بومرنگ (۲)
…قسمت قبل
قسمت دوم
پرونده جلوم باز بود و فکرم درگیر. مهدی خیلی تو خودش بود و معلوم بود که درگیر ماجرای تازه ای شده، حرفی هم نمی زد که بتونم کمکش کنم. با صدای منشی به خودم اومدم:
-ببخشید خانوم دکتر، یکی از آشناهاتون اومدن.
-آشنای من؟ کیه؟
-نمیدونم. یه آقای تقریبا حزب الهی!
-بسم الله. تقریبا حزب الهی دیگه چجوریه؟
-نمیدونم! شبیه حزب الهی هاست، ریش داره!
-مگه هر کس ریش داره حزب الهیه؟
-نه خب! هیزم هست!
خنده تقریبا بلندی کردم :
-از دست تو احمدی، برو بگو بیاد تو!
منشی رفت و چند لحظه بعد، مردی قد بلند و چهارشانه با یک ریش کامل و موهایی پرپشت، وارد اتاق شد. بیشتر شبیه بادیگاردها بود:
-سلام
-سلام، خوش اومدید. آقای؟
-الوند هستم.
-بله، فقط ببخشید من بجا نیاوردم.
خنده ای کرد و گفت:
-ببخشید، برای اینکه حتما امروز ببینمتون، گفتم از آشناها هستم.
-که اینطور.
همونطور ایستاده، دستی به موهاش کشید و کمی با دقت به اطراف نگاه کرد:
-اولین باره میام پیش روانشناس. حقیقتش یکی از دوست دخترهام که قبلا مراجع خودتون بوده، شما رو به من معرفی کرد.
با دست به کاناپه اشاره کرد:
-باید بخوابم و حرف بزنم؟ مثل تو فیلما!
-اجباری نیست. هرطور که راحت هستید.
زیاد بهم زل میزد، زل زدن هایی طولانی که چیز عجیبی توی نگاهش بود.
-خب ببخشید خانوم دکتر، من اومدم اینجا که بهم بگید هیچ مشکلی ندارم.
-متوجه نمیشم!
-اگه … اگه یه نفر از سکس خوشش بیاد، مریضه؟
-لطفا بیشتر توضیح بدید تا دقیقا منظورتون رو بفهمم!
-والا من سکس خیلی دوست دارم و در نتیجه رابطه های سکسی هم، خیلی زیاد دارم.
-خب؟
-همون دوست دخترم که شما رو معرفی کرد، بهم گفت توی اینترنت خونده که من اختلال اعتیاد به سکس دارم و باید برای درمان برم پیش روانشناس. اولش حرفاش رو خیلی جدی نگرفتم تا اینکه چند روز پیش، خودم اتفاقی یه مقاله راجع به این مساله خوندم و دیدم تمام اون چیزهایی که میگه درباره من صادقه. و حالا اومدم اینجا ببینم، واقعا من مریضم و باید درمان بشم؟
-بسیار خب، ببینید جناب الوند سکس یا انگیزه جنسی کاملا طبیعی و جزء نیازهای اولیه همه آدم هاست. انجام اون هم هیچ ایرادی نداره، زمانی نگران کننده یا بقول شما مریضی به حساب میاد که باعث مختل شدن فعالیت های روزانه شما و ارتباطات تون بشه.
-خانوم دکتر من با این قضیه هیچ مشکلی ندارم و به نظرم این یه حسنه که من اینقدر هاتم. الانم اگر اینجام بخاطر دوست دختر جدیدمه. یه مدته بیشتر از همه با یه خانومی سکس میکنم که اونم مثل من هاته. و حالا بعد از سه ماه واسه من شرط گذاشته که فقط باید با اون باشم!
