خاطرات فردوس (۱)
خودم:
سلام به همه دوستان خوبم…چندسالی من هم فقط داستان و کتاب و خاطره میخونم اما اصلا تا الان خودم چیزی ننوشتم…حتی به کسی هم نگفتم…آخه هر چیزی رو هر جایی و به هرکسی نمیشه گفت…دیدم اینجا ملت میان راست و دروغ هرچی دلشون میخواد میگن و مینويسن.گقتم چرا من ننویسم…بیکار نشستم تو دفتر خودم. کارا روهم که دیگران انجام میدن…بزار من هم چیزی گفته باشم…برای من مهم نیست باور کنید یا نه…صحت نوشته های منو فقط دهه پنجاهی و شصتی ها باور میکنند چون اون موقع زندگی کردن و توی اون شرایط بزرگ شدن.اونی که باور نداره بعنوان یک داستان چاخان بخونه مهم نیست.در ضمن چون زندگی و خاطره ۴۰سال گذشته است طولانیه…از الان گفته باشم…اگه خسته بشم توی چند قسمت مینویسم…
اول از خودم شروع میکنم مث همه…باید بگم اولاکه مهندس کشاورزی هستم دوما شکر خدا و به لطف پدرم خوب پولدارم…البته پدرم الان فوت شدن…متولد۵۳ هستم والان۵۰سالمه و ماشالله هنوز عین جوون ۳۰ساله ام وخیلی هم شاید قبراق تر وشادابتر…چون هرکی میگه پول خوبی و خوشی و خوشبختی نمیاره گلاب به روتون گوه میخوره…پول داشتی همه میخوانت الکی هم که شده دوستت دارن…خوب میخوری خوب میپوشی خوبم میگردی…غصه هم نمیخوری که پیر بشی…پول اگه خوشبختی نیاره فقر صددرصد بدبختی میاره…پس کار کنید پول دربیاورید…چون از قدیم میگن گاییدن آدم پولدار و مرگ آدم فقیر رو هیچکی نمیبینه…من هم شکر خدا پولدارم و از اول بشدت کیر کلفت و گرم مزاج…و تا ۱۲سالگی هم نمیدونستم چی به چیه و کی به کیه…اسمم سهرابه و یک داداش دوقلو دارم بیژن که همیشه مریض احواله کم خونی داره.خودم خیلی دوستش دارم و هواشو دارم…همیشه بابام میگفت تو حق اینو از توی شکم ننت به اینور خوردی…برعکس من بیژن کیر کوچولو و قلمی داره اصلا کوس دوست نداره و هنوز هم که۵۰سالشه…میره تایلند کون و دوجنسه بکنه…ولی مطمئنم که کونی نیست…نه که داداشممه و بهش تعصب داشته باشم نه…چون دوقلو هستیم میدونم چون کیرش باریکه توی کوس میزاره طرف لذت نمیبره این هم کیف نمیکنه…اما کیر هر چقدر هم باریک باشه بازم توی کون درد داره…
در ضمن من یک برادرم شهید شد البته مفقودالاثره…رفت که رفت…الان یک عده میان میگن همونه که پولداری.…نه عزیز جان پدر وپدر بزرگ من ملاک و مالدار بودن…مالدار یعنی صاحب گاو و گوسفند زیاد…از قدیم از چند روز قبل عید کارای ما شروع میشد همیشه بالای ۵۰تاکارگر زن ومرد خونه ما کار میکردن و پول خوبی هم میگرفتن…پدر معتمد منطقه بود نه محل کل منطقه…سالانه چندین راس گاو و گوسفند…چندین تن گوجه و خیار و میوه کمک میکرد جبهه ها…منطقه هرکی هر کمکی می خواست پولی جانی هرچی حتما سراغ بابای من میومدن…دوتا زن داشت زن اولش جان بی بی بود اسمش که واقعا جان من هم هست مادر ما بعد زایمان منو داداشم طفلک به چهل روز نرسید فوت شد این جان بی بی ما رو بزرگ کرد…من هیچوقت کمبود مادر حس نکردم…اون زن بزرگه بود برای بابام۴تادختر آورده بود دختراش بزرگ بودن…بغیر یکی که از من ۲سال بزرگ بود…همه اسمهای قرآنی داشتن …بابام مذهبی بود نماز روزه اول وقت ولی شاهنامه رو هم خیلی دوست داشت…اسم دختراش قرآنی بود…فاطمه زهرا صدیقه کبری…جالبه نه؟؟این کبری عاشق من بود همه جا مواظبم بود حتی الان که نوه داره منو از شوهرش بیشتر دوست داره…اسم ما پسرها شاهنامه ای بود آخه اسم خودش رستم بود..حاج رستم معتمد وبزرگ منطقه…فقط خان نبود دوست هم نداشت باشه…داستان ما از تابستون ۶۵شروع میشه که از سال قبلش جنگ زده ها هم از تهران از ترس بمباران وموشک باران .هم جنوبیهایی که اولای جنگ از جنوب پناه آورده بودن تهران حالا از ترس موشکباران تهران میومدن سمت ما…نمیگم کجا شاید کسی بشناسه.البته مهم نیست ها…خلاصه که هم برای اونا خوب بود هم بابای من چون مردها همه جبهه بودن فقط نوجوونها و بچهها وزنها مونده بودن…ماهم کارگر زیاد نیاز داشتیم.اینقدر زیاد شده بودن طی دوسال که دولت به کمک پدرم وجهادسازندگی براشون مدرسه حمام و بهداری و…ساخته بودن…کلاس پنجم رو تموم کرده بودم تابستون بود میخاستم برم اول راهنمایی…اون زمان۳مقطع درس میخوندیم…۵سال ابتدایی.و۳سال راهنمایی.