بی تو (۲ و پایانی)
…قسمت قبل
یکی دو ساعتی بود که صدای تیر و تفنگ نمیومد و همچی آروم گرفته بود، از اون سکوت و بی خبری بیزار بودم، توی فکرای بدم غرق بودم که صدای مردمان ایل توجهم رو جلب کرد، قبل اینکه بخوام کاری کنم بهرامخان بهمراه هادی و پسری که زیر بغلشو گرفته بود تا کمکش کنه راه بره وارد چادرم شدن، ترس و اضطراب آشکارا توی صورت هممون موج میزد.
قرآن به گوشهای گذاشتم و به سمت هادی رفتم و بهش کمک کردیم تا روی صندوقچهای قدیمی بشینه.
پای چپ هادی خونریزی داشت و لباس تنش هم پاره شده بود، از صحبتاشون فهمیدم که گرگ پای هادی رو گاز گرفته و هادی رو چند متری روی زمین کشونده.
پاچه شلوار هادی رو پاره کردم و پارچه ای که روی زخمش بسته بودند رو باز کردم، زخمش وضعیت خوبی نداشت، گوشت پاش له شده بود و خون از پاش میجوشید و به زمین میریخت، زخمش پر از خاک و سنگریزه بود، با پارچهای دیگه بالای زخم با نهایت زور و کمک بهرامخان بستیم تا خونریزیش کمتر بشه.
بهرامخان زنان و بچههایی که جمع شده بودند رو متفرق کرد و هادی رو به من و مراد سپرد، باز خودش رفت تا گله رو موقع برگشت همراهی کنه، میگفت گرگها بوی خون شنفتن ول کن نیستن، گله حتما باید برگرده.
با کمک مراد لباس پاره هادی رو از تنش دراوردیم و بیشتر زخمهاش خراش سطحی و کوفتگیهایی بودند که در اثر کشیدن و افتادنش ایجاد شده بود، از مراد آب جوش و کمی پارچه تمیز خواستم.
دست چپمو روی شونهی هادی گذاشتم و با دستمالی توی دست راستم داشتم کثیفی های زخمهای شونه و کمر هادی رو تمیز میکردم، به زخمهای زیربغلش که رسیدم هادی با دست دیگش دستمو گرفت و از زیر بغلش تا سینهاش کشوند، دستمو روی سینش نگه داشته بود و دستمو آروم میفشرد.
دستمال ول کردم و دستمو بیهیچ مانعی روی سینش گذاشتم و با هر فشار هادی منم سینشو میفشردم.
سینمو به پشت هادی چسبوندم و سرمو روی شونهاش گذاشتم و وزنمو روی تن مردونش انداختم و برای آروم شدنم، چند لحظه چشمامو بستم و نفس راحتی کشیدم.
که هادی بحرف اومد و گفت: میدونی اون لحظه که اسیر گرگ بودم، چی از خدا خواستم؟
-اینکه یبار دیگه برای آخرینبار بهم فرصت بده اون صورت قشنگتو ببینم، چند شب پیشتر اومدم در چادرت تا بهت بگم اون شب ترسیده بودم و نفهمیدم چه کردم، نباید می رفتم و تنهات میزاشتم.
اما در که باز نکردی، گفتم ای داد بیداد از دستت دادم، محمد باور کن دوستت دارم.
صدا پا که اومد سریع از هم فاصله گرفتیم و فرصتی برای جواب دادن بهش نموند، با پارچه های تمیز توی آب داغ زخم پاشو محکم بستم و دستمالمو خیس کردم و زخمهای کمرشو بهتر تمیز کردم. زنای ایل جوشانده گیاهی همراه عسل براش اوردن و به زور مراد نوشید، بهش کمک کردیم تا توی جای خواب من بخوابه و تا طلوع آفتاب و رسیدن گله کمی استراحت کنه.
با بهتر شدن اوضاع مراد منو هادی رو تنها گذاشت و به چادر خودشون رفت، هادی خوابیده بود و من دلم میخواست بهش بگم چقد دوستش دارم، من بالای سر هادی نشستم و چشمامو روی هم گذاشتم اما حریف دلم نشدم و بیمحابا بوسه کوتاهی به گونه هادی گذاشتم، چادر تاریک بود اما میتونم قسم بخورم لبخندشو دیدم.