-الان چه کمکی از دست من بر میاد؟
-اول به من بگید واقعا من مریضم؟
-همانطور که گفتم اگر در فعالیت ها و ارتباطات روزمره شما اختلال ایجاد بشه و برای شما خطر داشته باشه، بلکه باید به دنبال درمان باشید. اگر بخوام اصولی و علمی بگم اختلال اعتیاد به سکس یعنی بیش از حد و به صورت غیر قابل کنترل سکس کنید و این باعث بشه که روی زندگیتان اثر منفی بزاره.
-بیش از حد یعنی چی؟ مثلا 10 بار سکس کردن در طول روز نرمال نیست؟
-این برنامه هر روز شماست؟ یعنی هر روز 10 بار سکس می کنید؟
-بله. حدودا!
-کسب و کاری ندارید؟
-والا من مشاور مسکن هستم و کارم خیلی سخت نیست.
-به هر حال باید ساعاتی رو مشغول این فعالیت باشید.
-خوب هستم، تلفنی!
-اون وقت از این بابت مشکلی ندارید؟! یعنی کارهاتون همیشه درست انجام میشه؟
-نه خب، بعضی وقت ها از کارهام عقب میفتم ولی خب کاریش نمیتونم بکنم.
-خب این یعنی همون اختلال که گفتم.
-الان باید چیکار کنم؟
-جناب الوند وقتی شما از یه رفتاری ناراحت هستید، شما رو کلافه کرده، در زندگی روزمره و فعالیت ها و ارتباطات شما اختلال ایجاد کرده و در یک کلام از اون رفتار خسته شدید؛ به روانشناس و درمانگر مراجعه می کنید جهت تغییر اون رفتار یا عادت. اگر مشکلی با این قضیه ندارید و از شرایط راضی هستید، نیازی به روانشناس نیست.
-خب من راضی هستم اما دوست دخترم نه! میگه فقط با من باش، نمیشه! یعنی هر وقت بخوام نمیتونه کنارم باشه و من مجبورم یا خودارضایی کنم یا سکس کنم. دوستش دارم و یه تصمیماتی گرفتم که برای همیشه باهم باشیم اما خب مثل اینکه نمیشه!
-جناب الوند اعتیاد یعنی عادت بیش از حد، و ممکنه به هر چیزی باشه. یکی اعتیاد به خوردن داره، یکی موزیک گوش دادن، یکی کتاب خوندن و یکی سکس و … اعتیاد میتونه خوب یا بد باشه. در رابطه با اختلال سکس یعنی روی افکار و انگیزه جنسی تون هیچ کنترلی ندارید، مدام بهش فکر می کنید، مدت طولانی سکس می کنید و این ممکنه باعث رفتارهای پرخطر جنسی بشه.
-رابطه جنسی در ابتدای هر رابطه پر شور هستش اما وقتی مدتی بگذره کمتر و عادی میشه، اون چیزی که بین دو طرف میمونه فقط سکس نیست بلکه اون مهر و محبت و علاقه ای هستش که به هم دارن.
-من از وقتی خودمو شناختم همینجوری بودم. الان یه احساسی به سارا دارم که نمیخوام از دستش بدم اما شرطی که واسم گذاشته هم انجام نشدنیه.
-اگر هدفتون داشتن یه رابطه جدی هستش، باید شرط این خانوم رو قبول کنید.
-ای بابا، گرفتار شدیما!
با لبخند به ساعت روی دیوار نگاه کردم:
-شما میگید چیکار کنم؟
-من نمیتونم برای شما تصمیم بگیرم و شما انجام بدید. ما با هم صحبت می کنیم و جوانب کار رو میسنجیم، خوبی ها و بدی ها رو در کنار هم بهتون میگم، تصمیم گیرنده نهایی شما هستید.
-سخته!
-تغییر همیشه سخته اما غیرممکن نیست! برای ترک یا تغییر یک عادت حدودا شش ماه زمان لازمه.
-یاااا خداااااا
-سخت ترین مرحله پذیرش هستش که شما قبول کردید و الان اینجا هستید، مراحل بعدی میشه همراهی و عمل به توصیه های مشاور تون.
