تلخ تر از زهر (3)
لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
خیلی سعی کرد توی وسایلش چیز به درد بخوری برای بردن به خونه ی “مهتاب” پیدا کنه … آخرسر بجز چند دست لباس زیر و یکی دوتا لباس خونگی چیز دیگه ای بر نداشت درواقع چیزی نداشت که بخواد برداره ! کوله بار “نازنین ” برای رفتن همیشگیش از اون خونه ، یه ساک مقوائی کوچیک بود و بس … قرارشو با “مهتاب ” گذاشته بود . میخواست برای همیشه از خونه بره و برای شروع این راه همخونگی با “مهتاب ” رو انتخاب کرده بود … از پله ها که پائین میومد ، نگاهی به در زیر زمین انداخت . پدرش مثل همیشه مشغول کشیدن تریاک بود … آروم از پله های زیر زمین پائین رفت … روی آخرین پله نشست پدرش درحالیکه سیخ رو روی پیک نیک داغ میکرد با بی حوصلگی پرسید :
-چیه ؟؟؟ چی شده ؟؟؟
مهتاب نگاهی به پدرش انداخت … نمیدونست اگه بره دلش برای باباش تنگ میشه یا نه … سعی کرد برای آخرین بار خوب نگاهش کنه به آرومی گفت :
-میدونم بودن ما کنار هم نه برای تو مهمه و نه برای من … ما خیلی وقته به اینجور زندگی کردن عادت کردیم …
بغض کرد و در حالیکه سعی میکرد بغضشو کنترل کنه گفت :
-خوب میدونی برام هیچ کاری نکردی و منم خوب میدونم که اگه حتی دلت هم میخواست کاری بکنی نمیتونستی … چون نداشتی … اینکه میبینی بعد از چند ماه سکوتمو شکستم و دارم باهات حرف میزنم ، اینه که بدونی من دارم از این خونه میرم و البته اینم میدونم که برات مهم نیست … فقط اومدم بگم هرزحمتی که برام کشیدی یا نکشیدی رو حلال کن … منم بابت همه ی خوبیها و بدیهات حلالت میکنم …
پدرش با بهت به صورت “نازنین” نگاه میکرد ، تا خواست دهن باز کنه و چیزی بگه “نازنین” گفت :
-لازم نیست چیزی بپرسی ، همینقدر بدون که مجبورم برم … همین …
خیلی خودشو کنترل کرد تا اشکش نریزه و با غرور از کنار پدرش بلند بشه … به محض اینکه چرخید و از پله ها بالا رفت دریای چشمش به تلاطم افتاد … بارها آرزوکرده بود از اون خونه بره اما هرگز تصورشم نمیکرد که اینقدر سخت باشه … نگاهی به در و دیوار خونه انداخت . انگار هر خشت و آجرش باهاش حرف میزد … اشکاشو پاک کرد … از در که اومد بیرون بازم “اکرم خانوم” طبق معمول دم در نشسته بود و اینبار بجای پاک کردن سبزی مشغول دونه کردن باقالی بود … تا چشمش به “نازنین” افتاد گفت :
-نازی جون … انگار اگه خدا بخواد لغوه ی سرت کمتر شده … خدا روشکر … بابات چطوره ؟؟؟ کفشهای “اسمال آقا ” رو دادم براش نیم تخت بزنه ، قربونت برگشتی خونه بگو فردا از مغازه با خودش بیاردش خونه … میام دم در ازش میگیرم …
یه کم به “اکرم خانوم ” نگاه کرد … یه لحظه حس کرد دلش برای اونم تنگ میشه … با صدائی خفه گفت :
-چشم …
و بدون خداحافظی راهی خونه ی ” مهتاب ” شد … توی راه احساس میکرد داره میسوزه … خودش هم میدونست عوارض آمپولهاشه … حس عجیبی داشت … انگار توی شهر غریبه بود … انگار برای اولین بار بود که توی خیابونهای شهر پا میذاشت … حالش خوب نبود … حس غربت ، تب جسمانی و ترس از آینده حال بدی براش درست کرده بود …