و۴سال دبیرستان…بعدش کنکور ودانشگاه…۱۲سالم بود اما خوب هیکلی بودم برعکس داداشم ضعیف مردنی بود اما تو درس زرنگ بود…من هم زرنگ بودم ها ولی اون بقول حالایی ها نخبه بود…کم حرف و مظلوم…تابستون آموزش پرورش از پدرم درخواست کردن که حاجی کمک کنید بچه هایی که خوب درس خوندن و بچه هایی که توی ورزش تو استان مقام آوردن برن اردو…بابام چون ۱اتوبوس داشت برای جابجایی کارگرهاش…اون رو با راننده در اختیار گذاشت که برند رامسر…ولی حاجی گفت بزار برن مشهد بهتره…همه هم موافقت کردن…از خونه ما باید داداشم میرفت چون مقام درسی داشت…گفت من دوست ندارم برم بزارید سهراب بره…بابام گفت هر دو برین…جوادم هست…حالا جواد کی بود کلاس دوم راهنمایی تموم کرده بود میرفت سوم دوسال هم مردود شده بود…دزفولی سیاه چرده قدبلند لاغر…معروف به جواد بلک…هنوزم بهش میگن جواد بلک…این جواد با مادرش و یک دختر خوشگل سبزه بنام جمیله…که الان زن جواده پناه آورده بودن.به منطقه ما مادرش با جواد و خواهر خوندش که الان خانومشه برامون کار میکردن…این جواد خیلی زبل بود همه کار میکرد… خلاصه که آقام گفت ولی داداشم نیومد…من و جواد و سعید که شاگرد اول مدرسه راهنمایی بود کون بزرگ تپل سفید…کونش تو شلوار جا نمیشد …قدش کوتاه بود یککم چاق.طفلی شلوار میخرید اگه سایز خودش می خرید شلوار کمرش بهم نمی رسید اگه سایز بزرگ میخرید قد شلوار بلند بود…مجبور بود بده براش بدوزن…بیچاره خیلی هم ترسو بود …این و بگم که الان پزشکه…خلاصه که منو جواد و سعید تپل توی خوابگاه تربیت بدنی مشهد توی یک اتاق سه نفره با هم افتادیم…این رو هم بگم که من همیشه با پدرم نماز و روزه ام برقرار بود مذهبی بودم…حتی بعضی وقتا نماز صبح هم میرفتم با پدرم مسجد…آقا شب و روز اول تموم شد.…شب دوم شام زیاد خوردم و چایی بعد شام تو فلاسک بیشتر…ساعت ۲میشد بلند شدم برم دستشویی دیدم این جواد رفته روی این سعید خوابیده خودش رو تکون میده …من نمیدونستم که گذاشته کون اون بدبخت…من تخت اولی بودم اون آخری جواد وسطی…تخت سعید زیر نور پنجره بود دید کامل داشت ولی تخت من اولی توی تاریکی…رفتم زدم پشتش گفت جواداز روش بلند شو الان خفه میشه…اون آخ آخ میکرد من فک کردم که نفسش بند اومده…تا متوجه من شدن جواد بلند شد…من کیر سیاه و درازش رو دیدم …کون تپل اونم که بدتر…تا کشید بیرون گفت لاق تلوپ…یک چوس صدادار هم داد…باور کنید کونش نفس کشید…گوز نداد ها.مث کمپرسی که بادخالی میکنه اینجوری صدا داد…جواد گفت برو بخواب چکار داری…گفتم کوسخول گناه داره چرا روی اون خوابیدی…من میخام برم دستشویی…گفت برو به کسی چیزی نگی در رو هم ببند…من رفتم دستشویی همش فکرم طرف کون و کیر اون دوتا بود که چرا کون لخت بود.اون که بیداربود چرا هیچچی نمیگفت.برگشتم اتاق تا
در رو باز کردم نور سالن بیشتر افتاد داخل دیدم دوباره روشه…اما این بار کونش رو دنبه کرده بود طرف در …جواد گفت مشنگ در رو ببند…سریع بستم…گفت بزار من بکنم تو هم بکن…گفتم چی بکنم …گفت کون بکن دیگه.گفتم کونو چی بکنم…گفت بگاییش دیگه.گفتم بگایی چیه…گفت تو نمیدونی گاییدن چیه گفتم نه…گفت کیرت و در بیار بکن تو کون سعید…گفتم احمق ننه جان گفته کار بدیه نباید چیزا مون رو بهم نشون بدیم…گفت ننه جان گوه خورده…تا اینو گفت چنان زدم زیر گوشش که صداش تمام اتاق رو برداشت…گفتم یکبار دیگه به ننه جانم فحش بدی میکشمت.زورش بهم میرسید ها اما پشتوانه نداشت میدونست دست روم بلند کنه نباید برگرده روستا… گفت ببخشید پسر حاجی…ولی اگه نمیکنی بزار من بکنم آبم باد…گفتم کو بکن ببینم چیه…اون چاقال هم کونش دنبه بود…دیدم سر کیرش رو تف زد و محکم کرد کون سعید تا ته هم میداد توش…بعد چند دقیقه درش آورد بیرون…گفت امشب نریختم کونت چون پسر حاجی میخاد برای اولین بار کون بکنه…خوب دنبه کن کونت عقب باشه بلد نیست بکنه اذیت میشه…این تازه کاره زود آبش میاد…دیوس اونجا آب کیرش رو با ملحفه رو تختش پاک کرد…گفتم من خجالت میکشم…گفت من میرم بیرون دم در وایمیستم کسی نیاد تو اونم که پشتش بهته…اون رفت بیرون من آروم شلوار و دادم پایین گفتم سعید نگاه نکنی که میزنم پس کله ات ها…گفت باشه فقط زود بکن اینجوری کمرم درد گرفته…گفتم باشه…تا شلوارم و دادم پایین دیدم کیرم شقه شقه…تا حالا اینجوری ندیده بودمش.چرا بعضی صبحا که بلند میشدم شاش داشتم بزرگ بود دست میزدم خوشم میومد…اما اصلا تجربه هیچچی نداشتم…چون خونه ما همه دخترها ازم بزرگتر بودن همه هم محجبه…اینجور چیزا ندیده بودم…قدیم هم مثل الان نبود که مادر پدرها با شورت یا کون لخت پیش بچه هاشون باشن…حموم که میرفتیم حاجی ما رو میشست سریع می رفتیم بیرون…همیشه که منو میشست می گفت ماشاالله ماشالله…داداشم میگفت آقاجون چرا به من نمیگی ماشالله فقط به سهراب میگی…میگفت چرا دیگه دو بار گفتم دیگه هم تو هم سهراب…اون داداش بزرگم هم که طفلک خبری ازش نبود…خلاصه که کون قنبل شده آماده بود کوسخول با دستاش کونش رو هم باز کرده بود گفت تف بزن بکن توش…دزد حاضر و بز حاضر…تف زدم و نشانه گرفتم کونش هم که صفرش باز بود تا ته با تمام زورم با فشار دادم توش…چنان دادی کشید گفت یا ابوالفضل کونم پاره شد…این جواد کوسخول سریع اومد تو من از ترس کشیدم بیرون …اون بدبخت کونش رو دودستی گرفته بود بالا پایین میپرید… جواد اومد تو گفت یا سید عباس بچه چه کیری داری از مال بابام خدارحمی هم کلفتره. اینو کردی کون این بدبخت که داره گریه میکنه…گفتم تو گفتی دیگه…گفت من فک کردم کیرت کوچیکه…تو که کیرت مث بابات بزرگه…گفتم تو کیر بابای منو کجا دیدی؟