-با هیپنوتیزم خوب میشم؟ یه فیلم دیدم که مشاوره کاری کرد طرف از سیگار بدش اومد. من نمیخوام از سکس بدم بیاد، میخوام با همون شدت و مثل قبل باشه فقط با سارا باشم.
-ما با اطلاعاتی که شما میدید، جلو میریم و اگر به هیپنوتیزم نیاز بود، اقدام میکنیم.
-چه جور اطلاعاتی باید بدم؟ آخه دوست دخترهام آبرو دارن.
-اینجا اتاق مشاوره است و هر حرفی که بین من و شما زده بشه، همینجا می مونه. از ضبط صدا و تصویر هم خبری نیست. پس نگران نباشید.
-اگه من از سکس هام بگم، اذیت نمیشید؟
این جمله رو در حالی گفت که حس کردم شیطنتی خاص در چشم ها و پشت حرفهاش هست.
-من درمانگر هستم و اینجا اتاق درمان.
-پس شما خیلی استثنا هستید. من همین الان هم تحریک شدم.
-بسیار خب جناب الوند، اگر دوست داشتید میتونید برای جلسه بعد وقت بگیرید.
-از حرف هام ناراحت شدید؟
-خیر! وقت مشاوره تون تموم شد.
-نمیشه ادامه بدیم؟ همین امروز درمان تموم بشه!
-هر جلسه مشاوره حدود یک ساعت هستش و همونطور که گفتم درمان اختلال ها پروسه ای زمان بر، در یک جلسه امکان پذیر نیست.
به آرومی بلند شد و با دستش کیر نیمه خوابش رو در شلوار جابجا کرد.
-ببخشید دیگه، کلی حرفهای تحریک کننده زدیم و کلی فکر توی سرمه …
-ایرادی نداره!
-تا جلسه دیگه چیکار کنم؟
-سعی کنید خوب و به اندازه کافی بخوابید، تغذیه مناسب و ورزش داشته باشید.
-علتش چیه؟
-علت های زیادی میتونه داشته باشه که باید با هم بررسی کنیم.
-حالا مثلا یکیش رو بگید.
-کودکی تون و رابطه تون با خانواده
-اون که نگم براتون
به سمت در حرکت کرد و دوباره برگشت:
-میتونم سکس داشته باشم؟
-بله، ایرادی نداره!
-ممنونم، پس وقت میگیرم و دوباره میبینمتون. خدانگهدار
-به سلامت.
به خونه که رسیدم اول مقدمات الویه رو آماده کردم، یه دوش گرفتم و کمی به خودم رسیدم. به ظاهر مشغول دیدن تلویزیون بودم که در باز شد و مهدی در حال صحبت وارد شد:
-خب واسه این حرفت دلیل داری؟
با سر بهم سلام کرد و با چشم و ابرو عذرخواهی:
-واااای رضا گائیدی منو! پاشو بیا اینجا ببینم چی میگی! … باشه، شام بیایید.
گوشی رو قطع کرد و مظلومانه نگاهم کرد:
-سلام عشقم، ببخشید مهمون سرزده دعوت کردم.
-سلان عزیزم. خسته نباشی. این حرفا چیه؟
به طرفم اومد و محکم بغلم کرد، سرش رو کرد لای موهام:
-هووووم … چه بوهای خوبی میدی.
و گردنم رو آروم بوسید:
-برم یه دوش بگیرم، الان میان.
-برو عزیزم.
-راستی شام چی داریم؟
-آنچه شما خواسته ای!
-آخ جووون … کس
خندیدم
-نه!
-بچه ها بیان هم اندازه میشه؟
-آره، نگران نباش!
