تلخ تر از زهر (2)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

سپاس بی انتهای خودم رو نثار همه ی شما عزیزانی میکنم که با نظرات ارزشمند خودتون ، ضمن اینکه به کیفیت قسمتهای بعدی داستان کمک میکنید ، به من هم انگیزه میدید تا با اشتیاق بیشتری به کارم ادامه بدم … از همه ی دوستانی که انتقاد سازنده داشتن و همه ی دوستانی که با نظر لطف خودشون به این داستان نگاه کردن ، سپاسگزارم … اما صحبتی دارم با دوستانی که عطش خوندن قسمتهای سکسی داستان رودارن … من در این داستان سعی کردم از منظر دیگه ای به بحث سکس نگاه کنم … درسته که هدف اصلی از ورود به این سایت سکس هست اما این مساله نباید باعث بشه که از معضلات اجتماعی و فرهنگی کشورمون فاصله بگیریم … من سعی کردم ابعاد یک بدبختی رو برای دوستان به رشته ی تحریر در بیارم که خوشبختانه با استقبال خوبی هم همراه شد … از همه ی دوستان عزیزم خواهش میکنم تا بردبار باشن و اجازه بدن داستان با ریتم خودش جلو بره و به کیفیتش آسیبی نرسه … شاد و پیروز باشید

بالش زیر سرش از اشک خیس شده بود ، ساعت از 4 گذشته بود و “نازنین” نمیتونست بخوابه … هزار بار آخرین راه رو توی ذهنش مرور کرده بود اما هنوز هم نمیتونست خودشو راضی کنه … صدای خر و پف باباش بلند شده بود … آروم از جاش بلند شد و توی رختخوابش نشست … سرشو تکیه داد به دیوار … خوب میدونست که این لرزش سر ، تازه شروع بیماریشه و اگه نتونه راهی برای خرید داروهاش پیدا کنه بزودی زمین گیر میشه … نگاهی به چهره ی تکیده ی پدرش انداخت که زیر نور کمرنگ چراغ برق کوچه پیدا بود … با دهن نیمه باز خوابیده بود و چنان خروپف میکرد که اگه کنارش بمب منفجر میشد محال بود که بیدار بشه … با داشتن این زندگی نکبت بار و چنین پدری ، اگه فلج میشد و از دست و پا میافتاد ، نمیتونست مکانی جز آسایشگاه کهریزک رو برای خودش متصور بشه … “نازنین” خوب میدونست که اگه از دست و پا بیفته از غصه دق میکنه … خوب میدونست که روح رنج دیده اش نمیتونه برای همیشه اسیر جسم خسته و بیمارش بمونه … “نازنین” رهائی میخواست … ولی چطور ؟؟؟؟ نه دل خودکشی داشت ونه توان سوختن و ساختن … با این ذهنیت فقط یه راه براش مونده بود ،” تن فروشی” …
لرزش سرش کم شده بود … انگار اونهم مثل “نازنین” داشت دنبال یه راهی میگشت … “مهتاب ” رو خوب میشناخت … چند سالی با هم توی یک مدرسه درس خونده بودن … سال آخری که باهاش توی مدرسه خیلی قاطی شده بود و مسیر بین خونه و مدرسه رو طی میکرد ، مدیر مدرسشون بهش تذکر داده بود که با “مهتاب ” نگرده … خودش از “مهتاب” چیزی ندیده بود اما بچه های مدرسه میگفتن “مهتاب ” با خیلیا رابطه داره … وقتی که دانشگاه قبول شد ، دیگه ” مهتاب ” رو ندید … تا اینکه پارسال از “اکرم خانوم ” شنید که “مهتاب ” رسما “خراب ” شده و بالا شهر با کله گنده ها میپره … میگفت که یه 206 خریده و پاتوقش هم توی یه آرایشگاهه سمت آریاشهر … حرفای “اکرم خانوم ” همیشه درست بود … از بس که تو زندگی این و اون سرک میکشید همیشه اخبارش داغ و دست اول بود .
