خاطرات هرزگی هایم (۱)

قضیه مال سال ۸۶ . وقتی ۱۸ سالم شد بخاطر ظاهر پر حجب و حیا و آروم و آفتاب مهتاب ندیده ای که داشتم تقریبا هر کسی که تو فامیل پسر داشت حرف من رو میزد. خیلی ها دلشون میخواست من عروسشون بشم ولی پسرهاشون نه . چون من خیلی خجالتی بودم و حتی درست سلام هم بهشون نمیدادم. تو خانواده مذهبی با پدر سخت گیر بزرگ شده بودم. خودم هم باورم شده بود که خیلی آروم و خانومم!
اما…‌. .
اولین خانواده ای که اومدن خواستگاری از فامیل های دوری بودن که ده سالی میشد ندیده بودمشون. قبلا تو یه اپارتمان بودیم و من چند سالی با دوست پسراشون همبازی بودم. پسر بزرگتر دوسال ازم بزرگتر بود پسر کوچکتر هم سنم بود. وقتی اومدن و پسر رو دیدم ازش خوشم نیومد. شخصیت عنق و عبوسی داشت،به شدت مضطرب بود و با ناراحتی به من گفت فکر نکنم بتونم خوشبختت کنم. یهو حس کردم که باید کمکش کنم. دلم براش سوخت. لاغر،قد کوتاه با چهره ی نه چندان قشنگ،موهای فر و وز زشتی داشت و مشخص بود اعتماد به نفس نداره. پیش خودم گفتم من میتونم آدمی مثل این رو دوست داشته باشم‌. چهره اونقدری هم مهم نیست. و از همه جا بیخبر اوکی اول رو دادم. اونا خوشحال برای هفته بعد قرار بله برون گذاشتن. وقتی برای بله برون پسر کوچیکشون هم اومد متوجه ناراحتی و استرسش توی مراسم شدم. اولین بار بعد ده سال میدیدمش. باهم به مهد کودک میرفتیم و خاطرات زیادی باهاش از بچگی تو ذهنم بود. قدش خیلی بلندتر از برادرش بود و چهره جذابی داشت. من خیلی به ناراحتی اون روزش فکر نکردم همه چی خیلی سریع پیش رفت و قرار عقد برای هفته بعد گذاشته شد. روز عقد من خوشحال و از همه جا بیخبر ز زدم بپرسم کجان و کی میرسن پشت تلفن بهم گفت من خوشبختت نمیکنم خیلی میترسم ولی من احمق فکر کردم که حتما خیلی اعتماد به نفس نداره.بهش گفتم میتونی. وقتی اومد خیلی ناراحت سر سفره نشست. بعدا تو عکسا متوجه عمق فاجعه شدم که چقدر ناراحت بوده. چند روز بعد که برای بار اول رفتم خونشون و رو دیوارا پر نقشه بود نقشه قشم خیلی جلب توجه میکرد ازش پرسیدم و گفت که دوست دخترش بوده میخواسته باهاش ازدواج کنه که خانوادش نمیزارن و بعدش میان خواستگاری من. فهمیدم که اصلا من رو نمی خواسته ولی بازم انگار با پذیرفتنش خورد میشدم نمیخواستم قبول کنم‌.من خیلی ازون سر بودم. چهره ی خوبی داشتم و هیکل فوق العاده ای که هرکی میدید تو کف اون میموند. باسن بزرگ و برجسته و کمر باریک سینه های بزرگ و خوش فرم با پوست سفید ‌خوشرنگی که داشتم چیزی بود که همه توی فامیل راجع بهش حرف میزدن. بغل زورکی کرده بود منو تو همون حالت بهم گفت داداشم سروش تو رو میخواست و از بچگی که مامانم حرف تورو میزد خوشحال راجع به تو می پرسید. انگار یه دفعه افتادم توی استخر پر از یخ و حس میکردم دارم غرق میشم. از بغلش اومدم بیرون و خودم و زدم به نشنیدن‌‌. اما حرفش تو گوشم میپیچید. ناخودآگاهم دایما به سروش توجه میکردم ولی