ترنج (۴)
…قسمت قبل
اخطار
«راوی: سرگرد محمد شکیبایی/ زمان: اردیبهشت ماه ۱۴۰۱»
برای بار چندم به گوشیم نگاه میکنم و نمیدونم چطوری به ستاره زنگ بزنم و بهش این خبر بدم.
از باز شدن پرونده قتل ترانه چند ماه میگذره، از روزی که ستاره رو دیدم فقط یه آرزو دارم کاش توی شرایط متفاوتی با ستاره آشنا میشدم، کاش ستاره روسپی نبود و هزاران ای کاش دیگه…
همون روز اول با وجود آرایش غلیظ و زنندهش متوجه معصومیت دخترونه ستاره شدم، چشماشو ازت میدزید و توی چشمات مستقیم نگاه نمیکرد انگار که خطایی بزرگ مرتکب شده.
بردمش سردخانه پزشکی قانونی، توقع داشتم حتی نتونه نزدیک جسد شه و منتظر جواب آزمایش بمونه اما با وجود لطافت زنانهاش و نازکدلیش، به جسد سوخته نزدیک شد و به جای لمس شکستگی ساعدش، دستشو روی پیشونی و گونههای جسد کشید، نمیدونم چجوری مطمئن شد، بند دلش پاره شد و با اشک بوسه دردناکی روی صورت ترانه گذاشت.
اونقدر حالش دگرگون بود که به چیزی فکر نکنه و برای پیدا کردن قاتل ترانه هرچی میدونست بگه، از روسپیگری هردوشون گفت، از اینکه روز قبل از پیدا شدن جسد، ترانه با مشتری مرموزی قرار داشته.
ستاره نه اسم اون فرد میدونست و نه نشونهای ازش داشت، حتی میگفت ترانه تعمداً سعی میکرده ستاره رو از این ماجرا دور نگه داره و بهش چیزی نمیگفته.
باورم نمیشد دختری مثل ستاره یه روسپی باتجربه باشه و چند ساله که تنفروشی میکنه، اوایل فکر میکردم که اسمهای ترانه و ستاره فقط پوششی برای روسپیگریشونه، اما بقول ستاره وقتی توی دوجین کهکشون یه ستاره هم نداشته باشی اسم خودتو میزاری ستاره تا بفهمی از این عالم هیچ سهمی قرار نیست به تو برسه.
روزای بعدش به هر دری میزد تا بتونه بازم جسد ترانه رو ببینه، بعد از تایید هویت جسد، تمام تلاششو کرد تا جسد ترانه بهش تحویل بدن تا بتونه خاکسپاری درخوری برای ترانه برگزار کنه، دلم بدجور براش سوخته بود.
روزی که پدر ترانه با بیمیلی و فقط از جهت حفظ آبرو و برای روی زمین نموندن جنازه، جسد ترانه رو تحویل گرفت، خودمو موظف دونستم به ستاره زنگ بزنم و بهش خبر دفن دوستشو بدم، نمیدونم چرا اما دلم میخواست به ستاره کمک کنم تا بتونه با ترانه وداع کنه و کمی دلش آروم بگیره.
خونواده ترانه که از بانیان بدبختیش بحساب میومدن، واسش آرزوی مغفرت و رهایی از عذاب الهی رو میکردن و با رفتنشون من و ستاره رو تنها گذاشتن.
ستاره خاکی که تن ترانه رو دربرگرفته بود توی مشتش فشار میداد و با اشک اونو بدرقه میکرد و شعر سوزناکی رو زیر لب زمزمه میکرد:
تو را چون جانِ خود میدانمت
تو را چون سایه می پندارم
هر چه تو دوری من صبورم
مرا از غم جدا نمیکنی
مرا یک دم صدا نمیکنی
من که گذشتم از غرورم
قبل از تو من عاشق نبودم
میون حال بد ستاره و اون فضای حزنانگیز، متوجه مردی ناشناس شدم که از دور مواظب من و ستاره بود. ستاره به ترانه قول داد زود برمیگرده و به خاطر من از کنار قبر بلند شد.
فکر کردن به ترانهای که زنده سوزونده شده بود و ستاره رو اینچنین داغون کرده بود، اهمیت این پرونده رو برام دوچندان میکرد. ستاره منو به خونهای که مدتها قبل با ترانه اونجا آشنا شده بودن برد و تموم مسیر متوجه مرد موتورسواری بودم که مارو تا اونجا تعقیب میکرد.
بخاطر نترسیدن ستاره تا اونجا چیزی نگفتم و وقتی ستاره به داخل خونه رفت، سعی کردم مرد بگیرم که از دستم در رفت و اولین جوونه نگرانی برای جون ستاره رو توی دلم کاشت.
چند روز بعدش به اون خونه رفتم، بهونم کسب اطلاعات بود اما در اصل هدفم دیدن دوباره ستاره بود.
اونجا با خاله منیر و پسری به اسم رها آشنا شدم، اوناهم چیزی نمیدونستن و حتی خبر مرگشو بعد از خاکسپاریش شنیده بودن و طبق معمول کارت رو بهشون دادم که اگر چیز بدرد بخوری یادشون اومد بهم اطلاع بدن، اونجا فهمیدم ستاره دوباره به خونش برگشته و دلشوره من با وجود مرد مرموز چند برابر شد.
از پیگیری خط ترانه و شمارهای که روز قبل مرگش باهاش تماس گرفته چیز زیادی دستگیرم نشد، خط یکبار مصرف و بدوننام ثبت شده بود، فقط از اون شماره با چندتا دختر دیگه تماس گرفته شده بود.
بسراغ بعضیهاشون رفتم، بیشترشون ترسیده بودن و کلاً همکاری نمیکردن، یکی دوتاشون توصیفات غیرمفید و گنگی داشتن؛ مرد رانندهای باهاشون تماس میگیره و بعد از پوشوندن صورتشون اونها رو به ویلایی میبره و اونجا با آدم های مختلف سکس میکنن، همشون از آدم مرموزی به نام آقا نام میبردن که صاحب این کسب و کاره، اطلاعات بدرد بخوری که به شناسایی آقا و آدماش کمک کنه نداشتن.
از پرونده قتل یه دختر جوون به باند فحشایی بزرگ رسیده بودم که توی همون تک و پو از بالا دستور رسید که پرونده باید بدلیل خودکشی مختومه بشه و دیگه تحقیقاتی صورت نگیره.
قبل از اینکه بتونم مخالفتی کنم، پرونده به بایگانی رفت و انگار نه انگار که زنی به قتل رسیده، برای چندمینبار به شماره ستاره نگاه میکنم و نمیدونم چطوری بهش بگم پرونده مختومه شده و کاری ازم ساخته نیست.