خوب میدونست که چرا از وقتی از خونه ی “عموناصر” زده بیرون ، همش به فکر” مهتابه ” ! میدونست که اگه بخواد ماهانه پول داروهاشو جور کنه یا باید ” تن فروشی ” کنه و یا معجزه ای براش اتفاق بیفته که ماهی هشتصد هزار تومن پول براش بیاد در خونه و بتونه دارو هاشو تهیه کنه … نگاهی به ساعت انداخت نزدیک 5 بود …سر بدترین دوراهی عمرش گیر کرده بود… بیرون رفت و روی پله ی توی حیاط نشست . نسیم خنکی صورتشو نوازش میکرد . صدای اذان از بلند گوی مسجد بلند شد … دلش پر بود … شاید میخواست خودشو سبک کنه یا شاید هم میخواست توی ذهن خودش یه جورائی” خدا ” رو توجیه کنه…! بی اختیار بغضش ترکید … آروم و بریده بریده شروع کرد به حرف زدن با خدا :
-هیچوقت ازت نپرسیدم چرا زندگی من اینجوریه … هیچوقت نه ازت نشونی از مادرم خواستم نه آدرسی از خونه آشنائی … با همه چی ساختم … با نداری … با گشنگی … با اعتیاد پدرم … با نبود مادرم … با بی مهری های دوست و آشنا … با حسرت اینکه یه بار واسه عیدم پول تو جیبم باشه و خرید کنم … با حسرت اینکه مانتوی مدرسه ام از هزار جا کوک نخورده باشه و مندرس و کهنه نباشه … با حسرت اینکه بعضی شبا بتونم سیر بخوابم … با همه ی اینا ساختم چون فکر میکردم پشت همه ی این سختی ها ، یه روزی یه آب خوش از گلوم پائین میره … چون فکر میکردم عدالت تو برتر از اینه که بخوای کسی رو تا روزآخر زندگیش عذاب بدی … من برای تو بنده ی بزرگی بودم … ولی تو برای این بنده هرگز خدای بزرگی نبودی !!! کی دیدی “نازنین” بنده ی بدی باشه برات ؟؟؟ کی دیدی حلالتو حروم کنه و حرومتو حلال ؟؟؟ کی دیدی از سختی های زندگیش بناله و شکرتو نگه ؟؟؟ کی دیدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هرچی که به سرم اومد دم نزدم فقط به شکرانه ی این که تنم سالمه …اینم نتونستی ببینی ؟؟؟ خدائی تو همین بود ؟؟؟ اگه خدائی … اگه بزرگی … اگه هستی … بیا پائین و جوابمو بده … چون من دیگه نمیخوام بنده ی تو باشم … دیگه نمیخوام مدلی باشم واسه اینکه هر روز لباس یه بدبختی رو به تنش بپوشونی … دیگه کاری به کارت ندارم … تو اونور خط منم اینور خط … تو همون خدای بزرگی باش که همه فکر میکنن … اما من … اما من …
گریه مجالی نداد تا حرفشو تموم کنه … هق هقش بلند تر از همیشه بود … اما نه بلندتر از اونی که بتونه پدرشو از خواب بیدار کنه !