جلوی خودم رو میگرفتم. اون هم خیلی بهم توجه میکرد ولی سعی میکرد در عین حال سنگین رفتار کنه. تو این بین منی که همیشه سعی میکردم چیزای تحریک کننده نبینم توی گوشی شوهرم فیلمای پورن دیدم و ازش خواستم پاکشون کنه. پاک کرد اما توی کامپیوترش دائم بود و گاهی چشمم بهشون می افتد ولی بازم جلوی خودم رو میگرفتم که همش رو ببینم و پاکشون میکردم عکسای دوست دخترش هم دایما میدیدم پاکشون میکردم ولی بازم دفعه بعد بود. اینا همه درون من رو بهم ریخته بود. تا اینکه گیر داد بریم سفر دوتایی. من دختر بودم و چون قرار بود دو سال عقد بمونیم پدرم مخالف بود ولی اون خیلی اصرار کرد و در نهایت موفق شد. وقتی رسیدیم هتل دیدم گوشیش داره زنگ میخوره ولی سایلنته. اون با گوشی فاصله داشت و نمیدیدش. نزدیک شدم و اسم دوست دخترش رو دیدم رو صفحه. سریع گوشی و جواب دادم و حرف نزدم. صداش اومد که با کرشمه گفت کجایی؟رسیدی؟ یهو دید گوشیش دستمه و پرید ازم گرفت . بغض این مدت ترکید و من انقدر ناراحت شدم که ساک رو باز نکرده برداشتم برگردم ولی نزاشت جلومو گرفت نشست پشت در و گریه کرد‌ و گفت اگه بری خودمو میکشم.یکم بعد رفت بیرون. متوجه شدم که منو اورده اینجا چون دختره قرار بوده بیاد ببینن همو!
ز زدم ب مادرش و قضیه رو گفتم مادرش کلی قسمم داد که برنگردم و ببخشمش و بچگی کرده و این حرفا. خیلی گریه میکردم.که صدای سروش از پشت تلفن اومد. گفت نازنین برنگرد خواهش میکنم.من یه دفعه ازش پرسیدم تو منو میخواستی؟؟ خشکش زد و صداش در نمیومد گفتم اگر میخواستی چرا تو نیومدی خواستگاری و گذاشتی داداشت که منو نمیخواست بیاد؟ گفت نشنیده میگیرم حرفت رو! و قطع کرد.
وقتی شوهرم برگشت دیگه عقل تو سرم نمونده بود. برام خیلی سنگین بود که پسری که از رو ترحم زنش شده بودم و هیچی نبود منو نمیخواد و بهم خیانت میکرده این مدت. فقط دلم یه نقطه روشن می خواست و تنها نقطه روشن اون لحظه عشقی بود که حس میکردم سروش بهم داره . دلی که حس میکردم رها شده و تنهاس چسبید به فکر عشق سروش. با این فکر به شوهرم گفتم پرده مو بزن! متعجب گفت چرا؟؟ گفتم چون اگر نزنی برگردیم بلافاصله ازت جدا میشم!
دلم نمیخواست ازش جدا شم و دیگه سروش رو نبینم. قبول کرد و بدبختی من شروع شد.
لباسام رو آروم آروم درآورد و سینه های بزرگ و خوش فرم دخترونم رو توی دستاش گرفت و شروع کرد به خوردنش دستش رو روی کسم میکشید ‌و با چوچولم بازی میکرد همین که حس کرد تر شدم رها کرد و رفت سراغ زدن پرده ام. پاهام رو گذاشت روی یه شونه اش و کونم و بالا آورد. کیرش رو آروم با ضربه ی های کوچیک میزد به پرده ام. کیرش کلفت بود و حدودا ۱۳ سانت بود.خیلی آروم و حرفه ای با کمترین درد پرده مو زد و خون کمی ازش ریخت روی ملافه. بعدش روی سرم رو کشیدم و خوابیدم. وقتی بلند شدم تصمیم گرفتم فراموش کنم چی شده و ببخشمش .‌ اونم خیلی ابراز پشیمونی میکرد منم به صورت خودکار و بدون تلاشش خودم و بهش هدیه دادم!
