بومرنگ (۱)

با وجود پرده نسبتا ضخیم اتاق، نور خورشید از پشت پلک هام، چشمامو اذیت میکرد، چشم هام رو باز کردم و نگاهم به ساعت روبرو افتاد. ساعت 9 بود، با عجله ملافه رو کنار زدم و جیغ بلندی کشیدم:
-مهدیییییییی… خواب موندم
در اتاق رو باز کردم و با سرعت از پله ها پائین رفتم. چند جایی پام پیچ خورد، و دو پله آخر داشت کار دستم میداد. مهدی با خونسردی تمام مشغول خوردن صبحانه و گوش دادن به اخبار ورزشی بود:
-خواب موندم، چرا بیدارم نکردی؟
م-علیک سلام، صبح شما هم بخیر. اگه انقدر گشنته بیا بشین صبحونه بخور.
-ببخشید سلام، صبح بخیر. خواب موندم عزیزم، امروز اولین روز کارم توی کلینیکه.
در حالیکه ظرف مربا رو جلوم میذاشت، نگاهم کرد:
م-مثل اینکه حالت خوب نیست و باید خوب کنمت !
اینو با یه حالت با مزه ای گفت و تقویم رو نشون داد. امروز جمعه بود. یه نفس راحت کشیدم و روی پاهاش نشستم، سرمو روی شونه هاش گذاشتم:
-وای مهدی، داشتم سکته میکردم.
م-من از این شانس ها ندارم.
با مشت به سینه اش کوبیدم:
م-اوووووخ
-بدجنس
آروم دستش رو گذاشت لای پاهام
-نکن، باید بلند شم یه ذره به وضع خونه برسم.
م-هنوز نکردم که!
و با شیطنت خندید
-دیشب کردی دیگه
م-اون دیشب بود، الان الانه، تو اینجایی روی پاهای من، منم اینجام
همونطور که تلاش میکردم تا خودم رو از دستش خلاص کنم:
-کار دارم
م-چه کاری واجب تر از من؟ تمکین میکنی؟
-بزار برم دست و صورتم رو بشورم.
م-نشسته دوست دارم بخورمت
هیچ جوره نمیشد منصرفش کنم:
-باشه، بیا بریم توی اتاق
م-نه اینجا روی اپن
-نه بابا، بیا بریم توی اتاق. اینجا تعادل نگه داشتن سخته
م-خوبه دیگه مثل گربه گیر میفتی و راه فرار نداری.
دستش رو برد زیر لباس خواب حریرم، که آیفون به صدا در اومد، به تصویر نگاه کرد:
م-بر خرمگس معرکه لعنت
خندیدم، در رو باز کرد و بیرون رفت، منم از فرصت استفاده کردم و رفتم به سمت حموم و دستشویی اتاق خواب.
همونطور که موهامو شونه میکردم، چندبار صداش کردم:
-مهدی
صدایی نیومد. فکر کردم هنوز بیرونه و به سمت آشپزخونه رفتم، هنوز نرسیده بودم که یهو یه پارچه افتاد روی سرم و یه دست اومد جلوی دهنم، شوکه شدم:
م-مممممم خفتت کردم، حالا باید بدی
با آرنج کوبیدم بهش:
-کی میخوای دست از این کارات برداری، قلبم ریخت
م-کجا ریخت؟؟ آاااااخ قلبت افتاده توی شورتت، بیا ببین!
با گفتن این حرف با سه شماره شورتم رو در آورد، بوش کرد و
م-اووووووف … جوووووووووووون … بخورمش
کسم رو گرفت توی دستش و فشار داد.
-آآآآآآآآی … عزیزم کلی کار دارم امرووووووووووز … آااااااااااخ
انگشتش رو روی چاک کسم میکشید و لباش دور گردنم بود. دست و پام شل شد، همونجور که با لباش شونه هام رو می بوسید، بغلم کرد و گذاشت روی اپن. قدرت هیچ کاری نداشتم، لباش روی گردنم حرکت می کرد و دستاش روی بدنم… داغ داغ شده بودم.
دستهامو گرفته بود و نمیذاشت تکون بخورم، به خودم پیچ و تاب دادم که سرشو از گردنم آورد و نگام کرد
م-جوووون؟
-بریم توی اتاق، اینجا میوفتم
قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنم حمله کرد به سینه هام. اول با زبون اطراف نوک سینه هام رو لیس زد و بعد نوکش رو کرد توی دهنش و شروع به مک زدن کرد، با دست دیگه اش هم با کسم بازی می کرد. دیگه داشتم از حال میرفتم که یهو پاهامو باز کرد و منو کشید سمت خودش!
م-بی معرفت داشتی میومدی
خندیدم و بهش دهن کجی کردم. همونطور که داشت نگام میکرد با یه حرکت ناگهانی کیرشو سر داد توی کسم. چندتا تلمبه محکم زد و بعد کیرشو در آورد