تصمیم خودشو گرفته بود … فقط نمیدونست چجوری انجامش بده … شنیده بود خیلیا بابت خوابیدن با دختر باکره پول خوبی پرداخت میکنن اما نمیدونست چطوری باید یه آدم مطمئن پیدا کنه … هرچی فکر کرد عقلش به جائی قد نداد… تنها کسی که میتونست بهش کمک کنه “مهتاب ” بود …
صبح زودتر ازهمیشه از خونه بیرون زد … سرش کمتر میلرزید اما نمیتونست اثری روی تصمیم “نازنین ” داشته باشه … آرایشگاه پاتوق “مهتاب ” رو بلد بود … همون موقع که با هم رفت وآمد داشتن ، “مهتاب ” اونجا میرفت برای یاد گیری آرایشگری … با مترو خودشو به آریا شهر رسوند … از فلکه دوم صادقیه تا اون آرایشگاه راه زیادی نبود … جلوی درب ورودی آرایشگاه ایستاد ، کمی تامل کرد ، انگار در ورودی اون آرایشگاه ، دروازه ای به راهی بی برگشت بود … با تردید از پله ها بالا رفت … جلوی در که رسید زنگ رو به صدا در آورد … در باز شد …زن چاقی با یه بلوز ساتن آستین حلقه ای با خوشروئی از “نازنین ” خواست که بیاد تو … “نازنین ” وارد شد … اضطراب داشت ، آروم پرسید :
-ببخشید “مهتاب ” خانوم هست ؟؟؟
-کدوم “مهتاب ” ؟؟؟
-“مهتاب عنایتی ” … همون که قد بلند و…
-آهان … فهمیدم کیو میگی ؟؟؟ اون خیلی کم اینجا میاد … 2-3 ماهی هست که ندیدمش … شما کاری باهاش دارید ؟؟؟
-من “نازنین ” هستم … دوست دوران دبیرستانش … کارش دارم ، اگه شماره یا آدرسی ازش دارید بهم بدید ، ممنون میشم !
-باید دفترو نگاه کنم … شما بشین تا من بیام …
زن رفت توی اتاق بغل و “نازنین ” هم روی یکی از صندلی ها نشست … کسی توی آرایشگاه نبود … جز نازنین و همون زن ! صدای زن از اتاق بغلی به گوشش رسید که با تلفن حرف میزد :
-میگه دوست دوران دبیرستانه … چیکار کنم ؟؟؟ … آها … باشه … گوشی !!!
و بعد “نازنین ” رو صدا کرد :

“نازنین ” خانوم … بیا عزیزم … بیا با دوستت صحبت کن …
نازنین وارد اتاق شد … گوشی رو از دست زن گرفت :
-سلام
-سلام … تو کدوم نازنین هستی ؟؟؟
-مهتاب منم … نازنین صادقی … دبیرستان حجاب …
“مهتاب ” از اونطرف خط جیغ بلندی کشید و گفت :
-نازی خودتی ؟؟؟؟ وااااااااااووووووووووووو … چقدر دلم میخواست ببینمت … کجائی تو آخه ؟؟؟؟؟؟؟؟
-هستم … منم دلم میخواست ببینمت … کجائی الان ؟؟؟
-من خونه هستم … بدو بیا اینجا تا همدیگه رو ببینیم … اگر هم سختته که بیای همونجا باش تا من بیام پیشت …
-نه نه … سخت نیست … من خودم میام فقط آدرستو بگو …
از کیفش کاغذ و خودکار در آورد و آدرس رو نوشت … از زن تشکر کرد و از آرایشگاه بیرون زد … از خونه ی “مهتاب ” تا آرایشگاه راه زیادی نبود … خونه اش توی “جنت آباد” بود … سوار تاکسی خطی شد … توی راه متوجه راننده شد که دائم توی آئینه به “نازنین” نگاه میکرد … یه لحظه بدش اومد … میخواست به راننده چیزی بگه که یادش افتاد از امروز همه چی عوض شده … یادش افتاد که مسیر جدیدی رو انتخاب کرده … سعی کرد از نگاه تیز و چشمای نانجیب راننده تاکسی ناراحت نشه !!!
