تاران (۲)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
سلام دوستان! این یک داستان گمانهزن است با محتوای گی. برای خوندن قسمتهای دیگر داستان، «تاران» رو جستجو کنید!
فصل ۲
زمان حال
انگشتهام رو توی دهنم فرو میکنم تا حس انگشتهای تاران رو داشته باشم. با اینکه بدن تاران دقیقاً مثل بدن من بود ولی اصلاً نمیتونستم با لمس کردن بدن خودم اون حس رو داشته باشم. همتای من زیبا بود. سکسی بود. با من مهربان و گرم بود. ولی من اون تاران نیستم. من صاحب تاران هستم. من هر چقدر هم که شبیه او باشم او نیستم. تاران هر چه که بود فردی جدای از من بود؛ تاران هر چه که بود من عاشقش بودم؛ تاران هر چه که بود، با همه قلبم میخوام برگرده. میخوام تاران برگرده! این همه چیزیه که میخوام لعنتیها! اون همتای منه؛ اون مال منه؛ اون بخشی از وجود منه! بذارید دوباره اون رو داشته باشم!
زندگی برای من قبل از دیدن تاران تکراری و خستهکننده بود. بعد از رفتن تاران زندگی تلخ و زجرآور شد.
هنوز نمیدونم جدا شدن من از تاران چه ضرورتی داشت. گفتند آزمایش به اتمام رسیده و باید دوباره شرایط دنیا به حالت عادی برگرده. همون موقع هم یه کاغذ برای این کار امضا کرده بودم. هاه! کاغذ به درد عمهشون میخوره فقط! من کسی نیستم که به خاطر یه امضای بیارزش، ارزشهای خودم رو رها کنم! من باید تاران رو برگردونم. به خاطر خودم؛ به خاطر تاران.
کامپیوتر رو روشن میکنم و شروع میکنم به خوندن تاریخچه شرکت: «از سال ۲۰۵۱ شرکت فرازیست آغاز به کار کرد. دو سال بعدش پروفسول سالهم که در اون زمان هنوز دانشجو بود وارد شرکت شد و تحقیقات خودش رو در زمینه حافظه سلولی آغاز کرد. یک سال بعدتر در مجله علمی nature مقالهای از شرکت چاپ شد که توش تصویری از جانوری شبیه به سگ اما با شش چشم و تنها دو پا و یک سر بزرگ به چشم میخورد. مقاله چیزی در رابطه با جانوران با قدرت تفکر بود. در مقاله اشاره شده بود که به دلیل عدم توانایی در کنترل، عمر این حیوان به یک ماه محدود شده. در سال ۲۰۵۶ اولین نمونه موفق ابریاخته در آزمایشگاههای این شرکت به وجود اومد. ابریاختهها میتونستند باهم بپیوندند و ساختارهای بزرگتری همچون یک جانور، گیاه یا ساختارهای بزرگتر رو بسازند. در سال ۲۰۵۹ دکتر سالهم اعلام کرد که شرکت فرازیست قصد داره در زمینه همتاسازی ژنتیکی کار کنه. در ابتدا مخالفتهای زیادی…»
دنبال یه سر نخ هستم. باید شخصیت دکتر سالهم سر در بیارم. شاید هم لازم باشه محدودیتهای کار اینها رو مطالعه کنم. به نظرم…
از خستگی خوابم میبره!
زمان گذشته
خیلی زودتر از آنچه که انتظار داشتم صمیمی شده بودیم. در واقع یک دقیقه هم طول نکشیده بود که همدیگر رو بغل کرده بودیم! به این فکر میکردم که زندگی با تاران چقدر باید هیجانانگیز باشه!