روز بعد از مختومه شدن پرونده، نزدیکای هشت شب خود ستاره باهام تماس گرفت، صداش میلرزه و نمیدونسته باید به کی زنگ میزد و کمک میخواسته، به سرعت خودمو به آپارتمان ستاره میرسونم، ستاره همینکه به خونه رسیده متوجه میشه که در خونه بازه و انگار کسی به زور وارد خونش شده و با من تماس گرفته.
به ستاره میگم تا رسیدن مأمورا پایین بمونه و خودم تنها به طبقه پنجم ساختمان میرم، در خونه ستاره بازه و قفلشو شکوندن، اسلحمو از غلاف بیرون میکشم و وارد خونه میشم، همه چیز بهم ریخته است و ریز به ریز خونه رو گشتن، حتی روکش مبل و رختخوابها رو شکافتن و داخلشونو گشتن.
برگشتم پیش ستاره و پلیس تازه رسیده بود، خودمو معرفی کردم و بهشون گفتم برای اون خونه یه پرنده دزدی باز کنین و بگین یکی بیاد تا اثر انگشت ها رو بررسی کنه و بهم خبر بدین.
نمیدونم چرا اما بدون اینکه به ستاره فرصت مخالفت بدم و بهش گفتم امشب خونهی من میمونی.
ستاره توی ماشین گفت: فکر نمیکنی با قتل ترانه ارتباط داره؟
بعد کمی سکوت گفت: چرا یه پرونده جدا باز کردین؟
نگاهی شرمسار به صورتش انداختم و به خیابون چشم دوختم و گفتم: چون پرونده ترانه مختومه شده.
میتونستم سنگینی سوال بعدیشو توی نگاهش حس کنم و گفتم: قاتلش پیدا نشده، نتونستم به قولم عمل کنم و باختم، پرونده رو از بالا بستن و اون فرد یا اون باند، هرکی که هستن قدرت زیادی دارن.
ستاره پوفی کرد و گفت: یعنی تموم؟
با شرمندگی گفتم: آره.
ستاره روشو بهسمت خیابون برگردوند و به ماشینهایی که از کنارمون میگذشتن خیره موند، به خونه رسیدم و ستاره رو به اتاق خودم راهنمایی کردم و یه بالشت برای خودم برداشتم و به مبل جلوی تلویزیون پناه بردم.
باید به ستاره اخطار بدم و از خطری که اینقدر بهش نزدیکه آگاهش کنم، جزئیات کنار هم میذاشتم و اطلاعاتمو از پرونده توی ذهنم مرور میکردم که با تکسرفه ستاره به خودم اومدم و به سمتش نگاه کردم، بالای سرم ایستاده بود و برام یه پتو اورده بود، از روی مبل بلند شدم و پتو رو از دستش گرفتم و ازش تشکر کردم.
با برگشتن ستاره، پتو رو روی مبل انداختم و سعی کردم با بلند کردن پام جورابامو در بیارم که دست نحیف و لاغری از پشت به جلوی شلوارم چنگ انداخت و کیرمو توی دستش گرفت، اولش میخواستم مانع ستاره بشم حتی دستمو به ساعدش رسوندم و سعی کردم دستشو کمی دور کنم اما همینکه ستاره خودشو به پشت بدنم چسبوند و با دست دیگش به عضلات شکمم فشار آورد و سعی کرد منو توی حلقه دستاش اسیر کنه، لذت خاصی توی وجودم زبانه کشید و دستشو رها کردم تا ادامه بده، ستاره سینههاشو به پشت کمرم میمالید و با دستش از روی شلوار به کیرم تاب میداد، کیرم بین انگشتای دستش قد میکشید و مالش و لذت بیشتری رو طلب میکرد.
ستاره زیپ شلوارمو باز کرد و دست کوچیکشو به هر ترتیبی بود داخل برد و کمی مالش کیرم کافی بود تا ستاره از کنار پاچه شرتم کیرمو بیرون بکشه و در فضای تنگ شلوار برام جق بزنه، کمربندمو خودم باز کردم تا از اون احساس فشار راحت شم، با باز کردن دکمه شلوارم به دست سفیدی خیره موندم که کیر سیاهم گرفته و سعی میکنه بهترین لذت عمرمو بهم بده.
دستشو گرفتم و با زور به جلو کشوندمش، چشماش پر از آتیش شهوت بود و هنوزم چشماشو ازم میدزدید، سیلی بهش زدم و بهش فهموندم باید بهم نگاه کنه، حالا آتیش توی چشماش با حلقه اشکی محاصره شده بود و قرمزی دلانگیزی روی صورتش نقش بسته بود.
سرمو کمی خم کردم و لباشو بوسیدم و منتظر حرکت بعدیش موندم، ستاره بوسههای ریزی به سطح خشن لبهام میکرد و چنان عنان از کف دادم که لباشو به دندونم گرفتم و وحشیانه لباشو میمکیدم، انگار برای اونم خوشایند بود و با شدت بیشتری برام جق میزد، زبونمو توی دهنش فرستادم، زبونشو به زبونم میکشید و با میکهای محکمش به زبونم بیتابم کرده بود.
هلش دادم تا جلوم روی مبل بیفته، دستمو روی سرش گذاشتم و کیرمو با دست دیگم گرفتم مثل یه شلاق به سمت دیگه صورتش ضربه میزدم، پوست سفید لپش در کسری از ثانیه سرخ شد و ستاره زبونش بیرون اورده بود با هر ضربهای که به صورتش میزدم به کیرم لیس میزد.
رهاش کردم تا ببینم چه میکنه، ستاره زبونش بیرون آورد به سر کیرم لیس میزد و سعی میکرد کیرمو ببوسه و بدون کمک از دستاش اونو توی دهنش جا بده، ساک اولی که به کیرم زد باعث شد چشمامو ببندم و نفس هوف مانندی ازم خارج بشه، هر ساکی که میزد منو به نهایت تحریک میرسوند و تماس سر کیرم با ته حلقش منو به حالتی رعشهمانند دراورده بود، انگار هر چه بیشتر و عمیقتر ساک میزد، منو بیشتر اسیر خودش میکرد، از بالا بهش نگاه کردم چشماشو بسته بود، با ضربه پشت انگشتان دستم به دهنش که با کیر من پر و خالی میشد، بهش فهموندم نگاهم کنه و با اون چشمای کوچیک قهوهای رنگ که که سفیدیش به قرمزی متمایل شده بود و احساس فشار بهم تداعی میکرد به صورتم نگاه کرد. هر چه پیش می رفت، چشماش قرمزتر میشد و وقتی دست نگه میداشت نفس عمیقی میکشید.
