ترنج (۵ و پایانی)
لذت
«راوی: آقا/ زمان: بهمنماه ۱۴۰۰»
راننده: آوردیمش آقا.
+پیداش کردین؟
راننده: نیست آقا، همراهش نبود، طبق دستور تون بچهها خوب گوشمالیش دادن اما زبون باز نمیکنه.
ترانه رو آدمام از سر قرار گرفته بودن و تا اینجا خِرکشش کرده بودن و وقتی دیده بودن فلش همراهش نیست، حسابی کتکش زده بودن اما نتونسته بودن بهحرفش بیارن.
ترانه فکر میکرد اگه از این خونه بیرون باشه و اون فلشو بهعنوان اهرم فشار داشته باشه، خطری از جانب من تهدیدش نمیکنه و دست من به هیچ عنوان بهش نمیرسه و میتونه با یه معامله ساده فلشو با چندرغاز پول مبادله کنه.
ترانه تنها کسی بود که میتونست وارد اتاقم بشه و باهام توی اتاق خودم سکس کنه اما هنوزم نمیدونم، ترانه قضیه فیلم و عکسا رو از کجا فهمید و چهجوری تونسته بود یکی از اون فلشو رو از گاوصندوق اتاقم کِش بره. میتونستم بهش اون چند میلیارد بدم و فلشمو پس بگیرم، در واقع اون فلش پر از عکس بود و برام بیشتر از اینا میارزید، اما باید ترانه رو ادب میکردم، اون از اعتماد من سؤاستفاده کرده بود، باید درس عبرتی واسه بقیه ازش میساختم.
هنوزم روز اولی که دیدمش یادمه، شمارشو یکی از مشتریا بهم داده بود و اصرار داشت که لنگه نداره و باید بیارش توی جمع دخترای خونهت، کیسهی سیاه روی سرش رو تازه برداشته بودند، قد بلند، سینه و کون برجستهش خودنمایی میکردن، موها و ابروهای سیاهش کنار پوست سفید روشنش، تضاد جالبی رقم زده بود. وقتی متوجه من شد بهم نگاه کرد، چشمای یکدست سیاهش آدمو از خودبیخود میکرد و توی سیاهچاله هوسش فرو میرفتی.
به جندههایی که همیشه پاشونو توی این خونه میزاشتن ی ذره شبیه نبود، فکر میکردی اون اومده بود مارو انتخاب کنه، سر و سینهشو جلو داده و مثل یه زن پولدار و باکلاس جلوم ایستاده بود، انگار اونم یه بزرگزاده بود و پیش خودم گفتم یه همچنین لعبتی چطور گیر اون مردک پشمالو خیکی افتاده.
بهش نزدیکتر شدم و دستمو سمتش دراز کردم، بعد کمی مکث با سر انگشتای دستش باهام دست داد.
دستشو توی دستم نگه داشتم و چنان وقاری توی نگاهش داشت که دوست داشتم مثل یک پرنسس باهاش رفتار کنم، دستش کمی بالا آوردم و میخواستم دستش ببوسم که اجازه نداد دستشو بیشتر بالا بیارم و مجبورم کرد برای بوسیدن دستش کمی گردن و کمرمو خم کنم.
دستشو بالای سرش گرفتم و بدنشو پیچ و تاب دادم تا کامل تنشو ببینم، از هر نظر عالیه، دستشو رها کردم و گفتم: لباساتو در بیار.
بدون اینکه به آدمای اطرافش نگاه کنه لباساشو از تنش در میاره، نه مثل دخترای دیگه تظاهر به خجالت میکنه، نه با ادا و اطوار درشون میاره.
میدونم اعتماد به نفس بالایی داره اما اون جوری رفتار میکنه که انگار من و محافظام آدم نیستیم و بهحساب نمیارتمون.
این دفعه خودم دورش چرخی زدم، رنگ پوست بدنش از صورتش روشنتره و مث یه تکه جواهر میدرخشه و سینههای بزرگش با نوک سربالاشون توی بهترین موقعیت از هم قرار گرفتن و میشه پوست بین سینههاشو دید و حتی اون خیسی بین سینههاش حس کرد.
موهای مشکیش شونههاشو پوشونده، کمرش قوسی زیبایی داره و با شونههای جلو دادش قشنگتر دیده میشه، باسن خوش فرمش زیرش خودنمایی میکنه و جوری بهم چسبیده که انگار تا حالا هیچ مردی تلاش برای رسیدن به سوراخش نکرده.
از شکم صاف و زیبایش نباید بگذرم، نافش ذرهای نقص نداره و شکمشو زیباتر کرده. رونهای توپرش بهم چسبیدن و در بالای زانوهاش کمی ازم هم فاصله گرفتن، ساقهای کشیده و پوست براقشون زیبایی این بدن تکمیل میکنه.
کمی از کسش دیده میشه مویی نداره و انگار از اول بدون مو آفریده شده، پوست اطراف کسش همون سفیدی رو حفظ کرده و ذرهای کم نشده.
نوع نگاهش با چشمای هیز من تغییر نکرده، همون نگاه از بالا به پایین داره، تمام خصوصیاتش به آدم حس یه زن دست نیافتنی رو میده مثل یه زن متاهل، مثل یه میوه ممنوعه.
شرایط بهش میگم و با شنیدن مقدار پولی که قرار گیرش بیاد، لبخند کمرنگی روی لباش نمایان میشه و با صد میلیون برای سه روز اینجا بودن، موافقت میکنه به آدمای مختلف سرویس بده و ممکنه انواع سکس تجربه کنه براش مهم نیست، با اعلام موافقتش دستبندی به دستش وصل میکنم و با یکی از محافظا به اتاقش می فرستمش.
این زن به تنهایی کل دختران روسی و عرب مجموعمو کله پا میکنه و مطمئنم آوازش که بپیچه، کسایی رو برای خودش اینجا میکشونه که آرزوی اومدنشونو دارم، بعد اومدن جواب آزمایشات و معاینه، در اتاقشو با کارت الکترونیکی باز میکنم، لبه پنجره ایستاده و یه لباس حریر ساده و بلند پوشیده، نوری که از تراس داخل میاد از لباس میگذره و بدنشو به نمایش گذاشته.
میدونم متوجه من شده اما اهمیتی بهم نمیده، با تکسرفهی من، سرشو به عقب میچرخونه و بهم نگاه میکنه و باز به حیاط خیره میشه.
اونقد هوسش توی سرم قوت گرفته که شروع میکنم به کندن لباسام، صدای خشخش کتمو و باز شدن کمربندم که در میاد، میره به کمر روی تخت میخوابه و زانوهاش خم میکنه و منتظر من میمونه.
