خاطرات فردوس (۲)

…قسمت قبل

خودم:
سلام و عرض ادب دوباره…گفتم الان فعلا بیکارم بقیه خاطراتم رو بنویسم…دوستان هرکس نظر و کامنت خودش رو داره…گفتم مهم نیست ادب مهمه که اکثر ما ایرانی‌ها ازش بی بهره ایم…آقا خانم تو که ۲۰سالت نیست اون زندگی رو تجربه نکردی نمیدونی دروغه یا راسته. چرا نظر میدی چرت و پرت میگی…خب نخون خوندی بعنوان داستان چاخان بخون…اون زمان تو توی موز که هیچچی توی گردو هم نبودی…زندگی اون موقع قشنگ بود مهربونی بود آدما واقعا هم رو میخواستن اونایی که داشتن واقعا سفره هاشون برای همه پهن بود…خود خانواده ما با این قدمت و اصل و نسب.‌.اینقدر خواهر برادر هم رو دوست داشتیم…الان نصف بیشتر نوه نتیجه هامون اسم هم رو نمیدونن…در ضمن من که میگم۱۲سالم بود و نمیدونستم که گناه چیه…فقط اگه نمازی بود روزه ای بود…اگه شر و شوری بود همش تقلید از بزرگان بود…ولی خیلی خوب بود خوش گذشت یادش بخیر.
بماند یادگار واونایی که اون روزگار رو درک کردن میدونن گیلاس دزدی چیه‌‌.مواظب باغ بودن چیه…دنبال کلپسه کردن چیه…توی رودخانه شنا کردن چیه؟اصلا خوب بودن چیه و خوب زیستن چیه؟؟؟؟؟
بعد از اون جریان چند روزی که خونه افتاده بودم تا خوب شدم…اولش بدنم گرم بود متوجه نشدم ولی بعدش که تازه شب شد فهمیدم چی شده…شب زیر پشه بند خوابیده بودم بیژن کنارم بود غلت خورد طرف من فک کردم خوابه…خیلی دیر بود.‌ولی همش فکرم چون مشغول بود خوابم نمی‌برد همش به اون اتفاق ها فک میکردم…فک میکردم خوابم یا بیدار…یک آن دیدم بیژن بیداره و چشماش بازه…تو تاریکی چشماش میدرخشید…گفتم داداش خوبی چیه بگم ننه بیاد…گفت نه سهراب…تو منو دوست داری گفت این چی حرفیه میزنی…تو داداش منی…بهترینی…گفت اگه یک چیزی بگم ناراحت نمیشی.گفتم چی داداشی بگو ماکه باهم نداریم که…گفت من ظاهر همه چی رو دیدم…گفتم چی رو؟گفت دیدم آبجی کبری باتو چکار کرد…از ترس یک متر پریدم بالا…گفتم داداشی به کسی چیزی نگو اگه نه آقام بفهمه هر دوی مارو میکشه…اگه منو نکشو آبجی رو حتما میکشه…گفت نه نمیگم میدونم نباید بگم…ولی وقتی دیدمت با وجود اینکه درد داشتی ولی چقد کیف میکردی خوب بود کیف داشت آره آره؟؟؟گفتم خیلی.گفت بهش میگی با دودول من هم بازی کنه…گفتم اولا دودول نیست اسمش کیره …دوما بهش قول دادم به کسی نگم.مخصوصا به تو…گفت آخه چرا مگه من بدم…گفتم نه اون فک میکنه تو هنوز خیلی بچه ای میری به همه میگی…گفت ما که دوقلو هستیم چرا فک نمیکنه تو بچه ای.‌گفتم آخه تو ریزه میزه ای من درشتم…گفت آره دودولت خیلی گنده است مث مال رسول کارگرمونه…گفتم تو اون رو کجا دیدی .گفت کنار دیوار باغ آخری یونجه ها رو میزد …رفت شاشید من اونجا بودم در آورد دیدمش…گفت مال من کوچولو ست…گفتم اشکال نداره خوب شو ببرمت جایی بدمت کون بکن کیف کن…گفت چکار کنم…؟؟من هم ریز و درشت همه چی رو بهش گفتم یادش دادم خیلی زرنگه هر چیزی رو زود یاد میگیره…دو روز بعد که چیدن آلو تموم شده بود تازه جواد اومد دیدنم ‌…گفت بی معرفت بعد دو روز میایی…گفت بخدا جمیله گفت بهم ولی مگه حاجی ولمون کرد…در ضمن موتور رو زدی خواهرش و گاییدی امروز کلا اون رو درست کردم…ولی خوشگل شد چراغها راهنما ها باک همه نو شد…عشقه…باید ببینیش…این موتور برای کار راه اندازی …بود حاجی خریده بود اول دست جواد بود ولی خودم یاد گرفتم سوار میشدم…گفتم جواد چند روز دیگه میخوام برم حموم زخمام خوب شده میخوام بیژن رو بیارم حموم گناه داره…اگه کاری بگم میکنی برام …گفت جون بخواه گفتم میتونی سعید کپل رو بیاری حموم…گفت دلت هوس کون کرده…گفتم دوست دارم اما برای خودم نمیخوام بیژن میخواد بفهمه چیه…گفت آره داداش اون و خودم کونش و آب قند دادم ابنه ای خودم شده…اشاره کنم کشیده پایین…ولی داداش مردونه تو کونش نزار گناه داره ماشالله مال تو بد کلفته دردش میاد نمیتونه برینه…اون دفعه ننش یک کم بو برده بود فک میکردن کار منه…قضیه بخیر گذشت وقتی فهمیدن که تو توی اتاق ما بودی خیالشون راحت شد.‌.نمیدونستن کار خودته…گفت قرار بزار وسط هفته حمام نمره خصوصی خانوادگیتون.میارمش اونجا.حموم وسط هفته خلوته…گفتم چشم دمتگرم…سه شنبه بود بیژن رو برداشتم به آقام گفتم با بیژن میریم حموم دیر می‌آییم… ننه جان گفت براتون خرما میزارم با ارده بخورین زیر آب حال بیژن بهم نخوره سرگیجه نگیره…گفتم ممنون ننه.رفتیم سر راه جواد و سعید هم رسیدن…حموم چی کارگر آقام گفت پسر حاجی همه با هم میرین حموم…گفتم آره داداشم مریضه باید زود بشوریمش بفرستیمش بیرون…گفت خب برید عمومی چرا نمره…گفتم حاجی گفته عمومی کثیفه فقط نمره خصوصی خودمون…گفت والا چی بگم صاحب اختیاری…رفتیم تو و همه لباسها رو در آوردیم غیر شورتها.