چند روزی بودیم ولی دیگه بهم دست نزد. برگشتیم خونه و چون پدرش اومد فرودگاه دنبالمون من هم رفتم خونشون که بعد از ناهار برسونتم خونه خودمون. دم در اتاق سروش رو دیدم نگاهش رو بعد از لحظه ای خیره شدن بهم؛ازم دزدید و گفت سلام زن داداش!
اولین بار بود اینطوری صدام میکرد و دلم گرفت. خودم رو کلی فحش دادم که بخاطر سروش گذاشتم پرده مو بزنه و حالا اسیر شدم تو زندگی باهاش. معذب بودن من و سروش نسبت به هم زیاد طول نکشید چون من زیاد میرفتم اونجا و میموندم . سروش خیلی بهم توجه و محبت میکرد مثل یه دوست. شوهرم گاهی تو اتاق مثل دیوونه ها می افتاد روم و بدنم رو فشار میداد دستش رو گذاشت رو دهنم که صدام شنیده نشه و دستامو میگرفت بالا و مچ دستام فشار میداد و پاهاش قفسه سینمو فشار میداد. نمیدونم چرا این کارارو میکرد ولی وقتی میومدم از اتاق بیرون خانوادش خودشون رو میزدن به نفهمیدن در حالی که صدای ناله هام مطمئننا بیرون میومد . تنها کسی که بهم توجه میکرد و سعی میکرد ناراحت نباشم سروش بود. جک میگفت تخته میاورد میگفت بیا بازی و حواسش بهم بود.هیچ وقت شوهرم سر سفره حواسش بهم نبود ولی اون برام غذا میکشید و محبت هایی میکرد که تو دل آدم میموند. کم کم مثل دوتا دوست شدیم. دوست دختراشو میاورد باهامون بیرون و چهارتایی می گشتیم ولی من خیلی ناراحت میشدم وقتی میدیدمشون. یه بار یه دختری رو آورد باغشون وقتی ماهم اونجا بودیم معلوم بود خیلی بهم نزدیکن و من از شدت حسادت اصلا نتونستم تحمل کنم و رفتم داخل باغ و سر شوهرم داد کشیدم که بهش بگو ببردتش یعنی که چی برمیداره دوست دختراشو میاره؟ نبره زنگ میزنم به باباتون میگم.حسابی قاطی کرده بودم. اونم بردش. رابطه با شوهرمم که همونجوری خشک و بی احساس ادامه پیدا کرده بود. نزدیکای عروسی که شدیم رابطه ام با سروش خیلی گرم شده بود و گاهی تلفنی باهم حرف میزدیم. یه بار آخر شب زنگ زد و حرف میزدیم و میگفتیم و میخندیدیم یهو مامانم اومد و نمیدونم از کجا حس کرد که من با اون حرف میزنم و برای اولین بار خوابوند تو گوشم. ولی من عین جادو شده ها بازم بهش نزدیکتر شدم. نگاه عاشق و پر از محبتی به من داشت،خوب حرف دلمو میفهمید و هم زبون خوبی بود و خیلی هم جذاب و مردونه بود. همش چشمش به من بود برعکس شوهرم که هیچ توجهی به من نداشت و اصلا باهام حرف نمیزد.