با دست سرشو به یه طرف خم کردم تا از بالا فقط یک سمت صورتش دیده بشه و سرشو توی این وضعیت محکم نگه داشتم و شروع کردم توی دهنش کمر زدن، اینطوری قرمزی چشماش به آخرین حد خودش رسیده بود و توی صورتش هم پخش شد بود، چشم چپش از حدقه بیرون زده بود تا وقتی سعی نکرد با دستاش کمرمو از صورتش دور کنه و نهایت خفگی رو تجربه نکرد، رهاش نکردم.
سرشو عقب برد و نفس های عمیق و تندی میکشید و با دستش سمت خم شده گردنشو ماساژ میداد، یکم که حالش جااومد، خودش گردنشو به سمت دیگه خم و دهنشو باز کرد، لذتی که از گاییده شدن دهنش می بردم با هیچ چیزی قابل قیاس نیست.
بالاخره گذاشتم تا خودش آروم ساک بزنه، به بالا نگاه میکرد و چشم در چشمم سرشو عقب و جلو میکرد، به لحظه ارضا نزدیک شده بودم، کیرم از دهنش گرفتم با چند بار جق، صورتشو از آب کمرم پر کردم، زبونشو به آب اطراف لبش می کشید و آبمو مزه کرد و بعد مدتها یه لبخند توی صورتش نشست.
برای لحظاتی تنهاش گذاشتم، با کاندوم و روانکننده برگشتم پیشش، داشت با دستمال کاغذی صورتشو پاک میکرد، همینکه کاندوم توی دستم دید، لبخند دیگهای زد.
کمی روی مبل عقب رفت و به پشتی تکیه داد و درحالیکه کاندوم روی کیرم میکشیدم، ستاره زانوهاش رو با دستاش نگه داشت بود، به کونش سیلی محکمی زدم و گفتم: آفرین دختر خوب.
چون فهمیده بود از نگاه به حالت چشماش توی سکس لذت میبرم چنین پوزیشنی به خودش گرفته بود، بدون اینکه دکمه شلوارشو باز کنم توی همون حالت کمر شلوارشو گرفتم و شلوار به سمت بالا کشیدم تا از پاش در بیاد، شرت و شلوارشو کامل دراوردم و ازش خواستم تاپ و سوتینشو خودش دربیاره، با پوستی سفید و اندام زیبا جلوم دراز کشیده بود و از زاویه بین پاهاش دوتا سینه بلورینش نمایان شده بود.
کمی روانکننده روی کاندوم ریختم و برای اینکه کیرم توی شقترین حالت ممکنش باشه شروع کردم جق زدن، کیرمو با دهانه کسش تنظیم کردم و خیلی آهسته کیرمو فرو بردم و شروع کردم تلمبه زدن.
ستاره با وجود درد و لذتی که میبرد، چشماشو نمیبست و منو از این نعمت محروم نمی کرد و اینطوری میتونستم تمام احساسش بفهم؛ درد، ترس، لذت و حتی شرم.
سریع تلمبه میزدم و برخورد بدنامون صدای خاصی ایجاد کرده بود، صدای آخ ممتد ستاره کنار نفسهای صدادار من فضا رو به بهترین شکل پر کرده بود و منو حشریتر میکرد، کیرمو بیرون کشیدم و ستاره رو بلند کردم و روی مبل چهار دست و پا نشوندمش، کیرم بین کونش کشیدم و از میون رونهاش به دلش فرو بردم.
آخ بلندی کشید، خسته شده بودم و ستاره گهگاه کمرشو تکون میداد و توی تلمبه زدن کمکم میکرد، بازم نزدیک ارضا شده بودم، سعی کردم تلمبههای آخر با قدرت بزنم، جوریکه ستاره جیغهای ریزی میکشید و برای لحظاتی صورتشو روی پشتی مبل گذاشت و سعی کرد بازم به صورتم نگاه کنه، چشماش پر از درد بودن، موج خاصی به کمرش داد و با یک آخ ارضا شد .
دیدن حالت چشماش، اون گشاد شدن مردمکش، منو هم به نهایت جنون رسوند و کمی بعد ستاره کاندوم رو از آبم پر کردم.
بیحال خودمو روی مبل ول کردم و ستاره خودشو دراز کرد تا توی بغلم جا بگیره، کمی که گذشت میخواستم چراغ خاموش کنم که ستاره نذاشت و من بدن داغ و خیس هردومونو زیر پتو پنهون کردم و با بوسه کوتاهی و تشکر ازش به خواب رفتم.
فردا صبح کمی با ستاره صحبت کردم و ازش پرسیدم؛ چیزی هست بهم نگفته باشی؟ وقتی دیدم حتی نمیدونه درمورد چی صحبت میکنم، بهش گفتم اونا دیشب دنبال چیز خاصی میگشتن، چون همهجا رو گشتن احتمالاً پیداش نکردن، اگر فکر میکنن ممکنه توی خونهت باشه، پس بعید نیست فکر کنن میدونی کجاست! پس جونت مثل ترانه در خطره، این باند ثابت کرده با کسی شوخی نداره.
ستاره کمی توی فکر رفت و قول داد مواظب خودش باشه و چند روزی مجدد به خونه خاله میره، دو سه شب بعد شماره ناشناسی حوالی نیمه شب بهم زنگ زد، بعد اینکه تماسو جواب دادم، خودشو رها معرفی کرد و گفت: که نگران ستاره ست، هنوز برنگشته و احتمال میده که جون ستاره در خطر باشه.
باختن
«راوی: خاله منیر/ زمان: فروردین ماه ۱۴۰۱»
نزدیکای ظهر صدای زنگ آیفون بلند شد، به رها گفتم: ببین کیه؟
رها پای تصویر دوربین مداربسته خشکش زده بود و با دهن باز به تصویر نگاه میکرد.
+چته پسر؟
اما رها با اون قد و قیافه، ناتوانتر از این بود که حرف بزنه، خودم نزدیکتر رفتم تا تصویر دوربینا رو چک کنم، منم باورم نمیشد؛ ستاره.
کی میتونست باور کنه، دختری که از اینجا بیشتر از همه بیزار باشه، زنگ در همینجا رو بزنه و بخواد به ما سر بزنه. در باز کردم و ستاره رو به داخل راه دادم، میون حیاط ایستاده بود و مثل همون روز اول چند تا نفس عمیق کشید و پاشو داخل خونه گذاشت.
