بیغیرتی جای خون در رگهای من (۱)
صدای گاییده شدن خواهرم مثل مته رو مخم بود
به این فکر میکردم چقدر باید از خانواده بی ناموسی باشی که همه جلوی هم راحت باشن
یه مادری که مرده بود و یه بابای معتاد مفنگی!
اعصابم داغون شده بود
با این که ۱۰ سالم بود اما اونقدر تو این لجن زار زندگی کرده بودم که همه چیو میفهمیدم
از صبح تا شب پادویی اکبر مکانیک و میکردم
شبم که میومدم به لطف بابام هر شب یکی رو خواهرم بود
چند سال به این ترتیب گذشت که یکی از همون پیریایی که برا کردن خواهرم اومده بود
بابام به همون شوهرش داد رفت
با گرفتن چند میلیون پول ازش خواهرمو داد و پرونده اونم بسته شد
غیرتم ته کشیده بود انگار چون رابطه خوبی با این خانواده نداشتم روشون غیرتم نداشتم
برای همین بعد شوهر دادن خواهرم
از اون خونه لعنتی زدم بیرون
بابام برام مهم نبود
با پس اندازم بلیط گرفتم برا یه شهر دیگه
چند شب به هر بدبختی بود تو پارک و مسافر خونه سر کردم
اما پس اندازم داشت ته میکشید
دنبال کار میگشتم
چون از بچگی به لطف اکبر مکانیک کارو یاد گرفته بودم
برا همین یجا به بدبختی کار گیر اوردم یه اتاقک کوچیکی هم داشت که اجازه دادن اونجا بمونم
حقوقش خیلی نبود اما برا من بهتر از سگ دونی بابام بود
روزا تا شب کار میکردم و فکر خوش گذرونی و تفریح از مخمم رد نمیشد
اما تا روزی که پسر اوستام مهرداد و دیدم!
چند باری که تو مغازه بودم باهام حرف زده بود
و کم کم باهاش صمیمی میشدم
خانواده متوسط رو به بالایی بودن و پسرشونم دردونه پدر و مادر بود
پسر خوبی بود اما بشدت اهل دختر بازی و اینجور کارا بود
همیشه از اینکه دوست دختراشو چجور میکشه تا خونه تعریف میکرد
_پسر تو چرا اینجوری هستی؟
_چجوریم؟
_اینقدر پاستوریزه هستی اخه ندیدم پسر مثل تو
_یعنی تا حالا یه دوست دخترم نداشتی؟
_داداش من چشم باز کردم داشتم کار میکردم دوست دختر کجا بود مشتی
_یه دختره هست باهاش دوستم میخوای بگم یکی از دوستاشم بیاره شب بریم بیرون
_نه کار دارم مهرداد
_بابا ول کن کارو شب که کار نداری
با اصرارای زیاد مهرداد قانع شدم البته خودمم کنجکاو بودم چون تا الان که ۲۰ سالم بود با دختری حرفم نزده بودم!
جق زیاد میزدم اما با دختری نبودم تا حالا
مهرداد یکی از پیراهن و شلواراشو داد بپوشم
یه دستی هم به موهام کشیدم و سوار ماشینش شدیم تا بریم دنبال دوست دخترش و دوستش!
شیما دوست دختر مهرداد و دوستش که پریا بود سوار شدن
انگار خبر داشتن که قراره پریا با من آشنا شه!
انتظار داشتم بعد خوردن آبمیوه و … دخترارو برسونیم خونشون که مهرداد یجا دیگه ماشینو پارک کرد!
