جنگ قدرت (۲)
…قسمت قبل
دو ساعت از بگو مگوی توی رستوران نگذشته بود که شماره برادرم و بعد شیش هفت ماه روی صفحه گوشیم دیدم. باخودم گفتم حتما دوباره رفته شکایتی چیزی کرده و حالا هم میخواد خط و نشون بکشه اما در کمال ناباوری شروع به احوال پرسی و نوشابه باز کردن کرد و این به معنای این بود که واسه رسیدن به یه منفعت بزرگ قهر و غرورش رو بیخیال شده و برام دندون تیز کرده بود و قطعن چنان لقمه چرب و چیلی ای برداشته بود که ارزش گذشتن از طمع ، نفرت و غرورش رو حتی واسه چند مدت کوتاه براش داشت.
خبر استعفا رو که قطعا شنیده بود اما از اونجایی که دست راست مستقیم شیبانی «همون معاون حقوقی هلدینگ و رقیب مستقیم اردشیری و نیکنام» بود و تمام قد تو زمین اون بازی میکرد ممکن نبود تهدید به واگذاری اختیار سهام هامون بهش رو شنیده باشه، اون دوتا گاو میش که محال بود بذارن این قضیه درز کنه سیامک هم که تکلیفش مشخص بود…
برای اولین بار بعد حدود هشت سال که از مراسم تدفین پدرم و آبرو ریزی نامادریم و پسرش جلو آشنا و فامیل برای بیرون کردن من از خونه پدری که قبل از فوتش بنام نامادریم زده بود راه انداخته بودن پا توی اون خونه میذاشتم و قرار بود؛
دوباره چشمم به ترسناک ترین چهره بچگی و نفرت انگیزترین چهره بزرگسالیم بیفته که اگر نبود کنجکاوی برای فهمیدن نیت سیاوش«برادر خواندم» محال بود حاضر به این دیدار شم…
¢اوه اوه اوه ببینید کی اومده… خدا رو شکر قبل اینکه سر بذارم بمیرم تونستم باز ببینمت
+بهبه فرنگیس خاتون… سیاوش کجاست؟
$اینجام داداش
رو به فرنگیس گفتم
+عفریته خاتون به شازده پسرش یاد نداده اقلا وقتی کارش پیش دشمن گیره کونشو بهم بکشه بیاد استقبال!!؟؟
سیاوش از توهمون پذیرایی داد زد:
$دیدی مان خانوم!!؟ دیدی گفتم کارت سخت تر از اونی هست که فکرشو بکنی؟ بفرما تحویل بگیر
¢هیچ هم اینجور نیست… من دل صاف این بچه رو میشناسم حالا به همهتون ثابت میکنم
بعدم رو به من کرد و…
¢سیاوش دستش گیر وسایل پذیراییِ مادرجون بیا دور سرت بگردم که خیلی باهات حرف دارم
وارد سالن که شدیم بعد یه مقدار زبون بازی های فرنگیس و متلک پرونی های من و جا خالی دادن هاشون حوصلم سر رفت و رک پرسیدم؛
+ول کنید این ادا اصولی که خودتونم خوب میدونید نه من باور میکنم نه خود خدا…
حرفتون روبزنید ببینم گیر کارتون کجا به من افتاده و اگه حلش کنم چی به من میرسه!؟
این و که گفتم چنان اشکی تو چشم فرنگیس حلقه زد و چنان بغض و لرزشی به صداش افتاد که اگر نمیشناختمش بخاطر شکوندن قلبش در جا خودم و به عنوان تنبیه دار میزدم
¢آره عرفانم… آره جونم… آره همه کسم… کارم بهت گیرِ دستم زیر سنگتِ دنیا و آخرتم گرو اون دل خونتِ… صدات زدم بیای و حلالم کنی«هقهق و دستمال»
¢من خیلی بهت بد کردم مادر… حالا هم آخر عمری دارم میبینم چجوری با دست خودم دنیا و آخرتم و به جهنم کشیدم و پشت سیاوش و تو رو خالی گذاشتم…«بازم هقهق تخمی و دستمال دماغی»
¢تو رو به روح آقات اگه من و هم حلال نمیکنی لااقل دست از جدال با برادرت بردار… سیاوش تو هم همینجور شما رو به روح آقاتون پشت همو خالی نذارید…
یعنی اون لحظه اگه دوربین همراهم بود و از قیافه هاشون عکس میگرفتم تا قرن ها بعد جامعه شناس ها، روانکاوها و انسان شناس های بزرگ دنیا چهره و دلیل این پشیمونی قدرتمند رو تو معتبر ترین دانشگاه و کنفرانس ها تدریس و بررسی میکردن.