چون بدبود کون هم رو ببینیم…ولی کون سعید رو لخت کردیم…گفتم کی اول بکنه…جواد گفت بزار اول بیژن بکنه داماد بشه بعد من بعد تو که کون از کوچیک به بزرگ گاییده بشه به کیر عادت کنه…جواد وازلین آورده بود…حموم گرم بود قشنگ سوراخ کون رو چرب کرد…گفت بکن داش بیژن حلالت…بیژن کیرش رو درآورد قدش خوب بود اما لاغرو بود…جواد گفت خوبه بکن دوست داره کیر لاغر دوست داره سعید دنبه کرده بود…بقول شما داگی بود…آروم گذاشت توی کون فشار که داد قشنگ دیدم تاته کیر رفت تو کون…سعید اول آخ کوچیکی گفت ولی بعدش میگفت این کیرش خوبه …بیژن هم تلمبه میزد ومیخندید چقدر قشنگ می‌خندید.‌خیلی هم گایید ده دقیقه بیشتر شد.‌کیر منو جوادم شق بود…جواد گفت آبت و توش نریزی کثیف میشه ماهم باید بکنیم…‌گفت باشه جواد جون…طفلک وقتی در آورد ریخت بیرون.یک کوچولو آبش اومد سریع سرگیجه گرفت بردیمش رخت کن نمره حموم حالش بهتر شد ارده خرما دادم خورد…خوب شد…گفتم بشین تاما بیاییم…بعدش جواد رفت تو خوب دل سیر گاییدش‌‌…گفتم چی دیر شدی …گفت دوشبه حسابی کون میکنم…ولی کون سعید یک چیز دیگه است.‌گفتم نامرد کون کی…گفت نمتونم بگم خصوصیه…ناراحت شدم ازش گفتم من خصوصی‌ترین رو بهت گفتم تو نمیگی؟گفتم الان نه بعدا میگم برو بکن بشوریم غسل کنیم بریم…رفتم سراغش دیدم نشسته.گفتم سعید جون خم شو دیگه…گفت سهراب بخدا دفعه قبل تا چند روز کونم موقع ریدن خون میومد ننم بو برده بود…تو کیرت از مال بابام هم بزرگتره…گفتم مال بابات رو کجا دیدی…گفت ننم رو میگایید فک می‌کرد خونه نیستم دید زدم…تازه تو کوس میزاشت…ننه ام نمیزاشت کونش بزاره…توی منطقه ما مادر سعید و پدرش معلم و تحصیل کرده بودن…مادرش زبان درس میداد…گفتم باشه بزار لای پات بزارم…گفت باشه طفلی رو کف حموم دراز کردم صابون گلنار سبزه معروفه رو خوب مالیدم کونش لیز لیز شد…رفتم روش کونش مث تپه بود…چقد لایی زدمش…تا آبم اومد ریختم لاش.ولی وقتی جیش کردم صابون رفته بودتوش چقدر سوخت…خودمون رو شستیم و رفتیم بیرون…بیژن چشاش وا شده بود…خیلی غذاها رو دوست نداشت نمی‌خورد بدش میومد…ولی منو جواد الکی گفتیم کوسخول کیرت کوچیکه چون سیرابی نمیخوری آبگوشت نمیخوری…عدسی نمیخوری…گفت آخه بدم میاد…گفتم من میخورم درشتم کیرم هم بزرگه…گفت پس من هم میخورم…غذاهایی بود که دکتر بهش گفته بود باید هرروز بخوره…باورکنید رژیم غذاییش بخاطر همین کون کردن عوض شد چاقتر شد…رنگ و روش باز شد…دیگه کمتر مریض میشد…آقام خیالش راحت شد…یاد گرفته بود همش وسط هفته می‌رفت حموم سعید رو می‌برد کونش میزاشت…خودشون میرفتن…الان هم با هم رفیق فاب هستن…خانوماشون هم باهم بدجور رفیقن…من فک کنم ضربدری زدن…ولی نمیگه…وقتی میرن تایلند سالی دوبار بیشتر باهم ۴تایی میرن…چندتاهم بچه دارند…اما برگردیم سر اصل موضوع خودمون…دو روز بعد جواد رو دیدم خودم رو به اون راه زدم گفت.کجاسهراب…گفتم حاجی گفته برم دنبال راننده تراکتور بیاد برای شیار زمین…گفت وایستا من هم بیام گفتم‌ نمیشه مابا نارفیقا کار نداریم…گفت لوس نشو چی شده مگه…گفتم مگه قرار نبود بگی کیر رو زدی زمین که اون روز توی حموم نگفتی…مگه قرار نبود هر وقت هر کاری کردیم باهم باشیم…گفت عه هنوز یادته…گفتم مگه خنگم…گفت این رو نمیشه بگم…یا تو بهش دست بزنی…گفتم پس برو دنبال کارت.‌رفاقت تموم…گفت بخدا بهت میگم اما نمیشه تو بکنی گفتم چرا‌.گفت چون مال خودمه قراره زنم بشه…گفتم لاشی دختر گاییدی گفت آره …کیه زود بگو…گفت همین جمیله…گفتم مادر جنده تو که گفتی آدم نمتونه با خواهرش ازین کارا بکنه اونوقت خودت میخای با خواهرت ازدواج کنی…گفت کوسخول اون که خواهرم نیست دختر خاله منه…همه کسش توی موشک باران معروف دزفول مردن …هیچچکی رو بغیر ننم نداره…من پسر خاله اونم…خیلی خاطرش رو میخام عشقمه…یکشب داشتم میمالیدمش که ننم دید اول بدجور هر دو مارو کتک زد‌.ولی بعدش گفت باید قول بدین همیشه مال هم باشین…الانم ننه میگه جنگ که تموم بشه برگشتیم دزفول خونه ها رو می‌فروشیم میریم آبادان مو میرم پالایشگاه کار کنم او هم عروس ننم میشه…سی ننم بچه میاره…جنوبی حرف میزد.گفتم مگه میخاین ازینجا برید گفت ها دیگه خو ما خودمون خونه داریم زمین و نخلستون داریم …اینجا نگاه نکن گرفتاریم…مو همه کس مو شهید شدن فقط مو بری ننم موندم …مو رو از جنگ دور کرده که نسلمون بمونه…الانم میدونه مو هر شب که نه بعضی شبا با جمیله باهم میخابیم…ولی گفته از جلو دست نزنم که وقتی رفتیم آبادان توی طایفه عروسی گرفتیم همه بدونن عروس پاکه و باکره است…فک کردی این چیزا که یادت دادم کی بهم گفته…خو ننم گفته دیگه…گفتم خوشبحالت جمیله خیلی خوبه و خوشگله…یک‌کم سیاهه اما چشماش قشنگه…گفت…هی هی برار پسر حاجی قرار نبود در مورد ناموس مو فکرای بد کنی.‌گفتم ببخشید…گفت دمت گرم تو

