بچگی آرمان

سلام …این داستان یه جورایی همجنس بازیه پس اگه دوست ندارید نخونید …لطفا فحش هم ندید اگه هم میدید به خودم بدید به پدرو مادرم ندید انسانهای پاکی هستن

…اولین روزی بود که میخواستم برم مدرسه سریع صبحانه ام رو خوردم و لباسامو پوشیدم وکیفم برداشتم .واز مامانم خداحافظی کردم و از خونه اومدم بیرون …مدرسه مون دوتا کوچه باخونه فاصله داشت به همین خاطر پیاده می رفتم …از خونه که اومدم بیرون دیدم اکبر آقا دم مغازش وایساده …از کنارش رد شدم و سلام دادم …اونم گفت سلام آقا آرمین گل خوبی کجا با این عجله؟ گفتم دارم میرم مدرسه . گفت باریکلا بزرگ شدی …یه لبخند زدمو گفتم باید برم خدافس …گفت صبر کن آبنبات همیشگیت رو نمیخوای …گفتم آخه دیرم شده …گفت حیفه ها از دستش میدی …آخه من هر وقت میرفتم مغازه اکبر آقا یه آبنبات مخصوص بهم میداد…من که آدم شکمویی بودم با خودم فکر کردمو نتونستم از سر آبنبات بگذرم …اکبر آقا گفت بیا دیگه …منم دل رو زدم به دریا و گفتم بیخیال آبنبات بهتره …سریع رفتم تو مغازش گفت دنبالم بیا منم طبق روال همیشه دنبالش رفتم تا به ته مغازش که از بیرون هیچ دیدی نداشت رفتم …بهم گفت چشاتو ببند منم مث همیشه چشامو بستم نشت روبروم و یه بوسه از گونه های سفیدم گرفت و گفت قربون آرمین سفید و تپلم برم که اینقد نازه …منم با همون چشای بسته گفتم زود باش اکبر آقا بده دیگه مدرسم دیر شد گفت چشم تپل موپلی آلان بهت میدم …نشست رو صندلی و پشت منو چرخوند به طرف خودش و یه دونه آبنبات که مزش خیلی هم خوب بود به من داد منم شروع کردم خوردن و گفتم میشه تو راه بخورم و برم …گفت نه این یه آبنبات مخصوصه و هیچ کس نباید ببینتش و فقط و فقط خودت باید بخوریش …منم شروع کردم لیس زدنش …مثل همیشه شلوارمو کشید پایین و یه نوازشی پاهامو کرد و منو نشوند رو پاهاش …یه چیز سفت و بلند رو بین پاهام جلو عقب کرد و بعد یه پنج دیقه یه آب داغ بین پاهام ریخت و اکبر آقا یه آه بلند کشید و منم که آبنبانم تموم شده بود …گفتم تموم شد اکبر آقا گفت صبر کن هر وقت گفتم چشات و باز کن …گفتم باشه اکبر آقا یه دستمال برداشتو آب داغی که نمیدونستم چیه و از پنج سالگی اکبر آقا بین پاهام میریخت رو پاک کرد و شلوارمو کشید بالا و گفت میتونی چشاتو باز کنی …منم چشامو باز کردمو ازش تشکر کردمو راهی مدرسه شدم …وقتی رسیدم مدرسه دیدم همه تو صف ایستادنو دارن قرآن گوش میدن …یه آقای قد بلند و اخمو که ناظم مدرسه بود اومد جلوم وایساد و گفت روز اول مدرسه اینقدر بی نظم …بدو برو صف ببینم من از ترس سریع خودمو به بچه ها رسوندم و نمیدونستم تو کدوم صف باید وایسم که یه نفر گفت کلاس اولی گفتم آره گفت برو تو اون صف اولیه منم رفتم و خودم رو رسوندم به صف و بالاخره صف تموم شد و رفتیم سر کلاس …توی کلاس جز یکی دو نفر که بچه های کوچه خودمون بودن و چندباری همدیگه رو دیده بودیم کسی رو نمیشناختم …

رفتم کنار احسان نشستم و سلام کردم …اونم سلام کرد و گفت چرا دیر اومدی …منم که به خاطر گفته اکبر آقا نباید قضیه ابنبات رو به کسی بگم …گفتم هیچی دیر از خواب بلند شدم …تو کلاسمون همه هم سن و سال بودیم …همه لاغر بودن …تنها کسی که تو اون کلاس تپل و سفید بود من بودم …به همین خاطر بعدها تو کلاسمون به آرمین تپلی مشهور شدم …همه بچه ها خوب بودن و با معرفت اما یه وحید بود که از خودش غلدر بازی درمیاورد و همش منو اذیت میکرد .وفقط و فقط به من گیر داده بود …یه روز بهش گفتم آقا وحید میشه اینقد اذیتم نکنی مگه من چیکارت کردم که داری اذیتم میکنی …
