خاطرات دبی
سلام من فرهادم و 18 سالمه با پدر و مادرم زندگی میکنم و خانواده پولداری هستیم، مامانم (لیلا) وقتی 20 سالش بود به زور زن بابام شد که 11 سال از خودش بزرگتر بود، مامانم چشم بابام رو گرفت چون خیلی خوشگل بود و بدنش بی نظیر بود، الان که 38 سالشه ممه های 80 داره با کون برجسته. از پوست سفیدشم نگم که فکر میکنی بلوره و فقط
دوس داری لیسش بزنی. مامانم خیلی به خودش میرسه چون شوهرش دیگه داره از کار میفته و دوس داره تنهایی عشق و حال کنه. چند باری هم شنیدم که با دوستاش حرف میزد و میگفت که از زندگی مشترکش راضی نیست و بابام خستش میکنه. واسه همین با من خیلی نزدیک بود و مثل دوست بود. میگفت با هم بریم بیرون و گاهی بریم مسافرت و خلاصه که میخواست جوون بمونه. بابام هم تو کار فرش بود و واس خودش دم و دستگاهی درست کرده بود. گاهی وقتا با خارج از کشور مراوده میکرد و سالی سه چهار تا سفر داشت و کمتر به ما میرسید…
پاییز امسال که من وارد سال آخر دبیرستانم میشدم و درست به تخمم بود، پیشنهاد یه سفر دبی به خونواده دادم. طبق انتظار مامانم رو هوا قبول کرد ولی بابام کلی من من کرد و گفت باید ببینه چی میشه. بعد چند روز بابام گفت که هفته بعد برنامش خالیه و میتونیم خانوادگی بریم. منم با کلی ذوق رفتم دنبال انتخاب هتل و پرواز چون این اولین باری بود که بابام انتخاب این رو به عهده من گذاشته بود. اینم بگم که ما قبلا هم یبار دبی رفتیم اما اون موقع 13 سالم بود و هنوز شاشم کف نکرده بود و خیلی چیزی نفهمیدم پس الان وقت عشق و حال بود. خلاصه بلیط و هتلو برای چهارشنبه بعدازظهر بوک کردم و قرار بود تا یکشنبه اونجا بمونیم. خوبیه سفر این بود که میدونستم بابام قراره منو ازاد بذاره و خیلی مجبور نیستم که با خونواده بگردم و میتونم تکی عشق و حال کنم هرچند که امارات کشور اسلامیه و دیسکو اینا نداره ولی بازم تنها بودن صفای خودشو داره. دوشنبه عصر داشتم چمدونمو جلو جلو می بستم که مامانم اومد تو اتاق و باهم حرف زدیم. کلی خندید که چرا از دو روز قبل دارم وسایلمو میبندم و بعدشم باهم درمورد دبی حرف زدیم و اونم معلوم بود ذوق داره. به من گفت تا جوونی ازش استفاده کن و از من گذشت و این حرفا منم بهش گفتم نترس نوبت جوونی کردن توهم میرسه اونم خندید. همینجوری داشتیم با هم حرف میزدیم که بابام با چهره درب و داغون اومد تو اتاقم. مامانم تا قیافشو دید پرسید چی شده؟ بابامم گفت یه خبر بد دارم، نمیتونیم بریم دبی. با این حرفش رو من و مامانم سطل آب یخ خالی شد. مامانم با تعجب پرسید چرا ؟ گفت سه روز دیگه یه تاجر فرش چینی قراره بیاد منو ببینه، خیلی مهمه نمیتونم کنسلش کنم. مامانم با عصبانیت گفت خب به ما چه؟؟؟ بابام گفت یعنی بدون من برید؟ اصلا نمیشه و بعد از اتاق رفت. منی که تا اون لحظه خشکم زده بود پاشدم با عصبانیت یه لگد به میز کامپیوترم زدم و خودمو انداختم رو تختم و گفتم ریدم تو این شانس. مامانم گفت نگران نباش درستش میکنم. گفتم چیو درست میکنی بابا ریده شد تو همه چی رفت. گفت اروم باش من فردا درستش میکنم…