داداشمی…اما چند شب دیگه که نوبت دشتبانی مو از هندوانه و طالبی هاست قبل اذون صبح بیا یک چیز نشونت بدم کیف کنی…گفتم باشه…اون روزا گذشت تا چند شب بعد ساعت ۱۰شب آقام گفت سهراب برو به جواد بگو چراغ قوه بزرگه رو برداره شب با دوتا از هم ولایتی هاش برن دشت بالا هندونه ها رسیدن مواظب باشن…گراز نزنه دزد نبره…خودم صبح زود کامیون میفرستم باکارگرها بارگیری…گفتم چشم…رفتم در خونه جواد گفتم جریان رو…اونم چند نفری فرستاد …آلان برو هر وقت آقات راه افتاد آروم بیا پشت سرش.‌نفهمه ها که کون جفتمون میزاره…شب خوابم نبرد تا نزدیک اذون بیدار بودم…دیدم آقام رفت طرف خونه جوادشون.‌آروم زد پنجره…دیدم ننش پنجره رو باز کرد…رفتن تو جواد گفت دیدی…گفتم چی رو…پنجره پرده داره چیزی معلوم نیست گفت شانسته دیگه…نامرد آقات ننه منو مخفیانه صیغه کرده چند شب یبار منو به بهانه دشتبانی می‌فرسته دنبال نخود سیاه میاد ننه منو میگایه…این آقات خیلی خارکسده است…بعدشم من خندیدم گفت نخند…اعصابم خورد میشه…گفت با اون کیر خرکيش از عقب و جلو بد میگایه زیادم میگایه…بعضی وقتا ننم گریه میکنه…گفتم چرا گفت کیر خرکیش رو تاخایه میکنه تو کون ننم…یادت بهت گفتم کیرت مث مال آقاته…گفتم آها یادم اومد… چند وقته گفت خیلی وقته…مو گاییدن رو از آقات یاد گرفتم.رفتم سراغ سعید بعد جمیله.‌.گفتم ای نامرد…گفتم ولی جمیله یک چیز دیگه است.‌گفت سهراب جمیله زن مویه‌.دیگه اینجوری نگو اوقاتم تلخ میشه…همون لحظه صدای پنجره اومد فک کردم بابام میخواد بیاد بیرون…نگو گرمشون شده پنجره رو باز کردن…رفتیم زیر پنجره دید زدن…‌وای چه کونی داشت ننه جواد…بزرگ گنده…رو به در حال پشت به پنجره دنبه کرده بود‌.اون موقع تخت که نبود همه تشک پهن میکردن روی زمین…چه کوس بزرگی داشت…آقام روش مث اسب سوار بود…چه کوسی می‌کرد… ننه جواد اسمش حليمه بود…گفت حاجی باز تریاک کشیدی گفت حليمه این کوس اینقدر گرم و نرم و آب داره که اگه نعشه نکنم…نمیتونم جوابش رو بدم…جان بی بی طفلک کمر درد داره و مریضه…خودش منو می‌فرسته سراغت…گفته سیر بکنم که تا هفته دیگه هوس نکنم…حليمه گفت حاجی زن خوبی داری هواتو داره. هوای مارو هم داره …حليمه گفت بکن حاجی بکن قربون کیر کلفتت بشم.میگن ماله عربها کلفته ولی مال تو از هرچی عربه بدتره…آقام گفت حليمه برو ازون کره محلی که دیروز بهت دادم بیار برای کونت‌.حليمه گفت حاجی تورو سر جدت پاره میشم نزار عقب…کون چیه کوس بکن…حاجی گفت ساکت باش کون مال ریدن،،،ریدن بهانه است…کون مال کردنه ریدن بهانه است…پاشو برو تا ناراحت نشدم…رفت توی کاسه کوچیک ریخته بود اومد…گفت حاجی اروم اول انگشتات بعد کیرت…خلاصه که حاجی بالای نیم‌ساعت کون وکوس حليمه رو جر داد…کیر رو از کون می کشید بیرون تا ته کونش دیده می‌شد اینقدر که کیرش بزرگ و کلفت بود…من این صحنه ها رو که دیدم آبم اومد ریختم بیرون نگو نصفش ریخت رو و توی کفش حاجی که زیر پنجره در آورده بود بیرون…خلاصه که اومد بیاد بیرون جورابم پاش نبود تا پاش رو گذاشت تو کفش گفت اه اه لامصب معلوم نیست سگ شاشیده توش یا گربه که خیسه…

دم صبح آقام رفت حموم ماهم رفتیم پی کارمون…من برگشتم توی پشه بند بیژن بیدار بود گفت کجا بودی گفتم هیچ جا …گفت تو که بمن دروغ نمیگفتی …کجابودی یک ساعته پشت سر آقام رفتی بیرون الان برگشتی…دیدم مجبورم جریان رو بهش گفتم…گفت من هم میخوام یک چیزی بگم بهت اما به کسی نگی گفتم نه نمیگم…گفتم من هم رفتم سقف حموم آبجی ها که رفتن حموم همه رو دید زدم…گفتم چطوری‌‌…گفت چندوقت قبل که داشتم تو حموم کون سعید میزاشتم یک آن دیدم یک سایه از بالا افتاد توی حموم نگاه کردم دیدم…میرزا کارگر حموم داشت میداد من کون سعید میزارم…بعدا فهمیدم سعید بدبخت رو چند بار توی خونه اشون گاییده.بد هم گاییده…حمومهای بیرون قدیم سقفشون نورگیر داشت از بالا روی سقفش پنجره کوچیک داشت…میرزا هفته قبل رفت جبهه…حموم دست زنشه. آقام بهش سپرده اون حساب کتاب بلد نیست آقام گفته آخر وقت برو همیشه کمکش…شنبه غروب ننه جان با آبجی ها از باغ اومدن مستقیم رفتن حموم من اونجا بودم…یک دفعه یادم اومد من هم رفتم بالا دیدمشون…بغیر ننه که پیره…بقیه چقدر لختشون قشنگه…گفتم مواظب باش اگه کسی بفهمه خیلی بده…گفت تو هم چند روز بیا بریم ببینیم…گفتم باشه…فقط اینو نباید به جواد بگیم…چند روز می رفتیم حموم کمک زن میرزا…غروب بود جمیله و ننه اش اومدن حموم زن میرزا گفت می خواهیم ببندیم…میخوام تون حموم رو خاموش کنم دیره…ننه جواد گفت…بی بی بزار بریم حموم خاکی هستیم…تازه الان فک کنم بقیه کارگرها هم بیان…امروز بارگیری هندونه زیاد بوده همه عرق کردن خسته اند…گفت من حال ندارم …من گفتم بی بی خاله تو برو خانه من وبیژن هستیم .