تلافی شیرین

خودم:
سلام وعرض ادب
عباس هستم ۳۰ساله متاهل… خوش قدوبالا و پولدار آنچنانی نیستم اما بی‌پول اصلا نیستم…مغازه خدماتی نرم افزاری کامپیوتر دارم.چون لیسانس کامپیوتر هم هستم…ماشین آپارتمان و درآمدم هم بد نیست.‌ولی گفتم پولدار نیستم.اما شغلم خوبه اونم چرا خوبه چون نون خدمات از فروش بهتره…من با خدمات کامپیوتری شروع کردم اما الان حتی DJهم میفرستم مجالس.‌حتی فیلمبرداری و میکس و مونتاژ هم میکنم اینا رو گفتم چون به خاطره مربوطه…دو تا خانوم هم برام کار می‌کنند.اما داستان من و علت مجرد بودنم که چرا دیر شد ازدواجم. و علت اینکه تا الان که ازدواج کردم خودم تنها توی یک واحد زندگی میکردم چیه؟منو آذر خیلی هم رو دوست داشتیم و داریم. اون دندون پزشکی میخوند…مجتمعی که مادر و پدرم زندگی می‌کنند وابسته به یک ارگانی هست که نمیخوام بگم چیه…ولی تا دلت بخواد آدمای خایمال وخر مذهب توش هستن…مخصوصا یک تیم هست که اکثرا مطلقه و بیوه ۴۰سال بالا هستن که خیلی ادعای خدا پیغمبری شون میشه…اما آذر خانوم کیه نوه عمه منه که خیلی هم خواستگار داره…خوشگل و تودل برو.خب داره خانوم دکتر هم میشه.تازه کرونا داشت تموم میشد کسب و کار من داشت خوب رونق می‌گرفت.عروسیها مجالس شروع می‌شد.من برای کارهای میکس و مونتاژ یک خانمی استخدام کردم لامصب سینه ها ۹۰ولی سفت بزرگ .خوشگل کون گنده کمر باریک…مجرد بود…نمیدونم قبلا شوهر کرده بودیانه اما پرده نداشت…پول خوب می‌گرفت خیلی حرفه ای میکس مونتاژ می‌کرد… خوب کار می‌کرد… من توی مغازه ۳تا سیستم دارم کسایی که میکس و گرافیک کار کردن میدونن برای رندر گیری سیستم بالا میخواد وکار حوصله بری هست…سیستم اول با میزش مال اینه دومی برای یکی دیگه است که فقط فیلم و آهنگ برای مشتری میزنه و روی فلش مموری میریزه…سیستم بعدی مال خودم و کارای خودمه…ولی باهاش کارای شخصی هم انجام میدم…در این بین بعضی وقتا برای خودم هم میام توی این سایت‌ها و کوس کلک بازی هم میکنم…اما کلا توی محل کارم حرمت مشتری و دارم.و بشدت برای حفظ اطلاعات مشتریها ارزش قائل هستم…ولی روی سیستم خودم پره چرت و پرت…بعضی شبا من با آذر جون قبل اینکه باهام قهر کنه چتی مکالمه ای چیزی داشتیم خانواده اش هم می‌دونستن… ولی نمیدونستن که ما چت سکسی که نه ولی لفظی شیطونی میکنیم…شب عید بود تنها مغازه بودم…خداییش چرا دروغ داشتم کارام رو میکردم فیلمای عروسی یک بنده خدا که میکس مونتاژ ش تموم شده بود انتقال میدادم روی هاردش. گفتم تا این داره انتقال میده یک‌کم سوپر ایرانی ببینم…داشتم فیلم میدیدم که آذر زنگ زد…کجایی عشقم .گفتم هنوز مغازه ام گفت۱۲شب رد شده.اونجا چیکار میکنی؟گفتم باید کار مردم تموم کنم پولش رو کامل داده تا سال تحویل فیلمش رو میخواد…کی بشه من برای خودمون میکس کنم.گفت انشالله بزار درسمو تموم کنم…گفت دیگه چیکار میکردی گفتم با سیستم خودم فیلم می دیدم گفت چی گفتم راست بگم یا دروغ گفت هیچوقت بمن دروغ نگو چون اصلا نمیبخشمت…من هم بهت هيچ وقت دروغ نمیگم…گفتم دارم سوپر ایرانی میبینم…گفت وای خاک تو سرت کنند خجالت بکش…حالا چرا ایرانی…گفتم اولا یادبگیرم چکار می‌کنند دوما صدای دختره قشنگه…گفت بخدا اگه اونجا بودم میدونستم باهات چکار کنم…گفتم اگه اینجا بودی که منو عباس کوچولو میدونستیم باهات چکار کنیم.