جدول و رویا
این داستان با اقتباس از آهنگِ (( جدول و رویا )) اثرِ “سروش هیچکس#34; به رشته تحریر درآمده است.
.-.-.-.-.-.-.-.
هر سه زیر نورِ چراغِ برق، نشسته بودند. حمید و سامان یک طرف و علی طرف دیگه.
-ی روز کارمون میگیره!
اینو که علی گفت، حمید روش رو برگردوند و تُفاش رو به زمین پرتاب کرد. سامان از بطریِ عرقی که دستش بود، مایع بیرنگ رو توی لیوانهای یک بار مصرف شفاف ریخت. خیارشورهای حلقه حلقه شده رو بهشون تعارف زد و گفت: سلامتی!
حمید و علی: نوش!
بعد از پیکِ اول، حمید گفت: ما که کلِ زندگیمون تعریفِ دقیقِ بگاییـه ولی جونِ داداش بدجور دلم به این یکی خوش شده. آخ که اگه بشه. ی خونه واسه مادرم میگیرم، بزرگ، دلباز، نورگیر…
طیِ چند هفتهی گذشته که کارگاه کابینت سازیشون رو راه انداخته بودن، انگیزهای تازه توی رگ و جونِ هرسه ریشه دونده بود. اگرچه حمید و سامان هم تمام زندگیشون رو گذاشته بودن اما ایدهی کار از علی بود و مسیر شروع تا راهاندازی رو، خودش ی تنه طی کرد.
سامان: نعمتی میگفت اگه بتونیم حجم تولید رو به مرور بالا ببریم، میتونیم دستگاههای جدیدتر و بهتری اضافه کنیم.
علی: از شدن که میشه ولی باید از فردا بگردم دنبال مشتری. اتفاقا امروز اسی رو دیدم، خبرِ کارگاه به گوشاش رسیده بود. گفت میتونه برامون مشتری عمده جور کنه. مرتیکه نسناس همون اولِ کاری گفت در ازای هر مشتری 5 درصد کارمزد میخواد.
حمید: خیالی نی. اگه تونست باهاش راه میایم.
پیکِ پنجم رو که بالا رفتن، سامان حس کرد که گوشهاش کمکم داره داغ میشه، حلقهی خیارشور رو، روی زبوناش نگه داشت، شوریِ دلنشیناش رو مکید و گفت: علی دادا برای بارِ جدید هماهنگ کردی؟ گفتی سفید صدفی رو؟
علی: اوکیته حاجی.
حمید سه سیگار از پاکتاش دراورد. یکیاش رو خودش آتیش زد و دوتای دیگه رو به بچهها داد. پک عمیقی زد و گفت: حالم داره نمهنمه خوب میشه… میدونی حاجی، از وقتی آقام رفت، هم ننه بود هم بابا… از تمیز کردنِ راهرو بگیر تا پخت و پز و بشور بساب، به هر دری زد که من و آبجیم رو سروسامون بده… اولین کاری که میکنم خریدنِ خونه برای اونه… یکم هم به آبجیم میرسم، بعدش سهمم رو میدم به شما دوتا و برای همیشه از این خراب شده میزنم بیرون، میرم جایی که عاشقی جرم نی.
علی: حالمون رو خراب نکن دیگه پفیوز. نشستیم عشق کنیم.
حمید کجخندی زد و گفت: غیرِ اینه مگه؟ حتی نفس کشیدنِ کسی مثل من هم اینجا حرومه.
صدایِ زنگِ تلفن سامان، سکوت فضا رو شکست. لبخندی که روی لبهاش نقش بست، از چشم اون دوتا دور نموند و همین باعث شد قبل از اینکه دستش بندازن، از جاش بلند بشه.
آیکون سبز رنگ رو کشید و با صدایی به غایت مهربون گفت: سلام دورت بگردم.
یلدا: سلام عزیزم. خوبی؟ کجایی؟
سامان: خوبم. با بچهها نشستیم.
یلدا: دلم تنگ شده برات یک ماهه کلا بیخیال من شدی، حواست هست دیگه؟
سامان: من غلط بکنم. میدونی که چقدر گرفتارم. ولی همین روزا میام میبینمت. آخ که چقدر الان دلم هواتو کرده خانوم.
یلدا: مستی؟
سامان توی گلو خندید و گفت: نه هنوز، هوشیار گفتم قربونت برم. فردا باهات تماس میگیرم، باشه؟ حالا ی بوس بفرست دلم وا شه.
گوشی رو قطع کرد و پیش بچهها برگشت. علی با صدا خندید و گفت: زود قطع کردی که…
سامان: کیرِ خر. پیکِ آخر رو بریز ببینم چند چندیم!
.-.-.-.-.-.-.-.