شروع کرد خندیدن و گفت ازت خوشم نمیاد …باهات حال نمیکنم به خاطر همین اذیتت میکنم …منم که به خاطر وزنم تا میومدم به خودم تکونی بدم ده تا خورده بودم …جرات نمیکردم چیزی بهش بگم …و میذاشتم که هر کار دلش بخواد بکنه …سینه های منو میگرفت تو دستش و فشار میداد و منم جیغم میرفت هوا ولی هیچی نمیگفتم …خلاصه کلی اذیتم میکرد و منم ناچارا چیزی نمیگفتم…یه دوسه هفته ای از مدرسه ها گذشت و منم هر چند وقت یه بار میرفتم پیش اکبر آقا و آبنباتم رو میخوردم و میومدم مدرسه …توی مدرسه یه پسری کلاس پنجم بود که اسمش الیاس بود …الیاس از نظر سنی از تمام بچه های مدرسه بزرگتر بود .
.از بقیه شنیده بودم که هر دوسال یه بار یه کلاس رو میخونه کلاس پنجم دیگه رکورد رو شکسته بودو سال سومی بود که کلاس پنجم رو درس میخوند …همه به الیاس میگفتن پدربزرگ مدزسه حتی معلمها و مدیر و ناظم … اینقدر هم آدم غل چماق و لاتی بود که هیچ کدوم از بچه ها جرات تو گفتن بهش رو نداشتن …یه روز که تو حیاط مدرسه کنار شیرهای آب داخل حیات تکیه داده بودم …دیدم که با چنتا از رفیقای دیگش که دسته کمی از خودش نداشتن اوند کنارم وایساد و گفت …بچه تپل و خوشکله اسمت چیه …منم با ترس و لرز گفتم …آاااارمین …گفت به به اسمتم که مث خودت خوشگله …نزدیکم شدو به دوستاش گفت که از اطرافش
دور بشن …دوستاشم رفتن و من موندیم و اون کلی نگاه که از دور ما رو میپاییدن …الیاس دست گندش رو رو صورتم کشید و گفت جوووون چه نرم و گوشتیه …منم که ترس تمام وجودم رو برداشته بود خودم رو به دیوار پناه میدادم و بیشتر رو بیشتر کمرم رو به سمت دیوار فشار میدادم …اونم گفت نترس خوشکله کارت ندارم …یه دستی رو موهای زرد و بورم کشید و گفت موهاتم خوشکلن …یه نگاهی هم زق به چشام انداخت و گفت به به چه چشای عسلی نازی داری دیووونه کنندست …از حرفاش سر درنمیاوردم و همش فکر میکردم میخواد کتکم بزنه بدون هیچ دلیلی…یه دفعه دستش رو به سمت سینه هام آورد وخواست سینه هام رو بگیره که یه دفعه بی اختیار گریم دراومد و زار زار شروع کردم گریه کردن به طوری که اشک از گونه هام سرازیر شد…از تعجب دهانش باز مونده بود .گفت من که کاریت نکردم گریه میکنی …گفتم تو رو خدا سینه هامو مث حمید فشار نده درد میکنه…تازه دوزاریش افتاد …گفت چی حمید .کدوم حمید …غلط کرده سینهای خوشکل منو فشار میده …حسابش رو میرسم …گفت بیا بریم تو کلاست حمید رو نشون بده منم که گیرم قطع شده بود و فهمیدم که کاری بکارم نداره با انگشت اشاره به حمید که اونور حیاط داشت با دوستاش بازی میکرد نشون دادم …الیاسم با یه خشمی به سمت حمید رفت …گوش حمید رو گرفت وکشوند سمت دستشوییها تا از دید ناظم و مدیر و معلما در امان بمونه …بهم اشاره کرد و گفت بیا …منم رفتم کنارش …گفت این سینه هات رو فشار میدات تا دردت بیاد با سرم تایید کردن و حمید هم که آه و ناله میکرد هی میگفت غلط کردم غلط کردم …الیاس گفت …سینه هاش رو تا زوری که داری بگیر و فشار بده …یه نگاهی به چهره پر از خشم و ناله ی