ترنج (۳)
…قسمت قبل
فریب
«راوی: مریم اشراقی/ زمان: مهرماه ۱۳۹۸»
سوار ماشین خاله منیر شدم، خودمو گول میزدم که اونا منو به اینجا کشوندن، چارهای برام نذاشتن و هزاران فکر دیگه اما اگه واقعاً با خودم روراست بودم و خودمو مقصر تمام اتفاقاتی که برام افتاده میدونستم، هیچوقت خودمو توی این باتلاق نمینداختم.
خاله پشتسرهم حرف میزد و نمیذاشت لحظهای به عواقب کارم فکر کنم و حالا که باهاش همراه شدم پشیمون بشم و دوباره به عقب نگاه کنم.
اینم یکی از فریبهایی که به خورد خودم دادم و خاله رو به عنوان یکی دیگه از مسببین بدبختیم شمردم، با کلمه رسیدیم خاله نگاهم به خونه مجللی دوخته شد، انگار بقول خاله کاخ بود و قرار بود هرکی لیاقتشو داره بشه ملکه این کاخ.
آیفون فشرد و چند لحظه بعد در باز شد، از حیاط سرسبز و پردرختش عبور کردیم و به در باز شده سالن رسیدیم، فضای داخل خونه تاریک بود و درست نمیدیدم کی پشت در وردیه. قبل اینکه خاله بخواد دوباره حرف بزنه، گفتم: الان بخوام برم میشه؟
خاله با دست اشاره به در کرد و مرد قوی هیکل پشت در قبل اینکه درو کامل ببنده، دوباره بازش کرد. پا توی چارچوب در گذاشتم و خارج شدم، توی حیاط نفس عمیقی کشیدم و تا درب خونه دویدم، در حیاط باز کردم و به خیابون و ماشین ها زل زدم، فقط به یه چیز فکر کردم؛ این شهر دیگه جایی واسه من نداره. در بستم و برگشتم داخل حیاط، به سمت خاله و ساختمون برگشتم، چند دقیقه ای توی فضای سالن ایستادم تا کامل همه جا رو ببینم، سالن کوچک ورودی به راهرویی تنگ با دربهای چوبی روبروی هم میرسید.
خاله: خوب دیدی همه چیزو؟
چرخیدم تا به مرد پشت سرم هم نیمنگاهی بندازم که خاله اینجوری معرفیش کرد: این جوون اسمش رهاست، از بچگی اینجا بوده و میتونی مث داداشت بهش اعتماد کنی.
با پوزخندی گفتم: از داداش خودم چه خیری دیدم که از این غول بیابونی ببینم با اون چشمای سبز گربهایش!
برای لحظهای به چشمای سبزش خیره موندم و توش جز معصومیت کودکانه چیزی ندیدم، حالا کمکم اون معصومیت کودکانه چشماش بخاطر حرف من جاشو به ناراحتی عمیقی داد.
بعد برادرم دیگه نمیتونستم به حس چشمای کسی اعتماد کنم اما دوباره سر چشمای رها خواستم به خودم اعتماد کنم و گفتم: ببخش، زبون نیش دارم مال دل پر دردمه، دلم از کلمه داداش داغونه به تو پریدم.
رها دستشو به سمتم دراز کرد و با حالت دودلی بهش دست دادم، نمیدونم توی لمس دستش چی نهفته بود اما دستش گرمی و محبت دستای یه پدر یاد دخترش انداخت.
اونقد حس خوب ازش گرفتم که خاله به شوخی گفت: بسه حالا، رها رو هر روز همینجا میبینی، خب مریم جون اتاق شما، آخرین اتاقه راهرو ست، روبروی اتاق ترانه جون، شماره ده مال شما.
کلید از دست خاله گرفتم و از میون راهرو و اتاقاش به سرعت عبور کردم، از بعضی اتاقای خونه صدای ناله میومد و قبل اینکه با کسی روبرو بشم وارد اتاقم شدم و در پشت سرم قفل کردم.
