جنگ قدرت (۳)
…قسمت قبل
با پوزش فراوان بابت تاخیر در انتشار این قسمت ، قسمت سوم داستان رو تقدیم نگاه ارزشمند شما عزیزان میکنم . امیدوارم تونسته باشم از پس خلق داستانی که قادر به برآورده کردن توقع شما عزیزان باشه شده باشم.
صبح روز بعد تا برگشتم پای ماشین و رفتم خونه ساعت حدودای ده و نیم رو نشون میداد. همین که پام و توی آسانسور گذاشتم یه عطر آشنا تمام استرس و شلوغی این دو سه روز گذشته رو از رو دوشم برداشت و روحمو تازه کرد. ناخودآگاه زیر لب گفتم:
ای جانم ستاره اومده…؟
وارد واحد که شدم چمدونایی که سمت چپ در ورودی رها شده بودن حدسم و تبدیل به یقین کردن و ناخودآگاه یه لبخند عمیق هوای تازه رو از گوشه لبام تا اعماق سینهم رسوند و بهم یاد آوری کرد اصلی ترین امید زندگیم هنوز کنارمِ و تمام بالا پایینای زندگی یجا هم که جمع بشن نمیتونن تا ستاره رو دارم حتی یه ناخونک ریز به این احساس خوشبختی بزنن. خواستم ستاره رو صدا بزنم که زنگ دلنواز صدای آواز خوندنش از سمت حمام به گوشم رسید :
« زیر درخت گل غزل میخوندم ، غم دنیا رو از دل میتکوندم…»
خوب طبیعی هم بود، بی خود نبود اسمش و گذاشته بودم ماهی کوچولوی داداش. چمدوناش و برداشتم و بعد از این که با کوبیدن انگشتام به درب حمام خبر حضور خودم تو خونه رو بهش رسوندم توی اتاق خودش گذاشتم شون، حولهش رو بایه صندلی براش پشت درب حمام گذاشتم و خودم سریع لباس عوض کردم و دست به کار آماده کردن یه شربت کاسنی و شاهطره تگری شدم که طبق عادت همیشگیش به محض خروجش از حمام سر بکشه و با گفتن جمله:
آخیییشششش جیگرم خنک شد… جیگرم خودم هم خنک شه.
دم دمای غروب پشت میز کارم نشسته بودم و داشتم آخرین اتفاقای بین خودم و جواد و تو دفتر خاطراتم مینوشتم که صدای برخورد ناخن های ستاره با درب اتاق رشته افکارم و پاره کرد، برگشتم سمت درب ورودی و با دیدن ستاره که همچنان منتظر اجازه ورود ایستاده بود بهش گفتم:
+وقتی در اتاق و چهار طاق باز گذاشتم دیگه در زدنت چیه؟
§هر در بازی که مجوز ورود به حریم آدمای پشتش نیست
+مگه من حریمی هم دارم که تو واسه ورود بهش نیاز به اجازه داشته باشی؟
ستاره روی لبهی پایین تخت نشست و با یه حرکت صندلی من و چرخوند سمت خودش و با دو انگشت شست و اشاره چونهمو گرفت سرمو تا تنظیم شدن مرکز چشم هامون توی هم بالا آورد و با یه اخم توامان با قهر و عشوه خواهرونه جواب داد:
§میدونی که من قبل از خودت متوجه اوضاع احوالت دلت میشم دیگه؟!
+خوب…
§پرسیدم میدونی؟
+بر منکرش لعنت
§خیلی خوب پس بگو ببینم چت شده؟
+مهم نیست دور سرت بگردم ، همون مسائل همیشگی شرکت و اعصاب خوردیش
§پس من برا فردا اول وقت بلیط برگشتم و رزرو میکنم
+چی شد!؟
§هیچی عزیزم یه ماه اینجام دیگه ، باید یه سر به خونه زندگی خودم هم بزنم؟
+چرا چرت میگی تو همین امروز ظهر اومدی
§چون تو اول شروع کردی به چرت گفتن…
از کی تا حالا جنگ و جدلهای شرکت انقد برات جدی و لایَن حل شدن که همرات بیاری شون خونه!؟ تا جایی که یادمه این همه سال که اونجا مشغول شدی چالش های کاری بهت انرژی میدادن و انگار یه بچه دبستانی ذوق زده با کرکر خنده ازشون حرف میزدی، نه اینکه همچین جدی بگیریشون که موقع ناهار خوردن و خوش و بش کردن با من هر چند دقیقه یکبار ناخودآگاه چین و چروک به پیشونیت بندازن و چشمات و مات و بی هدف کنن.
+آخ من قربون این چشمای تیز تو برم نفس داداش… اینا چشمای آهو ان یا عقاب!؟
§پای تو وسط باشه چشمام که هیچ حتی چنگ و دندونام هم از هر حیوون درنده ای تیز تر میشن…
داستان اتفاقای تو شرکت و گیر کردن سر قضیه درز کردن اون جلسه توی رستوران و براش مو به مو تعریف کردم. از حالت چهرهش مشخص بود که هضم کردن احتمال خطا کاری سیامک این وسط حتی واسه ستارهای هم که چند قدم دور تر از من ایستاده و میتونه رابطه مون رو از دورتر و با جزییات منطقی تر تماشا کنه آسون نیست. بعد از چند لحظه سکوت رو به ستاره کردم و گفتم:
+ستاره…
§جان ستاره؟
+اینا همه به کنار اما فرنگیس… فرنگیس و که میبینم…
ستاره با گذاشتن انگشت اشارهش روی بینیش حرفمو قطع کرد و:
§هیششش…
دستش و به نشونه گرفتن دستم دراز کرد و بعد گرفتن دستم مث یه بچه کشوندم تا لبه تخت نشستم و توی آغوش امنش رها شدم
§ بیا اینجا ببینم داداش کوچیکه…
سرم و رو پاهاش گذاشت و شروع به نوازش پوست سرم از بین موهام کرد و زد زیر آواز:
«چشماتو از ترس نبند ، گریه نکن بازم بخند…
منم شروع کردم همراش زمزمه کردن
داداش کنارت میمونه ، واست لالایی میخونه
قصه بخوای میگم برات ، بخواب پیش عروسکات
شبا درازه عمر کوتاه ، همزبون هستیم ما دوتا
خواهر ناز کوچولو ، دیگه نترسی از لولو…»
بعد فوت مادرم هر وقت فرنگیس من یا ستاره رو اذیت میکرد همدیگه رو بغل میکردیم و اون آهنگ و گوش میدادیم تا شبی فرنگیس سر رسید و نوار و از تو ضبط برداشت و شکوند، از اون به بعد مجبور شدیم فقط با زمزمه کردنش سر کنیم.