اون روز با ماشین به خونه من رفتیم. باید حواسم بیشتر به تاران میبود. همون اول تشک خودم رو دادم به تاران و برای خودم یه پتو روی زمین انداختم. تاران این همه مدت همین جا زندگی کرده بود. نباید کاری میکردم که احساس بیگانگی داشته باشه. اتاق خواب رو مرتب کردم که تاران از هال صدایم کرد:
– اول کی بره حمام؟
نمیدونم چرا این پرسش یهو تبدیل به یک مساله بزرگ در ذهن من شد. من و تاران هیچ اولویتی نسبت به هم احساس نمیکردیم. هیچ یک از ما غالب یا مغلوب نبود. چیزی که اون زمان نمیدونستم و خیلی بهش فکر میکردم این بود که چطوری با تاران رفتار کنم. یک کتاب در این زمینه با اسم «روشهای موثر برخورد متقابل همتایان» خونده بودم اما اصلا نمیتونستم طبق اونها عمل کنم و بیشتر با احساسم تصمیم میگرفتم.
و نمیدونم چی شد که یهو گفتم:
– میخوای باهم بریم؟
ما خیلی سریع در حال پیشروی در این رابطه بودیم. با این که از هم جدا بودیم ولی اون همه سال خاطره مشترک و فکرها و تخیلهای دقیقا یکسان هنوز سر جاش بود.
– دقیقا بهتره که باهم بریم!
همراه با تاران رفتیم حمام تا دوش بگیریم. خوشبختانه حمام خونه من (یا شاید بهتر باشه بگم خونه ما) به حد کافی بزرگ هست که دو نفر توش جا بشن و به دیوارهای حمام برخورد نکنند!
کنار هم لباسهامون رو درآوردیم. طبق عادت اول شلوار و بعد بلوز. تعریف از شکل و ظاهر تاران مثل تعریف از خودمه! من اندام لاغری دارم. پوست من روشن و رنگش کمی سبزهست و خیلی کممو. هیمشه هم از پوستم مراقبت میکنم. چشمهای قهوهای روشن وو لبهای نسبتا کوچک دارم. موهای سرم اغلب در حدود ۱۰ سانتیمتره. کیر من ۱۴ سانتیمتره و از بین ناف تا کیرم یک رشته مو هست که خیلی ازش خوشم میاد. دستها و پاهای جوانی دارم و انگشتهام ظریف و کشیدهست.
تاران هم مثل من چنین ظاهری داشت. با این که من از ظاهر خودم خوشم میاومد اما نمیتونستم به بدن خودم حس داشته باشم. ولی برای تاران که دقیقا با من یک شکل بود قضیه فرق میکرد. ذهن من اون رو به عنوان یک فرد دیگر پذیرفته بود و من بدن اون رو شاید دوبرابر زیباتر و هزار بار خواستنیتر حس میکردم. وقتی لباسش رو درآورد نگاهش کردم. دلم میخواست لمسش کنم. مردد بودم که تاران پا پیش گذاشت و با کف پاش، کنار ساق پای من رو لمس کرد. چه حسی داشت… گرم و شیطنتآمیز. دستش رو گرفتم و بوسیدم. روی انگشتهای دست راستش رو بوسه زدم و دستش رو چسبوندم به صورتم. واای خدای من! در یک آن، اون رو زیباترین انسان روی زمین احساس میکردم. حس میکردم تابحال چنین دستهای زیبایی رو ندیدهام! بدون این که متوجه بشم از چه زمانی، عاشق او شده بودم.
تاران با دست چپش نوک پستان من رو لمس کرد. آه! یعنی اون هم من رو دوست داره؟ یعنی زیباترین پسر روی زمین عاشق منه؟ یعنی من قراره با زیباترین انسان تاریخ توی یک خونه زندگی کنم؟ البته که عقلم بهم میگفت تو زیباترین انسان روی زمین نیستی! ولی قلبم داشت بهم میگفت تاران بهترینه! تاران از تو بهتر و زیباتره! هیچ فردی زیباتر و جذابتر و مهربونتر از تاران پیدا نمیکنی! با دو انگشت شصت و اشارهاش داشت با نوک پستان من بازی میکرد. من هم با دو دستم داشتم انگشتهای تاران رو نوازش میکردم و با لبم کلی بوسه روی دستش میزدم. تاران خنده ریزی از روی شادی کرد و این به من جرات داد که صادقانه بهش اعتراف کنم:
– عاشقتم تاران! خیلی دوستت دارم! میخوام برای همیشه با تو باشم. میخوام با همه وجودم در تو آمیخته بشم. میخوام تبدیل به بخشی از وجود تو بشم. تاران من! میخوام تا ابد برای من باشی و با بدن زیبایت بازی کنم.