کارگرها گناه دارن بزار بیان برن دوش بگیرن…گفت دوش نه برن عمومی…پس من برم نماز بخونم بیام…شما مواظب باشین هرکی اومد بفرستین عمومی …نمره نه عمومی…رفت من به حلیمه گفتم خاله سریع برین توی نمره خصوصی ما ولی به کسی نگین ها…پول هم نمیخاد بدین برین تا نیومده…گفت الهی خیر ببینی پسر جان…رفت و بیژن لبخند زد…گفتم وایستا اول من برم تا بی بی نفهمه…بعد تو…گفت باشه برو…رفتم رو پشت بوم…وقتی رسیدم دیدم لامپ حموم روشن بود…وای چی میدیدم…جمیله لخت لخت بود حتی شورت هم نداشت…پیش خاله لخت بود…چه سینه هایی داشت سفت بزرگ گنده…درسته هم سن کبری بود اما خیلی رسیده تر و خانوم تر بود.‌سبزه بود کمر باریک کون بزرگ قلمبه طاقچه ای…وقتی آب می‌ریخت روی سرش از بالا تا پایین از روی موهاش می‌ریخت روی کونش…مث ناودان می‌ریخت پایین…با خودم گفتم این ناکس جواد همچین کونی رو میکنه، باز میاد سعید رو میکنه کوسخوله…یک جق درست زدم رفتم پایین…بیژن رفت بالا زود اومد…گفتم دیدی گفت ها لامصب چی کون بزرگی داره خاله حليمه.گفتم کوسخول جمیله رو ندیدی حليمه رو دیدی…گفت فقط کون…کوس و ولش کن…گفتم تو مشنگی. دوباره رفتم بالا جمیله نشسته بود کف پاشو سنگ پا میکشید…کوسش یک‌کم مو داشت زیاد نداشت اما مال کبری زیاد داشت…خاله حليمه داشت موهای پاش رو تیغ میزد…پاهاش رو شست…نمیدونم به جمیله چی گفت که دیدم جمیله اخم و تخم کرد…دیدم خاله باهاش صحبت میکنه صداشون نمیومد اما دیدم صابون رو برداشت…دیدم جمیله کونش رو دنبه کرد…خاله قشنگ صابون زد سوراخ و پشت جمیله رو…و دیدم تیغ ریش تراش رو عوض کرد…و تموم موهای کون جمیله رو تراشید وای وقتی آب ریخت چی شد…از بالا میدیدم میخواستم با کله برم توش شیرجه بزنم…بلندش کرد گفت دراز بکشه از جلو هم کوس تپلش رو حسابی برق انداخت جمیله دراز کشیده بود یک آن بالا رو دید …

هنوز هوا تاریک نشده بود گرگ و میش بود.تا منو دید.لبش رو به دندون گزید.‌یک کم لبخند زد من هم خندیدم…دستاش رو داد بالا دیدم زیر بغلهاش رو هم خاله تراشید…چقدر خوشگل بودن پشمهای فرفری…سیاه زیر بغل ها ناز گوشتی…هنوز یادمه چقدر خوشم اومد…لخت مادر زاد دراز کشیده بود…چه سر سینه هاش قهوه‌ای بزرگ بودن…لبهاش به سبک جنوبی ها کلفت چشمها مشکی مث یاقوت کبود…ابروها پرپشت ناز چی لعبتی بود چی جیگری بود…یادش بخیر…اون روز غروب گذشت…چند روز بعد تقریبا همه کارگرها بودن…بابام آخر هفته بود مزد همه رو میداد…مردها یک کم بیشتر می گرفتن زنها کمتر.ولی به بچه ها هم اندازه زنها میداد میگفت بزار ذوق کنن بیان کار کنند…منو بیژن توی دفتر می‌نوشتیم… کی چقدر گرفته…هر کدوم یک هندوانه گنده ‌و۱طالبی هم میگرفتن…خاله حليمه نبود با جواد زودتر مزد گرفتن رفتن…جمیله مزدش رو که گرفت نزدیک من شد گفت بی حیا…گفتم جان خوشگله…گفت ساکت احمق الان همه می‌فهمن… راه افتاد داشت می‌رفت دیوار باغ رو که رد کرد به بیژن گفتم بقیه رو تو بنویس خسته شدم…از آقام اجازه گرفتم موتور رو برداشتم رفتم که برم خونه…توی راه که از باغ و زمین جالیز به سمت روستا بود سوارش کردم هندونه هم توی سبد روی سرش بود خسته بود.‌گفتم جمیله سبد رو بده من میزارم روی باک تو راحت بشین فقط محکم ازم بگیر.‌گفت باشه…اینو هم بگم که قبلا هم زیاد سوارش کرده بودم‌‌…حتی جلوی جواد…حتی دونفره با خاله هم سوار شده بودن…اما این دفعه الکی ترمز میزدم که سینه هاش بهم بخورند…وقتی میخوردن بهم کیف میداد تابستون بود نه لباس زیادی تن من بود نه اون…کرست هم میدونم نداشت…اکثرا نداشتن.‌یعنی داشتن نمیبستن چون سر کار عرق سوز میشدن‌.دائم طفلی ها خم بودن…گفتم سبد رو سفت بگیر نیفته گفت باشه…رسیدیم خونه طناب رو کشید در باز شد…گفتم بیا تا ته باغ ببرمت گفت نه دستت درد نکنه راهی نیست…ولی دیگه منو دید نزن من میخوام زن رفیقت بشم بده…گفتم نمیشه تو خیلی خوشگلی …گفت بچه تو چی میگی تو خیلی بچه ای…گفتم من بچه ام گفت ها پس چی…گفتم حیف که میخوای زن جواد بشی اگه نه یک چیز بهت نشون میدادم که جواد با مرد بودنش وقتی دید لبهاش از ترس تبخال زد…خندید گفت زرت…گفتم دیدنش مجانیه…امتحانش که ضرر نداره…میخوای ببینیش…من که مال تو رو همش رو دیدم…گفت برو بچه…به خنده گفت پیشته…انگار گربه رو می‌ترسونه…موتور رو گذاشتم کنار دیوار کیرم هنوز توی شلوار کردی شق بود‌‌.چون گشاد بود دیده نمیشد تا در آوردم دیدش مث جواد گفت یا سید عباس این چیه چقدر کلفته چی سرش بزرگه…بچه دیو تو شورتت قایم کردی؟