چاییم و رو میز گذاشتم، سینهم و صاف کردم و خیلی جدی روبه فرنگیس گفتم:
+اگه نبودم اون بچه چهار پنج سالهای که زیر تشت پلاستیکی مچالهش میکردی و می نشستی روش به سبزی خورد کردن، اگه نبودم اون بچه بی پشت و پناهی که غذا بهش نمیدادی و مجبورش میکردی برنج های خیس خورده ته مونده ظرف های زیر شیر رو برداره بخوره تا از گشنگی نمیره و بعد پشت تلفن و به محض برگشتن باباش از مأموریت های چند هفتهای و چند ماهه جوری ازش گله و شکایت میکردی که توی خواب بگیردشت زیر کمربند و بلندش کنه با شکم بکوبتش زمین…
اگه نبودی اون زن پست فطرتی که خواهر زاده جندهت رو فرستادی ازم شکایت کنه تا کس پارهش و که معلوم نبود کجا به بادش داده بندازه گردنم و تا پای طناب دارم وا نستاده بودی که تولهت تنها میراث خور آقام بمونه این بالماسکه مسخرهی حلالیت و آشتی کنون و باور میکردم.
+حالا هم یا مث بچه آدم بنال ببینم مرگتون چیه یا تا بیشتر از این بوی گندتون حالم و به هم نزده پا میشم و میرم
$دیدی مامان خانوم… نگفتم هم خودمون کوچیک میکنی هم این کلهش گیج میره؟؟
$ببین عرفان ، شنیدم کاکو سیامک و عمو بهنام و بابا اردشیریت خوشگل گذاشتن تو کاسهت. صدات زدم تا یه پیشنهاد بهت بدم هم حال اون رو بگیری هم خودمون دیگه نخواییم تو اون مستراح سگ دو بزنیم
+ببین اگه فکر کردی من بعد مرگتون هم میذارم یه کپی از یهدونه اون سهام ها رو همراهتون چال کنن کور خوندی… حالا هم دیگه ولم کنید میخوام برم.
$بتمرگ اینقدر برا من سفت زنی نکن… یه جوری حرف میزنی انگار من برگشتم تو رستوران گفتم میخوام سهامارو بسپارم دست سیاوش…
+کی این حرف و به تو رسونده!؟
$هع… به خیالت منم عین تو گاگولم!؟ نه آقا پسر من تا تو شرت آدمای دوروبرم آمار دارم، بخصوص دشمنام
+خوب پس بشین تا من تو شرتم بگوزم بدم بو کنی… احتمالا اون دنیا کاندومای استفاده شدهم شرتام و برات میاره .
در جا از اون خونه زدم بیرون و ماشینم و سر خیابون گذاشتم تو یه پارکینگ و پیاده و بی هدف راه افتادم تا توی هوای مرطوبی که از بارون شدید روز گذشته جا مونده بود خلوت کنم و بهترین قدمی که باید تو اون شرایط برمیداشتم و پیدا کنم.
دو ساعتی میشد که داشتم راه میرفتم و به اینکه کی از اون جمع خبر تهدید من و به گوش سیاوش رسونده فکر میکردم اما با اینکه قوی ترین احتمال جلو چشمام بود اما امدن ازش می گذشتم تا اینکه به پاتوق همیشگی شبام که یه دکه بین میدون علم و خوابگاه ارم (از قشنگ ترین و خوش آب و هواترین خیابون های شیراز) بود و شب ها خوراکی های گرم مثل باقلا ، شلغم ، آش کارده و هر خوراکی گرمی که مربوط به فصل میشد رو میفروخت و حالا با صاحبش رفیق شیش شده بودیم رسیدم.
