تیر مژگان (۱)
این داستان مال زمان شاه و قبل از شورش پنجاه و هفته. اسمم آرمانه، اون زمان ۱۹ ساله بودم و تازه کنکور دانشکده فنی دانشگاه تهران قبول شده بودم، اما هنوز دانشگاه رو شروع نکرده بودم. موتور باز بودم و یه موتور سوزوکی هزار باک آبی جدید داشتم. پدرم بازاری بود، اما مدل اتو کرده و ادکلنی و خوش تیپش، جوونیم تو چند تا فیلم پلان کوتاه بازی کرده بود و همین جوری مادرمو تور زده بود، آخه مادرم با اون چشمهای درشت سبز و پوست سفید و صورت کشیده و کلوپاترایی تقریبا آس محل بوده و فقط ممل آرتیست رو تو قلبش راه داده که البته الان شده حاج محمد آقای بزاز. اطرافیان میگن هرچی تیپ و رخ والدین بوده رسیده به تو آرمان، قدتم که کشیده و تراشیده عین بابات حاج ممله.
غلو نکنم از ۱۴ سالگی که پیشاهنگ بودم تو مدرسه و اردو میرفتیم، دوست دختر داشتم و ۱۶ سالگی داماد شدم، یعنی سفر اولمو رفتم سانفرانسیسکو. ( بچه تهرونیا سایت به بقیه بگن اون زمان سفر سانفرانسیسکو معنیش چی بود !). خلاصه ۱۸ سالگی یکی از آلن هوسبازی اسمی تهرون بودم و از همه دیسکوهای تهرون کوس برده بودم خونه، و چون تک فرزند بودم مادرم رازدار بود و داییم که هلاک می کرده هام (کوسایی که باهاشون کات کرده بودم)بود، بالا خواهم شده بود و اصلا نمیذاشت حاجی(بابام) باهام کنتاکت کنه و جلوش به طرفداری از من، ماله زبونی میکشید که بیا و ببین.
خونمون امیریه بود، اما حاجی یه خونه باغ سه هزار متری تو محمود آباد شمرون یه ایستگاه بالاتر از چهارراه پارک وی خریده بود که رفتیم اونجا و خونه امیریه رو گذاشتیم واسه فروش. یه کلیدم داده بودن به من که مرتب میومدم امیریه پیش بچه محلا، باغچه و گلدونای خونه امیریه رو آب بدم. اما اینا تنها چیزایی نبود که تو اون خونه آب میدادم!
اصلا نمیدونم داییم چجوری مخ بابامو زد که بهم کلید خونه خالی بده! خودش رو دیوار کوچمون ده بار خوانده بود آرمان هوسباز! اینو کامی سولاخی که ادعای کوسبازیش میشد و باهام کل داشت از لجش با اسپری نوشته بود رو دیوار کوچه!
کامی از موقعی باهام لج شد که مچمو موقع کردن خالش یعنی خاله کتی (کتایون) گرفت! خالش تو محل خیاطی زنونه داشت و بعضی روزها ظهر که خلوت بود میرفتم اونجا و سوار خالش میشدم، آخه اجاق شوهر خالش کور بود و معاملشم افسرده و بی خاصیت بود، در عوض خالهه هم خوش کوس بود و هم خوش حشر، منم که دل بیرحم و خوراکمم کوس فراری و کوس حیرون!
آقا از موقعی که این کلید خونه افتاد دست من و از خماری بی مکانی اومدم بیرون، دیگه به صغیر و کبیر رحم نمی کردم، یه کوس و کون سالم تو محل باقی نذاشتم، همشونم پیش تیپم کم میاوردن و بهم نه نمیتونستن بگن! از جوجه کوس و نو کوس گرفته تا کوس قاجارنشون اوردم کردم، دختر و زن و عاقله زن و زن شوهردار! همشونم هم از جلو میزدم، هم از کون.
رفیقام کوسبازو از رو دیوار کوچه پاک کردن و نوشتن تلمبه! دیگه شدم آرمان تلمبه !
مشتری هایی رو که املاک می فرستاد واسه بازدید و خرید خونه همه رو پر میدادم. بابام یه نقاش و با شاگردش فرستاد تا خونه رو رنگ کنند تا بلکه زودتر فروش بره. اوس نقاشم این خونه ویلایی سه طبقه رو دو سه هفته طول داد تا تموم کنه.
تو این بیست روز کیرم زنگ زد و چنان به خماری خورده بودم که دل رو زدم به دریا و دوباره رفتم خیاطی سراغ خاله کتی کامی سولاخی!
از در که وارد شدم یه دختر قد بلند باربی با موهای بلند خرمایی پشت به من و روبروی خاله کتی وایساده بود و داشت با خاله کتی صحبت میکرد و به خاله کتی میگفت، عمه !
انقدر صداش ناز و سکسی بود که نگو!
خاله کتی چند بار با علم و اشاره حالیم کرد که سوتی ندم، اما دفعه آخر دختره متوجه شد یکی پشتشه و یهو برگشت !!!
واااای این که برگشت، انگار دنیای من برگشت! زمان متوقف شد. از زیباییش مردمک چشمام سوخت و دیگه چشمام کور شد و بجز اون هیچ چیز دیگه ای رو نمیدید! چند لحظه بهم خیره شد و مثل اسب یال طلا از کنارم خرامان کنان رد شد. با باز کردن در و وزش ملایم نسیم از خیابون به داخل مغازه خیاطی، تارهای یال خرماییش صورتمو نوازش کرد و روحمو از کالبدم کشید بیرون و با خودش برد. برای اولین بار مزه کم آوردن رو به سخت ترین شکل چشیدم! از اون لحظه عملأ دو نیم شدم، نیمه چپم و قلبمو برد، و نیمه هرز و ول و بی خاصیتمو جا گذاشت. با اینکه نیمه تلمبم با همه تجهیزات باقی موند، دریغ از یک لرزش، افسوس از یک ضربان! درست شدم عین شوهر بی بو و خاصیت خاله کتی!
ادامه دارد…
نوشته: Basmati Domsiah
ادامه…