تیر مژگان (۲)
…قسمت قبل
طرف، همینطور که روح و جونمو با خودش داشت میبرد بیرون از خیاطی، خاله کتی هم سعی داشت منو از خلسه اون افسونگر زیبا در بیاره! چک محکمی که خاله بهم زد منو از خلسه در آورد و تازه شنیدم که داشت میگفت: آهای، یارو کجایی؟ تو ابرایی؟ با توام تلمبه، آرمان تلمبه! چته؟ جواب دادم: هان، چی شده؟ چرا زدی تو گوشم؟ یکم نگام کرد و سرشو تکون داد و گفت: پس تو هم تیر مژگان خورد تو قلبت؟ گفتم چی؟ گفت مژگان دیگه، برادرزادمو میگم، همین مهوش رعنا که الان بگات داد و از در رفت بیرون! گفتم پس اسمش مژگانه؟ گفت آره، برادرزادمس، عا کونم نیمیدس! خندید. گفتم مگه تو اصفهانیی؟ گفت اینجور مواقع، آره اصفونیم. گفتم پس قانونی بازاری اصفهانم میباد بودونی، تو بازار یا بااس شاگردت کون بدس، عا یا خودت! گفت معلومه که خودم! تو مگه کوس و کون سالم واسم گذاشتی ؟ هردو خندیدیم.
خلاصه خاله کتی حالیم کرد که مزگان سیب که نه، هلوی ممنوعه هست و باید فکر کردنشو از سرم بیرون کنم چون غیر از زیباییش بسیار دانا و زرنگ هم هست و با وجود تلاشهای خیلی از جوونای محل و فامیل، فعلأ به کسی پا نداده. اون از جنس شرابهای مثنوی عشق حافظ و سعدی و مولاناست، اون وقف مکتب عشقه و خالق یکتا، این موجودات رو از گلی متفاوت خلق کرده و خاکشون از بهشته.
مژگان ۱۸ سالش بود و تازه دیپلم گرفته بود. ورزشکار، هنرمند، خوش ذوق، خوش تیپ، هیکلشم واقعا مثل عروسک باربی بود و فوق العاده زیبا و سکسی بود. اول فکر کردم طبق معمول که دخترا موتورسواری رو دوست دارن با ” بی مرام ” مخشو بزنم! بی مرام اسم موتورم بود، چون پای ثابت کوسبازی بود و موقع کوس زدن سرعتش، قدرت مانورش، حتی زوزه خفن اگزوزش رساتر و پر انرژی تر از معمول میشد! بعضی وقتا فکر میکردم این خروس آهنین خودش واسه کوسا تیز کرده و من فقط رانندشم! مارموز با همه کوسایی که تا حالا زدم، عکس دونفره هم داره! نمیدونم چرا هر کسی که میزدم میخواست یه عکس با بی مرام بندازه! درسته که کوسا ترک موتور و دستشون دور کمرمن بود، اما کوس و کوناشونو ولو میکردن رو زین بی مرام پلید! دیوث هرموقع رفیقام یعنی برو بچ ترکم مینشستن، انقدر چرخش لنگ میزد و تو چاله و دست انداز می افتاد تا طرف تخمش له بشه، یا کونش خواب بره و زودتر پیاده بشه، کلا هیچ رقمی با جنس نر حال نمیکرد و دوست نداشت یه جفت تخم دیگه رو هم روی زینش تحمل بکنه، اما اگه ترکسوار دولک و جنس لطیف بود انقدر نرم میرفت که دو لکه آب تو دلش تکون نخوره و خوابش ببره پشت موتور! یا انقدر فنراش نرم بالا و پایین میرفتن که کوسا حس میکردند سوار اسب شدن و خر کیف میشدن! اگه از دور فنر بازی این سوزوکی باک آبی هفت خط من ساده رو می دیدی، انگار حرومزاده داشت کمر میزد زیر دولکا !
