حرفهای بیخودی
سلام و درود.اصلا متن سکسی نیست اگه دوست نداری نخون.تجربه است.گفته باشم…بهزادهستم۳۵ساله.جوونم از اول خوشتیپ خوشگل بودم به شنا خیلی دارم.ولی قهرمان نیستم.مدتی نجات غریق بودم.فوق لیسانس مدیریت بازرگانی گرفتم.وبواسطه پدر خانمم شغل خوبی دارم.با خانومم بعد دانشگاهم اتفاقی آشناشدیم ولی خب زدیم به تریپ عشق و عاشقی.و سنتی ازدواج کردیم من ۲۳سالم بود واون۲۰سالش.من بعد ازدواجم ادامه تحصیل دادم وفوق گرفتم.ولی خانومم ازدواج که کردیم کلا درس نخوند…پدرش سمت خوبی داره.خیلی رابطه ام با همه خوب بود .اصلا من توی زندگیم هیچوقت تا الان به کسی بدی نکردم یعنی توی ذاتم نبوده که بکنم.بابام خیلی از ازدواجم راضی بود.خیلی خوشش میومد از خانواده همسرم.حاصل ازدواج ماهم یک پسر بنام متین.توی این ده دوازده سال گذشته من چون مدرکم خوب بود.و چرا دروغ پدر زن من برام شغل خوبی ردیف کرد.صاحب زندگی قشنگی شدم.ماشین خوب خونه خوب شغل پر درآمد.زندگیمون خیلی خوبه الحمدلله.تا اینکه یه شب توی مهمونی خونه خاله خانومم همه جمع بودیم.من اصلا توی حرفای اینها دخالت هم نمیکردم یککم اقتصادی حرف میزدن یککم سیاسیش میکردن.هر کی هر حرفی از دهنش بیرون میومد بلغور میکرد دیگه.من فقط میخواستم وقت تموم بشه زود برم خونمون.دامادها و پسرها و نوها تیر وطایفه اینها جمع بودن.من که نمیدونستم این پدر زن من با دایی خانومم…برادرزنش ازقدیم مشکل داره.توی همین گیر رو دار نمدونم در مورد چی صحبت میکردن که دایی حسن دایی خانومم گفت بهزاد جون ساکتی.گفتم والله چی بگم.گفت نظرتو بگو اینجا همه خودمونی هستن.گفتم آقاجون بجای ما هستن.جاییکه آب هست تیمم باطله.پدر زنم دماغش پربادشد.دایی گفت یعنی شما الان بااین نحوه چرخوندن جامعه موافقین.گفتم یعنی چطوری.گفت پس اصلا توی بحث نبودی.گفتم زیاد علاقه به مسائلی که سر ازشون در نمیارم ندارم.گفت شما مدیریت بازرگانی داری.اونم فوق ليسانس بعد سر در نمیاری.گفتم مسائل مالی و اقتصادی از سیاست جداست.ما خیلی اقتصاددانهای خوبی داریم که ولی سیاست مدارهای خوبی نیستن.نمیشه که یکیش من بخام چون ازسیاست سر در نمیارم حرفی بزنم.شوهر خاله گفت خب ما هم همینو میگیم دیگه.خیلی ها که تو راس کار هستن.لیاقت اون سمت رو ندارند که وضع مملکتمون اینه.گفتم خواهش میکنم منو وارد این مقوله نکنید.گفت خیلی احتیاط میکنی.گفتم دایی جان من اصلا از اول از سیاست سر در نمیاوردم و نمیارم.شاید صلاح مملکت ماست که گرونی باشه.