این بار لبامو بوسید:
-قربونت برم من
تا از حموم بیاد، گوشت و قارچ هم برای ماکارانی آماده کردم. داشتم سالاد درست میکردم که صداش اومد:
-این دیوونگی … با تو یه جور دیگه ست … این دیوونگی …
-جان من پخش رو روشن کن
-یعنی انقدر صدام بده؟
-نه! این آهنگو خیلی دوست دارم.
-تو که همیشه میگفتی منو دوست داری.
-اول تو، بعد آهنگ . این آهنگه یه جوریه!
-چه جوری؟ سکسی؟
-آره، یه تم سکسی طور داره
-عه! گوش میدی، تحریک میشی؟
-یعنی من اینقدر شل و ولم؟
از پشت بغلم کرد و خودشو چسبوند بهم، لاله گوشم رو به دندون گرفت و نفسش رو توی گردنم فوت کرد:
-نه! من کارم رو خوب بلدم!
-اوهو ، اعتماد به نفس!
لباش رو آروم روی گردنم می کشید و با دستش سینه ام رو گرفته بود و می مالید:
-الان داری مقاومت میکنی؟
-نه!
برگشتم و لبامو روی لباش گذاشتم، بغلم کرد و گذاشت روی اپن. شروع به بوسیدن سرشونه هام کرد.
-تا حالا روی اپن کردمت؟
-آره!
-ولی این مدلی نکردمت که …
بندهای تاپم رو به طرفین انداخت و با معلوم شدن نوک سینه هام، به سمتشون حمله ور شد. اول با زبون لیس میزد، بعد می مکید و گاز می گرفت. دیگه کاملا شل شده بودم که تلفنش زنگ خورد:
-رضا خرمگسه!
-جواب بده
-ولش کن
-شاید کار واجب داره
لبامو بوسید و به سمت گوشی رفت:
-بله! سلام و … نه، همه چی هست! کجایید شما؟ باشه عجله نکن! … گمشو …
گوشی رو قطع کرد و اومد سمتم، کمی روی اپن رفتم عقب. پاهامو باز کرد و با انگشت لای کسم رو می مالید، کسم حسابی خیس شده بود. سرشو برد پایین و آروم آروم نفسش رو میداد به کسم، گرمای نفسش حسابی از خود بی خودم کرده بود، با هر دو دست لای کسم رو باز کرد و شروع به خوردن کرد، یه جوری میخورد انگار تا حالا نخورده، چوچولم رو محکم میک میزد و با انگشت از آب کسم به سوراخ کونم می مالید.
-آآآآآآآآه … مهدیییییییییی … الان میام
دستاشو دو طرف کمرم گذاشت و زبونشو فرستاد توی سوراخ کسم، دستامو به اپن گرفته بودم و چنگ میزدم. لرزش هام توی کمرم که شروع شد، بلند شد و منو کشید جلو، طوری که بیشتر سنگینیم روی دستاش بود. سر کیرش رو گذاشت جلوی سوراخم و با یه حرکت خیلی آروم هلش داد تو.
-آآآآآخ که چقدر تنگی تو دختر، اوووووف چقدر خیسی!
-جوووون
آروم آروم تلمبه میزد و با دستش هم چوچولمو میمالید که صدای آیفون اومد. ضربه هاشو تندتر کرد:
-مهدی بسه! بچه ها اومدن!
لباشو روی لبام گذاشت و شروع به خوردن کرد :
-ممممممممم
سرعت تلمبه زدنش و مالیدن چوچولم بیشتر شد و در یک زمان، هر دو با هم ارضا شدیم. داخل کسم پر شد از منی گرمش و کمی هم به بیرون ریخت.
-مرسی عشقم.
-مرسی از تو خانومم.
بطرف آیفون حرکت کرد:
-کسی نیست! بریم یه دوش بگیریم تا نیومدن.
کمک کرد و از اپن اومدم پایین، دستمو جلوم گرفته بودم که آبهامون نچکه روی زمین و گشاد گشاد راه میرفتم.