خونه ای که پدر شوهرم آماده کرده بود برامون طبقه پایین خودشون بود. شب عروسی در حالی که شوهرم نگاهمم نمی کرد با وجود اینکه خیلی خوشگل شده بودم؛ سروش نگاه عاشقانه اش رو ازم بر نمیداشت . دسته گلم رو خودش با سلیقه خودش درست کرده بود و جلوی در آرایشگاه با گروه فیلمبرداری اومده بود و بهم داد. شب وقتی بعد از خداحافظی از خونه پدرم برگشتیم خونه پدرش همه فامیلاشون اونجا بودن و ‌ارکستر اومده بود بزنن برقصن با داماد در حال رقصیدن بودم که سروش اومد تو. گفت عروسی برادرمه میخوام باهاش برقصم. مشخص بود بخاطر رقصیدن با من اومده من هم از کمبود محبت شوهرم بیشتر بهش پناه می آوردم کمی آرامش گرفتم وقتی باهاش رقصیدم.
مهمونی تموم شد. زنها رفتن و جوونا موندن و مرداشون هم اومدن که بزن و برقص کنن . اما چند دقیقه بعد داماد بدون اینکه به من بگه رفت پایین و عروس تنها موند بالا. بقیه بد نگاهم میکردن و من سعی میکردم به روی خودم نیارم. و آروم خداحافظی کردم و رفتم پایین . بعد از کلی مدت در و باز کرد و بعدش هم بدون کلامی رفت خوابید.
دو سه ماهی از عروسی می گذشت و توی این مدت باهم صمیمی تر شده بودیم و بیشتر تلفنی حرف میزدیم. یه روز صبح بهم زنگ زد و شروع کردیم حرف زدن و گفت خونه ام نرفتم سر کار کسی هم نیست خونه. پرسید چی تنته؟ منم با خنده گفتم لباس خواب. گفت همون سفیده؟ تعجب کردم گفتم تو از کجا میدونی؟ گفت خریدای عروسیت خونه ما بودا منم همه رو نگاه کردم. فقط نمیدونم توی تنت چجوریه. منم گفتم میخوای ببینی؟ گفت آره بیا بالا. با خنده گفتم میاما. اونم خندید گفت برو بابا میدونم نمیای. یه لحظه خون تو سرم جریانش رو از دست داد و توی یه چشم به هم زدن خودمو بالای پله ها دم خونشون دیدم!
سریع در و باز کرد و با دیدنم چشماش از حدقه داشت بیرون میزد. تو یه لحظه چسبوندم به دیوار راهرو و لباشو گذاشت رو لبام. با ولع شروع کرد خوردن لبام و بعدش گردنم. با یه دستش دور کمرمو گرفته بود و با دست دیگه اش سینمو فشار میداد. یه بند لباس خوابمو درآورد و کشید پایین با دیدن سینم وحشی تر شد و گازش گرفت. شورت پام نبود و تازه متوجه شد. لبخند بزرگی بهم زد و گفت پدرسگ خوشگل. دستی به کسم کشید و توی یه لحظه پامو داد بالا و کیرش رفت تو کسم. انقدر بزرگ بود که جا نشد کامل.چند بار بالا پایین کرد و آبش اومد سریع دستشو گرفت جلوشو رفت بره سمت دستشویی . من تازه کیرشو دیدم‌ . یه کیر خیلی کلفت ۱۷ ۱۸ سانتی‌. همینجوری که چشمام گرد شده بود یه لحظه به خودم اومدم و فهمیدم چه غلطی کردم. بدون اینکه چیزی بگم سریع از پله ها رفتم پایین و رفتم در و بستم. اون روز هر چی بهم زنگ زد جوابش رو ندادم. گیج و منگ از اتفاقی که افتاده تا آخر شب تو خونه نشستم. یه لحظه از شادی تو بغلش بودن لبخند میزدم و لحظه ای دیگه از شرم اون اتفاق میخواستم از خجالت بمیرم.
خواننده های عزیز میدونم خیلی هات نبود ولی واقعی بود بدون ذره ای دروغ.
اگر دوست داشتید ادامه این رابطه و سرنوشتم بعد ازین رو هم بهتون میگم.

نوشته: نازی

ادامه…

دکمه بازگشت به بالا