تولدی دوباره 41
–
نیازی نبود که جواب عشقمو این جوری بدی . من که بهت گفته بودم که اشتباه کردم . بهت گفتم که دوست داشتن تو اشتباه بوده . بهت گفته بودم که .. نه اینو نگفته بودم . اینو حالا میگم . برای همیشه از زندگیت میرم . میرم تا خوشحالت کنم . یه مریض کمتر . ولی هستند جای من که بیان به مطبت تا اونا رو ویزیت کنی . رفتم از اتاق و فضای خونه خارج شم که با در قفل شده روبرو شدم . -ببینم بازم می خوای رئیس بازی در بیاری ;/; نشون بدی که حرف حرف توست ;/; سلطان بانو .. این غلام و رعیتو آزادش کن بره . -ببینم یه طرف صورتت سنگینی نمی کنه ;/; اگه اون سیلی رو به صورتت نواختم به خاطر این بود که بیدار شی . چشاتو باز کنی . تو فقط خودتو می بینی . اون چیزی رو که خودت حس می کنی واسه خودت ملکه قرار میدی . حتی اونایی رو که به خیال خودت دوستشون داری تو وجودشون نمیری . تو خودتو دوست داری هانی . نه منو . تو فکر می کنی دوستم داری . یه تصویری از دوست داشتن به ذهنت رسیده و همونو ملاک قرار دادی . واسه چی غرورم بشکنه . البته در این که گاهی وقتا آدمای زرنگ احمق هم میشن شکی نیست . متاسفم که حس می کردم که می تونم دوستت داشته باشم . این حرف اون منو میخکوبم کرد . دیگه با دستگیره در کلنجار نمی رفتم . برای لحظاتی سکوت بین ما حاکم بود . سکوتی که نمی دونستم چه جوری باید اونو بشکنم . شاید اونم به شکست سکوت فکر می کرد . شاید انتظار داشت که من رشته کلامو در دست بگیرم . ولی من واقعا نمی دونستم چی باید بگم . جمله ای که اون گفته بود کمی عجیب و غریب به نظر می رسید .. حس می کردم که می تونم دوستت داشته باشم . پس حتما دوستم داشت . یعنی جالا دیگه نداره ;/; دیگه نمی تونه دوستم داشته باشه ;/; چند قدم به طرف من برداشت . دستشو به طرف من دراز کرد و کلید در و به طرفم گرفت . بیا اگه می خوای درو باز کنی و از این محوطه و خونه خارج شی بگیرش . . ولی کلید قلبمو هرگز به دستت نمیدم که ازش خارج شی . دل آدم وقتی کسی رو اسیر خودش می کنه که اونم عاشق اسارته مطمئن باش اسیرشو آزاد نمی کنه . سمانه گیجم کرده بود . واسه حرفاش باید کلی به مغزم فشار می آوردم .. تصمیم گرفتم این جوری ازش بپرسم و پرسیدم -خانوم دکتر !بالاخره دوست داری دوستت داشته باشم یا نداشته باشم ;/; -دوست دارم همون جوری که دوست داری عمل کنی تا دوستت داشته باشم . نگاهش یه جور خاصی شده بود .. این بار اونو به اسم صداش کردم -سمانه اگه من الان بیام طرفت و بغلت بزنم چه عکس العملی نشون میدی ;/; میذاری اون ور گوشم ;/; -امتحانش ضرری نداره . هر که را طاووس خواهد جور هندوستان کشد . رفتم طرف سمانه و بغلش زدم . دستامو گذاشتم دور کمرش محکم حلقه زدم و اونم همین کارو کرد . با نفسهای آروم و بریده بوی عشق و احساس پاکو از وجود هم حس می کردیم . -سمانه -جون -چی شد که نذاشتی زیر گوشم -این جوری که تو بغلم زدی چه جوری می زدمت . دستمو از دور کمرش برداشته گفتم حالا اولش . دستات آزادن . -ولی قلبم اسیر توست . این بار اون بود که دستاشو دور کمرم حلقه زد و با تمام وجودش بهم می گفت که دوستم داره . -هانی دوستت دارم . دوستت دارم . خیلی وقته ولی باورم نمی شد . شاید نمی خواستم بپذیرم که دوستت دارم . شاید واسم سخت بود .. ولی دوری از تو و ندیدنت برام سخت تر بود -پس واسه چی گفتی که حالم خوب شده می تونم برم . -این دلیل نمیشه . بازم یه بهونه ای جور می کردم که بتونم ببینمت . -آخه فاصله ها رو چیکارش کنیم -من که فاصله ای نمی بینم . -بعضی فاصله ها دیدنی نیستند .. اون به خوبی فهمیده بود که منظورم موقعیت اجتماعی من و اونه . شغلیه که داریم . -هانی عشق این فاصله های ظاهری رو پر می کنه . مهم اینه که تو با آبرو و پاکی زندگی کنی . -سمانه خیلی ها در ابتدای کار حرفای قشنگ می زنن ولی یه مدت که شد یادشون میره -هانی چقدر واسم ناز می کنی . تو اگه دوست نداشتی بهم بگی دوستت دارم خب نمی گفتی دیگه -هنوز باورم نمیشه سمانه -اینم یکی از مزایای عشقه که دیگه بهم نمیگی خانوم دکتر . هرچند که هنوز کلی مونده تا خانوم دکتر شم . پس تو هم اعتقاد داری که عشق فاصله های ظاهری رو پر می کنه . حالا سمانه همونی شده بود که من می خواستم . بی غرور و بی تکبر .. منطقی با احساس .. -ببینم تو که تا این حد عاشقونه دوستم داری و میگی فاصله ای هم بین ما نیست چطور دلت اومد بزنی زیر گوشم .-عزیزم اون برای اثبات عشق بود . این که خواستم بگم من آدم مغرور و خود خواهی نیستم . -ببینم منم می تونم عشقمو این جوری اثبات کنم ;/; یه نگاهی بهم انداخت و گفت راستی راستی تو دلشو داری منو بزنی ;/; -تو تونستی چرا من نتونم . ;/; عین مجسمه میخ ایستاد و گفت من حاضرم . دستمو بردم بالا .. چشاش داشت از حدقه در میومد ولی چاره ای نداشت . مجبور بود سر حرفش وایسه دستمو با آخرین نیرو به صورتش نزدیک کردم . قبلش بهم گفت فکر نمی کردم این قدر بیرحم باشی . چشاشو بست و منم لبامو گذاشتم رو لباش …. ادامه دارد .. نویسنده … ایرانی