لخت جلو میرم، کمی لباس بلندشو از روی زانوهاش بالا میبرم و میونه رونش مچاله میکنم، گره بند شورتو باز میکنم و با سر به سمت کسش حملهور میشم.
بین کس صورتیش زبون میکشم و هر جوری که بلدم سعی میکنم تحریکش کنم به کمرش موج میده و پاهاش به دو سمت سرم میفشاره.
با دست رونهاش فاصله میدم و دوباره به لیسیدن کسش مشغول میشم، وقتی شهوتی میشه تمام اون گاردش فرو میریزه و آب کسش جاری میشه و ازم میخواد که کمکش کنم بایسته.
جلو هم سینه به سینه ایستادیم و به چشماش نگاه میکنم، گره جلوی لباسشو باز میکنه و حریر از روی شونههاش سُر میخوره و به پایین میفته.
بین پاهام میشینه و کیرمو به دهن میگیره و جوری ساک میزنه که از همون اول آهمو در اورده.
انقدر خوب ادامه میده که نزدیک ارضا بشم و مجبورم متوقفش کنم و به چشمای سیاهش نگاه میکنم و توی نهایت شهوت جملهای از دهنم خارج میشه: آخه چرا باید تو حروم باشی.
کاندوم روی کیرم میکشم و به آغوش بازش روی تخت پناه میبرم، آروم و آهسته کیرمو توی کسش میکنم و درحالیکه سینههاش به قفسه سینهم مالیده میشه، توی کسش تلمبه میزنم.
بین تمام آخ و آهایی که از دهانش خارج میشه و شروع میکنم ازش لب گرفتن، با شدت و قدرت هر بوسمو جواب میده و وقتی لبامو ازش جدا میکنم، میگه: چقدر میخواستمت.
با چشمای گرد شده نگاهش میکنم و میگم: از بچگی چقدر منتظر این لحظه بودم، دوباره بهم بگو.
-خیلی میخواستمت.
با همین جملهها محمکمتر توی کسش میکوبم و اون بین شدت گرفتن تلمبههام، میگه: داداش.
با شنیدن این کلمه آبم فوران میکنه و اگر کاندوم نداشتم کسش پر از آب میشد.
نمیدونم از کجا فکر توی ذهنمو خوند، اما نهایت آرزومو برآورده کرده و سیاهترین فانتزیمو فهمید و با چشماش محبتآمیز بهم نگاه میکنه.
سرمو روی سینهش میذارم و تا کوچیک شدن کیرم، میزارم توی کسش بمونه، موهای سرمو ناز میکنه و به بدنم دست میکشه.
خیلی زود ترانه شد دختر محبوب من و هرکسی که یکبار همخوابی با ترانه رو امتحان میکرد.
سکس من و ترانه با بازی اون بهعنوان خواهرم چیزی بهمن میداد که مدتها در طلبش سوخته بودم.
ترانه صورتاً شبیه خواهرم نبود، زیباتر بود اما همون وقار و نجابت خواهرمو به یادم میاورد و بدون اینکه نقش بازی کنه مثل یه دختر مذهبی رفتار میکرد.
ترانه تنها دختری بود که توی کمتر از چهار ماه بیشتر از ده دفعه مهمونمون بود و با مشتریهای کلهگُندهم سکس میکرد و اونا رو مثل من غرق تجربهای لذت بخش میکرد.
حتی وقتی توی سکس خشن تحقیرش میکردن، اون بازم انتهای سکس جوری نشون میداد تا اون آدم بخواد برای بودن با ترانه دوباره بیاد.
ترانه بیشتر از ما دنبال سکس و شهوت رانی بود ولی نمی دونستم چرا ترانه نمیخواد اینجا بمونه و ساکن دائم اینجا بشه.
ترانه وقتی از اینجا می رفت یه جنده بیچاره بود که ته مرداب وجودش گم شده بود، بعد چند روز که برمیگشت، به همون ترانه روز اول شبیه شده بود، شاید بیرون از این خونه یه چیزی یا یه کسی معصومیت از دست رفتشو بهش برمیگردونه.
به اتاقش رفتم، سیاه و کبود شده بود، آدمام خوب کارشونو انجام داده بودن، اما ترانه اینقدر باهوش بود که بدونه با دادن اون فلش به من، سند مرگ خودشو ارضا میکنه.
روی تختش نشستم و بهش گفتم: میخوام داستانمو بهت بگم، میدونی آقازاده یعنی چی! اولین بار وقتی توی زنگ تفریح دبستان دوستمو هل دادم و سرش شکست، فهمیدم آقازاده بودن چهجوریه. ناظم بعد از تموم شدن زنگ تفریح منو میون حیاط تا اومدن بابام زیر آفتاب نگه داشت.
از ترس و خستگی پاهام میلرزیدن و اما جرأت نشستن روی زمین رو نداشتم. با اومدن بابام و دیدن حال و اوضاعم، به دفتر مدیر رفت و از پنجره دیدم که سیلی محکمی به ناظم زد و فردای همون روز ناظم و مدیر مدرسه عوض شدن. همون موقع فهمیدم برای اشتباهات یه آقازاده هیچ مجازاتی نیست.
قدرت پدرم بهم این امکان داد که توی دوران بلوغم، یه خونه داشته باشم تا بتونم تمام گُهکاریای عالمو تجربه کنم، خیلی زود خونم پر شده بود از دخترای مختلف که به من و دوستام سرویس میدادن. توی همون دوران فهمیدم، آدمای مثل من هولتر و گشنهترن، انگار محدودیت و ظاهرسازی که باید می کردیم، ما رو حریصتر میکرد. پدرم قبل بیست سالگی بهشت روی زمین برام ساخته بود و جهنم برام پاک کرده بود. اما داشتن همهی اون امکانات فقط به پدرم وابسته بود. میون همون بهشت، یکی از آقازادهها اوردوز کرد و با ته کشیدن نفساش، آتیش به بهشت من زد.
توی گیر و داد اتفاقی که افتاده بود، فیلم سکس و مشروب خوردنش توی گوشی دوستام، همون چیزی بود که پدرشو ساکت کرد و از ترس لرزیدن پایههای قدرتش، خودش روی مرگ پسرش سرپوش گذاشت.
این همون جرقهای بود که منتظرش بودم، این همون نقطه پرتاب بود، من دیگه نمیخواستم آقازاده باشم، باید آقا میشدم، باید از زیر سایهی پدرم بیرون میومدم و خودم به یه دنیا سایه مینداختم.
