جذاب لعنتی

سلام داستانی که می‌خوام تعریف کنم مربوط میشه به سال قبل. من ساکن تهران هستم و یک آپارتمان در شهر آمل دارم. زن دارم و دو تا بچه. داستان از اونجایی شروع میشه که یه روز تو آپارتمانمون تو آمل بودم و خانمم گفت که برای مهمونی باید برم خونه مادرم. بچه ها هم با مادرشون رفتند. بعد از اینکه اون‌ها رو به مهمونی رسوندم برگشتم خونه. هوا خیلی گرم بود. زمانی که رسیدم سه تا خانم کارگر داشتند ساختمان را نظافت می‌کردند. وقتی من ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم یکی از خانم‌ها که میشه گفت سنش نزدیک به ۴۵ سال بود به من گفت که ماشینو اونجا نگذارم می‌خواد پارکینگ و تمیز کنه. منم گفتم چشم ماشینو بیرون گذاشتم و اجازه دادم که اونا پارکینگ رو تمیز کنن. چون هوا گرم بود و این‌ها مشغول تمیز کردن بودند بهشون گفتم می‌خواید برای شما آب یخ یا شربت بیارم. همین خانم که به من گفت ماشینو توی پارکینگ نگذار اسمش نسرین بود به زبان مازنی بهم گفت که اگر این کار رو انجام بدی خیلی لطف کردی. من هم رفتم بالا و یه پارچ شربت آلبالو خنک درست کردم و آماده کردم برای بردن. حسابی کرمم گرفته بود که یه حالی با این نسرین خانم بکنم برای همین از تو پاگرد واحد گفتم اگر میشه بیاین شربت رو ببرین.چون گرم بود لباسمو درآوردم و با یک شلوارک، سینی به دست جلوی در ایستادم. در رو نیمه باز گذاشتم تا این خانم اومد در زد من درو باز کردم و چشمش افتاد به من و گفت مثل اینکه هوا خیلی گرمه. منم گفتم هوا واقعاً گرمه. از بس عرق کرده بودند لباس‌هاشون به بدنشون چسبیده بود. نسرین سینه‌های بزرگ و جذابی داشت و یه کوچولو چاق بود ولی استخوان بندی درشتی داشت. از من تشکر کرد و سینی شربتو برد پایین. دل تو دلم نبود تا نسرین برگرده. بعد از ۲۰ دقیقه با سینی خالی برگشت از من تشکر کرد و گفت می‌تونم از سرویس بهداشتی شما استفاده کنم؟ این دفعه با یک لبخند شیطنت آمیزی گفت! دم در دمپایی شو درآورد و اومد داخل. من هم درو بستم و از پشت قفل کردم. صدای بستن در رو که شنید با تعجب برگشت و به من گفت چرا درو قفل کردی!؟ گفتم برای اینکه راحت باشیم. گفت من راحتم شما مثل اینکه ناراحتی. گفتم درو بستم که من از ناراحتی در بیام. خندید و رفت به سمت سرویس بهداشتی. من همونجا ایستادم تا برگرده و اعتمادشو جلب کنم. زمانی که از سرویس در اومد عذرخواهی کرد. گفتم ایرادی نداره. گفت حالا اجازه میدی من برم. گفتم بفرمایید. درو باز کردم و از در خارج شد. زمانی که درو بستم گفتم چه اشتباهی کردم چرا گذاشتم بره خلاصه خیلی پشیمون شدم ولی پشیمونی سودی نداشت.
بدجور هیکل نسرین رفته بود رو مخم. گفتم یه کاری باید بکنم. لباس پوشیدم رفتم پایین دیدم نیستن تعجب کردم برگشتم اومدم برم توی واحد دیدم صداشون از طبقات بالا میاد.