جلوی واحد ” مهتاب ” که رسید ، داشت از شدت بی حالی میافتاد … زنگ زد … “مهتاب ” درو باز کرد … تا چشمش به رنگ و روی “نازنین ” افتاد با دلسوزی گفت :
-چی شده عزیزم ؟؟؟ چرا رنگ و روت پریده ؟؟؟؟؟
“نازنین ” بی حال و در حالیکه خیلی تعادل نداشت وارد شد … “مهتاب ” به سرعت زیر بغلشو گرفت … تا دستش به دست “نازنین ” خورد گفت :
-چرا اینقدر داغی ؟؟؟ میخوای بریم دکتر ؟؟؟؟؟
“نازنین”در حالیکه سعی میکرد وزن خودشو از روی “مهتاب ” برداره با صدائی ضعیف گفت :
-نه عزیزم … حساسیت به آمپولهامه ، چیزی نیست برطرف میشه …
روی کاناپه نشست … تبش خیلی شدید بود … “مهتاب ” در حالیکه گوشی تلفن دستش بود رفت توی آشپزخونه و یه لگن پلاستیکی رو پر از آب کرد … از لحن صحبتش معلوم بود کسی که اونطرف خطه دکتره و احتمالا رابطه صمیمی هم با “مهتاب داره “… شاید مشتری “مهتاب ” بود . وضعیت “نازنین” رو با نگرانی به دکتر توضیح داد و بعد قطع کرد … به “نازنین” گفت :
-“نازی ” پاشو بریم توی اتاق لباساتو در بیار … الان با دکتر حرف زدم ، گفت بهتره برای پائین آوردن تبت لخت بشی و من یه ملحفه خیس بکشم روت … پاشو عزیزم …
با مهربونی دست “نازنین”رو گرفت و از جاش بلند کرد … بردش توی اتاق و کمکش کرد تا مانتوشو در بیاره … برای در آوردن بقیه لباسها معلوم بود که خجالت میکشه … “مهتاب ” با خنده گفت :
-نترس در بیار … من که نمیتونم کاری کنم … لخت شو از هیچی هم خجالت نکش …
“نازنین” با بی حالی خندید … آروم دکمه های پیرهنشو باز کرد … خجالت میکشید ، جلوی هیچکس لخت نشده بود … پیرهنشو در آورد … حالا فقط یه شلوار و سوتین تنش بود … آروم کمر شلوارشو باز کرد و کامل شلوارشو کشید پائین … “مهتاب” کمکش کرد و سوتینشو باز کرد … “نازنین” چرخید طرف “مهتاب ” … با خجالت و البته کمی هم خنده گفت :
-شورتمو که نمیخوای در بیاری ؟؟؟؟؟
-من نه !!! اما به وقتش خیلیا از پات درش میارن …
وبا صدای بلند زد زیر خنده …
“نازنین ” روی تخت دراز کشید … “مهتاب ” ملحفه سفید خیسی رو آورد و کشید روی تن “نازنین” … سردش شد … خودشو جمع کرد … “مهتاب ” با لگن آب اومد ویه صندلی کنار تخت گذاشت و نشست … در حالیکه دستمال کوچیکی رو میچلوند گفت :
-دختر عجب هیکل توپی داری !!! حدس میزدم هیکلت خوب باشه اما نه اینقدر …
در حالیکه دستمالو روی پیشونی “نازنین” میذاشت گفت :
-امروز در مورد تو با یکی حرف زدم …
-با کی ؟؟؟؟
-یکی از مشتریام … اسمش “مسعود ” … تاجر عطر و شکلاته … خیلی وضع توپی داره و خیلی هم جنتلمنه … در کل آدم خوبیه … ولی بیشتر از همه اینا ، خوش تیپه …
-خب ؟
-فکر کردم اولین سکست با کسی باشه که حسابی باهاش حال کنی …
-چقدر پول میده ؟؟؟
-چقدر فکر میکنی ؟؟؟؟؟؟
-نمیدونم ؟ تو بگو …
-پونصدهزار تومن … فقط به تو …
