جنگ قدرت (۴)

…قسمت قبل

ستاره:

توی کافه منتظر اومدن سیامک نشسته بودم و غرق در افکار ضد و نقیض و اضطراب هایی که حالا حتی توی خواب شب هام هم دست از سرم بر نمی داشتن بودم که با صدای برخورد اولین فنجون روی میز به خودم اومدم…
_به‌به… ستاره خانوم… چه خبرا بانو؟ ستاره سهیل شدی بابااا
§علیک سلام سیامک خان، از احوال پرسی های شما… سایه تون سنگینی نمیکرد زودتر از اینا خدمت می‌رسیدم قربان…
سیامک رد نگاهم و تا فنجون های روی میز دنبال کرد و ادامه داد:
_دیدم شدید غرق خودتی دلم نیومد خلوتت و بهم بزنم. دیگه سر خود برا تو هم سفارش دادم.
دم نوش بابونه رو برداشتم و بعد از مزه مزه کردن اولین جرعه‌ش به چشماش خیره شدم و هم زمان با تنگ کردن پلک هام جواب دادم:
§آدما عوض میشن سیامک… آدما… عوض میشن آه‌ه‌ه
_بگم سفارشت و عوض کنن؟
با تن صدایی که چندان فاصله ای تا فریاد از سر خشم نداشت جواب دادم:
§سیا نزن به خاکی اصلا اعصاب ندارم
دستاشو به نشونه تسلیم بالا گرفت و:
_ببخشید بابا… اصلا هرچی تو بخوایی. بچه که زدن نداره!!
§ببین سیامک… من و تو انقدری از هم شناخت داریم که نخواییم برا رسیدن به اصل مطلب واسه هم یه ساعت صغری کبری بچینیم
_موافقم و سراپا گوش
§ازت کمک میخوام… عین خر تو باتلاقی که با دستای خودم ساختم موندم. الان هم از تو فقط یه کلمه میخوام: آره یا نه…
$هنوز می‌تونم چشم بسته بهت اعتماد کنم!؟
_این چه سوالی…
حرفشو قطع کردم و دوباره با جدیت گفتم:
§فقط یک کلمه!
_آره از الان تا آخر دنیا آره.
§خیلی خوب، پس بذار جواب سؤال بعدیت و همین الان بهت بگم.
_کدوم سؤال؟
§اینکه چرا تو؟ یا بهتر بگم چرا عرفان نه؟
بخاطر اصرار آقا به قهرمان بی رقیب هر داستان بودن… بخاطر توهم همه چیز دونی و ریاست ذاتیش… بخاطر اینکه اگه مشکل مو بفهمه اول از همه میخواد تا آرنجش و بچپونه تو جفت چشام که دیدی گفتم این یه لا قبا وصله تو نیست؟ دیدی باز حق با داداش بزرگه بود؟ دیدی بازم مثل همیشه تو فقط یه الاغ بله قربان گو تو لباس یه دختر بی عرضه و ناتوانی؟ وَ وَ وَ…
_بلا نسبتت.
§بلانسبت نداره سیا… اتفاقا بدترین جای داستان همینه که این دفعه هم کاملا حق با عرفانه…
دیگه توانایی نگه داشتن بغضم و نداشتم و با ترکیدنش سیل اشک هام از زیر نقاب کهنه مقاومت و خوشبختی ای که این همه سال چهره شکننده و ظریفم و پشتش پنهون کرده بودم سرازیر شدن و سیامک بعد از سال ها دوباره موفق به دیدن ستاره واقعی شد.
§در ضمن… بخش بزرگ مشکلی که بابتش ازت کمک میخوام و تنها راه بیرون رفتن از این باتلاق جهنمی خود ساخته هست دقیقا شخص عرفان و اسرارش واسه حفظ یادگار و دارایی هست که به قول خودش تنها نشونه‌‌ی باقی مونده از اینه که ماهم یه روزی پدر داشتیم. اما هم من و هم هرکسی که یه ذره عرفان رو بشناسه خوب میدونیم یادگاری و نشونه پدری فقط یه بهونه واسه حفظ ابزار قدرت و بزرگترین دستاویزش برای نفوذ تو اون شرکت و هلدینگ کوفتیه…
_ببین ستاره درک میکنم الان تو بد شرایطی هستی، اما ما داریم راجع به عرفان حرف میزنیمااا عرفانی که همه مون خوب میدونیم تو از جونش هم براش عزیزتری…
§بتمرگ سر جات گوه نخور مرتیکه… یه جوری رفتار نکن انگار تو هم از دست این عقده‌ای بازی ها و آقا بالاسر بازی هاش به تنگ نیومدی
به هر حال عرفان بهترین رفیق و تنها عشق من و تنها برادر توئه
§واسه همین زیر پای بهترین رفیق رو زدی تا مدیر اصلی ترین قسمت شرکت نشه و بعدشم انداختیش وسط رینگ مسابقات مرگ با تخم حرومای تو بخش حسابداری؟ واسه همین کارای قبلش و هم رو سرش هوار کردی؟ فقط نگو انقد خدا خرت کرده که نمی‌فهمی عرفان محاله از زیر همچین بار بزرگی سربلند و با اعتبار همیشگیش بیرون بیاد…
_گیرم که همه حرفات درست، دارم میگم به فرض محال. خوب تا جایی که من از حرفات فهمیدم قصدت بیرون کشیدن سهام های پدرتون از دست عرفان که جفتمون می‌دونیم غیر ممکنه، پس این مکالمه خودبخود تموم شدس
کیف مو باز کردم و پوشه ای که حاوی کپی وکالت نامه تام در مورد اوراق بهادار یا همون سهام پدری از شرکت بود رو جلو سیامک گذاشتم؛
§تو نگران قسمت درآوردنش از دست عرفان نباش چون به لطف تابلو بازی های جنابعالی و احساس خطر از طرف داداش بزرگه دیروز انجام شد. تو فقط به سی درصد کمیسیونی که بابت فروشش به جیب میزنی بچسب.
عرفان با چشمایی که از شدت تعجب و ناباوری رسما از حدقه بیرون زده بودن بهم خیره شد و بعد از بیشتر از یک دقیقه سکوت مطلق لب باز کرد و خیلی جدی و مصمم جواب داد:
_شرمنده‌تم ستاره… تو این یه مورد واقعا شرمنده‌تم. تنها لطفی که بهت میکنم اینه که قرار و حرف های امروز مون و به کل فراموش میکنم…
و بلافاصله از سر میز بلند شد و به سرعت از اونجا رفت. اما من خوب می‌دونستم که ماهی به طعمه سر قلاب چشم دوخته و هر لحظه س که بهش نوک بزنه.
کافیه مطمئن شه این یه تله از سمت عرفان نیست.