+دختر چقد خوبه که هستی. به جان خودم هرکی خواهر نداره هیچوقت ته خوشبختی رو نمیبینه.
§خوب، حالا بریم سر وقت کارآگاه بازی؟
+بریم…
§ببین ما اگه بخوایم فرض و بر گربه رقصوندن سیامک بذاریم باید اول نقطه ضعف هاش و بسنجیم ببینیم سیاوش یا هرکس دیگهای که پشت این قضیه ایستاده از کدومشون راحت تر میتونسته استفاده کنه و بهش نفوذ کنه؟
+دقیقا حق با توئه
§خوب تا جایی که من میدونم سیامک اوضاع مالی خوبی داره
+درسته
§اونقدرا هم آدم کم هوش و بی سیاستی نیست که بگیم شیبانی با تهدید جایگاه مدیریتش ترسونده باشدش
+اما ممکن با وعده یه پست در حد معاونت هلدینگ بعد از تصاحب عمده سهام خرش کرده باشه
§نه… یعنی نه اینکه جاهطلبی سیامک و نشناخته باشم اما هر دومون خوب میدونیم که پشت سیامک واسه رشد توی هلدینگ به تو گرمه. نه اینکه متوجه قدرتمند تر و با نفوذ تر بودن شیبانی نسبت به تو نباشه اما اعتمادش به شیبانی در مقابل اعتمادی که به تو داره از صفر هم کمتره در ثانی جاهطلبی سیامک یک هزارم احساس و علاقهش به تو نیست.
+خوب اگه بخوایم مرام و احساس سیامک و معیار قرار بدیم که اصلا باید بیخیال احتمال خیانتش شیم
ستاره لُپ مو کشید و ادامه داد:
§آفرین داداش کوچولو… تنها راه نفوذ سیاوش، شیبانی یا هر خر دیگهای بین تو و سیامک دست گذاشتن رو احساس تون نسبت به هم و خراب کردن رابطه و دوستی تونِ…
+خوب؟ حالا تو بجای من باشی چکار میکنی؟
§تا جای ممکن خودم و جلو سیامک به اون راه میزنم و تمام رفتارهاش و زیر نظر میگیرم. به هر حال اگه چیزی از ارزش تو پیشش خدشه دار شده باشه دووم نمیاره و یجا سوتی میده.
دو سه روز بعد صبح اول وقت نیکنام باهام تماس گرفت و خواست که برگردم سر کار و بعد از یه نمه ناز و ادا از سمت من با یه لحن کلافه و عصبی ادامه داد:
°بس کن دیگه داوودی… جفتمون خوب میدونیم هدف تو از این گربه رقصونیا چیه. حالا هم یا تا یه ساعت دیگه تو دفتر کارآمد با هم کنار میایم یا حکم بازخرید رو میزنم.
تا خواستم لب باز کنم تلفن و قطع کرد. یه نگاه به ستاره که داشت این مکالمه رو میشنید انداختم و پرسیدم:
+داری به همونی که فکر میکنم فکر میکنی؟
§دقیقا… خیلی توپش پر بود، مشکلش هم سرپیچی تو از دستوراتش نیست
+منم حس کردم، دقیقا این مدل کلافگی از سر توقعه… معلومه یجا گوشه رینگ گیر افتاده و الان توقع اتحاد داره.
§مثل معروف گوشت همو بخوریم استخون همو دور نمیریزیم
+پس برم استخوناش و از سطل آشغال در بیارم
§فقط بپا گوشتت و زیر دندونش جا نذاری!
ستاره رو بغل کردم و سرش و به سینهم فشار دادم و بعد بوسیدن موها و پیشونیش گفتم:
+تا پشتمون به شما گرمه کسی نمیتونه گوشت مون و به نیش بکشه.
وارد دفتر سیامک که شدم خودش تنها بود و بعد از یه سلام و احوال پرسی گرم مثل همیشه و یه مقدار شوخی و خوش و بش سراغ نیک نام و گرفتم که سیامک به حکم روی میزش اشاره کرد و گفت:
_از امروز رسما با حفظ سمتِ مهندسی ارشد بخش x مدیریت بخش حسابداری هم با خودته
+شما سه تا جدیدا دسته جمعی تصادف چیزی نکردین؟
_چطور؟
+آخه سه نفری با هم زدین دره کس مشنگ بازی
_مگه هدف تو دقیقا به زانو درآوردن هلدینگ جلو چشم پرسنل نبود؟ دیگه چه مرگتِ آخه؟
+هیچ مرگیم نیست فقط میگم من و چه به حسابداری سیامک جان!؟ درسش و خوندم یا تجربه عملیش و دارم آخه؟
_بابا قرار نیست آپولو هوا کنی که… کافیه نظم و روتین بخش و حفظ کنی که توش استادی.
+آخ امان از دست تو رفیق کله پوک من….
_عرفان جون من بس کن… این تن بمیره کوتاه بیا. اصلا این داستان حفظ سمت و از معدن پاش وایسادم که هم نتونن زیر پامون و خالی کنن هم اینکه به غلط کردن افتادن شون واسه همه مشخص بشه.
+قضیه حفظ سمت پیشنهاد تو بود!؟
_نه خیر تنها شرتم بود. نیکنام و اردشیری خواستن با سمت مدیریت حسابداری برگردی اما من یه پا وایستادم که اداره بخش x کار حساسی هست و نقطه ضعف های این مدت نبودنت و هم به عنوان مدرک ضعف مدیریت نجفی جلوه دادم.
+اوکی… قبوله
_خیلی خوب پاشو برو سر کارت
+الان؟
_همین الان
+باشه عزیزم پس تا بعد
_سلام ستاره رو هم برسون
+مگه خودت لالی!؟
هر چی این مسائل اخیر جلو تر میرفت احتمال عمد و برنامه ریزی سیامک واسه ضربه زدن به اعتبارم قدرت میگرفت. از طرفی تا یاد دارم و شنیدم توی این سی و خورده سالی که از تاسیس شرکت ما میگذره مدیر هر بخش از بین پرسنل با سابقه همون بخش انتخاب شده و اینکه الان دارن منو به عنوان مدیر یه بخش دیگه میفرستن بخصوص بخشی به حساسیت حساب داری که نه تنها تجربه و تحصیلاتش رو ندارم، بلکه حتی کوچکترین تصویری هم از راه و چاه اداره کردنش هم ندارم دوتا حالت میتونست داشته باشه؛
اولین و محتمل ترین حالت این بود که با توجه به عدم آشنایی من با کار بخش جدید و گارد پرسنل قدیمی و خبره بخش که واسه مدیریت دندون تیز کرده بودن و حالا با تحمیل یه نفر از بخشی دیگه بهشون دهن کجی شده بود و کارشکنی هایی که بی شک واسه پاسخ به این دهن کجی انجام میدادن و اضافه کردن بار مسئولیت های قبلیم توی بخش x اعتبار و موقعیت فعلیم توی شرکت رو نابود کنن.