م-بیا پایین بسه!
-الان تمومش میکنی؟ اینجوری که … دستمو بردم و شورتش رو در آوردم ( ما دو تا عادت داریم که توی خونه فقط با یه لباس و یه شورت می چرخیم). کیرش مثل سنگ سفت شده بود، با دستم کیرش رو گرفتم و مالیدم و مثل آدمای قحطی زده حمله کردم به طرف لباش. همونطور ایستاده لباشو میخوردم و اونم با دستش چوچولم رو میمالید. احساس کردم که کسم پر آب شده، از گردنش شروع کردم و با بوسهای کوچولو آروم آروم رفتم پائین، یکم نوک سینه هاشو با زبون قلقلک دادم که به خودش پیچید. اون پایین مثل همیشه کیرش خبردار وایساده بود، یه بوس کوچولو ازش گرفتم و رفتم وسط پاهاش نشستم، با دستم کیرش رو بالا نگه داشتم و افتادم به جون تخمهاش. هر کدوم رو که توی دهنم میکردم و با زبون میلیسیدم، ناله میکرد:
م-آه ه ه ه ه ه ه …
زبونم رو به سوراخ سر کیرش کشیدم و باهاش بازی بازی میکردم، و کمی بعد با تمام قدرت شروع به مک زدن کیرش کردم. سرم رو با دستاش گرفته بود:
م-ناااااازززززی … کیرم دهنت کونی، آروم آروم بخورش
کیرش رو تا آخر کردم توی دهنم و با دستم هم تخمهاشو می مالیدم. نفسهاش تند شده بود و با دستاش به موهام چنگ میزد. وقت شیطنت بود، دوباره تند تند کیرش رو مکیدم و با دستم از بالا به پایین می مالیدم، صدای دادش بلند شد:
م-کیرم دهنت… بسه ناااازی… بسه
خودم خوب میدونستم که با این کار دیوونه میشه، توی چشماش خیره شدم، بهم اشاره کرد:
-نوچچچچچچچچ
م-نچ یعنی چی بچه پررو… بیا بریم روی کاناپه تا بهت بگم
همونجور که راه میرفت، کیرش توی دهنم بود و دنبالش میرفتم. به کاناپه که رسیدیم، منو از کیرش جدا کرد و نشست روی کاناپه، منم نشستم روی پاهاش و مشغول خوردن لبای هم شدیم. کیرش داغ داغ بود، دستم رو بردم پائین و گذاشتمش دم سوراخ کسم، توی چشماش نگاه کردم:
م-الان بره تو؟؟؟؟ من که هنوز نخوردمش!
-خب میخواستی بخوریش
اجازه حرکت اضافه بهش ندادم، کیرش رو کردم توی کسم. لباش رو روی لبام گذاشت و دستهاشو روی لپ های کونم. داغی کیرش رو حس میکردم. آروم آروم بالا و پایینم میکرد و خودش هم شروع به تلمبه زدن کرد و همونجور با سینه هام بازی می کرد.
عاشق تکون هایی بودم که به کیرش توی کسم میداد، کیرش تکون نمیخورد اما اون تو ضربان داشت، نبض داشت و این قلقلکم میداد. وقتی یکم سرعتش رو بیشتر کرد، منم با سرعت بیشتری روی کیرش بالا و پایین میرفتم، صدای تخمهاش که به کسم میخورد، دیوونه م میکرد.
بعد حدود 10 دقیقه، منو خوابوند کنارش و سرعتش رو کمی بیشتر و محکمتر کرد…
-آی ی ی ی ی ی
با دستاش هم تند تند چوچولمو میمالید، دیگه داشتم از حال میرفتم که …
یهو سینه هام داغ شد، چشامو باز کردم:
-زود اومدی
م-شرمنده دیگه، این بچه طاقتش همین بود… اول صبحی هنوز درست چشم باز نکرده، با اونجور خوردن شما و اونهمه مالش دیگه نمیشد نگهش دارم.
با دستمال آب روی سینه م رو پاک کرد، خم شد روی صورتم و لباشو بوسیدم
م-مرسی خانومم
-کاری نکردم، دادم.
م-پاهات درد نگرفت؟ بزار یکم بمالمشون
آروم آروم رون و ساق پاهام رو مالید، یه حس سرخوشی و بی حسی خاصیی داشتم، دستشو برد روی کسم و شروع به مالیدن کسم کرد. وقتی دید عکس العملی نشون نمیدم، پاهامو تا جایی که جا داشت باز کرد و زبونش رو روی چوچولم حس کردم
-بزار برم بشورمش
م-نمیخوام، اینجوری خوشمزه تره با سس خودش
