خاطرات هرزگی هایم (۲)
…قسمت قبل
بعد از فرو رفتن کیر بزرگ سروش به کسم خیلی درد داشتم قشنگ جر خورده بودم چون اندازه کیر دو تا داداش باهم خیلی فرق داشت. تا ۳ روز از خونه بیرون نیومدم و از عذاب وجدان نمیتونستم با شوهرم روبرو شم و خودم رو میزدم به مریضی. نمیدونستم چیکار کنم دلم میخواست بهم محبت کنه دست بکشه به سرم و من تو بغلش گریه کنم و آروم شم.پشیمون بودم و دلم میخواست با هم خوب باشیم.اما اون هیچ وقت این کارو نکرده بود و ما عملا دوتا هم خونه بودیم که بیشتر از چند کلمه اجباری باهم حرف نمیزدیم. یه شب حس کردم صدای تایپ با گوشی میاد .اون موقع ها گوشی تاچ هنوز نیومده بود. رفتم تو هال و دیدم شوهرم خم شده رو گوشیش یواشی رفتم پشتش و دیدم کلمه بووووووووس رو تایپ کرد. دلم هری ریخت و برگشتم و خودمو به خواب زدم. یکم بعد اومد و خوابش برد گوشی رو برداشتم و نگاه کردم. هیچ سابقه ای پاک نشده بود. تماساش و پیاماش با دو تا دختر روی گوشیش بود. همرو خوندم و فهمیدم خیلی وقته که باهاشون در ارتباطه و واسه یکیشون شارژ زیاد می گرفته. دمق و با قلبی خالی از احساس خوابیدم. فرداش مادرشون برای شام صدامون زد و گفت خواهرت میان شما هم بیاید. تا وارد شدم دیدم روی مبل نیمه دراز کشیده و با چشمای تنگ کرده و ناخون به دندون گرفته به من خیره شده.قلبم از حرکت وایساد و به سختی رفتم و گوشه ای نشستم. سعی میکردم به روی خودم نیارم اما هر دفعه با نگاه خیره ی سروش عرق سرد روی تنم می نشست.
آخر شب شد و خواهرا رفتن من و مادرش ظرف ها رو جمع و جور کردیم و از اونجایی که پدرشون و پسرها داشتن فیلم نگاه میکردن منم نشستم تا با شوهرم برگردم نمیخواستم برم خونه چون میدونستم حتما بهم زنگ میزنه. شوهرم یک باره بلند شد و رفت پایین. طبق معمول نگفت بیا بریم و اصلا مهم نبود براش من چیکار میکنم. وقتی رفت پیام سروش رو روی گوشیم دیدم. نرو بمون. بلند شدم برم و پیامشو نادیده بگیرم اما با نگاهش به خودم لرزیدم. با ناراحتی و عصبانیت زیاد بهم نگاه میکرد و انگشت اشارشو تکون میداد. نشستم. پیام داد دوستت دارم. نگاش کردم از خشم تو چشماش خبری نبود. زوم شد روم و به جای بقیه فیلم منو نگاه میکرد. منم دلم قنج میرفت هیچ وقت از شوهرم دوستت دارم نشنیده بودم و اولین بار بود که کسی این حرفو بهم میزد. پدرش دراز کشیده بود و خوابش برد. صدای خر و پفش خونه رو پر کرد. رفت تو آشپزخونه که پشت فضای هال بود. و اروم زد رو کابینت. رفتم تو آشپزخونه. اپن بود و پدرش که وسط هال خوابش برده بود دیده میشد. یک دفعه دستشو انداخت دور کمرم و منو چسبوند به خودش. تقریبا یه جیغ کوتاه زدم از ترس و خواستم خودمو ازش جدا کنم که لباشو گذاشت رو لبام و وحشیانه بوسید. سست شدم و از عشق و هوس لبریز. برگردوندم به پشت و همینجوری که دامنمو بالا میزد گفت میدونستی با دامن حشری میشم بخاطر همین پوشیدیش؟!! تو یک چشم برهم زدن دوباره کیرشو فرو کرد توم و با صدایی که میلرزید گفت چقد تنگگه کیر داداشم نتونسته خوب جرت بده. دردم گرفت و اونم بعد چند ثانیه ارضا شد و دوباره رفت سمت دستشویی. دیگه خبری از احساس عشق و مستی اون نبود. صدای خر و پف باباش میومد و من چند لحظه ای نشستم کف آشپزخانه. از دستشویی اومد بیرون و دستمو گرفت و بلندم کرد و دم گوشم گفت عاشقتم. برو خونه. رفتم ولی حس گندی که داشتم برطرف نمیشد.
