تزویر و ریا

سلام به همه شما دوستای عزیزی که اینجا هستید و میخواید داستان منو بخونید امیدوارم حالتون خوب باشه.اول از همه یه مقدمه کوتاه بگم براتون اونم اینه که داستان ها فقط تو فیلما و کتابا نیستن گاهی تو واقعیت هم اتفاق میفتن مثل داستان زندگی من و خیلی از کتابها و فیلمها هم بر اساس واقعیت ساخته و نوشته شدند.این ماجرا هم که میخوام براتون بگم قسمت کوتاه اما اساسی زندگی منه که برام اتفاق افتاد و ادامه داره هنوز.اول کاری میخام خودمو معرفی کنم،اسم من مریم هستش و الان 30 سالمه یه زن کاملاً محجبه و چادری با پوست سفید و چهره زیبا و چشمای آبی و قد متوسط و بدن توپر،کل خانوادم مذهبی بودن و منم قاعدتاً مثل اونا شدم،تو 22 سالگی با پسری که دوسش داشتم ازدواج کردم و ازش یه پسربچه 7 ساله دارم.شاید پیش خودتون فکر کنید زنی مثل من چطور سر از اینجا درآورده! باید بهتون بگم که زمان آدما رو تغییر میده و منم نیاز به یکم درد و دل دارم البته شاید جاش اینجا نباشه ولی ازتون خواهش میکنم بهم بی احترامی نکنین و ناسزا نگین چون حالم بدتر میشه اونوقت.ماجرای من از دوسال پیش شروع میشه یعنی وقتی که 28 سالم بود،شوهرم یه مرد خوب و خوش اخلاق بود و کارش خوب بود و زندگی خوبی باهم داشتیم اما به طور ناگهانی وضعیت کارش داغون شد و کلی بدهی بالا آورد و کاملاً ورشکست شد نمیدونست چیکار کنه و منم نگران زندگیمون بودم،شوهرم به هر دری زد نتونست کاری کنه و طلبکارا هرروز بهش زنگ میزدن اما اون تصمیم عجیبی گرفت و یهو غیبش زد حتی بدون اینکه به من بگه،خیلی ها میگفتن از کشور خارج شده و رفته اون ور آب،البته از یه سری ها شنیدم سر قمار دار و ندارشو باخته ،حالا من مونده بودمو یه بچه پنج ساله و طلبکارا که آبرو برام تو محله نزاشته بودن و هر روز جلو در بودن،درمونده شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم حتی گاهی وقتا شب تا صبح گریه میکردم،کل فک و فامیلم هم انگار نه انگار که من تو مشکل افتادم حتی برادرام،البته اونا هم دل خوشی از من نداشتن چون از همون اول مخالف ازدواج من با شوهرم بودن،هیشکی پشتم نبود تنهای تنها بودم،تا اینکه یه روز سمیه،بهترین دوستم که از بچگی باهم بودیم اومد به دیدنم و باهاش درد و دل کردم و از مشکلاتم بهش گفتم،ازش انتظار کمک نداشتم ولی اون بهم گفت،نگران نباش مریم!یه نفرو میشناسم که دستش تو کار خیره مطمئنم بهت کمک میکنه،منم بهش گفتم آخه چجوری؟بدهی های شوهرم خیلی سنگینه تازه اگه یکی پیداش بشه و این همه بدهی رو قبول کنه و بده بعدش خدا میدونه ازم چی میخواد در قبالش،سمیه بهم گفت نگران نباش آدم خوبیه همه میشناسنش مرد باخدایی هستش و خیلی از مشکلات مردم رو حل کرده،تا اینکه من حرف سمیه رو قبول کردم چون چاره ای برام نمونده بود و این کورسوی امیدم بود و قرار شد با سمیه بریم پیش اون آقا که اسمش حاج رضا بود.روز قرارمون رسید و سمیه اومد سراغم و باهاش رفتیم،یه کارخونه بزرگ و مجلل بود با کلی کارگر،سمیه بهم گفت،مریم جون برو بالا من اینجا منتظرتم نگران نباش داداشم همه چیو با حاج رضا در میون گذاشته،منم رفتم تو دفتر حاج رضا و وارد اونجا شدم و حاج رضا رو دیدم،یه مرد میانسال با چهره نسبتاً خوب و ریش و سبیل،نورانیت خاصی تو چهره‌اش بود،بهش سلام کردم و اونم با روی خوش منو تحویل گرفت و گفت،بفرمائید خواهر بشینید خوشحال شدم که اومدید شما باید خانم احمدی باشید اگر اشتباه نکرده باشم؟