یکی دو بار مامانم ازم خواست تا جایی برسونمش، اما تا چشمم به چراغ جلو و چراغ راهنماهای هیز و فنرای هرز بی مرام می افتاد، می گفتم نه ننه، عمرأ بذارم تو سوار این دیوث بشی! ننم میگفت این موتورت رو توی حیاط درست بزن رو جک که یه وقت نیفته غر بشه، آخه یکی دو بار که اومدم تو حیاط رخت روی بند پهن کنم، حس کردم سر موتورت یهو چرخید به طرف من! گفتم من بیمیرم راست میگی ننه؟ گفت زهر مار و ننه، بی کلاس عین لاتهای کفترباز رو پشت بوم یا جوادای فیلم قیصر، هی واسم افه ننه، ننه میاد؟ دروغم چیه؟ حالا یه دفعه که بیفته و باک موتورت غر بشه میفهمی! گفتم خودم امشب غرش میکنم حروم لقمه رو تا خیالم راحت بشه! ننم گفت وا ، مگه خل شدی؟
خلاصه کاشف به عمل اومد که مژگان خودش موتور سواره و جمعه ها هم با موتور کراسش میره تپه های شهران!
کم کم داستان دلباختن من به مژگان تو محل لو رفت تا جایی که اصغر شلی نخاله محل یه روز داشت سعی میکرد تلمبه رو از کنار اسمم رو دیوار پاک کنه! گفتم آهای زبون بسته، چیکار داری میکنی؟ گفت میخوام بکنمش قلنبه، چون شنیدم عاشق شدی! عاشق که بشی از تخم میوفتی و میری تو فاز حزن و غم عاشقی و میفتی به کون دادن ! ترس ورم داشت و شروع کردم خودمو به بیخیالی زدن و هفته ای یکی دوتا کوس میاوردم میکردم، تا یکی از کوسا زهره، گفت من یه فالگیر میشناسم که خیلی معتبر و خبره هست و میتونه از الان بهت بگه که این عشق سرانجام داره یا نه؟ گفت اما زن فالگیر با اینکه یک زن میانساله اما شوهرش نمیذاره فال مردهارو هم بگیره، اما اگه بهش پول خوب بدی یواشکی میاد خونت و فالتو میگیره!
آقا فالگیرو آوردم خونه. گفتم اگه درست بگی پول خوبی بهت میدم، اما خالی ببندی کونت میزارم، قبول کرد! گفت اول واسه اینکه باور کنی چند تا حقیقت رو راجع بهت میگم که کف کنی! گفت دست چپتو بده ببینم کف دستت چی میگه! شروع کرد انگشتامو طوری مالیدن که ادم حالی به حالی میشد، بعد شروع کرد مکیدن انگشتم، گفتم چیکار میکنی؟ گفت باید ببینم طعمش اسیدیه یا قلیایی! طوری انگشتامو خورد که داشت آبم میومد و معلوم بود خدای ساک زدنه! بعد گفت تو راست دستی ولی با دست چپ جق میزنی، درسته؟ گفتم آره! دوباره انگشتامو مالید و ایس زد و این بار گفت کیرت حدود بیست سانت درازه و حدود ۶ سانت کلفت. درسته؟ گفتم وایسا متر بیارم ! مترو اوردم گفت خنگه وقتی شقه باید متر کنی! گفت بذار کمکت کنم، کیرمو مالید و رفت روش ساک زدن حالا نزن، کی بزن چنان حشریم کرد که خانوم دمر کردم و دامنشو که زدم بالا عجب کون جنی پلوپزی داشت ( جنیفر لوپز) ممه های گندشو دستگیر کردم و تا خایه تپوندم تو کونش! از درد زیر کیرم هرچی ورد و دعای رمالی بلد بود خوند و موقع اومدن آبمون همونجور قنبل کرده برگشت و چنان لبی داد و زبون چرخونی کرد که تمام شیرمو کشید تو کونش! بعدشم گفت عشقت فرجامی نداره چون تو ذاتأ بکن بدنیا اومدی و منم چون سایز کیرتو درست نگفتم ازت پول نمیگیرم، اما اگه بازم فال خواستی خبرم کن! بعدا برو بچگفتن کوسخول همه اینارو انلاین پیدا میکنی! اولا که اکثرا راست دستند و با چپ جق میزنن! دوم انلاین نوشته اونایی که انگشت حلقه و انگشت اشاره شون هم قده، قد کیرشون بیست سانته و کلفتیشم اندازه کلفتی سه تا انگشتشونه! خلاصه زنیکه بمال بود و فال کیر، نه رمال و فالگیر! با چندتا ترفند مخمو زد و راحت منو کشید رو خودش!