نمیدونم چند روز تونستم مقاومت کنم، اصلاً دیگه مهم نیست، وقتی به خاله گفتم واسم مشتری بفرست، خنده روی لب خاله، خبر از شکست تلخ من میداد.
این مهمه که من تسلیم شدم و خودمو گول زدم که این همه دختر تسلیم شدن، تو هم یکی از اونا.
چشمای ناراحت رها بعد اولین مشتریم بهم این حس داد که هنوزم برای یکی توی این دنیا مهمم.
بهترین خبر
«راوی: سرگرد شکیبایی/ زمان: اسفند ماه ۱۴۰۰»
بعد از گرفتن اظهارات مریم و تعریف هرچی که میدونست و هرچی که یادش میومد از ریحانه، دلم به حال هر دوشون سوخت و این پرونده برام جدیتر شد و اولویت گرفت، مریم چندتا از وسایل شخصی ریحانه رو اورده بود تا آزمایش DNA هویتشو تایید کنه.
طبق صحبت های مریم، ریحانه روز مرگش با یه مرد قرار داشته و توی لیست تماسای ریحانه آخرین شمارهها رو پیدا کردم و واسه پیگیری و ردیابیشون دستور دادم.
اون روز ابتدا به حجره فرشفروشی همسر سابق ریحانه سر زدم.
+سلام خسته نباشید، آقای مهرداد جمالی؟
-بفرمایید خودم هستم، شما؟
+من سرگرد شکیباییام، در رابطه با همسر سابقتون ریحانه احمدی!
-دوباره چه غلطی کرده؟ واسه تن فروشیش بوده یا یه چیز دیگه؟
+جناب به قتل رسیده!
با خندهای که نمیتونست پنهان کنه گفت: بهتر، یه زنیکه جنده کمتر.
اطلاعات بدرد بخوری نداشت، میگفت؛ دو سه سالی میشه ازش خبری نداره و برای شب قتل شاهد داشت و نمی شد به قتل ربطش داد.
آدرس خانواده ریحانه رو گرفتم و به محل کار پدر ریحانه رفتم.
+سلام با حاجآقا احمدی کار داشتم.
منشی: تشریف ندارن، کارتون چیه؟
+در مورد دخترشون، ریحانه احمدی!
منشی: میتونین با پسرشون صحبت کنید.
به اتاق برادر ریحانه راهنمایی شدم و بعد معرفی خودم و دادن خبر فوت ریحانه، برادرش نفس راحتی کشید و گفت: بالاخره.
برادرشم سالها از ریحانه بیخبر بود و میگفت پدرشون بخاطر خبر تنفروشی ریحانه سکته کرده و از مرگ برگشته، ما دیگه دختری بنام ریحانه نمیشناسیم و با مشکلاتش چه زنده چه مرده کاری نداریم.
+برای تحویل جسد و خاکسپاریش چی؟
-نمیدونم، اگه دنبالش نیایم چی؟
+بعد یه مدت شهرداری خاکش میکنه.
-خب همین خوبه.
+نظر پدرتون هم همینه؟
-فک کنم همینه، اما سر فرصت ازش میپرسم بهتون خبر میدم.
طبق اطلاعات منشی دفتر، پدر و برادر ریحانه توی همون زمان مرگش خارج از کشور بودند و ربطی به قتل نداشتن.
فقط یکی دیگه مونده بود، آخرین فردی که ریحانه باهاش قرار داشت.
بیزاری
«راوی: خاله منیر/ زمان: اردیبهشت ماه ۱۳۹۷»
از آوردن ریحانه به اینجا چند شبی میگذره، ریحانه بعد چند شب تنهایی و فکر کردن، برخلاف اونچه تصور میکردم خیلی زود کم آورد و قبول کرد برای گذران زندگی، تن فروشی کنه.
با ریحانه خیلی کار داشتم تا انجام بدم، از آموزشش به عنوان یه روسپی تا آرایشی که باعث شه چهره جذابش خواستنیتر شه، از انتخاب اسم مستعار واسش تا زودتر باز کردن گچ دستش تا نقص نداشته باشه.