-نازی میام میکنمتا، اینجوری جلوی من راه نرو.
-میخوام آب ها نریزه زمین.
به حموم که رسیدیم اول من رفتم تو و دوش رو باز کردم، مشغول کف مالی بودم که اومد تو و شروع کرد شستن تن و بدنم. خودمو سپرده بودم به دستاش و کاملا ریلکس کرده بودم.
با دست کف ها رو روی سینه هام میکشید و ماساژشون میداد، بعد کف ها رو میمالید به شکم و کمرم.
-پاهاتو باز کن عشقم
همونطور چشم بسته، پاهامو باز کردم که یهو گرمای زبونش رو روی چوچولم حس کردم، چند تا میک محکم زد و بعد محکم زد در کونم:
-سیر نمیشی نه؟
-نه
خودمون رو شستیم و آب کشیدیم، همین که تن پوش تنمون کردیم آیفون باز به صدا در اومد:
-دیگه خودشونن.
به طرف سالن رفت و منم مشغول پوشیدن لباس شدم. کمی بعد صدای رضا اومد:
-به داش مهدی، اینجوری مهمون دعوت میکنی؟ چرا در رو باز نمیکنید؟
-سلام، چطوری؟ باز کردم که !
-نیم ساعت قبل بابا!
-والا زنگی زده نشد!
-آره خب، حموم نزاشت صدای زنگ رو بشنوید.
-هی بهم بباف!
-نازی کو؟
-توی اتاق
-مرضیه کو؟
-توی راهرو. هفت تا دونه پله رو نمیتونه بیاد بالا.
از اتاق رفتم بیرون:
-واقعا که رضا، زن پا به ماه رو ول کردی توی راهرو؟
-سلام نازی. بابا همش هفت تا پله ست میاد خودش
با عجله به طرف راهرو رفتم.
رضا دوست دوران بچگی مهدی بود که به قول خودشون از زمان تعویض پوشک با هم دوست شده بودن. با مرضیه خانمش در زمان کارآموزی توی دفتر وکالت استادشون آشنا شده بودن و سه سال بعد ازدواج کرده بودن. حالا هم دفتر وکالت داشتند، زوجی دوست داشتنی و صمیمی که بیشتر وقت ها با هم وقت می گذروندیم.
-سلام مامانی قشنگم. چطوری؟
نفس بلندی کشید:
-سلام نازی جون، میبینی که!
به طرفش رفتم و بوسیدمش. دست روی شکمش کشیدم:
-آهای وروجک بیا دیگه، کشتی ما رو!
دستم رو پشت کمر مرضیه گذاشتم و سه پله آخر رو با هم بالا رفتیم. در رو که باز کردم، مهدی با دو تا لیوان شربت پرتقال کنار صندلی ایستاده بود، به صندلی اشاره کرد:
-سلام مامان وروجک، بشین.
-سلام مهدی جان، میرم روی مبل میشینم.
-بشین دختر رنگ به صورت نداری، چرا تعارف میکنی؟
مرضیه پاهاشو کمی از هم باز کرد، دستشو پشت کمرم گذاشت و خیلی آروم نشست روی صندلی، شربت رو هم زدم و به دستش دادم. رضا با شیطنت گفت:
-بابا لوسش نکنید، از فردا باید براش آب پرتقال بگیرم.
-خب بگیر!
-ظرف شستن، غذا درست کردن، رخت شستن و خونه سابیدن کم بود حالا آبمیوه گیری هم اضافه شد.
با عصبانیت به طرفش برگشتم، سریع دستاشو برد بالا:
-تسلیم خانوم دکتر!
-پا به ماهه باید بیشتر حواست بهش باشه، چیزی ازت کم میشه اگه کمکش کنی؟
-بابا منم پدر شدما با کلی مسئولیت، کسی به من شربت نمیده؟
مهدی از آشپزخونه صداش کرد:
-تو بیا اینو بخور!