نجفی:
قلاده سیامک و تو مشتم گرفته بودم، همینجوری که وسط تخت دراز کشیده بودم و داشتم به حقارت این حیوون کراواتی چندش آور که وسط پاهام سجده کرده بود و داشت دیلدوی کمری ای رو که به گفته خودش دو برابر و نصفی از کیر بکن قبلیش بزرگتر بود و مدام اسپری خامه می‌زد و با ولع می بلعیدش نگاه میکردم و به شدت متنفرم از این کار و اینجور آدمای پست و حقیر که واسه ارضای شهوت افسار گسیخته شون حاضرن تن به هر ذلالت و حقارتی حتی خیانت به با ارزش ترین ابعاد و آدم های زندگیشون بدن فکر میکردم که ناخودآگاه دستم و از زیر بند دیلدو به کصم رسوندم و با لمس پوست خشک اطراف چوچولم و وسط چاک کصم یادم اومد که برده و عروسک جنسی حقیقی تو این رابطه مسخره خودم هستم نه سیامک که واسه تجربه یه آغوش جدید و انجام انواع و اقسام فانتزی هاش تقریبا هر شب خدا گردنش و به قلاده و گوشت بدنش و به ضربه های بی امان و بی رحمانه شلاق توی دست من می‌سپره.
همین تناقض کافی بود تا اولین قطرات شهوت بعد از سی چهل دقیقه که از شروع سکس مون میگذشت از اعماق کصم به سر انگشت هام برخورد کنن و یادم بندازن تنها راه به ارگاسم رسیدن تنم و آروم گرفتن این مغز مریضم وحشیانه ترین حمله ها به یه بدن و جر و واجر کردن جسم و روحش زیر بار تمام از خود بیزاری هامه پس تو کمتر از یک لحظه زانوی چپم و زیر گردن سیامک فشار دادم و بلافاصله بعد از فاصله گرفتن لب هاش از روی دیلدو کف پام و روی صورتش گذاشتم و با تمام قدرت پرتش کردم رو به عقب و لیش قلاده رو محکم تر تو دستام گرفتم تا همزمان با نگه داشتنش بیشترین فشار رو به گردنش وارد کنه!!
سیامک داشت از درد گردنش به خودش می‌پیچید که با فرود آوردن ضربات شلاق تو دستم روی کمرش مجبور به چرخ زدن و پناه دادن پشتش تشک شد و منم هم زمان قلاده رو کشیدم سمت خودم تا جایی که سرش کاملا از تخت آویزون شد.
پای راستم و روی قفسه سینه‌ش گذاشتم و به محض باز شدن لب هاش از هم حجم دهنش و پر از خامه کردم و قبل از اینکه فرصت قورت دادن حتی یه ذره‌ش و پیدا کنه حجم دیلدو رو تا جای ممکن چپوندم توی دهنش و به وحشیانه ترین حالت ممکن شروع کردم به تلمبه زدن و هر بار که حرکت دیلدو کُند میشد، متوجه برخورد دندون هاش میشدم و یه شلاق جانانه روی تنش و مخصوصا کشاله های رونش پایین می‌آوردم و فقط وقتایی دیلدو رو از دهنش بیرون می‌کشیدم که رنگ صورت و گردن و یه بخش از پوست زیر گردنش از سرخی رو به کبود شدن میرفت.
شدت ضربه هایی که از سر خشم و نفرت از خودم و شغلم و امثال سیامک به ته حلقش می زدم انقدر زیاد بود که هر تلمبه باعث برخورد انتهای دیلدو با کس خودم می شد و خیلی بیشتر از فرو رفتن کیر یه مرد بی ارزش مثل تمام مردهایی که تابحال تو زندگیم دیده بودم حشریم میکرد و مور مورش از دریچه کصم شروع و تا تک‌تک سلول های بدنم و اعماق وجودم پخش می‌شد و با تصور اینکه یه مرد قوی هیکل اینجور وحشیانه و حقیر زیر پاهام داره گاییده میشه به نهایت لذت تبدیل می‌شد و دوباره به سمت لبه های چوچولم برمیگشت تا جایی که دیگه طاقتم تموم شد و تمام وجودم شروع به لرزیدن کرد و با بستن چشم هام واسه چند لحظه خاص تمام ترس و رنجش و انزجار و سیاهی های درون وجودم از دروازه کصم رو‌به بیرون سرازیر شد و بجاش یه خَلَع زیبا و دوست داشتنی که به حس زیبای رهایی و سبک بالی شباهت داشت تمام وجودم و پر کرد.