عاشقمه؟عاشقم نیست و هوسه؟ دائم از خودم میپرسیدم.بداخلاق شده بودم و حوصله هیچ کسی رو نداشتم. عقلم بهم میگفت اگر عاشقم بود اینکارو نمیکرد ولی احساسم که درگیر سروش بود بهش غالب میشد و اینطور توجیه میکرد که حتما چون عاشقته میخواد باهات رابطه هم داشته باشه. دو سه روز بعد دم ظهر حس کردم صدای ضربه آرومی به در میاد. در بزرگ و قدیمی بود و شیشه های رنگی داشت رفتم سمت در و سایه ی سروش رو پشت در دیدم. از ترسم که نکنه صدای ضربه های در از طبقه بالا شنیده بشه سریع در و باز کردم و سروش اومد تو و آروم در و بست. نگام کرد لباشو جمع کرد ،اخم مردونه ای انداخت به ابروهاش و با حالت جذابی گفت شما خانوم چرا به من کم محلی میکنی؟ منتظر جوابم نموند. صورتمو دو دستی گرفت و کمی فشار داد و اشک تو چشماش حلقه زد و گفت آخخ اگه مال خودم بودی…
ناخداگاه اشکم سرازیر شد. لبام و بوسید اشکامو پاک کرد و دوباره به همون حالت قبل سریع ایستاده برم گردوند و کیرشو این دفعه تا دسته کرد تو!
انزالش در حد ۴ ۵ دفعه عقب جلو کردن اتفاق می افتد و قبل از اینکه بفهمم که چی شده و حتی بخوام لذتی ببرم تموم شده بود و اون روونه ی دستشویی برای شستن ابش. سریع کمربندش و بست و گفت زنگ میزنم بهت جواب بده. آروم نگاه کردم کسی راه پله نباشه و بعد رفت.
چند دقیقه بعد زنگ زد و کلی باهم حرف زدیم و من دیگه حس میکردم توی این دنیا نیستم. حس عاشقی تو وجودم،گرررم مثل خون توی تمام تنم جریان داشت. از فرداش هر دو سه روز یک بار با صدای آروم در هیجان زده در و باز میکردم تا عشقمو ببینم. و اون هم در عرض چند ثانیه و همیشه به همون حالت خودشو خالی میکرد و میرفت. بعد از تقریبا ۷ باری که این کار تکرار شد دیگه اثری از عشق نمیدیدم. حس عذاب وجدان و ترس و دلهره از فهمیدن این رابطه و حس مورد سو استفاده قرار گرفتن کم کم به حس عاشقی تو وجودم غالب شد و یه روز پشت تلفن بهش گفتم هم تو و هم داداشت خیلی منو اذیت کردید.دیگه بسه. نیا دیگه پشت در. فرداش دوباره صدای در رو شنیدم. پشت در رسیدم درو باز نکردم و گریه ام گرفته بود از زندگی که دارم. صداش و از پشت در شنیدم که میگفت باز کن بزار ببینمت دلم برات تنگ شده. دستام میلرزید و بهش گفتم برو. اروم گفت بزار ببینمت. مقاومتم شکست و باز کردم. تصورم از دلش برام تنگ شده یه بغل طولانی همراه با محبت بود؛حرفای عاشقونه ای که آرزوی شنیدنش رو داشتم و جبران این حس که از عشقم سواستفاده میکرد. اما دوباره با باز شدن در و اومدنش تو فهمیدم که فقط برای چند لحظه و ارضا شدن منو میخواد. اون هیچ وقت تو خونه نیومده بود و همیشه همون جلوی در با کفش و ایستاده کارشو میکرد.تا دیدم داره نزدیک میشه و دستش به کمربندشه ندای درونم گفت فرار کن!