راوی: حمید
لبهای صورتی خوشرنگاش رو به دندون کشیدم و بدنِ ظریفاش رو بین حصار بازوهام فشردم. موهای خرمایی رنگ کوتاهاش به نرمی ابریشم و پوستِ صاف و سفیدش به لطافت پوست بچه بود… پهلوهاش رو که چنگ زدم، صدای نالهاش بلند شد. با حرص و ولعی که تو بوسیدناش داشتم، حق داشت ازم بترسه. صورتاش رو با زبون لیس زدم و عطرِ تناش رو عمیق نفس کشیدم. وقتی خیسی زبوناش رو، روی لالهی گوشم حس کردم، قلبم با شدت و قدرت بیشتری شروع به تپیدن کرد…
با بوسههای پی در پی به روی بناگوش و ترقوهی درخشاناش، آروم سرش رو به پایین هدایت کردم تا کیرم رو ساک بزنه… با ی دست خایههامو توی مشتاش گرفته بود و میمالید و با دست دیگهاش همزمان با خوردن، رگهای زیرین کیرم رو ماساژ میداد. لذتِ عمیقی توی رگ و جونم جریان داشت و این هر لحظه بیشتر تحریکم میکرد. ضربهی آرومی به شونهاش زدم و گفتم: بسه، دراز بکش منم واسه تو بخورم.
پوزیشنی رو که میخواستم اجرا کرد و حالا نوبت من بود تا طعم واقعی لذت رو بهش بچشونم. رونهای لاغرش رو از هم باز کردم و به کشالههاش بوسه زدم. کیرش نه بزرگ بود و نه کلفت، اندازهای متناسب با ظرافت هیکل و بدناش داشت؛ اما رگههای آبی که در پس زمینهی پوست صورتی و قرمزش نقاشی شده بود، عطشم رو برای لیسیدن و خوردن دو چندان میکرد… هنوز هم باورش برای من سخت بود که این پسرکِ دوست داشتنی، مال منه و عشق من رو توی سینهاش داره… با اینکه 7 سال ازش بزرگتر بودم اما توی این سه سال تونسته بودیم به خوبی با همدیگه کنار بیاییم…
اول چند بار خایههاش رو حسابی لیس زدم و بعد با جا دادن کیرش توی دهنم، نوازش دستهاش رو توی موهام حس کردم… با دو دست کون سفید و صافش رو از تخت فاصله دادم و بعد سوراخش رو محکم و پشت سرهم زبون زدم… صدای نالههاش بلند شده بود و میدونستم که به ارضا خیلی نزدیکه…
برعکس و به حالتِ داگی روی تخت خوابوندمش، دوباره سوراخ کوناش رو لیسیدم تا برای ورودم آماده بشه. سر کیرم رو، روی سوراخاش گذاشتم و آروم آروم فرو کردم… انقباض اولیهی تناش باعث شد کمی مکث کنم تا براش عادی بشه. با صدایی هوس آلود زمزمه کرد: بزن حمید.
حمید: آخ قربونت برم که اینجوری صدام میزنی. دوسش داری؟
بردیا در حالی که کیرش رو با دست میمالید، گفت: تورو دوسِت دارم.
برخورد بدنم با نرمیِ پوستش حریصترم میکرد. نفسهای تندِ هردومون تنها صدایی بود که در پس زمینهی این معاشقه جریان داشت. ریتم ضرباتم رو تند کردم و هر دو باهم ارضای عمیقی رو تجربه کردیم.
چند دقیقه بعد وقتی توی آغوشم دراز کشیده بود و با دستهاش خطهای فرضی روی سینهام میکشید، بوسهای به زیر گلوم زد و گفت: کی میشه که همیشه پیش تو باشم؟
حمید: ی روزی از همین روزا، کارمون بگیره، وضعیت مامان و حنا رو سروسامون بدم، بعدش دوتایی برای همیشه میریم عزیزدلم.
.-.-.-.-.-.-.-.
راوی: سامان
ساعت 12 ظهر بود، از گرسنگی سرم گیج میرفت اما هنوز وقت نشده بود صبحونه بخورم… یکی از بچهها گزارش داده بود که دستگاه لبه چسبان دچار ایراد شده و خوب کار نمیکنه… با تعمیرکار تماس گرفتم و ازشون خواستم بیان و دستگاه رو عیبیابی کنن تا ببین مشکل از کجاست… تعمیرکار رو به من کرد و گفت: مخزن چسب مشکل داشت، حل کردم. فکر نمیکنم دیگه اذیت کنه، فقط حواستون به تنظیم دما باشه. دستگاه رو، روی حالت اتوماتیک بذارید بهتر نتیجه میگیرید تا حالت دستی.
سامان: باشه دمِ شما گرم آقا.
تماس یلدا رو جواب دادم: جانم عزیزم؟
یلدا: جانت سلامت، براتون ناهار درست کردم، دارم میام، چند دقیقه دیگه میرسم. هستی دیگه؟
سامان: من دورت بگردم خب؟ جان یلدا از صبح گشنمه وقت نکردم چیزی بخورم. بیا که خوشمان آمد از آمدنت.
حمید توی اتاق کوچکی که ی گوشه از کارگاه درست کرده بودیم، نشسته بود و با تلفن حرف میزد. وارد اتاق شدم و ی لیوان از پارچ آبیخ برای خودم ریختم و یک نفس سر کشیدم. علی از صبح دنبال انجام کارهای اداری برای گرفتن ی وامِ جدید بود.