+کَل جواد ارادت
-مخلصم آقا عرفان گل… حال و اوضات چطوره جوون
+هیچ به هیچ کاکو… وِلِ وِل میگردیم
-کو سیامک نهپس؟
+امشب تنهام جواتی
-بیا که مادر زنت دوست داره… یه ظرف آش کارده مشتی با فلفل قرمز و آویشن فراوون واسه خودم گذاشته بودم حالا باهم میخوریم
+خیلی مشتی هسی خااان…
آخرای ظرف آش بودیم که جواد ازم پرسید چم شده!؟ و منم در جوابش گفتم که یه مساله تقریبا خیانت طور اتفاق افتاده که هرچی فکر میکنم فقط یه نفر میتونه انجامش داده باشه اما به اون یه نفر اندازه چشمام اعتماد دارم و بخاطر همین ذهنم بدجوری درگیرِ
جواد که داشت دوتا از این صندلی تاشو ها رو کنار حلبی آتیش میذاشت شروع کرد به حرف زدن، خدایی آدم پخته و دنیا دیده ای بود. ولی من همیشه توش مونده بودم یه همچین آدمی چرا آخر عاقبتش به دست فروشی کنار خیابون رسیده!؟؟
-میگما عرفان
+جون عرفان؟
-تا حالا از زندگیم برات تعریف کردم؟
+خیلی کم
-حال داری خیلی زیادش و برات بگم!؟
+ها… چرا که نه؟
-آقایی که شما باشی این جوادی که جلو روت میبینی۱۳,۱۴سالش که بود ور دست عموش رفت تو جهاد «جهاد سازندگی » عموم مکانیک بیل و لودر و گریدر و اینا بود منم چون هم باهوش بودم هم بچه بودم و ذهنم آزاد، زود ازش کار یاد میگرفتم همچین که تا شد بیست سالم اسمم تو کل مملکت پیچید. یه خورده پولی هم جمع کرده بودم یه تیکه زمین هم آقام خدابیامرز فروخت بهم داد و از مرودشت اومدم شیراز، تو همین خیابون یقطین حاضری نصف یه گاراژ اجاره کردم، گاراژ که چه عرض کنم پونصد متر زمین ول بود و یه متر دیوار دورتا دورش و دو تا سایه بون. صاحب زمین خودش تعمیرکار ماشین سنگین بود و منم شروع کردم برا خودم کار کردن و تعمیر دستگاه های پیمانکارای راه و سد سازی و… یه روز گاراژ بودم یه هفته پای دستگاه تو بیابون یه ماه یه بیابون دیگه خلاصه کار و بارم خوب گرفت. دختر بزرگه صاحب همین زمین که میگم سر ظهرا میومد گاراژ و برا آقاش ناهار میاورد.
زد و تو همین رفت و آمدها دختر چش ما رو گرفت به ننه آقام گفتم و کشوندمشون شیراز خواستگاری.
درد سرت ندم آقا شیش ماه بعد چشم باز کردم دیدم پای سفره عقد نشستم و صبح فرداش هم با پیکان جوانان زرد قناری که یه هفته نمیشد خریده بودمش راه افتادیم برا شمال ماه عسل
قرار بود بریم نزدیکای نمک آب رود خونه باغ یه پیمانکار شمالی که به حساب کادو عروسی کلید خونه باغش و بهم وعده داده بود…
وااای که هنوز مزه رانندگی کردنا و آهنگ گوش گرفتنا و دست تو دست هم گذاشتنامون زیر زبونم تازگی میکنه
هنوز خیلی از دروازه قرآن که البته اون موقع ها بهش میگفتیم تنگ قرآن نگذشته بودیم به سرم زد دست بذارم پشت دست سهیلا که روی رونش گذاشته بود و با انگشتاش همراه آهنگ ویگن ضرب گرفته بود…
اینجا جواد بلند بلند زد زیر خنده و بعد از چند تا قهقهه از ته دل با یه شور و شوق عجیب و غریبی ادامه داد
-آقا تا اون طرف مرودشت طول کشید تا همه جرأتمو جمع کردم و خجالت و هیا رو کنار گذاشتم و بالاخره دست سهیلا رو که حالا داشت به طرف منظره رو به روییمون اشاره میکرد و حرف میزد و گرفتم تو دستم… و دوباره خنده های از ته دلش
-هااا کاکووو زمان ما که مثل الان نبود همچین از خدا و پیر و پیغمبرش و دوتا فرشته بیکار رو شونه هامون ترسونده بودنمون که با زن عقدی و حلالمون هم رو دربایستی داشتیم…
یادش بخیر، سهیلا هم انگار از خداش بود که دست منو بگیره یه دفعه حرفش و قورت داد و برگشت با یه خنده ریز و صورتی که خدا دادی سر گونه هاش قرمز بود یه چند لحظه تو صورتم نگاه انداخت و بعد یهو پوکی زد زیر خنده… تا کلی راه جلوتر دوتاییمون بی دلیل داشتیم بلند بلند میخندیدیم انگار که انرژی و هوس بهم رسیدنی که این چند مدت سرکوبش کرده بودیم دیگه اینجا آزاد شده بود و با این خنده های ناخودآگاه داشتیم خالیش میکردیم. فقط پنجه هامون و توی هم فشار میدادیم و میخندیدیم…
طرفای هشت و نیم نه شب بود رسیدیم اصفهان و رفتیم خونه پیمانکار شمالی که الان دیگه اصفهان زندگی میکرد جات خالی بنده خدا و خانومش واسه ما دونفر تا دلت بخواد تدارک دیده بودن و آخر شب هم یه واحد یه خواب که طبقه دوم خونشون بود و مخصوص مهمون ساخته و چیده بودنش بهمون دادن که شب اونجا راحت بخوابیم.
