حال در گذشته…(۱)
دیباچه
هدفِ نویسنده در این داستان نه صِرفِ آفریدنِ یک موقعیّتِ جنسی در راستای لذّتبخشی، که پدید آوردنِ یک موقعیّتِ انسانی است که اندیشهها، کنشها، احساسها از طریقِ ارتباطِ شخصیّتها با یکدیگر شکلی آفرینشگرانه به خود بگیرند. افزون بر این، مسئولیّتِ نویسنده در پرورشِ زبانِ فارسی در حوزهی روابطِ جنسی بسیار اهمیّت دارد. زبانِ کنونیِ فارسی در این حوزه چندان کارآمد نیست. واژهها، مفاهیم و اصطلاحات را باید پرورش داد تا از این راه، انسانها بتوانند با یکدیگر ارتباطِ بهتر و ژرفتری را برقرار کنند.
از طرفِ دیگر آموزشِ شیوهی برقراریِ رابطهی جنسی(هر چند نویسنده خود را بسیار نیازمندِ آموزش میبیند) از جمله تابلوهایی است که شکستنِ آن، نیازمندِ درکِ آن است. اگرچه نهادِ خانواده هنوز یکی از مهمترین نهادها در جامعه است، امّا بنیادهای آن به آهستگی در حالِ دگرگونیاند. از نظرِ نویسنده، انسان مرکزِ هستی است و به رغمِ تمامِ کژیها و نابکاریها، تلاش در جهتِ زایش و پرورشِ نیکوی انسان هنوز امری بسیار ارزشمند است. بحرانِ سکس در جامعهی ایران بسیار جدّی و نگران کننده است و هر چند نقشِ حکومت در شکلگیریِ این بحران بسیار تعیینکننده است، امّا نقشِ سنّتهای اجتماعی را در این حوزه نباید دستِ کم گرفت.به رغمِ این توضیحات، در این نوشته هیچگونه تجویز یا سفارشی برای انجامِ رابطه به هر شکلی وجود ندارد. هرچند شاید شیوهی عشقبازی در بخشهایی از داستان، شکلی آموزشی داشته باشد، امّا شیوهی ارتباطِ حسّی و جنسی میان انسانها بر بنیادِ شخصیّتهاست و تنها با آزمون و خطا بهتر خواهد شد. فرجامِ سخن آنکه تن، قلمروی حکمرانیِ فاتحان و پادشاهان نیست که با تصرّفش بر قلمروِ آنان افزوده شود. هر کسی مالک بر تنِ خویش است و در گسترهی روابطِ حسّی و جنسی، دموکراسی حکم میراند. تنها در کنار هم قلمروِ حسها و اندیشههای خود و دیگری را با آزمون و خطا گسترش میدهند و در عینِ حال در محدودهی حاکمیّتیِ خویش باقی میمانند.
هرگونه کپی، اقتباس یا نقل قولِ بدونِ ذکر منبع از این اثر، بدونِ اجازهی نویسنده ممنوع است.
آغاز
-کمک نمیخوای؟
-نقشهی شمارهی دو دارین؟
-نه. ولی هر چی تو بخوای.
-هر چی؟
-حالا نه هر چیِ هر چی. یه کوچولو هر چی.
دست بر سینهها در آستانهی در ایستاده است و شانههای برهنهاش نور را بازتاب میدهند. پای راستش را کمی جلوتر از پای چپش گذاشته است. دامنِ مشکیاش نه آن اندازه بلندا که کوتاهی دارد که انگار زیرِ بالایِ آن چیزی برای پنهان کردن هست و نیست. جورابِ توریِ مشکیاش با لوزیهای کوچک تا نزدیکیهای دامنش آمده است و برگشته است و بخشِ کوچکی از برهنگیِ رانهایش را رخ مینمایاند؛ موهایش، موهای خُرمایی رنگَش، موهای تا همیشه شلالِ مشرقیاش که بر یک سوی گردنش ریختهاند، زیر نور درخشیدن گرفتهاند. بی هیچ جواهری به خود آویخته یا آرایشی با تن آمیخته، مرا با لبخندی نیمهپنهان بر لبانش تماشا میکند.
از روی مبل برمیخیزم. پشتم را به او میکنم و از درونِ آینهی میزِ آرایش، برهنگیام را و نیمهپوشیدگیاش را تماشا میکنم. کفِ دو دستم را با فاصله از یکدیگر روی میز میگذارم. نفسی عمیق میکشم. سرم را پایین میاندازم و با انگشتانم روی میز ضربی ریز میگیرم و پیرامونم را مینِگرم. روی میز، سه ظرف پلاستیکیِ دردار، چند سرنگِ ویژه و یک مجلّهی پِلِیبوی خودنمایی میکنند. کنترل را بر میدارم. به سمتِ تلویزیون برمیگردم و پخشِ پورن را متوقّف میکنم.
-ببین دارم به این فکر میکنم که کاری بیهوده است.