فهمید سوتی داده گفت بعدا بهت میگم…گفت اینو تا کجا دادی تو کون این که داره گریه میکنه…گفتم تو گفتی تف بزن محکم بکن…خودش هم گفت…سعید گفت لامصب من که اندازه کیرت رو ندیدم فک کردم کوچیکه نمیدونستم مث مال خره…جواد کونم پاره شد دارم میمیرم…جواد گفت نترس برو با آبگرم توی حموم بشور…دوش حاضره دم صبحه هنوز کسی بیدار نیست…حوله برداشت فقط شورت پاش کرد بزور راه میرفت… اون که رفت جواد گفت سهراب کو دوباره درش بیار ببینمش…گفتم نه نمیخوام…گفت بیا این مال من …کو در بیار درش آوردم گفت دمتگرم اصل کیره جون کوس گاییدنه…این بره تو هر کوسی دیگه ازت دل نمیکنه…گفتم کوس چیه دیگه…گفت مشنگ دخترها که کیر ندارن بجاش کوس دارن و عاشق این هستن که کیر بره تو کوسشون…البته اگه پرده نداشته باشن…گفتم پرده چیه دیگه…گفت حالا بیا براش کلاس گاییدن بزار…خلاصه که یک ساعت بمن توضیح داد…گفت تو فقط باید کون رو لاپایی بزاری مال تو کلفته بد هم کلفته چون کله اش کله گربه ای هست گنده بره تو کون …کون طرف چند وقتی زخمه…ولی بره تو کوس یارو تاآخر عمر دنبالته…گفتم کوس چجوری ببینم…گفت اگه دهنت سفت باشه بهت نشون میدم…گفت آبت میاد یا نه…گفتم نمیدونم تا الان امتحان نکردم …گفت بزار سعید بیاد کونش نرم و چاقه بزار لاش بکن تا آبت بیاد…لایی هم خوش میاد…سعید طول کشید تا اومد…جواد گفت خشک کن خودتو دمر کن سهراب لای کونت بزاره …گفت نه میترسم تازه دردش یککم ساکت شده…گفت زر نزن دمر کن اگه نه دستاتو میگیرم دهنتم میبندم میگم بکنه توی سوراخت…طفلی ترسید دمر شد تف زدم گذاشتم لاش چقدر نرم بود گرم بود شروع کردم خودمو تکون دادن های میخواست بره سوراخش سريع خودش رو سفت میکرد… همون لحظه که تنگ میکرد کیفش بیشتر میشد… گفتم وای چی خوبه…گفتم دیدی چه خوبه حالا بزن تو گوشم… گفت…تندتر بکن آبت بیاد گفتم سفت گرفته نمیشه کیرم رو جابجا کنم…جواد زد پس کله سعید گفت خارکسده شل کن بزار راحت بگایدت.
گفت های کیرش میخواد بره توی کون دردم میاد خب…گفت سرش رفت که رفت گفتم تا ته نکنه…گفت سرش کلفتتره اندازه پرتقاله…گفت کم کم باید بهش عادت کنی تا بفهمی کیر واقعی چیه…طفلی شل کرد…من هم میکردم ها.های کله اش میرفت توش های قلپ میگفت میومد بیرون …اونم آخ آخ میکرد خودش دهنش رو روی بالش گذاشته بود صداش نره بیرون…یک آن یک حال خوشی بهم دست داد انگار که جونم از سر کیرم زد بیرون…تمام زورم رو انداختم روش کیرم اقلا نصفش رفت توش…چی آبی ریختم توش…اندازه یک ملاقه…الان خیلی ها فحش میدن میگن اصلا بچه ۱۲ساله آب نداره…چرا بچه درشت و قوی که خوب خورده و خوب چریده و قوی باشه داره…درضمن ما دهه ۵۰ ۶۰ همه چیز ارگانیک خوردیم تقلبی نخوردیم که بدنمون ضعیف باشه..اون زمان دخترا رو۱۴سال نشده شوهر میدادن…و پسران سربازی نرفته زن میگرفتن براشون…اگه دیره دیر که میشد خدمت تموم نشده متاهل بود.سر سال هم همه بچه داشتن…بله داداشیا دهه ۵۰ اینجور بود.…اما الان همه به چوس بندن و به گوز پیوندند… ناراحت نشین بخدا حقیقته…جسمها ضعیف دلها شکسته همه افسرده…حیف این جوونها… دخترها هم همینجور به قول پیر زنها دخترها رو که از شیر میگرفتن میذاشتن زیر کیر…خلاصه که جواد بلک گفت دمت گرم داداش عجب گایشی کردی چی آبی …کونش رو غار ساختی براش …عه نگاه کن کونش مث دوتومنی باز شده…اون زمان دوتومنی بزرگترین سکه بود گرد و بزرگ…خلاصه که بلند شدم از روش اون رفت دوباره دستشویی.هنوز حرفم تموم نشده بود صدای اذون اومد گفتم جواد من برم وضو بگیرم نماز صبح بخونم…گفت زرت…گفتم چرا گفت کوس مشنگ ناپاکی ارضا شدی باید بری حموم غسل جنابت کنی …گفتم اون چیه دیگه…گفت الان بهت میگم…تو که آکبند…خلاصه جریان رو گفت و تازه فهمیدم چرا وقتی با آقام میرفتیم حموم نوبتی از بالا پایین خودش رو آب می کشید…