حالت دوم هم که با فاصله پایین تر از احتمال قبلی قرار داشت این بود که اردشیری و نیک نام بخوان با کمک من مچ یه سر خر تو مایه های شیبانی رو بگیرن و یا این که خودشون یه گند مالی بالا آورده باشن و بخوان من براشون جلو درز کردنش به بیرون رو بگیرم.
به هر حال من باید هرچه سریع تر هم یه راه واسه باز کردن گارد پرسنل بخش حسابداری و همراه کردنشون با خودم و هم اینکه یه راه برای انجام هرچه بهتر و بی کم و کاست وظایفم توی بخش x پیدا میکردم و فارغ از اینکه هدف و نیت سیامک یا هرکس دیگه ای از این تصمیم چی میتونست باشه باید حالا که فرصتش پیش اومده هرچه زودتر خودم دست به کار استفاده از احتمال دوم میشدم و با پیدا کردن ریز و درشت گند و کثافت کاری های مالی بالادستی ها نفوذ فعلیم و توی جناح اردشیری و نیکنام رو به تمام جناح های بالادست گسترش میدادم که اگه موفق به انجام چنین کاری میشدم بجای خر کاری و بیگاری کشیدن واسه حفظ موقعیت فعلیم دیگه تک تکشون و انگار خَر گچی توی مشتم میگرفتم.
« قدیما نون خشکی های شیراز از محلی بنام پُل گچی خَر اجاره میکردن و چون خرها به مرور زمان مسیر خودشون رو از حفظ میشدن رفته رفته مثال -خر گچی-برای اشاره به کار بلدی و برده صفتی اشخاص بین شیرازی ها باب شد»
به محض ورود به بخش حساب داری همون طور که انتظارش رو داشتم احدی توی راهرو نبود و این عدم استقبال و یا همون تحویل نگرفتن نشون دهنده دلخوری پرسنل بخش بود.
وارد دفتر مدیریت شدم و بلافاصله به منشی بخش تلفن زدم و خواستم هر دو پرسنل ارشد بخش تا نیم ساعت دیگه تو دفتر خودشون منتظرم باشن و تو این فاصله خودم هم رفتم محوطه بیرون و با یه اسپرسو دوبل که از کافه اختصاصی توی محوطه استراحت و سیگار شرکت گرفتم و یه نخ سیگار سعی کردم ذهنم و از شلوغی های چند وقت اخیر خالی کنم تا بتونم هرچه بهتر روی اوکی شدن با اون دو نفر تمرکز کنم.
انگشتام و به درب ورودی اتاق کوبیدم؛
+با اجازه
©صاحب اجازه اید قربان
+آقا خیلی مخلصیم
®خوش اومدی داوودی جان تبریک میگم…
هم زمان با نشستن روی صندلی مخصوص ارباب رجوع که به هر دو میز دید کامل داشت جواب دادم:
+خوش اومدی و تبریکات که تعارفِ… من هم دقیقا برا حل کردن مسائل پشت همین تعارفات الان اینجام
©این چه حرفیه جناب داوودی؟ مسئله کجا بود بنده خدا، اتفاقا پیش پای شما بحث مون سر این بود که چقدر خوب شد مدیر بخش از بین صمیمی ترینِ دوستان انتخاب شد…
+آهااا اون وقت بخاطر همین صمیمیتِ که شما پشت میز و من روی صندلی ارباب رجوع داریم باهم صحبت میکنیم؟
«از اونجایی که طبیعتن ارباب رجوع شرکت هایی مثل ما به پرسنل خود شرکت و یا مهمون های کاری مثل کارفرما و پیمانکار ها خطاب میشد چیدمان صندلی های مختص ارباب رجوع وسط هر اتاق و دور میز های مستطیل شکل جمع جور چهار یا نهایت شش نفره طراحی شده بود تا امکان برگزاری جلسات جزیی بین همکارها رو فراهم کنه»
از نگاهشون کاملا مشخص بود که هیچ کدوم انتظار این بی پرده گی و رک حرف زدنم رو نداشتن و عملا راه خاصی واسه طفره رفتن و توجیه براشون نموند. پس ادامه دادم:
+ببینید جناب رضایی، هم شما و هم آقای جاویدی چه از نظر سن و سال و چه تحصیلات و سابقه ی کاری نسبت به من واسه چرخوندن این بخش ارجحیت دارید. همون جوری که من برای بخش x نسبت به نجفی مناسب تر بودم. پس اینجا دهن کجی و لجبازی هیأت رییسه چه به شما و چه به من کاملن مشخصه، حدس زدن دلیل چپ افتادنشون با من و ریختن بار همچین مسئولیت حساس و سنگینی و اضافه کردنش به وظایف قبلیم که برای خودم روشنه و ایمان دارم شما هم به اندازه کافی هوش و تجربه واسه حدس زدنش دارید، این از من. حالا میمونه لجبازی و یه همچین توهین مستقیمی به شما و پرسنل حسابداری که قطعا هیچکس بهتر از شما علتش و نمیدونه…
®خوووبببب!!!
+خوب به جمالت جناب جاویدی… الان من و شما تنها افراد بی تقصیر این ماجراییم و در حال حاضر دوتا انتخاب جلوی رومون داریم، یا میتونیم واسه هم شمشیر از رو بکشیم و بیافتیم وسط جدالی که یه عده به امید تیکه پاره کردن رزومه و اعتبار هر سه مون طراحی کردن و در نهایت چیزی جز سه تا آدم شکست خورده و دشمن شاد و یه درس عبرت بزرگ واسه دیگران ازمون بجا نمونه یا اینکه میتونیم بشینیم خط و نشون و باید نباید هامون و واسه هم روشن کنیم تا به یه اتحاد واسه سربلند بیرون رفتن از این وضعیت برسیم و پوز هرکسی رو که پشت این داستان هست بزنیم.
هر دو نفر چند لحظه تو سکوت به هم نگاه کردن و باز ادامه دادم :
+خوب من فعلا از حضورتون مرخص میشم تا شما مشورت کنید.
