تلخ ترین داستان سارا

سلام داستانی که می‌خوام تعریف کنم اولین و تلخ ترین داستانمه. ( البته داستان نیست یه خاطره تلخ از تجاوز ) پس اگه می‌خوایین با این خاطره ( جق بزنین نمیشه چون یه خاطره تلخ تجاوز )
این خاطره برمیگرده به سال پیش. اسم من سارا هست ( اسم مستعار ) 18 سالمه و از لحاظ ظاهری خودمو تعریف نمیکنم چون هر کسی دیدگاهی داره. فقط میتونم بگم قد 164 و پوست سفید. یه برادر هم دارم که 20 سالشه. بریم سر اصل مطلب این خاطره تلخ.
اولای پاییز بود و من مشغول درس های مدرسه بودم کلاس یازدهم بودم با رشته ریاضی فیزیک و کلی درس های سخت و طاقت فرسا. ظهر وقتی از مدرسه برمی‌گشتم خونه دیدم که کسی نیست نه بابا نه مامان و نه داداش. برا همون نگران شدم زنگ زدم مامانم که گفت مادر بزرگ خانواده پدری مریض شده و حالش خوب نیست برای همون میرن شهرستان و فردا برمی‌گردن. داداشم هم توی دانشگاه بود برا همون منتظرش نشدم برای ناهار و خودم ناهار و خوردم. حدود یه ساعت بعد دیدم که زنگ خونه خورد و داداشم اومد ( اسمش رامین ) در باز کردم و گفتم مگه کلید نداری چرا در زدی. گفت : کلید یادم رفته برا همون برگشتم کلید ببرم.
_باشه پس. ناهار خوردی ؟ من فک کردم نمیایی خودم خوردم
_نه نخوردم ولی دیرمه باید سریع برم یه چی بیرون میخورم
_باشه پس . کی برمی‌گردی برا شام ؟
_امروز کلاسم کمه ولی بعدش باید برم بیرون تا ماشین مکانیک بدم بعدش تموم میشم. حدود ساعت 8 میرسم.
_خوبه پس برگشتی برام شکلات و کلوچه بخر.
_باشه یادم میمونه فعلا. راستی ؛ اگه کسی در زد وا نکن مامان بابا که تا فردا نیستن منم که کلید دارم.
_باشه حواسم هست خدافظ
_فعلا

برگشتم اتاقم تا یکم بخوابم ساعت 3 ظهر بود.
دو ساعتی از خوابم گذشت که بیدار شدم رفتم سر کامیپوتر تا یکم ویدیو آموزش فیزیک ببینم بلکه چیزی یاد بگیرم. بعد یک ساعت ویدیو دیدن و تلف شدن وقتم تصمیم گرفتم برم یه دوش بگیرم. ساعت حدود شیش عصر بود که رفتم حموم. تازه زیر دوش بودم که زنگ خونه خورد. تصمیم گرفتم در باز نکنم چون به قول رامین خودش که کلید داشت مامان اینا هم که تا فردا نبودن برا همون اهمیت ندادم.
به کارم ادامه دادم تا اینکه گوشیم زنگ خورد. بازم اهمیت ندادم. کارم که تموم شد در اومدم تا ببینم کیه که انقدر پیگیره. ما چون توی شمال زندگی میکنیم با اینکه اول پاییز بود هوا حسابی سرد بود و یخ زده بودم. رفتم سر وقت گوشیم که دیدم پسر عمم ناصر که 19 سالشه سه بار زنگ زده. احتمالا پشت در هم خودش بوده وگرنه ما ارتباطی نداریم که انقد بهم زنگ بزنه. برداشتم بهش زنگ زدم چند تا بوق خورد که عمم جواب داد.
_سلام عمه خوبین
_سلام عزیزم خوبی نگرانت شدم ناصر فرستاده بودم براتون شام بیاره ولی زنگ خونه زده باز نکردی گوشیتم جواب ندادی حسابی نگران شدم.
_ببخشید عمه رفته بودم حموم نتونستم جواب بدم ببخشید.
_فدا سرت عمه الان هستی بگم بیاد ؟
_اره هستم ولی نیازی نیست زحمت کشیدین
_چه زحمتی عمه میگم الان راه بیوفته بیاد
_باشه ممنون فعلا