زبونش رو لای کسم میکشید، لبه های چوچولم رو گاز میگرفت، زبونشو میکرد توی سوراخ کسم، انقدر ادامه داد که پاهام شروع به لرزیدن کرد، هر چی با دست میخواستم سرش رو از کسم جدا کنم نمیشد، لرزش پاهام بیشتر شد و اونم محکم چوچولمو مک میزد، کمرمو از روی کاناپه جدا کردم و …
م-جوووووووون، خودتو شل کن، نازی شل کن همه آبت بیاد
و یهو افتادم روی کاناپه، بی رمق! دیگه جونی توی تنم نمونده بود. روی کسم رو چند تا بوس کرد و بلند شد رفت طرف آشپزخونه. کمی بعد با یه لیوان شربت اومد
م-بخور عشقم
کمی از شربت خوردم و نگاهش کردم
م-جوون منی! پاشو بریم حموم
-اصلا حس ندارم.
م-پاشو بریم خودم میکنمت
با اخم نگاش کردم
م-اشتباه لپی بود، خودم میشورمت
-تو برو، من بعدا میرم.
رفت توی اتاق و کمی بعد صدای شرشر آب اومد، چشمهامو بستم، واقعا رمق نداشتم.
م-نازی … نازی … ناااازی جوووون
از روی کاناپه داد زدم
-بعله
م-بیا
-چیکار داری؟
م-شما بیا
با بی حالی بطرف اتاق خواب رفتم.
-بله
م-یه ژیلت به من بده
-واسه چی میخوای؟ تو که تمیزی
م-نه یکم اینجام مو داره
-کجات؟
سرمو کردم توی حموم که دستمو گرفت و با یه حرکت منو کشید تو. با اعتراض گفتم:
-نمیخوام
م-چی رو نمیخوای؟ بیا بشورش میخوام بخورمش
-نه تورو خدا من حال ندارم، خسته م، میخوام بخوابم
م-خب باشه آب بریز کف های پشتت رو پاک کن
-کف چی؟
تا دست به پشتم کشیدم، کیرش رو لمس کردم، برگشتم سمتش. با دستش پامو گرفت و بالا نگه داشت، چسبوندتم به دیوار و کیرشو کرد توی کسم، چندتایی که تلمبه زد انگار دلش به حالم سوخت، ادامه نداد.
خودمون رو شستیم و اومدیم بیرون. حس میکردم جون توی تنم نیست. با کمک مهدی لباسم رو پوشیدم و روی تخت افتادم.
بالشت ها رو مرتب کرد و تلویزیون رو روشن کرد
م-یه فیلم ببینیم؟
-من خوابم میاد
م-بابا دوبار آبت اومده، کوه نکندی که. پا میشم میکنمتا
-باشه بزار، ولی اگه وسط فیلم خوابم برد
چند لحظه مکث کردم
-بزار بخوابم.
خندید و چشمک زد. سرمو روی بازوش گذاشتم و مشغول تماشای فیلم شدیم. فیلم قشنگی بود و خواب رو از چشمام گرفت:
-من توی فیلم و سریال ها جذب شخصیت های منفی می شم.
م-اوهوم
-این پسر مثبته آخرش عوضی در میاد، حالا ببین
م-اوهوم
-یبار همین بحث توی کلاس شد، یکی از بچه ها حرف جالبی زد. گفت شخصیت های منفی صادق هستن و تکلیفت از همون اول باهاشون روشنه.
م-اوهوم
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم، ظاهرا نگاهش به تلویزیون و گوشش با من بود اما انگار توی باغ نبود. دستمو گذاشتم روی کیرش و فشارش دادم:
م-جووووون
-کجایی؟
م-همینجا
-داشتم چی میگفتم؟
کمی نگام کرد
م-گفتی میخوای بهم بدی
-نخیرررررر.
م-پس میخوای برام بخوریش
-نخیررررر، حواست کجاست؟
م-ببخشید عشقم، ذهنم یکم درگیره
-درگیر چی؟
م-حرفهای امروز رضا
-عه! صبح رضا اومده بود؟ خوب چرا دعوتش نکردی؟
م-کار داشت و باید میرفت.
-خب حالا چی گفت که انقدر ذهنت رو مشغول کرده؟
م-چرت و پرت
-بخاطر چرت و پرت ذهنت درگیره
م-از محال حرف میزنه
-چه محالی؟
م-میگه یه مدارکی پیدا کرده که ممکنه میثم زنده باشه!
شوکه نگاهش کردم و به زحمت گفتم
-میثم؟
م-آره عشقم!
ن-بعد ۲۰ سال؟
کلافه دست لای موهاش برد
م-نمیدونم عزیزم. پاشو بریم بیرون، دلم یکم کس چرخ زدن میخواد.

مهدی در عین حال که آدم شوخ و با انرژی ای بود اما به شدت خوددار هم بود، خیلی کم پیش میومد که گرفته و ناراحت ببینمش. به چشمهاش نگاه کردم، مثل همیشه آروم نبود پر از سوال و ترس بود، پر از دلشوره و نگرانی. راستش هضم حرف هاش برای من هم سخت بود.

ادامه دارد

نوشته: پریانا

ادامه…

دکمه بازگشت به بالا