بودم متاسفانه …

داستان من از این قراره که بطور غیر منتظره ای اصلا غیر قابل تصور برای خودم کونی شدم … یک بار سه تا پسرخاله هام منو گرفتن که کوچیکه منو از سوراخ به مدت سی ثانیه کرد … بماند با اینکه خیلی کوچولو بود آلتش البته از ماله من بزرگتر بود و خیلی گریه کردم و دیگه بزرگ نکردنم فقط سه تا چهل ثانیه کوچیکه کرد … گذشت و گذشت یه بار که با اکیپمون می رفتم قهوه خونه کم کم از اکیپ جدا شدم و با بزرگترا تو قهوه خونه نشست و برخواست میکردم، خودم و بزرگتر از سنم می دیدم و دوست داشتم زودتر تو اجتماع با بزرگ تر ها رفت و آمد داشته باشم و این و یه پوئن مثبت میدیدم … کم کم با یکی که خیلی رفیق شده بودم که از من هشت سال بزرگ تر بود بنام مصطفی رفیق جون جونی شده بودیم و همه جا همدیگرو پسرخاله صدا میکردیم که یعنی ما فقط رفیق نیستیم پسرخاله هم هستیم که کسی بخاطر اینکه من پسرخاله مصطفی هستم اذیتم نکنه سه ماه به خوبی و خوشی میگذشت من هر شب میرفتم خونه مصطفی اینا تو اتاقش میخوابیدم موقع ناهار مامانش میگفت اینم ناهار دو تا پسر گلم، بد نیست یه بيوگرافی بدم، یه پسر ریزه میزه بودم ولی نه این که کوتوله باشم نه درشت هیکل نبودم کونم تا الان که سی سالمه خیلی خوشگله نمیدونم رو چه حساب یعنی دوست دخترمم عاشق کونمه میگه کاشکی کونه من شبیه تو بود، پوستم گندمی چشمم تیله ای، حالا در ادامه بیوگرافی تو داستان میاد، موهام هم از بچگی بور بود بزرگ شدم یه رنگ حنایی تور داره یعنی سیاه نیست بور هم نیست صورتمم خوشگله بیشتر برای هم نوع گویا، چون تو مدرسه تو کوچه هرجایی فکرشو بکنید مورد اذیت قرار می گرفتم از همنوع هام … مخصوصا تو اتوبوس که به خونه برمیگشتم روزی نبود انگشتم نکنن یا یکی به من نچسبه من عجیب خجالتی … دادن من هم از سر خجالت بود و بلد نبودم بگم نه همین ! شاید براتون عجیب باشه ولی اونی که خجالتیه و میخونه متوجه حرف میشه، بعد از سه ماه رابطه بسیار صمیمی طوری که مادرم زنگ میزد مادرش یا خودش که من پسرم و به تو سپردم مصطفی هم سر به زیر و خیلی مودب، تا اینکه ما با شربت متادون تو قهوه خونه از طریق یه کرمانی که مصرف می کرد آشنا شدیم … دیگه ما هم نفهمیدیم چی شد دیدیم هر روز کارمون اینه دو سه وعده شربت میخوریم، یه شب حسابی چند سی سی هم من خوردم هم مصطفی رفتیم خونشون بخوابیم واقعا از خود بیخود بودیم که دیدم مصطفی هی نزدیک به من میشه نوازشم میکنه من هم خیلی بالا بودم ولی قلبم تند تند شروع کرد به زدن و متعجب بودم چون اصلا غیر روبوسی و تاچ های عادی ما چیزی نداشتیم، من پشتم بهش بود صدام کرد بسیار با صدای آروم ایلی ایلیام البته برگشتم لبش و چسبوند به لبم و لب پایین منو میمکید طوری که من اولین بار بود این احساس و تجربه میکردم قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد و نمیدونستم چیکار کنم فقط ناخودآگاه همراهیش میکردم، خیللللللی خوشحال بودم که داریم لب میگیریم تو همین حین دستش و برد پشتم !!! ببین خخخخیلی برام عجیب بود دست زد به کونم خودم و چسبوندم تو سینش سفت و اونم شروع کرد مالیدن کونم وای چقدر عجیب بود اون روز کمی شلوار و شرتم و کشید پایین د شروع کرد سوراخم و می‌مالید و من کماکان متعجب که این حس چنده بودن من کجا پنهان شده بود که با یه دست و یه تاچ کوچولو رو سوراخم میخواستم پرواز کنم، تو