با آوای زنگ گله و صدای مردان همراهش و صدای کِل زنای ایل منو هادی بیدار شدیم، بهرامخان خودشو به چادرم رسوند و بعد کسب اجازه وارد چادر شد.
توی روشنی اول صبح، رنگ از صورت هادی رفته بود و بزور چشماشو باز نگه داشته بود. هادی و دونفر دیگه ای که کمی زخمی بودن و سوار اسب کردن و به سمت آبادی و دکتر بردن.
هادی تا لحظه دور شدنش سرشو چرخونده بود و به من نگاه میکرد.
یکی دو روزی گذشت، از حال و روز هادی و بقیه بیخبر بودیم ، توی روزای نبودن بهرامخان از هادی بیشتر شنیدم و فهمیدم وقتی کوچیک بوده پدر و مادرشو از دست داده و پیش بهرامخان بزرگ شده و بهرامخان هادی رو مثل پسر خودش میدونه و اصلا دوست نداره این داستان گفته بشه.
بالاخره بجز مراد و هادی، بقیه بهمراه بهرامخان برگشته بودند. بهرامخان میگفت هادی توی مریض خونه شیراز بستریه و عمل سنگینی پشت سر گذاشته، مرخص که بشه با مراد میاد.
میگفت تعلل جایز نیست و ایل باید برای کوچ آماده بشه، چند روزی بیشتر موندم که شاید هادی برگرده، با آماده شدن ایل منم از سر اجبار اونجا رو ترک کردم، بالاخره به شیراز رسیدم و قبل از هرکاری به عیادت هادی رفتم. توی اتاق به همراه چند نفر دیگه بستری بود و با دیدن من سعی کرد از جاش بلند شه و بشینه، مانعش شدم و دستشو توی دستم گرفتم و احوالشو جویا شدم، بخاطر کمپوت و شیرینی که واسش آورده بودم تشکر کرد.
به لبه تخت اشاره کرد و کنارش نشستم، خیلی آروم بدون اینکه توجه دیگران جلب کنه دستشو روی پام گذاشت و آهسته گفت: چشمم به در خشک شد تا بیای.
+چند روزی بیشتر توی ایل موندم تا اگه برگردی باشم و ببینمت اما خب با کوچ ایل منم مجبور شدم بیام و از خدا بخوام که به این زودی مرخصت نکنن.
لبخند و شادی که از دیدن من توی صورتش موج میزد دلمو قرص میکرد که حرفای اون شبش راست راست بودن.
از هادی سراغ مراد گرفتم، حلالزادهوار سر و کلش پیدا شد و با مراد احوال پرسی کردم و سربه سرش گذاشتم تا شاید حال هادی عوض شه.
تا روزی که هادی مرخص شد هر روز بهشون سر میزدم، گاهی اوقات مراد هادی رو به من میسپرد و از فرصت استفاده میکرد تا شیراز یکم بگرده، اما امان از هادی، هوس یه غذای خاص میکرد، هوس قدم زدن توی حیاط بیمارستان میزد به سرش.
اون ناز میورد و منم ناز می خریدم، خیلی وقتا خودش میزد به بیحالیو کاری میکرد تا من براش لقمه بگیرم و با دست خودم توی دهانش بزارم، موقع راه رفتن توی حیاط و راهروهای بیمارستان خودش کامل بهم تکیه میداد و جایی که یکم خلوت بود به هم ور میرفتیم.
بالاخره هادی مرخص شد و با رفتن هادی و مراد دلم برای ایل و مردمانش که حالا خودم رو جزئی از اونا میدونستم تنگ شده بود، تا پایان تعطیلات بهار صبر کردم و طبق آدرسی که بهرامخان بهم داده بود به مناطق ییلاقی چشمه بکلو رسیدم.
بوی خوب آتش و نان تازه، جشنواره رنگ لباس محلی و استقبالی که گرمتر از دفعه قبل برگزار شد منو به وجد اورده بود، کودکانی که زودتر از همه به استقبالم اومده بودند به سر و کولم آویزون میشدن و محبت خودشونو بهم نشون میدادن.