حمید: هر مدل که بخواید میزنیم اما جهت اطمینان اول اجازه بدید بیایم شرکتتون رو ببینیم بعد باهم صحبت میکنیم.
نمیدونم شخص پشتِ خط چی گفت که برق شادی رو توی چشمهای حمید نشست و گفت: عالیه پس بنده منتظرم… بله به همین شماره لوکیشن رو واتساپ کنید… فعلا.
سامان: چیکارهای؟
انگشت شصتاش رو بوسه زد و بعد اشارهاش رو به بالا گرفت و گفت: میخوان برای شرکتشون شوروم بزنن، صفر تا صد کارشون رو قراره بدن ما.
تک خندهای زدم و گفتم: جونِ من؟
حمید: جونِ تو دادا.
سامان: خدایا شکرت، چند دقیقه دیگه یلدا ناهار میاره، زنگ بزن ببین علی میرسه، من برم جلو در.
همین که از درِ کارگاه خارج شدم، یلدا با پراید سفیداش جلو پام ترمز زد. در جلو رو باز کردم و سوار شدم. صورتش ناراحت به نظر میرسید و همین دلم رو شو انداخت. بهش نزدیک شدم و آروم لپش رو بوسیدم: سلام عزیزم چی شده؟
لبخند بیجونی زد و گفت: خسته نباشی آقا. اوضاع چطوره؟ کار گرفتید؟
با اضطرابی آشکار گفتم: کار رو ولش کن چرا ناراحتی؟ چی شده؟
نفس آه مانندش رو از میون لبهای باریکش رها کرد و گفت: بابا گیر داده باز. میگه اگه تا آخر تابستون عروسی نگیره، طلاقت رو ازش میگیرم.
اشکهاش روی صورت ناز و بدون آرایشاش ریخت و تمام ذوقی که داشتم رو به کل کور کرد. به روبرو خیره شدم و گفتم: میگیرم.
یلدا: چطوری آخه؟ به فرض که پول عروسی رو جور کردی، رهن خونه رو میخوای چیکار کنی؟ اونم وقتی تمام زندگیت رو گذاشتی برای کارگاه…
سامان: تو فکرش رو نکن، من جورش میکنم. مرگِ سام دیگه گریه نکن… میخواستم بهت بگم ی قرارداد توپ بستیم که اومدی زدی به راه گوزمون.
خندید و گفت: بیشعور، مودب باش. من برم دیگه بابا گیر نده ی وقت.
خلقم تنگ شده بود اما سعی کردم آروم باشم… با لحنی آروم بهش گفتم: یلدا تو زن عقدی منی. اینو به بابات بفهمون، درسته از اول گفتم هم خونهی خوب میگیرم هم عروسی. ولی از این به بعد اگه بخواد بیشتر از این گیر بده، میام میبرمت خونهی ننهام، ببینم میخواد چیکار کنه.
ظاهرا بین تنگنای من و پدرش خسته شده بود که چشمهاش رو توی حدقه چرخوند، سبد غذا رو به دستم داد و گفت: باشه عزیزم. فعلا کاری نداری؟
پیشونیاش رو بوسیدم و گفتم: نه دورت بگردم دستت هم درد نکنه… برو به سلامت.
.-.-.-.-.-.-.-.-.-.
راوی: علی
گرمای ظهرِ تیرماه کلافهام کرده بود، به طوری که پیراهن به تنم چسبیده بوده… وارد ایستگاه مترو که شدم، خنکیِ دلچسبش باعث شد کمی آروم بشم… از صبح دنبالِ جور کردن ضامن برای وام جدیدی بودم که میخواستیم برای کارگاه بگیریم. بین بچهها، بچه درسخون من بودم و حالا با مدرک کارشناسی ارشد صنایع چوب، به دنبال آرزوهام میدویدم تا شاید بتونم از این جهنمی که توش بودیم نردبون بزنم رو به بالا… اون بالا شاید الزاما به خوشبختی ختم نمی شد اما میتونست ی پله مارو از بدبختی فاصله بده.
سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم… حمید بهم گفته بود برم کارگاه تا با بچهها ناهار بخورم… صدای تلفنم که بلند شد، چُرتم پاره کرد: جانم مامان، سلام.
مامان در حالی که گریه میکرد با جیغ گفت: کجایی علی؟ خودتو برسون، امیر دستاش رو…
نگرانی و دلشوره به جونم افتاد و گفتم: مامان صدات قطع میشه، تو متروام، داری صدامو؟
صداش قطع و وصل میشد و نمیتونستم واضح حرفهاش رو بفهمم… تلفن رو قطع کردم و ایستگاه بعد پیاده شدم. نمیدونم شانس بود یا چی که موتور گیرم اومد و بهش گفتم تا میتونه گاز بده.