حمید نگاه کردم وگفتم ن ولش کن گناه داره …یه دفعه الیاس با نهیب بهم گفت:کاریو که گفتم بکن …منم کاریو که گفت انجام دادم و تا زوری که داشتم سینه های حمید بیچاره رو که از بس کوچک بودن و به زور گرفته بودمشون فشار دادم و اشکش رو در آوردم …الیاس گفت یه بار دیگه دست به آرمین تپله بزنی بگیری دمار از روزگارت درمیارم…از یه طرف خوشحال بودم که یه درس درست و حسابی به حمید دادم و از طرف دیگه که بعدا تو کلاس گیرم بیاره و کتکم بزنه احساس ترس و وحشت میکردم …

الیاس حمید رو رها کرد و اون رفت …یه دست دوباره به صورتم کشید و گفت جوووون چه نازه …اصلا از رفتارش سر درنمیاوروم …بهم گفت اگه کسی حرفی بهت زد یا اذیتت کرد فقط به خودم بگو …از این به بعد دیگه ما باهم رفیقیم .فهمیدی …منم با دلهره و اضطراب قبول کردم …زنگ کلاس خورد و رفتیم سر کلاس …یه دفعه حمید با گوش قرمز کرده و چشمایی که از عصبانیت از حدقه زده بود بیرون اومد طرفم …و گفت بچه خوشگل کونی .میکشمت
…منم که اولین بار این کلمه رو میشنیدم و معنیش رو نمیدونستم .گفتم جرات داری به من دست بزن به الیاس میگم پدرت رو دربیاره …دستش رو برد بالا وه بزنه از ترسش این کار رو نکرد و گفت …بیچاره حالا ببین چه کونی ازت بزاره… منم که اصلا متوجه حرفهای اون نمیشدم یه پوزخند به حالت تمسخر آمیز بهش کردم و سرم رو برگردوندم …خلاصه اون روز تموم شد و کم کم من و پدربزرگ کلاس باهم صمیمی شدیم به طوری که دیگه هرگز ازش نمیترسیدم و اونم هر وقت منو میدید صورتمو نوازش میکردو دسش رو روی سبنه هام میمالید بعد دست میزاشت لای گردنم و باهم تو حیاط میچرخیدیم و صحبت می کردیم …بچه ها دیگه نگاهاشون به من فرق داست و یه جور دیگه نگاهم میکرون واصلا معنی نگاهاشون رو نمیفهمزدم …احسان اومد کنارم نشست و گفت آرمین از این الیاس فاصله بگیر بچه خوبی نیست تو رو هم گم راه میکنه ها …منم که فک میکردم احسان حسودیش شده میگفتم .ن خیلم بچه خوبیه …خلاصه احسان هر روز ازمن میخواست که با این الیاس کله خراب نگردم ولی من دیگه بهش عادت کرده بودم و اونه یه پشتیبان برای خودم تو مدرسه میدیدم…حرکتهای حمید روز به روز بیشتر میشد و بعضی وقتا منو میبرد یه گوشه خلوت و دست میکشید پشتم و فشار میداد …گاهی هم از پشت بهم میچسبید و هی میگفت به به معرکه ای ت تپل خودم …منم که نمی فهمیدم داره چیکار میکنه وهدفش از این کارا چیه خودم رو دراختیارش میزاشتم و هر کار که باهام میکرد همراهیش میکروم…کم کم دوستی ما از تو مدرسه به بیرون مدرسه راه پیدا کرد …و منو الیاس با اینکه نه هم کلاسیم بود ونه هم سن و سالم که اون موقعها فک کنم چهارده یا پونزده سالش بود منم یه بچه هفت ساله ولی از بودن در کنارش احساس رضایت میکردم و از دوستی باهاش لذت میبردم …حمید بهم میگفت الیاس کار خودش رو کرد کونت رو گذاشت …منم اصلا نمیفهمیدم چی میگه و میگفتم دهنت رو ببند حسودیت شده …اونم گفت حالا نیبینیم …خلاصه الیاس هر روز با من کارهای زیادتری میکرد …دست منو روی دو