وقتی برا خواب رفتیم بالا سهیلا از تو ساک لباسی که با خودش آورده بود داخل یه ملافه سفید با گلای زرشکی ریز بیرون کشید و انداختش روی تشک تخت دونفرهای که داخل تنها اتاق اون واحد بود.
نگاهم خیره به ملافی که سهیلا پهن کرد بود و داشتم به دلیل این کارش فکر میکردم که از سر وسواس و بد دل بودنش هست یا اینکه…
با لمس دستم تو دستای سهیلا به خودم اومدم و همراه خودش که داشت با یه حالت خرامان سمت تخت دراز میکشید منم روی تخت کشیده شدم و به محض ولو شدن وسط تخت دیگه طاقتم طاق شد و دست چپمو بردم تو گودی کمرش و پای چپمو هم حلقه کردم دور پاهاش و با تمام وجود کشیدمش تو آغوش خودم…
سهیلا هم نامردی نکرد و همزمان که لب هاش و قفل لب هام میکرد با دست راستش کیرم و که داشت منفجر میشد از روی شلوارک لمس کرد و همزمان با مکیدن لبها و چرخ خوردن زبون هامون توی دهن هم کیرم و ماساژ میداد و منم آروم کیرمو عقب جلو میکردم و سه تا انگشت دست چپم و از زیر دامن لباس خوابش به شیار کوصش رسوندم و از روی شرت خیسش بالا و پایینش میکردم…
آخیش که قشنگ ترین صحنه زندگیم روبروم بود عرفان… یه دختر سفید با موهای مشکی فر خورده تا بالای باسن رها شده ای که اون صورت تقریبا کشیده و لاغرِ با گونه های سرخ و چشم های بادومی قهوهای که زیر یه جفت ابروی کشیده و مشکی بالای اون بینی قلمی و بلند و لب های کوچولوی خطی زرشکی و چونه چال دارش بودن رو قاب کرده بود. قدش ۱۸۰، کمرِ باریک و قوس داری که وقتی به قسمت پایینش میرسید از پشت و بغل دایره وار پهن میشد و از جلو یه قوس خوشکل تا بالا و وسط روناش به سمت عقب داشت، زیر یه لباس خواب گیپور زرشکی، نه چسبون و نه گشاد بدون آستین و با دو تا چاک از پایین تا کپل های سفیدش تو آغوشم داشت وول میخورد و با کمال میل خودش و به من سپرده بود و من و هم تو دستای خودش گرفته بود…
یادم نمیاد چقدر اما خیلی تو اون حالت تو بغل هم عشقبازی کردیم تا اینکه من بلند شدم و بایه حرکت سهیلا رو به کمر خوابوندم لباسشو دادم بالا، شورتش رو درآوردم و پاهاشو از هم باز کردم. لبامو نزدیک کصش بردم چندتا بوس و لیس ریز بهش زدم و یه دفعه با یه حرکت هیجانی پاهاش و تا جای ممکن دادم بالا و از رو سوراخ کونش تا بالای کصش و با تمام وجود لیس زدم و انگشت کردم چند دقیقه بعد سهیلا به خودش لرزید و سرم و بین رون هاش فشار داد و با یه جیغ خفه شده پشت لب هایی که با دندون نگه شون داشته بود تا صداش پایین نره ارضا شد. بعدش بلند شد نشست و من و به پشت خوابوند دستشو دور کیرم حلقه کرد و چند مرتبه آروم و با یه فشار متعادل بالا و پایین کرد، سرش رو بوسید و رفت پایین از زیر خایه هام تا سرش رو چند مرتبه لیس زد و کلاهکش رو فرو کرد بین لب هاش و بعد یه مکس کوتاه شروع کرد زبونش رو دور کلاهکش چرخوندن…
به محض بیرون کشیدن کیرم از کصش چشمم افتاد به خط خونی که دور کمر کیرم پخش شده بود قطره قطره داشت شروع به حرکت میکرد، چشمای سهیلا رو نگاه کردم و با خیس کردن لباش توسط زبونش مجوز ورود دوباره رو صادر کرد.