طرفای ساعت پنج و شیش عصر از شرکت زدم بیرون که توی پارکینگ به سیامک برخوردم
_کجا میری؟
+خونه
_خوش بحال خونه
+میخوای توهم اگه تایمت آزاده بیا ستاره هم هست دور هم باشیم
_هممم عالیه فقط یکی دو ساعت کار دارم اگه شد بعدش بهت میگم ستاره رو بردار بزنیم بریم یه طرفی
+اوکی پس خبر از تو…
تو مسیر شرکت به خونه مشغول بررسی رفتار اخیر سیامک شدم، رفتاری که تفاوتش با گذشته کاملا مشخص و از طرفی هم پر از تناقض شده بود. مثلا توی این همه سال روزی نبود که قبل راه افتادن سمت شرکت، تایم ناهار و استراحت یا بلند شدن از پشت میز کارمون به هم زنگ نزنیم و یه تایم واسه باهم بودن سِت نکنیم. همیشه قبل از ورود و خروج مون حتی اگه منم حالشو نداشتم با اسرار سیا یه سر به کافه سرخیابون میزدیم و کم کمش در هفته چهار شب رو خونه هم میگذروندیم اما از روز برگشتنم از مسافرت تا الان جز اون روز صبح توی خونه باغ، سیامک سمت من نیومده بود و حتی برخورد ها و خوش و بش هامون هم کاملا به شانس و تصادف محول شده بود. هر موقع هم که من پیش قدم میشدم و تماسی چیزی باهاش می گرفتم یجوری میپیچوند و انگار میخواست هر چه سریع تر تماس یا دیدار رو تموم کنه. دیگه شکی نداشتم که سیامک تغییر کرده و چیزی که بیشتر از هر احتمال یا پیشامد ناشی از این تغییر من و آزار میداد ترس از دست دادنش و خاتمه دادن به تمام این سال ها بود.
رابطهی ما تو خام ترین دوره زندگی مون متولد شد. همراه با خودمون و آزمون و خطا ها مون، ترس ها و شجاعت هامون، تلاش و تنبلی هامون ، شکست و پیروزی هامون قد کشید و پا به پای خودمون بالغ و شکوفا شد. اما حالا انگار که باد سرد پاییز جلوی چشمام داشت لابه لای شاخ و برگ این درخت زیبا میوزید و با هر پیچ و تابش بین شاخه های سبز مون قسمتی از ما رو خشک میکرد و زیر پای رهگذر ها رها می کرد تا به مرور پودر و ناپدید بشیم…
ناخودآگاه پرت شدم وسط تونل زمان و از میون تموم افکار و خاطره ها سر از اولین اتفاق نا آشنا و غیرعادی بین خودم و سیامک درآوردم… روزی که بعد ۶ یا ۷ سال از اون چیزی که به عنوان دوستی بین خودم و سیامک یادم میاد لباس های زنگ ورزش مون رو پوشیدیم و از کلاس «چهارمِ دو» دبستان خیابانی بیرون اومدیم و توی اولین پاگرد پله هایی که به طبقه پایین و حیاط مدرسه ختم میشدن یه احساس نامفهوم ولی قدرتمند وادارم کرد تا یکم به پنجه های پام فشار بیارم و سرم رو تا نزدیکی صورت سیامک برسونم، و بین گردن و گوش چپش رو ببوسم… اتفاقی که برای هر دومون بشدت عجیب و به همون نسبت ناشناخته بود اما عدم شناخت این حس نه تنها به ترس و وحشت ختم نشد بلکه ناخودآگاه باعث خنده و گیر افتادن گردن من بین بازو و ساعد سیامک و حرکت تند کف دست دیگش روی موهای تراشیدهم شد.
هنوز هم که هنوزه چهره خندون معاون دوره راهنمایی مون رو به ضوح یادمه که هر بار ما دوتا رو توی محیط مدرسه درحال قدم زدن میدید به دست های حلقه شده مون دور گردن هم اشاره میکرد و گاهی اوقات که دانش آموز های دیگه باهم دعوا میکردن و به پستش میخوردن وقتی میخواست به دوستی دعوت شون کنه ما دو نفر رو مثال میزد. اون موقع ها ما تو آپارتمان هایی که شرکت به پرسنل داده بود زندگی می کردیم و از اونجایی که پدر و مادر سیامک هر دو شاغل بودن من و ستاره هم واسه فرار از جهنم فرنگیس به خونه سیامک اینا پناه می بردیم و من با سیا و ستاره با مهسا وقت میگذروندیم.
اولین باری که باهم تو تنهایی مون پورن دیدیم رو هیچ وقت یادم نمیره… سوم راهنمایی بودیم و خونه سیامک اینا تنها. با هزار و یک جور ترس و لرز تابعه دست زدن به کنترل ماهواره رو شکوندیم و خیلی اتفاقی دست سیامک به دکمه ای برخورد کرد که شبکه قبلی رو برمیگردوند.
سیامک شوکه شد و کلن تلوزیون رو خاموش کرد اما چند دقیقه بعد زور کنجکاوی و وسوسه گذشتند از بزرگترین تابوعه اون سال ها به ما چربید و بعد از قفل کردن شب بند پشت درب، تلویزیون و روشن کردیم…
تا قبل از اون روز اتفاقاتی مثل اون بوسه اول زیاد برامون پیش اومده بود و انگار که با گذشت زمان هر دو متوجه اتفاقی که داشت بینمون جریان پیدا می کرد شده بودیم و یه تلنگر کوچیک لازم بود که سد ترس ها و سردرگمی های بینمون تخریب شه و مثل دوتا رود خروشان موج هامون و به هم گره بزنیم و از آرامش و خنکی وجود هم وسعت و انرژی لازم رو پیدا کنیم و رفته رفته تبدیل به یک اقیانوس بی انتها شیم اقیانوسی که تا به امروز و بعد پونزده سال در برابر تمام مشکلات و نا ملایمتی های سر راهش خروشان شد و با طغیان از هر سدی که سر راهش قرار گرفت عبور کرد و تا به امروز جریان داشت.