از ریخت و قیافش بهتون نگم که چیزی واسه توضیح نداره، یه دختر جوون لاغر مردنی که رنگی به روش نمونده و توی یه دست مانتو شلوار مشکی که به تنش زار میزنن و اگه دروغ نگم مال خودش نبودن، موهای دو طرف سرش همونایی که از شقیقههاش شروع شده بودند یکی در میون سفید شده بودند اما هنوزم بدون آرایش و با همین ریخت چرک و صورت مادرمردهش بازم به خیلی از دخترایی که توی عمرم دیدم میرزه.
+سلامت کو دختر، چه عجب از این طرفا!
وقتی دیدم جوابی نداد، سرکی به پشت سرش کشیدم و پرسیدم: ترانه کجاست؟ بعداً میاد؟
بغضش شکست و خودشو تو آغوش رها انداخت و با گریه گفت: کشتنش!
با اینکه احساس میکردم سالهاست که چیزی به نام قلب توی وجودم ندارم، توی سینهام دردی نشست و تیری به پشت گردنم کشید که سرمو داغ کرد.
گریه ستاره شدت گرفت و جواب تمام سوالاتمو با نمیدونم و چهمیدونم داد، تنها چیزی که دستگیرم شد این بود که از خاکسپاری برمیگرده و حال رفتن به خونهشو نداشته.
رها با ستاره همصدا گریه میکردن و دخترای خونه رو دور خودشون جمع کرده بودند، میون همه گریهها و صداها، به این فکر میکردم که همیشه دلم میخواست اونا توی زندگی ببازن و برگردن اینجا، یا که اونقدر غرق خوشبختی بشن که یاد اینجا نکنن! نمیدونم دلم چی می خواست یا اصلاً از برگشت ستاره با این حالش خوشحال بودم یا ناراحت! اما میدونم اصلاً همچنین سرنوشتی رو برای هیچ کسی علیالخصوص دختری مثل ترانه نمیخواستم و از ته دلم براش ناراحت بودم.
دخترا کمکم به اتاقشون رفتن و طبق خواست ستاره اتاق ترانه رو خالی کردم و گذاشتم تو تنهایی یکم اونجا آروم بگیره و داغ دلش سردتر بشه. بین اون همه زن، رها تنها کسی بود که هنوزم اشک از چشماش میریخت و سر بینیش پف کرده و قرمز شده بود، گهگاه آب بینیشو بالا می کشید، همیشه برام عشق بین رها و ستاره عجیب بود، اما دیدن یه گندهبک دومتری با وزن بالای صد و سی چهل کیلو که یه محل ازش حساب میبرن و یجورایی بخاطر ترس از اون، توی این سالا مردی جرأت نکرده اینجا لات بازی در بیاره و یه تنه چند نفرو حریفه، اینکه مثل یه بچه گریه کنه و با یه دستمال مچاله توی دستش اشک چشم و بینیش پاک کنه مسخره بنظرم میومد.
با بخواب رفتن ستاره خونه از تک و تا افتاد و حتی کُس دادنا هم، تقریباً تو سکوت انجام میشدن و همه میخواستن ستاره بتونه چند ساعتی بخوابه. توی اون ساعتا به فاصله اومدن و رفتن ستاره از اینجا فکر میکردم، میتونستم تموم لحظههایی که توی چشماش نگاه کردم و چیزی جز نفرت از من توشون نبود فکر کنم، به خوشحالی موقع رفتنش که لبخند شیرینی به لب داشت، درست شبیه آزاد شدن یه زندانی، نمیتونم تصور کنم چقدر عرصه بهش تنگ اومده که برای فرار از مشکلاتش به من و این فاحشهخونه پناه آورده و نمیتونم هیچوقت بفهمم چی کشیده.
به روزای اول فکر میکنم، ستاره همون دختری که با وجود جثه نحیف و لاغرش، کاری کرد که من تحسینش کنم، ستاره مثل ماهی کوچولو توی این دریا خروشان بود که برخلاف موجها شنا کرد و بیشتر از یک ماه باهاشون جنگید، روزی که آوردمش بهش قول دادم تا کرایه اتاق بده کسی نمیتونه نزدیکش بشه، از فردای اون روز با سر شکسته، شروع کرد کل تهرون زیر پاش گذاشتن، توی هر سوراخی سرک کشید که یه کار گیر بیاره.
درست یادم نیست چند تا کار انجام داد اما یادمه از کلفتی و کارگری بگیر تا آشغالجمعکنی، یه روزایی که کاری واسش نبود سر چهارراه گدایی میکرد تا پول اتاقشو جور کنه، بعضی موقع ها میومد با صورت زخمی و پای لنگون، انگار توی قلمروی گداها و آشغالگردا واسه اون جایی نبود، بعضی موقع ها حتی اندازه پول اتاقش نتونسته بود کار کنه، اگه رها نبود باید آواره خیابونا میشد.
رها روزایی که چه پول کم داشت چه نداشت، جبرانش میکرد، سهم نصف و نیمهای از غذای خودشو به ستاره می داد تا از گرسنگی نمیره، ستاره بارای اول تموم محبت رها رو بدبینانه میدید و بهسختی قبول میکرد، چون اگه همون یه وعده غذا توی روز نمیخورد احتمالاً تلف میشد، بعد یهمدت فهمید رها واقعاً از هر برادری برادرتره، از هر مردی مردتره ، تو روزایی که هیچکسی حق ورود به اتاقشو نداشت، رها براش غذا می برد و حالشو میپرسید و چند لحظهای ستاره رو از اون حال بد درمیورد و بلندبلند می خندیدند.
رها اینجا واسه همه برادری میکرد اما ستاره رو یجور دیگه میدید، انگار یه نسبت خونی نانوشته دارن، بعد یهمدت برای اولینبار دیدم لبخند میزنه، یه شغل خوب به عنوان منشی مطب یه دکتر پیدا کرده بود، اونقدر خوشحال بود که با دمش گردو میشکست و از برنامهش واسه آینده میگفت، از اینکه قراره تو اولین فرصت از اینجا بره و هر جای تهرون که شد یه اتاق واسه خودش پیدا کنه.
اون شب از همیشه دیرتر اومد، پاش نمیلنگید و دست و صورتش خونی نبود اما یه چیزی درست نبود، تا منو دید زد زیر گریه و اشکی که از چشماش میومد انگار جوشش خونش بود که از چشماش فوران کرده بود، خیلی ساده فهمیدم چی بهسرش اومده، چند روز بعدش لالمونی گرفته بود و از اتاقش در نمیاومد، وقتی هم که در اومد، گفت: چند تا مشتری کرایه اتاقت میشه؟
قبل اینکه یکی از انگشتامو بهعلامت یک بهش نشون بدم، به رها نگاه کردم، اونروز برای اولین بار فهمیدم مقاومت اون دختر یه شعله رو توی قلب رها روشن کرده بود، که با جمله چند تا مشتری اون امید رها خاموش شد و سطل آب سردی بر پیکره وجودش ریختن.
