خاطرات زندگی کوفتی حسن (۱)

با سلام اول از همه بگم این داستان نیست قسمتی از زندگی کوفتی من هستش خیلی وقت بود میخواستم برای به نفر بگم طولانیه امیدوارم کسای که میخونن یه چیزی یاد بگیرن به غیر از اسمها مستعار هستش بقیش همه حقیقته اسمم حسن هستش متولد ۶۸ یه بچه بیش فعال باهوش و شیطون بودم خیلی زود با هر چیزی آشنا شدم وقتی ۸ سالم بود همبازی دوران بچگیم یه دختر عمو بود به نام مهتاب یک سال از خودم کوچیکتر بود همبازی بودیم میرفتیم خونشون کامپیوتر بازی میکردیم بازی گرن توریسمو چه دورانی بود نمیدونم تو وجودم وقتی میدیدمش چه اتفاقی می افتد ضربان قلبم میرفت رو هزار چند سال گذشت حدود ۱۴ سالم بود رفتم خونشون پشت کامپیوتر نشستم داشتیم بازی میکردیم دیگه بازی بهونه بود فقط دوست داشتم نگاهش کنم کنارم نشسته بود مثلا بازی کنیم داشتم نگاهش میکردم یه دفعه برگشت گفت
مهتاب: چته؟
من:هیچی
مهتاب:خندید چرا اینجوری نگاه میکنی
من: فعلا بازی کن اون دستو باختم نمیدونم چی شد دستمو گذاشتم رو پاش انگار قلبم یه دفعه ریخت رنگم برگشت سرمو بالا آوردم نگاهم کرد خندید
مهتاب: چیزی نیست باختی چرا رنگت پریده؟
من: بیا شرطی بازی کنیم?
مهتاب:باشه گفت شرط چی؟
من:هرکی باخت مهمترین رازشو به اون یکی بگه
مهتاب:قبوله
بازی شروع نمیدونم کیا گرنتورسيمو یک بازی کردن یه شورولت کوروت بود سرعتش از بقیه بیشتر بود بازی دو دور بود من جلو بودم اونم پشت سرم داشت می گازیید دور دوم نزدیک خط پایان از قصد ترمز گرفتم مهتاب برد گفت هورا بردم حالا بگو
من:انگار داشت جونم بالا میومد قلبم به مرز انفجار رسیده بود رنگ سرخ بود تو هزارم ثانیه هزار جور فکر از سرم گذشت
مهتاب:خوبی؟چته امروز؟
من:هیچی سرمو انداخته بودم پایین
مهتاب:منتظرم
من:مهتاب یه چیزی بگم قول میدی بین خودمون بمونه ناراحت نمیشی؟
مهتاب:بگو دیگه
من: سرمو انداختم پایین مهتاب راستش خیلی وقته یه چیزی هست که میخوام بگم روم نمیشه راستش من من دوست دارم انگار این چند ثانیه برام چند هراز دقیق گذشت یه نفر عمیق کشیدم سرمو آوردم بالا دیدم داره نگاهم میکنه خشکش زده بود ولی چشماش برق خواستی داشت که جونمو میلرزوند بد یک دقیقه چشم تو چشم صداش کردم مهتاب مهتاب؟
مهتاب:ها،چی گفتی؟
پیش خودم گفتم اگر دوباره بگم یا میزنه زیر گوشم یا چیغ میزنه
من:هیچی بیخیال
مهتاب:بگو
من:بیا بازی کنیم یه دست دیگه اگر ببری دوباره میگم
اون روز تا وقت ناهار هرکاری کرد نتونست ببره منو رفتیم نهار حتی دیگه نگاهش نمی کردم بد ناهار گفت بیا اتاق بازی کنیم بهانه آوردم خلاصه اون روز در رفتم رفتیم خونه اونا اومدن من حتی نگاهش نمی کردم تا زد ما دوباره رفتیم خونشون نشسته بودم رو مبل دیدم جلو در اتاق واستاده با اشاره میگه بیا رفتم
مهتاب:بیا بازی
رفتم نشستم داشتم نگاهش میکردم موهای لختش چشم و ابرو سیاهش
مهتاب:شرطی بازی کنیم
با صداش به خودم اومد شرطی؟
مهتاب:آره
من:پس شرط اینکه هرکی باخت جواب سوال اون یکیو بده
مهتاب :قبوله
بازی شروع شد و مهتاب باخت وقت این بود جواب سوالمو تو ذهنمو بگیرم
من:مهتاب تو به من حسی داری؟یه سکوت سنگین بینمون بود باز گفتم مهتاب با تو هستم سرشو آورد بالا گفت من هنوز بچه هستم ولی چشماش برق خواستی داشت خلاصه از اون تاریخ به بد شده بود گفتن دوست دارم از من و جوابای مختلف از اون یه وقتای فال ورق می‌گرفت میگفت یه نفر بین تو و عشقت هستش جوابم این بود نمیزارم ورق برام تصمیم بگیره دبیرستانی بودم یه روز اومدن خونمون ازم پرسید کسی از خوانواده شما میدونه تو منو دوست داری گفتم آره همه میدونن اونم گفت پدر مت و خانوادم میدونن اون موقع بود فهمیدم شرایط اقتصادی ما به اونا نمیخوره دبپام برق گرفتم وارد بازار کار شدم