خلاصه که توی اردو چندباری نوبتی کون سعید کپل گذاشتیم…کیف داد…برگشتیم شهرمون…تا ما رسیدیم خونه چون منطقه ما روستایی بزرگ و یا چطور بگم شهرکی کوچیک و آباد پر از باغ و بستان وسرسبزه…و چون اتوبوس بابام بود تا همه رو رسوندن نوبت من و جواد شد ساعت۱۱شب بیشتر بود…رفتم خونه اون موقع چون توی یک خونه باغ ویلای بزرگ زندگی میکردیم. ته باغ جوادشون با چندتا خانواده جنگ زده دیگه بودن…ما هم توی خونه خودمون از رو در پریدیم تو…آقام روی بهار خواب یا بقول امروزیها تراس جلوی خونه پشه بند زده بود…هر دو نفر یکی …منو بیژن هم یکی آروم رفتم خونه لباسام رو در آوردم رفتم زیر پشه بند…فک کردم بیژنه…هولش دادم اونور که بره کنار پتو روش بود…یک پتو شمد تابستونی نرم…دیدم لخته پتو زدم کنار چشمام باز وبسته کردم یک خورده تاریک بود…دیدم بیژن نیست یک کون تپل شورت دخترونه سفید…پاها کوچولو تپل سفید بود…صورتش رو دیدم…بچه آبجیم بود که تهران بودن…از ترس موشک بارون و همچنین برای کمک به بابام اومده بودن…باغ پیش ما…بیژن نبود…که بعدا فهمیدم باز مریض شده بردنش بیمارستان که ننه جان با همین آبجیم فاطمه خواهر بزرگم…ننه همین هدی کوچولو که البته کلاس دوم بود…توی بیمارستان مواظب و همراه بیژن وایستاده بودن…چند دقیقه کون هدی رو دید زدم…چی تپل بود بدجوری به کون کردن عادت کرده بودم…دامن پاش بود دامنش توی خواب رفته بود بالا زیر پتو کون لخت با شورت بود…آروم هول دادمش بره کنار تا من هم بخوابم…وسط تشک به اون بزرگی تنها خوابیده بود خر غلط میزد…تا هولش دادم بیدار شد گفت وای دایی سهراب جون اومدی چقد دلم برات تنگ شده بود…گفتم ساکت باش الان آقاجون بیدار میشه حالمون رو میگیره…خندید گفت باشه…بوسش کردم…گفتم یک خورده برو انور من هم جا بشم بخوابم گفت باشه دایی جون…رفت کنار ازش پرسیدم چرا اینجا خوابیدی پس دایی بیژن کجاست؟…گفت جریان بیژن چیه و چطوره شده…این هم دیده جا خوبه خوابیده اینجا…خوابیدیم اما مگه خواب به چشمم میرفت مزه کون گاییدن همش زیر زبون کیرم بود…کون هم اینجا لخت و تپل کنارم بود…باورکنید ۲ساعتی بیدار بودم …آقا فقط فحش ندین…از یک بچه نابالغ که هر رو از بر تشخیص نمیداد نمدونست چی به چی کی به کیه چی انتظاری داشتین…نمدونستم که نباید خواهر مادر خودم رو بهشون نظر داشته باشم فک میکردم هر کونی رو باید گایید…پتو زدم کنار به پشت خوابیده بود…پاهاش تا زانو لخت بود آروم دادم بالا دامن رو…در ضمن اونزمان اکثر خانمها با شورت و جوراب و دامن اینور اونور میرفتن حتی مهمونی باحجاب چادر به سر جوراب کلفت پاشون دامن بلند تنشون…اما شلوار پا نداشتن…گفتم باحجاب بودن نه که مث الان ساپورت تنگ پاشون به اسم شلوار ولی همه جاشون پیداست…آروم دامن و دادم بالا وای که الان یادم میاد یک کس فوق تپل کوچیک برآمده ناز زیر شورت بهم چشمک میزد…این چند شب این جواد بلک نامرد خیلی مخ منو بهم ریخته بود…از قدیم میگن امان از رفیق ناباب…هرچی سر آدم میاد از رفیقشه…با خودم گفتم بزار دست بزنم ببینم چی طوریه…دست زدم دیدم واقعا دول مولی خبر نیست یک تپه تپل و سفت پایینش نرم و دلچسب…کلاس دوم بود ناز ناز.اینقدر مالیدم کوسش رو که اصلا نفهمیدم بیداره کیرمم بزرگ شده بود و میمالیدمش تا آبم اومد ریختم بیرون…برگشتم دیدم چشاش بازه…بوسم کرد خوابید بدجور ترسیدم و خجالت کشیدم…همش با خودم میگفتم خدا کنه صبح به هیچکس نگه…صبح شد همه تا منو دیدن بوسیدن و خسته نباشی و سفر بی خطر گفتن…من سریع آقاجون رو بوسیدم و گفتم میرم بیمارستان ببینم بیژن چطوره…بابام گفت برو به جواد بگو بیاد موتور یاماها ۱۰۰رو بردارید برین…چون توی بیمارستان شهره…نه بهداری اینجا…رفتم جواد و بیدار کردم و رفتیم آقام پول خوبی داد گفت برین جیگر بخورین…رفتیم دلی از عزا در آوردیم.تا بعد رفتیم بیمارستان دیدم ننه جان با آبجی فاطمه بیرون هستن تا منو دیدن شروع کردن بوسیدن و ناز کردن…هر دوشون رو عاشقشونم.مهربون خواستنی…گفتم چرا بیرونید گفت ،،گفتن تا دکترها مریضها رو میبینند بیرون باشید…من وجواد تا غروب پیششون بودیم.و بعد برگشتیم خونه جواد گفت بریم سر چاه موتور یککم شنا کنیم هنوز هوا روشنه بعد بریم خونه گفتم نه من باید زود برم که برم حموم غسل دارم گفت بری چی تو که…قبل سوار شدن توی مشهد رفتی حموم پاک شدی…گفتم دیشب یک چیزی دیدم بهت نمیگم…گفت نامرد ما که باهم نداریم…من همه چی بهت گفتم تو بمن نمیگی…من خر هم تمام جریان دیشب رو گفتم…گفت کوسخول اونا که خواهر و خواهر زاده اند گناه داره نباید اونا رو بکنی…ولی چون نکردی توش فقط مالوندی اشکال نداره چون نمیدونستی…ولی دیگه نکن تا وقتش بشه بهت بگم چی بکنی…کیرتو حیف نکن…زیاد جلق نزن کمرت ضعیف میشه بعدا آبت زود میاد…بزرگ بشی هرکی رو بکنی زود سیر بشی… اون سیر کیر نشه دیگه دوستت نداره بهت کون وکوس نمیده…حرفهاش مث استاد آویزه گوشم میشد…گفت