ل هودش میزاشت و بهم میگفت نازش کن منم نازش میکروم …بهم گفت میدنی این چیه …گفتم دودوله دیگه ا نم خندید و گفت دودول نه کیر بهش میگن کیر …بگو کیر .منم گفتم کیر .گفت آفرین …دستش رو گذاشت روی دودول منو گفت این چیه گفتم کیر …خندید و گفت نه دیگه این دودوله .منم خندیدمو گفتم چه فرقی داره دوتامون مثل همه خوب …اونم گفت ن دیگه مث هم نیست منو برد تو دسشویی و کیرش رو در آورد و گفت ببین …منم تا دیدم شوکه شدم گفتم وووای چه بزرگه …اونم خندید و گفت حالا تو در بیار گفتم روم نمیشه گفت دربیار منم در آوردم یه دست بهش زد و گفت آخی چه ناز و کوچیکه …به این میگن دودول وقتی بزرگ شد مث من اون وقت میشه کیر …گفتم خیلی طول میکشه تا بزرگ بشه گفت …آره باید بزرگ بشی الان هنوز بچه ای …منم گفتم ای بابا …اونم گفت حالا عجله نکن خودم برات بزرگش میکنم …من گفتم چطوری گفت بعدا بهت میگم …گذشت و گذشت تا امتحانای ثلث اول که در سال سه بار امتحان میگرفتن اون موقع ها شروع شد …امتحانا رو دادیم تموم شد …کم کم الیاس منو با این اصطلاحات آشنا میکرد دستش رو بکونم میکشید و میگفت به این میگن کون …منم گفتم کون …خلاصه با کلی اصطلاح آشنا شدم که تا به حال معنیش رو نمیدونستم …مث کونی که فهمیدم اگه یه نفر کیرش رو بکنه تو کون یه نفر اون نفری که کیر رفته تو کونش به اون میگن کونی …به همین خاطر کم کم داشتم به حرفهای حمید توجه بیشتری میکردم …

اون سال تحصیلی تموم شد و الیاس هم قبول شد و رفت راهنمایی ولی ارتباط ما همچنان برقرار بود …کم کم که سنم میرفت بالا به آبنباتای اکبر آقا هم شک میکدم …و گه گاهی به بهونه های مختلف نمیرفتم پیشش …یه روز به اصرار بهم گفت بیا این دفعه آبنباتش با بقیه دفعه ها فرق داره منم که شکمم تمام تصمیماتم رو میگرفت بهش گفت باشه میام .رفتیم ته مغازش بهم گفت چشاتو ببند منم بستم …آبنبات رو که این دفعه مزش خیلی فرق میکرد داد دستم و گفت خیل خوب حالا هر کاری بهت گفتم بگن تا آبنبات خوشمزه تر بشه منم که چشام بسته بود گفتم باشه گفت بچرخ چرخیدم دوطرف شلوارم رو گرفت و کشید پایین نشست و یه ماچ آب دار از کپلهای کونم گرفت و گفت خیل خوب حلا یواش یواش بشین منم یواش یواش نستم که دیدم بله نشستم توکوش اکبر آقا یه دفعه دیدم همون جسم دراز و کلفت رفت لای پام …یه دفعه اکبر آقا که سرش پشت من بود لباش رو آود در گوشم و گفت آرمین جون تو ش یا لاش منم که نمیدونستم چی بگم گفتم لاش اونم یه بس از گردنم گرفت و گفت باشه لاش …کنجکاو شدمو گفتم بزار چشمام رو باز کنم ببینم اکبر آقا داره چکار میکنه یه دفعه دیدمپاهای اکبر آقا وه لخت هستن دراز شده و منم روی پاهای لختش نشستم سرمو چرخوندم پایین و دیدم بله کیر کلفت و دراز اکبر آقا دار لای دوتا رونام بالا و پایین میشه خواستم از روش بلندشم که دوتا شونه هام رو گرفت و گفت کجا کجا بزار اول آبم بیاد منم که با این اصطلاحات آشنا شده بودم گفتم ول کن کثافت …گفت الان تموم میشه دوبار دیگه لای پام کیرش رو چرخوند تا یه آب سفید رنگ که تازه میدیدم از سر کیرش با فشار اوند بیرون و ریخت روی رونهای پام …منم از روش بلند شدم و یه دستمال برداشتم و سریع ز در مغازش زدم بیرون …از اون روز به بعد همش خودم رو سرزنش میکروم که چرا من میرفتم و از این پیرمرد خرفت آب نبات میگرفتم …

