ترنج (۱)
با سلام و نهایت احترام
این داستان تقدیم میشه به تمام زنان سرزمینم که گوش شنوایی برای شنیدن فریادشان نیست.
یه توضیح کوتاه: این داستان در ۵ قسمت منتشر میشه که هر قسمت شامل چندین بخش با راوی و زمان¬های مختلف داره که میتونه کمی گنگ و اذیت کننده باشه، اما در نهایت تمامی شخصیت¬ها به یک ماجرا مشترک مربوط میشوند.
پیشاپیش مثل همیشه از کم و کاستی داستان عذرخواهم و بابت زمان و نگاه زیباتون که بهم هدیه می کنید ممنونم.
امیدوارم ارزششو داشته باشه.
1)گرگ و میش
«راوی: سرگرد محمد شکیبایی/ زمان: بهمن ماه ۱۴۰۰»
بعد از یه روز کاری شلوغ با اینکه خسته بودم خواب از چشمم فراری شده بود، از این پهلو به اون پهلو میشدم، بلند شدم چند نخی سیگار کشیدم، امشب از اون شبایی بود که دلم بی¬دلیل شور میزد انگار هر لحظه منتظر خبر بدی ام.
دم صبح که صدای زنگ گوشیم بلند شد، همون خواب نصفه و نیمه رو از چشمم پروند، طبق عادت زندگی متاهلی اول زنگش بی¬صدا کردم و بعد جواب دادم: الو.
-سلام قربان، ببخشید بیدارتون کردم، یه پرونده داریم.
+چی شده باز سروان؟
-یه جسد پیدا شده، طبق دستور جناب سرهنگ شما مسئول این پرونده¬ایید.
+آدرسو واسم پیامک کن، خودمو میرسونم، سروان تا میرسم گزارشت باید کامل باشه.
-چشم قربان.
توی نور کم چراغ¬خواب به جای خالی روی تخت نگاه کردم، نمیدونم چرا یادم رفته مدت¬ها ست ولم کرده، نمیدونم چرا یادم مونده بود باید زنگ گوشی رو قطع میکردم.
تا محل حادثه حتی توی ساعت ٣:٣٠ صبح و اوج خلوتی خیابونا کلی راه بود، یه بیابون پرت اطراف غرب تهرون، یه جاده خاکی که هرچه میرفتم اثری از نیروها نبود، بالاخره اولین نشونه رو دیدم یه نور قرمز سوسو زن رو، ادامه دادم تا به محل حادثه رسیدم.
اطراف با نوار زرد محدود کرده بودن و غیر بچه¬های آگاهی چند نفری هم مردم محلی همراه یه خبرنگار بیرون نوار زرد نگه داشته شده بودن، ماشین کمی عقب¬تر پارک کردم و از ماشین پیاده شدم.
غیر از هوای سنگین و هاله دود اطراف، بوی بدی به مشامم میرسید، از میون مردم که می گذشتم اکثرشون سرک می کشیدند و از همدیگه سوال میکردن، میشد فهمید که هیچ کدوم اطلاع دقیقی نداشتن و به دلیل ماشینای پلیس توجهشون به اینجا جلب شده و اومدن.
یکی از سربازا نوار زرد واسم بلند کرد و منم از زیرش رد شدم، سروان تا منو دید بدوبدو خودشو به من رسوند و بعد احترام نظامی گفت: قربان رأس ساعت ٢:٥٥ بامداد یه تماس از طرف دو تا جوون گرفته میشه و اطلاع میدن که متوجه یه ماشین سوخته شدن، سریع دو تیم از آگاهی و پزشکی قانونی به اینجا اعزام شدن، الانم در حال بازجویی و پیدا کردن شواهدیم، هنوز پزشکی قانونی هیچ اطلاعاتی بهمون نداده قربان.
تو نگاه اول یه پژو ٢٠٦ کاملا سوخته جلب توجه میکنه، بوی بدی که میاد احتمالاً ناشی از سوختگی جسدی که توی کاور کنار ماشین گذاشتنش.
+فقط یه نفر توی ماشین بوده؟
-بله قربان، هنوز قتل یا خودکشی بودنش مشخص نشده.
صدامو بلند کردم و کارآگاه پزشکی قانونی رو صدا زدم: بیا دکتر ببینم چی پیدا کردی؟
-سلام سرگرد، هیچ مدرک شناسایی یا گوشی همراه جسد نیست، همچنین تمام اطلاعات شناسایی ماشین از قبل نابود شده باید ماشین ببریم آزمایشگاه شاید بتونیم شماره شاسی یا بدنه ماشین رو بازسازی کنیم. جسد کاملا سوخته و زمان مرگش مشخص نیس، توی این مرحله فقط میتونم بگم که طبق شکل لگن و استخووناش مشخصاً یک زنه.
سروان: دکتر مشخص نشده قتله یا خودکشی؟
قبل اینکه دکتر بخواد حرفی بزنه با چشمغره به سروان نگاه کردم و گفتم: کدوم خری برای خودکشی اول پلاکای ماشین میکنه و هویتشو گم و گور میکنه!
دکتر اگه کارت با ماشین و جسد تموم شده تا حدود صد متری میخوام دنبال رد هر وسیله نقلیه بگردین که قاتل میتونسته باهاش رفته باشه.