زنگ زدم به زهره و اوردمش خونه و کاکتوسی پاره پورش کردم و گفتم این جنده خانم چه فالگیری بود؟ طرف خودش بکن بود! گفت پس باید یه دعانویس بیاد و واست دعای مهرو محبت بنویسه و توهم تو یکی از وسایل عشقت دعارو یواشکی جاساز کنی! گفتم خب دعانویس خوب و کار درست سراغ داری؟ گفت آره، شوهر همین زنه فالگیره دعانویس معروفه و بهش میگن :
” علامه النره خر “!
آقا من احمق باز گفتم باشه بگو یارو دعانویس بیاد، آخه وقتی عاشق میشی کلا عقلتو از دست میدی!
فردا شب یارو دعانویسه شوهر فالگیره یواشکی اومد خونه خالی امیریه! حالا نگو ننه تیزم به رفیق فابریکش یعنی معصومه خانم همسایه روبرویی گفته بود آمار منو بگیره و ببینه من تو این خونه چیکار میکنم، اونم هرشب یک گزارش تهیه میکرده که بالاخره یک پرونده درست کنه و برسونه بدست مادرم!
خلاصه این مرتیکه دعانویسه جناب علامه نره خر، از در که اومد تو دولا شد سرش به چهارچوب در گیر نکنه! چشمت روز بد نبینه هیبتی داشت، قاطری بود واسه خودش، مثل محسن رضایی کونکون هیئت مصلحت نظام، شلوارشو کشیده بود بالا تا زیر بغلش و عین همون رضایی غربتی قلاب کمربندشم کج کشیده بود زیر بغلش، اما این نره خر فقط یه لنگش قد رضایی بود!
خلاصه نشست و منم چایی آوردم، چایی رو میریخت تو نعلبکی و میخورد، نعلبکی کف دستش گم شده بود، کف دستش اندازه سینی بود خارجنده! در حین نوشیدن چای ازش پرسیدم اسم شما چیه، منظورم اسم کوچیکتونه؟ گفت چاکر شما
” رضا ” ! آقا هنگ کردم، هرچی سعی کردم جلو خودمو بگیرم، نشد و دهنم هم که پر از چایی بود، یهو از خنده ترکیدم و همه چاییها از دهنم پاشیده شد تو صورت رضا نره خر! یهو عصبانی شد و با اون لهجه شهرستانیش گفت زهرمار، ی ی دفعه دیگه ایطور وخندی همچو با پوشدست میکوفم تو دیهنت تا مجبور بشی وری دکتر تا کونتو ارتودنسی کنه! خلاصه آروم که شد، گفت دستتو بده اول روش یه دعای مشکل گشا بنویسم! چند خطی با جوهر رو بازوم عربی نوشت! بعد گفت پیرهنت هم در بیار پشتت دعای رفع مظالم بنویسم و چند خطی هم عربی پشتم نوشت! بعد گفت شلوارتم در بیار رو کونت دعای انتقام از شیطان بنویسم! گفتم چی میگی عمو، من مشکلم چیز دیگه هست! گفت مشکلت همینه که میگم، تنبانتو بکن تا در کونت دعای انتقام بنویسم، کونی بچه سوسول، فکر کردی خبر نارم زنم با تو لاشه کاپوت تو این خونه تنها بوده؟ آقا همونجوری با شورت کاپیتان از پنجره پریدم تو کوچه و یهو معصومه خانم رو لای در خونشون دیدم که داشت آمارمو می گرفت و گفت زود باش برو تو قایم شو، آقا تا اومدم از زیر دستش از در باریک خونشون رد بشم برم تو ناخواسته مالیده شدم به ممه های مشک و نرم و داغ معصومه و یه لحظه چشم تو چشم شدیم و تله پاتی بیا منو بکن و میخوام پاره ات کنم از چشمامون به هم رد و بدل شد. از حیاط بدو رفتم تو حال و از پله ها رفتم