بعدشم بریم توی حوض باغ غسل ارتماسی بکن …نیت غسل کن یک دفعه برو زیر آب بیا بالا…پاک میشی.گفتم دمت گرم…رفتیم و غسل کردم رفتیم خونه…بابام خونه بود گفت چرا دیر اومدی…گفتم وایسادم برای ننه و آبجی چیز میز گرفتم داروهای بیژن رو گرفتم…ظهر شد براشون ناهار گرفتم…گفتم چی بخورن زن هستن تنهان…گفت آفرین پسر غیرتی خودم خدا رحمت کنه ننتو…همون چند قطره شیرش که چندروز بهت داد حلالت…حیف اون داداشت که رفت و نیست.اون یکی هم که مریضه امیدم فقط تویی.بیا شام بخور گفتم آقاجون نماز ظهر و صبح هم نخوندم بزار بخونم میام میخورم…بنده خدا یکجور کیف میکرد که نگو…
جواد بهم گفت که ممکنه توی خواب آبت خودبخود بیاد اونوقت بهت میگن محتلم شدی…بازم باید غسل کنی نماز روزه بهت نمیفته…خیلی حالیش بود بی پدر…شام خوردیم و آقام بعد شام چند بست وافور کشید و میوه اش رو خورد گفت زود بخوابین که فردا باید آلو بچینیم عجله داریم…هوا گرم تر بشه همه خراب میشن…گفتم آقاجون ننه و آبجی که نیستن…به من گفتن صبح اول وقت لباسای بیژن رو ببرم براشون.گفت اشکال نداره تو برو ولی تند نرو…جواد بزار باشه کار زیاد دارم تو هم برگشتی ۵۰ تا نون بخر بیار ظهر کارگر زیاده ناهار میخوان…آبجی صدیقه و کبری مسوول ناهارند. کبری گفت آقاجون ما که نمیتونیم برای ۵۰ ۶۰ نفر غذا بسازیم…آقام گفت مگه مردین…رفتین خونه شوهر میخواین چی بسازین…زهرا خواهر دومی که شوهرش جبهه بود و حامله بود گفت آقاجون من و کبری میسازیم…آبگوشت بار میزاریم…بزار صديق بیاد باغ.…گفت اشکال نداره اما بار سنگین بر ندار…سهراب زود برگرد کمک آبجیت کن…گفتم باشه آقاجون…در ضمن ما وقتی ناهار میدادیم کارگرها ۹۰درصد غذا حتما آبگوشت بود چون همه دوست داشتن و پختنش برامون راحت بود…ممکن بود ده روز که کارگر داشتیم حتما ۸روز آبگوشت میدادیم… البته آبگوشت روی آتیش دودی گوشت فراوون کیف میده…بماند جاتون خالی…همه رفتن زیر پشه بند …من هم رفتم بخوابم باز هم دیدم از من جلوتر اون وروجک کون تپل توی تشک منه…رفتم دیدم بیداره میخنده…گفتم برو پیش مامانت بخواب گفت مامانم داداشمو بغل کرده اون شیر میخوره نصف شب بلند میشه ونگ میزنه ازش بدم میاد…میخوام پیش تو بخوابم… گفتم فقط بخواب که صبح زیاد کار داریم…همه خوابیدن اما مگه شیطون میزاشت بخوابم…دیدم بازم به پشت خوابیده شیکم تپلی بالا…آروم روی لحاف رو زدم بالا…به هرچی بگی قسم جوون مرگ شده شورت پاش نبود…برای اولین بار کوس میدیدم…چی کوسی سفید سفید بدون مو تپل…عین برف یعنی اینقدر خوشگل بود که نگو…در تمام عمرم شاید بالای هزار تا کوس گاییدم اما اون کوچولو اونشب هیچوقت یادم نمیره…تا دست زدم به روح ننم قسم پاهاش رو بازتر کرد…دیگه فرمون دست خودم نبود…این زبون کوسش که شماها میگین چوچوله…ما میگفتیم دلیک…زده بود بیرون چقدر گنده شده بود.…من اصلا اون موقع نمیدونستم که باید لیسید باید مکید باید خوردش…به خدا ناخودآگاه جذبش شدم شروع کردم خوردنش چی کیفی میداد…بخدا شکمش از خوشی تکون میخورد کیرم بزرگه بزرگ شده بود…چرخوندمش راحت چرخید آماده بود…کیر رو درآوردم گذاشتم لای کونش خیس و تر بود خیسه خیس…نمدونم آب کوسش اومده بود جیش کرده بود هر چی بود من اینقدر تف نزده بودم.که اینقدر لیز بشه…خیلی سر بود…کیرم و گذاشتم لاش حواسم بود توش نره سوراخش اینقدر کوچیک و تنگ بود که انگشت کوچیکه ام هم توش بزور رفت…کیر لاش بود چقدر لایی میزدم دنبه قلمبه کونش و عقب داده بود که خوب گاییده بشه…دوست داشت کیر از عقب بره لای کوسش من هم کیرم که به کوسش میخورد کیف میکردم…تا اذون صبح بالای ۳بار لایی کردمش…میریختم زیر تشک با ملحفه میمیمالوندم که پخش بشه…کوسش خیس و آبدار شده بود با همون پتو تابستونی پاکش کردم…خوابیدیم وقتی بیدار شدم دیدم هیچکی نیست فقط همین هدی چفتم خوابیده…زود روش رو پوشوندم لختی کونش دیده میشد…بلندشدم رفتم توالت خیلی زیاد شاش داشتم…صورتم رو که با آب حوض بزرگه شستم دیدم آبجی کبری منو دید سلام دادم تلخ جواب داد…گفت برو آشپزخونه برات صبحانه گذاشتم بخور…داشتم صبحونه میخوردم که هدی بیدار شده بود رفت توالت برگشت دست و صورتش رو شست…من از توی پنجره آشپزخونه میدیدم…میخواست که بیاد خونه کبری گفت هدی بیا از توی انبار کوچیکه پنیر بدم ببر بخورین…هدی دنبالش رفت…من سریع رفتم بگم اون پنیر گوسفندیه نباید الان بخوریم باید اقلا۴۰روز توی آبنمک باشه که تب مالت نگیریم…تند رفتم بدون کفش که بهشون بگم دیدم…کبری با نی قلیون چند تا زد از پشت و کمر هدی …گفت دختره ور پریده یک وجبی کی بهت یاد داده بدون شورت بری بغل پسر ها بخوابی …بری چی رفتی بغل دایی سهراب خوابیدی…ها بگو تا نکشتمت.