به اصرار من مجبور شد اسم دیگه ای واسه خودش انتخاب کنه؛ ترانه.
قبل اینکه بفرستمش توی بغل مردایی که واسه داشتنش لهله میزدن، ازم خواست داستانشو گوش بدم و بهش فرصت بدم تا همین امشب خودشو از ریحانه قبلی جدا کنه و بشه همون ترانهای که میخوام.
حرف های ریحانه با معرفی پدرش شروع شد.
ریحانه دختر حاجآقا احمدی بود حتی منم اسم پدرشو شنیده بودم، همه روی اسم پدرش قسم میخوردن و در عین حال پولش از پارو بالا میرفت یا به قول ریحانه: پدر من هم متمول بود و هم متدین.
توی 22 سالگی منو به عقد پسر یکی از تجار فرش تهرون در اوردن و یه ازدواج سنتی منافع هر دو خانواده رو حفظ می کرد و میتونست هر دو خونواده رو سربلند نگه داره.
مهرداد برای من یعنی حکم آزادی از زندان خانه پدری، مهرداد همون مرد ایدهآلی بود که تمام زنها آرزوشو داشتن.
برخلاف پدر و برادرم، مهرداد خوب بلد بود نازمو بخره و با حرفاش منو خر کنه، کارای خونه رو انجام بده و روی تخت و توی سکس مرد خوبی باشه.
من از زندگیم راضی بودم و مهرداد به عنوان خدای این زندگی و آزادی میپرستیدم و تا جایی که میشد به دلش راه میومدم، هم توی سبک زندگیم، هم توی نوع سکسی که ازم میخواست.
سینا دوست دوران بچگی مهرداد بود و چند ماه بعد عروسی مهرداد اونو برای اولینبار به خونمون دعوت کرده بود، تنها خواسته مهرداد برای اونشب یچیز بود، کمی امروزیتر و آزادتر جلوی سینا بگردم و باعث نشم مهرداد جلوی سینا کم بیاره.
من بدون چون و چرا به حرف مهرداد گوش دادم و بدون چادر و با یه شومیز و شلوار گشاد و بلند جلوی دوستش حاضر شدم با هر نگاه دوستش خجالت کشیدم و خیس عرق شدم.
درست یادم نیست چندمین بار دعوت سینا، بهجای خجالت از نگاههای هیزش خوشم اومد و حالا خودم مایل بودم که هر دفعه لباسای تنگتر و کوتاهتری بپوشم تا نگاههای سینا رو به خودم جلب کنم و توی نگاههای ملتماسه و هیزگونه سینا غرق بشم.
مهرداد هم جوری رفتار میکرد که انگار این پوشش آزادتر رو نماد ترقی من میدونه و بهم میگفت که بهم افتخار میکنه که از افکار تحجر گونه خونوادم دست شستم و خودمو بروز کردم.
مهرداد حتی توی سکسمون هم به سینا اشاره میکرد و منو به فکر سینا هل میداد و میذاشت فکر سکس با سینا توی ذهنم جوونه بزنه و شکل بگیره.
حرفا و رفتارای اینچنینی مهرداد اجازه اولیه جندگی منو داد و من کاملاً به سکس با سینا بعنوان یه مرد نامحرم فکر میکردم، من همون زمان جندگی و هرزگی خودمو اثبات کردم و به جنده درونم اجازه دادم تا رشد کنه.
شبی که مهرداد جلوی سینا دستمو کشید و روی پاش منو نشوند، اولش واقعاً خجالت کشیدم اما مستی و بوسههایی که مهرداد روی گردنم میزد آرومم کرد و از لمس سینههام جلوی سینا به هیجان اومده بودم و به چشمها و دهان آبافتاده سینا چشم دوختم، سینا لبشو گاز میگرفت و کیرشو از روی شلوار میمالید، کاملاً کنترل خودمو به جنده درونم دادم و به سینا لبخند زدم.
سینا تا لبخندمو دید تنه کیرشو گرفت و حجمشو نشونم داد و برای بوسیدن لبام به سمتم خیز گرفت، ناخودآگاه سرمو عقب کشیدم، بعد این واکنشم سینا سرجاش خشکش زد و دوباره روی مبل روبرومون نشست.