به دو رفتم تو اتاق و درو بستم. در کلید نداشت و قفل نمی شد پشت در وایسادم و گفتم برو دیگه نمیخوام ادامه بدمممم…که دیدم خیلی راحت با فشارش در باز شد و موندم لای در. خودشو کشید تو و با چشمای قرمز و عصبانیت گفت تو عشق منی همیشه بودی... التماس کردم به مادرم که تورو واسه داداشم نگیره و من میخوامت. اما اون گفت نمیشه چون اگه تو رو براش نگیریم ممکنه بره اون دختر قشمیه رو بیاره و مارو بدبخت کنه. حالا از من فرار میکنی؟ نزار خل بشم و همینجا کارد بزنم به رگما نازی. اشکام جاری بود و دلم از سرنوشت بدم عجیب گرفته بود. به سرعت منو انداخت رو زمین و آرنجم در اثر برخورد به پایه تخت درد زیادی گرفت. نگاهم نمیکرد با خشم و عصبانیت شلوارمو کشید پایین و پاهامو کمی به زور باز کرد و کیرشو گذاشت لب کسم و فشار داد. آخ بلندی کشیدم و صورتم رو که از گریه خیس بود جمع کردم. از بزرگی کیرش که برای اولین بار از روبرو و کامل میرفت توم نفسم بند اومده بود. آرنجم درد شدیدی داشت و سنگینی وزنش روی بدنم تو اون حالت برام غیر قابل تحمل بود. توی ثانیه ای سیاهی از اطراف دید چشمام به سمت مرکز همه جا رو گرفت ثانیه بعد دیگه صدایی نشنیدم و چشمام رو هم اومد. وقتی چشمامو باز کردم روی تخت دراز کشیده بودم و شوهرم بالای سرم با نگاه متعجب و کمی اخم داشت نگاهم میکرد. یادم اومد چی شده و سریع نشستم سرجام و اطراف و نگاه کردم اثری از سروش نبود. داشتم سعی میکردم بفهمم چی شده که درد آرنجم تمام وجودم و گرفت. نگاه کردم و دیدم کبود شده. شوهرم گفت چی شده؟ سروش بهم زنگ زد گفت داشته از جلوی در رد میشده صدای جیغ شنیده بیام ببینم چی شده. ناخداگاه اشکم دوباره از درد و پشیمانی و ناراحتی سر ریز شد. بعد از اینکه دکتر آرنجمو جا انداخت اومدیم خونه و در من دیگه اثری از احساسات خوبی مثل شادی و عشق نبود.
چند روز بعد توی راه پله دیدمش وقتی میخواستم برم بیرون سرم رو برگردوندم و نگاش نکردم. زیر لب چیزی گفت ولی نفهمیدم چی.دستم ۱۰ روزی بسته بود و من انگار که به قلبم چاقو خورده باشه خیلی غمگین بودم و دلم میخواست با کسی درد و دل کنم اما کسی رو نداشتم. جدا از رابطه ای که با سروش داشتم اون دوست و هم زبون خوبی برای من بود و با هم خیلی درد و دل میکردیم. اونجای شوهر بی خاصیت و دوستایی که بخاطر ازدواج زود هنگام و اخراج از دانشگاه بعد از دو ترم به خاطر غیبت های زیاد از دست داده بودم رو گرفته بود. دانشگاه ثبت نام کردم دوباره تا بتونم فضام رو عوض کنم درس خوندن رو خیلی دوست داشتم. با رتبه بالا دانشگاه سراسری تهران قبول شده بودم و نتونسته بودم ادامه بدم اما این دانشگاه هم بد نبود.
یک ترم میرفتم و میومدم و معدلم هم بالا بود پسرایی بودن که از طریق دوستام پیشنهاد فرستاده بودن(نفهمیده بودن متاهلم) چون شوهرم اصلا نمی رسوندم یا بیاد دنبالم یا بهم زنگ بزنه و کم سن بودم و بهم نمیخورد متاهل باشم. ولی من اصلا نگاهشون هم نمیکردم.اصلا حتی تحریک هم نشدم که شیطنت کنم. حتی یک بار نپرسیدم کدوم پسر پیشنهاد داده. اما قلابهایی از جنس سرنوشت و کمبودهای درونیم باز هم گرفتارم کرد. و زخمی دیگه روی قلبم گذاشت. یه روز گوشی رو برداشتم و به دوستم زنگ زدم تا کمی باهاش حرف بزنم. ولی صدای پسری از پشت تلفن اومد. گفت امین هستم دوست پسر شیما . البته دوست پسر سابقش. شیما دوست دوران راهنمایی من بود حدود ۱۰ سالی بود باهم دوست بودیم اما زیاد ارتباط نداشتیم. من میدونستم که شیما ۴ سالی هست که با امینه. امین دختریشو گرفته بود و ازون موقع باهم بودن. شیما از سکساشون و خوش گذرونی هاشون برای من تعریف کرده بود و تقریبا تصویر واضحی از امین تو ذهنم داشتم. گفتم سابق؟ چرا چی شده؟ شیما کجاست؟ با صدای ناراحت گفت ۲ ماهه باهم بهم زدیم.