چشمای “نازنین” برق زد … سرشو از روی بالش جدا کرد … با خوشحالی پرسید :
-پونصد هزار تومن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-آره … زیاده ؟؟؟؟؟؟ اگه زیادته نصفشو بده به من …
وبا صدای بلند خندید …
-نه … ولی فکر نمیکردم اینقدر پول بده …
-پس حسابی ذوق زده شدی ؟
-آره خیلی …
-پس حالا که ذوق زده شدی بدون که قراره یک میلیون تومن بهت بده …
نمیتونست باور کنه … گفت :
-تو داری دروغ میگی … امکان نداره …
-امکان داره … مطمئن باش …
با خوشحالی پرید و گردن “مهتاب ” رو گرفت و محکم ماچش کرد … گفت :
-اینجوری میتونم پول تو رو فوری پس بدم …و بقیشم بدم برای سهم اجاره خونه …
-برای پس دادن پول من عجله نکن …درضمن من این خونه رو خریدم … نیازی نیست به فکر اجاره خونه باشی …
برق خوشحالی توی چشمای “نازنین ” میدرخشید … خوشحال بود …پرسید :
-حالا کی باید برم ؟
فرداشب میریم …
-میریم ؟؟؟؟؟
-آره … منم میام … یعنی دونفره میریم … اینجوری تو هم تنها نیستی …
“نازنین ” باز هم خوشحال شد …
-آره … راست میگی … خوبه …چون من تنهائی نمیدونم باید چیکار کنم …
تلفن “مهتاب ” زنگ خورد …
-عزیزم تو بخواب … من هم میرم بیرون صحبت کنم …
“مهتاب ” رفت به تلفن جواب بده … “نازنین ” آروم چشمهاشو بست و کم کم خوابش برد … وقتی بیدار شد چشمش به “مهتاب ” افتاد که پائین تخت خوابیده بود …حس عجیبی به “مهتاب ” داشت … “مهتاب ” براش دوستی بود که اگرچه “نازنین ” درحقش بد کرده بود اما ، اونو با آغوش باز پذیرفته بود و بهش تا آخرین حد امکان خوبی میکرد … زیر نور چراغ خواب نگاهی به چهره ی زیبای “مهتاب ” انداخت … بهش علاقه ی شدیدی پیدا کرده بود … بلند شد آروم گونشو بوسید و پتو رو کشید روش … نورکمرنگ خورشید سحر آروم آروم همه جا رو روشن میکرد … تبش قطع شده بود … لباسهاشو پوشید و برای خودش و بهترین دوستش میز صبحانه رو مهیا کرد …
آغاز صبح برای “نازنین” آغاز استرسی عجیب بود … از طرفی خوشحال بود که میتونست قرضشو پس بده و از طرفی میترسید … نمیدونست قراره چه اتفاقی براش بیفته … حس عجیبی داشت … اینکه میخواست فردا اولین سکس زندگیشو تجربه کنه براش کمی شهوت بهمراه داشت اما بیش از هرچیز ازاینکه مجبور بود بخاطر پول این کارو بکنه براش ناراحت کننده و تلخ بود … عصر برای خرید لباس بهمراه “مهتاب ” راهی بازار شد . مهتاب براش یه مانتوی کوتاه چسبون خرید ، چیزی که “نازنین ” تا بحال نپوشیده بود . کلا دوست نداشت لباسهای تنگ و بدن نما بپوشه ، اما اینبار با همیشه فرق میکرد …قرار بود درجهتی حرکت کنه که با همه ی تفکرات ذهنی سابقش در تضاد بود … لباس زیر هائی که “مهتاب ” براش انتخاب کرد از بس سکسی بود که خود “نازنین ” برای یه لحظه رگه های شهوت رو در وجود خودش بشدت مشاهده کرد … یه شورت توری صورتی رنگ که به زحمت باسنشو از پشت میپوشوند و یه سوتین که ست همون شورت بود و نوک قهوه ای سینه هاش به وضوح از زیرش مشخص بود … تاپ و شلوار جین کشی آخرین خریدهای “نازنین ” بود …غروب شده بود … هردو راهی خونه شدن تا آماده بشن برای رفتن سر قرار …