اینجا رو خریدم، با عوض شدن خونهم جنس آدمایی که بهش رفت و آمد هم داشتن هم عوض شد، پنهونی ازشون عکس و فیلم می گرفتم و برای روز مبادا نگه میداشتم، هرچه پیش میرفتم ، آدما قد و قوارشون بزرگتر میشد و نوع سکسی که ازم میخواستن براشون مهیا کنم دیوانهوارتر میشد. خودت که دیدی من ریزترین خواستههاشون توی امنیت تمام مهیا میکردم و اونا بدون نگرانی از اینکه کسی خبردار شه، شهوترانی میکردن. هیچ کدومشون نمیدونستن خودشون توی چه عذابی مینداختن.
من کمکم پادشاه این حرفه شدم، به کمتر از کلهگُندهها رضایت نمیدادم و جایی واسشون توی خونهم نبود. تمام فانتزی سکسایی که دیدی در مقابل بعضی از خواستههاشون هیچ بودن، آخوند و وزیر و وکیلهایی که دلشون به سیاهی چینه بسته پیشونیشون بود، گاهی ازم زن آبستن میخواستن و گاه دختر بچه کم سن و سال، یه وقتایی پسری میخواستن که تازه پشت لبش سبز شده بود یه وقت دیگه مردای بدنساز و قلدری میخواستن تا احساس قدرت کنن. من تمام عمرمو و تمام خطرات موجود به جون خریده بودم تا این عکسا رو جمع کنم و حالا تو میخوای مثل یه عوضی کوچولو اونو از چنگم در بیاره، اون فلش مثل ارباب حلقهها قدرت زیادی داره، باهاش میتونم هر کاری بکنم، اما اگه دستم نباشه، میتونه این امپراطوری رو با خاک یکسان کنه، فلشی که ازم دزدیدی یه تیکه از شیشه عمر منه که میتونه نابودم کنه.
حالا تو بیشتر از هرکسی میدونی اون فلش برام چقد مهمه، فلشمو بهم بده از گناهت میگذرم، قول میدم باهات کاری نداشته باشم، اینجوری هردومون عبرت گرفتیم، تو یاد گرفتی همون جنده کوچولو بمونی و تو کار بزرگترا دخالت نکنی، منم یاد گرفتم اختیارمو دست کیرم ندم.
وقتی دیدم بهحرف نمیاد، شروع کردم بهش شوک دادن. اونقد بهش شوک داده بودم که حتی نمیتونست درست وایسه، اما یهچیز فرق میکرد ترس عجیبی توی چشماش موج میزد.
+برای آخرین بار میپرسم فلشم کجاست؟
بهسختی کلمات به زبون میاورد: بزار از اینجا برم، فلشو واست میفرستم، هیچی نمیخوام، فقط بزار برم!
ترانه رو از توی اتاقش روی زمین کشوندم و تا لبه پلهها اوردمش، قبل اینکه باز لب به التماس باز کنه از روی پلهها هلش دادم پایین.
روی پله ها میغلطید و به اطرافشون برخورد میکرد و در آخر نقش بر زمین شد.
هنوزم تکون میخورد و مثل یه کرم کثیف می خرید و رد خون سرش روی کف زمین کشیده میشد.
بالای سرش رفتم، بازم سعی میکرد التماس کنه و منو راضی کنه که فقط بزارم بره و فلشو واسم میاره.
اما دیگه دیر شده بود باید درس عبرت خوبی ازش می ساختم.
دست و پاشو گرفتن و انداختنش توی ماشین، بردیمش میون یه بیابون، همه چیز از قبل آماده شده بود و ماشینشو اورده بودن و هر کاری که لازم بود و کرده بودن، ترانه رو بهزور جا دادن توی ماشینش و روش بنزین ریختن و من با پرتاب یه کبریت روشن، ماشینشو شعلهور کردم.
میخواستم جسدش حتماً پیدا بشه، میخواستم همه بفهمن چه بلایی به سرش اومده و چهجوری به قتل رسیده.
آتیش که به تنش رسید، جیغهای بلندی می کشید و با چشماش برای اولین بار التماس میکرد.
من با ترانه لذتهای زیادی چشیده بودم اما اون لذت سوختن و زجر کشیدنش بهترین لذتی بود که تا حالا توی عمرم تجربه کرده بودم.
اسب وحشی
«راوی: مریم اشراقی/ زمان: اردیبهشتماه ۱۴۰۱»
ماشینی کنارم ایستاد و قبل اینکه بتونم حرکتی کنم، چند نفر پیاده شدن و بهزور منو سوار کردن، روی سرم کیسهای کشیدن و برای اینکه ساکت بشم چند ضربهای حوالم کردن، با اینکه ترسیده بودم اما حس میکردم دارم به قاتل ترانه نزدیک میشم.
تمام مسیر طولانی سرمو پایین نگه داشته بودن و بعد از پیاده کردنم وارد یه ساختمون شدیم.
نمیزاشتن کیسه رو بردارم و ساکت فقط جوری که بفهمم اونجان کنارم ایستاده بودن و دستاشون روی دوتا شونهم گذاشته بودن، بعد مدتی انتظار صدای پای کسی اومد، کیسه رو برداشتن و به اون مرد نگاه کردم با حرکات دستش همه رو کنترل میکرد و سعی میکرد بفهمونه که اون ارباب این آدما و عمارته.
بهم شوکهای دردناکی میداد و سعی میکرد کاری کنه که ازش بترسم.
وقتی در مورد ترانه و اون فلش گفت و مطمئنم شدم ترانه رو اون کشته، بهسمتش حمله کردم و به دو سمت گردنش چنگ انداختم و سعی کردم خفهش کنم.
حتی شوکهای الکتریکی ممتدشم نتونست مانعم بشه و خشم از دست دادن ترانه بهم قدرت میداد. وقتی جریان برق به بدن خودش وارد شد دست از شوک دادنم برداشت.
اگر آدماش اونجا نبودن، نمیتونست خلاص بشه و به خاطر ترانه حتماً میکشتمش.
بهم سیلی محکمی زد و که نشونه ضعفش بود، یعنی ابزار شوک دهندهش نمیتونه مانعم بشه و گفت: خوب بلدم چطوری رامت کنم.
این دفعه توی صندوق عقب یه ماشین انداختن مو بعد مدتی طولانی، در صندوقعقب باز شد، محیط بیرون به تاریکی داخل صندوق بود، چهره مردی که در صندوقعقب باز کرده بود درست دیده نمیشد، یقه لباسمو با یه دست گرفت و منو از صندوق بیرون کشید.
به اطراف نگاه کردم، میون یه باغ بزرگ بودیم و آقا و یکی از آدماش دورتر ایستاده بودن، به مردی که هنوزم یقهمو سفت چسبیده بود نگاه کردم، قد بلند و هیکل بزرگش بهش هیبت ترسناکی میبخشید، ریش بلند و موهای ژولیدهش تکمیلش میکرد. همین که یقمو ول کرد میخواستم در برم که دستمو سریع گرفت و پشت سر خودش منو به سمت یکی از دو انبار چوبی وسط باغ کشید.