منم گفتم،بله حاج آقا،اونم گفت، دوست شما خانم مرادی از طریق برادرشان در مورد شما و مشکلی که دارید بهم گفتن بنده خودم هم خیلی متأسف شدم و باید اینو بهتون بگم که حتماً مشکل شما رو حل میکنم تا بلکه خدا هم از ما راضی باشه،من تا این حرفو از دهن حاج رضا شنیدم خیلی خوشحال شدم سر از پا نمیشناختم و بهش گفتم،خدا خیرتون بده ایشالا بچه هاتون عاقبت به خیر بشن خیلی لطف کردید نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم واقعاً،اونم گفت،خواهش میکنم خواهر این قدر منو شرمنده نکنید این کارو فقط به عنوان اینکه به یه بنده خدا کمک کرده باشم انجام میدم بلکه خدا هم از ما راضی باشه،در ضمن یه شغل مناسب هم میتونم همینجا براتون جور کنم که در شأن شما باشه اگر مایل باشید،منم دوباره ازش تشکّر کردم و بعد هم خداحافظی کردم ازش و با سمیه رفتیم خونه تو راه هم کلی از سمیه تشکر کردم اونم گفت خوشحالم که بهت کمک کردم مریم جون،چند روز که گذشت سر و صدای طلبکارا خوابید و معلوم شد که حاج رضا به قولش عمل کرده منم خیالم ازین بابت راحت شد خیلی ازشون میترسیدم چون چندبار بهم گفته بودن که خونه رو میخان مصادره کنن‌،همچنان نگران شوهرم بودم که کجاست و چیکار میکنه و احساس تنهایی میکردم،هنوز تصمیم نگرفته بودم که پیشنهاد حاج رضا رو قبول کنم و کار کنم تا خرج زندگیمو در بیارم،چند روز که گذشت سمیه بهم زنگ زد و گفت میخوام امشب برای شام بیای خونه من یکم دور هم باشیم،منم خیلی خوشحال شدم و قبول کردم،با پسرم رفتیم خونه سمیه،از سمیه بیشتر بگم براتون که یه زن مثل خودمه از بچگی باهم بودیم خیلی همو دوست داشتیم اون زودتر از من ازدواج کرد ولی از شوهرش طلاق گرفت چون زیادی مذهبی بود و بخاطر همین شوهرش باهاش اختلاف داشت،وضعیت مالیش هم بدک نبود و از شوهرش هم حسابی مهریه کنده بود و خونه خوشگلی داشت با یه ماشین،رسیدیم خونش و باهاش سلام و احوالپرسی کردم و یکم نشستیم،بعد شام رو آورد و دورهم خوردیم و گفتیم و خندیدیم‌،پسرم آرمان که خسته شده بود رفت خوابید من موندم و سمیه که باهم گپ میزدیم،سمیه اونشب یکم با کنایه باهام حرف میزد انگار میخواست یچیزی بگه بهم منم کنجکاو بودم تا اینکه سمیه بهم گفت،مریم جون بیا بریم تو اتاقم میخوام یه چیز جالب بهت نشون بدم،منم که کنجکاو شده بودم باهاش رفتم اما غافل از اینکه تو اتاق چی بود،در اتاق رو سمیه باز کرد و داخل شدیم،اما با صحنه خیلی عجیبی برخورد کردم و همونجا تو اتاق خشکم زد و تو شوک فرو رفتم،داخل اُتاق،حاج رضا بود که فقط با یه شرت نشسته بود روی تخت خواب و تا منو سمیه رو دید با یه لحن شهوتناک بهمون سلام کرد،من زبونم بند اومده بود اصلا نمیدونستم چیکار کنم برام غیر قابل باور بود و گیج شده بودم،سمیه با خنده بهم گفت،خب مریم جون اینم سورپرایز امشبت فکر کنم فهمیده باشی قراره چیکار کنیم،امشب تو هم مثل من یکی زن های صیغه‌ای حاج رضا میشی که این موهبت نصیب هرکسی نمیشه باید قدرشو خیلی بدونی،!