سروان از تمام آدمایی که اونجان یه بازجویی بکن و مطمئن شو که دخالتی نداشتن و اسم و آدرس همشونو ثبت کنین، اون دوتا جوون رو هم که گزارش اولیه رو دادن بفرست پیش من.
سروان: چشم قربان
+در ضمن کارت حافظه دوربین اون خبرنگارم بگیر شاید توی عکساش اطلاعات بدردبخوری باشه.
هرچی رفته¬رفته هوا روشن¬تر میشد، گنبد سیاه ناشی از دود که اطرافمون بود بیشتر مشخص میشد، سپیده¬دم بود که کار ما با صحنه جرم تموم شد، هیچ اطلاعات بدرد بخوری از اون دو تا جوون به دستم نیومد، حالا میدونستم دلیل دلشوره سر شبم چی بود.
یه پرونده داغون با کمترین اطلاعات ممکن، ما یه گرگ داشتیم که توی این بیابون گمش کرده بودیم و یه گوسفند مرده و سوخته رو برامون جا گذاشته بود.
بوی خون
«راوی: مریم اشراقی با نام مستعار ستاره/ زمان: مرداد ماه ۱۳۹۷»
لازم نکرده، چه غلطا، چشمم روشن، تو حتی نمیتونی گلیم خودتو از آب بیرون بکشی، اصلاً میدونی تهرون کجاست، تهرون پر از گرگه یه دختر تنها اونجا میخواد چیکار کنه.
شاید اگه یه دختر از یه شهرستان دور افتاده بدون هیچ آزمون و کلاس و کتاب کمک درسی دانشگاه تهران قبول میشد، همه تشویقش میکردن و واسش هدیه میخریدن اما اینا اولین حرفایی بود که موقع دادن خبر قبولیم به خانواده شنیدم.
توی فرصت یک¬ماهه تا ثبت نام، تمام تلاشمو کردم تا راضیشون کنم اما آب توی هاون میکوفتم، دیگه ناامید شده بودم، من عاشق روانشناسی بودم، خوندن ذهن آدما و کشیدن حرف از زیر زبونشون و وارد کردن یه سری افکار به مغزاشون برام رویا بود و الآن توی بهترین موقعیت بودم؛ رشته روانشناسی بالینی دانشگاه تهران، بهترین جا، بهترین اساتید و حالا سد بزرگی به عنوان خانواده روبروم بود، هم غیرت و تعصب شون، هم اینکه تک دختر کوچیک خانواده بودم مانعم میشد.
با هر ترفندی که میشد بالاخره راضیشون کردم و تمام مراحل ثبت نام کنارم بودن و تا وقتی مسئول خوابگاه تمام نگرانی هاشونو رفع نکرد تنهام نذاشتن.
شاید فک میکنین خجالت کشیدم بابت رفتارشون اما برعکس این یعنی نهایت دوست داشتنم و آخرین خاطره خوبم از اونا.
به خودم قول دادم شرمندشون نکنم و برای بقیه دخترای محل و فامیل الگو باشم تا اونا هم بتونن با مثال زدن من به آرزوهاشون برسن.
از تهرون اومدنم یکی دو ماهی میگذره، تازه به شرایط خوابگاه و موندن کنار چند نفر که عقایدشون خیلی باهام فرق داره عادت کرده بودم، میشد گفت تازه همهچی روی روال افتاده بود.
بین دخترای خوابگاه یه امل واقعی شناخته می شدم، همشون توی همین مدت کم دوست¬پسر پیدا کرده بودند حتی بعضیاشون سکس تجربه کرده بودند و منو بخاطر عقیده نگه¬داشتن بکارتم تا روز ازدواج مسخره میکردن و فقط من بودم که سعی میکردم سر عهد خودم بمونم.
با چندتا دخترای همکلاسی توی کافه دانشگاه نشسته بودیم که فرزاد دوست¬پسر سارا به سمتمون اومد و کنار سارا و مقابل من پشت میز نشست، سارا دوستش داشت و میگفت بهش کاملاً اعتماد داره، توی رفتارش هیچ هیزی مشخص نبود اما من پشت چشماش یه چیز وحشتناک میدیم و اخطارهایی که به سارا میدادم با جواب اینکه تو هیچی سرت نمیشه روبرو میشد. بازم به چشماش نگاه کردم همون آتیش سوزان پشت چشمای فرزاد بود، سرمو پایین انداختم و توی خودم فرو رفتم که با صدای جیغ سارا و آخ فرزاد بخودم اومدم، فرزاد روی زمین افتاده بود یکی داشت به شدت و پشت¬سرهم بهش مشت میزد.
هنگ بودم نمیدونستم چی شده و اون یارو که به فرزاد حمله کرده کیه، برای یه لحظه فکر کردم سعید داداشمه، اما نه نمیشد سعید شهرستان بود و تازه اگه اینجا بود هم حراست اجازه ورود بهش نمیداد، همینکه شروع کرد فحش دادن که مرتیکه فلانشده با خواهر من چیکار داری، آره صدای سعید بود.
چند تا از پسرای دانشگاه جلوشو گرفتن و فرزاد و سعید از هم جدا کردن، سارا هم مث دیوونه¬ها پرید بغل فرزاد و شروع کرد با گریه کمکش کردن، نمیدونستم سعید این رفتار سارا و فرزاد باهم میبینه و میفهمه چه اشتباهی کرده یا نه.