وقتی به خونه رسیدم، مامان روی پلهها نشسته بود و با هق هق ضعیفی گریه میکرد… امیر کمی اونطرفتر تو حیاط، زیرِ درخت انجیر سیگار دود میکرد در حالی که دستش رو با پارچهی کثیف و کهنهای بسته بود… خونِ روی پارچه نشون میداد که جراحتش خیلی عمیقه… شیشهی پنجره، کفِ حیاط پخش شده بود… جارو رو برداشتم و خرده شیشههارو جمع کردم… به سمت مامان رفتم و گفتم: بابا کو؟
مامان: گور به گور بشه الهی. نمیدونم خبر مرگش؛ لپ تاپِ بچهام رو برداشت و رفت.
سرش رو بوسیدم و گفتم: باشه، برو حاضر شو ببریمش درمونگاه.
به سمت امیر رفتم. سیگار رو از دستاش گرفتم، زیر پام لهاش کردم و گفتم: شاشت کف کرده که واسه من چسدود میای؟
امیر: من میکشمش، ببین کِی دارم بهت میگم. ی روز از همین روزا میکشمش، همهمون راحت میشیم.
امیر، برادرِ کوچیکترم، فقط 19 سال داشت… ترم اولِ دانشگاه بود و به طبعِ سن کماش، کلهاش گنده بود… از وقتی یادمه از بابا و اعتیادش نفرتِ عجیبی داشت و هیچ رقمه آبشون توی ی جوب نمیرفت… از طرفی کارهای بابا دیگه به جنون رسونده بودش؛ وگرنه این بچه آرومتر از این حرفا بود که بخواد با مشت بره توی شیشه.
علی: بهت میگم بیا کارگاه، گوش نمیدی که.
امیر: بیام کارگاه که بیوفته به جونِ مامان، آره؟ همین چند ساعت هم که میرم دانشگاه تمام فکرم پیشِ مامانه. علی این معلوم نی چه گوهی داره میزنه؛ اصلا حالاش ی جوریه بخدا داداش. بندازش بیرون از خونه.
علی: این بحثِ تکراری رو پیش نکش. یکم زمان بده به من، درستش میکنم. یالا پاشو بریم درمونگاه ببینم چه بلایی سرِ دستت اوردی.
امیر: کونِ لقِ من، میگم ی ساعت خونه نباشم ممکنه ی بلایی سرِ مامان بیاره، میفهمی؟
با اومدن مامان حرفمون نیمه کاره موند. رفتیم درمونگاه و دستِ داغون امیر رو بخیه زدیم. بعد از اینکه به خونه برگشتیم، از کفشهای درب و داغونش که جلوی درِ اتاقکِ گوشهی حیاط بود، فهمیدم برگشته خونه. به سمت مامان و امیر برگشتم و گفتم: برید خونه و تحت هیچ شرایطی، هر صدایی که شنیدید و هر چیزی که دیدید، بیرون نیاید، باشه؟
امیر: بذار منم باشم.
مامان: برو تو امیر بسه. گوشتِ تنم امروز ریخته از دستِ تو. بذار علی باهاش حرف بزنه.
درِ اتاقک رو باز کردم و وارد شدم. به بالشتهای پشتش تیکه داده و دستهاش رو زیر سرش قفل کرده بود. بدون اینکه نیمنگاهی به سمتِ من بندازه، مشغول تماشای فیلماش بود… به سمت کنترل رفتم و تلویزیون ِکوچیک قدیمی رو خاموش کردم. باز هم نگاهم نکرد… روی تک صندلی موجود تو اتاق نشستم و گفتم: معلومه سرِکیفی که به هیچجات نمیگیری.
این بار مردمکهای چشمهاش رو، روی صورتم فیکس کرد؛ اما همچنان ترجیحاش سکوت بود.
نفس عمیقی کشیدم و با آرامشی که از خودم سراغ نداشتم، ادامه دادم: 4 بار بردمت کمپ، هنوز پات به خونه نرسیده، شروع کردی. گفتی توانِ کار کردن ندارم، گفتم باشه کار نکن. گفتی بذار فقط شیره بکشم، گفتم بکش. باهات اتمام حجت کردم فقط سمت مامان و امیر نرو، نگفتم؟
نیمخیز شد، صداش رو بالا برد و گفت: هرکار دلم بخواد میکنم. از این به بعد واسه من بکن نکن راه ننداز.
علی: صداتو بالا نبر. من بخوام عربده بزنم، صدام خیلی بلندتره. از این به بعد سمت امیر یا مامان بری، به وسایلشون دست بزنی، دیگه بهت رحم نمیکنم بابا.
نه تنها صداش رو پایین نیاورد، بلکه بیشتر داد زد: گوه خوردید همتون باهم، برو بچه؛ تو و اون داداش ریقوت رو به تخمم نمیگیرم.
صبرم سر اومد، از جام بلند شدم. انگار ترسید که تو خودش جمع و به کنج دیوار نزدیکتر شد. متقابلا عربده زدم: تا حالا نزدمت، دستم روت بلند نشده، امروز خونِ ریخته شدهی امیر تو حیاط، جلوی چشمهام رو گرفته. بار بعدِ سرت رو میبُرم، بغل دستِ اون ننهی پتیاره و بابای پفیوزت که تورو پس انداختن، چالت میکنم. به جونِ مامان که میکنم.