شاید میخوان مردم رو کنترل کنند.میترسند.ما که نبودیم زمان شاه ولی میگن چون شاه شیکم مردم رو سیر نگه میداشت مست شدن انقلاب کردن.راست و درستش باخودشون. شاید الان سیاست اینجوری باشه…ولی اگه کار کنی زحمت بکشی حسرت نمیکشی.گرسنه هم نمیمونی.گفت آفرین خب ما هم همینو میگیم.میگیم اینها عمدا مردم رو گرسنه نگه داشتن سفره ها خالیه.من هم گفتم حالا ماشالله سفره من وشما که شکر خدا پر و پیمونه.چی غصه داریم.گفت بله وقتی پیرزنی مث حاجی پشتته شغل و درآمد خوب داری غصه نداری.گفتم مثل اینکه من فوق لیسانس مدیریت بازرگانی هستم ها.اونم دانشگاه دولتی نه آزاد.با معدل خوب.گفتن یعنی حاجی کاری نکرده.گفتم مگه من گفتم نکرده…ولی حاجی برای کسی کرده که لیاقتشو داشته.برعکس حرف شما که میگی مسئولین مملکت غیرمتخصص هستند.حاجی بواسطه مدرکم منو گذاشت سر کاری که باید می بودم.اگه من مدرک نداشتم حتی شاید حاجی بهم زن هم نمیداد.چی برسه به شغل.دایی گفت به هر حال بازم پارتی بازی بوده. گفتم الان شماها چرا ناراحت هستین.مگه از لقمه شماها کنده شده.یا حقوقتون ضایع شده.من نه سهمیه ای داشتم نه مزایایی.خودم درس خوندم بالا اومدم.شوهر خاله گفت پسر جان تو یکی به نعل میزنی یکی به میخ.خب ماهم همینها رو میگیم دیگه.سهمیه های بی مورد خانواده شهدا جانبازان و…باعث شده بچه های دیگه نتونن خوب بالا برند به جایگاه اصلی شون برسن.اون بواسطه همین سهمیه ها حق بچه های ما رو خوردن.گفتم پس من که سهمیه نداشتم چطوری قبول شدم.گفت قبول شدی اما حاجی نبود بیکار بودی.گفتم یعنی الان همه که سر کار هستن یک حاجی دارندخدا ندارند.شما رو الان مگه حاجی گذاشته سرکار که شاغل هستین یا گرسنه و بیکار موندین که من بمونم.آقا همین شد برای من شر و بدبختی…حاجی بهش برخورد دخترش ترش کرد.خانومش گفت صلوات بفرستین.بحث تموم شد.ولی شر شروع شد.حاجی که کلا با من قهر کرده بود زبون بسته بود.رسوندمشون خونه.آقا تا پیاده شدن این خانوم من توی ماشین عقده دلش باز شد.والا نمیدونم گدا و این همه ادا.گفتم تو باکی هستی گفت معلوم نیست.گفتم مریم بامنی.گفت پس باکی هستم این بود جواب تمام خوبیهای بابام.گفتم مگه من چی گفتم.چی گفتی بابام تورو نذاشت سرکار زندگی نداد بهت.گفتم بابات منو سر کار گذاشت به واسطه مدرک بالایی که داشتم.ولی چی داده.جهیزیه که همه جا رسمه.خونه اول رو که بابام پول پیشش روداد.چند ساله که خودم کار میکنم همه چی خریدم بابات چی داده،؟بغیرکار.کوبگو.