خودشو از پسرا رها کرد و مچ دست منو گرفت و بهدنبال خودش بیرون کشید، بیشتر از آبروریزی امروز سعید، نگران رفتار نسنجیده بعدش بودم و از عواقب تصمیماتش میترسیدم.
منو سرزنش میکرد و بخاطر اتفاقی که افتاده بود منو مقصر میدونست، فکر میکردم الان است که آروم شه اما نه، طبق حرفاش باید قید دانشگاه رو بزنم و میخواد منو برگردونه شهرستان، التماسام به گوشش نمیرفت و هیچ چیز جلودارش نبود و دم دانشگاه یه تاکسی گرفت و منو چپوند داخل و خودش هم نشست جلو.
سعید: دربست ترمینال.
فکر میکرد بخاطر راننده ساکت میشم و حرف نمیزنم اما من توی تاکسی خجالت کنار گذاشتم و شروع کردم باهاش صحبت کردن.
نزدیکای ترمینال بود که زبون وا کرد: به دو شرط میزارم بمونی!
+باشه، هرچی باشه قبول.
-اولاً دیگه با هیچ جنده ای مثل اون دوستت نمیمونی.
+باشه چشم
-دوماً!
+چی؟
-بابا و مامان راضی میکنی که من کنارت اینجا بمونم.
+اما،
-اما نداره.
+تو پسر مورد علاقشونی چطوری راضی میشن که تو هم کنارشون نباشی!
-ببین مریم من خودم میتونم بگم میخوام اینجا مواظبت باشم اما خب باید قضیه امروز بهشون بگم خود دانی.
خوب میدونستم اگه سعید ماجرا رو بگه، بابا رو بعد شنیدن روایت سعید نمیشه دیگه راضیش کرد و پس خودم باید یه جوری درستش میکردم.
اول به سارا زنگ زدم بعد شنیدن کلی حرف ازش، با التماس و عذرخواهی راضیش کردم با فرزاد حرف بزنه تا پیگیر ماجرا نشه و برای سعید مشکل قانونی درست نکنه. میدونستم تا مدت¬ها کلی حرف و ریشخند باید توی دانشگاه تحمل کنم.
به بهونه اینکه خوابگاه بهم سخت میگذره و با اومدن سعید به تهران میتونم اون امنیت داشته باشم تونستم مجوز اومدن سعید و اجاره کردن یه خونه رو بگیرم.
با اومدن بابا یه آپارتمان کوچک ۵٠ متری تک¬خواب نزدیک به دانشگاه گرفتیم و قرار شد اتاق مال من باشه و هال دربست در اختیار سعید. سعید از نوجوونی توی مکانیکی شهرمون کار میکرد و با اومدن به تهران سریع واسش توی یه تعمیرگاه کار پیدا شد و اینجوری واسه منم بهتر بود و سعید کمتر برام نقش یه نگهبان بازی میکرد.
همچی خوب بود من به شرایط جدیدم عادت کرده بودم، انجام کارای خونه، شستن لباسهای کثیف و روغنی سعید و پختن غذا جز روتین روزانم شده بود.
سعید با هماهنگی من فرزاد شام برد بیرون و هرجور که بلد بود سعی کرد ازش عذرخواهی کنه و از دلش دربیاره.
خیلی زود سعید منو با دختری به اسم مهسا آشنا کرد، دختر سبزه رویی که در حال لاغر بودن سینه و کون برجسته و تو چشمی داشت، توی چشمای مهسا صداقتی خاص بود و عشقی بینهایت به سعید.
اولین باری که سعید بهم زنگ زد تا بپرسه کلاسم تا چند طول میکشه رو قشنگ یادمه، هم صداش شرم داشت، هم از خوشحالی بی قرار بود. وقتی برگشتم خونه اثری از هیچ کدوم نبود اما خب نظم روتختی و بالش های من بهم خورده بود، دیگه خودم ساعت کلاسامو به سعید میگفتم و قبل رسیدن به خونه باهاش تماس می گرفتم و اطلاع میدادم. یبار که رسیدم خونه مهسا نرفته بود و توی همون نگاه اول، شرم مهسا مشخص بود وقتی دید رفتار بدی نشون نمیدم عادی شد و کم¬کم منو مهسا مثل دوتا خواهر شدیم و حالا حتی ساعتی که سعید سرکار بود مهسا میومد تا کنار من باشه و تا اومدن سعید یکم صحبت های دخترونه داشته باشیم.
ترم اول دانشگاه رو با هر سختی که میشد تموم کردم و با معدل الف به خونه برگشتم و سعید و مهسا رو چند روزی تنها گذاشتم تا راحت¬تر و بدون نگرانی کنار هم باشن.
بعد دو هفته به سعید شب خبر دادم که فردا صبح زود میرسم، همینکه صبح رسیدم خونه، مهسا لخت میون هال توی بغل سعید خوابیده بود، با دیدن اون صحنه میخکوب شدم. بدن مهسا هرچند زیبا بود اما نگاه من به شورت مامان دوز پای سعید و کیری که اول صبح بخاطر شقی از زیرش خودنمایی میکرد دوخته شده بود، میتونستم حجم کیر سعید تصور کنم و بفهمم عجب کیر بزرگی داره. به خودم که اومدم چند لحظه¬ای بود که نگاهم به شورت سعید دوخته شده بود و سرمو از خجالت پایین انداختم و به اتاقم پناه بردم و تا صدای بیدار شدنشون نیومد از اتاق خارج نشدم، انگار اونا هم میدونستن که شاهد چه صحنه¬ای بودم و این شد مجوز سکس در حضور من توی خونه، چندباری که شب مهسا اینجا بود سکس داشتن و مهسا جوری زیر سعید ناله میکرد که میتونستم با جزئیات تمام تصور کنم که سعید داره باهاش چیکار میکنه.