رفتم بالا دیدم طبقه چهارم هستند. گفتم ببخشید یکی از خانم‌ها می‌تونی بیاد به من کمک کنه؟ دیدم نسرین به دو تا دوستش گفت من میرم. با هم اومدیم پایین و اومدیم تو واحد. گفتم ببخشید من هفته آینده یه مهمونی دارم و نیاز به یک نفر دارم که تو کارای خونه به خانمم کمک کنه امکانش هست وقت شما رو بگیرم؟ نسرین گفت خیلی مودبانه صحبت می‌کنی. گفتم من وظیفه‌مو انجام میدم. گفت زن داری؟ گفتم دارم و دو تا بچه‌ هم دارم. گفت الان کجان؟ گفتم رفتند مهمونی. گفت خیلی جرات می‌کنی! گفتم ارزششو داره! گفت ارزش چیو؟ گفتم شما رو. نزدیکش شدم. گفتم بچه‌هام دیر میان تو هم خیلی کار کردی نمی‌خوای استراحت کنی. گفت اگر استراحت کنم صاحب کار بهشون پول نمیده و باید ساختمونو تمیز کنند. گفتم چقدر قراره بهتون بده؟ گفت این ساختمونو تمیز کنیم به ما نفری ۳۰۰ هزار تومان میده. گفتم ایراد نداره من پول شما رو میدم. گفت هر سه تامون!؟ گفتم اگر هر سه تاتون اهل حالین هر سه تاتون وگرنه خودت. یکم فکر کرد گفت من میرم خبرشو بهت میدم.
بعد از چند دقیقه برگشت و گفت یکی از دوستام قبول کرد ولی اون یکی نه. گفتم باشه. راستی یه سوال ازت بپرسم ازدواج کردی؟ گفت ۴ سال پیش جدا شدم چون اعتیاد داشت. گفتم حیف تو نبود که از تو جدا بشه. گفت خواهش می‌کنم قابل شما رو نداره! گفتم چی قابل منو نداره؟! گفت بعداً خودت میبینی و می‌فهمی! شماره منو ازم گرفت و گفت بهت زنگ می‌زنم. من دیگه واقعاً دل تو دلم نبود ‌خواستم بدونم چه اتفاقی می‌افته و از طرفی نگران این بودم که بچه‌ها سر برسند. برای همین به خونه مادر خانمم زنگ زدم که ببینم چه خبره. خانومم گوشی رو برداشت و گفت ما امشب شام اینجا هستیم تو هم بیا. خیالم از بابت بچه‌هام راحت شد ولی همچنان منتظر بودم تا ببینم نسرین چیکار می‌کنه.
بعد از یک ساعت تماس گرفت و گفت ما داریم میایم دل تو دلم نبود. بعد از یک ساعت صدای زنگ در اومد درو باز کردم دیدم خودش و یه خانم دیگه که از خودش چهار پنج سال بزرگتر بود با هم وارد خونه شدند. از شدت عرق کردن موهاشون به هم چسبیده بود. خیلی عذرخواهی کردند که بدنشان خیس عرقه و وضعیت ظاهری مناسبی ندارند. گفتم ایرادی نداره من معمولاً با بدن گرم حال می‌کنم تا آسیب نبینه. اون دو تا حسابی خندیدن. به نسیم گفتم دوستت اسم نداره! گفت اسمش لیلاست. با لیلا دست دادم و ازش دعوت کردم که رو مبل بشینه. حسابی جا خورده بودند. بهشون گفتم هندوانه می‌خورین یا شربت؟ گفتند هندونه. رفتم سر وقت یخچال هندونه رو درآوردم چند تا قاچ کردم و آوردم براشون خوردند و حسابی سرحال شدند و از استرسشون کم شد.
بعد از چند دقیقه نسرین بلند شد تا توی خونه رو ببینه. احساس کردم اطمینان نداره. از داخل یکی از اتاق‌ها صدام کرد و گفت ببخشید آقا گفتم اسمم رضاست. جانم
بفرمایید گفت اجازه هست من با دوستم دوش بگیریم چون مستقیم از سر کار اومدیم. گفتم ایرادی نداره بفرمایید. حمام رو بهشون نشون دادم و گفتم فقط زیاد شیطونی نکند که منتظرتون هستم. از دوستش لیلا بهتون بگم یه خانم حدود ۵۰ ساله ولی جا افتاده قد کوتاه باسن درشت صورت جذاب. با همدیگه رفتند حموم. بعد از چهار پنج دقیقه منو صدا کردند و گفتند تو هم بیا منم از خدا خواسته منتظر بودم تا به من بگن. رفتم داخل خدایا چی می‌دیدم دو تا فرشته ناز آب از سر تا پاشون می‌ریخت پایین و یه حالت جالبی شده بودند. نسرین پوست روشنی داشت ولی لیلا پوست تیره‌ای داشت ولی هر دو به شدت جذاب.

نوشته: رضا

دکمه بازگشت به بالا