دقیق یادم نمیادم وسطای تماشای چندمین پورن اون روز بودیم که با حس وزن و حرارت دست سیامک روی رون پام دچار یه احساس بشدت خوشایند و فوران احساسات شدم. بی اراده دست چپ من هم به سمت رون سیا خزید و دقیقا تک تک حرکات دست سیامک رو تکرار میکرد ، دست ها و انگشت هامون دو سه مرتبه فاصله بین زانو تا فاق شلوارک هامون رو طی کردن و با هر بار رسیدن شون به بالا پنجه هامون چندتا فشار ریز به کیر و بیضه های هم میآوردن و دوباره از قسمت وسط رانها که متوجه حساسیت بیشترشون شده بودیم به سمت پایین سر می خوردن و به محض رد کردن دوخت پایین پاچه شلوارک سر انگشت هامون آروم آروم از زیر پارچه ها به سمت بالا میرفتن و کمی بالاتر از قسمت زانو ها رو نوازش میکردن تا اینکه سیامک طاقتش تموم شد و با کف دستش به سینهم فشار آورد و روبه پشت درازم کرد، با یه حرکت سریع از دو طرف تیشرتم گرفت و از تنم بیرونش آورد و بعد تیشرت خودش و کند و دراز به دراز روی من خوابید. هر دو داشتیم کار هایی که تو کلیپ های چند لحظه پیش و کلیپ در حال اکران دیده بودیم و انجام میدادیم و با تمام وجود لب های همو میبوسیدیم و سر و صورت همدیگه رو خیس آب میکردیم تو همین حین یه چرخ کامل زدیم و من به محض قرار گرفتن روی بدن سیامک نوک سینهش رو بین لبهام گرفتم و با تمام وجود مشغول مکیدن شدم که با تغییر ریتم نفس کشیدن سیامک یه لحظه ترسیدم و سرم و از سینهش جدا کردم:
+چی شد… حالت خوبه؟
_هممم ادامه بدهعهه…
این بار اون یکی نوک سینهش رو به دهن گرفتم و با هر دو دستام مشغول لمس بدن فیت و پوست صافش که مثل یه لباس تنگ شکم و سینه و گردنش و زیر خودش نگه داشته بود شدم و سیامک هم یه دستش رو از زیر شرت و شلوارکم به کیرم و اون یکی دستش رو به لُپ های کونم رسوند و مشغول چنگ زدنشون شد،گاهی هم از سر هیجان و بی تجربهگی تخم همو بین انگشتاش چنان فشاری میداد که جیغ مو بلند کرد. از روش بلند شدم و با باز کردن پاهاش از هم بینشون نشستم، دست انداختم هر دو طرف شرت و شلوارکش رو گرفتم و همزمان با کشیدنشون تا مچ پاهاش هر دو پاش و به سمت بالا هدایت کردم…
خدایا چی میدیدم!؟
یه جفت لمبه سفت و یه کم قلمبه که تقریبا نسبت به رنگ کمر و باقی تنش سرخ و سفیدتر بود و یه سوراخ تقریبا قهوهای رنگ که هنوز یه نخ مو هم دورش نداشت و توی تنگ ترین حالت خودش بود با یه جفت تخم که سرجمع اندازه یه گردو هم نمیشدن و یه کیر هم رنگ خایه و سوراخ کونش که تو ایستاده ترین حالت خودش یک سوم کیر خودم بود… دوسه تا سیلی آروم به لُپ های کونش زدم و یکم با انگشت هام سوراخش رو بازی بازی دادم، شلوارک و شرتش رو از دور مچش بیرون آوردم و پاهاشو از هم باز کردم کیرش و بین انگشت اشاره و انگشت وسطم گرفتم و بعد از یه کم تردید آروم کلاهکش رو با نوک زبونم لمس کردم و قطره های آب جاری شده از کیرش رو با بزاق خودم ترکیب کردم، زیاد از مزهش خوشم نیومد اما با فکر اینکه این شیره وجود عزیزترین رفیقم هست ادامه دادم و همه کیرشو یجا فرستادم تو دهنم؛
_عرفان عههه…
+جون عرفانحههه
_میشه باز همون حرکت قبلی و تکرار کنی
دوباره شروع کردم زبون زدن کلاهکش و بازی دادن کیرش بین انگشتام
_این نه قبلی آههه
+پشتت؟
_اوهوم…
دوباره آروم آروم لُپ های باسنش و چنگ زدم و کیرشو فرستادم تو دهنم که خودش دستمو گرفت و به سمت سوراخش هدایت کرد، دوسه دقیقه بعد از بازی کردن با سوراخش و ساک زدن کیرش چشمای سیامک چسبید به طاق و دو طرف صورت من و گرفت و از کیرش فاصله داد و آبش با قدرت و فشار زیادی روی شکم و سینه هاش پمپاژ کرد…
یه چند لحظه ای سیامک همینجور چشماشو بسته بود داشت نفس نفس میزد و من هم خیره به بدن خوش تراشش کنارش نشسته بودم، سیا گوشه چشماشو باز کرد و با یه لبخند اشاره کرد که نزدیک تر برم و من دقیق کنار صورتش نشستم؛
_خیلی خوب بود عرفان
دستمو بردم زیر چونش و لب هاش و با همون آب روش بوسیدم:
+فدات شم که انقد خوشت اومده
سیامک بی هیچ حرفی سرش و از زمین فاصله داد و آرنجش و تکیه گاه کرد و سر کیرم و بوسید، آروم آروم شروع به ساکیدن کرد و با سر انگشتاش شروع کرد ماساژ دادن زیر تخمام و هر از گاهی هم تو همون حالت چشماش و به سمت بالا هدایت میکرد و توی چشمام نگاه میکرد تا اینکه واسه اولین بار احساس کردم یه چیزی از زیر هر دو کتف هام و بالای زانو هام به سمت کیرم حرکت کرد و تا خواستم دلیلشو بفهمم تمام اون احساس توی دهن سیامک خالی شد. به شدت خجالت زده شدم و تا اومدم واکنش نشون بدم سیا دستش و دور باسنم حلقه کرد و محکم توی دهنش نگهم داشت و تا قطره اخر آبم و قورت داد.
با صدای بوق ممتد و برخورد یه ماشین به درب سمت راننده ماشینم از دنیای خاطرات به زمان حال پرت شدم، کمتر از یه لحظه طول کشید تا بخودم بیام و متوجهشم اون سر شهرم و بیشتر از چهل دقیقه از مسیر خونه دور شدم.
صدای راننده ماشین مقابل و میشنیدم که فریاد میزد «هوووویییی چی زدی مرتیکه؟؟ چه مرگته… کم بکش همیشه بکش» و هم زمان با کف دستش به سقف ماشین ضربه میزد.
طرفای دوازده یک شب رسیدم خونه و به محض ورودم با استشمام عطر غذای گرم و استقبال صمیمی و گرم ستاره بعد از همچین روزی خستگی و غم از تنم بیرون رفت و یادم اومد تمام دنیا هم که روی سرم خراب شده باشه هنوز یه دلیل محکم از جنس خواهرم واسه حس کردن خوشبختی و انگیزه ی ادامه دادن برام وجود داره.