همین حین چند دقیقه شد که سوراخم و مالید منم ناخودآگاه باور کنید دست خودم نبود و دست بردم سمت کیرش و وقتی دیدم برای من اینجوری سفت شده خخخخیلی حس غرور قوی ای به من دست داد و واقعا قابل توصیف نیست، بوسه هاش تمام شد با دست منو هدایت کرد که همونطور خوابیده به بغل برگردم و شلوار و شرتم و با هم تا زیر کونم کشید پایین که خودم بازم بردم پایین تر روی زانوهام هوایی که خورد به کون لختم خیلی لذت بخش بود همه چیز لذت بخش بود لعنت یه شربت متادون، نزدیکم شد همونطور که کیر سیخش اینور و اونور میرفت کشیده شد به کونم که نفسم بند امد تو دلم میگفتم عجیب جنده ای هستم … راستی من خیلی بیبی فیسم یعنی تو اون سن انگار دوازده سیزده ساله بودم اصلا شبیه کسی که داره وارد هفده سالگی میشه نبودم و بدنم خیلی از دست و صورتم سفید تر یود مصطفی با تف دستش و خیس کرد مالید کامل لای چاک کونم و دوباره صدای تفش و شنیدم که میمالید به کیرش، قلبم شروع کرد به سرعتی تپیدن که تمام بدنم و تکون میداد ولی شاید باورتون نشه من داده بودم ولی سه چهار سال قبل اونم به یه دودول کوچولو نه این کیری که تو دستم میگرفتم انگشتام به همدیگه نمی‌رسیدند. کیرش و گذاشت رو سوراخم کونم خودش باز شده بود وااااقعا نمیفهمم چرا خیلی راحت کیر و قبول کرد و رفت داخلم … کم کم سانت به سانت میل به میل میرفت جلو و به جایی رسید که نافم درد گرفت حس پر شدن مثانه به من دست داد و یه لذتی که نمیشه وصفش کرد (بخاطر شربت متادون بود) کمی که عقب و جلو کرد با دست هدایتم کرد بدون هیچ کلامی که رو شکم بخوابم و منم اینکارو انجام دادم چشمم و گرفتم تز بغل که نتونه صورتم و ببینه خجالت میکشیدم و اون تلمبه میزد من خیلی آروم یک آه هایی میکشیدم که تو سری های بعد میگفت تروخدا اینجوری نکن میگفتم دست خودم نیست درد و سوزش و شهوت این صدارو ناخودآگاهی ازم خارج میکرد و اط این بابت ناراحت بود چون این صدا باعث میشد خیلی زود آبش بیاد، بعد از شاید بگم یک دقیقه و نیم تا دو دقیقه و ده بیست ثانیه آبش امد نرسید بکشه بیرون خالی شد توی من و چشمام یجوری شد توصیف شدنی نیست، روم و کردم اونور خودش شلوار و شرتم و کشید بالا و من فقط مرتب کردم خجالت عجیبی میکشیدم آروم گفتم من میرم دستشویی، رفتم تو دسشویی هیچی نداشتم ولی مثانه ام حس پر بودن داشت بزور یخورده جیش کردم برگشتم تو اتاق جلو صورتم و گرفتم خوابیدم، مصطفی صبح خیلی معمولی رفتار می‌کرد ولی من در طول یک شب تبدیل شده بودم به یک زن ! جدی میگم … خجالت می کشیدم تو چشماش نگاه نمیکردم مادرش صبحونه آورد و گذاشت وسط اتاق بین رخت خوابمون که رو زمین پهن بود نگاه به گونه های سرخ و گل انداخته من کرد و تو دلش قشنگ حس کردم قربون صدقه میرفت از سر تکون دادنش معلوم بود . مصطفی بعد صبحونه بهم شربت داد خوردم تا بعد ناهار کامل منو خودش و گرفته بود که خواست بکنه جیغی کشیدم باور نکردنی چون جای زخم کونم باز شد یهو من نمیدونستم اصلا کونم یه خورده جر خورده و اینقدر این مسکن قوی عمل کرده که من داشتم پاره میشدم و نمیفهمیدم، سریع خودش فهمید کشید بیرون مثل مار به خودم پیچیدم خاله من به مامان مصطفی میگفتم خاله پرید تو اتاق که مصطفی هم سریع شرت و شلوار منو مرتب کرد خاله گفت این جیغ چی بود که دو سه تا دروغ گفتیم و خاله و رد کردیم تا خاله از اتاق رفت