موندنِ بیشتر جایز نبود، انگشت اشارهام رو تهدیدوار تکون دادم و گفتم: بار بعدی در کار نیست مِهتی.
گوشیم رو نگاه کردم، چندین تماس از دست رفته از حمید و سامان داشتم. گرسنه و خسته بودم. از طرفی سردرد شدیدی که گریبانگیرم شده بود، دو چندان کلافهام میکرد؛ باید میرفتم کارگاه.
چند ماه بعد
راوی: حمید
برای اولین بار تو زندگی، احساس میکردم همه چیز داره درست میشه. روز به روز پیشرفت میکردیم و تونسته بودیم فضای کارگاه رو گسترش بدیم. از طرفی نابغه بودنِ علی حسابی به کمکمون اومده بود و به واسطهی ارتباطاتی که داشت، تونسته بود لقمههای بزرگ برامون بپیچه و دیگه نیازی نبود که پروژههای کوچیک انجام بدیم.
اعتماد و برادری عمیقمون، مهمترین اصلی بود که ما سه تارو کنار همدیگه نگه میداشت. برای راحت شدن رفت و آمدم، ی 206 مدل پایینِ دور رنگ خریده بودم.
مامان رو برای آرتروز و فاصلهی بین زانوهاش بردم دکتر و حالا توی مسیر برگشت بودم که چهرهی دوست داشتنی بردیا روی صفحهی موبایلم نقش بست. جلوی مامان نمیخواستم باهاش صحبت کنم، تماسش رو ریجکت کردم. جلوی در خونه وایسادم. نگاهی به مامان انداختم و گفتم: حواست بود که دکتر چی گفت دیگه؟ میری خونه استراحت میکنی تا نوبت عملت برسه. مامان هر لحظه به حنا زنگ میزنم، چکت میکنم آ. نبینم پا شدی دوره افتادی تو خونه. باشه؟
مامان: چشم. دستت درد نکنه مادر.
دستاش رو بوسیدم و گفتم: نوکرتم. چیزی خواستین بگو حنا برام اساماس کنه.
بعد از پیاده شدنِ مامان، با بردیا تماس گرفتم: سلام جانم؟ نمیتونستم جواب بدم.
بردیا: سلام عشقم. نیستی یکی دو روزه. دلتنگتم.
گوشی رو بین و شونه و گوشم گرفتم و گفتم: منم دلم تنگه بخدا. درگیر دکترِ مامان بودم. رفتیم نوبت عمل زدیم. الان هم که دارم میرم کارگاه. ردیف میکنم ببینمت حالا.
بردیا: باشه عزیزم. من دوستت دارم آ.
گرمای دلنشینی به زیر پوستم دوید و با ذوقی آشکار گفتم: بخدا که دل به دل راه داره. فعلا.
ماشینم رو پارک کردم و وارد کارگاه شدم. سامان مشغول صحبت با کارگرا بود و علی هم توی دفتر با چند نفر جلسه داشت. به سمت سامان رفتم و گفتم: سلام، مشتری جدیده؟
سامان: آره. چه لقمهی تپلی هم هست جونِ داداش.
کج خندی زدم و گفتم: از این بچه خرخون کمتر از این هم انتظار نمیره. از یلدا چه خبر؟
سامان: هیچی بابای کصکشاش خیلی تو مخمه. با هزار التماس راضیش کردم تا آخر برج 8 عروسی بگیرم.
حمید: فکرش رو نکن، مهم اینه دختره سفت پات وایساده. این روزا هم بالاخره میگذره.
سامان: دلِ منم به همون قرصه.
با رفتن مشتریهای جدید، هرسه توی دفتر نشسته بودیم. رو به علی کردم و پرسیدم: چی شد؟ بستی باهاشون؟
اخم بامزهای کرد و گفت: پس چی؟ خوشم نمیاد حاجیتون رو دست کم میگیرید.
سامان: میخوام در مورد ی چیزی باهاتون صحبت کنم. البته چند دقیقه پیش با حمید حرف زدم.
علی در حالی که چیزی رو توی لپتاپش چک میکرد، عینکش رو جابهجا کرد و گفت: جون داداشم بگو.
سامان مِن و مِن کرد که به جای اون من گفتم: علی، سامان باید هرچه زودتر عروسی بگیره. پدرزناش پاشو گذاشته رو خرخره این دوتا بچه. اگه توام موافقی پولِ این کار جدیده رو بدیم سامان که عروسیاش رو راه بندازه.
سامان: پولِ عملِ مامانت چی؟
حمید: هست.
علی از جاش بلند شد. به سمت سامان رفت، دستش رو دور شونهاش حلقه کرد و گفت: یعنی الان این کوننشور رو باید دوماد کنیم؟
سامان بغلش کرد و گفت: کیرتو بخورم.
علی: نمیخواد، اونو میدم حمید بخوره.
هردوشون رو به آغوش کشیدم و گفتم: خفه شید وگرنه میمالم درِ هردوتون.
علی رو به من کرد و پرسید: خونه چی شد؟ به توافق رسیدی؟
جواب دادم: آره تقریبا. خونهی خودمون رو هم که فروختم، پولش رو براش واریز کردم. اگه خدا بخواد قبل از عملِ مامان اثاثکشی میکنیم.