خلاصه بزرگ و بزرگتر شدم و همینجور که بزرگتر میشد م هیکلم هم درشت تر و تپل تر میشد …ارتباطم رو با الیاس قطع کردم چون از نیت شومش با خبر شدم …و کم کم حواسم رو بیشتر به خودم و اطرافیانم جمع میکردم .و هر حرکت مشکوکی که از جانب دیگران به سمتم میومد اجتناب میکردم و عکس العمل بسیار بدی علیهش انجام میدادم …تا اینکه سال سوم راهنمایی رسیدم و کم کم داشتم بزرگ میشدم وبه سن بلوغ میرسیدم …اکبر آقا هنوز هم تو کف من بود و دست از سرم بر نمیداشت …توی راهنمایی هم بعضی ها دست مالیم میکردن اما با برخورد شدید من مواجه میشدن … کم کم خودم هم از هیکل خودم داشتم لذت میبردم …هر وقت میرفتم حموم به باسنهای سفید و بزرگم نگاه میکردم و اونو با کیر کوچکم مقایسه میکردم …و به خودم میگفتم کاش الیاس اینجا بود و میگفت چطوری کیرم رو بزرگ کنم . …خلاصه …یه روز رفتم مغازه اکبر آقا و خواستم که ماست بگیرم ببرم خونه اکبر آقا تا منو دید سلام کرد و گفت به به آقا آرمین گل چه خبرا …حالا دیگه کم پیدات میشه و زیاد پیش ما نمیتی …گفتم گرفتارم دیگه …اکبر آقا گفت آبنبات نمیخوای منم اخمامو کردم تو هم و گفتم نه …ماست و بده میخوام برم …اکبر آقا گفت اگه نیای آبنبات رو ازم بگیری میرم پول همه آبنباتایی که بهت دادم رو از مامانت میگیرم و بهش میگم چیکارا میکردی …منم گفتم بگو آبروی خودت میره …گفت نه آبروی تو میره .
.من که طوریم نشده ت …
یه دفعه بدنم سرد شد…من ساده سریع گول حرفای اکبر آقا رو خوردم و راضی شدم تا ازش آبنبات بگیرم بعد اون همه سال …گفت در رو پشت سرت ببند و چفتش کن بع بیا ته مغازه منم که ترس و اضطراب توی تمام وجودم پیچیده بود در رو بستم و رفتم ته مغازه اکبر آقا یه دست به سرو روم کشید و گفت به به هنوز نرم ولطیفه هیچ فرقی با بچگیات نداره …منم که از نوارشش خوشم اومده بود هیچی نمیگفتم …اکبر آقا گفت این آبنبات میخوام قشنگترین آبنباتی باشه که بهت میدم …منم چاره ای جز قبول نداشتم …بلوزم رو از تنم در آورد و تنم رو لخت کرد تا چشاش به تنم خورد حشر از چشاش زد بیرون و گفت وااای چه سینه هایی وااای چه بدن دخترونه و سفیدی داری …دستاش رو آورد جلو گذاشت روی سینه هام شروع کرد نوازش کردن …نمیدونم چرا ولی منم داشت خوشم میومد داشتم لذت میبردم از حالتم متوجه شد که خوشم اومده …دستش رو میکشید روی سینه ها و بدنم وهی میگفت به به خوردنیه این تن …سرش رو خم کرد ولبش رو گذاشت روی سینه من و شروع کرد بوسیدن و مکیدن …داشتم از تمام وجود لذت میبردم لذتی که تابه حال نچشیده بودم …خم شد و دو لبه شلوارم رو گرفتو شرت و شلوارم رو کشید پایین و از پام د آورد…گفت به به چه تنی چه رونایی چه کونی اووووف تو دیگه آخر خوشکلی هستی …نشست روبروم و کیر کوچلوی ده سانتیم رو تو دهنش گذاشت و شروع کرد خوردن و هی میگفت به به به این میگن آب نبات هی میخورد میخورد …منم از لذت داشتم میمردم …اینقدر کیرم رو خورد که راست راست شد …از جاش بلندشد و شلوارش رو درآورد …کیر دراز شده پر از پشمش رو از تو شرتش کشید بیرون و گفت بیا حالا تو بخور منم گفتم ن اکبر آقا بزار حام سر جاش باشه اگه این کیر کثیف رو بکنم تو دهنم تا یه هفته نمیتونم چیزی بخورم …اونم گفت باشه دو تا راه داری یا کیرم رو بخوری منم بزارم لاش یا نخوریو منم بکنم توش …گفتم باشه دومی یه آخ جونی گفت و بهم گفت خیل خوب چهار دست و پا بیوفت رو زمین منم چها دست و پا شدم اونم …نشس