با دیدن سیخ و یه کاغذ رول شده روی اجاق گاز تازه متوجه شدم که سعید قبل سکس با مهسا تریاک میکشه و تمام اون سکس جذاب و طولانی به دلیل اثرات تریاکه، به سعید تذکر دادم اما میگفت فقط بعضی وقتا از تریاک قبل سکس استفاده میکنه و جای هیچ نگرانی نیست و حواسش هست که معتاد نشه.
عید با سعید برگشتیم شهرستان، رفتارش تغییر کرده بود و من فکر میکردم بیقراریش فقط بخاطر مهساست، با تموم شدن تعطیلات، هردو برگشتیم تهران و سعید مث قحطی¬زاده¬ها به گاز و سیخ روش پناه برد و اولین بار بود که میدیدم بدون خجالت داره تریاک میکشه.
خیلی زود متوجه شدم مهسا ارتباطشو با سعید قطع کرده و شرط آشتی رو ترک اعتیاد سعید گذاشته اما سعید اسیر چنگال این دیو شده بود و این اعتیاد تا جایی پیش رفت که از تعمیرگاه هم اخراج شد و دیگه خرج موادشو از پولی که بابا واسه من می فرستاد میگرفت. کارد به استخوانم رسیده بود، قبل پایان¬ترم دومم تهدیدش کردم که به خانواده میگم و دیگه بهش پولی ندادم.
قبل رفتن به خونه بهم گفت بخاطر قیافش از بابا و مامان خجالت میکشه و تصمیم داره توی این سه ماه ترک کنه و وقتی مهر پیشش برگردم یه سعید سالم و ورزشکار میبینم، بهش قول دادم به خونواده چیزی نگم و بهش یه فرصت دیگه بدم و به خانواده بگم بخاطر کارش نتونسته بیاد. تک تک روزای تابستونو بهش زنگ زدم و اون بهم میگفت که خیلی وقته پاکه و مصرفی نداشته.
اول مهر که صبح زود رسیدم خونه توی قیافه سعید تغییراتی رخ داده بود و از سیاهی لباش کم شده بود و میتونم بگم بخاطر سختی که کشیده بود لاغرتر بنظر میومد، روی گاز اثری از سیخ نبود هرچند خونه رو به گند کشیده بود و برای چندروز آینده واسم کار ساخته بود اما به پاکی سعید میارزید
توی یک هفته ای که گذشت نه از بوی تریاک توی خونه خبری بود نه از رفتارای خمارگونه سعید، خیالم جمع شده بود که سعید پاکه و توی چند ماه آینده وزن اضافه میکنه و بعدش میشه باهم برگردیم خونه.
نزدیکای ظهر توی کلاس بودم که پریود شدم مجبور شدم برگردم خونه تا لباسامو عوض کنم و یه دوش بگیرم همین که دررو باز کردم سعید و فرزاد کنار هم نشسته بودن یه فویل هم توی دست فرزاد بود که سمت سعید گرفته بود و سعید داشت میکشید، با تلخی فرزاد بیرون کردم و بقیه پاکت سفید رنگ مواد سعید توی سینک ریختم و به سعید گفتم مجبورم به بابا و مامان بگم، سعید شروع کرد به معذرتخواهی و قول داد فردا باهم بریم پیش دکتر و اگه لازم بود حتی توی کمپ بستری شه، برای سعید خط و نشون کشیدم که این فرصت آخره و دیگه حتی یه لحظه هم مراعات شو نمیکنم تا اینجا هم اشتباه کردم که چیزی به بابا و مامان نگفتم.
فردا عصر با سعید رفتیم مطب یکی از اساتیدم و طبق صلاح دیدش سعید باید بستری شه و نیازه که تحت نظر ترک کنه، از مطب که اومدیم بیرون گریم گرفت و شروع کردم توی خیابون راه رفتن.
-مریم جون داداش وایستا، یه لحظه، ترک میکنم بخدا.
+ندیدی گفت سخته، بابا و مامان باید بدونن.
-بخاطر تو هم که شده تحمل میکنم فقط یه چند هفته¬ای هوامو داشته باش که خانواده نفهمن بعدش که خوب شدم، خودم بهشون میگم، باشه؟
+من فقط نمیدونم تو اون فرزاد گور به گوری رو از کجا پیدا کردی.
-خودش اومد سر بهم بزنه، پاک بودم بخدا و فقط یبار به اصرارش امتحانی گرفتارش شدم.
+فردا اول وقت میری کمپ تا خوب نشدی برنمیگردی، فهمیدی؟
-باشه رو دوتا چشمم.
شب توی اتاقم کتاب جلوم باز بود اما چیزی نمی فهمیدم و سرم بشدت درد میکرد و از خودم و فرصتی که بهش داده بودم بدم میومد و خودمو مقصر این وضعش میدونستم، سعید به در زد و گفت: اجازه هست؟
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم با یه لیوان شربت توی دستش توی چارچوب در ایستاده بود.
-از بس گریه کردی فشارت افتاده، بیا بخور.