بالا و رفتم تو تک اطاق طبقه سوم و مشرف به تراس و از پشت پرده کوچه رو دید میزدم تا یارو گورشو گم کنه! معصومه هم پشت سرم در حیاتو بست و اومد بالا. شوهر معصومه واسه شرکت صندوق نسوز کاوه کار میکرد و بیست سالی از معصومه بزرگتر بود و خود معصومه هم بیست و پنج سالی از من بزرگتر بود و حوالی چهل و پنج سال میزد اما کوس و کون پر و گوشتی داشت نه چاق ، اون زمان بهش میگفتن حاجی پسند، و چون بچه دار نمیشد زن اسدالله خان شده بود که همسن پدرش بود! اسدالله خان از خدابیامرز زن اولش دو تا دختر و داماد تو مشهد داشت اخه مشهدی بود. خلاصه معصومه گفت بزار یارو که رفت میرم لباساتو میارم، فعلا بزار این نوشته ها رو از تنت پاک کنم! یه دستمال و یک کاسه آب ولرم اورد و با دستهای داغش شروع کرد تمیز کردن من! طوری نشسته بود که لنگ و پاچه سفیدش از دامن زده بود بیرون و حتی کمی از شورت و کوس تافتونشم پیدا بود! منم که فقط شورت تنگ کاپیتان تنم بود، فورا لو رفتم چون کیرم حسابی شق شده بود و انکار فایده نداشت، لاجرم خوابوندمش رو همون فرش کف اتاق و رفتم توکار لب گرفتن و مالیدن سینه های مشکش و بالاخره کوس تافتونیش! وااای چقدر نرم و داغ بود همه جاش، اتش شهوت از تنش میبارید، کوسش کوره بود و یه لحظه هم لبشو از لبهام جدا نمیکرد و چنان لبها و زبونمو با ولع و محکم میخورد که فرداش هردومون دور لبمون کبود شده بود! دروغ نگم کیرمم زیر ساک زدناش کبود شد! چنان خوشبو و نرم و سفید بلوری بود که به غیر از کردنش فقط دوبار 69 آب همدیگه رو آوردیم، کوسش صورتی ناز بود، جون میداد واسه خوردن! میگفت اسدالله چندسالیه نمیتونه بکنه پروستات و مرض قند دمار شو در آورده. چنان تخمامو لب لیس میکرد که کیرم شد سنگ و انداختمش رو فرش و لنگاش رو دوشم و کیرمو تا دسته بیرحمانه با زور تپوندم تو کوسش! پوست کیرم تو کوس تنگش کش میومد و دردم میگرفت اونم کوس صورتیش از فشار کیر کلفتم قرمز و کباب شده بود ولی از تشنگی کیر داشت میمرد و اون لحظه شاهرگشم واسه کیر میداد. چنان تلمبه میزدم که زمین اتاق میلرزید و سرش میخورد به کمد دیواری و در کمد داشت میشکست. لنگاشو کشید پایین و قلاب کرد دور کمرم تا مبادا درحین تلنبه زدن کیرم از کوسش در بیاد و خودشم باهام کمر میزد! لامصب از ته دل بهم کوس میداد و کیرمو تو کوسش با جون و دل جا میداد! چنان منو سفت بغل کرده بود که ناخنهاش تو گوشت بدنم فرو رفته بود و مرتب هم لب تو لب میشد و زبونمو تا حد کندن میمکید! قشنگ فهمیدم که چند بار آبش اومد و نگهش می داشت تا کم کم بیاد و وقتی دیگه نمیتونست جلو آبشو بگیره لبهامو از شهوت سفت می خورد و آبشو می پاشید رو کیرم و انقدر کمرشو میداد بالا که انگار میخواست کیرم به روده هاش و آبم به جیگرش برسه تا حال بیاد! اون جوری که معصومه بهم کوس داد نصف عشقم به مژگان پرید.