سه شنبه شد و من استرس و عصبانیت رو همزمان داشتم. مامانم رفت با بابام کلی حرف زد و منم یواشکی میشنیدم. میگفت فرهاد دیشب کلی گریه کرد، طفلی وسط درساش میخواد یه استراحت کوچیکی بکنه چرا اذیتش میکنی اخه؟ بابامم میگفت لیلا اخه شما بدون من چطوری تو کشور غریب میخواید بمونید؟ مخصوصا بین عربا که خطرناکن. مامانم گفت فرهاد که دیگه داره مردی میشه منم که مراقب خودم هستم دیگه نگرانیت برای چیه. همه چی درست پیش میره نترس…
دستای مامانمو سفت گرفته بودم چون تیک لند باعث میشد حالم به هم بخوره. هواپیما بالاخره نشست و کارای گرفتن چمدون و اینام تموم شد. به محض اینکه سوار تاکسی اختصاصی فرودگاه شدیم مامانم تصویری به بابام زنگ زد و گفت رسیدیم بابامم کلی توصیه و سفارش کرد که حواستون به خودتون باشه و فلان. رسیدیم هتل و پشمام. از عکساش خیلی قشنگ تر بود. مامانم گفت چه چیزی انتخاب کردی منم گفتم سلیقه منه مگه میشه بد باشه؟ گفت نه نه حتما خوبه. اتاق هامونو گرفتیم و رفتیم بالا و وسایلمونو انداختیم یه گوشه و تصمیم گرفتیم بخوابیم تا از فردا (پنجشنبه) ماجراجوییمون تو دبی رو شروع کنیم. واقعا هم پر ماجرا بود.
من از مامانم زودتر بیدار شدم. مامانمو بیدار کردم که بریم پایین صبحونه بخوریم اونم گفت تو برو میزمونو بچین منم میام. یه شلوارک سفید پوشیدم با تیشرت کرمی و کتونی سفیدی که برق میزد. رفتم پایین و تو سالن مجلل صبحونه یه میز دو نفره خالی پیدا کردم و هر چرتو پرتی که فک کنید برای صبحانه آوردم. موقع اوردن وسایل یه نگاهی به بقیه میکردم و می دیدم چه کسایی اومدن. اکثرشون اروپایی بودن با اون چشای رنگی و موهای بلوند سکسیشون. نشستم سر میز و شروع کردم تا مامانم بیاد. خیلی نگذشته بود که دیدم ملکه تشریف اورد. یه شرتک کوتاه سکسی که رونشو انداخته بود بیرون با تیشرت سفید و موهایی که از پشت بسته بود. یه تیکه لعبت شده بود لعنتی. اونجا برای اولین بار بود که با خودم فک کردم چقد سکسیه این زن…
بعد صبحونه با هم رفتیم شهرو بگردیم. اول از موزه های معروف دبی شروع کردیم. چند تا موزه داشت که قشنگ بودن ولی حوصله سر بر بود. انگار بدون بابا نمیدونستیم چیکار کنیم. مامانم میگفت بریم پاساژ ولی من قبول نمیکردم، از طرفی منم میگفتم امشبو تا دیروقت بیرون بمونیم و مامانم مخالفت میکرد. ناهماهنگ بودن من باعث شد یه نصف روز رو از دست بدیم و به خودمون اومدیم دیدیم ساعت شیش شده و نه کاری کردیم نه لذت بردیم. اعصابم خورد شد گفتم برگردیم هتل، رسیدیم دم هتل و من گفتم تو برو من میشینم تو محوطه باز هتل یکم سرم هوا بخوره میام که البته کس گفتم میخواستم کصای هتل رو ببینم. ده دقیقه نشستم خبری نشد خواستم پاشم که دیدم یکی از کارکنای هتل اومد نشست رو صندلی کنار من. یهو برگشت به من گفت چخبره داش چرا عصبانیی؟ منم که جا خورده بودم گفتم شما؟ گفت من محمدم، بچه ایرانم و اینجا کار میکنم. یازده سالم بود اومدم اینجا و مشغول به کار و زندگیم. یه ذره از زندگی خودش تعریف کرد که فهمیدم از سر خوش نیومده و اینجا فقط کار میکنه و برای خونوادش پول میفرسته. اصالتا بچه جنوب بود ولی قبل دبی اومدنش تو تهران زندگی میکرد. الان 30 سالش بود و بدن خیلی مشتی هم داشت. پوستش سیاه بود ولی نه سیاه مطلق، شکلاتی مانند مثلا. منم یه ذره از زندگیمون و خودم تعریف کردم و برای نیم ساعتی با هم صحبت کردیم که یهو گفتم کارات عقب نمونه که گفت نه من تمیزکاری میکنم، الانم تایم خالیمه. گفتم کجا زندگی میکنی که گفت تو یه خونه شریکی با دوستم نزدیک همین هتل. یکمی دیگه گذشت و دوباره پرسید که داداش حالا چرا عصبانی بودی؟ منم براش تعریف کردم و گفت اها پس بخاطر اینه. مشکل شما اینه که نمیتونید شهرو بگردید. منم گفتم اره والا نمیدونیم اصن چیکار کنیم کجاهارو بریم. اونم گفت نگران نباشید، تایم خالیه فردام باهم میریم من میگردونم تون. گفتم نه بابا داداش مزاحمت نمیشیم که گفت نه خره میگم تایم خالیم میریم. یذره دیگه با هم گفتیم و خندیدیم که دیدم مامانم اومد پایین با همون لباسای ظهر. اومدم نشست پیش من و منم محمدو بهش معرفی کردم و گفتم که فردا میبره مارو بیرون. مامانمم گفت نه و لازم به این کارا نیست که محمد گفت نه بابا فرهاد مث داداش منه یکی دو روزم با ما بد بگذرونید. مامانم و محمد دو طرف من نشسته بودن و صندلیاشون روبروی هم بود. مامانم یه پاشو انداخته بود رو یه پای دیگش و رونش قشنگ معلوم بود. متوجه نگاهای محمد رو مامانم شدم که چه حشرناک نگاه میکرد. خب، کی نگاه نمیکرد…
اون شب گذشت و فردا صبح طبق معمول صبحونه خوردیم و رفتیم پاساژ یکم خرید کردیم و ساعت چهار برگشتیم هتل. ساعت شیش قرار بود با محمد بریم بیرون، واسه همین یکم استراحت کردیم تا اماده شیم. مامانم رفت حموم و اومد نشست رو تخت منم لباسامو پوشیدم و رفتم پایین محمدو پیدا کردم. با هم صحبت کردیم و گفت نیم ساعت دیگه شیفتم تموم میشه و میریم. گفتم اوکیه. چند لحظه سکوت شد یهو محمد گفت مامانتم میاد؟ منم گفتم اره میاد. گفت اها باشه… رفتم وایستادم بیرون هتل و خیابونو نگاه میکردم تا اینکه مامانم اومد. یه سرهمی تنگ و جذاب پوشیده بود چسبیده به ممه هاش تا بالای زانوش. کوتاه بود و خیلی خوشگل شده بود تو این لباس. چند دقیقه ای و ایستادیم تا اینکه محمد اومد و سلام داد و گفت بریم. تا خونه محمد رفتیم و گفت چند دقیقه وایستید تا من بیام. رفت بالا لباساشو عوض کرد اومد پایین ماشینشو ورداشت و رفتیم. مامانم جلو پیش محمد نشست و منم عقب که این برام یکمی عجیب بود. محمد موقع رانندگی از امارات تعریف میکرد که اینجا زندگی کردن چنان است و چنان. به خانوما اینقدر اهمیت میدن و خلاصه حرفاش طوری بود که بیشتر با مامانم هم کلام می شد تا من. مامانم هم حسابی باهاش راه افتاده بود و میگفتن و میخندیدن و خوش میگذروندن. رسیدیم به جایی که محمد می خواست. یه محله عیون نشین دبی که ماشین هایی داشت که من تو عمرم ندیده بودم. همش برجای بزرگ و لاکچری داشت حتی مردمش هم لاکچری بودن. کنار هر مرد سیاه عرب یه داف سفید و سکسی خارجی بود که معلوم بود بخاطر پول باهاشه. محمد دم یه رستوران شیک نگه داشت و پیاده شدیم. رفتیم داخل و نشستیم و غذا خوردیم و مامانم با محمد دم به دیقه صمیمی تر میشد. تو ماشین لیلا خانوم صداش میکرد ولی حالا تو رستوران شده بود لیلا خالی. نحوه حرف زدنش هم عجیب تر شده بود. درمورد چیز های نزدیک تری صحبت میکرد، مثلا می پرسید از زندگی با شوهرت راضیی؟ مامانمم گفت نه خیلی، هیچی خوب پیش نمیره و این حرفا. یه جوری راحت صحبت میکردن انگار اصن من وجود نداشتم. بعد خوردن غذا دوباره سوار ماشین شدیم تا بریم تو شهر کس چرخ بزنیم (ناگفته نماند که پول این رستوران گرون رو مامانم با کلی اصرار حساب کرد). تو ماشین مامانم گفت محمد تو چرا زن نمیگیری؟ داره دیر میشه ها. محمدم گفت نه بابا اینجا به من زن نمیدن، تا این شیخ های پولدار هستن چرا یه ایرانی؟ مامانمم گفت نزن این حرفو تو خیلی جذابی، محمدم گفت چشمات جذاب میبینه و بعد خندیدن. حسابی تشنم بود و از محمد خواستم کنار یه مغازه نگه داره. محمد زد بغل و گفت الان میرم میگیرم که مامانم از بازوش گرفت گفت نه تو چرا خودش میره میگیره. به من پول داد گفت برو بخر. منم رفتم تو مغازه ولی هی ماشینو نگاه میکردم، میدیدم که محمد و مامانم باهم حرف میزنن. محمد یه چی به مامانم گفت که یهو دیدم چشمای مامانم گرد شد. یکم دیگه باهم حرف زدن که فهمیدم محمد داره یه چیزی رو به مامانم می قبولونه، آبو خریدم داشتم برمیگشتم تو ماشین که دیدم مامانم چشمک زد و محمد از رضایت خندید. سوار شدم و حرکت کردیم. دیگه خیلی حرف نزدیم ولی محمد قیافش شنگول بود. رسیدیم هتل و محمد مارو پیاده کرد و گفت فردا میبینمتون، مام باهاش خداحافظی کردیم و رفتیم داخل. با مامانمم خیلی حرف نزدم و رفتیم خوابیدیم.
بیدار شدم و دیدم مامانم تو تخت نیست. رفتم دیدم حمومه. امروز شنبه بود و آخرین فرصت برای عشق و حال چون فردا عصر باید برمیگشتیم. مامانم از حموم اومد بیرون و گفت من رفتم صبحونه خوردم توهم برو. گفتم حالا چرا با این عجله؟ گفت عجله ندارم عادیم. لباسامو پوشیدم و رفتم پایین که محمدو دیدم. با هم احوالپرسی کردیم که گفت استخر هتل رفتی؟ گفتم نه تا حالا. گفت عه دیوونه برو خیلی باحاله، مختلط نیست ولی رو باز، حال میده. گفتم بعد صبحانه میرم گفت آفرین. صبحونه رو مشتی زدم رفتم بالا دیدم مامانم یه لباس خونگی نازک پوشیده.بهش گفتم من میرم استخر تو نمیری؟ گفت نه من میمونم تو اتاق. گفتم دیوونه خیلی قشنگه برو، امروز روز اخره ها، گفت نه تو برو حسابی خوش بگذرون. منم مایومو از زیر شلوارکم پوشیدم و حوله و شورت و کارت باز کردن درو ورداشتم رفتم پایین. محمد منو دیدم گفت داری میری؟ گفتم اره گفت خوش بگذره. رسیدم پایین لباسامو دراوردم رفتم تو استخر ولی احساس معذب بودن کردم. این سیاها کصکشا یه جوری به من سفید نگاه میکردن انگار میخواستن الان بکننم. خیلی حال نداد بهم کلا ده دقیقه هم نموندم، برگشتم رختکن لباسامو پوشیدم برگشتم بالا. برگشتنی محمد و سرجای همیشگیش ندیدم، رفتم تا رسیدم به اتاقمون. کارتو زدم رفتم تو دیدم مامانم نیست. یهو دیدم صدای نامفهومش از حموم میاد، پشمام ریخته بود مامان که دو ساعت پیش حموم بود! رفتم نزدیک شنیدم میگه اوف بخور بخور آیییییی رسما خشکم زده بود. هیچی نمیدیدم فقط صدا میشنیدم. مامانم میگفت اخ بس کن پاشو بکن توممم. یهو صدای محمد اومد که گفت میخوای دوباره بکنمت ها؟ پاشو جنده خانم پاشو تو سیرمونی نداری. مامانم گفت ارههه خیلی وقت بود اینطوری سکس نداشتم منو دوباره بکن، محمد گفت تقصیر اون شوهر بی عرضته که نمیتونه بکنتت، اونوقت مجبور میشه مثل بی غیرتا بفهمه زنش تو کشور غریب مثل سگ کس میده. مامانم گفت اره اون بی غیرته تو بکن منو عشقم. محمد گفت پاشو برگرد دستاتو تکیه بده به دیوار کونتو قمبل کن مامانم گفت نه توروخدا از کون نه محمد گفت نترس با کونت کاری ندارم میخوام ترتیب کس خوشگلتو از عقب بدم. بعد دو ثانیه صدای تلمبه زدن و آه و ناله های مامانم همزمان باهم حمومو پر کرد. محمد رحم نمی کرد و وحشیانه تلمبه میزد مامانمم سرمست بود و به خیال اینکه کسی صداشو نمیشنوه بلند بلند ناله میکرد: آههههه جوووون بکن بکن بکن دارم پاره میشممممم محمد گفت تو جنده کیی؟ مامانم گفت تو. محمد یه اسپنک محکم در کون مامانم زد گفت درست جواب بده جنده خانم مامانم وسط ناله هاش گفت من جنده توام توووو محمد گفت آفرین حالا شد. محمد تلمبه هاش انگار تمومی نداشت، من بیغیرت هم فقط وایستاده بودم و گوش میکردم، مامانم هم جوری ناله میکرد که انگار جونش داره از بدنش در میاد. محمد کیرشو دراورد و گفت بشین بخورش، مامانم نشست رو زمین و صدای خوردن کیر ازش داشت میومد. محمد هرازچندگاهی یه آهی میکشید که معلوم بود کاملا از کار مامانم راضیه. عوق زدنای مامانم موقع ساک نشون میداد کیر محمدو کامل تا ته حلقش فرو میبره و مثل یه جنده واقعی داره ساک میزنه. یهو محمد گفت داره میاد مامانم هم به ساک زدنش ادامه داد تا اینکه محمد گفت داره میاددد مامانم کیرشو از دهنش دراورد گفت بریز رو سینه هام محمد یهو یه آه بلند کشید و معلوم شد آبش اومد. گفت عشقم امروز دوبار کمر منو خالی کردی مامانمم گفت چیزی که امروز بهم دادی وصف نشدنیه من عاشقتم. بلند شدن صدای لب گرفتنشون حمومو پر کرده بود. محمد یه گاز از ممه مامانم گرفت که مامانم جیغ زد گفت یواششش. محمد خندید گفت من تمیز میکنم میرم بیرون توام بشور بیا و بعد از هم لب گرفتن.
من سریع از اتاق خارج شدم و رفتم دستشویی عمومی هتل دیدم شرتم کلا خیسه و آبم اومده، بالاخره هرچی بود از گاییده شدن مامانم زیر کیر سیاه لذت برده بودم. رفتم تو سالن عمومی وایستادم تا محمدو دیدم منو دید گفت عه برگشتی گفتم اره تو کجا بودی گفت داشتم بالا پشت بومو تمیز میکردم. گفتم اها باشه میرم بالا میبینمت. خداحافظی کردم و رفتم بالا دیدم مامانم رو تخت دراز کشیده. اون روز تو شوک سپری شد تا اینکه فردا محمد مارو برد فرودگاه و رفتیم و متوجه شدم محمد شماره مامانمو گرفته. وقتی برگشتیم تهران میخواستم تو صورت بابام نگاه کنم و بگم زنت چه جنده ایه ولی خب دروغ چرا، خودمم لذت میبردم. بعدا متوجه شدم که مامانم و محمد باهم سکس چت میکنن و برای هم کلی عکس و فیلم میفرستن.
همیشه شهوانی باشید با شهوانی
نوشته: فرهاد