من تا این حرفارو اونشب از دهن سمیه شنیدم عمیقاً احساس نفرت کردم ازش میخواستم همونجا بزنمش نزدیک‌ترین دوستم بهم خیانت کرد و برام نقشه کشیده بود این مدت،در واقع داشت کصکشی حاج رضا رو میکرد،ناخودآگاه زدم زیر گریه و جلوی سمیه زانو زدم و بهش گفتم،بیشرف،چرا باهام این کارو کردی من بهت اعتماد داشتم وگرنه میدونستم هیچ غریبه‌ای بدون چشمداشت کمک نمیکنه به آدم توروخدا بزار ازینجا برم،من آبرو دارم،شوهر دارم،بچه دارم بخدا نمیتونم قبول کنم،در عوض سمیه بهم گفت،همه اینایی که گفتی درست،ولی فکر نکنم بخوای تو یه خونه که هیچکس صداتو نمیشنوه،حاج رضا بجای تو بچتو مورد عنایت قرار بده اونم درست جلوی چشمای قشنگت،من که این حرفو ازش شنیدم خیلی عصبانی شدم و با صدای بلند داد زدم،کثافت با بچم کاری نداشته باشین گناه داره هنوز پنج سالشه تو رو به خدا،حاج رضا بهم گفت،نترس با بچت کاری ندارم ولی باید پیشنهاد منو قبول کنی و امشب خودتو در اختیارم بزاری در غیر این صورت اتفاقات بدی در انتظار تو و بچته در ضمن اگه کار احمقانه ای ازت سر بزنه بدجوری پشیمان میشی مثل بچه آدم سکس میکنی باهام،من وقتی فهمیدم پای بچم در میونه ترسیدم و آروم شدم چون بچم خط قرمز منه مثل هر مادری که بچشو دوست داره و براش نگرانه همیشه،اما بازم ته دلم راضی به این کار نبودم و به حاج رضای عوضی گفتم،آخه چرا من اینهمه جنده ریخته تو خیابونا بخدا من آبرو دارم و هنوز شوهر دارم به غیر شوهرم تا حالا با هیچکسی رابطه نداشتم خدا رو خوش نمیاد این کارو باهام کنید،گناه داره،اونم در جواب بهم حرف جالبی زد و گفت،مریم خانوم اگه قرار باشه من زن جنده زمین بزنم که اونوقت بهم حاج رضا نمیگفتن بجاش میگفتن رضا عیّاش،بعدشم وقتی اون شوهر بی‌وجودت تو رو میون اون همه مشکل تنهات گذاشت و فرار کرد یعنی دیگه هیچ حسی بهت نداره پس شوهرتم نیست خدا رو هم خوش میاد بلاخره وقتی من بهت کمک کنم در عوضش اونم باید بهم پاداش بده که گوهری مثل تورو داده جیگر خانوم،نمیدونم چرا،ولی حرفاش منطقی بود و در واقع با همین حرفا مخ منو زد و من نظرم عوض شد،حاج رضا به من و سمیه گفت،خب دیگه این حرفا بسه لباساتونو در بیارین که کیرم بی‌تابی میکنه،امشب کولاک میکنم جوری میگامتون که نتونید راه برید خانوم خانوما،سمیه سریع لباساشو درآورد،فقط با یه شرت و سوتین قرمز بود بدن فوق‌العاده‌ای داشت با موهای مشکی،نوبت به من رسید و با کلی شرم و خجالت لباسامو درآوردم و با شرت و سوتینم جلوی حاج رضا وایساده بودم،بی شرف تا لخت منو دید از لب و لوچش آب آویزون شد و گفت،عجب چیزی امشب نصیبم شده همون‌طور که حدسشو میزدم جاااااان،عجب هیکلی داری مریم خانوم،امشب چه حالی کنم من با این حوری بهشتی،من ساکته ساکت بودم میترسیدم حرفی بزنم که حاج رضا عصبانی بشه باز،پشت اون چهره معصومش یه شیطان وحشتناک بود،حاج رضا با اون هیکل چاق و بدن پشمالوش مثل یه خرس بلند شد و اومد سمت من و زانو زد و با دستاش شرتمو زد کنار و لای کصمو انگشتمالی کرد بعد یهو داد زد آآآآخ جاااااان عجب کص چاق و چله ای اونم از نوع صورتی خالص مرحبا مرحبا واقعاً احسنت دیگه بهتر از این نمیشد،چه کص تمیزی،!