ت و نوک زبونش رو میزدب به سوراخم و میگفت جووون چه بی مو و خوردنیه …شروع کرد به لیسیدن و خوردن سوراخ و کپلهای سفید و بزرگ کون من .بد جوری داشتم لذت میبردم انگار صد ساله که کون میدام و از کون دادن لذت میبردم …وقتی قشنگ کون منو خورد کیرش رو میکشید توی کشاله ی کونم و روی سوراخ کونم تکون تکونش میداد وااای که چه لذت بخش بود …یه دفعه لذتم به یه ورد طاقت فرسا تبدیل شد .یه آخ از تمام وجودم کشیدم …اونم گفت هیس همه میفهمن گفتم داری چه غلطی میکنی …گفت هیچی الان تموم میشه …با انگگشتش سوراخم رو انگشت کرد و بعد یه دفعه انگار مرگ جلو چشام حاظر شده باش. درد محکمی رو تو وجودم احساس کردم و تا اون توانی که داشتم جیغ کشیدم …بی ناموس بدون مقدمه کیرش رو کرد تو کونم و از درد داشتم مث مار گزیده ها به خودم میپیچید و خواستم خودم رو از زیرش بکشم بیرون اما توانش رو نداشتم اون پیرمرد زور عجیبی داشت …شروع کرد کیرش رو توی کونم جابجا کردن منم تمام لذتم به آه و درد تبدیل شد واینقدر دردش زیاد بود که آرزو میکردم ای کاش هیچ وقت از مادر متولد نشده بودم …در دهانم رو گرفته بود که ناله های من به بیرون درز پیدا نکنه …عین وحشیا تلنبه زدنش رو تندتر و تندتر کرد …دنیا داشت دور سرم میچرخید از بس ناله زده بودم …از جون افتادم و سست شدم …اکبر آقا …آبش اومد و اونو تا ته ریخت تو کونم . کیرش رو در آورد و رهام کرد منم هنوز داشتم از درد به خودم میپیچیدم …که یه دفعه دیدم اکبر آقا یه دسمال خونی آورد جلوم و گفت پارت کردم اینم سندش .از جام نمیتونستم تکون بخورم و همونجور روی زمین ولو شده بودم …اکبر آقا گفت بلند شو اینقدر ادا در نیار مگه چی شده حالا …اینقدر ازش متنفر شده بودم که میخواستم همونجا خفش کنم اما اینقدر از درد بیحال و بی رمق بودم که نگو ونپرس ازبه زور از جام بلندم کرد و لباسام رو پوشید و گفت برو تا مادرت شک نکرده …منم گفتم دیوث به مادرم چی بگم اگه منو تو این حالت ببینه …اونم گفت نمیدونم هرچی دلت خواست بگو .
بزور لنگان لنگان از رفتم سمت در و قشنگ بیرون رو نگاه کردم تا کسی نباشه وقتی دیدم نیست ظرف ماست رو برداشتم و از مغازه زدم بیرون …دیگه از خودم و اکبر آقا و تمام زندگیم به ستوه اونده بودم …رفتم خونه و مادر بیچاره ام رو بخاطر دیر اومدن دست به سر کردم و رفتم تو اتاق جلوی مادرم به زور عادی راه رفتم تا ملتفت نشه …فرداش که خواستم برم مدرسه هنوز جاش درد میکرد و من نمیتونستم درست راه برم یه دو روزی به بهانه دل درد و این حرفها مدرسه رو پیچوندم و نرفتم …دیگه هرگز دلم نمیخواست پا توی ممغازه ی کثیف این دیوث بزارم اما بعضی روزا چاره نداشتم و میبایست برم …
دو سه بار دیگه هم منو همینجور وحشیانه گایید و منم دیگه کم کم داشتم از این اوضاع خسته میشدم …که دست به کار وحشت ناکی زدم و شرش رو از سرم خلاص کردم …اون پیرمرد حقش بود که اونطوزی از دنیا بره …هیچ کس هم نفهمید که اون اتفاق چطور افتاد …ولی اون حقش بود چون داشت زندگی منو تباه میکرد و هر روز ازمن میخواست که خودم رو در اختیارش بزارم …اما من با اون کار به جهنم رهسپارش کردم و گناه بزرگتری گریبان گیرم شد …
این داستان کاملا واقعیه امیدوارم عبرتی باشه برای بعضیا تا مث من ساده و زود باور نباشن و حداقل فرزاندانشون رو از بعضی چیزها مطلع کنن تا گرفتار همچین خشونتی نشن …

نوشته: آرمان

دکمه بازگشت به بالا