…گفت بخدا خاله غلط کردم دیگه نمیکنم…به مامانم نگو اگه ایندفعه بفهمه منو میکشه…گفت مگه قبلا فهمیده …گفت آره آرین پسر همسایمون توی انباری مجتمع خونه هامون…منو لخت کرد اونوقت دودولش رو چسبوند کونم…دوستم منیره فهمید به مامانم گفت خیلی کتکم زد.کبری گفت بخدا اگه از امشب بری بغل داداش من بخوابی میکشمت…گفت حالا گریه نکن برو صبحانه بخور…من فهمیدم که دیشب که منه مشنگ سرگرم کوسخوری و کون کنی بودم این کبری تموم جریانات رو از اول تا آخرش دیده.…سریع برگشتم آشپزخونه مثلا دارم چایی شیرین میخورم…برگشت اومد گفت آقا سهراب شما شیرینیهات رو خوردی بدون شکر چای شیرین میخوری…گفتم نه قند ریختم توش…گفت باشه پاشو برو تا انشالله ننه جان بیاد باهات کار داره…بخدا لقمه
پرید گلوم تا نقطه خفگی رفتم…اومد زد پشتم خیلی زد تالقمه اومد بیرون…از ترس گریه ام گرفت…اون سریع هدی رو انداخت بیرون…خودشم ترسیده بود چون اگه منو طوری میشد آقام همه و منطقه رو کن فیکون میکرد… گفتم آبجی جونم تو که منو دوست داشتی چرا میخوای. آبروی منو ببری…حالا که اینجوریه من هم امروز خودمو میکشم…گفت نه داداشی فقط خواستم بترسی…منو بغل کرد گفت قربونت بشم پهلوون من دیگه ازین کارای زشت نکنی ها…مخصوصا با ما خدا قهرش میگیره.گفتم باشه بخدا غلط کردم الان میرم حموم غسل میکنم توبه میکنم…گفت آفرین…خیلی ماچ و بوسم کرد…گفتم که این یکی چون دو سال ازم بزرگ بود خیلی منو دوست داشت…خلاصه که به خیر گذشت سریع رفتم موتور و برداشتم و اول رفتم حموم…چون مال خودمون بود حموم روستا من صف وای نمیستادم. میرفتم یک نمره خصوصی بود مال آقام اینا بود اینجا.ساعت۹بود رسیدم بیمارستان لباسای بیژن و دادم ننه گفت تا ظهر مرخصه. خیلی خوشحال شدم. چون بیژن همبازی و همه کس من بود و هست و همه حرفامون پیش هم دیگست…گفتم ننه من باید نون بخرم ببرم خونه برای کارگرا…گفت برو ننه …آقا۵۰تا نون گرفتم مستقیم بردم سر باغ دادم اونجا…آقا جانم گفت.سهراب تندی برو خونه بگو نهار رو بیشتر کنند مهمون داریم وامروز زودتر میان ناهار رو میارند…خودت هم حتما بعد ناهار بیا کمک بارگیری داریم…گفتم چشم …موتور رو روشن کردم و گازش رو گرفتم …فقط بگم خدا رحم کرد سر کوچه سرعت رو کم کردم سگ مشتی رضا بی پدر از خونه حمله کرد بهم بخدا زودی ترمز گرفتم ولی باز هم خوردم زمین …افتادن همان و دستم از آرنج پوستش تا مچ کنده شد…پام زانو نشکست اما پر خون شد…شلوارم لای زنجیر موتور گیر کرد پاره شد…سر و کله خاکی…بخدا ۳۸سال رد شده انگار که همین دیروزه.چقدر دردم اومد بدبختی کسی هم تو کوچه نبود…فقط دیدم جمیله خواهر جواد از دور میاد تا منو دید دویید طرفم گفت وای خدا مرگم بده چی شده…دوباره سگه بهش حمله کرد.کم مونده بود پاهاش رو بگیره…گفتم جمیل جلو نیا گاز میگیره …همون لحظه مشتی اومد سگه رو جمع کرد کمکم کرد بلند شدم موتور رو برد توی حیاطشون. میخواست من و کمک کنه جمیله گفت نه خودم کمکش میکنم…اومد گفت دستت رو بنداز روی شونه من…لنگ لنگان رفتم خونه …آروم طناب رو کشیدم در روباز کردم…اون زمان چون حیاط ها بزرگ بود و رفت و آمد زیاد بود…یک طناب از لای در مینداختن توی کوچه که هرکی اومد خودش در رو باز کنه…خودی بود که خونه خودشون بود اگه همسایه بود یاالله یاالله میگفت که همه بشنون…من هم رفتم تو جمیله گفت بزار بیام تو کمکت گفتم نه تو برو به کارت برس آقام گفته بعد ناهار باید همه باغ باشیم بارگیری داریم…اون رفت ته باغ من رفتم سمت عمارت خودمون…آروم آروم …رفتم در هال باز بود خب اول تابستون بود و گرم بود مث الان کولر گازی نبود که درها رو ببندن…نهایتش پنکه سقفی بود و رومیزی…رفتم تو گفتم بزار یک دستمال پیدا کنم اقلا پام رو ببندم…رفتم که برم اتاق ننه جان وای چی دیدم…کبری دامن و داده بود بالا نی قلیون رو میکرد توی پیاله کره های میمالید لای کوسش…چقدر پاهاش سفید و رونهاش تپل بود…کوسش پر مو بود پوست کوسش دیده نمیشد…من خودم و کشیدم کنار تا ببینم چیکار میکنه…این نی قلیون چرب و که مال قلیون ننه جان بود…اون موقع قلیون میوه ای که نبود.توتون خوانسار میکشیدن… های چرب میکرد میمالید روی کوسش روی کوس پره کره بود…های برمیداشت میخورد کره ها رو…خودش و خم کرد وای چه کونی داشت بزرگ کمر باریک ولی مو دم سوراخ کونش زیاد بود…نی رو کره میزد میکرد توی کونش بگم بیشتر از ده سانت میداد تو و آخ و واخ میکرد.من کیرم اندازه مال خر شده بود درش آوردم اون صحنه شقه شق بود دلم میخواست بجای اون نی کیر من بره کون آبجی…کیر بیرون بود کلفت و مردونه .