مهرداد توی گوشم، دختر خوبی باش گفت و پیک عرق دیگری رو از سینا گرفت و بهخوردم داد.
مهرداد با ولع گردنمو میبوسید و سعی داشت دکمه های پیرهنمو باز کنه تا جلوی سینا بتونه سینمو لخت کنه، دستشو گرفتم سعی کردم مانعش بشم که دست دیگشو به میون پاهام رسوند و به کسم چنگ زد، دستمو از روی دستش برداشتم و بهش اجازه دادم سینمو نشون سینا بده.
مهرداد همزمان با یه دست کسمو از روی شلوار نوازش میکرد و با دست دیگش سینمو میدوشید، ایندفعه مانع سینا هم نشدم و به لبهای جلو اومده سینا بوسه زدم و توی بغل شوهرم با مرد دیگری عشقبازی رو شروع کردم.
حالا تمام حواسمو به طعم لبهای سینا دادم و با اشتیاق تمام لباشو میخوردم، سینا دست مهرداد پس زد و خودش بقیه دکمه هامو باز کرد و سینه هامو میمالید.
من میون دو تا مرد بودم، یکی بغلم کرده بود و گردنمو میخورد و کسمو مالش میداد و دیگری ازم لب میگرفت و با اشتیاق دستشو به هر جایی از بدنم که میشد میکشید.
سینا منو از بغل مهرداد بلند کرد و ایستاده کونمو نوازش میکرد، به مهرداد نگاهی کردم، بهم چشمک زد. سینا وقیحانه دستاشو زیر کونم بهم گره زد و منو از زمین کند و توی بغلش به سمت اتاق خوابمون حرکت کرد، از مهرداد دور میشدم و میدیدم که مهرداد با خنده داره لباساشو میکنه.
سینا منو پرت کرد روی تخت و بدون معطلی جلوم لخت شد و کیرش کامل شق شده بود و به شکمش چسبیده بود و مهرداد لخت وارد اتاق شد و روی تخت کنارم نشست، خودمو بهش تکیه دادم، مهرداد مچ دستمو گرفت و دستمو به سمت کیر سینا کشید .
دستم که به کیر سینا خورد، کمی ذوق کردم، بغیر از کیر شوهرم کیر مرد دیگهای رو لمس کرده بودم، کیر سینا رو توی دستم گرفتم و شروع کردم مالش و جق زدن براش، مهرداد میون شونههامو به جلو فشار داد، از تخت پایین اومدم و جلوی سینا روی زمین نشستم و به چشمای سینا نگاه کردم و لبخند سینا رو که دیدم، کیر سینا رو بیهیچ اجباری توی دهنم گذاشتم و سینا دستاشو روی سرم گذاشت و کیرشو تا نصفه توی دهنم کرد و شروع کرد تلمبه زدن.
هنوز از کیر سینا سیر نشده بودم که سینا سرمو به سمت کیر مهرداد چرخوند و کیر مهرداد به دهن گرفتم، حالا نوبتی واسشون ساک میزدم و تنها فرصت نفس کشیدنم فقط فاصله بین جابجایی سرم بود.
مهرداد از زمین بلندم کرد و دو زانو روی تخت نشست، کمر منو به سینهی خودش چسبوند و پایین تنمو در اختیار سینا گذاشت.
سینا شلوارو شورتمو در اورد و با دیدن کس صورتیم یه اووف کشدار گفت و با زبونش میون کسم لیس میزد، سرمو کمی به عقب چرخوندم و به مهرداد لب دادم، همزمان از خوردن کسم توسط سینا نهایت لذت و رضایت میبردم. سینا از میون پاهام بلند شد و با اشاره مهرداد، در باکس کنار تختمونو باز کرد و یه کاندوم برداشت و روی کیرش کشید.
من دل توی دلم نبود واسه تجربه جدید، واسه فرو رفتن کیر سینا توی کسم، سینا به مهرداد نگاه کرد و با خنده گفت: اینم اونی که میگفتی راضی نمیشه، داره از شوق میمیره.