گفت عباس کوچولو کیه دیگه با کسی هستی .خندیدم گفت به چی میخندی گفتم دیوونه با عباس کوچولو دیگه…یک لحظه مکث کرد بعد گفت تو و عباس کوچولو شکر می‌خورید… گفتم عشق عباس آقا توی شلوار جا نمیشه دارم درش میارم بیرون…گفت نه دیوونه یه وقت کسی میاد تو …گفتم نه در بسته است…گفت عباس گفتم جانم گفت برام یک عکس ازش میگیری بفرستی ببینم چی شکلیه و چقدره… ولی تو رو خدا تو ازم عکس نخواه خجالت میکشم. گفتم چشم عزیزم الان برات میگیرم میفرستم…خلاصه که از عباس کوچولو یک عکس درست درمون گرفتم فرستادم…گفت نه دروغ میگی این نیست…گفتم میخوای تمام رخ بفرستم…از دور تر با چهره گرفتم فرستادم گفت…نه این چقدر بزرگه.چند سانته…گفتم همچین بزرگم نیست۱۸سانته ولی خب کلفته…هر کی دیده ترسیده…گفت چی شد کی دیده…گفتم هیچکی بخدا شوخی کردم…گفت عباس خدا شاهده بفهمم غیر از من با کسی لاس زدی یا با کسی دیگه کاری کردی یا بکنی…نه من نه تو…گفتم چشم بخدا دروغ گفتم…خلاصه اون شب تموم شد من این عکس رو ریختم روی سیستم خودم از گوشیم پاک کردم…چند روزی از این ماجرا گذشته بود سیستمم روشن بود خاموش نکردم رفتم پیتزا بگیرم برگشتم. همین منشی من که اسمش هم مهناز بود پشت سیستم من بود‌گفتم اونجا چیکار میکنی؟هیچچی نگفت فقط زود بلند شد رفت پشت میز کار خودش.

چون کارمون زیاد بود عروسی هم زیاد بود قبل ماه رمضون قبل ماه محرم همیشه عروسی زیاده…من و مهناز مونده بودیم کارا رو تموم کنیم.گفت عباس آقا ساعت۱۱رد شده در رو ببندیم کسی فکر بد نکنه.کرکره ها رو هم بدیم پایین گفتم باشه…بستم و کرکره ها هم برقی ریموت زدم مشغول کار بودیم گفت قهوه میخوری من میخام بخورم.گفتم برای منم بزن.‌قهوه ریخت اومد گفت عباس گفتم چیه گفت اون عکس رو بری کی فرستادیش واقعیه یا مونتاژ و فیلتره…گفتم کدوم عکس گفت همون دیگه…تازه یادم اومد گفتم چرا رفتی سروقت سیستم من…گفت برای دانلود یک برنامه رفتم…آخه برای اینکه یه وقت فیلم‌های مردم توی نت پخش نشه یا سیستم خدایی نکرده هک نشه…اون سیستم دست مهناز به نت وصل نیست…فقط دوتای دیگه وصله…گفتم چرا پوشه شخصی منو دیدی.گفت حالا چی شده مگه…گفت بیا تو هم تو گوشی من گالری منو ببین.گفتم منظور گفت میشه ببینمش از نزدیک چی کلفت و سفید و خوشگله…گفتم دوست داریش گفت راستش من عاشق کیر کلفتم…مخصوصا سفیدش…گفتم نه نمیشه صاحب داره…گفت الان نیست صاحبش من هستم…نامرد بی برو برگرد بالاتنه رو لخت کرد گفت آدم ندیدم این ممه ها رو ببینه میلش نکشه بخوره…دوتا ممه گنده راست و سفت سر بزرگ زیبا…آورد جلو ناخودآگاه مکیدمشون…گرفتم دستم خندید.گفت جون بخورش کیف کن.شیر د‌وست داری…گفت حالا من هم کیر دوست دارم…نشست کشید پایین…در آورد شروع کرد خوردنش.گفتم تو رو خدا نخورش الان آبم میاد .