جلوی آئینه ، مانتو و لباسهائی رو که “مهتاب ” براش خریده بود ، پروو کرد … “مهتاب ” در حالیکه سرتا پای “نازنین ” رو برانداز میکرد گفت :
-عجب تیکه ای شدی … فقط میمونه یه آرایش اساسی که اونم خودم استادشم … حالا لباسهاتو در بیار و برو یه دوش بگیر که دیگه داره دیرمون میشه …
-تو دوش نمیگیری ؟؟؟
-منم میگیرم … تو برو منم بعد از تو میرم …
بعد درحالیکه یه ژیلت نو به “نازنین ” میداد گفت :
-برو حسابی خودتو صاف کن که مشتری امشبمون حسابی خرکیف بشه …
ودر حالیکه محکم به باسن ” نازنین ” میکوبید گفت :
-ببینم چی میسازیا … بدو دیگه …
گرمای آب حس خوبی به “نازنین ” میداد … دستی به کسش کشید … خیلی مو نداشت … با ژیلت همه ی موها رو زد … دوباره دستی به کسش کشید … حس عجیبی بود ، نرم و لطیف و داغ بود … احساس میکرد تازه قسمتی از بدن خودشو کشف کرده … حس انجمن کیر تو کس عجیبی داشت … اما نمیخواست خیلی بهش بپردازه … حوله رو دور خودش پیچیدودر حموم رو باز کرد و اومد بیرون … چشمش به “مهتاب” افتاد که لخت مادرزاد دولا شده بود تا از توی کشو لباس برداره … عجب هیکلی داشت … سفید و سرحال با سینه های سفت و باسنی بی نظیر … با اینکه هیکل خوبی داشت اما برای یک لحظه به هیکل “مهتاب” حسودیش شد … “مهتاب ” رو به “نازنین ” کرد و گفت :
-چیه ؟؟؟ مگه جن دیدی ؟؟؟؟؟
-تو که هیکلت از من خیلی بهتره …
-فکر میکنی … تو یه چیز دیگه ای … الانم زیاد ازم تعریف نکن که ممکنه وسوسه بشم زنگ بزنم به “مسعود” و قیمت خودمو حسابی ببرم بالا … بدو برو آماده شو …
بالای کسش یه تاتوی خوشگل بود … تصویر یه پروانه با بالهای خوشرنگ … “نازنین ” جلو رفت ، گونه “مهتاب ” رو بوسید و گفت :
-از بس که گلی پروانه روت نشسته …
“مهتاب ” لپ “نازنین” رو کشید و با عشوه گفت :
-اینقدر لوسم نکن … برو آماده شو دیر شد …
چیزی به ساعت قرارشون نمونده بود … هر دو آماده بودن … شالشو که سر کرد توی آئینه نگاهی به خودش انداخت … خیلی فرق کرده بود … خوشگل و سکسی شده بود … از چهره جدید خودش خوشش میومد … نگاهی به “مهتاب ” انداخت …اونهم خوشگل شده بود …
محل قرار یکی از رستورانهای بالای شهر بود … محیطی که “نازنین ” هرگز مشابهش رو ندیده بود … رستورانی با نورپردازی زیبا و مشتری های ویژه …
“مهتاب ” جلوتر حرکت کرد … مسئول سالن با خوشروئی خوشآمد گوئی کرد … “مهتاب ” گفت :
-با “مهندس دادگر” قرار داشتیم …
-بله بله … تشریف ببرید میز شماره 6
و با دست سمت چپ سالن رو نشون داد …
“نازنین ” با استرس سرشو به سمت میز 6 چرخوند … میخواست ببینه اونی که قراره طعم اولین سکس رو بهش بچشونه کیه… سر میز 6 مردی قد بلند با موهای جو گندمی نشسته بود که از نظر شکل ظاهری ، “نازنین”رو به یاد سوپر استارهای هالیوود میانداخت!