با حقوقی که از معلمی گرفته بودم برای هر کدوم از بچه ها چیزی گرفته بودم، برای اهل ایل شیرینی و برای بهرامخان شال کمری ترمهکوب و برای هادی چپق خریده بودم، گاهی میدیدم که هادی از بهرامخان چپقشو قرض میگیره و دود میکنه، حالا برای هادی چپق سر نقره ای خریدم و جلوی مردمان ایل بهش دادم.
اکثرا فکر میکردن بخاطر جراحت هادی بهش هدیهای خاص دادم اما من و هادی دلیل واقعیشو خوب میدونستیم.
دیگه نگاههامون به همدیگه با لبخندی ضمیمه همراه شده بود و توی هر فرصتی بهم می فهموندیم که قلبمون واسه اون یکی میزنه.
سینا: آقا جسارتا جلوتر وایسیم ناهار بزنیم، باک ماشین رو هم پر کنیم؟
+باشه سینا، هرجا که میدونی وایسا.
یه رستوران و پمپ بنزین کنارش قبل شهرضا پیدا کرد و ایستاد، سینا سریع غذا میخورد انگار واسه رسیدن عجله داشت، حالا اون داستان من و هادی رو میدونست و تمام سعیشو میکرد که منو به هادی برسونه. برخلاف اون من اشتهایی برای غذا خوردن نداشتم و از اومدن به این سفر هرچه پیش میرفتیم پشیمونتر میشدم، دل روبرو شدن با هادی رو نداشتم.
بالاخره حرکت کردیم، سینا مشتاق شنیدن بود و ازم خواست تا ادامه بدم.
+یه شب که همه جا آروم بود باز به سراغم اومد، اینبار خودم کشیدمش داخل چادر و توی بغلم جاش دادم، دستامو روی عضلاتش میکشیدم و از حجم تنش لذت میبردم.
سرمو از بغلش بیرون کشیدم، صورت به صورت هم به چشماش نگاه کردم، در تمنای لباش بودم اما نمیدونستم چه واکنشی نشون میده، که با گذاشتن لبهاش روی لبهام شگفت زدم کرد و شروع کردیم به لب گرفتن از هم.
قدم به قدم توی بغل هم به سمت وسط چادر حرکت میکردیم و مثل یه رقص با هر قدممون دور میزدیم و لباسامون رو در میاوردیم، طولی نکشید که لخت توی بغل هم ایستاده بودیم و از هم لب میگرفتیم و بدنهامون بهم میمالیدیم.
دستمو روی خطوط زخمای شونه و کمرش می کشیدم و مثل یه نقشه دنبالشون میکردیم.
توی آغوش هم روی زمین خوابیدیم، از هم لب میگرفتیم و اون به کمرش موج میداد و با کیرش به کیرم ضربه میزد. چرخوندمش تا روی زمین بخوابه و خودم روش قرار بگیرم، حالا دستاش رو تنم تکون میخوردن، از کمرم پایین رفت و به کونم رسید، فشار آرومی میداد و کونمو میمالوند.
سر انگشتاشو به سوراخم رسوند و بعد کمی بازی با سوراخم، سر انگشتشو داخلم کرد و من توی دهانش آه کشیدم. دیگه تحمل نداشتم و لبهاشو ول کردم و میون پاهاش نشستم، توی تاریکی با زبونم زخم روی ساق پای چپشو پیدا کردم و بهش بوسه زدم، جلوتر رفتم و زبونمو روی رون پاش میکشیدم و لبهامو به سر کیرش رسوندم، کیرشو به دهان گرفتم و شروع کردم براش ساک زدن.
برخلاف دفعه قبل آروم بودیم و از تک تک لحظاتش لذت میبردیم، کمی خودشو بالا کشید و دستشو روی سینم گذاشت و هلم داد و منو به کمر جلوی خودش خوابوند، بوس آرومی به سر کیرم زد و فرستادش توی دهانش، هربار که کیرمو از توی دهنش در می آورد به سر کیرم بوسه میزد، به چشمام نگاه کرد و برای چندمین بار این کار تکرار کرد.