عه ولک چی بزرگه…چی سفید و خوشگله مث ترب خاکی سفیده سر زمستونه…گفتم دیدی حالا بگو بچه حالا کیر لاغر جواد رو هی بکن کونت…گفت لال شو کی گفته من به جواد کون دادم گفتم من همه چی رو میدونم…میدونم دختر خاله جوادی خودت الان گفتی میخای زنش بشی.خودم میدونم ننه جواد میدونه تو رو از کون میکنه…گفت برو گمشو چی بی حیایی… گفتم راسته یا دروغ…گفت خب راسته به تو چی گفتم خب به من هم یک حال بدی دیگه.‌گفت نه احمق مگه من خرابم…من و جواد مال هم هستیم به هم قول دادیم فقط تا آخر عمر باهم باشیم…گفتم زرت حتما گفت یعنی چی…گفتم ولش کن نمیخام رفیقم و خراب کنم…گفت بگو دیگه لوس نشو…گفتم اگه بگم گفت میزارم سینه هامو ببینی…گفتم اونا رو که سیر دیدم بزار بکنم لای پات توش نمیکنم…گفت حالا تو بگو شاید گذاشتم…گفتم ولی اگه به جواد بگی به حاجی میگم شما رو بندازه بیرون.گفت قول میدم…گفتم جواد هر روز کون میکنه…گفت کی رو میکنه کدوم زن خرابی شوهرم رو از راه به در کرده.گفتم نترس زن نیست پسره…گفت ها سعید کپل رو میگی.‌گفتم مگه میدونی گفت ها خودم گفتم بیارتش جلوی خودم بکنه …چند بار آورده.‌گفتم بری چی گفت برای اینکه جواد آتیشش تنده نره طرف زنهای دیگه فقط من و بخواد…حتی ننش هم میدونه.گفتم نه گفت والله. گفتم ولی قول دادی بهم بدی لای پات بزارم…گفت چند شب دیگه که آقات میاد سراغ ننه حليمه . جواد که رفت ننه هم خسته است بیا پیش من گفتم مگه تو هم میدونی گفت آره اونشب هم دیدم زیر پنجره واستادین اما تاریک بود کیرت رو ندیدم…گفتم جانم دمت گرم…از اون شب چند شب گذشت تا دیدم آقام گفت برو به جواد بگوامشب برن دشتبونی…بگو آقام گفته اگه خودت نری و کسی رو بفرستی میام چوب تو آستینت میکنم…رفتم به جواد گفتم روی بهار خواب داشتن شام میخوردن…گفتم جواد بیا گفت چیه گفتم کوسخول مث اینکه حاجی فهمیده تو نمیری خانه وایمیستی کسی رو جات میفرستی‌‌…گفت اگه بفهمم نرفتی چوب تو کون جواد میکنم…جواد گفت لامصب الان میشینه چند بست تریاک میکشه تا صبح فقط از کون میکنه…گفتم تو از کجا میدونی…گفت هر وقت اینجوری میگه آمار دارم ننم تا صبح جیغ داد میکنه از کون درد.‌…گفتم جمیله بهت گفته …گفت ها دیگه پس کی میگه…گفتم ولشون کن زنشه

دیگه چیکار داری ننت هم راضی خب…گفت ها دیگه حلالشه…گفتم من رفتم بخوابم.‌گفت بدون من نری دید زدن ها…گفتم نه فقط باتو…برگشتنی یک چشمک به جمیله زدم خندید فهمید منظورم رو…ساعت تقریبا۳صبح بود دیدم آقام راه افتاد دیدم بیژن خوابه…بلند شدم دنبالش رفتم…رفت پنجره رو زد رفت تو…من رفتم سراغ جمیله زیر پشه بند بود توی بهار خواب خوب همه جا رو گشتم دیدم جواد نیست…رفتم زیر پتوش تا دست زدم سینه هاش بیدار شد گفت برگشتی جواد الان حاجی بفهمه بد میشه.‌برگشت دمر شد…شلوارش رو کشیدم پایین گفت لامصب پاشو برو الان میفهمه…به حرفش گوش ندادم…فک می‌کرد جوادم …اصلا برنگشته بود ببینه کیه…از من هم فراموش کرده بود…گفت زود بکن برو…دمر خوابید کشیدم پایین یک بوس از کونش کردم…گفت آفرین حالا بکن برو مواظب باش باز تف زدی لیز شد سر نخوره بره پایین دم کوس…اون مال وقت دیگه است…چندتا بوس دیگه کردم…یک لیس زدم سوراخ کونش رو زبون رو رسوندم به کوس…از وقتی کوس هدی کوچولو رو خوردم همش دلم هوس کوس می‌کرد.چندبار خواستم برم کوس آبجی کبری رو تو خواب بخورم ترسیدم…از پشت لیس میزدم…گفت میمون تو که میگفتی از کوس لیسی بدم میاد…حالا چه شده اینقدر خوب میخوری…خوردیش بعدش بزار لای کوس امشب از کون نکن دوست ندارم…لیس بزن قربونت بشم…جی جی هام رو هم بگیر بمال میخواد آبم بیاد…همینجور دمرو بلوزش رو داد بالا…سینه هاش رو گرفتم و میمالیدم و لیس میزدم…ناکس چندبار از خوشی کوسش رو محکم زد به صورتم…همچین خوشش میومد کله ام از پشت لای پاهاش که سفت می‌کرد گیر می‌کرد درد می‌گرفت.گفت پاشو بزار لاش تف نزن خیسه.بمال لای کوس…بلند شدم تا کشیدم پایین گذاشتم لاش تا رفت لاش سریع برگشت تا منو دید میخواست جیغ بزنه دهنش رو گرفتم گفتم نترس منم…قرار داشتیم دیگه…گفت لامصب دلم ترکید اینقدر کیرت کلفته فک کردم خواب دیدم یا مرد غریبه است…گفتم حالا برگرد نترس خودیه…گفت سهراب جان مواظب باش…گفت با خودم گفتم جواد چطور شده لیسش میزنه…نگو اون نیست…بزار لاش ماشالله چقدر داغ و کلفته…آخ نننه چی خوبه…آبت نریزی میره تو کوس حامله میکنه…بدبخت میشیم…گفت چشم…دمر کامل خوابید کیر چنان لای کوسش بازی می‌کرد که آروم ناله ناله می‌کرد… گفتم جمیله جان بزارم کونت گفت نه بذار حال کنم سیر بشم بعد بزارش تو کون اونم آروم که پاره نشم چون کلفته…گفتم چشم.‌خیلی حال می‌کرد دوباره خودش رو خیس کرد.