گفت بزار بیادش…خیلی زود آبم اومد تف کرد بیرون…رفت دهنش رو شست…گفتم تو نمیخوای مگه گفت میخوام تشنه کیرم ولی اینجا نه توی خونه روی تخت طاق باز…گفتم بزار من هم کامل ببینم دیگه گفت نه دیرم شده مامانم داره یک بند زنگ میزنه…گوشیش رو بیصدا بود اما دائم داشت ویبره میداد…خلاصه که منو تو کف کوسش گذاشت ورفت.ولی دیگه دهن من کوسخول به این چیزا خورده بود…اون مدت گذشت ماه محرم شد و بعدش نزدیک اربعین و گفتم که ساختمون ما همه مذهبی بودن‌‌…اکثرا رفتن پیاده روی اربعین حتی خونه ما همه رفتن. مادرم خواهرم داداشم وقتی بابای بازنشسته‌ ام…من بودم و یک واحد خالی …توی طبقه ما محمود نامی زندگی می‌کرد یک پسر قلدر و عصبی اما لوطی داشت.‌شوهرش هم مینی بوس از خودش بود اما در اختیار شرکت بود.خودش مث بابام بازنشسته شد اما پسرش جاش استخدام شد.محمود هم رفت ولی پسره و خواهر جنده ۷خطش موند.که مطلقه بود…بعد اون شب با مهناز دلم سکس کامل میخواست.نامرد تشنه می گذاشت منو …کیر و میذاشت لای سینه ها اما پایین و لخت نمیکرد…خیلی ناز بود سفید تپل…به مهناز گفتم خونه ما تا چند روز بعد اربعین خالیه…میای بریم اونجا.گفت آره چرا نیام…شب ساعت ۱۰بستم رفتیم خونه موقع ورود درازش کردم کف ماشین دیده نشه.بردمش با آسانسور بالا…رفتیم داخل شکر خدا کسی ندید…آقا بی برو برگرد لخت مادرزاد شد…گفت بریم رو تخت…بردمش رو تخت مادرم اینا…گفت به تلافی تمام چندباری که خوردم باید بخوری…گفتم چشم چی بهتر ازین.لیسش زدم مکیدمش مرگ بار کیف می‌کرد ناله می‌کرد… آب از کوسش میزد بیرون عین شیلنگ کارواش…فقط بی پدر جیغ میزد آبش میومد.گفتم واقعیه آبته یا شاش میکنی.‌ گفت دیوونه دست خودم نیست که…چرا تو مغازه ندادم بهت چون سر وصدا میشد.‌ آره دوستان سگ حشر بود.‌گفت قربون کلفتیش برم زود آبت نیاد که دیگه نمیام پیشت ها…لنگا رو داد بالا گفت بکن کیرکلفت خان…رفتم روش پاهاش روی دوشم بود نشانه گرفتم کردم توش…تاته رفت.کوسکش جیغی زد که نگو…گفتم ساکت بی پدر…چه خبرته.‌گفت هم درد داشت هم خوب بود دمت گرم…جررم داد…بکن…خلاصه که اون چند شب من اینو هر شب می‌آوردم و از کوس وکون آبادش میکردم…روز آخری ظهر آوردمش چون فرداش قرار بود مادرم اینا بیان…مشغول عملیات بودیم که آذر زنگ زد گفت عباس جون دارم با عمه میام خونتون …یعنی مادر بزرگش…که تمیز کنیم یه وقتی مهمونا میان…کثیف نباشه.آقا من سریع مهناز و بیرون کردم.رفت و چند دقیقه بعد عمه و آذر رسیدن…مشغول بودن که من رفتم اتاق خواب که سطل آشغال پر کاندوم و دستمال بود سریع ریختم پلاستیک که همون موقع آذر اومد داخل گفت وای چرا اینجا اینقدر کثیفه…گفتم آخه شبا اینجا میخوابیدم.گفت عه عه چقدر رو تختی لکه داره چیکار کردیش شاشیدی روش.گفتم نه دیوونه اب پرتقال ریخت توش…گفت باشه الان میندازمش ماشین…خودم پلاستیک رو بردم انداختم توی پلاستیک زباله بزرگه تا شب ببرم دم در خونه بزارم…تقریبا کارها تموم شد.رفتم دوش گرفتم تمیز شدم به عمه گفتم میرم شام میگیرم میام…آذر گفت عباس بزار بیام بریم مایع شربت با میوه شیرینی بگیریم که فردا علاف نشیم…گفتم چشم لباس پوشید اومد…تا سوار آسانسور شدیم رفتیم پایین.‌رسیدم دم ماشین .این دختر جنده محمود راننده از مینی بوس پیاده میشد داداشش هنوز توی ماشین بودمنو با آذر دید…نه گذاشت نه برداشت گفت خانوم خانوما شبا هر غلطی میکنی صداتو کم کن شاید بعضی ها