گوشی قطع کردم رفتم لباس بپوشم چون خونه عمه نزدیک بود ناصر سریع میومد برا همون سری یه تیشرت تنم کردم با یه شلوار اسلش.
ساعت 6 نیم بود که زنگ خونه خورد از آیفون نگاه کردم دیدم ناصر خودشه با یه نفر دیگه که من نمی‌شناختم. در باز کردم و رفتم در ورودی خونه که رو به حیاط باز میشد. دیدم ناصر اومد داخل و در و بست با چند تا کیسه داخل دستش
_سلام خوبی دختر دایی
_ممنون خودت خوبی مرسی به زحمت افتادی
_نه باو چه زحمتی ، بیا اینم برا شما.
کیسه ازش گرفتم _ممنون
_فقط میشه بی زحمت بهم یه دستمال کاغذی بیاری این گنجشک های انتر ریدن رو کفشم
_باشه الان میارم.
_مرسی ، راستی خونه تنهایی ؟
_اره تنهام البته داداش میاد یکم دیگه
_آها باشه کاری داشتی بگو بهم
_ممنون
_فعلا.
خدافظی کردیم و اومدم داخل برام کمی عجیب بود که چرا با لحن عجیبی پرسید تنهایی ؟
اهمیت ندادم اومدم داخل سر بخت کامپیوتر تا یه سریال ببینم.
ده دقیقه گذشته بود که شنیدم صدای از طبقه پایین پذیرایی میاد. یکم ترسیدم ولی اهمیت ندادم. یکم بعد دوباره اومد. مطمئن شدم که خیالاتی نشدم چون صداش مثل این بود که چیزی رو زمین بکشن مثل مبل. دیگه ترسیده بودم خواستم زنگ بزنم داداش که گفتم حالا که چیزی نشده الکی زنگ میزنم اونم از کارش میزنه میاد. بالاخره جراتشو به دست آوردم و رفتم پایین که چیزی ندیدم ولی همچنان دور اطراف و نگاه میکردم که یهو همون یارو دوست ناصر عوضی از پشت اپن آشپزخانه پرید بیرون و حسابی وحشت کردم و جیغ بلندی کشیدم. اون عوضی با یه لبخند خبیث داشت نگاه میکرد و ریز میخندی اون لحظه هزار وا دلم رفت و وحشت کردم. با تمام وجود سمت در خروجی خونه رفتم. در که باز کردم چشم به ناصر افتاد و قبل اینکه کاری بکنم منو گرفت و پرت کرد رو زمین حسابی جا خورده بودم فک نمی‌کردم ناصر انقدر عوضی و پلید باشه. سریع اومد بالای سرم و از موهام گرفت و گفت : امروز خیلی خوشگل شدی قول میدم زیاد طول نمیکشه
_با گریه گفتم چیکار می‌کنی چیکارم داری مگه چیکار کردم من
_فعلا خفه شو شاید دلت نخواد بدونی می‌خواییم چیکار کنیم
دوست ناصر : اره جنده کوچولو شاید امروز مامان بشی هههههههه
با شنیدن این حرفا به حدی وحشت کردم که با تمام توان جیغ زدم. خدا خدا میکردم رامین برسه.
ناصر سریع یه لگد به پهلوان زد که سرم خورد کف سرامیک و برای یه لحظه چشام سیاهی رفت آخرین چیزی که شنیدم این بود : قراره امروز پسرمون مرد بشه.