داشتم اون صحنه قشنگ و میدیدم…کمر باریک و کون سفید گنده همون لحظه صدا اومد صاحب خونه صاحب خونه .پسر حاجی …جمیله بود برگشته بود.تا صدا اومد من سریع خودم و انداختم پشت در نشستم دست وپا داغون تازه یادم اومد چه بلایی سرم اومده…جمیله اومد تو…کبری گفت چیه جمیله چی شده…گفت چکار کردی سهراب رو…میخای ببریمش بهداری…گفت چی شده مگه؟؟تا اومد بیرون منو خونین ومالین دیدجیغ کشید وای مامان …داداش چی شده…طفلک آبجی زهرا اتاق پنج دری خواب بود.آخه حامله بود…اونم ترسید از سر وصدا بلندشد اومد گفت چی شده وای خدا مرگم بده…داداش کجات شکسته چی شده…جمیله گفت با موتور میومده سگ مشتی از خونه پریده بیرون اینو زده زمین …لامصب به من هم حمله کرد…بخدامن میگم خواهر از برادر بیشتر برادرش رو دوست داره…تازه اینا از مادر جدا بودن…زهرا با اون شیکمش بلند شد مث پلنگ رفت در خونه مشتی…بعدا شنیدم که زیر وبالای مشتی و خاندانش رو یکی کرده…آخه یک برادرم مفقودالاثره…یکی بیمارستان …من هم که داغون…به جمیله گفتم برو دنبالش حامله است سگه بهش نپره بترسه…رفت دنبالش…شلوارم پر خون دستم همینجور…کبری بلندم کرد گفت بشین رو صندوق ننه شلوارت و در بیار گفتم نه زشته…گفت بهت میگم در بیار پیرهن شلوارم رو در آوردم …آقا تازه عمق فاجعه رو دیدم ران چپ تا زانو پوست نداشت…ساق پام که زیر موتور مونده بود کبودکبود بود…ولی این کیر لامصب عین دسته کلنگ شق بود…کبری تا چشمش افتاد دید شورتم بزرگ شده باد کرده …گفت وای خاک برسرم.جمع کن خودتو…سهراب از کی اینجا بودی…منو دیدی…گفتم آره…الان یک یک مساوی شدیم…زد توسرش گفت خاک برسرم…گفتم نگران نباش من دوستت دارم به کسی نمیگم…گفت بعدا به حسابت میرسم که منو دید نزنی.لپم و کشید.گفت ماشالله چی شورتت باد کرده …خندیدم…همون موقع آقام اومد…گفت یا امام هشتم چی شده باباجان…گفتم نترس آقا جون دست وپام سالمه فقط پوست شده…سریع پشتم کرد برد تاماشین رفتیم بهداری خیلی طول کشید تا پانسمان شدم…برگشتنی دم خونه مشتی نگه داشت میدونم که خیلی عصبانی بود.امکان داشت به مشتی آسیب برسونه…دستش رو گرفتم گفتم آقاجون تورو به جون داداش ولش کن…گناه داره پیرمرد خجالت میکشه…گفت اون سگ بی صاحبش چندبار هم سر صبح بمن حمله کرده و به دیگران…گفتم جمعش کن گوش نمیده…گفتم آقاجون پسراش دوتاشون جبهه هستن این هم پیره ولش کن میترسه دزد بیاد خونه اش سگ نگه داشته میگیم زنجیرش کنه…بوسم کرد گفت باریک الله مرد شدی مرد…وقتی رسیدم خونه ننه و آبجی فاطمه با بیژن برگشته بودن…ننه جان تا منو دید میخاست دلش بترکه تمام بدنم صورتم باندپیچی بود…بنده خدا قلبش یک آن وایستاد…آقام گفت بخیر گذشت طوریش نیست همه بغیر کبری باید بریم باغ…جان بی بی جان…نترس پسرم مرد شده آخ نگفت…همه رو برداشت با ناهار رفتن باغ…کبری برای من هم ناهار آورد خوردیم…بعدش رفت در باغ رو بست…گفت داداشی تو رو خدا به هیچ کس حتی بیژن هم نگی چی دیدی ها…طفلی بیژن کم خونی داشت دائم خواب بود…ناهار هم نخورده بود…چقدر مهربونه…دست ودلباز و مهربون…گفتم آبجی کبری من تو رو بعد از بابا از همه بیشتر دوست دارم…ولی یک چیز بگم چرا اونجاهات اینقدر مو داره…گفت وای پر رو دیگه نپرسی ها خجالت میکشم…گفتم خب بگو دیگه…گفت ما دخترها زودتر از شما پسرا بالغ میشیم برای همون هم زود ازدواج میکنیم…مثلا من که الان خواستگار دارم ۱۴سالمه ولی پسر عمه که منو میخاد۲۲سالشه…گفتم مگه پسر عمه تو رو میخاد گفت آره بهم گفته صدیقه رو که بدن بره میاد منو خواستگاری میکنه…گفتم عجب…آقاجون ننه جون هم میدونن…گفت نه نگی بهشون.