-جووون … اومدم عشقم … حمومم بودی
مرضیه لبش رو گاز گرفت:
-رضااااا …
-چشم ببخشید عشقم! مهدی جون خودت بخور.
تا وقت شام اوضاع همین بود، رضا و مهدی سر به سر هم میزاشتن و شوخی میکردن و با صدای اعتراض مرضیه، چند دقیقه ای مودب میشدن. بعد از خوردن شام و جمع کردن میز، همگی بطرف سالن رفتیم. برای راحتی بیشتر مرضیه دو تا بالشت آوردم و یکی رو پشتش گذاشتم و یکی رو کنارش که بهش تکیه بده:
-راحت تکیه بده مامانی، پاهاتم دراز کن.
-نه خوبم نازی جون، ممنون.
-خب رضا بگو ببینم چی شد وسط هفته اینوری پیدات شد؟
-والا شوهرت کارمو راه نمیندازه، مجبور شدیم بیاییم اینجا.
-چه کاری؟
-همین داستان داداشش دیگه!
-من فقط در همین حد میدونم که جمعه زنگ زدی و گفتی میثم زنده ست!
-عه! یعنی از ماجراهای این دو سه ماه اخیر اصلا خبر نداری؟
-ماجراها؟
با تعجب به سمت مهدی برگشتم:
-چی شده مهدی؟
-هیچی نیست عزیزم، این الکی گنده میکنه!
-الکی گنده نمیکنم والا، گنده هست.
-رضااااا
-ببخشید خانومم.
-نازی جان الان حدودا سه ماهه که اتفاق های عجیب و غریب برای مهدی میفته، یکیش اینکه میگه احساس میکنم یه نفر دنبالم میکنه، تصادف های عجیب میکنه، پیامک براشون میاد، تلفن تهدید آمیز دارن و …
با گیجی به مهدی نگاه کردم:
-رضا چی میگه؟
-چیزی نیست قربونت برم، فقط احساسه
-پیامک ها چی؟ تلفن ها چی؟
-خب مهدی جان کامل بگو ماجرا چیه؟
-اولین بار حدود سه ماه پیش بود که داشتم از شرکت به طرف خونه میومدم که سر خیابون ستاری با یه موتور تصادف کردم، یعنی موتوریه توی پیاده رو زد به من و گوشیش رو در آورد و ازم عکس گرفت، بعدشم رفت. چند روز بعد وقتی داشتم پیاده به سمت دفتر میرفتم حس کردم انگار یه نفر داره تعقیبم میکنه، وقتی برگشتم دیدم کسی نیست و کوچه خلوته.
-خب؟
-چندبار دیگه تصادف کردم، درست با همون موتورسوار و همون مکان، و باز هم همون رفتار تکرار شد.
-خب چرا همون موقع نگفتی؟
-خب چی میگفتم عشقم؟ فقط فکرت درگیر میشد که توام به اندازه خودت درگیری فکری داری.
-خب کلانتری نرفتی؟
-نه! میرفتم چی میگفتم نازی؟
-خب همین چیزها رو میگفتی بهشون، چند بار اتفاق افتاده و میشه پیگیری کرد که کیه و قصدش چیه؟
-اولش فکر کردم شاید از این چالش های مسخره تیک تاک و اینستاگرامه، تا اینکه یه روز بابا بهم زنگ زد و ازم خواست برم رستوران پیشش. وقتی رفتم گفت که امروز با یه موتور تصادف کرده و موتورسوار ازش عکس انداخته. پشت دوربین ها نشستم و با وجه به ساعتی که بابا گفت، فیلم رو نگاه کردم و دیدم همون آدمه!
رضا دستاشو بهم زد و توجه ها رو به خودش جلب کرد:
-و بعد از دریافت چند تا پیامک تهدید برای مادرش، پای من به داستان باز شد. فیلم رستوران رو به یکی از دوستام در آگاهی دادم و ازش خواستم پیگیر شماره موبایل هم باشه.