معصومه هنرمند بود و از کوبلن دوزی و ملیله دوزی و تراش روی شیشه و بافت قالیچه بگیر تا ده ها هنر دستی دیگه، گفت دو تا شاگرد داره که یکی سه شنبه صبح و دیگری چهارشنبه صبح میایند خونش، چون این دو روز اسدالله خان شوهرش هر هفته میره شعبه قزوین شرکت شون چون حسابرس شرکته! سه شنبه شب نگهم داشت خونش که تا صبح بکنمش، از طرفی هم آمار بچه مثبت به ننم میداد و مادرم بهش اعتماد داشت! اون شب قرار شد تا صبح حال کنیم و نزدیک صبح خوابیدیم و گفت صبح تا ظهر که شاگردش میره بگیرم راحت بخوابم. صبح با صدای زنگ در شاگردش رفت پایین و منم خوابیدم، اما دو ساعت بعد از شدت شاش بیدار شدم و توالت هم پایین تو حیاط بود، آخه قدیما توالت رو تو حیاط میزاشتن که بویش توی ساختمون نپیچه! چاره ای نداشتم جز اینکه برم پایین. یواشکی و نوک پنجه با جوراب بدون کفش خودمو رسوندم تو مستراح! دستمو که اومدم بشورم هوای لوله با شدت لوله رو لرزوند و صدای بلندش معصومه بی خبر و شاگردشو تا حدی ترسوند که با چوب جارو و ماهیتابه اومدن جلوی در مستراح تا دزد رو غافلگیر کنند! چشمتون روز بد نبینه که در رو که باز کردم بی خبر از همه جا بدون گارد مورد اصابت ضربات بی امان هردو قرار گرفتم و وقتی که متوجه شدند منم کار از کار گذشته بود و شاگرد معصومه همون مژگان من بود که دوباره دم در مستراح قلب منو ربود.
معصومه باهوش بود و فورا قضیه رو جمعش کرد و گفت، این آرمان پسر نسرین خانم همسایه روبرویی منه و مادرش با من دوسته، از این خونه اسباب کشی کردن اما ارمان میاد و باغچه و گلها رو آب میده و از خونه مراقبت میکنه، اما چاه توالتشون یک هفته هست که گرفته و باید بنا بیاد و چاه رو بکنه، من هم به خواهش مامانش بهش کلید دادم که اگه خونه هم نبودم بیاد تو حیاط و بره تو دستشویی! بعد رو به من کرد و گفت چرا زنگ نزدی پسر خوب؟ گفتم والله معمولا شما پیش از ظهر خونه نیستید و خرید میروید، و من هم کارم فرفورجه بود، به هر حال می بخشید، کتکشم که خوردم! خندید و ازم عذرخواهی کرد، اما مژگان هنوز با ناباوری بهمون نگاه میکرد! ولی چرا؟ مگه واسش مهم بودم؟ خلاصه عذرخواهی کردم و خداحافظی! مژگان هم فورا گفت من هم دیگه باید بروم و دیرم شده و پشت سر من اومد بیرون از خونه و در را هم محکم و عصبانی بست! همین حرکتش باعث شد بفهمم که اون هم بهم احساس داره و غیرتی شده! داشتم تو دلم میگفتم آخ جون که از پشت صدام زد، آهای یارو! با سرعت برگشتم و دو مرتبه ذوب اون زیبای وحشی رعنا شدم، اون لحظه حس یوسف برده زلیخارا داشتم! جدا از روایات دروغ آخوندا، کی میدونه واقعا تو دل یوسف چه خبر بوده؟ شاید بندگی و غلامی زلیخا را با پیامبری هم عوض نمی کرده! شاید به خاطر همین اقبال خدارو دوست داشته، شاید زلیخارو کمتر از خدا دوست نداشته، مگر دوست داشتن خودش عبادت نیست؟ شما حتی وقتی شهوت تمام وجودت رو گرفته، این شهوت رو در اون لحظه یک نفر بوجود آورده و مطمئنا در اون لحظه به اون پارتنرت علاقه مند شدی و دوست داری اون لحظه فقط با اون باشی!