خودشو روم بالا کشید و لب هامو بوسید و شروع کردیم لب گرفتن از هم، آروم زیر تنش چرخیدم و خودمو در اختیارش گذاشتم، با آب دهانش سوراخمو خیس کرد، آروم آروم انگشتم کرد تا دوتا انگشتاش توی کونم راحت فرو میرفتن، سر کیرشو روی سوراخم گذاشت و خیلی آهسته فرو کرد.
من زیر حجم سنگین تنش و درد کونم ناله میکردم و اون آهسته تلمبه میزد، به گردن و میون شونه هام بوسه میزد و از لبهام لب میگرفت، تمام این ملایمتها باعث شده بود سکس باهاش واسم لذت بخش بشه و همین که حس کرد به ارضا نزدیک شده کیرشو بیرون کشید و با چنتا پرش روی کمرمو و میون کونم ارضا شد.
باز بوسه ای به صورتم زد و برای بار چندم ازم لب گرفت.
حالمون که یکم جا اومد، بلند شد و با شال کمرش بدنمو تمیز کرد و به پهلو کنارم دراز کشید و منو توی بغلش کشید، چرخیدم خودمو کامل توی بغلش جا کردم و لب هاشو به دندون گرفتم و با مکیدن لب هاش شروع کردم واسه خودم جق زدن، دستشو به کیرم رسوند و نذاشت ادامه بدم، به شکم روی زمین خوابید، بیهیچ ترسی خودمو روش کشیدم و کیرمو به دلش فرو بردم و تا نزدیکی ارضا شدنم توی کونش تلمبه زدم، کیرمو کشیدم بیرون و زانوهامو اطراف بدنش گذاشتم، توی تاریکی به حجم تنش نگاه کردم و با همه وجود خوشحال بودم که مال همیم.
دستشو عقب آورد و کیرمو گرفت، گرمای کف دستش به اوج رسوندتم و توی دستش ارضا شدم، بین پاهام چرخید و به کمر خوابید، خجالت زده بودم اما وقتی دستشو لیس زد احساس کردم دیگه هیچی نمیتونه ناراحتمون کنه، دیگه هیچی.
خودمو از بالا توی بغلش انداختم و سرمو روی سینه مردونش گذاشتم، نمیدونم چقد توی بغلش موندم، قبل سپیده دم و روشنی هوا بلند شد و بعد بوسیدنم لباساشو پوشید و رفت.
چقد حس خوب داشتم اون لحظه، چقد دلم براش رفته بود و بیخبر بودم. هر بار که میدیدمش گونه هام سرخ میشد، اونم نمادین چپق خاموش میذاشت روی لب هاش و بهش بوسه میزد تا من یادم نره احساس اون چیه.
هر چند شبی به سراغم میومد و توی آغوش هم آروم می گرفتیم و آتیش تنمون رو خاموش میکردیم. برای بیشتر کنارهم بودنمون به بهانه یادگیری سواد، گاهی عصرا میومد و کنار هم روی زمین می نشستیم و سرمون توی کتاب و دفتر میکردیم.
پسرای ایل مسخرش میکردن که توی بیست و چهار سالگی باد به کلش خورده و میخواد نوشتن و خواندن یاد بگیره اما شور و شوقشو من می فهمیدم.
دشمن بزرگمون زمان بود و خیلی زود دو سال خدمتم توی ایل تموم شد و باید میرفتم تا معلمی جدید جای منو بگیره اما ما هنوزم از هم سیر نشده بودیم و مثل روزای اول واسه هم لهله میزدیم.
شب آخر دستاشو گرفتم و ازش خواستم همرام بیاد و هر جا که شد کلبه عشق خودمون بنا کنیم، بهش گفتم خودمون میشیم کس و کار هم، اما…
اشکامو با گوشه آستین پیرهنم پاک کردم و ادامه دادم: میگفت ایل بهش احتیاج داره و نمیتونه بهرامخان که جای پدرشه رو ناامید کنه.
شب آخر چه وداع تلخی داشتیم، توی آغوش هم اشک میریختیم و لبای همدیگه رو بوسه بارون میکردیم.
من برگشتم شیراز و بخاطر پیشرفت خوب بچههای ایل مشغول تدریس توی یه مدرسه ابتدایی شدم.