تمام فکر به دست آوردنش بود اولین جایی که رفتم سر کار سال ۸۸ سینما ملت پیش آقا سعید پاشا بود ۴۰ روز کارگری کردم بد با دعوا از سعید کار کنترات گرفتم سلمانی مهندس برق بود یه سعید گفت این بچه قدرت مدیریت قوی داره خلاصه دور پول درآوردن من بود اون سال من روز ۱۰ تومن پول سیگار ماربورو رالی میدادم روزی یه بسته خونه مادر بزرگم میرفتم شبا خط ۹۱۲ گرفتم پول داشتم انگار قدرتم زیاد شده بود بخاطر پول سعیدم هر جا گیر میکرد منو می‌برد مثلا سینما آزادی و…پول خوبیم میداد کلا عوض شده بودم لباس پوشیدنم خرج کردنم یادمه پلی استیشن خریدم اومده بودن خونمون یه دفع رفتیم خونشون خواهرمو مهتاب تو اتاق بودن خواهرم صدام کرد
من:جانم آبجی
خواهرم:ببین مهتاب گوشی گرفته
من:به سلامتی
مهتاب:حسن ببین رم نمیخوره تو گوشیم بلدی چطوری میخوره؟
گوشیو رمو گرفتم رم تو خشاب بود در آوردم زدم جا یه تک زنگ به خودم زدم شمارشو گرفتم نشستم گفتیم خندیدیم رفتیم خونه دو روز با خودم کلنجار رفتم بهش پیام دادم سلام دوست دارم چند دقیقه بعد که برا من چند سال گذشت
مهتاب:شمارمو از کجا آوردی؟آبجیت داد؟
من:نه خودم زنگ زدم به خودم و شماره گوشیتو گرفتم
شبای بود که به هم پیام می‌دادیم یه روز پرسید تو چرا انقد بیرون میری وقتی میای خونمون یا هر جا با هم هستیم خونه فامیل؟نمیدونم چرا فقط اون میتونست ازم سوال کنه و جواب میدادم کس دیگه حتی جرات نمی‌کرد از من سوال کنه یعنی اجازه نمی‌دادم غرور خصلت متولد مرداد هستش گفتم میرم سیگار میکشم ولی اگر تو بخوای میزارم کنار جواب داد خودت برای خودت بخواه بذار کنار شبا می‌گذشت یه شب یادمه پیام انگلیسی میخواست بشه ۱۰ تومن ساعت ۱۲ شب به بد گفت از الان خسیس ها مشخص میشن زنگ زدم تا صبح حرف زدیم دوران قشنگ و پر عشقی بود گاهی دعوا میشد و دوباره آشتی میکردیم تولدش بود پرسیدم چی میخوای بگیرم برات گفت تویوتا کمری گفتم بابات داشت از من میخوای باز دعوام شد براش طلا گرفتم نیومد بگیره دانشگاه قبول شدم الکترونیک پیام دادم بهش گفتم
مهتاب:به سلامتی از الان راحت دوست دختر میتونی داشته باشی
من:من که چشمام به جز تو کسیو نمیبینه
مهتاب:آدم نقدو نمیده نسیه بچسبه
اون شب خیلی به حرفاش فکر کردم دوران سختی بود برام سرکار دانشگاه مهتاب رفتارش عوض شده بود انگار دور میشد عروسی پسر عموم بود شمال من پذیرایی میکردم مهتاب ازم چنگال خواست بهش دادم خواهرش گفت عروسیت واستادم گفتم والا من دوست دارم دختره قبول نمیکنه دیدم رنگ مهتاب عوض شد شب پیام داد دیگه بهم پیام نده پرسیدم چرا؟گفت تو یه نفر تو زندگیت هست هرچی گفتم قبول نکرد انگار دنبال بهونه بود گفتم بعد دربارش حرف میزنیم اعصابم خورد بود زدم بیرون ماشین روشن کردم رفتم دریا یه شیشه مشروب نصفه بلنتاینس داشتم خوردم سیگار کشیدم دم دم صبح بود اومد خونه گفتم من کار دارم دارم میرم تهران مست چشم قرمز حال خراب راه افتادم رسیدم تهران خوابیدم چند روز گذشت شب بود بهش پیام دادم
من:مهتاب چی شده چرا اینجوری میکنی من کاری کردم؟
مهتاب:چی میخوای بشه پول داری خوش تیپی قیافه و هیکلتم بد نیست دورت نگاه کن کس دیگه هست من که بهت گفتم اون شب رابطه من و تو تموم شده هرچی التماس کردم گریه کردم انگار تصمیمش از قبل گرفته بود پیام آخرش خدانگهدار بود وقتی این پیام اومد کل بدنم شروع کرد لرزیدن جفت پا خوردم زمین ساعت ۲ شب بود زدم بیرون گریه میکردم راه میرفتم سیگار میکشیدم شده بود ساعت ۸ صبح زنگ زدم به دوستم بیاد دنبالم اومد حالمو دید گفت بشین نشستم بهش گفتم از الان از کیر بی رحم تر میشم جوری دل میشکنم تا آروم بشم
کسانی که دنبال داستان سکسی هستن منتظر ادامه داستان زندگیم باشید

نوشته: حسن

دکمه بازگشت به بالا