نمی‌دونم چقدر از بیهوشی می‌گذشت که به هوش اومدم و دیدم اون دوتا کثافت دارن دست و پایه خودم به تخت خودم می‌بندن نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم فقط گریه میکردم و التماس میکردم ولم کنن. ولی اون دوتا کثافت بیخیال نبودن و مدام با خنده شیطانی میگفتن تا حسابی جرت ندیم جایی نمی‌ریم. دوتا دستامو به دو طرف تخت بسته بودن و هر دو پامو به هم بسته بودن. ناصر اومد روم خوابید و تیشرتمو وحشیانه پاره کرد مدام داشتم جیغ میزدم که به سیلی محکم تو صورتم زد و تیکه پاره شده تیشرتمو و گذاشت تو دهنم سینه هامو فشار میداد و می‌گفت : جون مثل جنده هایه واقعیه خیلی خوبه
دوست عوضیش هم چاقوش از شلوارش در آورد و شلوارم و پاره کرد بعدش کلا شلوارم پاره شد و رفت سر وقت شرتم شرتم و هم پاره کرد.
با دهن بسته نمیتونستم و چیزی بگم و از شدت ترس و وحشت نفسم بند اومده بود و شدید حالت ضعف میکردم و از وضع فعلی عصبی بودم چون با من داشتن مثل یه عروسک جنسی لعنتی برخورد میکردن. ناصر حروم زاده مدام داشت سینه هامو فشار میداد و لیس میزد دوست عوضیش هم داشت انگشت میکرد و گه گاهی سیلی میزد و حسابی زجر آور بود. ناصر گفت : خب دیگه بریم سراغ اصل کاری بهزاد اول تو میکنی یا من ؟ _داش اول من و تو نداره تو کون بگا من کص و _نه حاجی کص و نه دست نزن پردشو میزنی به فنا میریم. _واقعا تو که فک نمیکنی هنوز تا حال نداده باشه؟ _مهم نیست به ریسکش نمی ارزه. _من یه فکری دارم. گوشیتو در بیار فیلم بگیریم که اگه یه وقت خواست به کسی بگه فیلمش پخش کنیم _فکر خیلی خوبیه با این کار کصش هم برا خودمون میشه
با شنیدن این حرفا آرزوی مرگ میکردم. آرزو میکردم یه اتفاقی بیوفته رامین خودش برسونه. ناصر بالاخره دست از مکیدن سینه هام کشید و رفت در و قفل کرد و گوشیش در آورد افقی گذاشت رو میز _خب دیگه از این پس بخوای به کسی بگی فیلمت پخش می کنیم و تا هر وقت هم خواستیم جنده ما میمونی.
همین هین صدای در طبقه اول اومد و صدای رامین شنیدم که منو صدا میزد. انگار خدا به فکرم بود اون لحظه با هر ضرب و زوری بود با تف پارچه تیشرت دهنم بیرون آوردم و با تمامی وجود جیغ زدم _داداششششش کمککککککک صدای رامین اومد که گفت : سارااا
چهره ناصر و دوست حروم زادش مثل گچ سفید شد. رامین سریع رسید پشت در ولی در قفل بود گفت : اونجا چه خبره _اینا می‌خوان تجاوز کنن کمک
ناصر زد تو صورتم و گفت ببین همین الان میزاری ما بریم وگرنه فیلم خواهر جندت تو کل گروه های فامیل و اینترنت پخش میشه. من مدام گریه میکردم و التماس کمک. دوست ناصر رفت پشت در تا مطمئن بشه که به یهو در با لگد محکم رامین باز شد قفل در شکست سر دوست ناصر محکم به در خورد و افتاد زمین. رامین با دیدن وضعیت من و چهره اون تا که شلوار نداشتن و چیزشون علم شده بود خون جلو چشماشو گرفت تا حال آنقدر عصبانی ندیده بودمش. هجوم برد سمت ناصر ناصر برای دفاع خودش کاری نتونست بکنه و چند تا مشت محکم توی صورتش خورد. رامین اصلان امونش نمی‌داد. بعد چند تا مشت محکم تو صورتش با لگد زدش و پخش زمین شد. دوست ناصر از پشت قلوی رامین و گرفت
ولی رامین عصبانی تر از قبل با آرنج کوبید به شکمش و هلش داد افتاد زمین و نشست رو سینش و با تمامی وجود مشت میکوبید تو صورت دوست ناصر. من با دیدن این صحنه ها اصلاً دلم به حالشون نسوخت و میدونستم حقشونه. رامین بازم کوتاه نیومد و رفت سمت ناصر یقشو گرفت و گفت : حروم زاده به چه جرعتی همچین غلطی کردی کشوندمش سمت در و در یک حرکت غیر قابل پیش بینی سرش محکم کوبید به در. طوری که در از وسط ترک خورد. رامین با یه دست ناصر و رو زمین کشید با یکی دوستش و کشید برد بیرون با همون وضع بدون شلوار فقط با یه شورت صداشون می‌شنیدم که رو زمین کشیده میشدن. دیگه احساس امنیت میکردم. چند دقیقه بعد رامین اومد و با چهره ای ناراحت و در هم اومد سمت من. دستش یه هودی با یه شلوار بود. دست و پامو و باز کرد. کمک کرد بشینم با ضربه های که به سرم خورده بود برام سخت بود و چشام تار میدید. ولی دیدم که هر دو دستش خونی بودن. لباس هامو کمک کرد بپوشم و بعدش دیگه نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم به خصوص وقتی اشک شوق هم همراهش بود.
_داداش خدارو شکر که رسیدی اون دوتا اشغال … حرفامو قطع کرد
_چیزی فعلا نگو خودم دیدم می‌دونم چیکار کردن خوشحالم که زود رسیدم.
_گوشی لعنتیش هنوز اونجاست اون فیلم داره ازم.
رامین ازم جدا شد رفت سمت گوشیش و فیلم و پاک کرد و به چیزهایی داخل نوت گوشیش نوشت. و اومد پیشم و از اتاق رفتیم بیرون

بعد اون ماجرا من مثل سابق نبودم تا چند ماه اتاق هامون با رامین عوض کردم مدادم اون خاطره تلخ میومد جلو چشمم.
از اون ماجرا یک سال میگذره من قصد نوشتن این خاطره رو نداشتم چون لحظه به لحظه تایپش برام عذاب بود ولی چیزی که باعث شد بنویسم این بود که ناصر عوضی سه ماه پیش برای خواستگاری اومد ( مثلاً برا جبران ) برای همون از حرصم اینو نوشتم.
دوستان این یه خاطره واقعی بود با تک تک مکالمه هاش که واقعی بودن. اگه دوست دارید بدونید بعد این ماجرا چی شد بهم بگید تا ادامشو بگم.

نوشته: سارا

دکمه بازگشت به بالا