سینا هم اشک گوشه چشمشو پاک کرد و دماغشو بالا کشید و از روی نقشه به سمت چشمه بکلو پیچید.
به روستای چشمه بکلو رسیدیم و از اهالی ده سراغ هادی و خونوادشو گرفتیم، از کوچه پس کوچه های ده به در خونه هادی رسیدیم، نمیتونستم در بزنم آخه جرات رویارویی با هادی رو نداشتم.
سینا انگار فهمیده بود و با مشت گره کردش سریع درو کوبید. دخترکی کوچیک درو باز کرد و سراغ هادی و ماهان ازش گرفتم، ماهان به استقبالمون اومد قبل اینکه ما رو به اتاق پدربزرگش ببره، در مورد حال وخیم هادی میگفت؛ که مدت ها درگیر سرطان شده و چند روز قبل از بیمارستان مرخصش کردن و دکترا گفتن چند روز آخر زندگیش اذیتش نکنین و بزارین کنار خانوادش باشه.
قدمهام سنگین شده بود و پیش نمی رفتن، به داخل اتاق رفتم.
هادی تا منو دید لبخندی زد و با دست به بقیه اشاره کرد که برن، همه از اتاق خارج شدن و در پشت سرشون بستن.
بی اختیار بازم کنار هادی نشستم، اما دیگه توانی برای بلند شدن نداشت، تکیده شده بود و صورتش رنگ نداشت.
دست راستشو به سختی بلند کرد به صورتم رسوند و با سر انگشتاش پوست صورتم رو لمس کرد و به سختی لب به سخن گشود: هنوزم خیلی قشنگی.
کف دست راستش بوسه زدم و دستشو توی دستم گرفتم.
-هیچ موقع مثل اون دوسال خوشحال نبودم و احساس سرزندگی نکردم، هر روز عمرمو غصه خوردم که چرا باهات نموندم.
-محمد منو ببخش، من هنوزم مث اون روزا دوستت دارم.
دیگه جلوی بغضمو نمی تونستم بگیرم و اشکام روی دستش می ریختند، حال زارش و حسرت بزرگ پشت چشماش تنمو میلرزوند.
از بالای سرش چپق قدیمی رو برداشت و گفت: تمام سال ها مثل چشمام مواظبش بودم، حالا تو.
قبل اینکه جملشو کامل کنه دستشو روی سینش رها شد و آتیش توی چشماش خاموش شد.
بیصدا اشکام میریختن و با دستم پلکهای بازشو بستم. سرمو روی پیشونیش گذاشتم و با دستام صورت و سر بیموشو ناز میکردم.
به روی لبهاش بوسه ای زدم و اشکام رو از صورتش پاک کردم و سرمو روی سینش گذاشتم.
دختر هادی سینی به دست وارد اتاق شد و با جیغ بلندی سینی از دستش رها شد و توی صدای بلند جیغش من صدای شکستن استکانها رو نشنیدم، اتاق شلوغ شد و سینا زیر بغلمو گرفت و منو به سختی از اتاق بیرون برد.
توی حیاط لبه حوض نشستم و آب سردی به صورتم زدم. صدای گریه و شیونشون به گوش میرسید.
ماهان مارو به خونه ای توی همون حوالی برد تا فردا صبح و تشییع جنازه هادی اونجا بمونیم، دوباره شب ماهان با سینی غذایی برگشت و قبل رفتن گفت: میدونم حالتون زیاد خوش نیستا اما من داستان شما و پدربزرگ میدونم، وقتی داستانتون رو بهم گفت توی اینترنت گشتم و فهمیدم استاد دانشگاه شدین، ایمیلتون رو پیدا کردم و بهتون پیام دادم، باورش نمیشد که شما رو پیدا کردم اما نمیفهمم آقاجون از چی اینقدر پشیمون بود و میخواست ازتون عذرخواهی کنه؟
به ذوق چشمای سینا و صورت کنجکاو ماهان نگاه کردم و گفتم: تا کجاشو میدونی؟
ماهان سریع کنارم نشست و گفت: تا شب آخری که از ایل رفتین.