هیچ کدوم فکر نمیکردیم دختر بیجون و ضعیفی چون ستاره با سن هجده نوزده سال بتونه این همه مقاومت کنه و برخلاف موجها شنا کنه.
انگار من و رها امید داشتیم قبل اینکه جنده بشه بتونه خودشو از این منجلاب بیرون بکشه و به اولین دختری بدل بشه که با کوهی از مشکلات جنگیده و تونسته بود پیروز بشه، انگار دوست داشتیم کار ناتموم سوسن و منیر و همه دخترای قبل خودش تموم کنه و بشه اولین دختری که میشناسیمش تونسته پیروز بشه.
به مشتری خوبی اجارهش دادم و پول خوبی بابتش گرفتم، یه مرد پولدار که عقدههای کیر کوچیکش و زود ارضاییشو با پولش التیام می داد اما خوب شد که نبودین و ندیدین! جوری ناله و گریه میکرد که دل سنگ براش آب میشد، نه از درد کیر و جر خوردن، بلکه از درد دریده شدن روحش، خاک شدن غرورش و نادیده گرفتن احساسش.
رها تمام مدت پشت در توی راهرو، مثل مرغ سرکنده رژه میرفت، من اون روز از ملکه شدن اون دختر جوون پشیمون بودم، مردک الدنگ خوش و خرم با خیال اینکه خودش باعث نالهها شده، انعام اضافی به من داد و اونجا رو ترک کرد.
رفتم که برم سراغش، اما ستاره در قفل کرده بود و توی سکوت اتاقش اشک میریخت، اون لحظهای که ترانه از اتاق روبروش خارج شد و بعد چندتا ضربه به در، اجازه ورود گرفت و وارد اتاقش شد، هنوز قشنگ یادمه.
انگار همون لحظه بند دل این دوتا دختر بهم گره زدن و توی آسمونا بافتنش.
مطمئنم اگه رها هم در میزد، ستاره بهش اجازه ورود میدهد اما رها به خودش جرأت نداد، ستاره رو توی اون حال ببینه و تصمیم گرفت ستاره توی ذهنش همون دختر پیروز دیروز بمونه و تصویری از شکستش شکل نگیره.
اونشب ترانه تنهاش نذاشت و تا صبح کنارش موند، کمکم ارتباطشون اونقد قوی شد که بتونن به رهایی از اینجا، به اینکه میتونن برن و واسه خودشون یه جای دیگه زندگی بسازن، فکر کنن.
انگار همین دیروز بود که با لبخند و صورتهای مملو از شادی و دست در دست همدیگه از این خونه رفتن، انگار خدا ستاره رو توی راه ترانه گذاشته بود تا دلیل برگشت به زندگیش باشه و ترانه هرچند برای مدت کوتاهی طعم عشقو بچشه.
حالا ستاره با قلبی تکهتکه و پشتی شکسته شده به این خونه برگشته، باختن واسه کسی که تلاش نمیکنه و توی جمود خودش بهسر میبره یه پیشامد عادیه اما واسه کسی که میجنگنه، باختن میتونه کشنده باشه.
من تمام داستان این دخترا رو میدونم، هر مردی که توی زندگی ستاره بود اگر کمی حیا و غیرت داشت، کار ستاره به اینجا نمیکشید، اگر فقط یکی بدون چشم داشت دست کمک به سمتش دراز میکرد امروز جور دیگهای رقم ميخورد، همه اون مردا و من جمله خود من، بال پرواز ستاره رو قیچی کردیم و پایین کشیدیم و توی این منجلاب رهاش کردیم.
اگر فقط یکی از آدمایی که سر راه ستاره قرار گرفتن، اونو به چشم نه یه خواهر بلکه یه آدم میدیدن و نمیخواستن تمام کمبودهاشونو از طریق اون رفع کنن الآن ستاره اینجا نبود.
امروز برای چندمین بار از اینکه ستاره رو جزئی از این فاحشهخونه کردم پشیمونم، اما من از پول خوشم میاد و بنظرم چون بهسر من اومده میتونه بهسر هر کس دیگهای هم بیاد.
این یعنی اینکه جز خودت کسی به فکرت نیست و زندگی آدما شاید شکلش شیک و قشنگ شده باشه اما هنوزم قانون جنگل بهش حکمرانی میکنه.
توی این زندگی که پدر دخترشو میفروشه، شوهر زنشو و برادر خواهرشو، چه توقعی از بقیه آدمهای زندگیتون دارین؟!
توی همین افکار و جنگ درونم در اتاق شماره نُه زدم و با دفتر خاطرات توی دستم داخل شدم، دفتر خاطراتی که ترانه چندی قبل مرگش پیشم امانت گذاشته بود، سرکی توش کشیده بودم چیزی جز خاطرات روزای تلخ و شیرینش نیست، بهنظرم الآن دیگه دلیلی نداره از ستاره پنهونش کنم شاید نوشداروش بشه.
دفترو به دست ستاره میسپارم، توی چشماش کلی سوال بیجوابه، چند صفحه اولش بیحوصله ورق میزنه، وقتی به صفحات جلوتر میرسه میفهمه چه هدیهی ارزشمندی بهش دادم، هر خط رو که میخونه اشک چشمشو از ترس خیس شدن دفتر با گوشه آستینش پاک میکنه و خیلی سریع نگاهشو روی خطوط دفتر برمیگردونه، تنهاش میزارم تا باز کمی آرومتر شه و توی تنهایی خودش اون خاطرات رو مرور کنه.
در اتاقشو میبندم و به این فکر میکنم که:
ای زن تو را چرا چنین آفریدهاند، چرا در همه ادوار تاریخ مورد جور قرار گرفتهای! چرا اینچنین مظلوم خلق شدهای! در نقطهای از جهان برای تحقق امیال مردان برخلاف میلت برهنه گرداندنت، در نقطهای دیگر چون مایه ننگ بودی زنده بهگورت میکنند، در جای دیگری حق رأی و بیان نظرت و هزاران حق دیگری که ذهنم یاری نمی دهد را نداری و در نقطهای دیگر فریاد عدالت خواهیت را با گلوله پاسخ میدهند.
ای زن، تو رنج کشیدهترین نسل انسانی، زین چه سبب اینچنین آفریدنت.