گفت بابام برات وام نگرفت برات ضمانت نکرد.گفتم یعنی باباهای دیگه برای بچه هاشون نمیکنند.خب ضمانت کرده پرداخت که نکرده.الان چی میگی.چرا ناراحتی،،؟تو چرا بابامو پیش داییم خراب کردی.نه به حرف اولت نه به حرفهای بعدت…چی میگی.خانوم جان داییته ها بیگانه که نیست.گفت مگه تو نمیدونی که اینها چندساله باهم سر مسائل سیاسی کل کل میکنند و دشمنی دارند و مخالفند. گفتم عزیزم من از کجا بدونم.بعدشم من نظر خودمو گفتم.چیکار به دیگران دارم.تو خودت میدونی که من پدر و مادرت رو دوست دارم.براشون احترام قائلم. گفت لازم نکرده تو احترام بزاری.ابروی بابامو بردی. گفتم مگه دزدی کردم که آبروی باباتو بردم.خودشون پرسیدن من هم نظردادم.الان میگی چیکار کنم.شده دیگه.همین جروبحث بیخودی داشت بالامیگرفت.چهره دوم همسرم داشت معلوم میشد.اصلا فک نمیکردم اینجوری باشه بخاطر پدرش منو له کرده بود.کاری نداشتمش نماز خون بود.و واجبات ومستحباتش رعایت میشد.اصلا طوری نبود که مثلا مسائل جنسی منوانجام نده.چرا همه کاری میکرد هرچی میخواستم.ولی شرعی.کم ساک میزد ولی میزد.اصلا رابطه پشت رو گناه میدونست.شام و ناهارش همیشه مرتب حاضر بود خونه تمیز بود.ولی باور کنید ازون جریان به اینور دیگه محبت بینمون برنگشت خیلی پدرشو دوست داشت منو نصف اونم دوست نداشت.دوباره مهمونی بود ولی جای ديگه.خونه دایی دیگه اش.گفت میخوام برم مهمونی مامان گفته تو هم شب بیا.گفتم ما نه مهمونی میریم نه کسی مهمونی میاد.گفت یعنی چه؟گفتم یعنی نه حوصله غر غر های تو رو دارم نه حوصله میزگرد سیاسی کس وکارت رو.بشین سر خونه زندگیت.الان چند وقته زندگی منو به گوه کشیدی نه محبتی نه صفایی بزور همو تحمل میکنیم.گفت من میرم.گفتم جرات میخاد گفت حالا ببین.گفتم رفتنت مساوی با له شدنت جلوی فامیلت.امتحان کن تا ببینی.ولی به حرفم گوش نداد.رفت.شب ساعت۹اومدم خونه دیدم نیست.رفتم مهمونی خیلی بودن.در زدم رفتم داخل.توی راهرو دیدمش.تا رسید گذاشتم زیر گوشش.گفتم ۵دقیقه فرصت داری حاضر شی.پدرش بلندشد گفت پسره عوضی میزنی زیر گوش دختر من.گفتم چیه حاجی به اسب شاه گفتن یابو.تو که ادعای دین وایمونت میشه.به دخترت یاد ندادی بدون اجازه شوهرش نباید از خونه بره بیرون.مگه من بهت نگفتم حق رفتن به این مهمونی رو نداری.گفت دلم خواست.گفتم بیا این هم تربیت دختر حاجی.همه ساکت شدن.مادرش گفت چی شده پسرم.گفتم مادرجون چندوقت از مهمونی خونه خاله گذشته.این خانوم از اون موقع با من لج کرده حتی صبح هم جواب سلام منو بزور میده.چرا چون بابا حاجیش بهش برخورده توی بحث سیاسی با داییش کم آورده من پشت باباشو نگرفتم.مادرش گفت مریم بهزاد راست میگه.تو چندوقته داری اینجوری زندگی میکنی.گفتم خب لال که نیستی حرف بزن دیگه.قسم بین ماهم جون بچه عزیزمون متین.کو ببینم تو راست میگی یا من دروغ.گفت خوب میکنم حقته.من بعد بدتره.مادرش دوتا سیلی پشت سر هم زد به دخترش.گفت بدو برو سر خونه زندگیت.پدرش هیچچی نمیگفت.مریم گفت آقاجون.پدرش گفت الان برو بعدا من میدونم چکار کنم.گفتم میخای چکار کنی بیا اینم دخترت مال خودت.برو هر کاری بلدی بکن.پرتش کردم بغل باباش.گفت کاری نکن که پشیمون بشی.گفتم حاجی یه روزی میشه مث ساواکی ها که همه دنبال سوراخ میگشتن قایم بشن.شماها هم یک سوراخ موشو خدا تومن پول میدین ها.خورشید همیشه پشت ابر نمیمونه.دایی زد زیر خنده گفت دمت گرم پسر.