+نمیخوام سعید.
-من فردا میرم کمپ، نزار فکرم پیش تو بمونه.
لیوان از دستش گرفتم و کمی ازش خوردم و به اصرار سعید مجبور شدم کمی بیشتر بخورم.
یخ کرده بودم، پلکام سنگین بود و نمیدونستم کی خوابم برده، زیر سرم بجای بالشت یه چیز سفت تر بود، به سختی پلکامو باز کردم، کاملاً لخت بودم و همینکه سرمو چرخوندم توی چند سانتیم فرزاد روی پهلوش سمت من خوابیده بود و کیر سیاه و شلش به سمت پایین افتاده بود.
سرمو از روی دستش بلند کردم و خواستم سریع از بغلش بلند شم که یه درد تیر کشنده زیر شکمم کشیده شد و متوجه قطرات خون خشک شده روی رون هام و تشک شدم.
نه این واقعی نیست این یه کابوسه، باورم نمیشد جیغ بلندی کشیدم و لخت در اتاق باز کردم و به هال پناه بردم و با جیغ من سعید که میون هال خوابیده بود بیدار شد و به اندام من خیره نگاه میکرد، فرزاد هم بیدار شد و پشت سرم از اتاق خارج شد و سعی داشت آرومم کنه.
فرزاد: مریم یکم آروم باش، توضیح میدم بهت، سعید یه آب قند واسش بیار.
+چیو توضیح میدی؟
فرزاد: دیشب خودت خواستی باهام باشیم همین! این عادیه که بعد سکس اولت ترس برت داره میفهمی!
+گه نخور، من از تو بدم میاد، تو به من تجاوز کردی، سعید چرا ساکتی بلند شو بزنش.
سعید در عین بهت زدگی حرف نمیزد و با تشر دوباره فرزاد به سمت آشپزخونه بلند شد که بره آب قند بیاره.
+نمیخوام سعید، بیا یه چیزی به این کثافت بگو، خواهرت بی آبرو کرده نمیخوای بهش چیزی بگی؟
آروم نمیشدم و حرف های فرزاد حتی یذره توی گوشم نمیرفت، وقتی دوباره تکرار کرد که خودت دیشب راضی بودی، بی¬اختیار دستم بالا اومد و کشیده محکمی توی گوشش زدم و شروع کردم به جیغ زدن و گفتم: اگه بیرون نری کل ساختمون اینجا جمع میکنم.
فرزاد دستاشو به نشون تسلیم بالا برد و گفت: باشه دارم میرم.
شروع کرد به پوشیدن لباساش تازه یادم افتاد خودم هم لختم و به اتاق پناه بردم و لباسامو پوشیدم، پشت در اتاق تکیه دادم حتی پاهام تحمل وزنمو نداشتن و آروم لیز خوردم و نشستم و زانوهامو بغل کردم.
درد بدی تو کمر و زیر شکمم پیچیده بود و گریمو سعی میکردم با بالا کشیدن آب بینیم و پاک کردن اشکام متوقف کنم. نمیدونم چقدر گذشت اما صدای در خونه نیومد و به سختی با کمک دستگیره در ایستادم و در باز کردم و با یه نفس عمیق به بیرون قدم گذاشتم.
فرزاد کنار در ورودی ایستاده بود و با دیدن من دوباره شروع کرد حرفای قبلشو تکرار کردن.
+نامرد نمیدونم چی به خوردم دادی اما دوتامون خوب میدونیم توی آزمایشگاه مشخص میشه، میرم ازت شکایت میکنم و به جرم تجاوز میندازمت گوشه زندان.
فرزاد میخواست دهن واکنه که سعید از جاش سریع پاشد و به سمتش حملهور شد قبل اینکه سعید بتونه انگشتشو بهش برسونه با مشت محکم فرزاد سعید نقش بر زمین شد.
فرزاد: حالا اینطوره ای آقا سعید، پس بدون من چیز خورت نکردم این داداش بی غیرتت بهت دارو داده.
نگاهی به سعید انداختم زبونم بند اومده بود تا از سعید بپرسم راسته اما سر پایین انداختش گویای همه چیز بود.
فرزاد: یادت باشه توی شکایتت بگی کیا بهت تجاوز کردن.
با بهت به لبای فرزاد چشم دوخته بودم و ادامه داد: خان داداشت نمیخواست غیر خودش کسی بکارتتو بگیره!
سعید مث یه کرم کثیف میخزید و از جلوی پای من و فرزاد دور میشد.
سوت توی گوشم سرمو پر کرد و منم با باز کردن دهانم اجازه خروجشو دادم و بلندترین جیغی که میشد کشیدم که درد و سوزش بدی پشت سرم احساس کردم و چشمام سیاهی رفت.
چشمامو که باز کردم کسی دورم نبود و دوباره بستمشون، برای دومین بار که باز کردم توی دستگاه اسکن مغزی بودم و حالت خواب آلودگی شدید داشتم، بار سوم توی راهرو اورژانس چشمامو باز کردم تمام توانمو گذاشتم تا دوباره از هوش نرم. نمیدونم چقدر گذشت اما مادرم دیدم که به سمتم میومد، میخواستم سرمو بزارم تو سینشو زار زار گریه کنم اما مث یه پلنگ زخمی بهم حمله ور شد و با دو تا دستش سعی کرد خفم کنه.