مردی بسیار خوش تیپ که زیبائی فیزیک بدن وچهره اش بوسیله کت و شلوار مشکی و کراوات خوشرنگش ، تکمیل شده بود ! با دیدن “مهتاب ” و “نازنین” از جاش بلند شد …مودبانه سلام کردو با هاشون دست داد … “مهتاب ” با خوشروئی مسعود رو به “نازنین معرفی کرد و رو به نازنین گفت :
-“نازی ” جون ایشون همون “مسعود خان ” معروف هستن که دیشب در موردشون حرف زدیم .
نازنین : بله … دیشب “مهتاب ” جون خیلی از خوبیهای شما گفتن …
مسعو با خنده گفت :
-“مهتاب ” به من لطف داره … خودش خوبه ، فکر میکنه منم خوبم …
هرچی که بیشتر میگذشت ، لحن صحبتها صمیمیترو روابط گرمتر میشد واین به لطف رفتار “مهتاب ” بود که سعی میکرد “نازنین ” و “مسعود” رو به هم نزدیک کنه …
بعد از خوردن شام ، سه نفری راهی خونه مسعود شدن … ماشین مسعود گرون قیمت بود … این تنها چیزی بود که “نازنین ” از اون ماشین فهمید … چون توی عمرش نه سوار اونجور ماشینی شد بود ونه دیده بود …
خونه “مسعود” تا رستوران راه زیادی نبود … یه آپارتمان زیبا و بزرگ با دکوراسیونی بی نظیر … استرس تمام وجود “نازنین ” رو گرفته بود … مسعود رو به “مهتاب ” کرد و گفت :
-اتاق خواب یا پذیرائی ؟؟؟؟؟؟؟
-من که میگم اتاق خواب … تو چی میگی “نازنین ” ؟؟؟؟؟؟؟؟
“نازنین” با خجالت رو به “مهتاب”گفت :
-هرچی که توبگی …
مهتاب : پس حله “مسعود” جون … میریم اتاق خواب …
بعد دست” مسعود “رو گرفت و دنبال خودش کشید …”مسعود “هم دست “نازنین” رو کشید و همراه با خودشون به اتاق خواب برد …
قلب “نازنین ” به شدت میزد … “مهتاب ” متوجه حال “نازنین ” شد … به “مسعود ” گفت :
-“نازنین ” واسه آخر کاره … اول من بعد نازنین … باشه ؟؟؟؟؟
مسعود درحالیکه دست “نازنین ” رو رها میکرد و لبش رو به لب “مهتاب ” نزدیک میکرد گفت :
-هرچی تو بگی …
“مسعود” کتش رو درآورد ولبه تخت نشست … در حالیکه گره کراواتشو باز میکرد ، زل زده بود به “نازنین ” و سر تا پاشو بر انداز میکرد … “نازنین ” آروم دکمه ی مانتوشو باز کرد و درش آورد و با تاپ و شلوار روی صندلی میز توالت نشست … دستاش میلرزید … عصبی بود … خجالت و استرس تمام و جودشو گرفته بود … “مهتاب ” لخت شد … “نازنین” هیکل زیبا و خوش فرم “مهتاب ” رو در دل تحسین میکرد … یه شورت و سوتین قرمز تنها چیزی بود که تن” مهتاب” بود … “مسعود ” دکمه پیراهنش رو باز کرد وروی تخت دراز کشید …
مهتاب : تو نمیخوای لخت بشی ؟؟؟؟؟
مسعود : میخوام تو لختم کنی …
مهتاب به سمت مسعود رفت … در حالیکه دراز میکشید روی مسعود گفت :
-خرج داره ها …
-هرچی که باشه میدم …
در حالیکه لب مسعود رو میبوسید گفت :
-باید همه جامو بخوری …
-مسعود در حالیکه کون خوش فرم “مهتاب ” رو چنگ میزد گفت :
-هر جا رو که بگی میخورم …
-پس گردنمو بخور …
“مسعود” با ولع خیلی زیاد ، شروع به خوردن گردن “مهتاب ” کرد … از بغل گوشش تا زیر گردنشو زبون میکشید و میبوسید …و در حالیکه کونشو چنگ میزد سعی میکرد کیر خودشو به بدن “مهتاب ” فشار بده …