دیگه هردومون اختیار ناله و نعره هامون رو از کف داده بودیم و بی پروا با هر کمری که بین پاهاش و تو کصش میزدم ناله میکردیم، دوباره خم شدم سمت صورتش و شروع کردم به بلعیدن لباش و با یه مک محکم از زبونش درجا کیرم نبض زد و توی کصش ارضا شدم و اونم واسه سومین بار ارضا شد.
تو شوک هضم کردن خاطرهی جواد از شب زفافش بودم و مخم گوزیده بود که آیا این آدم کصخلی چیزی شده!؟ یا نکنه اصن یه مرد کاکولد هست و داره زمینه دعوت من به سکس با زنش رو میچینه که جواد زد سرشونهم و پرسید:
-کجایی جوون؟؟
+عه اع… هیچی همینجام
-داری از خودت میپرسی این آدم چرا همچین خاطراتی رو داره برا من تعریف میکنه آره!؟
+والا دروغ چرا
-خوب گوش کن تا بهت بگم.
-اون شب من خام و چشم گوش بسته بودم، متوجه مهارت و تجربه سهیلا توی سکس و اون آمادگی و عدم خجالتش نشدم… اصلا گیریم که مادرش بهش گفته بود با خودش یه ملافه بیاره تا خون پردهش یه وقت اسباب و وسایل مردم و کثیف نکنه ولی خوب چطور ممکن یه دختر دهه پنجاهی بی تعارف و هیچ خجالتی خودش پیش قدم شه و ملافه رو بکشه رو تخت؟ یا اصلا اون ساک ماهرانه ای که برام زد، زمان ما فیلم پورن و این جور چیزا نبود تا بگیم از اونا یاد گرفته!!
توی 27 سال زندگی مشترک بعدش هم هیچوقت من به این چیزا فکر نکردم و تنها ایدهام راجع به خانومم این بود که مثل خدا برام قابل ستایش بود. زیبا، کدبانو، خوش مشرب، از اونجایی که اکثر مشتری هام از شهرهای مختلف بودن و مهمون داری بخشی از شغل من بود مهمون نواز… اما در مقابلش هیچ کدوم از دوتا بچه هام اونی نشدن که یه پدر دلش بخواد.