من هیکل رو فرم و ایده‌آلی دارم و به اصطلاح سکسی همیشه هم کصم تمیز و بدون مو و لکّه که ویژگی جالبی برام هست خیلی به خودم اهمیت میدم همیشه،حاج رضا بالاخره اون شرتشو کشید پایین و اژدهایی که تو قفس بود رو آزاد کرد، من باورم نمیشد تو اون سنش همچین کیر کلفتی داره خیلی خوفناک بود بیشتر از 20 سانت میشد راحت،خیلی هم کلفت بود،سمیه تا کیرشو دید جلوش زانو زد و شروع کرد به ساک زدن براش،انواع ساک هارو میزد برای حاجی،یه کیر تمیز بدون پشم‌ فقط شکمش پشمالو بود و پشمای پایین شکمشو زده بود ناکس،حاج رضا کیرشو به زور از دهن سمیه درآورد و گفت چه خبرته سمیه جان بزار برای مریم خانوم هم بمونه،مریم خانوم حالا نوبت شماست مثل سمیه یه ساک مشتی برای این سالار ما بزنی،
من جلوش زانو زدم و کیرشو دستم گرفتم خیلی سفت بود مثل سنگ،شروع کردم براش ساک زدن همینطور که کیرشو میخوردم یجوری احساس لذّت دست میداد بهم که خیلی خوب بود،وقتی میخواستم کیرشو تا ته بکنم تو حلقم میدیدم که جا نمیشه و اوق میزدم،دستامو رو روناش نگه داشته بودم و حسابی ساک میزدم ولی به خوبی ساک زدن سمیه نبود،حاج رضا گفت،آفرین تو هم یچیزایی بلدی ها شیطون خانوم مثل اینکه خوشت اومده ازش،دیدی گفتم راضیت میکنم،دوای هر زنی کیره حاج رضاس اونم فقط زنای محجبه و مغروری مثل تو و سمیه نه جنده های خیابونی،حاج رضا،به منو سمیه گفت،رو تخت دراز بکشید تا سینه های خوشگل مرمری هردوتانو بخورم،منو سمیه سوتینمونو درآوردیم و رو تخت دراز کشیدیم سایز سینه های هردومون 85 میشد انگار چهارتا توپ سفید نرم خوشگل جلوی حاج رضا بود اونم با حشریت کامل شروع کرد به خوردن ممه های منو سمیه وقتی ممه های منو میخورد خیلی حشری میشدم،کیرشو گرفت تو دستش و اومد رو شکمم نشست با دستاش ممه هامو به هم چسبوند و کیرشو گذاشت لای اونا و قل میداد کیرش از بس دراز بود میرسید به دهنم از لای پستونام،خم میشد و ازم لب میگرفت،ناکس خیلی حشری و حرفه ای بود و این کارو با سمیه هم کرد بعد همون‌طور که دراز کشیده بودیم شرت منو سمیه رو خیلی آروم درآورد از پامون و حالا هرسه کاملاً لخت شده بودیم،اومد سمت من و زبونشو گذاشت‌ رو کصم،سمیه بهش گفت،حاجی شما که از کصلیسی بدتون میومد چیشد پس؟،حاج رضا هم گفت،درست میگی سمیه‌جون ولی خدایی جای من بودی این کص صورتیو که اینقدر تمیزه رو نمیخوردی من برای همچین کصی میمیرم،حاج رضا زبونشو لای کصم میزاشت و خیلی شهوتی میشدم و به خودم میپیچیدم و ناله میکردم،سمیه گفت،میشه بعد از مریم کص منم بخورید حاجی جان؟،حاجی گفت ساکت شو آخه کی کص سیاه تو رو میخوره اون کص فقط به درد کردن میاد نه به درد خوردن،بده مریم جون بخوره برات،سمیه که جا خورده بود از حرفاش اومد و با کص نشست رو صورتم و بهم گفت یالا بلیس مریم جنده،من مجبور شدم کص سمیه رو لیس بزنم مزه خیلی بدی میداد ولی تحمل میکردم هر سه تامون داشتیم آخ و اوخ میکردیم هم من هم سمیه هم حاج رضا داشتیم حال میکردیم،کم کم دیگه حاج رضا داشت کصمو انگشت میکرد بعدش محکم زد در کون سمیه و گفت وقتشه یالا،سمیه از روی صورتم بلند شد و روی تخت جلوی حاج رضا دراز کشید و حاج رضا هم پاهای سمیه رو گرفت