توی سایه روشن مرگ و زندگی صداهای مادرم و پرستارا و مردم منقطع شنیده میشد و نمیفهمیدم چی میگن.
مادرم که دور شد و دستاش از روی گردنم بلند شد و هوا از هر طرف که میتونست به ریه هام نفوذ کرد و سرمو بلند کردم تا مادرم ببینم، مردم گرفته بودنش و داد میزد: جنده میخواستی جندگی کنی، چرا پسرمو به این روز انداختی!
سعید توی پس زمینه مث یه کارتون خواب با کمر خمیده و گردن کج رو به جلو ایستاده بود و دستش خونی بود و من بازم بیهوش شدم.
پرستار بخش: خانم پاشو باید بری، خانوادت رضایت شخصی دادن .
خیلی سخت و بی¬رمق ازروی تخت بلند شدم و لباسای بیمارستان با لباسای خودم که خونی شده بودن عوض کردم، توی بینیم بوی خون پیچیده بود، پرستار از کمک بهم امتناع میکرد درست مثل یه لکه کثیف که انگار تماس باهاش تو رو هم آلوده میکنه.
از بیمارستان بیرون اومدم نه پول داشتم نه گوشی، یه تاکسی جلوی بیمارستان معرفت بخرج داد و تا خونه منو رسوند.
زنگ واحدمونو زدم چند بار و چند بار، مجبور شدم زنگ واحد کنار بزنم.
همسایه: بفرمایید
+میشه در باز کنید
همسایه: ببخشید خانم اشراقی اجازه ندارم، خونتونو دیشب خالی کردن، صاحب خونه هم قدغن کردن ورود تونو به مجتمع.
آهسته راهمو کشیدم و با وجود سیاهی رفتن چشمام تا خوابگاه رفتم، راهم ندادن و صبر کردم تا سارا و دوستام برگردن.
+سارا، سارا.
سارا: اوه اوه چی شدی دختر.
+میشه…
سارا: مادرت دیشب اومده بود خوابگاه و امروزم دانشگاه بهم ریخت، حکم اخراجتو زدن، اجازه نداریم راهت بدیم.
سارا: میخوای ببرمت خونه فرزاد اونجا میتونی یکم استراحت کنی؟
+نه، میشه گوشیتو بدی؟
یه زنگ زدم به شماره مامان و بابا، هر کدام تا صدامو شنیدن قطع کردن، تنها کسی که اینجا می شناختم مهسا بود، بهش زنگ زدم اما انگار اونم نمیخواست درگیر بشه و بهونه اورد، گوشی رو برگردوندم به سارا و راهم کشیدم و رفتم.
سارا: وایسا یه دست لباس تمیز بیارم واست.
یه دست مانتو و شلوار و کمی پول از سارا گرفتم و به دستشویی پارک پناه بردم، میخواستم خون دلمه شده توی موهام بشورم تا این بوی خون مشامم بره اما آب سرد بود و فقط تونستم خون روی پاهامو بشورم و لباسامو عوض کردم و به سمت ترمینال راه افتادم.
شکار
«راوی: خاله منیر/ زمان: اردیبهشت ماه ۱۳۹۷»
توی حرفه من اگه زرنگ نباشی زود کله پا میشی، اگه بخوای به¬خیال اینکه به کسی کاری نداشته باشی بهت کاری ندارن، بالاخره طعمه کوسه¬ها میشی. توی کار من باید نامرد باشی و من نامردترینم.
امروز وقت شکاره! میپرسین شکار چی؟ خودم بهتون میگم شکار دختر، برخلاف خیلی از موجودات درنده این شکار باید توی روز انجام بشه، دختر اگه شب بری شکارش ترس برش میداره و بهت اعتماد نمیکنه پس باید روز بری تا خر شه و باهات همراه شه، یه چند روزی بهش حال بدی که واست تا هروقت میتونه جبران کنه.
اما هنر اصلیم یه چیز دیگه ست من یه جادوگرم درست مثل جادوگر توی قصهها، یه دختر پیدا میکنم و تو چند روز تبدیلش میکنم به یک ملکه به یه سیندرلا که طی یه شب قلب مردایی که باهاشن رو میدزده و اونا رو پابند خودش میکنه. خونه¬ی من پر از اتاقه و هر وقت یکی از اتاقهای خونم خالی میشه، میگردم دنبال یه دختر خوش شانس.
امروز هم یکی از اون اتاقا خالی شده، معمولاً تلاش زیادی نمیخواد و خیلی زود یکی قبول میکنه و صاحب اتاق میشه، امروزم بخت مثل همیشه باهام یاره و یه دختر جوون خوش قد و بالا توی پارک به تورم میخوره، ماشین نگه میدارم و خودم بهش میرسونم تا ببینم دلش میخواد یکم از هنر جادوییمو روش پیاده کنم یا نه!
از کنارش عبور میکنم از اونچه از دور دیدم زیبا تره، قد بلند تره و اندام و سینه هاش قشنگن و برخلاف تمام دخترای فراری این ابهت و خانومی خاصی داره.
به هر طریقی که بلدم باهاش هم کلام میشم و به صحبت وا میدارمش طرز صحبت و لهجش مال بالا و مالا هاست، سفیدی پوستش چشمامو نوازش میکنه و کنار چشم و موی مشکیش بیش از حد خودنمایی میکنه، توی دلم میگم خدا کنه مال من بشه این دختر میتونه دوباره به خونم رونق ببخشه.