علی: خوبه. خداروشکر.
بین ما، علی تنها کسی بود که همچنان بدون هیچ تغییری به زندگیاش ادامه میداد.
ازش پرسیدم: تو خودت نمیخوای سروسامونی به زندگیت بدی بچه خرخون؟ ماشینی؟ خونهای؟ دوست دختری؟ چیزی؟
علی: فعلا تو فکرمه که کار رو پیش ببریم. ی نقشههایی دارم که اگه ردیف بشه، ساخت کارخونه رو استارت بزنیم.
سامان: کارخونه؟ مگه الکیه؟ میدونی چقدر سرمایه میخواد؟
من در سکوت نظارهگر بودم که علی گفت: میدونم. دارم با کله گندهها میبندم… شاید بتونیم از ی کارخونهی کوچیک شروع کنیم.
حمید: خوبه. نه جدی خیلی خوبه. فقط علی ی چیزی، تو با این همه هوش و ذکاوت چطور نتونستی تا حالا کسی رو مخ کنی؟
عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت: کی میگه نتونستم؟ نخواستم… من میخوام بریم برسیم به اون بالا بالاها. کس بازی فقط وقتم رو میگیره.
سامان به سیب تویِ دستاش گازی زد و با لودگی گفت: جونِ من، این تن بمیره، نشون بده ببینم داری اصلا؟ چطور ممکنه آخه؟
علی با پوزخند گفت: نشون بدم که دهنتون آب میوفته.
دوتا دستم رو بالا اوردم، به حالت جق تکونشون دادم و رو به سامان گفتم: علی رو ببین تو حموم.
سامان خندید و گفت: خرخون با صابون نزنی آ، پوستش خشک میشه، نرم کننده بریز تو دستت با اون بزن؛ هم بیشتر حال میده هم آسیب نمیزنی.
.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.
راوی: سامان
زنگِ آرایشگاه رو زدم و بعد از گفتن فامیلیِ یلدا، منتظرش شدم تا بیاد. قلبم با قدرت به دیوارهی سینهام میکوبید و هنوز باورم نمیشد بعد از اون همه جون کندن، به امشب رسیدم. به محضِ دیدنِ صورت ماهاش، بغضم ترکید و اشک از گوشهی چشمهام فروریخت. بغلاش کردم و گفتم: جانِ دل، عروسک. چه نازی شدی تو خانومم.
با برق درخشانِ زیبایی که توی چشمهاش بود بهم خیره شد و گفت: جدی خوب شدم سامان؟
سامان: عالی شدی. هرچند بدون این رنگها هم برای من خوشگلترینی.
با لبخند مهربوناش، شعف تازهای تارو پودم رو دربرگرفت.
اون شب، من شیرینترین لحظات عمرم رو سپری کردم. دختری که آرزوش رو داشتم، عروس من بود… دو رفیق که جایِ بردارِ نداشتهام رو برام پر کرده بودند، دوشادوشِ من، سلامتیِ زندگیم پیک میزدن و خب مگه آدم دیگه چی بیشتر از این میخواد؟
مستی اجازه نمیداد بتونم کلید واحد رو درست جا بندازم، یلدا خندید و گفت: سامان اگه نمیتونی بده من. خب.
بوسهای به نوکِ بینیاش زدم و گفتم: تخصص آقات وا کردن قفله، بچه… یکم دیگه که قفل خودت رو هم باز کردم، قشنگ با این مهارتم آشنا میشی.
دلبرانه خندید، گوشهی لبم رو بوسید و گفت: نه بابا؟ جوووون، من انقدر قفل باز کردن دوست دارم.
گازی از چونهاش گرفتم و گفتم: توله سگ ی جوری بگامت صدای جیغت تا خونهی بابات بره.
بالاخره درو باز کردم و هر دو با هم وارد خونه شدیم. در رو بستم و حریصانه لبهاش رو به کام کشیدم. با گازهای ریزی که به لب پاییناش میزدم ناله زد که: سامان آروم، دردم گرفت.
سامان: همون دیگه میخوام دردت بگیره. بابات وقتی کونِ منو پاره میکرد، فکر اینجاش رو نکرده بود؟
برای لحظهی کوتاهی ترسید و گفت: میخوای اذیتم کنی؟
با صدا خندیدم: دیوونه، من سگِ کی باشم آخه؟ حالا از لبهای خوشمزهات بوس بده که بدجور هلاکتم بچه.