خیلی زود به خونه “مهتاب” رسید … جلوی خونه ، شماره واحد رو با کاغذ دستش چک کرد … دستی به روسریش کشید و زنگ رو فشار داد … ازپشت آیفون صدای “مهتاب” رو شنید که دعوتش کرد بره بالا …
خونه طبقه اول بود … از پله ها بالا رفت … وقتی به طبقه اول رسید چشمش به “مهتاب ” افتاد که توی در وایساده بود … عین بچه ها ذوق داشت … دوید اومد جلو و “نازنین ” رو محکم بغل کرد … حس عجیبی به “نازنین ” دست داد … خیلی وقت بود کسی بغلش نکرده بود … دستاشو بالا آورد و ” مهتاب ” رو بغل کرد … احساس کرد مهتاب هم اونو از ته دل بغل کرده …“مهتاب” دستشو کشید و بردش داخل خونه …
خونه ی کوچیکی بود اما زیبا بود … “مهتاب ” خیلی زیباتر از گذشته با موهای فر و مش کرده اش ، مثل یه چراغ پرنور میدرخشید … تصور “نازنین” از مهتاب چیز دیگه ای بود … شاید بخاطر اینکه تصورش از زنهائی که “تن فروشی ” میکردن همون تصویر زشت و سیاهی بود که توی ذهن اکثر مردم جامعه هست … “مهتاب ” خاکی و مهربون میزبان “نازنین ” شده بود … انگار که عزیزترین کسش به خونه اش اومده … “نازنین” روی کاناپه نشست و “مهتاب” به سمت آشپزخونه رفت تا براش چائی بریزه …
-“نازی ” چی شد که یاد من افتادی ؟؟؟؟
“نازنین” خجالت میکشید … سرشو انداخت پائین …یاد قطع رابطه اش با ” مهتاب ” افتاد … تا خواست حرفی بزنه “مهتاب ” گفت :
-البته حق داشتی … با اون حرفائی که پشت سر من بود کمتر خانواده ای میذاشت من با دخترشون دوستی کنم …
درحین ریختن چائی سرشو بالا آورد تا به “نازنین” نگاه کنه … یهو متوجه لرزش سرش شد … قیافه اش درهم شد … گفت :
-سرت چرا میلرزه ؟؟؟؟ عصبیه ؟؟؟
دلسوزی از نگاه و لحنش میریخت … دل نازنین آروم شد … چقدر دلش میخواست یکی نگرانش باشه …
-آره … مریض شدم … تازه فهمیدم …
قوری چائی رو گذاشت روی چای ساز و در حالیکه سینی به دست به طرف “نازنین ” می اومد گفت :
-دکتر رفتی ؟؟؟
-آره … ولی خیلی نتیجه بخش نبود …
-چرا ؟؟؟ دارو نداده بهت ؟؟؟
-چرا داده … ولی نتونستم تهیه اش کنم … خودت که بهتر میدونی اوضاع ما چطوره !!!
-آره … میدونم . حالا چیکار باید کرد ؟؟؟
-ببین بدجوری به کمکت نیاز دارم … یعنی … نمیدونم چجوری عنوان کنم …
“مهتاب ” زل زد توی چشماش
-راحت باش عزیزم …
و در حالیکه دست “نازنین ” رو توی دستش گرفت گفت :
-هرکاری که لازم باشه برات انجام میدم … مطمئن باش …
این که میخواست در مورد “فاحشگی ” مهتاب باهاش حرف بزنه واقعا سخت بود ، نمیدونست از کجا شروع کنه تا به اصل مطلب برسه …
-“اکرم خانوم ” رو یادت میاد ؟؟؟
“مهتاب” با خنده گفت :
-آره … همون فوضوله که همیشه دم در میشینه …!!!
-در مورد تو … در مورد تو …
-میدونم چی گفته … از زن داداشم شنیدم … برام مهم نیست … راحت باش
-مگه هنوز با خانواده ات ارتباط داری ؟؟؟
-نه … فقط با زن داداشم … اونم چون توی آرایشگاه با هم دوست بودیم هنوز باهام رابطه داره … خانواده ام خیلی وقته روی اسم من خط کشیدن …
-یعنی حرفای “اکرم خانوم ” …
-آره … درسته !!!