چشمانم را میبندم. صدای قدمهایش را میشنوم که نزدیکتر میشوند. حالا حسّ میکنم آنقدر از من فاصله دارد که انگار از او فاصلهای نیست تا که منم. سرش را به گردنم چنان نزدیک میکند که گرمای نفسهایش را حسّ میکنم. دستِ راستش را جلوی بدنم میبرد و شکمم را نوازش میکند. گِرداگردِ آن چرخی میزند، سرازیر میشود و انگشتانِ کشیدهاش را میانِ رانهایم میبَرد.
-هنوز که شُله.
-گفتم که بیفایدهاس.
دستِ چپش را از پشت از لای رانهایم رد میکند و با انگشتِ شستَش زیرِ بیضههایم را نوازش میکند. لرزشی نامحسوس در بدنم میافتد.
-آها خودشه.
-خیلی کُسکِشی. میدونستی؟
سین و شین جوری تلفّظ میشوند که انگار تمامِ تشدیدهای جهان را با خود حمل میکنند.
انگشتش را از پایین بر فضای بیشتری میکِشد و دستِ راستش را از شکمم بالاتر میبرد. گِردِ نافم چند دوری میزند. قفسهی سینهام را آرام میپیماید. با نوکِ انگشتِ میانیاش نوکِ پستانهایم را نوبت به نوبت نوازش میکند. نرمیِ انگشتانش را در موهای سینهام به رقص درمیآورد. بالاتر میرود و گردن و گونههایم را نوازش میکند. مکثی میکند و سرش را در میانِ گودیِ گردنم فرو میبرد. نفسی داغ میکشد و از همان مسیر برمیگردد و باز از برگشتن برمیگردد. نیمشق شدهام را با پشتِ دستش نوازش میکند. چشمانم را باز میکنم. از توی آینه به من خیره شده است.
خودش را به من نزدیکتر میکند. بوسهای بر پایینِ گردنم میزند. حرکتِ آرامِ نوکِ پستانهایش را بر کمرم حسّ میکنم. باسنم را عقب میبَرم. تماسِ دامن و رانهایش را با بدنم احساس میکنم. سرم را برمیگردانم. از آینه برگشته، به هوا خیره شده است و تنها دستهایش در میانِ رانهایم جلو عقب میشوند. خودش را بیشتر به من میچسباند و رانهایش را به باسنم میکشد. کمی عقب میرود و حجمِ رانهایش را به باسنم میکوبد. موهای نرمِ زیرِ نافش بر حجمِ باسنم کشیده میشود. به عقب برمیگردم و روبرویش میایستم. سرَم را جلو میآورم تا ببوسمش. سرش را به عقب میبَرد. دستانم را روی شانههایش میگذارم و به چشمهایش خیره میشوم. نگاهم میکند. به لبانش نگاه میکنم.
-اگه میبینی دیدنش لازمه، برو پایین.
نرمیِ نوکِ انگشتانم از پوستِ شانههایش به بازوهایش میرسد. فرو مینشینم. دو انگشتِ شستم در شکافِ سینهاش به هم میخورند و دو انگشتِ کوچکم از هر دو سمت، بندِ نیمتنهی قرمز رنگش را در دو سوی بازوهایش به بازی میگیرند. فروتر مینشینم و زانوهایم را بر زمین میگذارم. نفسم را در نافش رها میکنم. بر نرمیِ شکمش در فاصلهی کوتاهِ نیمتنه و دامنش دست میکشم. دستانم را پایین میبرم. هر دو لبهی دامنِ کوتاهش را میگیرم تا به پایین بکشم. دستانم را میگیرد. چینِ پایینِ هر دو سوی دامنش را میگیرد و بالا میآورد.
-گفتم شاید لازم باشه. پس شُرت نپوشیدم.
نگاهم نمیتواند یکجا بایستد.
-فکرِ همهجاشو کردی.
-فکر نمیتونه یه جا وایسه.
سپید است و صورتی است و سرخ است و چنان صاف که اندک نشانی از نقطه و ناهمواری و زِبری نیست. تنها بر فرازِ شرمگاهش موهای رُسته با خطوط و اضلاعی ظریف، شکلِ مثلّث گرفتهاند. ضلعِ پایینِ مثلّث در مسیرِ خود به سمتِ پایین، بدل به خطّی ظریف و دقیق شده و تا مرزِ آن لبههای لب فروبسته پیش آمده است. با سِیر آفاق، سیرِ اَنفُس میکنم. افق، تماشا میخواهد اندازهی عمرِ جهان و تماشا چنان طولانی میشود که صبرش به سر میآید و سرانجام صورَش را میدمد:
-بسّه دیگه .
-چه اسمِ مسخرهای براش گذاشتند. بهشت. توی شِیو هم که خودکَفا شدی.
-کَفاش با اونه، خودش با من.