یه پامو روی شونش گذاشت و سر کیرشو روی کسم میکشید و با یه تف آبدار کیرشو کرد توی کسم و با محکمترین حالتی که میشد بهم تلمبه میزد، من توی بغل مهرداد تکون میخوردم و مهرداد پاهامو از هم باز نگه میداشت.
من داشتم توی بغل مهرداد جندگی میکردم و تا آخرین لحظهای که سینا ارضا شد، چشم از بدن سینا و عرق روی سینهاش برنداشتم.
سینا و مهرداد جاشون عوض کردن و من حالا توی بغل سینا بودم وکمرمو به سینهی خیس سینا چسبوندم و از پایین به چونه و صورت سینا نگاه میکردم، سینا به پیشونی و لبهام بوسه میزد و من درد جر خوردن کسم کامل فراموش کردم و به سینا لبخند زدم.
مهرداد از دیدن زنش توی بغل یه مرد دیگه، اونقدر حشری شده بود که پشت سر هم تلمبه میزد و چشم از ما برنمیداشت، توی لحظات آخر کیرشو در میاورد و دوباره می فرستاد توی کسم، تماس مکرر سر کیر مهرداد با چوچولم باعث ارضام شد و مهرداد کمی بعد من ارضا شد.
من هرزگی میکردم و مهرداد عشق بیشتری بهم نشون میداد، بیشترین چیزی که منو به سکس و هرزگی ترغیب میکرد رضایت و خوشحالی مهرداد بود، من واسه سینا و مهرداد جندگی میکردم، هر وقت که سینا مهمون ما میشد برنامه همین بود، جلوی شوهرم با دوستش سکس میکردم حتی گاهی اوقات مهرداد فقط تماشاچی سکسمون بود.
اون شب هم سینا خونه ما دعوت بود، سینا و مهرداد تا میتونستن عرق بهخوردم داده بودن و من روی پام بند نبودم.
مهرداد به بهانه گرفتن شام، منو سینا رو توی خونه تنها گذاشت، با نبودن مهرداد تمایلی به سکس نداشتم.
سینا کنارم نشسته بود و دستمو توی دستش نوازش میکرد، من واقعاً جنده بودم اما نبود مهرداد برام مثل یه خلأ بزرگ بود، سینا راضیم کرد که اگه مهرداد از در خونه بیاد تو و مارو در حال سکس ببینه لذت بیشتری میبره.
اونقد مست بودم که نمیتونستم روی پام وایستم، خودمو روی مبل انداختم و اختیار به سینا دادم.
سینا سریع شلوارمو در اورد و از عقب کیرشو وارد کسم کرد و شروع کرد تلمبه زدن.
زنگ خونه بهصدا دراومد و سینا پرید دکمه در زد و برگشت تا کیرشو وارد کسم کنه و تلمبههاشو ادامه داد.
جیغ مادرم و داد برادرم، برای یک لحظه همهچیز از حرکت ایستاد و بعدش با سرعت افزایندهای به حرکت دراومد.
چشمهای متعجب مادرم، در رفتن سینا از دست برادرم و خراب شدن سقف دنیای هرزگیم روی سرم همه توی آنی اتفاق افتاد. هنوز نمیدونستم چی پیش اومده، فکر میکردم با اومدن مهرداد و طرفداری اون از من، این قائله ختم به خیر میشه.
اما از آه و نفرین و سرزنش مادر و برادرم دستگیرم شد که اونها بخاطر مهرداد این وقت شب اومدن.
مهرداد به بهانه اینکه برای خرید فرش توی کاشان بهسر میبره و چون من گوشیمو جواب نمیدم نگران منه، مادر و برادرمو به اینجا میکشونه و با باز کردن در توسط سینا نقشه شوم مهرداد تکمیل میشه.