بوسیدمش و حین بوسیدن به سمتِ اتاق خوابمون هدایتش کردم. چرخوندمش و با باز کردن بندهای لباسش، اون رو از تناش خارج کردم. خوشبختانه موهاش آزاد و رها بود و نیازی به باز کردن نداشت…
روی تخت نشوندمش و لباسهای خودم رو هم دراوردم. از پشت بغلش کردم، دوتا دستهام به سینههاش رسوندم و حد فاصلِ بین شونه و گردناش رو مکیدم… میدونستم روی این قسمت از بدنش حساسه… پاهاش رو از هم فاصله دادم و با دستم خیسیِ بینشون رو لمس کردم… با اولین لیسی که از بالا به پایین به کساش زدم، نالهی بلندش توی اتاق پیچید… کوناش رو کمی بالا گرفتم تا با تسلط بیشتری هر دو سوراخش رو بخورم و لیس بزنم… بعد از دقایقی کوتاه موجی از لذت به تنِ ظریفاش لرزه انداخت و با آهی عمیق ارضا شد…
وقتی که کساش کاملا برای ورود کیرم آماده شد و لزجی کافی رو داشت، بهش گفتم کیرم رو خیس کنه. پاهاش رو بالا دادم و کیرم آروم چند بار بین شیارش کشیدم تا بیشتر تحریک بشه. زمزمه کردم: نفس ممکنه یکم دردت بگیره، هر وقت اذیت شدی بگو ادامه ندم باشه؟
سرش رو تکون داد… به آرومی فرو کردم که صورتاش درهم شد… بعد از چند تلمبهی کوتاه، کیرم که کمی خونی بود دراوردم و روی کساش ارضا شدم.
.-.-.-.-.-.-.-.-.-.
راوی: علی
لیوان چای رو برداشتم و با وکیلی که استخدام کرده بودم، تماس گرفتم. بعد از احوالپرسیهای معمول بهش گفتم: جناب رستمی، راستش باهاتون تماس گرفتم تا از طریق فروش زمینی که برای کارخونه خریدیم، بتونیم وامِ فعلی رو تسویه کنیم. شما کاراش رو انجام بدید.
رستمی: چشم حتما. فقط جسارتا تصمیمتون برای راهاندازی کارخونه تغییر کرده؟
کمی از چای نوشیدم و گفتم: نه با مدیر ی شهرک دیگه به توافق رسیدم. اتفاقا برای انجام کارای خرید اون هم باید با همدیگه جلسه بذاریم.
رستمی: حتما. غیر از این ی مطلب دیگه هم هست. خالی کردن حساب اصلیتون…
علی: مسئلهای نیست. گفتم که درگیر تسویه وام فعلی و خرید اون یکی زمین هستم. حالا توی همون جلسه باهات مفصل صحبت میکنم.
رستمی: بله حتما.
تماس رستمی رو که قطع کردم، با مامان که چند باری پشتِ خطم اومده بود، تماس گرفتم.
علی: جانم مامان؟ کاری داشتی؟ ی تلفن ضروری داشتم.
مامان: مادر پستچی یک سری مدارک آورد. تحویل گرفتم.
علی: باشه ممنون.
مامان: چی هستن اینا؟
علی: پاسپورت تو و امیره. برای همون سفری که بهت گفتم.
مامان نفسی گرفت و گفت: علی مادر، میدونم دلِ خوشی ازش ندارید، ولی اون هم پدرتونه، ببریمش ی بادی به کلهاش بخوره.
علی: فکرِ اونو نکن تو. اولا که همه چیز از قبل هماهنگ شده مامان، نمیشه یلخی اونم برداریم ببریم. بعدشم اون خودش هر شب تورِ دورِ اروپا داره. میخوام ببرمتون یکم از دستش نفس بکشید، بعد تو میگی ببریمش؟
با صدایی حزون آلود گفت: باشه مادر هرچی خودت صلاح میدونی.
سامان و حمید، هردو وارد دفتر شدن. به مامان گفتم: مادر کاری نداری فعلا؟
مامان: نه عزیزم. خدانگهدار.
رو به سامان کردم و گفتم: بهت ساخته آ. قشنگ رو فرم اومدی.
حمید گازی به خیار توی دستش زد و گفت: از مزایای کس همینه دادا که تو ازش بینصیبی.
پوزخندی زدم و گفتم: بهتر. جقم رو میزنم راحت. حوصله دردسر ندارم. به وکیل سپردم زمین رو بفروشه فعلا باید وام رو تسویه کنیم تا بعد زمینِ شهرک رو بخریم.
سامان: خب نقدینگی چیزی داریم که به عنوان پیشپرداخت به عبداللهی(مالکِ شهرک) بدی؟
علی: آره خالی کردم. حالا برگشتم ردیفش میکنم.
حمید: کی میرید؟
علی: امشب.
سامان: بدونِ بابات دیگه؟ آره؟
چرخی به گردنم دادم و گفتم: آره. اتفاقا الان مامان میگفت ببریم اونم. اگه تونستین دورادور حواسش رو داشته باشید.
حمید: حله دادا خیالت راحت.
به سامان گفتم: تا وقتی که برمیگردم کار جدید نداریم، موقعِ تحویل حواستون جمع باشه.
حمید پوکر نگاهم کرد و گفت: علی میشه بیخیال شی؟ تا الان هم خودمون همین این کارارو میکردیم دیگه.
عجیبترین حس و حالِ ممکن رو داشتم. غمگین اما امیدوار. تا به حال پیش نیومده بود که حتی یک روز نتونم ببینمشون و حالا خداحافظی برام خیلی سخت بود. از جام پا شدم و به سمتِ هر دو رفتم. به عادتی که از بچگی باهامون مونده بود، هر سه همزمان همدیگه رو بغل کردیم.