صبح روز بعد یه مقدار پول واسه راننده ای که باهاش تصادف کردم واریز کردم و ازش خواستم تا مدارکم و با اسنپ بفرسته شرکت.
قبل از ورود به شرکت رضایی بهم زنگ زد و گفت هر دو نفر واسه یه گفتگوی مفصل و همکاری حاضر هستن و من در جوابش گفتم که امروز و حداقل یک هفته پیشرو رو باید به کارای بخش x رسیدگی کنم و این جلسه رو یا باید همین الان توی دفتر خودم تو بخش حسابداری برگزار کنیم و یا اینکه بعد از تایم کاری و نتیجه بر این شد که اول وقت و به محض ورود به شرکت هر سه نفر دور هم جمع شیم.
در نتیجه این گفتگو قرار شد تا بخش قابل توجهی از امورات حسابداری که سابق بر این جزو وظایف مدیر بخش بود بین این دو نفر تقسیم شه تا من بتونم مثل قبل به کارهام تو بخش x رسیدگی کنم و در عوض توی گزارش کار آخر هر ماه روی این مساله تاکید کنم تا در نتیجه موقعیت جاویدی و رضایی نسبت به قبل توی بخش مستحکم تر و نفوذ شون روی پرسنل بیشتر شه. ضمن اینکه قید کردن زحمات و کمک هاشون توی گزارش کار من عملا مسیر پیش رفت و اضافه شدن درآمد شون رو هم هموار تر میکرد. خودم هم قرار شد هر چهارشنبه و پنجشنبه تمام وقت برای بررسی کارها و تایید و امضای تصمیمات و دستورات شون توی بخش حاضر شم.
نزدیک نیم ساعت از حضورم توی بخش x گذشته بود و تازه داشتم تمرکزم و روی کارم میذاشتم که از حراست جلو درب ورودی تماس گرفتن و اطلاع دادن یه نفر مدارک ماشینم و آورده از کارمند حراست خواهش کردم کرایه طرف و بده و مدارک و پیش خودش نگه داره تا بعد برم ازش بگیرم اما جواب داد که طرف اصرار داره باید حتما خودم واسه گرفتنشون برم.
موقع خروج از بخش دستیار خانوم نجفی پشت سرم اومد و گفت نجفی باهام کار داره، جواب دادم چند دقیقه دیگه برمیگردم اما با یه لحن دستوری و لجوج گفت خانوم نجفی دستور دادن الان… مخصوصا واژه دستور رو با تاکید بیان کرد، ناخودآگاه با عصبانیت نگاه مو به سمتش چرخوندم با چشم قرّه جواب دادم: یه بار گفتم برمیگردم.
همینجوری زیر لب به زمین و زمان فحش و بد و بی راه میدادم و توی ذهنم از اون راننده اسنپ مثلا قانونمند و کارمند حراست بی عرضه جلو در بگیر تا نجفی و دستیار تو پوزی نخوردهش و به چهار میخ میکشیدم که با رسیدن به لابی شرکت چشمم به راننده ای که باهاش تصادف کرده بودم افتاد و تو کم تر از یه لحظه تمام فشار عصبی و خشم جمع شده این مدت تو وجودم فوران کرد و با گفتن جملاتی مثل :«اومدی اینجا دوباره باج بگیری!؟ یا تو که خسارتت رو گرفتی غلط کردی من و تا اینجا کشوندی و از کارم باز کردی و…» به سمتش حمله ور شدم. یه لحظه به خودم اومدم دیدم جوون بیچاره توی یه کنج بدنش و رو به بغل جمع کرده و در مقابل دستی که به نیت صورتش بالا برده بودم اونم دستش و پناه صورتش گرفته، خدا رو شکر کارمند حراست به موقع مچ دستم و گرفت و باعث شد قبل از اینکه دستم و پایین بیارم به خودم بیام. اما اون چیزی که توی اون موقعیت خیلی برام عجیب بود حس خواستنی بود که از دیدن صورت پسره بهم دست میداد.
یه پسر بیست و یکی دو ساله لاغر اندام و تقریبا بلند قامت با موهای لخت مشکی روبروم ایستاده بود که میشد انعکاس نور مهتابی های سقف و توی برق زدن موهاش دید با صورتی سرخ و سفید که حالا از ترس و عصبانیت بیشتر سرخ شده بود و چشم های قهوهای درشتی که بین دو ردیف مژه های پر پشت و بلند زیر ابرو های مرتب شده جا خوش کرده بودن و یه بینی که تو نگاه اول عملی به نظر میومد اما یه برآمدگی و انحراف کم شاهد طبیعی بودنش بود و لب های کشیده و تقریبا نامتقارن و صورتی رنگی که وسط چهره استخونی و لاغرش قرار گرفته بود و منتهی شدنش به یه چونه کوچولو که پایین صورتش رو سه گوش نشون میداد و باعث ایجاد دوتا چال زیبا اطراف لبش میشد و تمام این ترکیب با قرار گرفتن روی یه گردن بلند و رگ دار چهره این پسر و به معنای واقعی کلمه برام منحصر به فرد و خواستنی میکرد…
به محض اینکه دست توی دست کارمند حراست یه قدم به سمت عقب برداشتم یه نگاه پر از خشم و نفرت بهم انداخت و بی هیچ حرفی مدارکم رو پرت کرد توی صورتم و از اونجا رفت و من هم بی هیچ تحرکی، کاملا مات و مبهوت تنها با نگاهم تا خروج از درب منتهی به خیابون بدرقهش کردم…
از درب ورودی بخش که وارد شدم یه راست رفتم سراغ نجفی و بعد از یکم بگو مگو بر سر اعتراضش در مورد اینکه توی مدت نبود من کارها روی هم تلنبار شده و جواب من که ایشون با توجه به نامعلوم بودن وضعیت من و تسلیم استعفا نامهم به مدیر عامل ذاتا نباید منتظر میموندن و وظیفه خودشون بوده تا راهی واسه سر و سامون دادن به امورات پیدا کنن سر جای خودش نشوندمش و مجبورش کردم تا به استیصال و ترسش از ناتوان قلمداد شدن توی چشم هیات رییسه اعتراف کنه مخصوصا که کمتر از ده روز تا تحویل دو پروژه مهم و حیاتی واسه شرکت فرصت داشت و تنها راه نجاتش تسلیم شدن در برابر من بود.