دور تا دور انبار پر از علوفه و کاه بود که مرتب روی هم تا سقف چیده شده بودن و چراغ فیلامنتی کوچیکی کمی محیط انبار روشن کرده بود.
بهراحتی با یه دستش هر دوتا دستمو گرفت و طنابی رو به دور دستام بست، قلابی رو به طناب انداخت و زنجیر اون قسمت رو انقد کشید که فقط سر انگشتای پام روی زمین بمونه، منو مث یه تکه گوشت توی مرکز اون انبار آویزون کرد.
آقا و آدمش هنوزم بیرون از انبار ایستاده بودن و اون مرد چهارشونه رو صدا زدن: وحید.
صدای حرف زدنشون بهسختی به گوشم میرسید: هرجور میتونی باید بهحرفش بیاری، باید جای فلشو از زیر زبونش بیرون بکشی. وقت کمی داری، دو روز دیگه میام باید بهحرف اومده باشه، مواظبش باش اسب وحشی چموشیه.
وحید به آقا قول داد: خیالتون راحت، توی کمتر از این مدت بهحرف میاد و مث بلبل هرچی که میدونه رو میگه.
صدای روشن شدن ماشین اومد و ماشین حرکت کرد.
عاقبت بدی در انتظارم بود، دستامو کمی کشیدم تا شاید طناب شلتر شه و بتونم خودمو آزاد کنم .
وحید: اونا باز نمیشن، بیشتر مچ دستتو زخمی میکنی.
نگاهم به در انبار و وحیدی که توی چارچوب در ایستاده بود افتاد، یکم تنهات گذاشتم و تو داری شیطونی میکنی، به سمتم اومد، خیلی سریع به دو طرف دندههام دو تا مشت محکم زد، برای لحظهای نفسم گرفت و بعدش بخاطر دردش جیغ بلندی کشیدم.
-باید بفهمی که هرچه زودتر دختر خوبی بشی، کمتر اذیت میشی.
از در انبار بیرون رفت و کمی بعد برگشت، دسته سطلی رو گرفته بود که با هر تکون خوردنش، آب درون سطل بیرون میریخت.
وحید سطل گوشه ای گذاشت و بهسمتم اومد و شروع کرد به زدنم، جوری میزد که انگار زنده موندنم واسش مهم نبود.
فرصت نمی کردم جیغ بزنم، قبل اینکه بخوام جیغ بزنم ضربه محکمتر دیگهای میخوردم، همینکه کمی بیهوش میشدم، روم آب میپاشید و دوباره هوشیارم میکرد.
خون تمام صورتمو پوشوند و پایین میریخت، میتونستم روی بدنم سردی خونمو احساس کنم، بالاخره نفس عمیقی کشید و از زدنم دست برداشت، دستاشو به یقه لباسم رسوند و با کمی تلاش مانتو و تاپ زیرشو پاره کرد و سوتینمو اینقد کشید تا اونم پاره شه و برای شلوار و شورتم همین کار کرد.
گیجتر از اون بودم که بفهمم هدفش از لخت کردنم چیه یا حرکت بعدیش فکر کنم، سرمو نمیتونستم بالا نگه دارم و خودبهخود گردنم می افتد.
برای لحظهای هوشیار بعدش بیهوش میشدم، داشت تهدیدم میکرد و ازم میخواست جای فلشو بهش بگم.
-امشب ادب میشی.
ناتوانتر از اون بودم که بتونم روی پنجه پاهام وایسم، حالا که وزنمو دستام تحمل میکرد، تیر شدیدی توی هر دو دستم احساس میکردم.
با جمله فردا ادامه میدیم، منو بهحال خودم ول کرد و قبل رفتنش گفت: نترس، از بوی خون خوششون میاد.
میخواست چراغ کوچیک انبار رو خاموش کنه که داد زدم: نکن تو رو خدا!
خنده کریهای کرد و گفت: تاریکی بیشتر دوست دارن.
چراغ خاموش کرد و رفت و من بیهوش شدم.
بههوش که اومدم، هنوز شب بود و همهجا رو سکوت گرفته بود و تنها شانسی که آوردم ماه کامل بود، نور کمی از سوراخ بالای سرم روی تنم می تابید و کمی منو از تاریکی در امان نگه داشته بود، نمیتونستم چشمامو برای مدت طولانی باز نگه دارم.
کمی بعد با صدای جیس و جیس موش ها و خش خش حرکتشون بههوش اومدم، با برخورد چیز نرمی کنار پام جیغ بلندی کشیدم اما بیفایده بود، سعی میکردن از تنم بالا بیان.
پاهامو ناامیدانه تکون میدادم و مرتب جیغ میکشیدم، از تنم بالا اومده بودن و با تکون بدنم پایین نمیفتادن، دندوناشونو توی تنم فرو میکردن.
در اوج ترس و ناامیدی در انبار کمی باز شد و مردی وارد شد، همینکه چراغو روشن کرد، موش ها به اطراف فرار کردن، بهسمتم اومد، سعی کرد تک و توک موشهایی که مونده بودن فراری بده، قیافتاً شبیه وحید بود با قد کوچکتر و لاغر اندامتر.
سر کچل و صورت تراشیدش، کنار تخم چشماش که از حدقه بیرون زده بودن قیافشو از وحید خوفناکتر کرده بود، چشماش روی تنم می دوید و برای مدتی خیره نگام کرد، بعد به پشتسرم رفت و اووف بلندی گفت و با لبهای چندشش پوست گردنمو بوسید و خون خشک شده روی گردنمو مث یه حیوون لیس زد و گفت: خوشمزهای.
برآمدگی شلوارشو به کونم فشار داد و قبل اینکه چیزی بگم، سریع عقب رفت و بهخودش گفت: داداش وحید گفته نه، نباید اینجا بیایم.
به سمت کلید چراغ رفت و خاموشش کرد و از اونجا رفت.
با طلوع اولین پرتوهای خورشید اونجا روشن شد و من تا چشمامو باز کردم اون مرد دیدم که درست کنار در انبار نشسته و بهم زل زده.
نمیدونستم دیشب دومرتبه کی اومده اما میدونستم تمام شب نگاهم میکرده و مواظبم بوده.
وقتی دید چشمامو باز کردم، بهستم اومد و آهسته گفت: اسمت چیه؟
بهخاطر داد و فریاد دیشب صدام به سختی درآورد و با صدای گرفته گفتم: ستاره.
بیمقدمه گفت: زن من میشی؟
نمیدونستم بهش چی بگم، حرکات و فرم صورتش ترسناک بود، نمیتونستم پیشبینی کنم عاقبت هر کدوم از جوابا چی میتونه باشه.