سامان خندید و گفت: برو ببینم بالاخره میتونی کس بکنی یا نه؟
خیره خیره هر دو رو نگاه کردم، انگار داشتم تصویر صورتشون رو توی ذهنم ذخیره میکردم.
علی: اتفاقه ی وقت دیدید دیگه برنگشتم، اینو بدونید اگه بیشتر از امیر نبودید، کمتر هم نبودین.
حمید با چشمهایی اشکآلود گفت: زر نزن بابا. انگار میخواد بره بمیره. ندید بدید بازی در نیار، ی ترکیهاس دیگه؛ ی هفته دیگه باز اینجا آقابالاسر بازی درمیاری.
با خداحافظی از بچهها، به سمت خونه راه افتادم تا برای سفری آماده بشم که برگشتی نداشت.
.-.-.-.-.-.-.-.-.
راوی: حمید
با سامان درگیرِ تحویلِ کارها بودیم که میلاد حسابدارِ کارگاه اومد و گفت: آقا حمید از شرکت زنگ زدن گفتن واریزی برای بارِ ورقهای صدفی و سفید ساده انجام نشده، به همین خاطر بار رو نفرستادن.
قبل از من سامان گفت: خب چرا الان اینو به ما میگی؟ واریزی رو که خودت باید انجام میدادی.
میلاد: بله اما مسئله اینه که من اصلا در جریان این حواله نبودم. در حالِ حاضر هم موجودی نداریم که من بخوام براشون بزنم.
فکرم مشغول شده بود. به سامان گفتم: تو میدونستی علی درخواستِ بار داده؟
سامان: میدونستم اما قرار بود امروز صبح حساب پر بشه. چطور میشه که موجودی نداریم؟
حمید: نمیدونم تو با علی تماس بگیر تا من از رستمی پیگیر بشم.
با رستمی تماس گرفتم و بعد از توضیح دادنِ مسئله بهش گفتم: چرا حساب پر نشده صبح؟
رستمی: والا مهندس(علی) به بنده گفتن فعلا حسابها خالی شده برای خریدِ زمین شهرک. اتفاقا صبح آقای عبداللهی به من زنگ زد و سراغ مهندس رو از من گرفت. گفت تلفنش خاموشه.
حمید: علی سفره خب میدونی که.
رستمی: بله بهشون اطلاع دادم که مهندس رفتن سفر.
حمید: خیلی خب. خودم با علی حرف میزنم.
شماره تلفنی که فقط یک بار باهاش بهم زنگ زده بود رو گرفتم اما خاموش بود.
وارد واتساپ شدم تا از اون طریق باهاش ارتباط بگیرم که متوجه شدم دیشب ویدیویی رو برام فرستاده. زیرش ی پیام داده بود که با سامان نگاه کن. حجم ویدیو زیاد بود و سرعت تخمیِ نت برای دانلود شدنش یاری نمیکرد. با سامان وارد دفتر شدیم و بهش گفتم علی ویدیو فرستاده.
هردو سرپا ایستاده بودیم و به محض دانلود شدن ویدیو رو پلی کردم. علی روی صندلیِ دفترِ کارگاه و پشتِ میزِ همیشگیاش نشسته بود؛ بعد از درست کردنِ جای گوشی نفسی گرفت و گفت: (( سلام. نمیدونم از کجا و چطور باید شروع کنم. شاید این آخرین باریه که دارید صورت من رو میبینید. من از بچگی سگدو زدم و فکر میکنم رسیدن به آرزوهام حقمه. نمیگم حقِ شما دوتا نیست؛ حمید تو آرزو داشتی ی خونه برای مادرت بخری که خریدی، الان ی زندگی معمولی داری، ی ماشین، ی سقف… سامان تو آرزو داشتی دستِ یلدا رو بگیری، ببری توی خونهات، که بهش رسیدی. اما سقف آرزوهای من اینا نبود. من باید به جایی برسم که لیاقتش رو دارم. تمام حسابهارو صاف کردم، کارگاه رو هم فروختم و سهمتون رو به صورت ارز دیجیتال بهتون میرسونم. سراغم رو نگیرید چون هیچ رقمه نمیتونید پیدام کنید. هیچکسی از اینکه میخواستم چیکار کنم، خبر نداشت؛ پس بیخودی وقت خودتون رو تلف نکنید. فقط میمونه آخرین حقوق کارگرا که ظرف چند روز آینده به حساب حمید واریز میشه. نمیدونم میتونم ازتون بخوام که حلالم کنید یا نه، اما … بهتره دیگه تمومش کنم. خدانگهدار.))
.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.
راوی: سامان
با حمید، زیرِ نورِ چراغِ برق نشسته بودیم. من اینور جدول بودم و حمید اونور. پک عمیقی به سیگارش زد و سه لیوان یکبار مصرف رو لبهی جدول چید. از بطری توی دستش به طور مساوی توی سه لیوان ریخت و گفت: پلی کن آهنگمو.
صوتی
پایان.
نوشته: توت فرنگی