بیرون من زدم زیر گریه و بهش گفتم چرا با من از این کارا کردی مگه نمیگفتی پسرخاله هستیم و داداش صدام نمیکردی و بدون صدا جوری اشک میریختم که لباسم خیس شد، دردی که زخم کونم و باز کرده بود باعث شده بود که نعشگیه شربته متادون از بین بره … گذشت تا دو شب بعد کار ما شد تا شیش ماه روزی یا دوبار یا یک بار حتما منو میکرد و من دیگه فقط لذت میبردم البته همراه با سوزشه همیشگی و اولش هممممیشه درد داره نه ورود کلاهک نه وقتی وسط میرسه انگار یه چیزی تو کون هست که باز شدنش سخته بعد از شیش ماه یک روز دیگه واقعا خسته شدم روزی دوبار یک بار کرده شدن مداوم و سیری ناپذیر بودن مصطفی بسیار عجیب بود، ظهر خاله ناهار آورد ما تا پنج شب بیدار بودیم پنج که شد منو یک ربع بیست دقیقه میکرد بعد می خوابیدیم ولی خب من بعد این که منو میکرد غش میکردم رسما سریع به خواب رفتم که یک بار هم خیلی بد باهاش برخورد کردم که یه سیلی محکم بهم زد هنووووز باورم نمیشه که دست روم بلند کرد میگم کاملا مثل یک زن بودم !!! اون چرا زد چون من خواب بودم بیدار شدم در حالی که داره بهم تلمبه میزنه و خیلی غمگین کننده بود برام یه حس بدی بهم دست داد که اینقدر دم دستی هستم که از جق براش آسون تر شدم … خلاصه خاله داشته ناهار و میاورده منم گفتم بابا مصطفی نمیشه هر شب از اون کارا با من بکنی کونم زخمیه خیلی دارم اذیت میشم و این حرفا یه سایه ای مه انگار امده بود و فالگوش بوده و حس کردیم که مصطفی یا اباالفضل بعد از سی ثانیه خاله سینی ناهار و آورد تو صورت من لبخند زد ولی به مصطفی بد نگاه میکرد خاله منو خیلی دوست داشت به راحتی میگم منو از بچه های خودش بیشتر دوست داشت و گویا شنیده بود، بعد ناهار خاله صدام کرد ایلیا خاله بیا کمکم مصطفی هم بلند شد خاله با یه حالت تشر گفت شنیدی بگم مصطفی ؟؟ گفت نه گفت پس گمشو تو اتاق خودت، من رفتم جلو با خجالت عجیب غریبی که میدونستم شنیده، خاله بدون مقدمه گفت مگه من خاله ی شما نیستم دردونه ی من ؟ گفتم بله، گفت پس از خاله چیزی و پنهان نکن. گفتم چشم. گفت اون کارو هرشب نکن اذیتم میشم خون میاد و این حرفا که می‌گفتی چی بود؟ من دست و پام و گم کردم نمیدونستم چیکار کنم اشک گوشه چشمم بود خاله دست گذاشت رو شونه هام همراه با من نشست، گفت خاله چند وقته اذیتت میکنه؟ دیگه میدونستم باید بگم ولی خب چجوری به یک جنس مونث بگم من و پسرت میکنه ؟ زدم خودم و به این راه به اون راه خاله گفت ببین ایلیا من از پسرم و بچه هام بیشتر دوستت دارم شماره مامانتم دارم تصمیم یا خودته میخوای با مامانت در میون بزارم رنگم پرید اشککککک ریختم گفتم خاله تروخدااااا به کسی نگو خاله در کمال آرامش گفت خب عزیزم بگو، من شروع کردم به گفتن که خاله شیش ماه پیش یک بار منو اذیت کرد و دیرو… پرید وسط حرفم گفت نه اذیت چچیه منظورت ؟ نمیدونستم چی بگم خوده خاله ادامه داد که یعنی باهات فقط بازی میکرد و دست به جاهای خصوصیت میزد یا می گذاشت توی پشتت اونجاشو، من با سر تایید کردم که مورد دومی گفت چند بار خاله گفتم دوبار، گفت بلند شو، بلند شدم دستش و گرفت دو طرف شلوارم که من چسبیدم به شلوارم گفتم خالهههههه من که گفتممممم همه چیو ، گفت آره مگه نمیگی دوبار فقط ؟ میخوام ببینم راست میگی یا دروغ شلوارم و چسبیدم خودم و زدم زمین با گریه شروع کردم مودبانه لام تا کام و گفتم، خاله با کمال آرامش گوش میداد بالاخره چون پسرش فاتح بود معلومه ناراحت نمیشه …