‌گفت حالا کیرت رو آروم همینجور که خیسه بزار لب سوراخ کون خودت رو بالا بگیر مو یک‌کم از زیرت خلاص بشم خودم کونم رو میدم عقب بره توش…به حالت شنای باستانی خودم رو بلند کردم کیر رو با دستش دم کونش نگه داشت یک فشار داد سرش رفت توش گفت یا خدا قاچ خوردم این چی دیوی رفت توش.‌وای ننه…طاقت ندارم…گفت سهراب جان نمیتونم تحمل کنم خیلی سرش کلفته چرا ای مدلیه…کله اش کلفته…گفتم مخصوص کوسه که توش پر بشه…گفت ها معلومه این کون رو زجر مده…گفتم جمیله جان صبر کن یک‌کم توش باشه تو خیلی خوشگلی کونت رو دست نداره خیلی دلم رفته برای کونت…گفت اشکال نداره مو دوستت دارم بزار توش باشه تا آبت بیاد ماشالله مث آقات دیر هم ارضا میشی…گفت حالا آروم بدی توش یک فشار دادم بیشتر رفت توش…گفت صبر کن صبر کن گوه خوردم…درد داره…ولی نزدیک اومدنم بود ولش نکردم چند تا محکم زدم آبم رو ریختم کونش…گفت چرا ریختی توش…گفتم کونه دیگه چی میشه مگه.گفت کثیف شدم…بوسش کردم گفتم قربونت بشم خوشگله محله.پاشدم شنگول رفتم طرف خونه.تاریک بود یک آن پام گرفت به چیزی خوردم زمین…یک چوب هم محکم خورد پس کمرم درد آمد می خورد پشت ساق پام که خیلی درد گرفت…جواد بود گفت نامرد نارفیق…بعدشم رفت…

رفتم زیر پتو خسته بودم کمرم و ساق پام بد درد میکرد…خواب بودم آفتاب افتاده بود روی سرم…یک دفعه ای دیدم جمیله تند تند میزد پشتم میگفت پاشو پاشو سهراب پاشو جواد قهر کرده رفته شهر بره ثبت نام کنه بره جبهه…اگه بره ننه حليمه دق میکنه…پاشو برو دنبالش…گفتم تو از کجا میدونی گفت ساکش لباساش هیچچیش نیست.‌شناسنامه رو هم برداشته…قبلا هم میخواست بره اما…خاله نذاشت…اما الان با من لج کرده رفته…دیشب فهمیده من وتو باهم چکار کردیم …من هم گفتم تو هم کون سعید میزاری…قهر کرد رفت…پاشو برو…بلندشدم لباس پوشیدم موتور رو روشن کردم گازش رو گرفتم رسیدم شهر پرسیدم برای ثبت نام جبهه باید کجا برم گفتند مسجد جامع…رفتم اونجا دیدم توی صف وایستاده…ساک دستشه…رفتم طرفش تا منو دید یک سیلی محکم بهم زد…من هیچچی نگفتم مردم برگشتن ما رو دیدن…من خجالت کشیدم…گفتم برگرد داش جواد شرمندتم شیطونه گولم زد…گفت دیگه به من نگو داش…من میرم جمیله هم مال تو.گفتم خجالت بکش اون نامزد تویه…من بچه ام تو نباید اینجوری بگی…گفت به شرطی برمیگردم که اگه راست میگی من هم بزارم کونت تا بی حساب بشیم…گفتم جواد تو که جدی نمیگی…گفت نه تو الان روی منو کم کردی من هم باید روی تو رو کم کنم…فقط می خواستم برگرده گفتم باشه قبوله…گفت بگو بجون بیژن و ننه جان…لال شدم گفت چی شد پس لال شدی…گفتم باشه بیا بریم.جمیله گناه داره خیلی ترسیده گریه میکنه…گفت پس بری جمیله نه من…گفتم نه بخدا بری خودته…تو هم اگه بری مث بابات مث داداش من یک طوری بشه ننه ات دق میکنه…خلاصه که برگشت…رفتیم ساندویچ خوردیم.برگشتیم باغ تا جمیله ما رو دید از دور دوویید رسید به ما چسبید اول جواد و بوسید بعد منو…جواد گفت ها بیا درست کن دیگه من بعد دوتا شوهر داره…گفت بخدا جواد از خوشحالی که تو رو برگردوند بوسیدمش.مث داداششممه.گفتم ببخشید بچه گی کردم گوه خوردم…ساک رو داد جمیله و برگشتیم باغ.حلاصه که تا سال ۶۹هم اونا پیش ما بودن و بعدش رفتن جنوب …جواد وتمام جنگ زده ها تقریبا توی پالایشگاه استخدام شدن.بعدا با جمیله هم ازدواج کرد وهنوز ارتباط داریم…یکبار اومده بودن پیش ما اینقدر جمیله خانم وجاافتاده شده بود که دلم میخاست همونجا جرش بدم…سالها ازون جریان گذشت و شد تابستون سال۷۲که موقع امتحان کنکور من شد…ما اون زمان دوبار امتحان کنکور می‌دادیم… هر کس مرحله اول قبول میشد میتونست واجازه داشت مرحله دوم رو امتحان بده.من مرحله اول قبول شدم اما مرحله دوم نه…ولی بیژن قبول شد و با سعید کپل تهران دانشگاه وارد شدن…البته ما سهمیه شاهد داشتیم…ولی سعید کپل نه…البته سعید هم سال قبل پرستاری قبول شده بود نرفت دانشگاه نشست خونه مست خوند تا پزشکی قبول شد.البته ننه اش چون معلم بود بهش می‌رسید… من زبان و ریاضی ضعیف بودم برعکسی رشته ام هم ریاضی بود…اون موقع تازه مد شده بود همه کلاس کنکور میرفتن‌‌…بابام با وجود اینکه موقع کاراش بود اما چون خیلی دوست داشت من مهندس بشم به حرف آبجیم و بیژن گوش دادن…از اول بهار سال بعد رفتم تهران خونه آبجی فاطمه…اتفاقا اونسال دختر اونم موقع کنکورش بود…ما هر دو کلاس میرفتیم…بابام خرجش رو میداد…چون خونه آبجی بودم به هوای من بابام به آبجی می‌رسید شوهرش از خداش بود…توی شهرک اکباتان خونه داشتن شوهرش بزور دیپلم گرفت ولی چون جبهه زیاد داشت اون موقع توی اون سن با داشتن ۱۵سال سابقه بیمه جای دیگه استخدام بانک شد…در ضمن خدمت دوستان عزیز که بیژن و سعید خوابگاه بودن چون…سعید خرخون بود بیژن داداش شهید…سال بعدش همه با هم خونه گرفتیم…نه که اجاره بابام خرید برامون…من هم خونه آبجی کلاس کنکور میرفتم.‌یک موتور هوندای ۱۲۵قرمز داشتم هر روز هدی رو