“نازنین ” حس عجیبی داشت … انگار همه ی رگهای وجودش راه خودشونو به سمت لای پاش پیش گرفته بودن … حرارت زیادی رو لای پای خودش حس میکرد …
خروج نفس “مهتاب “از ریه هاش ، با آه کشیدن های طولانی همراه بود … “مسعود” بند سوتین “مهتاب “رو باز کرد … سوتین از روی سینه هاش لغزید و “مسعود” اونو در آورد … مهتاب همونطور که روی “مسعود” خوابیده بود و بغل گردنشو میبوسید ، خودشو کمی بالاتر کشید تا سینه هاش جلوی دهن “مسعود ” قرار بگیره …
“مسعود” مثل دیوونه ها شروع کرد به مکیدن سینه های “مهتاب ” … بعضی وقتا چنان میمکید و گاز میگرفت که صدای جیغ “مهتاب” بلند میشد … دوتا سینه ها رو محکم چنگ میزد و میبوسید … انگار اولین باربود که میخواست سکس کنه … “مهتاب” روی کمر “مسعود” نشست …پیراهن و زیر پوش مسعود رو در آورد … سینه های عضلانی و پرموی مسعود هر زنی رو تحریک میکرد …
در وجود “نازنین” غوغائی به پا بود … لای پاش داغ شده بود و سینه هاش تیر میکشید … چشمهاش خمار شده بود و با تمام دقت به “مهتاب ” و “مسعود ” نگاه میکرد …
“مهتاب” کمر شلوار “مسعود” رو باز کرد … شلوار مسعود رو تا زانو کشید پائین … زیر شورت سفید “مسعود” حجم بزرگی خودنمائی میکرد … ” مهتاب ” دستشو کرد توی “شورت “مسعود ” و کیرشو کشید بیرون … بادیدن کیر “مسعود” درون “نازنین” چنان شعله ای به پا شد که برای مهارش چند بار پاهاشو محکم به هم فشار داد …
“مهتاب ” زانو زد … چند باراز بالا تا پائین کیرشو دست کشید … سرشو بوسید و کرد توی دهنش … محکم میمکید و سرش رو عقب و جلو میکرد … “مسعود ” که تا اون لحظه بی صدا بود ، حالا با هر حرکت سر “مهتاب ” آه میکشید و قربون صدقه اش میرفت … “مهتاب “بعضی وقتا کیر بزرگ “مسعود ” رو تا ته میکرد توی دهنش و عق میزد … اما انگار از اون حالت بیشتر لذت میبرد … اتاق فضای عجیبی داشت … فضائی که مثل هوای شرجی شمال که تن مسافرا رو مرطوب میکنه ، لای پای “نازنین ” رو خیس کرده بود … “مسعود” مهتاب رو بالا کشید ، خودش هم روی تخت خوابید … شورت مهتاب رو از پاش درآورد … غوغای عجیبی درون “نازنین” به پا شد … دیدن هیکل کاملا برهنه “مهتاب ” عطش عجیبی رو در “نازنین ” بوجود می آورد … خودش هم نمیدونست چی میخواد … حالا نازنین با دقت بیشتری هیکل بی نظیر “مهتاب” رو برانداز میکرد … باسن خوش ترکیب و آرتیستی “مهتاب ” میتونست هر مردی رو به زانو در بیاره ، کس زیبا و کم زائده “مهتاب ” بیشتر خودنمائی میکرد و هر کسی رو برای یک مبارزه جانانه به روی تخت فرا میخوند … حالا دیگه “مهتاب ” روی صورت “مسعود” نشسته بود … برخورد زبون “مسعود” با کس “مهتاب ” چنان “مهتاب ” رو دیوونه کرد که از سر لذت جیغ کشید … حرکات دایره ای کمر “مهتاب ” روی دهن “مسعود” و جیغها و ناله های مکررش نشون از لذت بی انتهائی بود که “مهتاب ” میبرد و همین مساله “نازنین ” رو برای تن دادن به این سکس داغ ترغیب میکرد … “مهتاب ” کیر مسعود رو محکم توی دست گرفت … مثل اسب سواری که به