من و تو چون دیگه چیزی بین مون نیست که ندونیم بهت گفتم…داداش نگی تو رو خدا…گفتم آبجی گلم گفتم که نمیگم…تازه اگه بگم تو هم مال دیشب منو میگی…گفت نه من نمیگم اونجور گفتم که بترسی…دیدی لقمه پرید گلوت…گفت خوب شد نرفتم باغ حوصله نداشتم…گفتم نگفتی بهم چرا اونجات اینقدر مو داره نتراشیدی…گفت برای اینکه اگه بتراشم پوستش هم زمخت میشه هم سیاه…میشه…باید شب عروسی بتراشم که نرم و سفید و تمیز باشه…دوماد بدونه من باکره بودم دختر خوبی بودم…گفتم خب تو نصف نی قلیون رو میکردی تو…گفت سهراب نگو دیگه از خجالت دارم میمیرم…گفتم خجالت نداره که…من هم دوست دارم همش ازین کارا بکنم…گفت چی کار گفتم دوست دارم چیزم بلندبشه همش بمالمش یا بزارمش جایی نرم وگرم…گفت حتما لای پای من هدی گفتم آره خیلی نرم و خوبه…گفت نه آدم با خواهر مادر خودش ازین کارا نمیکنه که…گفتم میگن اگه توش نره گناه نداره…گفت هر کی گفته گوه خورده…تو وبیرون نداره وقتی ته دلت خالی بشه سبک بشی غسل بهت بیفته…یعنی گناه کردی…گفتم یعنی مامان باباها هرشب گناه میکنن…گفت نه اونا از خدا اجازه دارن…اونا ازدواج کردن…گفتم خوشبحالشون…باور کنید کیرم عین تبر سفت و بلند بود ولی چون شلوار کردی گشاد پام بود دیده نمیشد…گفت عجله نکن تو
هم انشالله زود داماد میشی…گفت پاشم برم ظرفها رو بشورم…رفت بیرون ولی کیرم اینقدر شق بود که وقتی رفت زیر پنکه سقفی که دراز کشیده بودم متکا پشتم بود…درش آوردم آروم میمالوندمش…چشام بسته بود کیف میکردم…بخدا وقتی چشامو باز کردم دیدم کبری کنارم نشسته داره بهش نگاه میکنه چشماش۴تاشده…وقتی برگشته بود اینقدر توی حال خودم بودم که نفهمیده بودم…صدای پنکه هم زیاد بود…کلا نفهمیده بودم…تا دیدمش میخواستم شلوار رو بدم بالا دست انداخت نذاشت بکشم بالا …گفت خدا چقدر کلفته تو یک بچه ای برای همونه آتیشت تنده…بخدا کلفتیش دو برابر ماله محسنه…محسن کیه حالا …همون پسر عمه خواستگارش…نگو آقا چند بار کون خانم گذاشته…گفتم تو مال محسن رو کجا دیدی ؟یک آن لال شد و فهمید سوتی داده.گفت توی باغ سرپا شاش میکرد دیدمش…گفتم نه صفر کونت هم آزاد بود نی قلیون خوب میرفت توش…من تو مسافرت تا توی کون سعید کردم یکساعت گریه میکرد…اما تو راحت نصف نی قلیون رو میکردی توش…گفت تو این کیر خر رو کردی تو کون پسره…گفتم آره گفت بدبخت حتما چندروز نتونسته برینه…گفتم معلومه تجربه داری دردش رو کشیدی میدونی…گفت راستش چندبار ته باغ محسن گذاشته تو کونم…بار اولش بزور ولی بقیه اش خودم دلم خواسته…ولی مال اون قدش اندازه اینه اما کلفتیش نصف این هم نیست…دمت گرم داداشی…ماشالله…گفتم آقاجون هم هر وقت میریم حموم لخت که میشم میگه ماشالله…گفت بخدا ماشالله هم داره…دست میزد دستاش نرم بود میگفت چی کله کلفتی داره…گفت چشماتو ببند تا تگفتم باز نکن اگه باز کنی باهات قهر میکنم دیگه آشتی نمیکنم…گفتم باشه. گفت دراز بکش…دراز کشیدم چشامم بستم…دیدم اومد روم آخه سنگین شد سر دلم…دستام و پاهام همه پانسمان بود…شلوارم گشاد بود…تا زانو کشید پایین…اومد روم کیرمو گرفت با دستش تف زد سرش گذاشت لای پاهاش …بخدا اینقدر خودش رو عقب جلو کرد کوسش مو داشت کیرم خش افتاد اصلا بهم خوش نیومد…فقط صدای ناله اش قشنگ بود مستم میکرد که گوش بدم حال کنم…وقتی آبش اومد روی شیکمم خیسه خیس شد…گفت وای خدایا چقدر حالم جا اومد…گفتم پس من چی خم شد یک بوس بزرگ از لبم کرد…گفتم چشمات بسته باشه…گفتم چشم…دیدم صدای تفش اومد وای که چی ناز میمالیدش…کیر رو بسپارید به خانومها براتون جق بزنند بخدا از خودتون وارد ترند…چنان میمالید. بهش گفتم ابجی اجازه میدی بزارم توی کون خوشگله بزرگت…گفت نه اصلا…این کله اش کلفته کون رو جر میده…هیچوقت …گفتم پس دوستم نداری…همون لحظه مالید یکجور آبم پاشید توی صورت و چشماش که پرید کنار گفت…این چیه مثه کفچه مار سمش رو پاشید بیرون…وای چقدر زیاده…کفچه مار همون مار کبری است که سم رو از دور پرتاب میکنه…خندیدم گفتم مرسی…گفت فقط شتر دیدی ندیدی…گفتم کاش میزاشتی توش میکردم گفت شاید بعدا بزارم…تا اینجا قسمت اول خاطرات من بود…برام مهم نیست باور کنید یا نه…الان طرف میاد میگه کیر کلفت فلان فلان…فعلا خداحافظ…
نوشته: فردوس
ادامه…