کمی عصبی شده بود … از روی میز پاکت سیگارشو برداشت و یه سیگار روشن کرد … پک عمیقی به سیگارش زد و در حالیکه دودشو بیرون میداد گفت :
-مگه از دیوار کسی بالا رفتم ؟؟؟ مگه ظلمی به کسی کردم ؟؟؟ مگه حقی از کسی ضایع کردم ؟؟؟
در حالیکه پک دومو به سیگار میزد گفت :
-بابا مردم از بس حرفای صد تا یه غاز شنیدم از مردم … مردم از بس تو پس کوچه های خراب شده شوش که پاتوق شاشیدن رهگذرا و ولو شدن معتاداس به خودم دلخوشی دادم که یه آدم حسابی میاد خواستگاریم و میشم شهروند بالای شهر و خوش میگذرونم … نه “نازی ” جون …ما زائیده شدیم برای زندگی تو همون پس کوچه ها وآخرشم باید زن یکی میشدیم لنگه بابای تو و بابای خودم … همین داداش تن لش من مگه آخرش چیکاره شد ؟؟؟ شد ساقی همین مردم بالای شهر … زندان و طناب دارش واسه ما پائین شهریا و دود و دم و خوش گذرونی و نشئگیش برای بالا شهریا … حداقل اینقدر شهامتشو داشتم که از اونجا در برم …
پک محکمی به سیگارش زد و دودشو محکم داد بیرون :
-آره … من “جنده ام ” “فاحشه ام ” … بذار هر چی میگن بگن ولی من باید حق خودمو از این زندگی میگرفتم یا نه ؟؟؟؟؟ الان همه چی دارم … ماشین … خونه … تا کی باید دیوارهای خشتی شوش رو چنگ میزدم تا اینا رو به دست بیارم ؟؟؟ سرمو بالا میگیرم و میگم خرابم …اما سرمو پائین نمیندازم که بگم شرمنده اگه حقتونو خوردم …شرمنده اگه ازتون دزدیدم …
ساکت شد … یه چائی برداشت و اون یکی رو هم به “نازنین ” تعارف کرد … “نازنین ” در حالیکه چائی رو برمیداشت گفت :
-“مهتاب” من به کمکت نیاز دارم … ولی نمیدونم باید چیکار کنم …
-بگو عزیزم … هرکمکی از دستم بر بیاد برات انجام میدم …
-شنیدم …شنیدم بابت دختر باکره خوب پول میدن … درسته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-یعنی تو میخوای …؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-آره … منم همین کارو میخوام … تو برای خلاصی از پس کوچه های شوش و من برای خلاصی از این لرزش لعنتی …
اشک توی چشمای “مهتاب” حلقه زد …
-خب من چیکار میتونم بکنم برات ؟؟؟
-یه آدم مطمئن میخوام که خوب پول بده …
“مهتاب ” ساکت شد … کمی بعد گفت :
-ببین … من توی دست و بالم مشتری ثروتمند وآدم حسابی زیاد دارم که خیلی خوب پول میدن … اما …
-اما چی ؟؟؟
-دو تا مشکل وجود داره … اول اینکه باید لرزش سرت قطع بشه … دوم اینکه اونا پول خوب رو برای حال خوب میدن … میدونی منظورم چیه ؟؟؟؟
“نازنین” واقعا نمیدونست منظور “مهتاب” چیه … با حالتی گنگ گفت :
-نه نمیدونم منظورت چیه ؟؟؟
مهتاب به حرفش ادامه نداد … گفت :
-تو مطمئنی که میخوای این کارو انجام بدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
“نازنین” محکم و قاطعانه جواب داد :
-آره … مطمئنم …
-اگه مطمئنی نگران نباش … من هردوتا مشکل رو حل میکنم …
در حالیکه چائی خودش رو میذاشت توی سینی به “نازنین ” گفت :
-زود باش چائیتو بخور که خیلی کار داریم …
-چیکار داریم ؟؟؟
-باید بریم داروهاتو بگیریم …
-با کدوم پول ؟؟؟
-نگران نباش … من بهت میدم !!!