جوون مجرد خونه داشته باشن.شاید بعضی ها بخوان دو رکعت نماز به کمرشون بزنند…آذر گفت چی میگی دختره دیوونه.‌گفت دیوونه منم یا تو که تا صبح صدای جیغ و آه و ناله ات میاد…گفت عباس این چی میگه…گفتم خودت میگی دیوونه است دیگه…چی میگه چرت و پرت.‌گفتم رضا بیا این خواهر دیوونت رو جمع کن…اومد با سیلی گذاشت زیر گوش خواهرش گفت سلیته نگفتم به ما ربطی نداره …۴دیواری اختیاری…هر کی توی خونه خودش هر کاری میخواد میکنه.‌آقا تا اینو گفت دختره گفت مگه اینجا جنده خونه است که هرکی بیاد هرکی بره…آقا آذر دیوونه شد پرید روش چنان سرش رو کوبید به مینی بوس که کله اش پر خون شد…آقا شلوغ شدو مامور اومد و رفتیم کلانتری عمه هم اومد پسرش بابای آذر هم اومد.خلاصه دختره با کله داغون باز هم ول کن نبود…آخر عمه ام گفت دختر جان این نوه منه این بچه داداشمه شیرینی خورده هم هستن…به تو چی آخه…خلاصه که دختره با کله خونی مجبور شد معذرت خواهی هم بکنه…البته داداش خوبی داشت خیلی معذرت خواهی کرد…خلاصه که عمه همه چیز رو فهمید زرنگ بود اما به پسرش نگفت. بابای آذر فک کرد واقعا آذر بامن بوده…بیرون یک کشیده به من زد یکی به آذر…دمش گرم آذر هیچچی نگفت خرابم نکرد…گفت بعد محرم عقدتون میکنم.خلاصه که آذر گفت بابا من وسایلم مونده خونه دایی اینا میرم بردارم…گفت برو زود بیا…من نفهمیدم …فک کردم واقعا کیف و وسایل شخصی جاگذاشته…بامن اومد بالا رفت مستقیم آشپزخونه سر کیسه زباله بازش کرد.‌کیسه سیاهه کوچیکه رو که باز کرد توش رو دید.چشماش پر اشک شد تا میخواست در بره گرفتمش…گفتم گوه خوردم ببخشید…عزیزم… دوتا کشیده محکم زد…گفت اگه دلت کثافت کاری می خواست به خودم میگفتی…لعنتی ما به هم قول دادیم…اولی رو زدم چون بهم دروغ گفتی خیانت کردی…دومی برای اینکه الکی از بابام به خاطر توی لجن کتک خوردم.هرچی التماسش کردم معذرت خواهی کردم قبول نکرد رفت که رفت…حتی استقبال مادر و پدرم هم نیومد… چندبار بعد محرم مادرم پدرم حتی همه ازش خواستگاری که نه قبلا جوابش مثبت بود.‌خواستن من برم ببینمش قبول نکرد…

نزدیک یکسال گذشت من منشیم رو عذرش رو خواستم دیگه درست درمون حال و حوصله کار کردن نداشتم.میخواستم همون مغازه رو بخرم پول خوبی جمع کرده بودم.اما رفتم یک آپارتمان بالای شهر خریدم.‌…پدرم ازم جریان رو پرسید چیه بین شما چی گذشته.قران گذاشت وسط که دروغ نگم.من هم جریان رو گفتم.گفت حقته خاک تو سر بی عرضه ات.که دختر نازنین رو پروندی…گفتم آقاجون مث سگ پشیمونم بخدا توبه کردم اما اون دیگه دوستم نداره…گفت حق داره…خلاصه که من مغازه رو هم جمع کردم رفتم بالا شهر مادرم چند وقتی باهام قهر شد.وقتی فهمید تقصیر منه.‌گفتم که مذهبی هستند دیگه…بالاشهر خیلی خیلی درآمدم بهتر شد.