در نهایت مجبورش کردم تا یه سری تغییرات توی چیدمان پرسنل بخش ایجاد کنه و دو نفر از سه نفر لیدر پروژه ها رو به عنوان معاون بخش ارتقا و کنار من قرار بده تا با توجه به اشراف شون روی پروژه های انجام شده هرچه سریع تر بتونیم کارهای تل انبار شده و عقب افتاده رو پیش ببریم و
به جاشون دو نفر از پرسنل رو به انتخاب من به سمت لیدر پروژه ارتقا بده و جایگزین شون کنه و اون لیدر سوم هم که سر جای خودش مونده بود رو یه سمت من درآوردی به عنوان لیدر ارشد براش بتراشه.
در مقابل من هم بهش قول دادم تا ظرف مدت یک هفته تمام کار های بجا مونده از حدود دو ماه گذشته رو بی کم و کاست بهش تحویل بدم.
به محض اینکه موافقتش رو جلب کردم از دفترش بیرون اومدم و از منشی بخش خواستم هر سه لیدر پروژه و دونفر پرسنلی که از بین ترسو ترین، بی عرضه ترین و بله قربان گو ترین پرسنل بخش برای جایگزین کردنشون مد نظر داشتم رو بفرسته دفتر من تا خبر ترفیع گرفتن و اضافه شدن حقوق هر پنج نفرشون و از خودم بشنون و به این ترتیب وفا داری شون رو بیش از پیش تضمین شده بدونم گرچه هر پنج نفر خوب متوجه سنگین تر بودن کفه ترازوی من نسبت به نجفی و حتی سیامک و تضمین منافع شون در صورت ایستادن سمت من بودن.
حالا که تقریبا هر دوتا بخش و پرسنل شون رو تحت کنترل درآورده بودم و به همه مهره های اثر گذارشون به خصوص نجفی ، جاویدی و رضایی فهمونده بودم که منافع شون توی معاملات برد بردِ بامن هست میتونستم با خیال راحت قسمت دوم و اصلی نقشهمو عملی کنم.
دم عصر از شرکت زدم بیرون و همین که از پارکینگ خارج شدم ذهنم درگیر پسری شد که چند ساعت پیش با دل و غرور شکسته از خودم رونده بودمش و انگار که اونم برای تلافی یه قسمت از ذهن و قلب من و برداشته و با خودش برده بود…
تو همین حین اسم سیامک روی صفحه موبایلم نقش بست. جواب دادم و سیامک بی مقدمه ازم خواست به خونهش برم و سکس کنیم، غرورم بهم میگفت بعد این همه سردی و بی محلی باید با رد کردن دعوتش تلافی کنم اما من ابدن آدم نه گفتن به سیامک نبودم… سیامکی که از اولین و مبهم ترین خاطراتم تا امروز همراهم بود و از پانزده سال پیش و دیدن اون پورن و اتفاقات بعدش تا به امروز رسما تبدیل به یه عضو حیات بخش از وجودم شده بود…
وارد خونه سیامک که شدم فضای خونه به طرز عجیبی فریاد میزد که اینجا دیگه خونه یه آدم تنها نیست اما هیچ دلیل یا تغییر قابل استنادی واسه اثبات این حس به چشم نیومد. بعد یکم خوش و بش و تو سر و کله هم زدن که طبق معمول نتیجهش غلبه سیامک به من و ولوو شدنم روی یکی از کاناپه ها بود کمکم لب هامون به هم گره خوردن و دستامون از دکمه های پیرهن همدیگه گذشتن، ضربان قلب هامون تندتر شد و از شدت حرارت هر دومون خیس عرق شدیم.
دکمه های پیرهنش و دونه دونه باز میکردم و به فضای بیشتری برای لمس تنش دست پیدا میکردم سیامک هم تو همین حین مشغول خوردن گردن و پشت گوش هام و هم زمان باز کردن کمربند و دکمه های شلوارم بود که دست گذاشتم تخت سینهش و هلش دادم عقب. پیرهنش و کامل از تنش بیرون آوردم، رو به پشت انداختمش روی کاناپه و افتادم به جون سینه ها و شکمش و بی وقفه و با اشتیاق مشغول بوسیدن و مکیدن شون شدم… نوک سینه هاشو به دندون میگرفتم و بعد از یه مقدار کشیدنشون به سمت بالا یه میک صدا دار بهشون میزدم و ملچ و ملوچ کنون تا جایی که میتونستم حجم شون و می کشیدم توی دهنم و سیامک هم یه نفس ناله های شهوتی میکرد. بعد چند دقیقه سیا از رو خودش بلندم کرد و شلوارم و تا روی زانوهام پایین کشید و همونطور که سرپا ایستاده بودم کل کیرم و یجا توی دهنش کرد ، انگار کسی که بعد از مدت ها گرسنگی وسط صحرا به میز غذا رسیده باشه با حرص و ولع کیرم و ساک میزد و گاهی لباشو دور کلاهک کیرم نگه میداشت و هم زمان با چرخوندن سریع زبونش دور کلاهک کیرم میک های محکمی بهش میزد و با جداشدن لب هاش از کیرم صدای مولوچچَش کل فضا رو پر میکرد و بعد شروع میکرد از قسمت داخلی رون هام و لیس میزد و میخورد و میومد تا بالا و دور تا دور تخم ها و قسمت بین کیر و شکمم و هم زمان با میک های صدا دار لیس میزد… الحق که هیچکی مثل سیامک توانایی به وجد آوردنم و نداشت.
دیگه طاقت نیاوردم و بلندش کردم و چرخوندمش تا روی کاناپه حالت داگی به خودش گرفت و با یه تف غلیظ گودی دور سوراخش و پر آب کردم و سر کیرم و تا ختنه گاه فشار دادم داخل. سیامک یه نفس عمیق کشید و من آروم آروم شروع به عقب و جلو کردن کیرم کردم و هر با ذره ذره باقی کیرم و تا ته داخل سوراخش جا دادم و شروع کردم به کمر زدن و با هر بار تغییر ریتم نفس ها و ناله های سیا شدت ضربه هامو بیشتر میکردم تا جایی که به وحشیانه ترین حالت ممکن مشغول کمر زدن شدم و سیامک با پیچ و تاب انداختن توی کمرش و تکون دادن کونش به چپ و راست خبر لذت بردنش رو بهم میرسوند؛
_تمام زورت همین قدره عههحح؟
دست انداختم وسط موهاش و سرش و روبه عقب کشوندم و با هر بار کمر زدن محکم تر به سمت خودم می کشوندمش؛
_اووفففف داری پیر میشی عشقم هههحح
با دست آزادم صورتش و چرخوندم خم شدم روش و لبامو تو لباش قفل کردم و وحشی تر از قبل خودمو بهش می کوبید جوری که صدای ناله هاش توی هنجره خودم حبس میشد.