چینهای دامنش را افشان به رقص در میآورم و بعد رهایشان میکنم. انگشتانم را در فاصلههای خالیِ جورابِ مشبّک میکشم. از پشتِ زانوهایش به منطقهی خالی از جوراب میرسم. دامن را کمی میافشانم و سرَم زیر آن نیمهگمِ زیرِ دامن گم میشود. بینیام را جلو میبرم و دم به درون میکشم. لب میگشایم و بوسهای کوچک بر آن لبههای دم فُرو بستهی هنوز دخترانه مینَهم. تکانِ اندکِ تنش را احساس میکنم. خودش را به عقب میکشد. دور میشود؛ دورِ دورِ دور به اندازهی نیمبندی از انگشتانم.
دستِ راستم را از پشت از زیرِ دامنش رد میکنم و فاصلهی رانهایش را تا تیرهی پشتش به آهستگی میپیمایم. دو انگشتِ میانه را بر تیرهی پشتش میکشم. نفسی آرام و بلند میکشد.
-نکن با من لامصّب.
نرمای انگشتانم را پایین میبرم و در شکافِ باسنش به رقص در میآورم. چاکِ باسنش را نرم میپویم. شکافِ رجبهرجِ تنگش را پیدا میکنم و میکوشم که یک به یک بشمارم. نمیشود. میخواهم کمی فروتر ببرم که شکاف، چفت میشود و اجازهی ورودِ بیشتر نمیدهد.
-مستحضر هستید که ممنوعه.
-همین الآنِشم خیلی ممنوعهایمها.
پیشانیام را بر مرکزِ مثلّثِ موها میگذارم و خنکای خیسش را به درون خویش میکشم.
-کِی حمّام بودی؟
-یه ساعت قبل از اینکه بیایین.
-آمدنم یا آوردنم؟
-گفتنِ نه هنوز هنر محسوب نمیشه؟
سرم را پایینتر میبرم و از اضلاعِ مثلّث میگذرم. شبیخونوار نوک زبانم را جلو میبرم و در میانِ دو لبِ دهلیزش فرو میبرم. چند لحظه مکث میکند؛ بیرون میکشم و فرو میبرم. نفسی کوتاه میکشد. دستانش را توی موهایم فرو میبرد و خودش را عقب میکشد.
ساقِ پای چپش را میگیرم و بالا میآورم. زانوهایش خم میشوند. کفِ پایش را بلند میکنم و روی شانهام میگذارم. از زیر به لای رانهایش نگاه میکنم. دامن کمی کنار رفته است. لبههای آن گُلِ گوشتخوارِ صورتی اندکی کنار رفتهاند و سرخیِ داخلش کمی نمایان شده است.
-هنوز نیمهشُله؟
-آره.
–چیزی مصرف کردی؟ قرارمون این نبودا.
-نه. اصلاً.
-میخوای بمالمش؟
–چیو بمالی؟
-بمالمش؟
-چیو؟
-همونو که میبینی.
-اسم داره.
-کُس.کُس.کُس.کُسَمو بمالم راست کنی؟
برمیخیزم. صورتم را به صورتش نزدیک میکنم و به چشمهای قهوهایاش خیره میشوم.
-بگو چی؟
لبانِ کوچکش به حرکت میاُفتند و انگار شکل چیزی که میخواهند بگویند به خود میگیرند. به چشمهایم خیره میشود. چشمهایش را نازک میکند. بینیاش را بالا میبرد لبانش را کج میکند و رو به جلو میآورد. زبانش را کمی از بینِ دهانش بیرون میآورد و باز به درون میبرد.
-کُس.
سین را شین میزند و از بینِ لبها و زبان و دندانها و دهانِ نیمه بستهاش آن را شکلِ صادِ عربی تلفّظ میکند.
چانهاش را با دست میگیرم و چند بار فشار میدهم. سرش چپ و راست میشود و از لبانش غنچه میریزد. میخندد. انگشتِ اشارهام را روی لبانش میگذارم و به سرعت بالا و پایین میکنم.
-بیلب بیلیب بیلب بیلب.
کودکانه میخندد. لبم را جلو میبرم. سرم را کمی کج میکنم. لبِ بالاییام اندکی با لبِ بالاییاش برخورد میکند. مکث میکند. لب پایینش با لب پایینم درگیر میشود. رُطوبتِ لبش را حسّ میکنم. صدای برخوردِ دو خیسیِ لب برمیخیزد. نوکِ زبانم از دهانم میگذرد و تنگیِ نیمبستهی دهانش را میپیماید. چهار لب در یکدیگر قفل میشوند. نوک زبانم میرود و میآید. نگاهش میکنم. صدای گنگی از دهانش خارج میشود. نوکِ زبانم با نوکِ زبانش برخورد میکند. صدایی گنگ از عمقِ دهانش بر میخیزد.
دستش را روی شانههایم میگذارد و مرا به عقب میکشد. نفسنفس بریده است:
-نه.
پایانِ بخشِ نخست.
نوشته: اروتیکا