و انداخت رو شونه هاس سمیه و بعد سرشو لای پاهای سمیه کرد و کصشو آورد بالا،سمیه جوری رو هوا بود که حتی کمرش از کف تخت فاصله داشت حاج رضا بهم گفت پاهاشو از بالا بگیر نذار بیوفته منم این کارو کردم بعد کیر کلفتش رو درجا کرد تو کص سمیه و شروع کرد به شالاپ شولوپ کردن جوری کیرشو با قدرت میکرد تو کس سمیه که تخت به لرزه می افتد سمیه بدجوری تو فشار بود و آه و ناله میکرد گاهی وقتا هم بلند جیغ میزد البته سمیه عادت کرده بود به این کیر کلفت،از اینکه بعد سمیه نوبت منه برم زیر کیر حاج رضا واهمه داشتم اما چاره‌ای نبود،پاهای سمیه رو محکم گرفته بودم اونم داشت جیغ و داد میکرد حاج رضا هم مثل خر داشت حال میکرد تا اینکه کیرشو کشید بیرون از تو کص سمیه و نشست و گفت،مریم جان آماده باش که الان نوبت توئه اینجوری گاییده بشی،بعد دستشو گذاشت تو کص سمیه و یکم نوازشش کرد و گفت،این کس از اول اینطور نبودا خیلی تنگ بود به تدریج داره جا باز میکنه و گشاد میشه اما امشب کس تنگ تو و کیر کلفت من!چه شود!!!حاج رضا بلند شد و اومد سمت من و صورتمو بوسید و خوابوند روی تخت و پاهامو داد بالا و سمیه گرفتش،سرشو کرد لای پاهام و کیرشو رو کصم تنظیم کرد و گفت،قراره خیلی درد حس کنی سمیه میدونه چی میگم هر چقدر دلت میخواد جیغ و داد بزن چون من خوشم میاد و باید تحمل کنی تا آخرش و کار احمقانه‌ای نکنی ضعیفه،من که از اول سکس تا الان یک کلمه هم حرف نزده بودم مجبور شدم باز تحمل کنم،حاج رضا آروم آروم شروع کرد به گاییدن کصم کم کم دردش زیادتر میشد حتی بعضی وقتا نفسم بالا نمیومد لبامو گاز گرفته بودم نمیخواستم داد و فریاد کنم چون یه حسی بهم میگفت نزار حاج رضا فکر کنه منو تحقیر کرده،کصم از بس تنگ بود حاج رضا نمیتونست تلمبه بزنه و مجبور میشد آروم آروم منو بکنه اما یه‌هو وحشی شد و زد به سیم آخر و شروع کرد به تلمبه زدن سرعتی تو کص من،خیلی درد داشتم شروع کردم به داد و فریاد کردن و میگفتم،حاج رضا تو رو خدا بلند شید دیگه نمیتونم بسه،دارم میمیرم به خدا،آخراشدیگه فقط گریه میکردم و بغض گلومو گرفته بود حاج رضای بیشرف هم خیلی بیرحمانه داشت کصمو پاره پوره میکرد نمیخواست فکر کنه داره خسته میشه و نمیتونست از کصم سیر بشه اما هرطور شده بلاخره منو ول کرد و فریاد زد آخ جان تا حالا کص به این خوبی نکرده بودم،سمیه اومد جلوم و شروع کرد به بازی کردن با کصم و با خنده گفت،اوه اوه ببین چه کصی ازت پاره کرد حاجی جون،من چشمام پر از اشک شده بود مثل دیوونه ها هم لذت داشتم هم احساس تحقیر شدن جلوی حاجی و سمیه از هردوشون نفرت داشتم اون لحظه،حاج رضا که با اون سن هنوز انرژی داشت و ارضا نشده بود،البته به لطف قرصا و شیره،روی تخت دراز کشید و به من گفت،مریم جون بیا با کون گندت بشین رو صورتم تا کصتو بخورم برات،بعد به سمیه هم گفت،تو هم که میدونی باید چیکار کنی سمیه جان،من رفتم و کصمو گذاشتم تو دهن حاج رضا تنها جایی که احساس حقارت نمیکردم چون برام کصلیسی میکرد سمیه هم رفت رو کیر حاج رضا نشست طوری که کون گندش سمت من بود و حسابی تو کارش وارد بود و بالا پایین میکرد،من میخواستم همونجا خفش کنم حاجیه بیشرفو ولی میترسیدم،با حرص و ولع داشت کص و کونمو لیس میزد و میگفت ای جان عجب حوریی خدایا شکرت،سمیه کیر حاجی رو تو خودش غیب میکرد حاج رضا یه چک محکم در کونم زد و گفت بلند شو بسه دیگه،سمیه هم از رو کیر حاجی پیاده شد،حاج رضا داشت نفس نفس میزد سخت بود براش تو اون سن دوتا زن رو بگاد،روی تخت دراز کشید و به سمیه گفت،بیا یکم ساک بزن این کیر سفت بشه میخوام کون هردوتاتون بزارم و تمام،دارم خسته میشم،!