وقتی دید جواب نمیدم با یه دست صورتمو بهم فشرد و گفت: با توام، ستاره زن من میشی؟
هر لحظه فشار دستش روی فکم بیشتر میشد و باید چیزی میگفتم وگرنه فکم خورد میکرد، اما چی!
چیزی رو زمزمه کردم.
دستشو برداشت و گوشش جلو آورد: باید همو بشناسیم؟
باز خودشو مورد خطاب قرار داد و با خودش گفت: آره، آره راست میگه زن باید شوهرشو بشناسه تا بتونه عاشقش بشه وزنش بشه. من حمیدم برادر کوچیک وحید. وحید ها، همون که این بلا رو بسرت آورده، میشناسیش؟
با سر اشاره کردم: آره
-بهم گفته چون دختر خوبی واسه آقا نبودی باید یکم ادب بشی.
با سر بازم گفتم: آره
-چرا نبودی؟
زیر لب زمزمه کردم: چون ترانه رو کشته.
-چی؟
حرفمو عوض کردم و گفتم: چون آقا ازم کارای خوبی نمیخواست.
سر انگشتاشو به بین پاهام رسوند بعد یه لمس سریع دستشو عقب کشید و با حالت ذوق زدگی گفت: کُستو بهش ندادی؟
مجدداً گفتم: آره
-زن منم بهم نمیداد!
با صورت ترسیده، سریع گفت: الان زن ندارم تنهام، اون مُرده، خودم کشتمش.
وحید در انبار باز کرد و بلند داد زد: مگه بهت نگفتم اینجا نیای!
حمید سریع به سمت در فرار کرد و از اونجا رفت.
وحید جلو اومد و بهم گفت: بهتره حواست باشه، اون از من خطرناکتره، معلوم نیست قرار چیکار بکنه!
بدون اینکه دوباره بزنتم، یکی دو بسته علوفه برداشت و از انبار خارج شد.
هرچه از روز میگذشت فضای انبار داغتر میشد و پرتوهای خورشید از سوراخی که دیشب نجات بخشم بود رو تنم مینشست و حس تشنگی و عطش زیادی بهم وارد میکرد.
وحید با لیوانی تو دستش در باز کرد و به سمتم اومد، از آب کثیف توی سطل برداشت و توی چند قدمیم ایستاد و لیوان جوری گرفت تا آب توشو ببینم.
بخاطر عطشی که بهم غالب شده واسه اون آب کثیف گفتم: نمیدونم، بخدا نمیدونم.
آب به سمت لبم آورد و قبل اینکه به لبم برسه درست جلو پام، لیوانو خالی کرد.
-پس بهتره تشنه بمونی، اما یه مرد هیچ وقت نباید تشنه بمونه!
به کمر شلوارش دست انداخت و کیر سیاه کلفت و بلندش رو بیرون اورد و بدون معطلی خودشو بهم چسبوند، با یه فشار محکم همشو توی کسم جا داد و شروع کرد تلمبه زدن.
توانی برای ابراز دردم نداشتم اما دیگه تحملم هم تموم شده بود، نمیدونم چقدر گذشت که با آهی عمیق توم ارضا شد، وقتی کیرشو بیرون کشید گفت: قشنگ جر خوردی.
چشمامو بهزور باز کردم و رد خونمو روی کیرش دیدم فکر میکردم تموم شده اما پشت سرم رفت و کیرش توی سوراخ کونم جا داد و شروع کردن به کمر زدن.
با هربار ورود و خروج کیرش جیغ میزدم و توی یه لحظه دیدم حمید از لای در داره نگاهمون میکنه، مثل بچهای که مخفیانه سکس بزرگترا رو نگاه میکنه، وقتی دید متوجهش شدم فرار کرد.
بالاخره کار وحید تموم شد و با خندهای بلند گفت: تو دیگه چهجور جندهای هستی، تا حالا کیر بزرگ به خودت ندیدی، کونتم که خونریزی کرد.
من میرم بخوابم، عصر برمیگردم و کار دیشبمو از جایی که ولش کردیم ادامه میدیم.
درد شدیدی زیر شکمم پیچیده بود و دیگه توانی برای تحمل نداشتم که با اومدن حمید به داخل انبار حواسم پرت شد.
-خیلی حال داد؟
+نه.
-چرا؟ دوسش نداری؟
باید شانسمو امتحان کردم و گفتم: نه، ندارم!
خنده بزرگی روی لباش نقش بست که دندونای زرد و خرابش نمایان شد و به سمتم اومد با دوتا دستاش دوستم بدنمو لمس کرد.
+برام از زنت بگو؟
با تعجب نگام کرد و گفت: توی زندان با شوهرش آشنا شدم، هم سلولیم بود یعنی شوهر سابقش، وقتی آزاد شدم، بهم گفت برم در خونشون و یهچیزی از زنش بگیرم و برسونم دست کسی.
زن خوشگلی بود، ناراحت نشیا، مثل تو خوشگل نبود.
گاهی اوقات همراه بستهها بهم شیرینی یا غذا میداد، میخواستم زن من باشه، حاضر بودم براش هر کاری کنم. اما هیچ وقت توی خونهش راهم نمی داد، بهم میگفت نمیشه.
تا اینکه شوهر اولش آزاد شد، بهم گفت دیگه نباید بیام.
فهمیدم از مرده میترسه و جرأت نداره با من باشه، شب از روی دیوار رفتم تو خونشون، به من کُس نمی داد اما داشت زیر مرده آه و ناله میکرد، نمیدونم چی شد!
به خودش با عصبانیت گفت: کار تو بود!
دوباره به خودش گفت: چون تو جرأت انجامشو نداشتی!
نمیدونم چیکار کردم ولی غرق خون شده بودن و من ترسیدم و فرار کردم، هنوز دارن دنبال قاتلشون میگردن، اگه حق با من نبود، اگه خدا دوستم نداشت کاری میکرد منو بگیرن، درسته!
حالا خوب میفهمیدم، یه سایکوز تمام عیار با خطرناکترین توهمات و دوگانگی شخصیت جلوم ایستاده، اگر با توهماتش همراه بشم ممکنه خیلی خیلی خطرناک بشه.
اون دو تا شخصیت داشت که همزمان با هم توی رفتارش نمود پیدا می کردن و درست نمی فهمیدی کی کدوم شخصیتش داره باهات صحبت میکنه، یکی از اون شخصیتا مهربون و کمی احمق بود و از برادرش می ترسید اما شخصیت دیگه یه سایکوپات بدون احساس، یه قاتل خونسرد و نترس بود.
اما من به یه حمید خطرناک نیاز داشتم نه یه ترسو، پس ترجیح دادم اونو تحریک کنم و بیشتر خشمگینش کنم.