قضیه به گوش پدرم رسید و برای اینکه بیشتر از این آبروشو نبرم، اجبار به طلاق توافقی شدم، مهرداد هم نقش شوهری از همهجا بیخبر رو بازی میکرد و در جواب داستان من، اشک تمساح می ریخت و اذعان می کرد از چنین سکس هایی بیزاره. توی گیر و داد طلاق متوجه شدم باردارم، بیخبر از خانواده به مهرداد پیغام رسوندم و فکر میکردم اگه پای بچهاش بیاد وسط شاید کمی از حقیقت بگه و منو از این شرمساری نجات بده.
مهرداد اینبار در نقش شوهر غیرتی و دین داری به خونمون اومد و بعد از یه دعوای حسابی، حرومزاده بودن بچه رو پیش کشید و بازم مجبور شدم رضایت به سقط بدم و آبروی رفته خونوادمو بخرم، قبل سقط رفتم تا ببینم وضعیت جنینم چه جوریه، من یه دختر داشتم با یه قلب قوی.
صدای تپیدن قلب اون جنین کوچولو بهم شهامت جنگیدن داد، به طلاق رضایت دادم اما حاضر نشدم بچمو سقط کنم، پافشاری من با بیرون کردنم از خونه پدری مواجه شد.
تنها راه نجاتم پدرشوهرم بود تا شاید با شنیدن اصل داستان، تصمیمی بگیره و شرایطی فراهم کنه تا بتونم دخترمو نگه دارم.
اما قبل اینکه بتونم دهن باز کنم و بگم پسرش یه بیغیرته و توی تمام سکسهامون حضور داشته، مهرداد منو زیر مشت و لگد گرفت، ضربههای دیوانهوار مهرداد علاوه بر شکستن دست راستم، باعث سقط جنینم شد.
من دخترمو فقط بخاطر جنده ای که شدم از دست دادم نه چیز دیگه، من از خودم و جنده درونم بیزارم و میخوام زیر مردای مث خودم انقد اذیتش کنم تا بمیره، من جنده درونم رو آزاد میکنم تا اینقد پست بشه و بفهمه به روزم چی اورده و چی رو ازم گرفته.
راهی نمونده
«راوی: مریم اشراقی/ زمان: دی ماه ۱۴۰۰»
با بوسه ترانه به روی گونم بیدار شدم.
-پاشو خوابالو، حالت خوبه؟ دیشب خیلی سخت گذشته؟
کش و قوسی به خودم دادم و گفتم: نه بابا تریسام با دوتا بچه که سخت نیست، تازه از چشماش خوندم میخواد جلو رفیقش برتری شو ثابت کنه، یکم ازش تعریف کردم آخرش پونصد بیشتر بهم داد.
-پس پاشو دیگه ظهر شده، چند ساعت دیگه باید برم.
+من اصلاً از این مشتریت خوشم نمیاد.
-خودمم حس خوبی بهش ندارم اما دیگه چیزی نمونده.
بیا بریم حموم، همینجوری نمیتونم چند روز کنارت نبودنو تحمل کنم. باید شارژم کنی.
+آخ جوون.
-اینقدر حشری بودن خطرناکه ها!
+فقط واسه تو اینجورم.
ترانه رو کشیدم و با خودم آوردمش توی حموم و شروع کردم بوسیدنش، لبامون توی هم گره خورد و ترانه زبونمو میک میزد.
دستامون روی بدن لختمون بالا و پایین میرفت و دستم به کبودیهای بدنش میخورد، آخ ترانه درمیود و سعی میکردم آرومتر بدنشو بمالم.
سرمو پایین بردم، سرسینههای ترانه که از حشریت بزرگ و قرمز تر شده بود و به دندون گرفتم و شروع کردم خوردنش.
ترانه سرمو به سینش فشار میداد و آه خفیفی میکشید.
جای کبودی زیر سینشو بوسیدم و کف حموم نشستم و زبونمو فرستادم تو کس ترانه و به رونهاش دست میکشیدم.
ترانه پای چپشو بالا گرفت و بهم فهموند بیشتر کسشو بخورم و زبونمو تا جایی که میشه بفرستم داخل و توی کسش با زبونم تلمبه بزنم.