٫عزیزم شام آماده‌س
سیامک که تازه از حموم در اومده بود و مشغول خشک کردن موهاش بود از داخل اتاق خواب جواب داد:
_آقایی تا شما میز و بچینی منم اومدم
٫اوکی عشق سوراخ من
سر میز شام سر بحث و باز کردم و از سیا پرسیدم:
٫خوب… نگفتی این دختره چیکارت داشت که انقدر اصرار کرد همین امروز ببینیش؟
_اتفاقا می‌خواستم راجع به همین باهات صحبت کنم
٫خب!؟
_اینجوری که ستاره حرف میزد انگار که توی یه دردسر افتاده. و جدای از اون از رییس بازی های عرفان هم به تنگ اومده‌
٫درست مثل خودت
_با این تفاوت که ستاره انقدر خوشبخت نبوده که یه فرشته مهربون چشماش و روبه این حقیقت باز کنه
٫الهی… عزیزم… صدبار گفتم این حرف و نزن‌. من هر کاری کردم و هر حرفی زدم واسه خاطر خودمون بوده، منتی درش نیست دورت بگردم.
+خلاصه که ستاره…
باورم نمی‌شد چند لحظه پیش چیا از سیامک شنیدم. این می‌تونست یه فرصت بی نظیر و یه راه میانبر واسه رسیدن به هدفم و خلاص شدن از تحمل کردن این وضعیت کثیف و بوزینه های جور و واجور مثل سیامک باشه. فقط باید این مرتیکه بی وجود و به سمت انجامش هل میدادم. اگه ستاره واقعا قصدش دور زدن عرفان باشه که چه بهتر اگر هم حق با سیامک باشه و این یه نقشه از طرف عرفان باشه اونی که به‌ گا میره سیامکه نه من.
٫خوب حالا اگه ستاره راست گفته باشه و عرفان روحش هم از نیت ستاره خبردار نباشه چی؟
_محاله عشقم محااال
٫از همون محال های اوایل خودمون؟؟ منکه همون اول بهت گفتم کافیه یه نفر شهامت طغیان کردن در برابر این گلوله تکبر و بهم بزنه، مابقی اطرافیانش هم دومینو وار از فرمانبرداری کردن خسته میشن و طغیان میکنن. در ضمن این وسط اگه حق با تو باشه و همه اینا یه نقشه از طرف عرفان باشه تهش میرسه به هرچه زودتر خلاص شدن از تار عنکبوتی که به قول خودت بیشتر از ۲۵ ساله عرفان دورت بافته و طبق گفته خودت ۱۵ سال اخیر رو عین یه طعمه چرب و لذیذ داشته از شیره جونت تغذیه می کرده. چه تغذیه احساسی، چه جنسی و چه حتی سوءاستفاده از وفاداری طعمه‌ش واسه بدست آوردن پول و قدرت الانش اگر هم حق با من باشه و ستاره واقعن قصد کودتا داشته باشه با یه حرکت هم از دست اون عنکبوت لعنتی رها می‌شی هم در کنارش چند میلیاردی پول به جیب میزنی و با سوت شدن نیکنام و اردشیری دست راست شیبانی میشی و رسمن راه هزار ساله رو تو کمتر از یه ماه طی میکنی…
_حق با توئه نفسی… اصلا ته تهش هم که همه اینا یه بازی از سمت عرفان باشه مگه چی میخواد بشه!؟ بجز اینکه راه اون ته مونده کشش و وابستگی که بهش دارم بسته میشه؟
٫دقیقا… بخصوص که الان دیگه با حمایت شیبانی زور احدی توی شرکت و هلدینگ به تو نمیرسه.
_باید یه قرار دیگه با ستاره ست کنم… ولی نباید خودم پیش قدم شم اینجوری احساس نیازمون معلوم میشه
٫خوب بذار معلوم شه. مگه واقعا به یه همچین فرصتی نیاز نداریم!؟ درضمن قرار نیس صاف از پشت تلفن واسه پادویی کردن دعوتش کنی، شما از اولین لحظه دعوت تا دقیقه نود صحبت های بعدی تون نقش یه کدخدای مهربون و بازی میکنی که قصدش خاتمه دادن دعوا و دلخوری بین یه خواهر و برادره…
_من موندم تو با این همه سیاست چجوری تا الان رییس جمهور آمریکا نشدی…

صبح روز بعد با هم از خونه سیامک زدیم بیرون و جدا جدا راه افتادیم سمت شرکت و من تمام مسیر به این فکر می‌کردم که چقدر خوب شد از اولین روز های زندگیم هیچ وقت گول دوستت دارم هیچ مردی رو نخوردم و این شناخت سریع از جنس خراب و نفرت انگیز مردها رو مدیون اولین مردی هستم که وظیفه داشت عاشق ترین مرد زندگیم باشه اما در عوض بیشترین سواستفاده ها و بزرگترین خیانت ها رو از حضورم توی زندگیش مرتکب شد. و از ستاره‌ای هم که حالا و به هر دلیلی قصد قد علم کردن و دور زدن یه مرد دیگه رو داشت ندید خوشم اومده بود، هنوز هیچی نشده یه احترام ناخودآگاه براش قائل بودم منتها حیف که تو این دوره زمونه جایی واسه دوست داشتن و احترام نمونده و ستاره هم مثل تمام افراد توی مسیرم فقط یه ابزار و محکوم به رکب خوردن و باختن در برابر اهداف من بود.