+من خیلی دوست دارم زنت بشم.
-واقعاً راست میگی؟
+آره، اما فک نکنم بزارن.
-راضیشون میکنم.
+نمیشن، باید باهم فرار کنیم.
-نه! داداش وحید از دستم ناراحت میشه، بهش میگم تو دوسم داری و میخوای زنم بشی.
تنها سلاحم یه چیز بود: میخوای بهت بدم؟
با خوشحالی جلو اومد و شروع کرد بوسیدنم، هر جایی رو که میتونست می بوسید و میک میزد.
میخواست کیرش توی کسم بکنه که بهش گفتم: اگه یکم پایینتر بودم راحتتر میتونستی.
نگاهی به زنجیر و قلاب کرد و گفت: ولش کن، اینجوریم میتونم.
کیرشو توی کسم فشار میداد و چشمامو بسته بود و نهایت لذتو می برد و شروع کرد تلمبه زدن. از برادرش وحشیتر تلمبه میزد و جر خوردن کسم باعث شده بود درد وحشتناکی توی تنم بپیچه.
خیلی زود نفساش ریتم نامنظمی گرفت و شروع کرد به بوسیدن من، حین ارضاش توی گوشش گفتم: ولی من مال آقام، راضی نمیشه کسی صاحب اموالش بشه، نه وحید و نه آقا قبول نمیکنن زن تو بشم، فردا آقا میاد تا منو ببره.
چشماشو یکدفعه باز کرد و با نگاه بهصورتم کمی عقب رفت و گفت: غلط میکنن تو مال منی، نمیزارم کسی تو رو از من بگیره!
+حتی داداشتم تو رو دیوونه میدونه و نمیزاره من مال تو بشم.
چشماش گردتر و بیرون زدهتر شدن و بدون حرفی عقب رفت و از در انبار خارج شد.
ساعتی بعد در انبار تکون خورد و وحید با شلاقی توی دستش به داخل اومد: نمیخوای حرف بزنی؟
+نمیدونم.
شلاقشو بالا برد، اولین ضربه رو زد، به روی سینه و شکمم برخورد کرد، سوزش شدیدی داشت و گفت: یه اسب نر قوی هم زیر ضربات شلاق دووم نمیاره، چه برسه به تو!
ضربهی دوم به اون سمت بدنم وارد شد و با تمام توان داد کشیدم.
دستشو برای ضربه سوم بالا برد که صدای شیهه اسبها از اصطبل کنار بلند شد، جوری شیهه میکشیدن که انگار ترسیده بودن و شلاقشو یه گوشه گذاشت و رفت ببینه که چی شده.
ثار
«راوی: مریم اشراقی/ زمان: اردیبهشتماه ۱۴۰۱»
صدای شیهه اسبها مرتب شنیده می شد، بعد مدتی آروم شدن و تا شب کسی سراغم نیومد، انتظار و ترس توی دلم غوغایی برپا کرده بود، دستام دیگه تحمل وزنمو نداشتن و اونقدر دردناک شده بودن که بلندبلند التماس میکردم و برای رهایی کمک میخواستم.
چراغ انبار هنوزم روشن بود و بهنظر میومد که از نیمههای شب گذشته، ضعف و تشنگی و درد دیگه نایی برام نذاشته بود و دوباره توی همون حالت آویزون چشمامو روی هم گذاشتم.
با احساس لمس بدنم توسط چیزی از خواب پریدم و چراغ انبار خاموش شده بود اما کسی کنارم نبود.
کمی بعد دوباره کسی بدنم رو لمس میکرد، سرمو کمی عقب چرخوندم متوجه حمید شدم که حالا داشت کمرمو لمس میکرد و میمالید.
خودشو از پشت بهم چسبوند و متوجه شدم کاملاً لخته، میتونستم گرما و موی سینشو با پوست کمرم احساس کنم، تماس کیر سفت و بزرگ شدشو با کونم، ترس به دلم انداخت.
کمی بعد دستاشو جلو اورد و به مالش سینههام مشغول شد.
دستش که به جای شلاق خورد، آخ سوزناکی گفتم و کمی دستشو عقب کشید، گردنمو بوسید و توی گوشم زمزمه کرد: درد میکنن؟
+آره، خیلی.
-کاری کردم دیگه نتونه بزنتت!
صدای تف اومد و چند لحظه بعد سردی و خیسی سر کیرش با سوراخ کونم برخورد کرد و قبل ورود کیرش گفت: بکنم؟
حالا که با توهماتش همراه شده بودم باید تا آخرش میرفتم و گفتم: مال توام.
قبل اینکه کیرشو داخل کونم بکنه و بوسه آبداری به گونم گذاشت و گفت: میدونستم دوسم داری!
کیرشو آروم آروم داخلم کرد و شروع کرد به تلمبه زدن، ایندفعه کمرش سفتتر بود و انگار لذت بیشتری میبرد، بالاخره خودشو بهم فشار داد و بغلم کرد و توی کونم ارضا شد.
درحالیکه کیرش کوچیک میشد و از کونم داشت خارج میشد منو توی آغوشش گرفته بود، به هر جایی که میتونست بوسه میزد و گفت: خوشت اومد؟
گفتم: خیلی خوب بود.
خندهای عجیبی کرد و بعد گفت: چی میخوای برات بیارم؟
+آب.
خیلی سریع در حالی که لخت بود به بیرون انبار دوید و کمی بعد با کاسه آبی برگشت، نزدیکم شد و توی نور مهتاب میتونستم کمی بهتر ببینمش.
لب کاسه آبو به لبم نزدیک کرد و بهم آب داد، آبی که از اطراف کاسه به بیرون میریخت و روی بدنم جاری میشد، جون دوبارهای بهم بخشید.
+ممنون
-دیگه چی میخوای؟
دستام، دارن کنده میشن، آزادم کن!
به قلابی که دستام بهش وصل بودن نگاهی کرد و گفت: اگه آزادت کنم بازم دوسم داری؟
قبل اینکه جوابی بهش بدم گفت: نه دیوونه، اگه آزادش کنی میزاره میره!
دوباره گفت: راست میگه، نه، آزادت نمیکنم تا ابد باید همینجا بمونی. اینجوری زن من میمونی و نمیتونی فرار کنی!
کمی عقب رفت و چهارزانو روبروم نشست و با چشمانی باز بهم زل زد.
چشمام بازم سنگین شدن و هر وقت که کمی پلکامو می بستم و باز میکردم حمید درحالیکه بهم زل زده میدیدم.
نمیدونم کی خوابم برد اما با اولین پرتوی خورشید توی صورتم بیدار شدم. در انبار باز بود و از حمید خبری نبود.