+اسمت چیه عزیزم؟
با بی میلی جواب میده: ریحانه
+چند سالته؟
-٢٥ سال
+بهت نمیخوره فراری باشی؟
-فراری به اون میگن که خودش بخواد فرار کنه، من هیچ چیز نخواستم.
+منم منیرم بچه ها خاله منیر صدام میکنن، این چه حال و روزیه؟
-روزگار با من سر جنگ برداشته.
+رنگت رفته، از من میترسی؟
-نه، فقط کمی ناخوش احوالم.
+میرم سر اصل مطلب چون بهت نمیاد بشه بازیت داد، من یه خونه دارم قوانینش سادن؛ شب اول اقامتش رایگانه، شبای بعدی باید پول جا و خورد و خوراک تو بدی، یا بیرون کار میکنی یا واسه من تا بتونی پول جور کنی. هر موقع هم خواستی بری در بازه، احدی حق نداره جلوتو بگیره.
ساکت بود و سعی میکرد صحبتای منو توی مغزش تحلیل کنه و بتونه جواب خوبی بهم بده.
+اگه نمیخوای بیای خیالی نیست ولی با این دست گچ گرفتت عملا نصف مقاومتت واسه امشب از دست دادی و نمیدونم چند شب دیگه میتونی توی خیابونا به سلامت سر کنی، بازم خود دانی.
راهمو کشیدم و پشت بهش به سمت ماشین حرکت کردم و منتظر بودم هر لحظه صدام کنه که
-خانوم
+جونم
-اگه بتونم پولتو بدم، کاری باهام نداری؟
+به شرف زنونم قسم نه، اگه بزارم حتی کسی بد نگاهت کنه
به سختی روی پاش ایستاد و با وجود تردیدش به سمتم اومد و سوار ماشین شد، توی دلم گفتم بالاخره من اینبار قرار یه ملکه واقعی داشته باشم.
+عزیزم، هر موقع خواستی حرف بزنی من همیشه وقت برای شنیدن حرفات دارم
-ممنونم
سکوت
«راوی: ریحانه احمدی با نام مستعار ترانه/ زمان: آبان ماه ۱۴۰۰»
-بیا بالا
نگاهی به ماشین مدل بالاش و تیپ و قیافش انداختم بنظر مرد میانسال ولی پولداری و باکلاسی میومد.
+پولش واست مهم نیست؟
-اگه خوب باشی مهم نیست!
این یعنی یه چالش، هر جنده¬ای جرأت قبولشو نداره اما من نیاز به هیجان توی این زندگی دارم، نیاز دارم یه جا خالی شم و زیر یه مرد فریاد بزنم که وقتی میرسم خونه بتونم بهش لبخند بزنم. در ماشین بنز سی کلاسشو باز کردم و سوار شدم، توی ماشین ساکت بود و برخلاف پسرای جوون کاری باهام نداشت، بیشتر من ازش سوال میکردم، معمولاً آدم فضولی نیستم اما وقتی به یه چالش دعوت میشم باید بدونم طرفم از چی خوشش میاد تا بتونم یه برگ برنده داشته باشم و اون چالشو ببرم.
+خب داشتی میگفتی لب بازی نمیخوای و پوزیشن مورد علاقت داگیه؟
-آره دیگه همینا، داریم میرسیم.
اگه از خاله یه چیز یاد گرفته باشم اینه که باید مثل یه فروشنده عمل کنم و احترام مشتری واجبه، هرچی میخواد باید بگی چشم و نباید به چیز جدیدی راضیش کنی. رانندگی میکنه و منو به حال خودم ول کرده و دستشو روی پام نمیذاره و استرس خاصی توی چهرش دیده میشه و بنظر نمیاد اولین بارش باشه، پس استرسش مال چیه؟
زود باش دختر، به خودت فشار بیار، الآنه که برسیم باید یه نتیجه خوب بدست بیاری تا بتونی راضیش کنی.
خب با توجه به قیافش و ریشش مذهبیه استرس شم واسه همین تعصبشه، پوزیشن هم داگی میخواد تا کمتر احساس گناه کنه، اکیه تو از پسش برمیای دختر.
تو فکرای خودم غرق بودم که ریموت زد و در پارکینگ یه خونه ویلایی باز شد و با ماشین رفتیم داخل، وقتی مطمئن شد جاش امنه و حالا روشو چرخونده و داره با نگاهش منو میخوره.
-اووف عجب چیزی هستی دختر، راستی اسمت چیه؟
+ترانه.
-بریم بالا که خیلی باهات کار دارم.
یه خونه مجلل داره، عکس بزرگی تک نفره ای از خودش توی ورودی زده و کل خونه رو با تابلوهای عربی دستبافت تزیین شده و هر جور که میتونستن توی انتخاب وسایل خونه دهاتی بازی درآوردن، کلی مبل سلطنتی و با رنگ طلایی توی خونه چیدن اینقد که آدم احساس ناراحتی میکنه.
-چیزی میخوری؟
+نه.
-برو بالا.
به پله ها اشاره میکنه و میگه: اتاق خواب بالاست.