زین اسب چنگ میندازه ، کیر “مسعود” رو محکم گرفته بود و خودش رو باشدت روی دهن مسعود بالا و پائین میکرد … دراز کشید روی “مسعود” … سر کیرشو کرد توی دهنش … محکم مکید … طعم کیرش رو دوست داشت … در حین ساک زدن نیم نگاهی به “نازنین” داشت که حالا دیگه پاهاش حسابی به هم چسبیده بودن و گاهی اوقات هم از شدت شهوت روی صندلیش جابجا میشد و خودش رو محکم به صندلی فشار میداد …فشار دست “مسعود” به “مهتاب ” فهموند که باید بلند بشه … مهتاب دولا شد … حالا دیگه کیر “مسعود” مثل توپ آماده شلیک مهیا بود تا کارشو شروع کنه … دستشو روی کمر “مهتاب ” فشار داد تا کمرشو بده پائین و کسش از لای پاش بزنه بیرون … سر کیرشو فشار داد تو … آه آمیخته با ناله ی “مهتاب ” فضای اتاق رو پرکرد … آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآههههههههههههههههههه… جونم … بکن … فشار بده … فضای داخل کسش از کیر “مسعود” پرشد … حتی برای لحظه ای فکر کرد که برای جا دادن همه ی کیر مسعود به فضای بیشتری نیاز داره … اما همین مساله حس خوبی بهش میداد … کیر مسعود تا ته فرو رفت … قدری نگه داشت و آروم آروم شروع به عقب جلو کرد … هر لحظه که میگذشت به سرعت و قدرت تلمبه زدن “مسعود” اضافه میشد و همین امر به شدت ناله وجیغ های مهتاب اضافه میکرد … آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآهههههههههههه بکن ، بکنننننننننننننن ، تندتر بکن … جرم بده لعنتییییییییییی… بکن مسعوددددددددددد … “نازنین ” به مرز جنون رسیده بود … حالا اون هم نیازشو به سکس احساس میکرد … مسعود از شدت تلمبه زدنش کم کرد … کیرشو در آورد … دراز کشید روی تخت … مهتاب بلند شد ونشست روی “مسعود” … کیر مسعود رو از ته گرفت … کمی مالید لای کسش و بعد آروم نشست روی کیرش … کمی خودشو روی شکم مسعود عقب جلو کرد وآروم آروم حرکات بالا پائین شدنشو شروع کرد … صدای برخورد کونش با رون “مسعود” فضا رو پر کرده بود … هر بار که بالا پائین میشد موج ریزی از ارتعاش کونشو احاطه میکرد و صحنه ی سکسی و بی نظیری برای “نازنین خلق میشد … با اضافه شدن سرعت بالا پائین رفتن “مهتاب” به ناله های مسعود اضافه شد و فریاد آمیخته با آههههههههههههه “نازنین ” مسعود رو به ارگاسم نزدیک کرد … به شدت میلرزید و خودشو روی کیر مسعود فشار میداد …ارگاسم شده بود و همین کافی بود تا ناله مسعود خبر از ارضا شدنش بده … “مهتاب ” سریع بلند شد … بغلش دراز کشید … در حالیکه به سرعت برای مسعود جلق میزد دهنش رو به کیرش نزدیک کرد … با صدای آآآآآآآاااهههههههههههه مسعود ، کیرش فوران عجیبی داشت … برای چند بار با شدت خیلی زیاد ، اب مسعود دهن “مهتاب ” رو پرکرد …یک لحظه حال عجیبی به “نازنین ” دست داد … حس بدی داشت … دوست نداشت آب مسعود رو بخوره …چشمش به دهن مهتاب بود که حالا دیگه همه ی آب مسعود رو قورت داده بود و داشت با زبونش آخرین قطرات آب منی رو از روی کیر مسعود پاک میکرد …
ادامه دارد…
نوشته: دکتر کامران