رازهایش
«راوی: ستاره/ زمان: فروردین ماه ۱۴۰۱»
از کجا شروع به شکوه کنم، از اینکه بهم فرصت دفاع ندادن و به تهمتی ساده منو در خیابانهایی که روزی ازشون میترسوندم تنها گذاشتن یا اینکه بهم اجازه ندادن با عزیزترین آدم زندگیم وداع کنم، خیلی ساده میخواستن مرگش رو فراموش کنن و خوشحالی درونشون رو پنهون کنن.
اینقد دلگیرم که خیابونای شهر هم واسم نفستنگی میارن، اینقد سرم درد میکنه که نمیتونم به چیز دیگهای فک کنم.
جایی جز خونه خودمون توی این شهر ندارم، حالا اونجا هم، دیوارش با خاطرههایی که شاهدشون بودن برام حکم قفس داره، سرگرد به خونهی خاله راهنمایی میکنم، برگشت به اونجا میتونه از فشار روی شونههام کم کنه، حداقل یکی اونجاست که میدونم میشه توی هر موقعیتی بهش تکیه کرد و برات از جونش مایه میذاره.
میون حیاط مشجر خونه، درست مثل روز اول چنتا نفس عمیق میکشم و سعی میکنم یادم بیاد چقد همه چیز میتونه بد باشه و با چنتا نفس عمیق، میشه باهاشون گلاویز شد.
خودمو توی آغوش بهترین مردی که میشناسم میندازم، درست مثل اسمش، حس رهایی میده و دستاش هنوزم همون گرمای آشنا رو داره، از خاله اتاق ترانه رو طلب میکنم و به سمتش میرم، به امید اینکه ترانه روی تختش نشسته و داره موهای بلند مشکیشو شونه میزنه، درو باز میکنم اما واقعیت چیز دیگهایه، این اتاق بدون ترانه حکم همون دیوارای خونه اجارهایمونو داره اما خاطراتش قدیمیتر و کمرنگترن، به تخت ترانه پناه می برم و با گریه بهخواب میرم.
صدای تیکتیک در میشنوم، چشمامو باز میکنم و خاله توی چارچوب در ایستاده، لباس سیاهی به تن کرده که برام یادآور اینه که واقعیت یعنی نبودن ترانه، دفتر کوچیکی به سمتم میگیره، سستتر از اونم که ازش سوالی بپرسم.
دفتر باز میکنم و چند خط اولشو بیدقت میخونم، معنی خاصی برام ندارن، ورق میزنم به تاریخ آشنایی میرسم، شرح اتفاقی مشترک، خوب که دقت میکنم دستخطش آشناست و برای اولینبار نگاهی سپاسگزارانه به خاله میکنم، شروع میکنم بهدقت و با شوق خوندن اون خاطرات:
{امروز بعد مدت ها اتاق روبروم خالی شده، یعنی میشه یه روز منم از اینجا برم، مطمئنم تا شب جایگزینی برای اتاق پیدا میشه، به همین راحتی یکی بخاطر ازدیاد سنش بیرون انداخته میشه و جوونکی به دلیل بر و رو جاشو میگیره، از همین الان از دختر اتاق روبرویی بدم اومده، نه دیدمش نه میشناسمش اما…
ساعت سه شبه، نور از پنجره اتاقش به داخل اتاقم میتابه و اذیتم میکنه.
یکی دو باری باهاش روبرو شدم، خیلی مغروره و به هیچکس محل نمیده، صبح زود میزنه بیرون تا شب و تاریکی هوا بیرون میمونه، داره میجنگه، اینو میدونم چون خاله بهمون گفته، همه روی اینکه کی کم میاره و اولین مشتری رو قبول میکنه شرط بستن، اونقد کم سن و سال و بیجونه که حتی فکر نکنم بتونه از خودش محافظت کنه، چه برسه به جنگیدن واسه نجابتش. من هیچ شرطی نبستم چون دوست ندارم در مورد بدبخت شدن آدما حرف بزنم.
امروز بوی آشغال میداد و دیروز سرتا پاش سفید و گچی، هرچی توی خیابونا بیشتر کتک میخوره قوی تر میشه، میخواد کوتاه بیاد، حدس همه غلط در اومده تا الان بیست و سه روزه که محکم ایستاده، البته نباید کمکهای رها رو فراموش کرد، رها انقد خوبه که غذاشو به این دختر میده و دختره فک میکنه نصف غذاشه.
انقدر مردونگی داره که هر وقت توی اتاقش میره درو باز میزاره تا شکی توی ذهن کسی شکل نگیره و حرفی دهن به دهن نچرخه.
امروز فهمیدم اسمش مریم و نوزده سال سن داره، هنوزم شبا چراغ اتاقش روشنه ولی دیگه عادت کردم، نمیدونم چی بهسرش اومده که از شب و تاریکیاش میترسه.
امروز از صحبتاش با رها فهمیدم، بعد بیست و پنج روز یه شغل درست درمون پیدا کرده و میخواد کمکم از اینجا بره.
دیگه کسی نشمرده چند روزه که مقاومت کرده و چند هفتهای هست که داره واسه دکتر کار میکنه و همه منتظر رفتن مریمان، امشب نمیدونم چی شده اما صدای گریهاش بلند بلند داره میاد، با اینکه کم دختر فضول نداریم اما کسی بیرون نمیره، انگار یه جورایی هممون دلمون میخواست اون از اینجا بره، انگار هممون دلمون میخواست مریم نشناسیم و فقط افسانهای از دختر جوونی باقی بمونه که موفق شد.
رها مریم به اتاقش میبره و بین گریههای مریم من چیزی میشنوم که دوست نداشتم هیچوقت شنیده باشم، امروز دوست دکتر به بهونه آخرین بیمار مراجعه میکنه و دونفری کاری به سر مریم میارن که اون سرش ناپیدا، گوشامو گرفتم تا صحبتهای بغضآلود مریم نشنوم، بیشک همه شنیدن اما هیچکس به روی خودش نمیاره و هر کسی به نوبه خودش اون حرفها رو توی ذهنش چال کرده و میخواد که مریم بازم بلند شه و ادامه بده اما…
امشب مریم جوری ضجه میزنه که آسمون به حالش زار زار گریه میکنه و بارون سنگینی گرفته، امشب من پشت در اتاقم نشستم منتظرم تا کار مشتری مریم تموم شه، بپرم تو اتاقش و مریم جوری بغل کنم تا بفهمه هممون همین درد کشیدیم و پشتشیم.