من حتی با شوهرم هم سکس آنال نداشتم البته کیر شوهرم نصف کیر حاج رضا هم نمیشد و تا اونشب تا حالا از کون گاییده نشده بودم،وقتی سمیه داشت برای حاج رضا ساک میزد کونشو قبمل کرده بود منم یکم کنجکاو شدم و رفتم سوراخ کون سمیه رو یه انگشتمالی کردم و لاشو باز کردم دیدم حسابی غار شده و فهمیدم بدبخت چی کشیده از این کیر حاج رضا تو این مدت،بلاخره ساک زدن سمیه تموم شد و همونجور تو حالت داگی موند و کونشو قبمل کرد حاج رضا هم اومد پشت سمیه با اون صورت پر ریشش ازم لب گرفت منم چندشم میشد منو بغل میکرد و فشار میداد خیلی حشری بود مرتیکه عوضی،بعدش رو باسن سمیه سیلی میزد انقدر رو کونش اسپنک زد که کاملاً سرخ شد مثل ژله بود حالا یواش یواش نوک کیرش رو گذاشت دم سوراخ کون سمیه خیلی آروم و شمرده کیرشو تو سوراخ کون سمیه عقب و جلو میکرد کیر کلفتشو تا آخر میکرد تو کون سمیه اونم آه و اوه میکرد باورم نمیشد اگه اون کیر فقط نصفش میرفت تو کون من از هوش میرفتم،حاج رضا دو دستی کون سمیه رو چسبیده بود و داشت حسابی حال میکرد کیرشو که از تو سوراخ بیرون کشید دیدم قشنگ یه تونل خوشگل زده تو کون سمیه بیچاره،البته حقّش بود حالا دیگه فهمیده بودم نوبت منه و خیلی ترسیده بودم باز،حاج رضا کیر به دست اومد پیشم و دوباره ازم لب گرفت و صورتمو ماچ و بوس میکرد خواستم داگی بشم که حاج رضا خندید و گفت،نه مریم خانوم اینطوری نه،میخوام یجور دیگه کونت بزارم،من نفهمیدم چی میگه بیشرف،اومد منو به پشت دراز کرد روی تخت و بعد پاهامو انداخت رو سرم و کونمو داد بالا جوری که گردنم خیلی درد گرفت و من ساکت بودم سمیه از پشت سرم پاهامو گرفته بود فقط گردنم روی تخت مونده بود حاج رضا سوراخ کونمو یکم انگشت کرد و گفت،جااان چه سوراخ قشنگ تنگی معلومه تا به حال از کون ندادی مریم بانو واقعاً حیف این کون،بعدش رو سوراخ کونم روان کننده زد و با کیرش تو سوراخ کونم نشست و دخول کرد خیلی دردم گرفت تو اون حالت،سمیه هم بهم میخندید و میگفت جوون پاره میشی الان،شروع کردم به گریه و التماس حاج رضا،ولی اون گوشش بدهکار نبود داشت حال میکرد با کونم،تحملش برام زجر آور بود نفسم بالا نمیومد تا اینکه حاج رضا بلاخره کیرشو کشید بیرون و منو ول کرد از درد نمیتونستم کونمو زمین بزارم حسابی بافت های اطرافش پاره شده بود حاج رضا هم که دیگه هیچ انرژی براش نمونده بود رو تخت دراز کشید و سمیه براش ساک میزد تا اینکه آبش اومد و همش تو دهن سمیه خالی شد،حاج رضا یه نعره بلند کشید و گفت یه شب طلایی شد برام خدایا شکرت،بعد بلند شد و سریع لباساشو پوشید و خودشو مرتب کرد من جوری کونم پاره شده بود که نمیتونستم حتی بلند بشم سمیه بهم کمک کرد تا بلند بشم و لباسامو بپوشم و خودشم لباساشو پوشید نمیتونستم