سه هفته بعد دقیقا سر لوکیشنی که سیامک برام فرستاده بود توی ایستگاه اتوبوس نشستم و تا نیم ساعت بعد از ورود ستاره به کافی شاپ، محیط اطراف و دقیق زیر نظر گرفتم اما اثری از عرفان نبود. پس طبق نقشه قبلی وارد کافه شدم و مستقیم رفتم سر میز ستاره و سیامک نشستم؛
_معرفی میکنم: ستاره داوودی خواهر مهندس عرفان داوودی، ایشون هم مهندس نجفی همکار و رابطه من با معاونت حقوقی هلدینگ
دستمو به نشونه دست دادن دراز کردم و:
٫سلام عزیزم… اجازه دارم همون ستاره صداتون کنم؟
ستاره بدون ذره‌ای توجه به دست من خیلی کوتاه جواب داد
§علیک سلام، داوودی بهتره.
و نگاهش و به سمت سیامک برگردوند انگار که میخواست دست بالا توی این معامله رو‌ برای خودش نگه داره و جایگاه من و در حد یه دلال و کارچاق کن بهم بفهمونه. با یه مقدار مکث ادامه دادم:
٫جناب شیبانی با قیمت پیشنهادی تون مشکل دارن.
§اوکی پس کنسله
٫اما فکر نکنم شما آنچنان دست بازی تو انتخاب خریدار داشته باشید، بخصوص که اوراق سهامی خاص هستن!
§قطعن که حق با شماست اما فکر نکنم نیک نام و اردشیری عطش‌ کمتری واسه تصاحب عنوان سرمایه گذار اصلی از ارباب شما داشته باشن.
رسما از واژه ارباب برای تحقیرم استفاده کرد و من هم برای تلافی با یه پوزخند مثلا غیر ارادی مقدار کاپوی توی دهنم و به فنجون برگردوندم و بعد چندتا قهقهه با یه لحن پر از طعنه جواب دادم:
٫آره… شما هم حتما شهامت پذیرفتن ریسک لو رفتن قضیه رو بدست آوردید!!!
§شما نگران اونش نباش عزیزم، یه چوسه پول و قدرت، چنان طمعی به جون آدما میندازه که با خنجر پشت عزیز کرده هاشون و تیکه تیکه میکنن!! دوتا نمونه زنده و بارزش الان روبروت نشستیم.
این و گفت و بلند شد که بره؛
§سیا جون ممنون بابت کمکت اما انگار قسمت نیست، خدا نگهدار…
سیامک خواست لب باز کنه تا مانع رفتنش شه که با یه اشاره چشم بهش فهموندم بشینه و بعد از خارج شدن ستاره از چارچوب در رو به سیامک گفتم:
٫این خواهر و برادر ذاتا آلفا هستن… هیچ رقمه نمیشه از پسشون بر اومد
_دقیقا. حالا چکار کنیم؟
٫فردا طرفای ده ده و نیم صبح بهش زنگ بزن بگو قبوله.
_باشه حتما.
٫راستی چند بار خواستم ازت بپرسم موقعیتش پیش نیومده، این چش شده که اینجوری افتاده به جون عرفان!؟
_قضیه خیلی جدی و بیخ داره. حوصله شو داری؟
٫میشنوم
_قبلن که بهت از زمان بچگی این دوتا و کارای فرنگیس حرف زدم
٫اوهوم
_اینو داشته باش تا بهت بگم. ستاره بعد فوت مادرش رسما تو دست عرفان بزرگ شد و همین مساله باعث این شده که وابستگی عرفان به خواهرش بیشتر شبیه وابستگی و مسئولیت یک پدر در قبال دخترش باشه. خلاصه گذشت و گذشت تا ستاره رفت برا دندون پزشکی و همون ترم اول با یه سیروس نامی آشنا شد.
از همون اوایل هم فاز عشق و عاشقی برداشتن، اما عرفان بشدت مخالف بود. اون موقع ما همه مون می گفتیم عرفان از سر وابستگی به ستاره و ترس دور شدن ازش بود که مخالفت می کرد بخصوص که برنامه عرفان واسه بعد از گرفتن تخصصش مهاجرت بود.
خلاصه باهر ضرب و زوری بود این دوتا ازدواج کردن و همون سال اول یه دختر به اسم تبسم گیرشون اومد بعد رفتنشون هم یه دختر دیگه به اسم ترنم. حالا اینجوری که ستاره میگه شازده الکلی شده و اون سیروس متشخص و مهربون و خانواده دوستی که برا زن و بچه هاش جون میداد رفته، یه سیروس بد مست که تا الان دو سه مرتبه جون زن و بچه شو رسما به خطر انداخته اومده بجاش. هرچی هم از دوا دکتر و گروه درمانی و اینا کمک گرفتن بیشتر از یکی دو ماه جواب نداده. تا این دفعه آخر که ستاره نصف شب با صدای گریه و التماس دختر کوچیکش از خواب بیدار میشه می‌بینه سیروس اسلحه گذاشته رو سر خودش و بچه‌هم روبروش داره عین بید میلرزه و التماس میکنه که بابا نکن…
_خلاصه ستاره تصمیمش برا طلاق جدی شده اما برای گرفتن سرپرستی دختراش باید وکیل بگیره و اینجور که میگه هزینه دادگاه و وکیل بازیاش خیلی زیاد میشه. این شده که ستاره حاضر شده به قول خودش کمر عرفان و با خنجر تیکه تیکه کنه.
٫پس بگو… مخصوصن بابا ننه هایی که تو بچگی خیلی زجر کشیدن بیشتر رو‌ بچه هاشون حساس میشن. نمونه‌ش بابای خودم، چون خودش از بچگی در مغازه های مردم شاگردی کرده و پس گردنی خورده الان طاقت نداره مارو که صبح خونه رو به قصد سر کار رفتن ترک میکنیم ببینه. باید ما بمونیم اول اون بره بعد از خونه بزنیم بیرون، پسر و دختر هم نداره براش.