سینا بیفکر و با لبخند گفت: همشو میدونی؟
ماهان سرشو پایین انداخت و آهسته گفت: میدونم بینتون چی بوده.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: چند ماهی میشد که توی مدرسه ابتدایی درس میدادم و تمام وقتم برای بچه ها گذاشته بودم، خودمو مشغول نگه داشته بودم تا بیشتر عذاب دلتنگی رو نکشم.
سینی غذا رو به سمت سینا هل دادم و با چشم بهش اشاره کردم که بخور، سینا شروع کرد به خوردن غذا.
نگاه خاص ماهان روی فک و صورت سینا رو دیدم و احساس کردم شاید بخاطر اینکه سینا توی این موقعیت هم با اشتها غذا میخوره ناراحته.
ادامه دادم: روزها میگذشت و فکر هادی توی سرم قوت میگرفت، هر روزی که میگذشت از احساس خودم به هادی مطمئنتر میشدم.
یه روز زمستون که بارون شدیدی گرفته بود همین که از مدرسه خارج شدم، هادی رو اون سمت خیابون دیدم، تا بهش رسیدم، گفت؛ طاقت دوریمو نداره، فکراشو کرده و میخواد باهام بیاد.
شادی که از حرفش توی قلبم شکل گرفت و تا چهرم زبانه میکشید از فرسنگها دورتر هم میشد دیدش، زیر بارون توی آغوشم کشیدمش و تنشو فشردم.
دوان دوان دنبال خودم کشیدمش و تا خونه بردمش، خیسی موهاش باعث شده بود سیاهتر بنظر بیان و قیافشو جذابتر کرده بود.
نمیتونستم چشمامو از صورتش بردارم، جلوی هم ایستاده بودیم و لخت می شدیم، مثل یه اثر هنری که در حال رونماییه.
لباشو به دهن گرفتم و تا تخت خوابم کشوندمش، روی تخت خوابیدیم و همدیگه رو میبوسیدیم، بعد مدتها تو روشنایی باهم بودیم و دیدن و لمس بدن همدیگه برامون لذت بخش بود.
پاهامو بالا گرفت و کیرشو توم فرو برد و شروع کرد به تلمبه زدن، هر تلنبهای که میزد بهم لبخند میزدیم و عرق از سر و صورتمون میریخت، یک سکس لذت بخش دیگه داشتیم.
توی آغوش هم از آینده و آرزوهایی که واسه دوتامون داشتم حرف میزدم، غرق رویا بخواب رفتیم.
دمدمای صبح خیلی آروم بلند شد، می خواست بیدارم نکنه، لحظه ای که داشت از در خونه خارج میشد باهام چشم تو چشم شد، قبل اینکه دلش بتونه نگهش داره، روشو ازم برگردوند و از در خونه خارج شد.
تا امروز واسه بستن در قلبم سستم.
اون آخرین بار بود که دیدمش، من توی بحبوحه انقلاب از کشور خارج شدم و سالها خودمو مشغول تحصیل و کار کردم.
فرداصبح هادی رو به خاک سپردیم و باید کم کم راه می افتادیم، توی مراسم خاکسپاری نگاه های معنادار ماهان و سینا رو بهم دیدم و یاد نگاههای خودمون افتادیم.
سینا با وجود تموم شدن مراسم، اصرار داشت که شب بمونیم و من دلیلشو خوب میدونستم.
شب ماهان اومد تا کنار ما بخوابه، چپق هادی رو بهم داد و گفت: پدربزرگ دوست داشته دست من بمونه.
من توی اتاق تنهاشون گذاشتم و تمام شب رو توی هال گذروندم، فردا صبح اون دوتا خوشحال بودن و باهم قول و قرار میذاشتن و زیر زیرکی میخندیدن.
به سمت اتاق رفتم تا چپق رو بردام، یاد شعر تفنگ دست نقره افتادم و آروم زمزمه کردم: چپق نقره اش، ای داد و بیداد.
سینا به درخواست من کنار مزار ایستاد و تنها سر خاکش رفتم، برای بار آخر باهاش درد و دل کردم و بهش گفتم: تا دیروز میدونستم یه جایی هستی و مشغول زندگیتی.
خوشحال بودم که از همون هوای نفسهات تنفس میکنم.
اما هادی، امان از روزهایی که قراره بی تو بگذره.
نوشته: محمد