در میزنم و ازش میخوام که در باز کنه، نزدیکه منصرف شم و برگردم توی اتاقم که کلید توی قفل میچرخونه و در باز میشه، لباس سادهای به تن کرده و میشه فهمید نتونسته و شرت و سوتینشو تنش کنه، خودش رو زیر پتو پنهون میکنه و روشو به سمت دیوار برمیگردونه.
بالاتر از سرش روی تخت میشینم، درحالیکه منم بهش پشت کردم میگم: من خواهر ندارم اما اگه میتونستم انتخاب کنم دوست داشتم نه شبیه تو بلکه خود خود تو باشی. روی تخت تکونی میخوره و میفهمم که برگشته به سمتم و ادامه میدم: همهی ما داستانای متفاوتی داریم اما دست سرنوشت مارو کنار هم رسونده تا بشیم غمخوار هم، من جز تو و دخترا و خاله کسی رو ندارم اما باور کن هممون این حال داشتیم و داریم و قرار نیس بهتر بشه، اگه خواستی حرفی بزنی من همینجام.
میخوام از روی تخت بلند شم که با صدای گرفته میگه: نرو.
کنارش ساکت میمونم و چند دقیقه بعد سرش به سمت پام میگیره و وقتی شروع میکنم به ناز کردن موهاش، سرشو کامل روی پاهام میزاره و ایندفعه باز بغضش میشکنه و گریه میکنه، امشب ازم خواست بمونم، تا صبح توی سکوت به دیوار روبه رومون زل زدیم و فین فین کردیم.
خیلی عجیبه با هیچکدوم از دخترای اینجا به اندازه مریم صمیمی نشدم، انگار خدا مریم واسه من فرستاده، مریم و معصومیت توی چشماش هر دفعه کاری میکنه که از خودم بدم بیاد، من اینجا اومده بودم تا آیینه درونم اونقدر کدر بشه تا به ته خط برسم و جرأت کشتن خودمو بدست بیارم اما مریم آدم دیگهای رو در من بیدار کرده.
نمیدونم چطوری بنویسم اما گاهی کنارش انقدر حس خوبی دارم که جنده درونم به نیستی میره و احساس میکنم من همون دخترک ساده خونهی پدرم هستم.
خاله به مریم گفته باید مثل بقیه یه اسم برای خودش انتخاب کنه، مریم اومد توی اتاقم و ازم پرسید چی انتخاب کنم، میتونستم یه اسم بهش پیشنهاد کنم اما تصمیم گرفتم بهش از خودم بگم تا شاید بیشتر کنارش اون احساس سبکی رو تجربه کنم، نمیدونم چی میشه و مریم چه واکنشی نشون میده، شاید بعد از شنیدن جندگی من، ازم بدش بیاد.}
سرمو از روی دفترچه بلند میکنم، انقدر غرق خوندن خاطرات ترانه شدم که حدود نصف دفترچه رو خوندم و به اینجا رسیدم، یادمه اومدم ازش کمک بخوام تا واسم اسم انتخاب کنه، روی خوشی نشون نداد و قبل اینکه بیرونم کنه بهم گفت: خودت باید انتخاب کنی!
توی اتاقم جلوی آینه داشتم به خودم نگاه میکردم و خودمو به هر اسمی که به ذهنم میرسید صدا میزدم و تصویرمو با اون اسم میسنجیدم که در اتاقم باز شد و ترانه داخل اومد، از سرگذشتش گفت و از دلیل انتخاب اسمش: صدامو بریدن و نذاشتن حرف بزنم، دخترمو ازم گرفتن و نذاشتن صداش بزنم و براش لالایی بخونم، برای تموم صداهایی که ازم گرفتن اسم خودم ترانه گذاشتم.
همون لحظه گفتم: ستاره
ترانه توی چشمام خیره شد و پرسید: چی؟
گفتم: من توی هفت آسمون یه ستاره هم ندارم پس اسممو میزارم ستاره!
ترانه لبخند بزرگی روی لبش اومد و پریدم بغلش کردم، بغلش پر از حس امنیت و آرامش و حسای خوب بود اما هیچ وقت نتونستم به چشم خواهر بهش نگاه کنم، هروقت بدنهامون بهم برخورد می کرد یا اندامشو میدیدم، حسی در من زنده میشد که نمیدونستم چیه. سرمو روی برگهها برگردوندم و ادامه دادم:
{خیلی عجیب بود داستانمو کامل بهش گفتم، اون هیچ نگاه منفی یا قضاوت گونهای بهم نداشت حتی یه جاهاییش پا به پام گریه کرد، نتیجش شد ستاره، اون برای خودش ستاره رو انتخاب کرد. خیلی عجیبه، چقدر به ریخت و قیافش میاد.
ستاره همون اسمیه که برام یه مشغله ذهنی شده، نمیدونم این حس از کی بهش شکل گرفت اما اون دختر بهم حس عاشق شدنو تلقین میکنه}
از اینکه اونم همون روزا عاشقم شده بود تعجب کردم، یه حس خوشایند تمام قلبمو فرا گرفت.
{امروز مث دیوونهها در اتاقمو باز میکنه و میگه: بیداری؟ هنوز دارم کش و قوس میرم که مشتشو آروم به قفسه سینم میزنه تا خستگیم در بره، میچرخم و روی شکم میخوابم و اون بدون هیچ حرفی میره روی کمرم میشینه و درحالیکه سرشونههامو ماساژ میده و شروع میکنه به حرف زدن، دلیل خیلی از حرفاشو نمی فهمم، چرا داره از سکس دیشبش با یه پسر جوون میگه؟ به کجا میخواد برسه؟ و در نهایت میگه با خودم فکر کردم تو هم باید داستان منو بدونی، دیگه از این بیشتر که توی چشمت خوار نمیشم! بعد با هیجان صورتش پایین میاره و چشماشو تو راستای نگاهم نگه میداره و میگه: میشم؟
چند لحظه به چشمای کنجکاوش نگاه میکنم و میزنم زیر خنده، کمرشو صاف میکنه و پشت کمرمو مشت بارون میکنه و میگه: چرا بجای اینکه جوابمو بدی میخندی؟
بهش میگم: اگر بگم نه یعنی خوار بودی اگه بگم بله یعنی بیشتر خوار میشی!
حالا خودشم خندش گرفته، درحالیکه قهقهه میزنه و از مشت زدن بهم کوتاه نمیاد، نمیدونم چرا اما دردم نمیاد و حتی میتونم بگم با مشتهاش کمی تحریک شدم و بین پاهام احساس خیسی میکنم.