فردا صبح سیامک پیام داد که ستاره دبه در آورده و میخواد قیمت و بالاتر ببره، از اول هم میدونستم این پسره هیچ فرقی با گاو مشت حسن نداره تا همین جا هم که دووم آورده صدقه سر عرفان بوده پس شماره ستاره رو ازش گرفتم و خودم تماس گرفتم؛
٫الو… سلام خانوم داوودی حال شما
§سلام. به جا نمیارم!
٫نجفی هستم، شما خوبید!؟
برعکس دیروز با روی باز تحویل گرفت و:
§آها… به خوبیتون خانوم مهندس، ممنون.
٫خانوم‌ داوودی از شما بعیده بخوایید حرف تون و دوتا کنید!!
§ای خانوم، دورت بگردم. یکی مثل من که عرصه چنان بهش تنگ اومده که قید نگاه انداختن تو چشمای نگران ترین و دلسوزترین حامی زندگیش و زده رو دیگه چه به رعایت اخلاق و ادب؟
٫حالا شما بیا همین یه مرتبه رو هم که شده واسه آخرین بار پایبند اخلاقیات بمون از دفعه های بعد قید اخلاق و بزن…

عرفان:
تا خود صبح با ستاره بالای تپه های باجگاه از ته دل فریاد زدیم وبا گذشتن هر دقیقه کنار هم بچه و بچه تر شدیم و توی سیاهی شب تا تونستیم زدیم و خوندیم و رقصیدیم و دنبال هم گذاشتیم تا اینکه با پهن شدن آفتاب برگشتیم سمت خونه و بعد یه دوش و صبحونه ای که بعد مدت ها به بند بند وجودم مزه کرد از خونه بیرون زدم. بعد از اینکه سوییچ ماشینم و برا تعمیر بعد از اون تصادف به شاگرد تعمیرگاه سپردم خودم اسنپ گرفتم و رفتم شرکت که به مناسبت یه تولد مذهبی تعطیل بود و از همیشه خلوت تر. صاف به دفتر بخش حسابداری رفتم و شروع کردم به کنکاش اسناد و مدارک مالی یک سال گذشته و اول از همه رفتم سراغ حقوق و پاداش های شیش ماه گذشته و اولین نفر حقوق و پاداش های سیامک رو چک کردم.
حدسم درست بود.
دریافتی های عجیب و غریب سیا دقیقا از برج ده سال گذشته به هیچ عنوان اندازه قد و قواره‌ش نبود…
۵ /۱۰ /۱۳۹۰ پاداش کسب عنوان برترین مدیریت سال شرکت های زیر مجموعه هلدینگ!!؟
سیا آخرای برج هشت بود که رو صندلی مدیریت نشست و قبل اون هم که دو سه ماه تمام بخاطر کلنجار هیات رییسه با من و دو سه نفر دیگه و زیر بار نرفتن مون واسه قبول این پست، شرکت ما رسما بی صاحب مونده بود و اکثر پروژه و تعهدات از موعد تحویلشان گذشته بود و هنوز هم بعد سه چهار ماه به سر و سامون نرسیده بودن.
چندان نیازی به فکر کردن نبود که ۵ /۱۰ دقیقا تاریخ تمدید پاسپورت من و درخواست ویزا برای مسافرت پاریس بود…
بیخود نبود این همه اسرار سیامک برای اینکه بدون توجه به گرانی سرسام آور بلیط و تور های نوروزی باز هم تعطیلات اول سال رو خارج از کشور سرکنیم و بدون شک این پاداش یجور نشون دادن در باغ سبز واسه برداشتن اولین قدم تو مسیر دور زدن من بود و دقیقا روز ۲۸ /۱۲ که سر پرواز، عرفان اومدن خواهر و دامادشون به ایران رو بهونه کرد و من و تنها راهی این سفر کرد دومین پاداش رو به چهار برابر مبلغ قبلی رو به عنوان حق مسئولیت دریافت کرده بود. اما چیزی که این وسط گم بود اسناد صادر شده توسط هیات رییسه یا هر کدام از اعضای معاونت یا مدیر کل برای این پاداش ها و دریافتی ها بود و من هنوز نمی‌تونستم به فرد یا جریان پشت این اتفاقات نزدیک شم فقط با توجه به شنیده های سیاوش احتمال دست داشتن دار و دسته شیبانی«معاونت حقوقی» پر رنگ تر بود.
همچنان مشغول بررسی دریافتی های سیا بودم که چشمم افتاد به حکم افزایش حقوق و حق مسئولیتی که دقیقا روز ۸ /۰۱ /۱۳۹۱ و باز هم بدون اشاره و استناد به دستور هیأت رییسه صادر شده بود و هیچ دلیلی جز موافقتش با سپردن مدیریت بخش به نجفی نمیتونست داشته باشه. تا اینجا واسه بیچاره کردن سیامک، اخراج، منع فعالیتش از هلدینگ و پودر کردن اعتبارش تو تمام مجموعه های مشابه بیش از اونچه لازم باشه مدرک تو دستم بود اما بدون پیدا کردن سر منشأ این اتفاقات از میون برداشتن سیا فقط منجر به تولید یه سیامک دیگه می‌شد با این تفاوت که دیگه من هیچ تصوری از سیاست ها و توانایی های اون شخص نداشتم پس تا پیدا کردن نفرات اصلی این حمله به رزومه و سرنوشت حرفه‌ایم باید صبور می‌موندم. تصمیم‌ گرفتم تا جای ممکن تو اسناد مالی شرکت از بدو تاسیس دقیق شم و از تمام آدمای دونه درشت آتو جمع کنم تا برای خاک کردن پشت هر حریف احتمالی آماده باشم…