سوار میکردم میرفتیم کلاس بعدش گردش…پول داشتم خوب میگشتم…هدی عین دوست دخترم بود.کسی نمیدونست که خواهر زاده امه…خواهرم خیالش از ما راحت بود…هدی تپل سفید خوشگل شده بود خواستگار هم داشت…

اون زمان نظام قدیمی آموزشی سال چهارم دبیرستان تا عید بود بعد عید همه برای کنکور وامتحانات نهایی آماده میشدن…من و هدی هم کلاس میرفتیم توی یک ساختمون بود اما کلاسها مختلط نبود…غروب شد کلاس او طول کشید داشت تاریک میشد بارون هم میومد اردیبهشت بود…وقتی اومد بارون شدید بود سوار موتور شدیم هنوز دو تا چهار راه نرفته بودیم که سر پیچ زمین دود ماشین که روش نشسته بود چرب بود بارون باریده بود موتور بدجور لیز خورد …از روی زمین کشیده شد.‌موتور گارد داشت طوری نشدیم اون هم چادر داشت طوری نشد چون دستهاش رو از من گرفته بود اما من بدجور آرنجم خونی شد‌‌‌…به هر کلکی بود خودمون رو رسوندیم خونه…گفتم هدی جون دایی من برم حموم توی حموم زیر دوش دستم رو بشورم.‌.خیس هم هستم بدم میاد.‌‌…وقتی رفتیم خونه…خواهرم نبود تا رسیدیم زنگ تلفن داشت خودش رو جر میداد…گفتم جواب بده…آبجیم بود گفت هدی کجا بودی تا حالا داشت اونور خط غر ولند می‌کرد.‌گفت کلاس طول کشید میگی دروغ میگم زنگ بزن بپرس …بارون هم بود طول کشید…گفت سریع چای بزار آب برنجم بزار من با بابات رفتیم ترمینال دنبال خاله کبری با ننه جان بیاریمشون …بارونه طول میکشه…حال ننه جان خوب نیست فردا باید بره دکتر…قطعش کرد…من رفتم حموم گفتم هدی دایی هر وقت بهت گفتم بهم هم حوله بدی هم دوا گلی بیار.‌گفت باشه دایی…رفتم زیر دوش آرنجم خونی بود…میسوخت آبگرم رو باز کردم داغ بود هدی گفت دایی گفتم جانم …گفت اگه آب آشپزخونه رو باز کنم آب حموم سرد میشه بیا این کتری بزرگه رو پر آب کن گفتم باشه با شورت بودم کیرم هم که خواب بود اما مث افعی خفته بزور توی شورت جا شده بود…شورت هم که خیس هم شده بود،قشنگ کلفتیش دیده می‌شد… در رو باز کردم کتری رو گرفتم در رو نبستم چون توی خونه بعضی وقتا شلوار عوض میکردم منو دیده بود.‌تا پشتم بهش شد…آرنج دستم رو دید گفت وای خدا مرگم بده چی بد زخم شده دایی…کتری رو دادم بهش گفت بزار این و بزارم روی گاز بجوشه الان میام…رفت اومد قابلمه بزرگه رو هم آورد گفت اینو هم پر کن بزارم بجوشه تا مامان میاد غذا بزاره…گفتم باشه بده من…این دفعه از حموم نرفت بیرون وایستاد پر شد وقتی برگشتم چشماش ۴تا شد…گفتم بگیرش گفت سنگینه بارش تا آشپزخونه گفتم مشنگ خیسم چطور بیارمش…گفت زود بیا برو من زمین رو خشک میکنم…گفتم برو کنار بردم قابلمه رو گذاشتم روی اجاق زیرش رو روشن کرد.من برگشتم حموم…داشتم کله رو شامپو میزدم…به هر چی بگی قسم چشمام رو بسته بودم کف نره توش وقتی باز کردم لخته لخت کنارم بود از ترس کپ کردم…گفت دایی جون بغلم کن قربون هیکلت…گفتم برو بیرون دیوونه الان مامانت اینا میان گفت دیر میان ترمینال اونور شهره…دستش رو گذاشت روی کیرم گفت چقدر بزرگه دایی چقدر دوستش دارم…مال دوست پسرم راست شده اش نصف این هم نیست…گفتم تپل مگه دوست پسر هم داری…گفت دایی چی خیال کردی اینجا تهرانه روستا که نیست بچه ها همه از ۷سالگی میدونن سکس چیه…‌ولی دایی کیرت توی دنیا تکه…در بیار ببینمش…شورت رو کشیدم پایین تا دیدش گفت ععععههه پسر چقدره اگه مونا اینو ببینه کیف میکنه…گفتم مونا کیه گفت دوستمه طبقه سوم میشینه…همش پز کیر دوست پسرش رو میده…گفتم دیوانه نری بهش بگی ها من داییتم. بد میشه…گفت اون میدونه تو دایمی…میگم توی خواب دادم پایین شلوارت رو کیرت رو دیدم…کون دادن دوست داره شاید جورش کردم از کون بکنیش…خیلی خیلی خوشگله…گفتم دمتگرم حالا برو بیرون …گفت دایی اذیت نکن…میخوام به یاد اون قدیم که ناز منو خوردی برات جبران کنم…نشست روی زانو کیر اصلا جا نمیشد دهنش بیشتر لیسش میزد گفت دایی چقدره این…این کون مونا رو پاره میکنه…گفتم دیگه ازین کیر ناراحتم الان که بزرگ شدم دیگه تو هیچ کونی جا نمیشه…من کون دوست دارم کوس کردم اونم بزور ولی کون نکردم دلم میخواد بترکه…کیر کلفت که خوب نیست هر چیزی اندازه اش خوبه…گفتم بلند شو بزارم لای کون تپل نمیتونی بخوریش توی دهنت نمیره میخواد توی کون رفیقت بره…زیر آب دستاش رد گذاشت روی کاشی های حموم دنبه سر پا وایستاد گذاشتم لای کونش رد میشد می‌رسید به کوسش چقدر کیف داشت چی ناله ای می‌کرد… میگفت کاش میشد تو شوهرم بشی…بمالش دم کوسم …گفتم صبر کن نشستم پایین گفتم لاش رو باز کن وقتی باز کرد چی دیدم یک کون تپل با سوراخ قهوه‌ای کم رنگ که معلوم بود کم کیر ندیده…گفتم چندبار دادی کونت معلومه ازش کار کشیدی گفت راستش خیلی دادم اما همه کیر ها کوچیک و معمولی بودن…چندتا دوست پسر داشتم همه کردن ولی این آخری میخواد بیاد خواستگاری .گفتم بگو بیاد …گفت آره باباش خر پوله پسر کون دوست داره کون من هم بزرگه و کردنی قراره بعد کنکور بیاد.گفتم بزار تو کف بمونه بهش کون نده اگه نه میکنه میره…گفت دمت گرم تا تو هستی بهت میدم …گفتم دمت گرم خوشگل خودم کو برگرد کوس خوشگلت رو بخورم…برگشت بخدا تپه کوسش به چه تپلی