خودمم دوست ندارم دیگه توی فضای پر زرق و برق پذیرایی بمونم و به امید اینکه بالا فضای آرامش بخش تری داشته باشه از پله ها بالا میرم، کاملاً اشتباه میکردم اتاق خواب بالا هم از همون سبک پیروی میکنه و یه تخت سلطنتی با بزرگترین و طلایی ترین چوب منبت کاری شده داره که با زشت ترین و بدرنگ ترین ملحفه پوشوندنش. سعی میکنم جلوش با رقص لباسامو در بیارم اما از حالت صورتش میخونم که نه با رقصم مخالفه.
میچرخم و پشتمو بهش میکنم تا لباسامو در بیارم که صدای اووف و جوونش شروع میشه.
شلوار جینمو که پایین میکشم و کونم توی شورت توری نشونش میدم، دست گرمش روی کونم میشینه و با حالتی که انگار نمیخواد بهم آسیب بزنه آروم نوازشم میکنه، آخیش خیالم راحت شد من قراره نقش زنشو بازی کنم پس تا قیافمو نبینه بتونه تصور کنه زنش اینجاست همچی خوبه، من قرار زنی باشم که اون آرزوشو داره و کاریو انجام بدم که زنش حتی نمیتونه بهش فکر کنه.
سوتینمو از پشت خودش باز میکنه و دستاشو جلو میاره و شروع میکنه نوازش سینه هام، کیرشو به کونم میماله و منم با موجی که توی کونم میندازم اونو حشری میکنم و بزرگ شدن کیرش کامل حس میکنم.
صبر میکنم تا کیرش به شق ترین حالت ممکن برسه و نوازش سینههام سیرش کنه، گردنمو میبوسه و سعی میکنه تا جایی که میشه منو به خودش بچسبونه، بعد چند دقیقه یکم فاصله میگیره تا دکمههای پیرهنشو باز کنه و من جلوش زانو میزنم و بدون اینکه سرمو بالا بگیرم میچرخم و زیپ شلوار پارچهایشو باز میکنم و کیرشو به زور بیرون میکشم و هلش میدم توی دهنم.
دکمه های نصف و نیمه باز شد شو ول میکنه و جوری با عجله کمربند و دکمه شلوارش باز میکنه که مشخصه نهایت لذت میبره و شلوارش ول میکنه تا پایین بیفته. روی رونهای پرموش دست میکشم و همین نوازشو تا خایه هاش ادامه میدم و با یه دست خایههاشو میمالم، دیگه صداشم دست خودش نیست و منم فقط سعی میکنم باهاش ارتباط چشمی نگیرم، دستشو توی موهام گره میکنه و سرمو نگه میداره و حالا با محکمترین حالت توی دهنم تلمبه میزنه. وقتی کیرشو در میاره و بعد یه دم عمیق مث یه سگ له-له میزنم و زبونمو به سر کیرش میکشم، اونقدر حشری شده که نمیتونه وایسه عقب میره و روی تخت میشینه و با دست اشاره میکنه که بیا.
شلوار و شورتشو از پاش در بیارم و دوباره سراغ کیرش میرم و با بوس و لیس لذت دیگه ای بهش میدم، طاقتش تموم میشه و میگه: چهار دست و پا شو.
روی تخت داگی میشینم و اونم مث دیوونه ها شورتمو میکشه تا توی تنم پاره بشه، یه تف روی کونم میندازه و سعی میکنه با انگشتاش آب دهانشو تا کسم برسونه، انگشتاش لای کسم حرکت میده و از لزجیش خوشش اومده و میگه: خیسی که
+آره ، طاقت ندارم
کاندوم روی کیرش میکشه با تف دیگه ای کف دستش بازم کسمو خیس میکنه و بی محابا کیرشو تا ته میکنه داخلم، بدون صبر شروع میکنه تلمبه زدن، سعی میکنم با صدا تحریکش کنم و جواب میده و سرعتشو بیشتر میکنه.
این فکر بدیه اما به امتحانش میارزه: مرد من.
-دوباره بگو.
+مرد من.
جواب داد و حالا محکمتر و با نعره تلمبه میزنه وزنشو میندازه روم و مجبورم میکنه کامل روی تخت دراز بکشم و با چندتا تلمبه محکم ارضا میشه و بعد ارضاش بلند میشه و لبه تخت پشت بهم میشینه، نفسای عمیقی میکشم و حالم که جا میاد میگم: تمومی؟
-کشوی کنار تخت پول هست، هر چقدر راضیت میکنه بردار، شمارتم بنویس و بزار.
لباسامو میپوشم و میخوام از اتاق خارج شم که میگه: شرتتم ببر.
به شرت پاره کف اتاق نگاه میکنم، خم میشم و جمعش میکنم و بخاطر همین بیاحترامی باقیمونده پول کشو رو جلوی روی خودش برمیدارم و میرم. توی اسنپ پول امشب میشمارم و یه قدم به هدفمون نزدیک تر شدیم.
به واحد کوچیکی که دوتایی اجاره کردیم میرسم، بعد مدتها به یه جایی عشق میورزم و بهش حس تعلق و تملک دارم، در آپارتمان توی ساکتترین حالت ممکن با کلید باز میکنم و توی سکوت کامل داخل میرم، چراغ اتاقش مث همیشه روشنه و از تاریکی بیزاره، روی تخت درحالیکه کتاب روانشناسی قطورش بغل گرفته خوابش برده، کتاب میبندم و کنار تخت روی زمین میزارمش و دستشو باز میکنم و به آغوشش پناه میبرم، امن ترین جای زمین واسه من.
نوشته: محمد
ادامه…