دوباره روی پام ایستادم و روی لبای ترانه زبون میکشیدم و ترانه سعی می کرد آب کسشو زبون بزنه، برخورد زبونامون باعث شد دوباره ازش لب بگیرم.
دو تا از انگشتامو توی کس ترانه جا دادم و شروع کردم عقب و جلو کردن دستم و ترانه توی دهنم آخ و اوخ میکرد و من انگشت سوم اضافه کردم.
توی صورت ترانه درد مشخص بود و بعد چند دقیقه خودشو توی بغلم انداخت و با چنتا لرزش ارضا شد.
حالش که جا اومد، منو توی بغلش چرخوند و از پشت بغلم کرد، به گردنم بوسه میزد و دستاشو جلو اورد و با یکی از دستاش سر سینمو فشار میداد و با دست دیگش کسم میمالید و انگشتاشو توی کسم جا میداد.
طولی نکشید آخ بلندی گفتم و آروم ولو شدم کف حموم و ترانه کنارم نشست و دهنشو روی کسم گذاشت و با بوسه های کوتاه ترانه روی کسم آروم شدم.
بعد حموم، ترانه جلوی میز آرایش ایستاده بود و داشت موهاشو سشوار می کشید، منم روی تخت نشسته بودم و به فرم بینظیر بدنش نگاه میکردم.
سشوار زدنش که تموم شد، دوباره به ترانه گفتم: من از مشتریت خوشم نمیاد، هر دفعه باید سه روز بمونی و هر وقت برمیگردی روحت خورد شده و تنت کبوده.
-دیگه چیزی نمونده، بعضی از دوستاش سکس خشن دوست دارن، صد میلیون واسه سه روز کمه بنظرت؟
+خب اگه اینطوره بگو تا منم بیام؟
-نه جای تو اونجا نیست، تو داغون میشی، تو از مردا بیزاری اما من اینجور سکسو دوست دارم.
+خب واسه هدفمون میتونم تحمل کنم.
-نمیخواد تو سرت با همین بچه ها گرم باشه بهتره، اینارو بسپار به من و جنده درونم.
+خیلی مواظب خودت باش.
-چشم همهی وجودم، تو که از توی چشما میتونی بگی آدما چی میخوان، یه نگاه کن بگو من چی میخوام؟
به چشمای خوشگل ترانه نگاه کردم و گفتم: نمیدونم، پر از آتیشه و خودت اون وسط داری میسوزی.
لبخند ترانه خشک شد، بعد کمی مکث گفت: دیدی اشتباه میکنی، میخوام با هم بریم اونجا که نقششو ریختیم تا از همه چیز خلاص شیم، دیگه خیلی طول نمیکشه، راهی نمونده قول میدم.
اشک
«راوی: مریم اشراقی/ زمان: فروردین ماه ۱۴۰۱»
بعد از اومدن جواب تست DNA ، آخرین جواب محکمه قضایی بهم اینه؛ جنازه فقط به اعضای خونوادش تحویل داده میشه.
رفتم دفتر پدرش و بهشون التماس کردم که بهم وکالت بدن تا بتونم جنازه ترانه رو بگیرم و به خاک بسپرم اما با ترشرویی منو از دفترشون بیرون انداختن و آخرین حرف شون اینه؛ دختری به نام ریحانه، ترانه یا هر کوفت دیگه ای ندارن.
یه پام شده پزشکی قانونی و یه پام دادگاه برای گرفتن تن عزیزترینم، اما هیچ به هیچ، کی گفته اگه دلت بخاطر دل یکی دیگه بتپه، نسبتی باهاش حساب نمیشه.
برای اولین بار اینقد قرص و محکم میخوام کاری کنم و هرجا که جواب نه میشنوم، اشکم روانه میشه و یه دختر ضعیف ازم تداعی میشه. امروز صبح بیحوصلهتر از اونم که از جام پاشم اما با یه وکیل قرار دارم، شاید بتونه واسم کاری کنه و راهی نشونم بده.