مدتی بعد حمید لباسای دیروزشو پوشیده بود که غرق خون کس دیگهای بودن، روی دستاش هم اثرات خون دیده میشد.
-بیدار شدی؟
+آره.
-هنوزم دوسم داری؟
با حرکت سرم تاییدش کردم.
-پس چرا نمیگه؟ من که گفتم دوست نداره!
گفتم: خیلی دوست دارم.
حورایی بلند کشید و گفت: دیدی گفت دوسم داره! دوباره بگو؟
چندین بار ازم خواست تا تکرارش کنم.
-در باغ باز گذاشتم، آقا امروز میاد.
ترسُ که توی چهرم دید گفت: نگران نباش نمیزارم ببرنت.
بهش لبخند زدم و اون بازم همون لبخند دندان نماشو نشونم داد.
مدتی بعد صدای یه ماشین اومد، روبروی در انبار ایستاد و راننده در برای آقا باز کرد و هردو پیاده شدن.
از دور وضع وحشتناک منو میدیدن و راننده بلند اسم وحید فریاد میزد.
وقتی جوابی نشنید دستشو روی بوق ماشین گذاشت و چند بار بوق بهصدا در اورد.
وقتی ازش خبری نشد به سمت انبار حرکت کردن، من میونه انبار مثل دو روز قبل آویزون بودم و رد شلاق و رد خون روی صورت و بدن وحتی میون رونهام دیده میشد.
آقا جلوتر قدم برمیداشت و راننده پشت سرش میومد.
حمید از پشت ستون علوفههای نزدیک در یواشکی بیرون اومد و خودشو به راننده رسوند و با چاقو چند بار بهش ضربه زد.
آقا با صدای آخ راننده به پشت سرش نگاه کرد و همون لحظه صدای کرکنندهای توی انبار پیچید.
حمید با سوراخی درست وسط پیشونیش زودتر از راننده آقا نقش بر زمین شد، بعد راننده روی زانوهاش به زمین افتاد.
آقا با تفنگی توی دستش به سمتم نیمنگاهی کرد و دوباره به جنازه حمید و رانندهش که در حال جون دادن بود خیره شد.
کمی بعد به سمت من برگشت و گفت: کارتو خوب بلدی. جنده باید همینجوری باشه، حتی یه دیوونه هم باید حاضر باشه بخاطرش جون خودشو بده.
دست توی جیب کتش کرد و کلید طلایی قدیمی رو بیرون اورد و گفت: این مال کجاست؟
بازم گفتم: نمیدونم.
کلید مثل یه سکه توی هوا انداخت و بعد گرفتنش گفت: خط اومد، عمرت بهسر اومد.
در حالی که کلید توی جیب بغل کتش می گذاشت، گفت: مطمئنی نمیخوای حرف بزنی؟
وقتی دید جوابی نمیدم، گفت: خودت خواستی.
سر اسلحشو به سمت سینم نشونه رفت و من چشمامو بستم و اون شلیک کرد.
زمین دوار
«راوی: سرگرد محمد شکیبایی/ زمان: اردیبهشتماه ۱۴۰۱»
ماشین تنها نشونم بود، ماشین رو تا باغ تعقیب کردم و بیرون باغ نگه داشتم، یواشکی داخل باغ شدم، همون لحظه صدای تیر اومد، خودمو سریع به انبار رسوندم، ستاره میون انبار بسته شده بود و دو نفر دیگه داخل انبار افتاده بودن و مردی جلوی ستاره ایستاده بود با کُلت سمتش نشونه رفته بود، قبل اینکه بتونه شلیک کنه به سمتش شلیک کردم و تیر درست به پشت سرش اصابت کرد و جلوی پای ستاره به زمین خورد.
به سمت ستاره دویدم و با جمله؛ ستاره خوبی؟ ستاره چشماشو باز کرد و با دیدن جنازه اون مرد درست مقابل پاش، نفس عمیقی کشید و بیرون داد.
با پا به اسلحه اون مرد ضربه زدم و ازش دورش کردم. بهسمت ستاره رفتم، وضعیت افتضاحی داشت، همین که زنده بود خودش معجزه حساب میشد.
اونقد صورت و بدنش کبودی داشت که جای سالمی روی بدنش نمونده بود.
از کمرش گرفتم و کمی بلندش کردم تا طناب دستاش از قلاب بالای سرش دربیاد.
وقتی آزاد شد، توی آغوشم گرفتمشو بهش گفتم: همهچی تموم شد، دیگه درامانی.
به آرومی نشوندمش و طناب دستاشو باز کردم، مچ دستاش زخم شده بود.
خونی که روی بدن و میون پاهاش خشک شده بود، نشون از آسیب جسمی و جنسی فراوونی میداد.
لباسش پاره و خونی گوشه انبار افتاده بودن، کت مردی که جلوی پاش افتاده بود، در اوردم و روی شونههاش انداختم.
توی صورت اون مرد تف کرد و دستشو به سمتم دراز کرد تا کمکش کنم بایسته.
زیربغلش گرفتم و با کمکم آهسته و بهسختی قدم برمیداشت، مرتباً به عقب و جنازه اون مرد نگاه میکرد، هنوز باورش نشده بود که اون مرد مرده.
قبل اینکه از در انبار خارج شیم، از حرکت ایستاد و گفت: فندکتو بده.
فندک روشن کرد و طرف کاه و علوفههای خشک گرفت، کمی که روشن شدن نفس هوو مانندی بهشون کرد و آتیش شروع به بزرگتر شدن کرد.
بیرون انبار روی زمین نشست و به آتیشی که گُر میگرفت نگاه میکرد.
+ستاره بلند شو، باید بریم.
به چشمام نگاهی کرد و گفت: اون مرد قاتل ترانه بود.
منم مقابل انبار نشستم و به آتیش گرفتن انبار چشم دوختم، به این فکر میکردم که زمین چقدر گرده و چطوری کسی که ظلم کرده، کارش به آتیش میکشه.
ستاره بهسختی گفت: چطوری پیدام کردی؟
+باید از رها تشکر کنی، جونتو مدیونشی!
به چشمای متعجب ستاره نگاه کردم و ادامه دادم: همون شبی که برنگشتی اونجا، بهم زنگ زد و نگرانت بود، گفت که دیده خاله یه کپی از دفترچه و کلیدی که ترانه پیشش امانت گذاشته رو، در ازای پول به یه مرد داده، رها شماره پلاک اون ماشین بهم داد.
ستاره لبخند کمرنگی زد و گفت: رها و خاله همیشه باید همین باشن، رهایی که برادری میکنه و خالهای که رحم نداره.