پرسید خاله خودت چی دوست داری یا بزور این کارو باهات میکنه، اگر میگفتم دوست دارم که خیلی زشت بود برام، اگر میگفتم نه لو میرفتم و مشخص بود دروغه وگرنه شیش ماه چرا باید مستمر ادامه میدادم هیچی نگفتم، خاله گفت پس دوست داری بازم هیچی نگفتم خاله رفت تو نصیحت، خاله گفت من هیچ مانعی ندارم اگر دوست داری این کارو باهات بکنن گوله های اشکم سرازیر شد گفتم خاله بخدا اینطوری که فکر میکنی نیست اینکارو باهام بکننی نبوده فقط مصطفی از این کارا کرده باهام … گفت برای من فرقی نداره اگر میخوای بزار باهات اون کارو بکنه ولی خاله فکر بعدش کردی ؟؟؟؟ بعدا بزرگتر شدی میدونی چقدر خجالت میکشی ؟؟ زن بگیری بچه دار بشی بعد مصطفی و ببینی تو خیابون میخوای چیکار کنی … هیچی برای گفتن نداشتم ولی یخم آب شده بود گفتم خاله بخدا امروز صبح به مصطفی گفتم که نمیخواد داخل من بری جوره دیگه ای انجام بدیم خاله دست گذاشت رو چونه ام کشید بالا چونه منو گفت خاله یعنی راهت و انتخاب کردی ؟ میخوای اینکار باهات انجام بشه ؟ باز هم لال شدم خاله خودش ادامه داد که عیبی نداره فقط هر وقت اینکارو باهات کرد باید به من بگی، من گفتم چشم … چشمی که گفتم خاله زد زیر خنده … خندش خوردم کرد خب نیاز نیست بگم مشخصه خندش چی بود دیگه یعنی رسما گفت بچه کونی بهم … گذشت تا چهار ماه خاله هر روز میگفت بیا ناهار و بگیر و با یه چشمک سوالش می پرسید که منم جوابش و با آره معمولا میدادم که چشمم و می بستم و سرمو به نشانه تایید می آوردم پایین البته شانس خوب یا بد من این بود که من کیرم اصلا رشد جالبی نداره فکر میکنم بخاطر همین دادن ها این اتفاق برای من افتاده که چه میشه کرد … خاله دید اوضاع خیلی خیطه مصطفی و زنش داد که البته بازم منو میکرد مخصوصا وفتی خانومش باردار بود هر شب یا دو شب یک بار منو می‌کرد و من دیگه عادت شده بود براک که به خاله پیامک میزدم میگفتم و خاله شکلک خنده میفرستاد و حتی بعضی وقته ها میپرسید چجور یود که من کامل توضیح میدادم، تمام این ادامه دادن من و لذت من تو یک چیز بود اونم اینکه بعد اینکه کرده میشدم حس مصطفی و میپرسیدم میگفتم چه حسی داری وقتی میکنی تو توم چه حسی بهت میده و لذت میبردم از اینکه بدونم چه لذتی و دارم تقدیم میکنم نمیدونم میفهمید جی میگم یا نه باید تجربش کرده باشین دور از جونتون که متوجه بشین، چند سالی گذشت و من شدم الان سی و یک ساله و همیشه خاله روشنفکر و میبینم و آخرین بار که مصطفی منو کرد داشت شیره میکشد یک ساعت تلمبه میزد که من دیگه کونم بی حس شده بود که دو سال پیش بود که بهش گفتم این آخرین باره من دیگه پسر نیستم مرد شدم و باید تمومش کنیم خیلی سخت تونست جدا بشه و الیته تو سه هفته بعد این حرف حتی روزی سه بار منو کرد که منم برای اینکه دل بکنه ازم دیگه ناله های ناخواسته ای که داشنم و جلوش و میگرفتم که سرد بشه که دیدم فایده نداره و قهر کردم یجورایی یعنی اینطوری بگم که دور شدم …
که البته در ادامش فردی از من خواهش کرد که بیام … داستان مفصلیی داره خلاصه ولی اینجا داستان و میبندم ببخشید طولانی شد
البته یه جورایی تجاوز بود چون هیچ دفعه من حالتطبیعی نداشتم و یا رو شربت بودم یا قرص متادون …
پایان

نوشته: ایلیام

دکمه بازگشت به بالا