_مهرداد اینجا کجاس؟
_اون یکی خونمونه دیگه اینجا کلا خالیه کسی نمیره و بیاد من هر از گاهی اینجا سر میزنم
پریا با شک به شیما نگاه میکرد که شیما با چشم و ابرو جوابشو میداد
با پریا یخورده حرف زده بودیم و … اما انتظار نداشتم مهرداد سریع بره خونه
وارد خونه شدیم مهرداد یه چشمک به من زد و آروم بغل گوشم گفت: امروز وقت حال کردنه تابلو نکنیا
حالم یه جوری شده بود تا حالا تو این موقعیت قرار نگرفته بودم
دخترا خیلی راحت لباساشونو کندن و نشستن
شیما و مهرداد خیلی راحت بغل هم نشستن
و من و پریا هم یکم با فاصله اما کنار هم نشستیم
یه خورده که حرف زدیم یهو شیما و مهرداد شروع کردن لب گرفتن
من و پریا هم با تعجب نگاه کردیم به هم
مهرداد یهو رو به ما گفت:
_بچه ها ما میریم اون یکی اتاق شما هم راحت باشین
مشخص بود منظورش چیه!
به دخترا نمیخورد مذهبی و بسته باشن
پریا بهم لبخند میزد
سعی کردم خودمو نزدیکش کنم
و دست انداختم دور شونش
انگار بدش نیومده بود
خودش سرشو اورد جلو و از هم لب گرفتیم
همونجور ادامه میدادیم تا دستمو بردم رو سینه هاش و میمالوندمشون
انگار حرارت بدنش بدجور بالا رفت که دستشو گذاشت رو کیرم
از رو شلوار دستشو میمالید بهش
دیدم که اوکیه زیپ شلوارمو باز کردم و کیرمو اوردم بیرون
نیمه شق شده بود
انتظار داشتم برام بماله اما همونجور که رو مبل نشسته بود سرشو خم کرد رو کیرم
کیرمو کرد تو دهنش
اصلا انتظار نداشتم!
اولین بار بود که کیرم تو دهن یه دختر میرفت!
پریا دید که اونجوری راحت نیست رفت نشست رو زمین جلوی پام
کیرمو یه جوری ساک میزد که مطمئن بودم بار اولش نیست بار اول که هیچ تازه کارم نیست
یه صداهایی هم از اتاق میومد که مشخص بود مهرداد و شیما هم مشغول بودن حسابی
از هیجان و استرس ابم نمیومد
که پریا خیلی عادی شلوارشو کشید پایین و اومد نشست رو کیرم
_فکر کنم کاندوم نداشته باشی
بزور صدام در میومد
_نه ندارم
_پس بیخیال
یه جوری کیرمو چپوند تو کسش که احساس کردم داغی از کیرم رسید به مغزم
پریا خیلی حرفه ای کمرشو قوس میداد و رو کیرم بالا پایین میشد
_هر موقع ابت خواست بیاد بهم بگو
_داره میاد
کیرمو از کسش بیرون کشید که باعث شد آبم بریزه رو شکمش
هنوز تو شوک بودم باورم نمیشد دختر به این خوشگلی الان با من بود
خودمو با دستمال روی میز تمیز کردم و دکمه شلوارمو بستم
چند دقیقه بعد هم مهرداد و شیما از اتاق اومدن بیرون با سر و وضع بهم ریخته
که مهرداد گفت:
_خب بچه ها ظاهرا شماهم کارتون تموم شده جمع کنید بریم
توی ماشین که مهرداد دخترارو رسوند برگشت به شیما گفت:
_توی راه از گوشی زدم به حسابت پیامکش اومد برات؟
_اره عزیزم اومد
_باشه پس خدافظ
منم از پریا خداحافظی کردم و رفتن!
توی ماشین از مهرداد پرسیدم که قضیه حساب و پیامک چی بود؟
_بیزینسی بودن پسر
_چی بودن؟
_جنده
_چی میگی؟ یعنی جنده برده بودیم؟
_چی فکر کردی رضا دخترای به این خوشگلی میان واسه بار اول به ما بدن؟!
_تو که گفتی دوست دخترته و اونم دوستش
_اینو گفتم چشمت نترسه احمق دوست دختر کجا بود
_چرا به جای منم پول دادی؟
مهرداد با نیشخند گفت:
_بده خواستم رفیقمم حال کنه؟
دوستان این داستان منه ادامش پر از اتفاق و چیزای هیجان انگیزه اگر ببینم استقبال و لایک میکنید ادامش رو براتون مینویسم
ادامه دارد…
نوشته: دیوه دلبر