صدای گوشیم در میاد، خیلی وقته به تماساش بیتوجه شدم، سماجتش توی زنگ زدن باعث میشه چرخی بزنم و گوشیمو نگاه کنم؛ سرگرد شکیبایی.
با عجله جوابش میدم، چون جوابش ندادم توی راهه خونمه و ازم میخواد سریع آماده شم، هرچی ازش میخوام بگه چی شده، فقط میگه رسیدم توضیح میدم بهت.
با عجله آبی به دست و صورتم زدم و قبل رسیدن سرگرد خودمو رسوندم پایین آپارتمان.
سرگرد جلوم نگه میداره و از پشت شیشه اشاره میکنه بیا توی ماشین.
سریع رانندگی میکنه، من فقط به صورتش چشم دوختم و منتظرم ببینم چی میخواد بگه.
لپ کلامش اینه؛ پدر ترانه رفته آگاهی و مجوز تحویل جسد گرفته و دارن میرن پزشکی قانونی واسه دفن جسد.
ماشین که نگه میداره بهسرعت خودمو میرسونم توی پزشکی قانونی، بین جمعیت حاضر نگاهی میکنم تا شاید پدر ترانه رو ببینم.
از متصدی باجهی ۴ که به دلیل مراجعات مکررم خوب منو میشناسه، سراغ ترانه رو میگیرم.
سرشو پایین میندازه و میگه که تحویل خونوادش شده اما اجازه نداره اطلاعات بیشتری بده.
التماسام به گوشش نمیره و با اومدن سرگرد بالاخره زبون باز میکنه که محل دفن طبق چیزی که ثبت شده امامزاده شعیبه.
دست سرگرد محکم میگیرم به بیرون میکشمش، حتی نمیزارم درست تشکر و خداحافظی کنه.
تمام مسیر من گریه میکنم و اشکهای بیامونم اجازه حرف زدن به سرگرد نمیده.
بالاخره به امامزاده شعیب میرسیم، تنشو به خاک سپردن و خانوادش در حال رفتنن، برادرش زیر بغل مادرشو گرفته و تا رسیدن به ماشین کمکش میکنه و هیچ کدوم توجهی به من نمیکنن.
سرگرد به پدر و خانوادش تسلیت مجددی میگه و بهشون اطمینان میده که قاتل ترانه رو گیر میاره، پدرش جوری نشون میده که انگار ذرهای براش اهمیت نداره و میگه: امیدوارم به برکت وجود امامزاده این دختر مورد رحمت قرار گیره البته میترسم که عاقبت چی باید جواب بدم که چرا یه همچین کسی رو اینجا خاک کردم.
در آخر سری به تأسف تکون میده و میگه: خدا از تقصیرات هممون بگذره.
با رفتن خونوادش من و سرگرد، سر خاک تنها میمونیم و من از سر عجز و ناتوانی و دلتنگی اشکام دوباره جاری میشن و از ترانه عذرخواهی میکنم، چون نتونستم کنار دخترش خاکش کنم و یه مراسم ساده واسش بگیرم، هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر ضعیف باشم که هیچ کاری ازم برنیاد.
با دیدن فضای اون امامزاده، درختای بزرگ و سربهفلک کشیدش و پرندههای آوازه خونش، باعث شده دلم یکم قرص بشه و از ناراحتیم کم کنه، شبیه تصویرسازی ترانه از اون روستا بود. قرار بود دوتایی همه چیز ول کنیم و به اون روستا بریم اما انگار ترانه برای رفتن عجله داشت.
بعد از خاک کردن ترانه، دلم نمیخواد به خونمون برگردم به سرگرد آدرس خونه خاله رو میدم و موقع پیاده شدن بهش میگم اینم همون فاحشهخونهای که ما توش آشنا شدیم.
سرگرد نگاهی به در و دیوار خونه میندازه و بهم میگه: میتونه ربطی به قتل ترانه داشته باشه؟
سری به علامت نفی تکون میدم و میگم: مدتهاست که ازمون بیخبرن، خودمون هم نمی خواستیم ذرهای ارتباط با گذشته داشته باشیم.
نوشته: محمد
ادامه…