– من هم دوستت دارم تاران! من هم عاشق تو هستم! حالا بریم حمام!
رفتیم داخل و دوش آب رو باز کردم. همتای من عاشق صاحبش بود. یک عشق دوطرفه. تاران رفت زیر آب و من بیاختیار دستم رو روی شونه لختش کشیدم. لیف رو برداشتم و بهش شامپو زدم. میدونستم کجای دستش رو بیشتر دوست داره با لیف لمس کنم. لیف رو روی شانه تا آرنجش میکشیدم و اون لذت میبرد. بعد رفتم پشتش و لیف رو روی شکمش کشیدم. شروع کردم به مالیدن شکم تاران با لیف. چه حس قشنگی داشت! با دست دیگرم پهلوهای تاران رو نوازش میکردم و چشمم به کمر زیبایش دوخته شده بود.
– اینطوری عادلانه نیست! بذار من هم یه کم تو رو بشورم!
من رفتم زیر آب و خیس شدم. تاران اومد و با کل بدنش از پشت بغلم کرد. میتونستم دستهایش رو روی سینهم و سینه و شکمش رو روی کمرم حس کنم. میتونستم ساقهای اون رو روی ساقهام و زیر شکمش رو روی باسنم احساس کنم. شروع کرد به کشیدن لیف روی سینهم. جاهایی رو که حس خوبی بهم میداد بیشتر و محکمتر لیف میکشید و من هم اجازه میدادم کامل در اختیارش باشم. داشت گردنم رو لیف میزد که یهو دست کشید!
– بذار هر کسی بدن خودش رو بشوره! بعد از حمام بازی میکنیم! حس میکنم بدنم زیاد تمیز نیست و به این دلیل از این که به هم دست میزنیم خجالت میکشم.
هر کدوممون شروع کردیم به شستن بدن خودمون با لیف. روی صندلی نشسته بودیم و هم رو نگاه میکردیم. میدیدم که چطوری ساقهای زیبای پاهاش رو لیف میکشه و بدنش رو کفآلود میکنه. از دیدن نگاه کنجکاو تاران روی خودم هیجانزده میشدم و همراه با شستن بدنم گاهی سعی میکردم با زبان اشاره بهش بفهمونم که دلم میخواد بیشتر ببینمش. کمی که گذشت جرات کردم و شورتم رو در آوردم.
– شورتت رو در بیار تاران! باید کیر و کونت رو هم بشوری!
خندید و شورتش رو درآورد. بیهوا به کیرش دست زدم و حس کردم توی دستم آب شد! اندکی سیخ شده بود و من داشتم تماشا میکردم که تاران با کف دستش بر پشت دستم زد.
– ولم کن! الان وقتش نیست!
من هم کیر و کون خودم رو کف زدم که دیدم تاران پاشد و اومد پشت سر من!
– باید پشتت رو لیف بکشم.
خیلی صمیمانه بود. شروع کرد به لیف کشیدن پشت من و وقتی تموم شد من هم همین کار رو با تاران کردم. این بار به جای اون احساس تنکامگی، یه جور حس صمیمیت و رفاقت داشتم. این بار داشتم با دقت پشتش رو لیف میکشیدم و بیشتر به دنبال تمیز شدناش بودم.
حمام که تموم شد اومدیم بیرون و لباسهای خودمون رو پوشیدیم. رفتیم توی اتاق و از خستگی زیاد خیلی سریع خوابمون برد.
ادامه…
نوشته: تاران