درست راه برم و حاج رضا بهم میخندید منم احساس حقارت میکردم،حاج رضا قبل رفتن از خونه بهم گفت،از این به بعد تحت حمایت خود منی هر مشکلی داشتی بگو بهم تأمین مالیت هم با من مطمئن باش شوهرت هیچوقت دیگه برنمیگرده،اینو گفت و خیلی ریلکس از خونه رفت بیرون،من دوباره اشک تو چشام اومد سمیه اومد پیشم و گفت،مریم اگه ازم ناراحتی منو ببخش ولی قدر این حاج رضا رو بدون خیلی مرد خوبیه فکر نکن فقط من و تو زن صیغه‌ایش شدیم کلی زن دیگه هم صیغشن از دختر 15 ساله گرفته تا زنه 50 ساله اونم فقط زنای محجبه بعد این ماجرا سمیه منو پسرمو رسوند خونه و ماجرای اونشب تمام شد.راستش منی که قصه تلخ زندگیمو الان بهتون گفتم بعد صیغه حاج رضا شدن دیگه اون زن سابق نشدم هیچوقت،گوشه گیر و منزوی شدم و افسردگی گرفتم حتی اعصاب و روانم داغون شده تنها فکر و ذکرم آینده پسرمه الان بیشتر از دوساله صیغه حاج رضا شدم حداقل هفته ای دو بار کص و کونمو میگاد و زن سوگولیش هم شدم،از شوهرم هیچ خبری نشده تا حالا،این داستان عمق کثافت و لجن رو تو جامعه ما نشون میده یه فرد ریاکار کثیف مثل حاج رضا که خوش ظاهر و بد باطن هستش و با پولش کلی تشکیلات برا خودش جور کرده و با کلی آدمای کله گنده تو ارتباطه حتی زن و بچه های خودشم خبر ندارن از کاراش همه فکر میکنن آدم خوبی هستش اما هیشکی از پشت پرده کاراش خبر نداره بجز سمیه و من و یه مشت زن بدبخت،بیشرف فقط به زنای محجبه و باحیا علاقه داره که تو مشکل افتاده باشن مثل من،به قول خودش اینجور زنا هیچوقت برام ضرری ندارن چون از رفتن آبروشون میترسن و تازه کص و کون تنگی هم دارن،چند بار خودش تو خلوت با طعنه بهم گفت،فقط من میدونم زیر این چادر سیاهت چه بدن سفیدی داری جنده خانم،البته اگه بفهمه من اینارو اینجا گفتم معلوم نیست چی به سرم میاره اما من آب از سرم گذشته دیگه،خودم با چشمای خودم دیدم که یه دختر 14 ساله رو که هنوز بچه بود بخاطر آزاد شدن باباش از زندان صیغه کرد و پردشو بیرحمانه پاره کرد و آینده اون دخترو نابود کرد،هنوز گریه‌ها و جیغ و داد اون دختره تو گوشمه اونم جلوی مادر خودش که یه بدبخت مثل خود من بود،مادرش اشک تو چشاش جمع شده بود ولی چاره ای جز تحمل نداشت مثل من،وقتی که دخترش زیر هیکل گنده حاج رضا غیب شده بود،حتی به کونشم رحم نکرد،وقتی از مادرش پرسیدم چرا قبول کردی بچت اینکارو بکنه بهم گفت،چاره ای جز این نداشتم اول خواستم حاج رضا منو صیغه کنه ولی قبول نکرد و گفت ازت خوشم نمیاد و بجاش دخترمو ازم خواست و چند تا عکس لختی هم از من گرفت و منو تهدید کرد اگه قبول نکنم آبروی منو میبره و عکسامو پخش میکنه،سمیه بیشرف تبدیل به دست راست حاج رضا شده و براش کس کشی میکنه نزدیک چهار پنج تا زن صیغه‌ای داره حتی بعضی وقتا به دوستای خودشم تقدیم میکنه.خلاصه کلام این سرگذشت زندگی منه و نمیدونم تو آینده قراره چه اتفاقاتی برام بیوفته.ازتون خواهش میکنم حرف ناسزا نگید بهم،بخدا من یه بدبخت روانیم که از این زندگی سیر شدم دیگه.امیدوارم که داستان من که کاملاً واقعی هست و فقط اسما رو تغییر دادم مورد قبول همتون باشه و خوشتون اومده باشه. خداحافظ همگی.

نوشته: مریم

دکمه بازگشت به بالا