داستانشو با همین خندهها شروع میکنه، هنوز خیلی نگذشته که خندش به گریه تبدیل میشه، از روم کنارش میزنم و کنارش میشینم و به داستانش گوش میدم، از یه جایی به بعد میکشمش توی آغوشم و بقیه داستانشو وقتی همو بغل کردیم میگه، احساس میکنم یه کلمه دروغ توی داستانش نیست و اون بیتقصیرترین جنده دنیاست. وقتی اینو بهش میگم اول گریهش تبدیل به خنده میشه و بلند بلند باهم قهقهه میزنم و آخرش با هم بلند بلند گریه می کنیم.
فک کنم یکماهی میگذره که چیزی ننوشتم آخه انقد باهاش حال دلم خوشه که کمتر وقت میکنم سراغ خاطرهنویسی بیام. ستاره دختر زرنگ و خیلی خوب این کار یاد گرفته و مشتری زیادی هم داره، امروز ازم خواست بوسه لب بهش یاد بدم، بعد حدود دوماه جندگی کردن خیلی عجیبه لب گرفتن بلد نباشی. حدس زدم خانوم دلش هوای لبامو کرده و یه لب خیلی ساده و کوتاه بهش دادم و از سرم بازش کردم، اگه ازم لب میخواد باید درست بیاد جلو و درخواست کنه، نه اینکه دروغ بگه و منو خر فرض کنه.}
بیهوا لبخند زدم و به اون روز فکر کردم، دقیق یادمه با کلی دروغ که مشتریام از لب گرفتنم خوششون نمیاد و کاش یکی بود بهم یاد بده، فکر کرده بودم موفق شدم سرش کلاه بذارم تا اولین لبمو ازش بگیرم اما یادمه بهم گفت: مهمترین اصل اینه لباتو غنچه و کوچیک کنی و اجازه بدی مرد مقابلت اول لبتو ببوسه بعد مثل دیوونه ها به لبش بوسه بزنی و وقتی دستشو پشت سرت گذاشته و نذاشت سرت دور کنی بهش اجازه میدی که لب بالا تو تو دهنش بگیره و بمکه، تا هر وقت خواست بهش فرصت میدی لبتو بخوره، بعدش زبونشو که توی دهنت فرستاد جوری زبونشو میک میزنی و میکشیش تو دهنت که بفهمه واسه کیر لهله میزنی و کامل حشریش میکنی.
پیش خودم فکر میکردم که چه لبی از ترانه بگیرم اما خیلی یواش یه بوسه ریز به لبم زد و قبل اینکه بهم فرصت بده لبشو بوسه بارون کنم، لب بالامو بین دندوناش گرفت و خیلی سریع ولش کرد و گفت: اینجوری.
یادمه اینقدر ناامید شده بودم که روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم، فکر میکردم بهم حسی نداره و فقط زیر مردا اینجوری آه و ناله میکنه، ای نقلا دستمو خونده بود، هر صفحه که جلوتر میرفتم بیشتر از عشقش به من گفته بود و کمتر از سکسای خودش با آدمای جورواجور نوشته بود.
{همین کاراش برام جذابش میکنه، بالاخره یکم از پولشو خرج کرده، بقیه طلا و جواهر یا چیزای دیگه میخرن اما این دختر با کلی کتاب روانشناسی برگشته، اونقدر کتاب های قطور و بزرگی خریده که یه گوشه اتاقش پر شده از کتابای خانوم، یه جورایی به کتاباش حسودیم میشه، از وقتی کتاباشو خریده کمتر پیشم میاد و بیشتر وقتشو در حال مطالعه است، اونقدر روانشناسی خونده که گاهی رفتار بعضی از مشتریاشو تحلیل میکنه و ازشون وسط سکس سوال روانشناسی میپرسه، حتی موقع صحبت های دوتاییمون از مبحثی که خونده واسم توضیح میده، ژست روانکاو چقد بهش میاد و با لباس راحتی چقدر خواستنی کرده.
امشب بعد تموم شدن مشتریم جرأت بخرج داد و قبل اینکه فرصت کنم لباس تنم کنم وارد اتاقم شد و به لبم بوسه زد و سرش دور کرد و منتظر واکنشم شد، خب همینم قبوله بعد چهار ماه، بالاخره یکم جربزه نشون داده.
شروع میکنم به بوسیدن لباش و اجازه نفس کشیدن بهش نمیدم، همینکه یکم فرصت نفس کشیدن بهش میدم، تاپ آستین حلقهای تنشو از سرش در میارم، جوری تعجب کرده که خندهدار شده، تمام این حالات صورتش برام خواستنیترش میکنه، در حال بوسیدنش، قفل سوتینشو باز میکنم و سینههامو به سینههاش میمالم و از قدرتم استفاده میکنم و میندازمش روی تخت…}
فکر میکردم با اون ابهت خانومانهای که داره، بعد بوسیدنش میزنه زیر گوشم، اما مثل وحشیها بهم چسبید و بعد میک زدن لبام و زبونش فرستاد توی دهنم، یه حس عجیب و خاص، انقد سریع لختم کرد که تعجب کرده بودم، لذت تماس با سینههای گرمش تازه داشت شارژم میکرد که پرتم کرد روی تخت و درحالیکه کمرم از تخت آویزون بود و شلوارک و شورتمو از پام کشید بیرون.
به سمت در رفت و قفلش کرد، خودمو روی تخت بالاتر کشیدم و موجی به تنم انداختم، نگاهی به اندامم کرد و درحالیکه لب بالاشو با زبون خیس میکرد با دست سیلی به پام زد و بهم گفت: بیا پایینتر.
کونمو لبه تخت گذاشتم و بین پاهام نشست و شروع کرد لیسیدن کسم، چوچولم میمکید و با انگشتاش دو سمت کسمو تحریک میکرد و سعی میکرد انگشتاشو وارد کسم کنه، برای اولین بار تو عمرم داشتم لذت جنسی رو میچشیدم، کسم خیس آب شده بود و ترانه تونست دو تا انگشتشو واردم کنه و اینقدر جلو عقبشون کنه که آبم فوران کنه و به مرز جنون برسم و با نالهای عمق توی خودم فرو برم.
ترانه ایستاد و به پوست دون دون شدهام و بدن بیحس و جونم نگاه میکرد، روی تخت خزیدم و خواستم میون پاهاش روی زمین بشینم که ترانه مانعم شد و بهم گفت: بعداً جبران میکنی.
میدونست اولین ارضای رضایت بخشمو دارم تجربه میکنم و حتی باز نگه داشتن پلکام برای اذیت کننده است، آروم منو توی بغلش گرفت و اجازه داد تا گرمای تنش توی تنم بپیچه و سلول به سلول تنم لذت تجربه کنه.
از