خورد و خسته با یه ذهن پر از آشوب از شرکت بیرون زدم و تصمیم گرفتم تا هرجای مسیر که شد پیاده روی کنم بلکه بتونم تو اون هوای لطیف بهار و خیابون ارم و دانشجو موفق به یه مقدار خلوت کردن با خودم شم اما باز هم شکست خوردم و با یادآوری این بحث معروف «های‌دیگر» که میگه: «برای شهری ها قابل فهم نیست که یک روستایی برای مدت ها تک و تنها در دشت ها، کوه ها و روستا ها زندگی کنه. چراکه انسان شهری درک نمیکنه اون شخصی که در کوه و دشت و روستا سیر تنهایی میکنه در واقع تنها نیست بلکه او صاحب خلوته و بخصوص از بدو پیدایش صنعت و دوران مدرنیته در کلان شهر ها میشه تنها بود اما نمیشه خلوت کرد چرا که قدرت اصیل خلوت نشینی در جدا سازی خودمون از جمع نیست بلکه در فرافکنی کل وجودمان به گستره نزدیک حضور اشیاست» تصمیم گرفتم بزنم برم سمت محل و برای رسیدن به خلوت، اون شب رو تو خونه باغ پدری بگذرونم. بخصوص که ستاره هم قصد داشت شب و با دوستای دوران تحصیلش بگذرونه.
از اونجایی که ماشین نداشتم کنار خیابون منتظر تاکسی دربست ایستادم و بعد از حدود ده دقیقه کلنجار رفتن و به نتیجه نرسیدن با راننده های مختلف یه موتور با دو سرنشین که لباس های مشکی تنشون و کلاه کاسکت های پوشیده رو سرشون بود جلو پام ترمز کرد و راننده با چاقو و نفر پشتی با چماق به سمتم حمله ور شدن. از مدل چوب و چاقو دست گرفتن شون مشخص بود این‌کاره نیستن و منم از ترس اینکه مبادا چاقو رو با ناشی گری یه جای بدنم فرو کنم دست انداختم از مچ دستش گرفتم، یه لحظه بعد یه ضربه سنگین پشت سرم خورد و برای چند دقیقه کاملا گیج و منگ شدم.

کم‌کم داشتم به خودم میومدم که متوجه مکالمه بین دونفر ضارب که حالا تو دست چند نفر از مغازه دارها و افراد دیگه گیر افتاده بودن شدم، چیزی که تو اون لحظه به چشمم جالب اومد این بود که هر دوشون بی توجه به سوال و جواب و تهدید های آدمای اطراف فقط با هم حرف میزدن و این نشون دهنده صمیمیت و اعتماد بینشون بود؛
• احمق مگه نگفتم فقط میخوام بترسونمش؟
~ خو ترسیدم چاقو رو از دستت دربیاره جفتمون بزنه
• حالا اگه یه طوریش شد چه خاکی تو سرمون کنیم!؟
هم زمان با تلاشم برا بلند شدن از رو زمین دست راستم و پشت سرم و رو جای ضربه می‌مالیدم و خطاب به راننده موتور که از تن صداش شناخته بودمش گفتم:
+حالا که چیزی نشده… خاک تو سرتون کنن دوتایی رو هم عرضه کشتن یه نفر و هم ندارید.
چقدر کینه ای هستی تو پسر… آخه سر یه تصادف!؟
همه توجه ها را به من جلب شد و صاحب سوپر مارکت کنار خیابون که سال ها مشتریش بودم شروع به سوال پرسیدن کرد:

مهندس جان چیزیتون نشد!؟ درد ندارید؟؟ زنگ بزنم…
نه آقا دم شما گرم من چیزیم نیست
حداقل بذار زنگ بزنیم پلیسی آمبولانسی چیزی
• عاعا آقا شمارو به خدا پلیس واسه چی؟
عه‌عه‌عه عجب بچه پررویی هستی تو…
مشغول تکاندن خاک های رو لباسم بودم که پریدم وسط بحث شون و
نیازی به پلیس و اورژانس نیست، البته فعلا.
الان من و این آقاییون با هم میریم درمانگاه یه چکاپ مهمونیشون میشم، اگه بچه های خوبی بودن و پای کاری که انجام دادن و ایستادن که هیچی. اما اگه خواستن زیر بار عواقب حرکتشون نرن اون موقع فیلم دوربین های مغازه شما هست…

حدود دو ماهی میشد مشغول انجام وظایفم تو هر دو بخش و جمع آوری انواع و اقسام اطلاعات ریز و درشت از اعضای هیات مدیره و سهام دارای گردن کلفت هلدینگ بودم و با یه مقدار هزینه و طرح دوستی با بعضی پرسنل بخش بایگانی کل که از قضا گوشه حیاط شرکت خودمون قرار داشت به چنان اسناد کهنه و خاک خورده‌ای بر خورده بودم که شاید امثال شیروانی و اردشیری حتی خودشونم فراموش کرده بودن و بعضی هاش می‌تونست باقی عمرشون رو به زندان ختم کنه اما از شیروانی هیچی پیدا نکردم.تا یه روز تو دفتر بخش حسابداری بودم و منشی بخش تماس گرفت گفت شیروانی برای ساعت سه و نیم توی دفتر کارش منتظرمه…