مریم موند پیش خانواده اش و من پسرم رو برداشتم رفتم خونه.فرداش اول صبح ماشینو زدم به نام مادرم.خونه رو بنام پسرم.چیزی دیگه بغیر حساب بانکیم نداشتم.کم نبود.میخواستم ویلا بخرم.تقریبا۵۰۰تومن جمع کرده بودم تا بزارم صندوق کنارش وام هم بگیرم.بتونم یک باغی ویلایی کوچولو بخرم.البته اشتباه کردم.کاش اونم برمیداشتم.کسی خبر نداشت فقط مادرم چون همیشه طرفداری منو میکرد میدونست.دوهفته ای بود گذشته بود.که مادرم بابامو برداشت با گل وشیرینی رفتن دنبالش.پدرش گفت بگین بهزاد بیاد کارش دارم.من نمیخواستم برم.ولی مجبور شدم.شام درست کرده بودن.دایی و حتی عموش هم بودن.خونه شلوغ بود.بعد شام همه جمع بودن پدرش گفت ببینید.اگه میخواهید دخترم برگرده.باید فردا برابر با مهریه اش چک بدی یا خونه رو به نامش بزنی.حق طلاق بهش بدی.خونه رو هم به نامش بزنی.البته اون زمان برای اینکه بگه من آدم خوب وانسان دوستی هستم مهریه اش فقط۱۴سکه بود بایک حج واجب.پدرم ساده گفت اشکالی نداره اونم دخترمونه. چی بهتر ازین.ولی من قشنگ گفتم بابا جون مگه میخوای خونه خودتو بزنی بنامش.گفت نه چرا خونه من خونه خودتو بزن.گفتم پس برای من تصمیم نگیر.چون تو برای من خونه نخریدی که برای مفت از دست دادنش تصمیم بگیری.گفتم نه حاجی جون اون قبری که تو داری روش گریه میکنی خالیه.مرده توش نیست.خونه ای نیست که بنام کسی بشه.ماشینی نیست که بنام کسی بشه من همه رو فروختم.میتونی بری استعلام بگیری.چون تو رو دخترت رو خوب میشناختم. مهریه اش۱۴تاسکه است بایک حج.میندازم جلوت.کون لق خودتو دخترت.نمردم که میرم یک زن دیگه میگیرم.بلندشدم دست پسرمو گرفتم مادر پدرمم مجبور شدن دنبالم اومدن.مادر زنم گفت حقتونه داماد به این خوبی حالا برو قیافه بگیر دختره از خود راضی.پدرزنم چاقو میزدی خونش در نمیومد.دیگه فرداش همه دنبالش بودیم و چند ماه نکشید با همون ۵۰۰تومن و مقداری اضافه تر حق مهریه رو پرداخت کردم.و حضانت بچه رو هم گرفتم.اونم اومد جهیزیه اش رو برد و هم من هم اون رفتیم پی زندگیمون.خیالم راحت شده بود.لامصب پول حجش زیادتر شد.خانومم هر هفته یکبار میومد به بچه سر میزد.خونه رو دوباره با ماشین زدم بنام خودم.میومد میدونستم که خیلی پشیمونه اما راهی نبود.من اخلاقم خیلی خوبه اما اگه از کسی دلخور بشم دیگه هیچوقت دلم با اون شخص صاف نمیشه.یکبار اومده بود خودش دنبال متین.اوردمش پایین.میگفت تعارفم نمیکنی بیام بالا.گفتم دختر حاجی میخوای بیای بالا خونه مرد نامحرم.گریه کرد گفت حالا من شدم نامحرم.هرچی نباشم مادر پسرت که هستم.چیزی نگفتم رفت.با مهریه اش برای خودش ماشین پژو۲۰۶خریده بود.باباش برعکس اینکه ادعا داشت اما خسیس بود.از دستش آب هم نمی چکید.اگه کاری از دستش برمیبرمیومد برات میکرد.