برق شادی توی چشمای “نازنین” درخشید … با خوشحالی گفت :
-واقعا ؟؟؟؟؟؟؟؟
-آره … رفیق واسه همین روزاس دیگه … زودباش …زودباش راه بیفت …
“نازنین” توی دلش هم نگران بود و هم ممنون دوستی که اگرچه فاحشه بود اما خیلی مردتر از کسانی بود که تا بحال دیده بود …
“نازنین ” و ” مهتاب ” راهی مترو شدن … خیابون “کریمخان” طرح ترافیک بود و مهتاب نمیتونست ماشین ببره … با مترو خودشونو به نزدیکی داروخونه رسوندن و باقی مسیرو پیاده طی کردن … داروخونه مثل همون روز شلوغ بود . “مهتاب ” از نازنین خواست که بشینه تا بره و فیش رو پرداخت کنه … “نازنین” احساس بدی داشت … هم میترسید و هم از خودش بدش میومد … توی زندگیش حتی به سکس فکر نکرده بود ، چه برسه به اینکه بخواد خودشو بفروشه … “مهتاب” اومد و کنار “نازنین ” نشست :
-اینم از پرداخت پول دارو … دیگه چی میخوای ؟؟؟
و در حالی با یه لبخند دلنشین به “نازنین” چشمک میزد گفت :
-فقط باید منتظر بمونیم تا اسمتو بخونن بریم دارو رو تحویل بگیریم …
متوجه اضطراب نازنین شد … با مهربونی گفت :
-چی شده گلم ؟؟؟؟ خوشحال نیستی ؟؟؟؟
“نازنین ” سرشو پائین انداخت و با نگرانی گفت :
-“مهتاب ” میترسم … من تا حالا به بدن لخت خودم هم نگاه نکردم … چه برسه به اینکه بخوام با یه مرد بخوابم … میترسم …
-می فهمم چی میگی … منم قصد ندارم تو رو تشویق کنم که این کارو انجام بدی … اما اگه واقعا ذهنیتت انجام این کاره ، باید سعی کنی اول از همه ازش لذت ببری و بعدش هم سعی کنی کارتو درست انجام بدی …
بعد در حالیکه سرشو به “نازنین ” نزدیک میکرد به آرومی ادامه داد :
-ببین ، همین الان که من از این در بیرون برم ، ده تا ماشین جلوی پام ترمز میکنه … اما من سوار نمیشم … میدونی چرا ؟؟؟
-چرا ؟؟؟
-چون من فقط با کسی حال میکنم که خوشم بیاد … و بعدشم من جنده دوزاری نیستم … من مشتری های خاص خودمو دارم … باید خوش تیپ باشه ، پولدار باشه … مهمتر از همه اینکه آدم باشه … اگه قرار باشه سر خیابون وایسم و ماشین هر کس و ناکسی رو سوار بشم و زیرش بخوابم ، سر یکسال نشده از مریضی و بی پولی می میرم …
“نازنین ” سرشو به نشونه تائید تکون داد ، “مهتاب ” ادامه داد :
-تو هم باید این کارو بکنی … باید با آدم حسابیا بپری … باید سعی کنی قبل از اینکه اونا از تو لذت ببرن تو از اونا لذت ببری … میفهمی ؟؟؟؟
-ولی من کسی رو نمیشناسم …
-دختر تو چقدر خنگی ؟؟؟؟ من تو رو معرفی میکنم … ولی قبلش باید حسابی خوب بشی … باشه ؟؟؟؟؟؟
-من که از خدامه خوب بشم …
-مطمئن باش که همه چی درست میشه …
صدای بلند گو “نازنین ” و ” مهتاب ” رو بخودشون آورد … دارو ها رو تحویل گرفتن و از داروخونه زدن بیرون … تزریق اولین آمپول خیلی طول نکشید … از تزریقا که خارج شدن موبایل ” مهتاب ” زنگ زد از طرز صحبت کردن مهتاب میشد حدس زد کسی که اونور خطه یه مرد باشه … با عشوه خاصی باهاش حرف میزد … “نازنین” به فکر فرو رفت … یادش اومد که قراره به زودی توی بغل یه مرد بخوابه و اولین سکس زندگیشو به عنوان یه فاحشه تجربه کنه …

ادامه …

نوشته:‌ دکتر کامران

دکمه بازگشت به بالا