از جام بلند شدم، ماشین داخل باغ اوردم و ستاره رو سوار ماشین کردم و قبل اینکه در سمت ستاره رو ببندم، ستاره گفت: اسبا
به سمت اصطبل کنار اشاره کرد و خواست که پیاده بشه.
+باشه من آزادشون میکنم، بشین.
قبل اینکه آتیش به انبار دوم سرایت کنه به داخل انبار دوم رسیدم، میون انبار مرد دیگری مرده بود و موشها در حال خوردن جنازهش بودن. اسبهای داخل انبار آزاد کردم و برگشتم توی ماشین و به سمت بیرون از باغ حرکت کردم.
اسب ها از ترس آتیش ، اطراف ماشین و همراه ما می دویدند و به بیرون فرار می کردند، ستاره با دیدن اسبهای آزاد لبخند بزرگی به لبش اومد، کمی بعد روی صندلی مچاله شد و آروم آروم اشک ریخت.
اولین حرفی که بعد سکوتش گفت: برای تو که مشکلی پیش نمیاد؟
+خیالت راحت اسلحه سازمانیم نبود، نه اونجا، نه اطرافش دوربینی نداشتن.
+چی ازت میخواست؟
-نگین پادشاهیشو! فلشی که ترانه ازش دزدیده بود.
-فقط نمیدونم چرا ترانه اینکار کرد! سر در نمیارم ترانه هیچوقت دنبال دردسر نبود.
+مجبور شده بود!
روشو به سمتم برگردوند و پرسید: واسه چی؟
کمی مِن و مِن کردم و نمیدونستم گفتن ماجرا توی این شرایط درسته یا نه: توی بررسی پرونده متوجه شدم حسابش سه هفته قبل مرگش خالی شده بود، یکم دنبالشو گرفتم فهمیدم شوهر سابقش با استفاده از یه برگه چک که دستش بوده، حساب ترانه رو خالی میکنه.
اشکاش شدت گرفتن و بریده گفت: نفهمیدم چقدر واسه رفتنمون، تحت فشار گذاشتمش.
+یه چیز دیگه هم هست!
به صورت منتظرش نگاه کردم و ادامه دادم: تو بررسی حسابهای ترانه و شوهرش متوجه شدم طی دو سال قبل شوهرش با برادر ترانه مراودات مالی زیادی داشتن، حتی با همدیگه توی تجارت فرش شریک شدن، اما دلیلشو نمیفهمم چرا بعد دعوا و طلاق دو خونواده اون دوتا شریک شدن!
-وای، پس ترانه هم بازی خورده، از برادر و شوهرش باهم، برای سهم الارثش بازیش دادن.
+ستاره باید بری، باید گم و گور شی، ایندفعه باید به حرفم گوش کنی!
دو سه روزی بردمش خونه مادرم تا کمی حالش بهتر بشه، کمی که سرپا شد تا ترمینال رسوندمش و با پولی که بهش دادم گفتم: یه بلیط بگیر، برو جایی زندگی کن که حتی منم نفهمم. فقط برو و پشت سرتم نگاه نکن و به حسابات ، آدمای گذشتهات کاری نداشته باش، باید از صفر شروع کنی.
ستاره یدفعه منو بغل کرد و گونمو بوسید و گفت: ممنونم، واسه همه چیز.
از ماشین پیاده شد و وارد ترمینال شد.
ستاره
«راوی: سرگرد شکیبایی/زمان:تیرماه ۱۴۰۲»
بیشتر از یک سالی میشه که از ستاره خبری ندارم ، پرونده آقا رو با وجود اینکه پسر یکی از کلهگندههای حکومتی بود، سریع بستن.
یه نفر خودشو بهعنوان قاتل معرفی کرد و پرونده خیلی سریع بسته شد، انگار افراد زیادی میخواستن توی این ماجرا کسی سرک نکشه و فقط روشو بدن.
دلم برای ستاره تنگ شده، برای همون چشمایی که وقتی نگاهت میکردن احساس میکردی تو مهمترین آدم زندگیشی، کمی بعد از تموم شدن همه چیز، دنبالش گشتم و اما اثری ازش نبود.
دوست داشتم فکر کنم یهجایی برای خودش تشکیل خانواده داده و شاد و خرم داره زندگی میکنه، نمیخواستم هیچ موقع فک کنم دوباره مجبور به روسپیگری شده یا بدتر از اون آدمای آقا پیداش کردن و سر به نیستش کردن.
سرباز دم در اتاقم افکارمو شکست و گفت: قربان فرمانده کارتون داره.
فرمانده نامه ای به سمتم گرفت و گفت: بیا سرگرد.
نامه رو از دست فرمانده گرفتم و قبل اینکه بازش کنم، ادامه داد: تبریک میگم سرگرد، حکم ترفیعت اومده.
+ترفیع من؟
-آره خیلی هم دیر شده، لایقشی.
حکم باز کردم و خوندم و برگشتم به دفتر خودم.
روی میزم دسته گلی بزرگ گذاشته شده بود، نامه روشو باز کردم و اینچنین نوشته شده بود؛
بابت ترفیعت بهت تبریک میگم، خیلی طول کشید تا بتونم رابطهای خودمو پیدا کنم.
با احترام خانم
+سرباز
سرباز وارد شد و گفت: بفرمایید قربان
+اینو کی آورده؟
-یه مرد، اسمشو نگفت فقط گفت به شما تحویل بدم، قیافش شبیه بادیگاردا بود، با چشمای سبز رنگ!
ناخودآگاه لبخند بزرگی به لبم اومد و دوباره به کلمات آخر نامه نگاه کردم «با احترام خانم»
ساعتی بعد صدای جر و بحث مردی با سرباز دفترم به گوشم رسید، بیرون رفتم تا ببینم چی شده!
مرد برای دیدن من داشت با سرباز بحث میکرد.
+چی شده اینجا؟
قبل اینکه سربازم بتونه حرف بزنه، مرد گفت: منو یادتونه، من مهرداد جمالیام، شوهر ریحانه احمدی.
توی ذهنم کارایی که با ترانه و ستاره کرده بود اومد جلوی چشمم و گفتم: حالا چیه؟ اینجا رو گذاشتی رو سرت.
-میخواستم ببینم از پرونده ریحانه خبر جدیدی شده؟
+واسه چی؟
-دیشب یکی، انبار اصلی فرشا رو با بنزین خاکستر کرده و کلی نشونه جا گذاشته، مثل بانکههای بنزین و اسم ریحانه روی دیوارای انبار!
بیمه گفته چون عمدی بوده تا مشخص نشده کار کی بوده، خسارتی بهم نمیده.
خندهای تمسخرآمیز به لبم اومد و بهش گفتم: به من ربطی نداره.
بیتوجه به شوهر ترانه وارد دفترم شدم و اون داشت داد میزد که اینج