-خدای من! این همه اتفاق افتاده و شما هیچ کدوم حرفی به من نزدید! انقدر غریبه ام؟
مهدی کنارم نشست و دستشو انداخت دور گردنم:
-قربونت برم نخواستیم ذهن بهم بریزه، والا اگه این رضا انقدر چرت و پرت نمیگفت هم باز نمیزاشتم خبردار بشی!
با دلخوری به طرف مرضیه برگشتم:
-نازی جون هم تو حق داری و هم مهدی. خیلی خب حالا به کجا رسیدید؟
-مالک اون خط موبایل یه آقایی بنام مسعود ربیعی اهل کیش هستش که سه سال پیش مرده و فقط یه وارث به نام سیاوش داره که ایشونم در حال حاضر کانادا تشریف دارن.
-خب؟
-هر کسی که این پیامک ها رو میده، بلافاصله بعد از ارسال گوشی رو خاموش میکنه تا امکان ردیابی نباشه، ما از این شازده خواستیم تا برای پاره ای از توضیحات تشریف بیارن که هنوز نیومده!
-خب این چه ربطی به زنده بودن داداش مهدی داره؟
-ببین این آقای ربیعی دوست صمیمی شوهرخاله مهدی اینا بوده، بعد از فوت خاله و شوهرخاله مهدی یهو اموالشون به این آقا میرسه، البته حدود 10 روز قبل مرگشون، این آقا همه چی رو از اونا میخره.
-خب؟
-همین دیگه این داستان بو داره یکم.
-چه ربطی به میثم داره؟
-داستانی که مهدی از گذشته تعریف میکنه، با عقل نمیخونه.
-ببین رضا من واقعا چیزی نمیدونم و الان گیج شدم.
مهدی کلافه دست به موهاش کشید:
-بیست سال پیش داداش و خاله و شوهر خاله من توی آتیش سوزی سینما مردن. جنازه ها رو به ما تحویل دادن و ما هم خاک کردیم.
-خب عزیز من با توجه به گزارشات مربوط به حادثه، شدت آتیش سوزی طوری بوده که اجساد همه خاکستر شدن، بعد چجوری سه روز بعد به شما جنازه دادن که فقط صورتشون سوخته بوده؟
-خب شاید اونا جایی بودن که زیاد نسوختن!
-مرضیه جان، شدت آتیش سوزی به قدری بوده که دکه های کنار سینما هم پودر شدن. مورد مشکوک بعدی این آقای ربیعیه که درست 10 روز قبل همه اموال خاله اش اینا رو میخره! تازه امروز فهمیدم که این آقای ربیعی اصلا زن نداشته، این سیاوش چی میگه این وسط؟
-بچه رو میتونه به سرپرستی گرفته باشه!
-ببین مهدی جان، رفیقم، عزیزم، داداشم، ما باید با مامان و بابات صحبت کنیم. این اطلاعات رو بهشون بدیم، شاید چیزی بدونن که بتونه بهمون کمک کنه، چیزی که توی گذشته است و تو ازش خبر نداری.
-من بازم ربطش رو به میثم نمیفهمم! اگر فرضیه تو درست باشه و داداش من زنده باشه، چرا باید این کارها رو بکنه؟ ما که باهاش پدر کشتگی نداریم، از زنده بودنش هم خیلی خوشحال میشیم.
رضا به طرف من برگشت:
-نظر تو چیه نازی؟
-والا من فعلا گیج و گنگم.