بود…باور کنید زن دارم این همه کوس گاییدم خوردم ولی هیچکدوم ای هدی نمیشه چقدر سکسیه پدرسگ…از جلو کیر رو گذاشتم لای کوسش اینقدر حال می‌کرد چشاش شهلا شده بود…میزاشتم از جلو می‌رفت عقب آبم اومد ریخت روی زمین و لای پاهاش…زود شستیم رفتیم بیرون.گفت قربون اون کیرت همین روزا مونا رو میارم یا بریم خونه اونا بکن تو کونش…گفتم دمت گرم یکساعت بعد ننه و آبجی کبری اومدن کبری بچه کوچیک داشت…ولی زن اون محسن نشد زن یکی از راننده ها مشتری بابام شد…اسمش رضاست خیلی مرد خوبیه از این جاهلای قدیمی…عشق جواد یساری…تریلی داره فقط بديش اینه زیاد کبری تنها میمونه.وقتی رسیدن سلام احوال پرسی کردم…ننه طفلک معده اش زخم بود چیزی نمی‌خورد لاغر شده بود…رفتم اتاق کبری اومد تو گفت باز باهم شیطونی کردین گفتم نه آبجی اون الان بزرگه خواستگار داره…گفت هر دو بوی شامپو صابون میدادین…گفتم خب رفتیم حموم…باموتور میومدیم خوردیم زمین دستم داغون شد روش رو پوشوندم ننه نبینه بترسه…تا نشونش دادم گفت داداش چرا موتور سوار میشی آخر کار دست خودت میدی…گفتم آبجی اینجا راه‌ها دوره نمیشه همش تاکسی سوار شد…بعدشم زمین خیس بود بارون بود…همیشه که اینطور نیست…اون بار هم که اگه اون روز یادت باشه که هست منم یادم نمیره سگ مشتی حمله کرد بهم…گفت هی بی حیا حتما باید بگی…گفتم تو اومدی گفتی منم گفتم…گفت لوسی دیگه…خلاصه که فاطمه فک کنم بره رو داده دهن گرگ…گفتم اگه بره هم باشه تویی نه اون…گفت خاک بر سرت که چشمت دنبال منه…خندیدم…گفت کوفت…شب وقت خواب من تو هال خوابیدم ننه و هدی تو یک خواب آبجیم و شوهرش توی یک خواب…کبری چون بچه شیر میداد اومد توی هال پیش من…گفت نصف شب گریه میکنه ننه رو بیدار میکنه گناه داره…گفتم بیا اینجا از در اتاق دور باش خندید.گفت تو نمیخاد بمن یاد بدی…بدنم درد میکرد…نصف شب بیدار شدم دیدم کون کبری گنده از زیر پتو بیرونه بچه بغلش سینه بیرون دهن بچه خوابش برده…رفتم بیدارش کردم گفت چیه داداش گفتم این وامونده رو بده تو الان شوهر فاطی بیاد بره توالت میبینه…گفت وای خوب شد گفتی اینقدر خسته بودم همینجوری خوابم برد…گفتم حالا بخواب کونت رو هم بده زیر پتوتا پیشی نخورده اش…گفت خاک عالم به سرت نکنند با حرف زدنت.پیشی گوه میخوره…خوابیدیم صبح آبجی ننه رو برد دکتر …دامادمون که باید۷حتما سرکار میشد‌.کبری بیدار شد.صبحونه خوردیم یک شلوار پارچه ای گل گلی تنش بود با وجود اینکه گشاد بود اما بخدا کونش توش جا نمیشد…گفتم چی ساختی کبری توی این یکسال بعد حاملگی …گفت چیه بده چاق شدم کونم بزرگ شده یک کم شیکم در آوردم.بی ریخت شدم گفتم اشتباه نکن الان که از پشت میبینم خیلی هم بهتر شدی…گفت غلط کردی تو مث بابا همه رو از پشت خوب میبینی…خندیدم…اونم خندید…گفتم نمیری دوش بگیری شیرت ریخته روی پیرهنت گفت میخوام برم اما میترسم بچه بیدار شه گریه کنه…گفتم اگه گریه کرد میارمش دم حموم شیرش بدی…گفت ممنون…رفت حموم و من داشتم صبحانه میخوردم…زود اومد بیرون گفتم چی شد گفت سهراب حالم بده گفتم چرا آبجی.گفت نمیدونم گفتم لباس بپوش بریم دکتر گفت نمیدونم البته حوله دورش بود هیچ جاش دیده نمیشد…رفت اتاق لباس پوشید گفتم بریم درمانگاه همین پایینه…گفت نه دلم برای شوهرم تنگ شده چند وقته رفته بندر نیومده…گفتم غصه نخور میاد…نشست دیدم گریه میکنه…گفتم چیه آبجی گفت خاک تو سرم کنند دلم تو رو خواست …خواستم باتو بخوابم…خاک تو سر شوهرم کنند که یک ماهه ندیدمش…فک میکنه همه چی پوله چقدر گریه کرد…هدی اومد گفت خاله چش شده گفتم دلش برا شوهرش تنگه یکماهه ندیده اش.خلاصه که چندروز بودن و رفتن…ننه هم طفلی خوب نشد و بعد از ازدواج هدی باز هم چندبار اومد دکتر ولی آخرش فهمید سرطان داره اما خیلی زنده موند به لطف تریاک…بهترین داروی سرطان فقط تریاکه…از شیمی درمانی بهتره…اما من نشد که مونا رو بکنم چون اونم شانس من شوهر کرد.ولی چنددفعه با هدی لایی کار کردیم…این قسمت دوم خاطرات من بود.تا دانشگاه…

نوشته: فردوس

دکمه بازگشت به بالا