تا اینکه لباشو رها کردم و با یه نعره کش دار ارضا شدم و سیامک هم با آخرین کوبه های کیرم توی سوراخش بدون حتی یه اشاره به کیرش ارضا شد.
با هم رفتیم زیر دوش و طبق معمول سیامک بعد از حمام کردن میخواست نیم ساعتی زیر آب سرد بمونه و من اومدم بیرون، بعد اینکه خودم و خشک کردم و لباس پوشیدم احساس گرسنگی کردم و یه راست رفتم سر یخچال و به محض باز کردن درب یخچال چشمم به ته مونده پرس آلبالو پلو، غذایی که سیامک تا سرحد مرگ ازش نفرت داشت افتاد و کم مونده بود از تعجب شاخ در بیارم. از خودش پرسیدم گفت چند روز پیش با یکی از همدوره ای های دانشگاه اتفاقی برخورد کرده و واسه ناهار مهمونش کرده اونم این غذا رو سفارش داده.
اضافه کردن قضیه این نیم پرس غذا و توجیه احمقانه و پر اضطراب سیامک رو کنار تمام سردی ها و دوری کردن های این مدتش و گذاشتن این دو مورد در کنار تکه های پازل اتفاقات درون شرکت و از همه بدتر رسیدن خبر تهدید کردن رییس و معاون هلدینگ به گوش سیاوش همه و همه داشتن تصویر خیانت سیامک و پایان این رابطه کهنه و قدیمی رو شفاف تر میکردن و همین افکار باعث شد توی اون لحظه دیگه نتونم نقش بازی کنم و سیامک به وضوح داشت در هم رفتن چهرهم رو میدید و سعی داشت با زدن خودش به کوچه علی چپ و تعریف های مسخره و مثلا طنز جوری وانمود کنه که بینمون آب از آب تکون نخورده.
من که دیگه طاقت دیدن این همه تغییر رفتار سیامک و نداشتم و هر لحظه ممکن بود از کوره در برم و تمام نقشه هایی که کشیده بودم و با دست خودم نقش بر آب کنم تنها موندن ستاره رو بهونه کردم و هرچه زودتر از اون فضای مشمئز کننده زدم بیرون اما به هیچ عنوان توان ایستادن سر پاهای خودم و نداشتم چه برسه به رانندگی کردن توی این شهر شلوغ و رسوندن خودم به خونه، پس به ستاره زنگ زدم و ازش خواستم تا بیاد اینجا و من و ببره خونه.
حدود یه ساعت بعد ستاره رسید، ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم سمت خونه که دقیقا توی نقطه خروج از پارکینگ مجتمع ماشین نجفی رو دیدم که از کنارمون رد شد و وارد مجمع شد. از ستاره خواستم همونجا منتظر بمونه و پیاده و با فاصله تا بلوکی که سیامک داخلش بود رفتم و بعد از سوار شدن نجفی به آسانسور خودم از پله ها رفتم بالا. به محض اینکه به طبقهی آپارتمان سیامک رسیدم نجفی رو دیدم که موقع وارد شدنش به خونه سیامک یه دست به پشت مانتوش رسید و کونش و چنگ زد و همزمان با ترکیب صدای قهقهه ی هردو شون درب واحد بسته شد.
ستاره:
بیشتر از یه ربع میشد که عرفان از ساختمون خونه سیامک برنگشته بود، پیاده شدم و رفتم داخل ساختمون، به محض اینکه تو طبقه خونه سیامک از آسانسور خارج شدم یه صدای ضعیف فینگ فینگ توجه مو جلب کرد. حدس زدم صدای عرفان باشه و به سمت منبع صدا راه افتادم که دیدم عرفان پایین چهارچوب در راه پله نشسته و انگار روزای بچگیش زانوهاشو بغل کرده و بی صدا اشک میریزه؛
§ آبجی دورت بگرده این چه وضعیه آخه…
عرفان بی هیچ حرفی فقط به چشمام نگاه کرد و من از عمق نگاهش به وضوح صدای شکستن قلب و تکه و پاره شدن غرورش و میشنیدم.
این اولین باری بود که برادر بزرگم اجازه دیدن ضعف و محو شدن برق امید از چشم هاش و بهم میداد و همین مساله به خوبی بیان گر این بود که هر اتفاقی تو این چند دقیقه آخر رخ داده خیلی بیشتر از حد تحملش بوده…
بی هیچ حرفی روبه روش زانو زدم، دست انداختم از زیر دوتا بازو هاش گرفتم و با هر زحمتی که بود از روی زمین بلندش کردم و بعد از اینکه روی پاهاش ایستاد محکم تر از همیشه به سینهم فشارش دادم و توی گوشش زمزمه کردم:
§نگران نباش دار و ندارِ ستاره… من هنوز زنده ام…
به هر زحمتی بود تا پای ماشین با خودم کشوندمش. صدای موزیک و بلند کردم و بی هیچ حرفی یکی یکی خیابون ها رو تا خروجی شهر پشت سر گذاشتیم. حدود چهل دقیقه دور تر از شهر از یه مسیر فرعی به بالاترین و خلوت ترین قسمتی که میشد با ماشین رفت رسیدیم.
چند لحظه به عرفان خیره شدم. اصلا متوجه نبود کجاییم و هیچ ایده ای واسه تخلیه غم و خشمش نداشت. پس خودم از ماشین پیاده شدم و چند قدم اون طرف تر با تمام وجود شروع کردم به جیغ کشیدن فریاد زدن.
چند لحظه بعد صدای فریاد عرفان هم بلند شد هردو مون توی دنج ترین نقطه ای که از تمام آدم ها فاصله داشت سر زخم هامون و باز و تبدیل به فریادشون کردیم و از دروازه لب هامون به سمت عمیق ترین و تاریک ترین نقطه شب راهی شون کردیم تا جایی که هر دو رو به جلو خم و دست هامون و سر زانو هامون گرفتیم و با زل زدن توی چشم های هم بی اختیار ناله ها و فریاد های پر درد مون به خنده های بی اختیار و قهقهه های بلند تبدیل شد…
همیشه گفتم: فرنگیس؛ به وسیله انزجارش از ما نا خواسته بزرگترین لطف رو بهمون کرد. اون با ظلم هایی که تو دوران بچگی بهمون