همراه باز شدن در آسانسور با بیرون دادن یه نفس عمیق استرسم و سرکوب کردم و به سمت دفتر شیروانی راه افتادم…
با دو سه مرتبه کوبه انگشت هام به در باز دفتر معاونت اعلام حضور کردم و:
+سلام قربان
شیروانی از همون ته و پشت میزش با اشاره به سمت صندلی کنار در ورودی گفت:
¥خوش اومدی پسر جان… چند لحظه بشین تا همه برسن.
دو سه دقیقه بعد نجفی دست توی دست سیامک وارد دفتر شدن و پشت سرشون هم ستاره وارد شد و بی هیچ کلام یا نگاهی روی صندلی های چسبیده به دیوار، سمت چپ من نشستن و بعد از اون هاهم اردشیری و نیکنام از در دفتر وارد شدن.
+به‌به به… شمع و گل و پروانه همه یجا جمع شدن… خبر خاصی شده که ستاره هم اینجاست!؟
¥ داوودی جان، زیاد کشش نمیدم از دوستان هم خواهش کردم همه اینجا جمع شن تا همه هم زمان از تغییرات پیش رو مطلع شن.
°کدوم تغییرات شیروانی جان!؟
¥واگذاری کامل ۲۳,۸۴۲ سهم مرحوم داوودی بزرگ به من که دیروز عصر توی دفتر خانه بصورت وکالت تام از طرف ستاره جان سپرده شد و در نتیجه از الان عمده سهام هلدینگ و در نتیجه تعیین ساز و کارش در آینده در اختیار بندست…
¥از مهندس داوودی عزیز هم توقع دارم تا فردا صبح تقاضای بازخرید شون رو تنظیم کنن…

نجفی :

آخیییشش…
٫ مامان خوشگلم… میدونم باز امشب میای میگی این چه حرفی بود امروز سر مزارم زدی؟ اما دلم آروم نمی‌گیره. هییی کاش منم با تو اون زیر خوابیده بودم…
ولی امروز خیلی حالم خوبه، برعکس همیشه امروز نیومدم برات درد دل و شکایت کنم. امروز اومدم یه خبر عالی بهت بدم… بالاخره هیولا رو زمین زدم… واسه همیشه نابودش کردم.
حتما می‌پرسی چطور!؟ با نشونه گرفتن قدرت و پول های عزیزش. چنان زمینش زدم که همین روزاس طلبکاراش واسه همیشه بندازنش اونجا که عرب نی انداخت…
آخ مامان خوشگلم… آخ مامانی بیچاره من کاش توهم بودی و تو این روزای آخرش یه چندتا تف گنده تو صورتش مینداختی. شرمندتم که تا بودی زورم بهش نرسید.

بذار من اول یه صفایی به خونه‌ت بدم، یکم آب خنک رو‌ سر درش بریزم بعد با جزییات برات تعریف کنم چی به سرش آوردم…

٫مامانی… یادته پارسال اولای پاییز بهت گفتم هیولا این دفعه میخواد با بد کسی سرشاخ شه!؟ یادته گفتم لقمه ای که برداشته در مقابل کارای دیگه‌ش اونقدرا هم بزرگ نیست اما صاحب اون لقمه خرخره شو می‌جووه!؟
سرتو درد نیارم خوشگل خانوم، همینجور که ما دور بر این سیامک هیچی ندار دنبال یه راه نفوذ به عرفان می‌گشتیم یه شب سیامک برگشت و گفت خواهر عرفان قصد دور زدن داداشش و داره از اونجایی که عرفان دوست داشته احیانا اگه اتفاقی براش افتاد دست برادر خونده شون به سهام ها برسه پیشاپیش یه وکالت تام بنام آبجیش زده و خلاصه خواهره قصد فروش بی سر و صدای سهم‌ شون و داره.
اولش سپردم به سیا که دختره رو هدایت کنه سمت ما ولی از اونجایی که سیامک خان عرضه همین یه کار ساده رو هم نداشت خودم دست به کار شدم و با دختره قرار گذاشتم…

اولین قرارم با ستاره رو توی خونه خودم گذاشتم؛
٫ خوب دیگه بریم سر اصل مطلب.
$ اصل مطلب و که قبلا هم به سیا هم خودت گفتم عزیزم.
٫ نه! اصل مطلب هیچ ربطی به اوراق شرکت و قیمتشون نداره، اصل مطلب تویی که حالا حالاها باید نون‌ بخوری تا من و هم مثل سیا انگولک کنی.
$ متوجه نمیشم؟
٫ حالا میگم کامل تا متوجه شی… البته شما هم اینقدر پرت نیستی که نفهمی من بازی دور زدن داداشی و نجات بچه هات از دست دیو دو سر رو باور ندارم…
$ هممم… باور توئه عزیزم، سمت و سو گرفتنش هم مربوط به توعه.
وای مامان نمیدونی وقتی یکی از اون چشم غره های خودت و خرجش کردم و هم زمان با کوبیدن روی صفحه میز داد زدم:
٫ با من بازی نکن.
چه رنگی از چهره‌ش پرید…
باز با فریاد ادامه دادم:
٫ من یه عمر زیر سایه چشمای نگران و ترسیده مادری که لحظه لحظه قربانی شدن دخترش تو دست آقا دیوه رو میدید و کاری ازش ساخته نبود بزرگ شدم، چشمای تو هیچ شباهتی به اونا ندارن…
ستاره که سعی داشت جا خوردنش رو پشت یه تن صدا در حد خودم قایم کنه جواب داد:
$ گوه خوری زندگی من و احساسم به دخترام به تو نیومده عوضی… یک کلام سی درصد بالاتر از رقم قبلی.
٫ خوشگل خانوم تو بگو هزار تا تک تومنی، من خریدار نیستم، برو بدش به اون دوتا عوضی.
$ تو چه مرگته پس؟ اگه خریدار نیستی چرا سه روز تمام واسه این قرار من و کلافه کردی!؟
٫ واسه همکاری
$ همکاری در!؟
٫ اون هدفی که تو و عرفان دنبالش هستین!!
$ برو بابا خدا شفات بده، دیگه با من تماس نگیر…

فرداش صبح اول وقت باز زنگ زد و بدون سلام و علیک فقط گفت:
$ ساعت شیش عصر خونه باش کارت دارم.
٫ امروز نمی‌رسم…
$ پس کلن کنسله.
٫ دست بردار از این رفتار حاکمانه!
$ فعلن که حکم دستمه… شیش خونه باش.