اما پولی نه فقط کارچاق کن بود منت میذاشت حتی میدونم بعضی وقتا پول هم میگرفت کارتو راه مینداخت.از وقتی رفته بود من که ناهارم رو شرکت میخوردم.برای بچه هرچی دوست داشت میگرفتم.یا خانمی بود غذای خونگی میپخت خودش توزیع میکرد میآورد در خونه.یا خانومم.غذا میآورد.ولی من لب نمیزدم.ازپسرم پرسیده بود غذا ها خوشمزه هست خوردین با بابایی.گفته بود بابا نمیخوره فقط من میخورم.چند روز بعد اومد دنبال متین ۵شنبه ها میومد تاغروب جمعه.متین گفت مامان من نمیام شب جمعه است میخام با بابا پلی استیشن بازی کنم.گفت مگه پلی استیشن خریدی.گفتم آره حوصله ماسر میرفت خریدیم.گفت پس چرا اون موقع من گفتم نخریدی.گفتم اونموقع من هم میگفتم ماهواره بخریم تو نمیزاشتی.گفت یعنی الان خریدی.گفتم آره شبها فیلم میبینم.روزها متین کارتون میبینه.هیچچی نگفت غمگین تر شدمن برای اینکه خوب آتیشش بدم.گفتم پسرم امشب برو پیش مامانی تنها نباشه من مهمون دارم پسرم ساعت۸میاد.فردا که رفت.میام دنبالت.گفت چشم باباجون.مریم گفت مهمونت کیه.گفتم خانوم من باید به شما جواب بدم مگه.؟خجالت کشید،گفت نه ببخشیدطبق عادت قبلیم ازت پرسیدم.گریه امونش نداد.گفت فک کردم هنوز شوهرمی. گفتم نه دیگه بقول قدیمیها این ممه رو دیگه لولو خورد.گفتم فعلا خداحافظ من باید برم دوش بگیرم برم خرید برای امشب.گفت باشه خداحافظ…دست متین و گرفت رفت.میدونستم چون زنه دیگه حس حسادت داره خودشم پشیمونه.برمیگرده.اینو خوب می شناختم خیلی روی من حساس بود.تمام فامیلشون همه محجبه هستن.حتی مهمانی ها. کسی سرلخت هم نیست بینشون.ولی بازم توی مهمونی ها مواظبم بود.نمیذاشت دخترها نزدیکم بشن.حتی خانومهای متاهل جوون راستش بخدا تعریف از خود نباشه یکی از دلایل ازدواجمون خوشگلی وقدبلندی من بود که خوشش میومد.همیشه میگفت ماشالله شوهرخوش تیپ خودم توی فامیل تکه.خودشم ناز و قشنگ .میدونستم برمیگرده بیاد ببینه کی میخاد بیاد خونه من.رفتم تمیز دوش گرفتم.برگشتم دیدم با ماشین اون سمت خیابون پارک کرده.آسمون داشت تاریک میشد.توی ماشین بود.زنگ زدم نگهبان پایین گفتم رجب خانم سابقم اگه خواست بیاد بالا مانع نشو،
گفت چشم.گفتم ولی نگو من گفتم بهت.بازم چشم…تقریبا نزدیک ۸بودچندتا ماشین اومدن داخل پارکینگ.دیدم پیاده شد.از در اصلی اومدداخل سرایدار زنگ زد گفت خانومت اومد داخل.گفتم دیدمش ممنون.رفتم از چشمی دید زدم ببینم میاد در بزنه یا نه.دیدم اومد دم در مکث کرد ولی در نزد رفت بالا دیگه ندیدمش.برای اینکه حرصش رو در بیارم رفتم بیرون.دم در مثلا با گوشیم حرف میزنم.الکی میگفتم آره عشقم فدات شم خونه خالیه.تنهام پسرم هم رفته پیش مادرش.اره خودم برات شام پختم.نه ناز نازی من.منتظرتم باشه باشه.به نگهبان سپردم بفرستت بالا،متوجه شدم روی پاگرد بالا گوش میداد به حرفهام…رفتم داخل از چشمی دیدم.اومد دم در چشماش پر اشک بود.