ماشین خوبتر خریدم…یکشب یکی از بچه ها اومد سراغم گفت عباس بیا بریم امشب تولده یکی از رفیقامه. گفتم داداش بخدا دل و دماغش نیست …گفت بیا بریم حالت بهتر میشه…رفتیم ساعت۷بود تازه هوا تاریک می شد…رفتم داخل دیدم بساط عرق و ورق و شراب و دود ودم جوره.‌فقط دو پیک خوردم…یادم اومد پیش خودم توبه کردم…جایی که دختر غریبه باشه نرم…مگه با عشقم. که اونم تحویلم نمی‌گرفت… در ضمن اون شب تولد یک دختره بود توی یک باغ ویلای بزرگ…ماشینا دو طرف بلوار پارک بودن…نمیزاشتن برن داخل باغ.من ازش عذر خواستم برگشتم…رفتم سراغ ماشینم اون طرف خیابون پارک بود.از سمت مخالف یک شاسی نگه داشت خیابون خلوت بود.نگاه کردم دوتا دختره از عقب پیاده شدن.یک پسره اومد پایین یکی گفت دکتر بد پارک کردی دوبل پارک کردی در سمت آذر باز نمیشه…گیر میکنه به ماشین کناری…گفت اشکال نداره شما برید داخل من پارکش کنم با آذر میام.رفت جلوتر اون دخترها نرفتن وایستادن‌.ده متر جلوتر کجکی پارکش کرد ماشین گنده بود بزور جا شد…گفت آذر من کنجکاو شدم.این و هم بگم که دخترها لباس مجلسی کفش پاشنه بلند تنشون بود.بزور پیاده شدن…همون موقع اومد طرف دیگه ماشین در رو باز کرد گفت بانو در خدمتم…دست برد جلو دست دختره رو بگیره که دختره مکث کرد ولی دستش رو داد دست پسره چلغوز کلا ۱۷۰سانت نمیشد.وقتی اومدن نزدیکتر.اون دخترها هو کشیدن و خندیدن…من نگاه کردم دیدم.آذر منه…دلم آتیش گرفت…از دور داد زدم آذر تا منو دید رفتم سمتش اما نمیدونم چی خورد بهم که وقتی به هوش اومدم…دستم توی گچ بود سرم بسته بود…مادرم اومد پیشم گریه میکرد…گفتم من کجام مامان…گفت نترس پسرم چیزی نیست خوب میشی…برگشتم دیدم کسی دیگه نیست …خوابم برد چیزی یادم نمیومد…روز بعد بلند شدم دیدم توی اتاق دیگه ام از اون دستگاها هم خبری نیست…پدرم بود عمه بود دورم شلوغ بود اونی که چشمم دنبالش بود نبود…دکتر اومد معاینه کرد گفت همه بیرون.‌گفت سرت درد میکنه یانه…گفتم چشمم درد میکنه…گفت اشکالی نداره حین تصادف گوش و چشمت خورده به جدول خیابون شانس آوردی ضربه مغزی نشدی …دستت شکسته.که عمیق نیست…اما چون ضربه به گوشت خورده بی هوش شدی…گفتم کو کجاست…گفت کی کجات ؟ دنبال کی هستی چرا حرفامو گوش نمیدی.‌گفتم ولم کن دکتر فقط بگو کجاست…گفت کی گفتم لعنتی آذر که باهاش اومدی جشن کجاست…گفت پسر جان من۶۵سالمه چی میگی تو.گفت استراحت کن خواب دیدی هذیون نگو…

همه اومدن رفتن اما آذر نبود.با هیچ کس حرف نزدم دکتر گفت طبیعیه.همه که رفتن از جام پاشدم پام درد میکرد اما بلند شدم دستم تو گچ بود.سرم گیج رفت ولی بلند شدم.دکتر هم گفت دراز نکش بلند شو راه برو بهتره…اتاق خصوصی بود…صورتم رو آروم آب زدم یک چشمم کبوده کبود بود.دنیا هم پیش چشمم کبود بود.‌بدون آذر اصلا حس زندگی نداشتم تقریبا از بچه گی دوستش داشتم اما۵سال اخیر بغیر یکسال گذشته عاشق و شیدای هم بودیم…دائم در مورد آینده مون باهم حرف میزدیم.اما یکسال بود ندیده بودمش و باهام حرف نمیزد هرجا من میرفتم اون بود دیگه نمیدیدمش.غیب میشد…دلم گرفته بود فقط مثل اسب عصاری که سنگ آسیاب رو میگردونه اما نمیدونه چرا ،فقط کار می‌کردم پول در می‌آوردم… بهانه ای برای بودن نداشتم.