گفت مگه هنوز تو خونه خالی گل و گلدون دارین؟ گفتم آره مادرم عاشق گله، یه نگاه معنادار به سراندرپاش انداختم و گفتم منم همینطور! انگار خوشش اومد و اخمای صورت نازش باز شد و با لحنی ملایمتر پرسید، خب چرا گلدوناتونو نبردین ؟ گفتم اکثرا بزرگ هستند و کهنه و شکننده، باید قبلش اونارو به گلدونهای نو انتقال بدیم که اونم فقط کار مامانمه، الان تو حیاط ۶۰ تا گلدون نو هست تا سر فرصت مامانم بیاد درستشون کنه، میخوای بیای تو و ببینی حیاطو؟ گفت بریم ببینم! باز مطمئن تر شدم که شاید اونم خاطرم رو میخواد! وقتی وارد حیاط شد و اون همه گل و گلدون و درخت گیلاس و گلابی و انجیر و خرمالو و سیب و مو یا انگور رو همه تو این حیات دید و مست بوی یاس های عزیز کرده مامان شد، قشنگترین لبخند دنیا تو صورتش نشست! گفت اینجا خود بهشته! گفتم آره فقط یک حوا کم داشت که اونم اومده ! کمی سرخ شد ولی با شیطنت پرسید منظورت منم؟ گفتم اگه خدا بخواد حوای دومی بیافرینه اون نمیتونه از تو زیباتر باشه! باز سرخ شد و واسه فرار از خجالت گفت، یعنی میخوای بگی تو هم آدمی؟ گفتم نیستم؟ گفت آخه بگو ببینم آدم برخورد اولش با حوا تو مستراح همسایه هست؟ خودش غش کرد از خنده! گفت پس اگه من حوام باید یدونه از این درخت سیب بچینم، اینو گفت و دوید به طرف ته حیاط سمت درخت سیب! دویدم دنبالشو فریاد زدم نه، نکن ترا به خدا بذار واسه ابد تو این بهشت بمونیم و زیر درخت سیب تو بغلم گرفتمش و نگاهم به نگاه زیباش گره خورد! قلبم دیگه داشت می ایستاد، حس کردم اونم داره از شوق عشق میلرزه، ناخودآگاه بوسیدمش! کمی به چشمام خیره شد و یهو انگار به خودش اومده باشه هولم داد عقب و پا به فرار رفت و در خونه رو هم باز گذاشت که ناگاه معصومه رو دیدم اومده کنارم و میگه آرمان بلند شو چرا در حیات بازه، چرا تو باغچه رو خاکها نشستی؟ حالت خوبه؟ دزد اومده؟ چی شده؟
هیچ تلفن یا راه ارتباطی باهاش نداشتم، داشتم دیوونه میشدم که برای دیدار دوباره باید منتظر سه شنبه بعد باشم که بیاد خونه معصومه! از صبح سه شنبه بی قرار لب پنجره منتظر بودم بیاد که یهو دیدم پیچید تو کوچه و خودمو پشت پرده توری قایم کردم! اومد جلو در خونه معصومه اما زنگ نزد و وانمود کرد که منتظره در رو باز کنند ولی مرتب بر میگشت و پنجره مارو نگاه میکرد! فورا دوش ادکلان گرفتم و زدم بیرون و از پشت بهش گفتم سلام، برگشت و سلام کرد و گفت باز معصومه خانم رفته خرید! گفتم پشت در موندی؟ من کلید دارم! گفت نه بهتره منتظرش بمونم، گفتم منم منتظرت میمونم، گفت بله؟ گفتم منتظرش میمونم، گفت تو لازم نیست به خودت فشار بیاری کلیدتو بنداز و برو تو دستشویی و خودتو راحت کن، رنگتم که از فشار سرخ شده مثل گوجه تو ابگوشت! هردوترکیدیم از خنده، گفتم نه دستشوییمون درست شده، گفت خوب چشمت روشن، پس چرا قرمز شدی؟ گفتم اینجا خسته میشی بیا خونه ما منتظرش باش! گفت بیام تو باغ بهشت دو مرتبه، گفتم یا باغ عشق دو مرتبه! کمی خجالت کشید ولی با شیطنت گفت نه، همینجا راحتم، اونجا تو باز حوا بازیت گل میکنه! گفتم نه دیگه بهت قول شرف میدم، گفت پس جواهاتو همینجا بخور تا اون تو باز حوالازم نشی! در خونه رو باز کردم و گفتم ای بیرحم! یک نگاه شیطنت بار کرد و گفت، خودتی، و دوید تو حیاط که یهو یاد درخت سیب افتادم و در رو بهم زدم و دویدم دنبالش و داد زدم سیب نه ه ه ه!
ادامه دارد
نوشته: Basmati