هی میخواست در بزنه های روش نمیشد.همینجور مث ابر بهاری داشت اشک میریخت.سریع در رو باز کردم دیدم درست جلوی در بود.نتونست کاری بکنه و در بره.غافلگیر شد.اشکاش تموم نمیشد.گفت نامرد حالا خودت براش آشپزی میکنی.گفتم به به مریم خانوم.محکم دستشو کشیدم و آوردمش داخل.در رو بستم.گفتم برو توی آشپزخونه کو ببین اجاقی روشنه یا نه.کو برو از سرایدار بپرس من منتظر کی بودم.زنگ زدم سرایدار گفتم داداش من امروز بهت گفتم مهمونم کیه که راه بدیش بالا.گفت خودتون گفتین خانوم سابقمه من هم چیزی نگفتم فرستادمش بالا.مگه مهمون دیگه هم داشتین.گفتم نه ممنونتم به کارت برس.مریم خودشو انداخت بغلم گریه میکرد و اشک میریخت.چقدر بوسم میکرد.گفت بهزاد بگو جون متین منتظر من بودی.گفتم به جون متین من غیر تو کس دیگه رو دوست ندارم .تو منو نخواستی منو فروختی به بابات.من که نگفتم از خونوادت جدا بشو.تو بهم بی احترامی کردی.بهم گفتی گدا.یه لا قبا.من از وقتی تو رفتی جهیزیتو بردی هر چی خریدم توی این خونه به یاد تو وبه سلیقه تو که میدونستم دوست داری خریدم.که یادت باشم.نا لوطی هنوز یکبارم روش غذا نپختم گفتم خودت بیای بپزی.فقط چایی دم کردم.میدونستم برمیگردی ولی دیر برگشتی.رفتی ددر دودور هاتو کردی برگشتی.ولی نفهمیدی تو دل بهزادت چی میگزره. گفت نه بخدا کلاس میرفتم دوباره کنکور امتحان بدم.گفتم میدونم حتی ساعت ها رو هم بهش گفتم.بهش گفتم چند روز مشهد بوده.همه رو گفتم.دوباره پرید بغلم بوسم کرد.یعنی هنوزم دوستم داری منو بخشیدی.گفتم دوستت داشتم ودارم.اینجا بدون تو صفایی نداره.دلم برای غرغر کردنات. برای نمازهای نصف شبت.برای تلفنهای یواشکی به دختر خاله عوضیت که گزارش زندگیمون رو بدی بهش تنگ شده.گفتم راستی میدونستی از وقتی طلاق گرفتی چند بار اومده شرکت احوالپرسی.گفت نه دروغ میگی. گفتم هنوز من زنده ام اونم زنده است.گفت بهش رو ندادی که.گفتم اتفاقا چون بهت شبیه و دخترم هست دیگه بیوه که نیست گفتم شاید مادر خوبی برای متین بشه.گفت بخدا میکشمش.بهزاد یعنی اون چشمتو گرفته.گفتم وقتی تو جلوی چشمم باشی کسی رو نمیبینم که چشممو بگیره.ولی تو نیستی دیگه باید مادرمو بفرستم خواستگاریش.دختر خوبيه.گفت تو که راست نمیگی میخوای دلمو آتیش بدی.گفتم زنگ بزن بهش بگو رفتی شرکت بهزاد اینا چکار داشتی.گفت صبر کن.تا تماس گرفت زود برداشت.بعد از سلام علیک که سرد هم بود.گفت مگه زهرا تو رفتی شرکت بهزادشون؟گفت آره اتفاقی شد.از اونجا رد میشدم رفتم پیشش.گفت مگه پارکه که از اونجا رد میشدی.گفت حالا چیه مگه.تو که نمیخوای ازش طلاق گرفتی میگفتی دیگه بمیرم هم زنش نمیشم.مرتیکه ایکبیری. چشمام ۴تاشد.گفت زهرا تو رفتی چیکار کنی پیش بهزاد؟گفت رفتم حالشو بپرسم.گفت لعنتی اون میخواد مادرشو بفرسته خواستگاریت.