میدونم خودم مقصر بودم.اما شهوته دیگه…اونم من که جوون و عذب…رفتم نشستم روی تخت یادم اومد جریان چی بود…مث سگ زوزه میکشیدم زدم زیر گریه…بلند بلند گریه میکردم…پرستاره اومد تو گفت.ا وا چی شده درد داری گریه میکنید.گفتم خواهش میکنم برید بیرون بزارید به درد خودم بمیرم…بنده خدا رفت بیرون…در رو بست…همینجور اشک می‌ریختم… دوباره در زد گفتم خانم خواهش میکنم برین بیرون من دردی ندارم غم بدبختی دارم…دیدم اومد تو درو بست…گفت عباس تا سرم و بالا بردم دیدم آذره…شوکه شدم…میخواستم از تخت بیام پایین افتادم…نفهمیدم چی شد…وقتی بلند شدم نگو۴۲روز توی کما بودم…بیدار شدم توی یک محفظه پلاستیکی بودم سرم و لوله و همه چی به همه جام وصل بود.حتی گچ دستم هم نبود…حواسم ولی خوب جمع بود.شاید یکساعت بود به هوش بودم چیزی نمی گفتم کسی هم حواسش نبود.فقط شنیدم از بیرون سرو صدا میاد در که باز شد صدا بیشتر شد…صلوات می‌فرستادند… دکتر اومد پرستارا اومدن…سوال جواب کردن…دکتره گفت معجزه است از خوبم خوبتره. هوشیاری کامل داره…تاصبحش اونحا بودم مادر اومد بابام اومد داداشم خواهرم عمه همه لباس خاص میپوشیدم میومدن دیدنم…اما آذر نیومد.صبح بردنم توی بخش…داداشم با دکتر کمک کردن.راه رفتم…دکتر رفت گفتم ابوالفضل چرا آذر نیومد پس…گفت راستش دادش اون دفعه که اومد تو دیدیش ذوق مرگ شدی ۴۲روز رفتی کما…الان می‌ترسند که بگن بیاد دیدنت…گفتم برو دکتر رو صدا بزن…رفت گفت اومد…گفتم دکتر من بدون آذر اصلا نمیخوام زنده باشم چی برسه به اینکه به هوش باشم…گفت اتفاقا من بهشون گفتم این پسره بد جور گرفتار این خانومه…ولی خانواده اصرار دارن نبینیش.ولی دختره ۴۰روزه هر روز میاد دم اتاقت.الانم بیرون بود نذاشتن بیاد تو…گفتم گوه خوردن کی نذاشته…بگین بیاد بی پدر مادرا کی نذاشته…آقا دوباره بهم نمیدونم چی زدن خوابم برد…بیدار شدم دیدم دستم توی یک دست ناز و گرمه…خودش بود دلبر من بود.قرآن دستش بود.دستش و فشار دادم سریع دستش و در آورد… گفتم آذر خوابم یا بیدار…گفت بیداری عباس تو رو خدا غش نکن…دلم برات یه ذره شده…نمیری ها بخدا اگه طوریت بشه من خودمو نمیبخشم.گفتم
پس چرا اون شب با اون دکتره اونجا بودی چند وقته باهاشی…دیگه منو یادت رفته.من اشتباه کردم معذرت خواهی کردم…اما هیچوقت که تو رو کنار گذاشتم.خودمم یک سال بیشتره دارم تقاص پس میدم…ولی تو منو کنار گذاشتی…گفت بقران این طوری نیست من با هیچکس و هیچ کی هیچ رابطه ای نداشتم…اون شب هم تولد هم کلاسیمون بود…من با اونا اومدم ماشین نداشتم.‌اون دکتره استادیار ماست چند بار اومده خواستگاریم اما من ردش کردم…فقط بخاطر تو.‌به همین قرآن داشتم امتحانت میکردم که ببینم …دوباره بهم خیانت میکنی یا نه آخه صحبت یه عمره ولی اون شب نمیدونستم تو هم اونجایی.چون اون دفعه خودت گفتی مردها نباید تنها بشن.‌آخه عزیزم اون دفعه هم اگه بهم میگفتی رابطه میخوای میومدم پیشت.‌…چرا اون کار زشت و کردی…گفتم آذر نگو بهم غصه دلمو میگیره…تاوان بدی پس دادم تمام این دردها یک طرف.