جواد یه آه از سر سوز دل کشید و ادامه داد:
-نه دوره های بار داری خانومم و شور اشتیاق خودم و نه لحظه لحظه های تولد و قد کشیدن هیچ کدومشون و یادم نمیره… اما هرچی بزرگ تر میشدن یه لَنگی توی کارشون بود که بدجور تو ذوق میزد. یه جورایی از پنج شیش سال که رد میشدن نگاهشون رفته رفته باهام سرد میشد و هر روز بیشتر از روز قبل تو چشمشون شبیه یه عابر بانک میشدم. با خودم میگفتم دیگه زمونهش همین شده و واسه دلداری دادن خودم لهله میزدم تا یه نفر پیدا شه و کوچک ترین گلایه از بچهش کنه تا به خودم بگم دیدی؟ دیدی فقط بچه تو نیست؟ دیدی زمونه زمونه بچه های بی معرفت شده؟
ولی خوب از اون طرف هم بچه های هم مغازه ای ها و اطرافیانم و میدیدم که عین پروانه دور سر بابا ننه شون میگشتن و…
جواد کمکم لرزه به صداش افتاده بود؛
-یه اوس غلام داشتیم کنار گاراژ ما موتورسیکلت تعمیر میکرد… یه مدت مغاذه شو داد اجاره بعد پشیمون شد اومد تو گاراژ ما یه گوشه ابزاراش و بساط کرد و دوباره موتور گرفت واسه تعمیر، یادمه یه ماه رمضونی دم اذون غروب دستش تو کار بود، چرب و چیلی و سیا… یه پرایدِ هم دم گاراژ وایستاده بود، همین که اذان گفت یه پسر ۱۵_۱۶ ساله ازش پیاده شد با دوتا قاضی (ساندویچ ضخیم با نون لواش یا سنگک) و یه دونه از این فلاکس کوچیکا اومد سمت گاراژ. رفت بالا سر اوس غلام، یه دست گذاشت سر شونهش و فشار داد تو لیوان بالاسر فلاکس براش چای نبات ریخت گذاشت کنارش و همینجور که دستای چرب غلام تو موتور بود لیوان چایی رو نمه نمه گرفت جلو دهنش بعدم دوتا قاضی هارو تو همون حالت بت حوصله و لقمه لقمه گذاشتن دهن اوس غلام…
جواد که چند دقیقه ای میشه چونهش داشت میلرزید دیگه نتونست جلو خودش و بگیره و بی صدا زد زیر گریه با همون صدای لرزون ادامه داد:
-عرفان پسرش بود… افطاری آورده بود بذاره دهن باباش… بعدن غلام بهم گفت از عمد کار موتور و طولش دادم تا بچهم بیشتر تو این حالت بهم توجه کنه کیف کنم…
جواد یه کم آب خورد و خودش و جمع و جور کرد و ادامه داد
-درد سرت ندم رفیق همه اینا گذشت و گذشت تا یه روز بعد یه عمر سگ دو زدن و عرق ریزون یه کاری به ما خورد ترکیه، رفتم و دوره هاش و گذروندم و بعد دوسال رفت و آمد پذیرش شدم. قرار بود شیش ماه استانبول و سه ماه ایران باشم گاراژ و که از پدر زنم خریده بودمش با دوتا دهن مغازه همون اطراف و خونه و ماشین و حتی حساب پس انداز هامو زدم بهنام سهیلا که اگه یه وقت کشور غریب مردم و برنگشتم این بچه های بی مرامم آوارهش نکنن. دار و ندار و به نامش زدم و رفتم تهران که پرواز کنم برا اولین شیش ماه کاری ترکیه که رابط کمپانی دم پرواز تماس گرفت گفت برنامه عوض شده برج آینده شما باید بیای. با خودم گفتم بی خبر برگردم و زن و بچهرو غافل گیر کنم، برگشتم شیراز یه دسته گل هم خریدم و ساعت حدود دوازده و نیم یک شب آروم کلید انداختم توی در که اگه بچه ها خواب بودن بد خواب نشن. یواش وارد شدم و در واحد و پشتم بستم، چراغا خاموش بود و منم روشنش نکردم که یه موقع نترسن یکی یه نگاه به اتاق بچه ها انداختم خواب بودن میخواستم خودمم تو پذیرایی بخوابم که نصف شبی سهیلا با ترس از خواب نپره ولی همین که سرم از اتاق دخترم در آوردم صدای سهیلا رو اتاق خوابمون شنیدم نگاه کردم از زیر در نور میومد، خوشحال شدم گفتم بیداره همین که در رو باز کردم درجا خشکم زد، نفسم قطع شد… کمرم برید…
سهیلا رودیدم که لخت مادرزاد تو بغل یه نره غول که قدیما همسایه خونه پدریش و عشق اولش بود اما قبلش متاهل شده بود 69 شدن و…
دستم و گذاشتم سر شونه جواد گفتم:
+بی خیال جواد کاکو بیشتر از این به خودت یادآوری نکن