از اون سمت خط زهرا جیغ کشید آخ جون مامان دیدی گفتم میاد خواستگاریم.مریم گفت زهرا ببینمت چشاتو در میارم.گفت برو بابا بی لیاقت شوهر به اون خوبی رو پروندی.به قول ننه جون اون مرد حیفه یکی از دخترای فامیل باید برای خودمون نگهش داره مریم لیاقتشو نداشت.حالا حسودی نکن.من وتو نداریم.که.مریم گفت ولی زنگ زدم بگم کونت بسوزه کور خوندی.من الان پیش شوهرم هستم فردا هم عقدم میکنه هیچچی هم ازش نمیخوام تا چشت در بیاد.گفت آره به همین خیال باش.بابات چنان پرش داد که اون دیگه کلاهش هم اونجا بیفته بر نمیداره.مریم گفت میخوای صداشو بشنوی تا باور کنی.گفت آره دلم برای صدای مردونه اش تنگ شده.سلام آقا بهزاد سلام.کو پس دختر خاله.مریم میگفت بهزاد تورو خدا جوابشو بده تو رو خدا.در گوشش گفتم ولی خب این مرتیکه ایکبیری،ارزشش رو نداره.اون هم از اون طرف خط می گفت چی شد پس تخیل زدی.تو توهمی.مریم چشماش پر اشک شد داشت دلش میترکید از خجالت.گفتم گناه داره.گفتم زهرا خانوم سلام علیک.منم بهزاد خانوم منو اذیتش نکن.من دوستش دارم.بغیر این هم کس دیگه رو دوستش ندارم.سلام برسون خاله جون رو.همون لحظه صدای جیغ مریم بلند شد.گفت دیدی بدبخت دروغ نگفتم.دیدی.پیشش هستم.گفت خب رفتی التماس دیگه…گفتم زهرا خانوم من رفتم دنبالش الان میخام برم خونه اینها دوباره خواستگاریش کنم.دلم براش تنگ شده.دوستش دارم.
زهرا گفت خب بدبختی دیگه دوباره داری میفتی توی چاه.با ریسمون اینها نرو توی چاه.مریم گفت بقران اگه ببینمت دهنتو پاره میکنم.بعدشم قطع کرد.نگاهم کرد اول گفت ببخشید.بعد هم پرید بغلم انقدر بوسم کرد که نگو.دستشو گرفتم رفتیم رستوران.خیلی وقت بود براش خرید نکرده بودم.کلی چیز میز خریدم.با یک سبد گل بزرگ و شیرینی رفتم خونشون.مادرش از خوشحالی گریه میکرد. باباش مث خر کیف میکرد.رفتم جلو برای احترام الکی دستشو بوسیدم.سرمو بلند کرد.منو بوسید.گفت بشین دلم برای حرف زدن باهات تنگ شده.بشین چایی بخوریم.خانوم ازون شیرینیهای خود بچه ها برام بیار.مادر خانومم گفت قندداری برات بده.گفت نه این شیرینی خوردن داره.گفت اگه برمیگشتی دنبالش فک میکردم بیغیرتی.گفتم نه من از روز اول حواسم بهش بود.حتی رفت مشهد فهمیدم.آقاجون اگه اجازه بدین دوباره برگردیم سر خونه زندگیمون.گفت دیر هم شده پسر جان من خودم عین چی پشیمونم.گفتم نگید ،،،.پسرم تا منو اونجا دید خودشو انداخت بغلم گفت آفرین باباجون.من دوتا تون رو باهم خیلی دوست دارم.خانومم میخواست جریان دختر خاله اشو بگه در گوشش گفتم نگو.رابطه مادرت با خاله ات بهم میخوره.اما تو دیگه راز دلتو به هرکسی نگو.فرداش دوباره عقدش کردم.از من به شما نصیحت از قدیم میگن بخت بخت اوله.هوای همون اولی رو داشته باشید.خوش باشید.از کاه کوه نسازید.باهر حرفی دشمن رو شاد کنید.
نوشته: بهزاد