تنهاییم یکطرف دلتنگیم یکطرف…وقتی منو صدا زدی تا دیدمت سریع اومدی طرفم اصلا نفهمیدی سمت چپت موتوری با سرعت میومد مستقیم زد بهت…نمیدونم چطور شد شکر خدا زنده موندی…مهدیه رفیقم میشناختمت…گفت آذر این پسره عاشقت نیست دیوونه توئه…تو رو که ببینه هیچچی رو نمیبینه…من باز هم باور نکردم تا اینکه اومدم توی بیمارستان دیدم گریه میکنی…‌تا منو دیدی شوکه شدی رفتی کما…خیلی طول کشید همه گفتن دیگه به هوش نمیاد…همه منو مقصر میشناختن…خیلی برات دعا کردم…به هوش که اومدی همه می‌ترسیدند دوباره که منو ببینی بقول ابولفضل ذوق مرگ بشی…نمیذاشتن ببینمت.تا اینکه بابات گفت پسر منه اگه میخواد بمیره بزار همینجا بمیره…چون اگه بره خونه هم اون ما رو نمیخاد ببینه…چشمش دنبال یکی دیگست…برای همون اومد پیشت…گفتم آذر منو ببخش…گفت من دیگه به اون موضوع فک نمیکنم…تو هم نکن…فقط زود خوب شو من درسم تموم شده دارم توی کلینیک دوره میگذرونم…

کمک کن مطب بزنم…تو آقای مهندس بشی منشی من…گفتم اونوقت چرا…گفت برای اینکه همیشه جلوی چشمم باشی تنها نباشی که شیطونی کنی…گفتم چی ازین بهتر…اومد جلو بهم نگاه کرد چشماش پر اشک بود…گفت دیوونه چندوقته خون جگر کردی مارو.خم شد بوسید…کیف کردم دیگه خیالم راحت شد ازین ماجرا…

تا اینکه شکر خدا ما ازدواج کردیم و رفتیم سر خونه زندگیمون. توی آپارتمان ما که مال خودم بود.خانم با کلاس و محجبه ای زندگی می‌کرد که بیوه بود شوهرش مرده بود…فقط یک دختر داشت براش عروسی گرفت و من تمام کارهاش رو براش انجام دادم حتی سالن گرفتن و فیلمبرداری و ارکستر… خیلی خوشحال شد…پول بسیار خوبی هم بهم داد…اربعین بود دوباره اکثر مردم رفتن کربلا…این خانوم هم با دخترش رفت .شوهر دختره هم معلم بود…اما معلوم بود دمش به جایی بنده چون هم پولدار بود هم حاجی حاجی به کونش میبندن.‌اصلا موقع حساب کتاب ما تخفیف نخواست میگم خیلی بیشتر هم داد حتی میگن پول سالن رو به مادر زنش پس داده…ولی مرد خوبی بود.‌…بعد از محرم صفر دختر زنه با مادرش اومدن مغازه ما و خیلی هم استرس داشتن.گفتم جانم حاج خانوم چی شده گفت عباس جون پسرم بدبخت شدیم…هاله دخترم برده هارد فیلم عروسیش رو خونه دوستش چیزی ریخته داخلش الان هیچچی توش نیست همه پاک شده…گفت حتما فرمت شده…هاله گفت عباس آقا بدبخت شدم…اگه شوهر بفهمه بیچارم میکنه خیلی به فیلم عروسیمون حساسه…گفتم اشکال نداره چند روز طول میکشه اما ریکاوری میکنمش…اینها رفتند و من هارد رو وصل کردم دیدم این فقط ویروسیه درایوها مخفی شدن پوشه‌ها مخفی شدن این پیدا نمیکنه…ویروس کشی کردم مرتبش کردم…خواستم زنگ بزنم خوشحالمون کنم.گفتم ولش کن بزار چند روز بگذره این که خر پولند .بتونم ازشون تیغ بزنم …دوباره هارد و باز کردم دیدم توش پوشه‌ ای هست به اسم مسافرت …بازش کردم دیدم اینا نامردا بجای سفر کربلا اربعین رفتن تایلند.