سر ساعت شیش اومد و برعکس رفتارای قبلش اینبار رفتارش فوق العاده دوستانه بود؛
$ متقاعدم کن که بهت اعتماد کنم.
$ درضمن یادت باشه اگه تو داستان من و باور نکردی پس محاله منم هر چرندی رو باور کنم
٫ میدونم… ما دوتا از یه جنسیم. اول از همه خدمتت عرض کنم اگه فکر می‌کنی تنها کسی که تو فکر کله پا کردن داداشت هست شیروانیه سخت در اشتباهی…‌.
$ برام مهم نیست‌.
٫ و خوب شاید برات جالب باشه بدونی که سپردن بخش حسابداری بهش ایده من بود که سیامک هم انگاری یه بره مطیع جوری انجامش داد که همه فکر کردن تصمیم خودشه
$ اینا به من چه؟؟ آخرش!؟
٫ آخرش اینکه امیدوار بودم انقدر باهوش باشه تا از مدارک خاک خورده تو اون بخش چندتایی ماهی درشت صید کنه…
$ اینا چه ارتباطی بهم داره!؟ اصلا میخوام سر به تن عرفان نباشه. تا الانم که هرچی گفتی همش شد منت و توقع، من گفتم ثابت کن که میخوای رئیس ده دوازده سال اخیرت رو دور بزنی.
٫ دختر خوب انقدر رو بازی دور زدن عرفان اصرار نکن دیگه… اون بازی پیش من خراب شد. هرکی نتونه من یکی خوب میتونم عمق چشماتو وقتی اسم عرفان وسط میاد ببینم. تو رو اگه هزار تیکه‌ت کنن و هزار جای مختلف خاکت کنن بازم هر تیکه از وجودت داداشت و صدا میزنه…
$ داری حوصله مو سر میبری خانوم مارپل، جمله بعدی که از دهنت بیرون میاد مدرک اثبات نفرتت از شیروانی و انگیزه واسه دور زدنش نباشه همه چیز کنسله…
٫ دیدی حالا؟ دیدی حدسم درست بود، ولی مطمئنم تو این مدت عرفان هرچی سرک کشیده واسه زمین زدن نیکنام و اردشیری انقدر مدرک گیر آورده که قطعا زیاد هم میاره اما از شیروانی یه امضا مشکوک هم گیرش نیومده و من میخوام براش روی کوه گند و کثافت کاری های شیروانی نور بندازم. کافیه باهم به یه تفاهم برسیم
$ نه!! تو انگار قصد حرف زدن نداری منم دارم وقتمو هدر میدم.
٫ پشتتو راه کنی یه واو از شیروانی پیدا نمیکنی…
$ جمله بعدیت دلیل اثبات قصدت واسه خیانت به شیروانی نباشه شده بی خیال همه چیز بشم از اینجا میرم.
٫ من تک دختر این هیولا ام… دلیل بیشتر از این که به اجبار پدرم، کسی که وظیفه داره عاشق ترین و بزرگترین محافظ ناموس و شرفم باشه برعکس مجبورم می‌کنه مثل توالت عمومی هر روز زیر پای یه آدم حال به هم زن جدید که بهترینش یه جونور شهوت باز عین سیامکه بیافتم تا خودش پول رو پول و عنوان رو عنوان بذاره!!؟؟
٫ اثبات محکم تر از اینکه میخوام تقاص جون مادرم و که قبل از من وظیفه زیر خوابی اهداف هیولا رو داشت و تو سن ۳۵سالگی وقتی فهمید اون حیوون که پدر صداش میکنم پرده من و با عضویت توی شورای شهر معامله کرده قلب ضعیفش بهش مهلت نداد یه قطره اشک تو چشماش جمع شه و درجا ایستاد؟؟

وای مامان نمیدونی چقدر گفتن این حرفا برام سخت بود و اینکه بخوام صحنه جون دادنت و یه بار دیگه به خودم یادآوری کنم چقدر برام گرون تموم شد… اما چاره‌ای نبود. تنها کسی که می‌تونستم واسه زمین زدن این عوضی رو کمکش حساب کنم عرفان بود، مرد جوونی که خیلی محکم تر از اونی بود که هیولا دست کمش می‌گرفت و واسه نقره داغ کردنش بیشتر از هرکس دیگه ای توانایی و انگیزه داشت.
$ معذرت میخوام، نمیخواست…
میون گریه بی امونم داد زدم:
٫ خفه شو عوضی… اون گوهی که نمیخواستم به اجبار تو خوردم دیگه!!
همون لحظه یه دست ستاره رو دور گردنم و دست دیگه شو رو گونه‌م حس کردم که داشتن من و به سمت سینه‌ هاش هدایت میکردن. خواستم مقاومت کنم اما نمیدونم چرا اون لحظه آغوشش انقدر شبیه آغوش تو بود که نتونستم از دستش بدم…
ستاره بایه دست صورت و بادست دیگه‌ش بازوم و نوازش میداد و؛
$ گریه کن عزیزم… امشب و هرچی دلت میخواد گریه کن. بجای این همه سال که فرصت نداشتی از پشت این نقاب لعنتی که بهت تحمیل کردن بیرون بزنی گریه کن… امشب و خودت باش که از فردا باز فرصت نمی‌کنی از پشت اون نقاب لعنتی بیرون بیای…

ادامه دارد ️ ️ ️

نوشته: محمد

دکمه بازگشت به بالا