-مشتی من هر ثانیه و لحظه اون صحنه داره جلو چشمام رد میشه…
-تا اومدم لب به دعوا و شکایت بازکنم سهیلا شروع کرد به داد و بیداد که گمشو از خونه زندگی من بیرون و از اولش هم زیادی بودی و… به خودم اومدم دیدم زیر دست و پای پسر خودم و اون نره قول زیر مشت و لگد دارم جون میدم آخرشم با سر صورت پر از خون پرتم کردن از خونه بیرون
+خوب چرا شکایت نکردی؟؟ از اونی هم که فکرش و کنی راحت تر میتونی خونه زندگیت و برگردونی… حتی شکایت زنای محصنه هم نکنی از رو تاریخ انتقال سندها میشه برشون گردوند
-دیگه میخوام چیکار عرفان کاکو؟؟ به خیالت همین حالا اراده کنم برگردم تو شغل قبلیم از اول ساختنشون برام کاری داره؟
+بابا کون لق خودت اصلا، این زنی که تو میگی همهشو به باد میده بچه هات بی پناه میمونن
5
-هع… بچه ها اصلا مال من نبودن!! تو گیر و دار طلاق فهمیدم کلن عقیمم…
سرم داشت سوت میکشید. چنان غرق حرفایی که چند لحظه پیش به گوشم رسیده بود بودم که دیگه ادامه حرف های جواد و متوجه نمیشدم…
یعنی سیامک هم…
نه بابا این جواد خودش از اول کصخل بوده…
ولی خوب سیامک هم تو این مدت یه سری تیز کلنگ ها انداخته و من ندید گرفتم
مثلن اکانت هورنتی که خیلی اتفاقی رو صفحه گوشیش به چشمم خورد و هیچوقت خودش حرفی راجع بهش نزد…
یا غیب شدنای یکی دوساعتهش تو هربار سفرایی که به کیش یا اصفهان میرفتیم و طفره رفتن از جواب اینکه کجا رفته و چرا تنها رفته…
یا اصلا همین جریان مدیریت خانوم نجفی که ادعا میکنه بخاطر تابلو نشدن رابطهمون و انگشت گذاشتن اردشیری روی این مسئله زیر بارش رفته و من کامل میدونستم که دروغ میگه و به خاطر ترس از دست دادن پست مدیریت خودش بوده که کوتاه اومده و نخواسته با حمایت از من موقعیت جدیدش و متزلزل کنه. از طرفی هم من از لحظهای که سیاوش راجع به تهدید غیر مستقیم توی رستوران لب باز کرد ایمان داشتم که محال اردشیری و نیکنام حتی تو خلوت خودشون هم ریسک به زبون آوردنش و به جون بخرن و تنها احتمال واسه درز دادن این مساله سیامک بود. دقیقا هم حال خرابم بخاطر این بود که نمیخواستم زیر بار پذیرفتن این حقیقت برم، آخه سیامک از همه بهتر به زندگی و شرایط من اشراف داشت و خوب میدونست به زبون آوردن این مساله نه تنها یه اشتباه بلکه یه خیانت به مراتب سنگین به من قلمداد میشه و حالا جواد که خوب گره ذهن آشفته من و درک کرده بود با تن دادن به بازگو کردن خصوصی ترین ابعاد زندگیش پیشم سعی داشت تو باز کردن این گره بهم کمک کنه.
باید قبل از هر واکنشی هرچند به کوچکی یه سؤال رک و راست از سیامک اول مطمئن میشدم که کار اون هست یا نه چون همون اندازه که این مساله از دید من خیانت تلقی می شد پس حتی پرسیدن از سیامک راجع بهش هم بشدت بر خورنده بود و در صورت دخالت نداشتنش تو این قضیه کاملن خوردش میکرد.
از جواد خداحافظی کردم و به سمت تپه تلویزیون (میدان صدا و سیما) و بلوار جمهوری و میدان ابوالکلام که یه مسیر زیبا با یه هوای تمیز و لطیف هست راه افتادم تا حین قدم زدن بتونم راه حل مناسبی رو برای سر درآوردن از این موضوع پیدا کنم. اما هنوز دویست متر از دکه جواد دور نشده بودم که درد و خستگی پاهام بخصوص پنجه های حبس شده تو کفش چرمی نوک تیزم به مغزم پیام دادن: «میره که ما ده تا قدم دیگه هم راه بیاییم» پس همونجا برگشتم سمت جواد دوتا پتو بهم داد و پشت وانتش تخت گرفتم خوابیدم…
ادامه دارد…
خوب این قسمت یه چالش ریز برای عزیزان غیر شیرازی و استان فارس داره و اون هم معنی جمله:
«میره که ما ده تا قدم دیگه هم راه بیاییم»
هست.
برقرار و مانا باشید
نوشته: محمد