‌به به چه کوس موس هایی اقلا۲۵نفر بودن…به به خوب که دقت کردم بله زن محمود راننده با اون دختر جنده اش با نصف زنهای ساختمون که من و مسخره میکردن…همه توی سفر بودن میرفتن ماساژ استخر لب دریا خلاصه هر گوه کثافت کاری که بگی میکردن…جالب این بود که همش میگفتن زیارت قبول و میخندیدن…دختره لب ساحل با شورت و کرست بود مادرش می‌خندید… نصف جماعت همه با لباسهای زیر لب آب دراز کشیده بودن و فیلم هم میگرفتن…زنگ زدم عشقم گفتم بیا مغازه…گفت چرا دیر وقته گفتم عزیزم بیا دیگه…گفت تازه از مطب اومدم خسته ام گرسنه ام…گفتم هر رستورانی بگی شام بامن…نیم‌ساعت کشید خوشگل مشگل رسید…گفتم بشین یک فیلم ببین بعد بریم.نق ونوق کرد گفتم عجله نکن.فیلمو گذاشتم و جریان و گفتم. گفت دمت گرم الان وقت انتقامه. الان شام می‌چسبه… خلاصه که فرداش از اون تیکه ساحل با اون تیکه زیارت قبولشون فیلم کات کردم و ریختم روی سی دی آماده کردم شب زنگ زدم.هاله و مادرش اومدن.در رو بستم و تمام خاطره زندگیمو تعریف کردم و بهشون گفتم میخوام چکار کنم…چی شما اجازه بدین چه ندین…گفتم چون برای خودتون هم بد میشه مراسم گرفتین مداح آوردین امام حسین و مسخره کردین با اون دامادتون.بعد رفتین تایلند ددر دودور.گفتن فقط ما نباشیم توی فیلم…گفتم به شرطی که هرکس از شما پرسید بگین ما اصلا هاردمون سوخته…یک هارد سوخته شبیهش دادم بهشون گفتم هرکی گفت بگین این هارد ما از اون شب سوخته فیلممون هم از بین رفته…بنده خدا خودش ۵تومن برام زد و تشکر کردو رفت…مادرش برگشت گفت عباس جون شر نشه گفتم تو دهنت قرص باشه با هاله شر نمیشه.‌رفتن و من فرداش رفتم دم اداره اونا…توی پاکت خصوصی نوشتم…این بسته فقط مخصوص آقارضا …است و این و هم بگم که با موتور با کلاه کاسکت رفتم حتی پلاک موتور رو باز کردم…دادم به نگهبان دم در اونم صداش زد رضا اومد گرفت تا اومد من رفتم…سریع خانومم رو برداشتم رفتم خونه مادرم ناهار…مادرم گفت چی شده خیره گفتم هیچچی دلمون تنگ شده بود اومدیم.گفت خوش اومدین پسرم…ظهر هنوز سفره پهن نبود که سر و صدا بلند شد…آذر گفت آخ جون فیلم شروع شد…بابام گفت فیلم چی دخترم گفت فقط ببینین آقاجون…هیچی دیگه رضا و باباش فیلم و دیده بودن و تا جا داشت ننه و خواهر رو تا میشد با کمربند و چوب کوبیدن…ملت همه بیرون ساختمون ریخته بودن تماشا.مث همون روز ما…خانم رمضانی ازون جنده های ساختمون اومد جلو مادر جون رضا نزنش آبجیتو گناه داره…رضا گفت برو اونطرف زنیکه جنده همش تقصیر توست…مردم این جنده بی پدر به اسم سفر کربلا همه زنها رو برداشته رفتن تایلند کوس دادن این هم فیلمش…آقا غوغا شد که نگو…پلیس اومد مردمی که اونجا بودن همه تف و لعنت میکردن…بماند که دیگه نصفشون مث من ازون ساختمون کوچ کردن…بنده خدا محمود راننده هم رفت…بابام گفت پدرسگ تو این کارو کردی…گفتم آره حقشون بود.مادرم خندید گفت دلم خنک شد تا اینا باشن آبروی کسی رو ببرند…هر وقت مجلس میرفتم روضه خوانی مسخره ام میکردن.خدا جای حق نشسته.خانومم خندید گفت مادر جون عباس هم همچین بی گناه نبوده ها‌.مادرم گفت گناه کار اصلی تو بودی که دیر اجازه عقدوعروسی دادی…خلاصه که دوستان این بود خاطره چندسال قبل من…‌

نوشته: عباس اقا

دکمه بازگشت به بالا