-بعنوان یک مشاور این حرفهایی که من زدم غلطه؟
-ببین رضا روانشناس و مشاور جنایی یه شاخه دیگه ست که من خیلی سر رشته ندارم ازش اما چند تا نکته کوچیک که از حرفای شما به ذهنم اومد رو میگم. اول اینکه هر مساله ای از چند جهت قابل بررسی هستش و نباید یه طرفه و یه بعد رو در نظر بگیریم پس باهات موافقم که یکبار داستان رو از زبون بابا و مامان مهدی هم بشنویم. مساله دوم اینکه هر رفتاری یه علتی داره و مهمتر از اون روان آدما خیلی پیچیده است، گاهی وقت ها آدما علت رفتارها و کارهاشون رو نمیدونن و این میشه اون وقتی که باید بهشون کمک کرد.
مهدی به کاناپه تکیه داد و چشم هاش رو بست. دستمو توی دستاش گذاشتم و یه فشار کوچیک دادم. چشم بسته بهم لبخند زد:
-اگر فرضیه رضا درست باشه، یعنی میثم زنده باشه ما نمیدونیم در این چند سال چه اتفاقاتی افتاده که الان ازتون متنفره!
رضا بلند شد و به مرضیه هم اشاره کرد:
-خب دیگه، دیر وقته و فردا باید بریم سرکار. به حرفام فکر کنید، منم سعی میکنم تا مدارک و اطلاعات بیشتری بدست بیارم.
-یکم این فرضیه تو هم گیج کننده است.
-ارگ فرضیه من رد بشه و میثم زنده نباشه، باید ببینیم که پشت این ماجراها کی هست و چه هدفی داره! به هر حال بهتره از امروز همه مون بیشتر مراقب باشیم.
مهدی با ناراحتی به مرضیه نگاه کرد:
-رضا بهتره خودت رو از این ماجرا بکشی بیرون، تو زن پا به ماه داری.
-داداش دیگه تا خایه تو منه! نگران من و مرضیه نباشید. خواهر و مادرش فردا پس فردا میان که تا بعد از دینا اومدن و راه افتادن مرضیه پیشمون بمونن. بالاخره نون زیر کباب باید به وظایفش عمل کنه.
-رضاااااا…
-شوخی کردم بابا.
-شوخی قشنگی نبود.
-ببخشید نازی جون. شما هم مراقب باش و اگر تماسی، پیامکی یا هر چیز مشکوکی دیدی، بهمون خبر بده.
سرم رو به نشانه تایید تکون دادم. بچه ها خداحافظی کردن و رفتن، ما هم دست تو کمر هم رفتیم به سمت رختخواب. روبروی هم دراز کشیدیم، آروم و خسته گفت:
-جوونم؟
آروم لباشو بوسیدم و خودمو توی بغلش قایم کردم:
-هیچی
دستاشو کرد لای موهام و با سر انگشتاش سرم رو ماساژ داد:
-نازی توی این دنیا، تو از هر کسی به من نزدیکتری. وجودت به من آرامش میده و خودت اینو خوب میدونی. اگه حرفی بهت نزدم نه بخاطر اینکه نامحرمی بخاطر اینکه خودمم نمیدونم قضیه چیه؟ اون اتفاق برای ما اینقدر تلخ و وحشتناک بود که دوست نداریم راجع بهش حرف بزنیم. توی این مدت هم که مجبور شدم بخاطر بیارم، اعصاب و روانم بهم ریخته! روزهای خوبی نداشتیم!
یه نفس عمیق کشیدم و عطر تنش رو بلعیدم، آروم گلوش رو بوسیدم:
-میدونم عشقم! یادآوری خاطرات تلخ خیلی تلخ و سخته! میفهمم که توی این مدت چی کشیدی. فقط یه چیز رو یادت باشه من همیشه کنارتم.
منو به خودش فشار داد:
-خانوم دکتر یه وقت مشاوره به من بده!
-شما هر وقت دوست داشتی، من در خدمتم.
-همین الان!
-خسته نیستی؟
منو خوابوند و خودش اومد روم:
-کی خسته ست؟ دشمن
روی صورتم خم شد، دستامو پشت گردنش حلقه کردم و لبای همو بوسیدیم.
نوشته: pariyana