این خط چون به اسم من بود شیما با خودش نبرد. و الان دست منه. اسممو پرسید و وقتی اسممو گفتم سریع شناخت و گفت شیما از شما زیاد برام تعریف کرده. با غم زیادی که توی صداش بود بدون معطلی شروع به تعریف کردن راجع به جریانی که بینشون پیش اومده بود کرد. اونا آدمای بازی بودن و با دوستاشون زیاد می پلکیدن بخاطر همین شک و خیانت بینشون زیاد بود و امین ادعا داشت که شیما با برادرش و با دخترهای دیگه رابطه داشته. و گفت تو مستی اینا رو براش تعریف کرده. ته دلم میدونستم که راست میگه. وقتی فکر کردم و رفتارهای شیما توی مراسم پاتختیم وقتی لباس پشت باز پوشیده بودم و اون هی دست می گذاشت پشت کمرمو انگار حالش یه جوری میشد رو یادم اومد. و میدونستم که شیما برادرش رو که ۲ سال ازش بزرگتره خیلی زیاد دوست داره و یک سره ازش حرف میزنه. پدرشون معتاد بود و ۴ تا بچه همشون از سن کم تو رابطه بودن و مادرشون هم مشکلی با این قضیه نداشت. فکر میکنم بخاطر خلا یی که تو اون زمان داشتم به سمتش کشیده شدم. و منم کم کم درد و دلم پیشش باز شد و از کم محبتیا خیانتها و اذیت و آزارهای شوهرم و در نهایت از سروش براش تعریف کردم. بعد از ده روز ازم خواست همدیگر رو ببینیم. پارک جنگلی دور از خونه قرار گذاشتیم و برای اولین بار دیدمش. پسری با قد متوسط سبزه رو و بانمک. با چال های لپ عمیق و جذابیت رفتاری که مشخص بود با تجربه به دستش آورده. صحبت رو در رو مثل پشت تلفن و پیامک آسون نبود. معذب بودم و نمیتونستم باهاش ارتباط بگیرم اونم متوجه خامی رفتار من شد و زود قرار و تموم کرد . بعد اون سعی کرد پشت تلفن گرمتر باهام رفتار کنه تا یخم آب بشه. ازم بیشتر حرف می کشید و کاری میکرد احساس راحتی بیشتری کنم. قرار بعدی رو خونه خودش به بهونه خطر بیرون بودن گذاشت. دلم رو زده بودم به دریا و رفتم. کمی که حرف زدیم و از خودش بیشتر گفت، ازم خواست روسری و مانتوم رو در بیارم چون معذب میشه. درآورد و برام کف زد! گفت زیبا زیبا. همونجوری که فکرشو میکردم. جذبش شده بودم اما نه زیاد. بیشتر از سر تنهایی و بی حوصلگی اونجا بودم. طبق معمول اصلا به عواقبش فکر نمیکردم. ازم خواست بریم عکس هایی که توی کامپیوترش داره رو ببینیم. نشستم کنارش و یکم بعد دستشو روی دستم حس کردم. گفت میتونم؟ لبخندی زدم و چشمامو به مانیتور دوختم. راستش برام خیلی مهم نبود که چیکار میکنه. اما با چند دقیقه نوازش دستم متوجه شدم که داغ شدم و آب کسم روون شده. حس کردم صورتم قرمز شده دستمو کشیدم و بلند شدم. گفتم بریم یکم آب بخوریم. روی مبل نشستم برام کمی آب آورد خوردم ولی داغیم از بین نمیرفت. دست و پامو گم کرده بودم و اونم متوجه شده بود. کنارم نشست و دستشو انداخت دور شونم و گفت وااای خدا چقدر شیرینه این دختر. دیگه علی به تته پته افتاده بودم. دلم میخواست فرار کنم اما چطور میشد ازون موقعیت فرار کرد؟ حتی مخمم دستوری نمیداد. خودشو بهم نزدیک کرد و افتادم روی دسته ی مبل.
اروم لباشو بهم نزدیک کرد و وقتی لباشو گذاشت روی لبام پر از شهوت شدم. لبای نرم و گوشتیش و مهارتش تو لب گرفتن و نرم رفتار کردن به مرز جنون رسوندم. کم وزن و فرز بود و خودشو با لمس بدنی کمی روی بدنم میکشید و کش و قوس میداد. بعد از لبام کم کم پایین اومد و گردنمو با لباش آروم میمکید. نفسم از شدت هیجان بند اومده بود و کسم خیس شده بود و دلم میخواست بیشتر پیش بره. تاپ سفید مو چنگ زد و دستش و برد زیرش و شکمم و نوازش کرد. ماهر بود و پوستش فوق العاده نرم بود. کم کم به سینه هام رسید و گفت اجازه میدی؟ دستش که از زیر سوتین به نوک سینم رسید، من ارضا شدم. خودمم باورم نمیشد. خیلی کم با شوهرم به ارگاسم رسیده بودم. اون معمولا هر چند روز یه بار بدون هیچ حرفی وقتی خواب بودم میومد و منو می کشید روی خودش.دراز می کشید و وقتی روش بودم کونمو می گرفت و تلمبه میزد. حالت دیگه ای معمولا نداشتیم و پیش نوازی یا حرفی نبود. امین دستشو از زیر شلوار لیم میخواست ببره داخل. نگام کرد و سرشو به نشونه ی تایید این کار تکون داد و ابروهاشو بالا برد. و من سرمو به چپ و راست حرکت دادم و نه ی از ته چاه درومده ای گفتم. انتظارشو نداشتم اما از روم بلند شد و نشست. دستمو گرفت و بلندم کرد. گفت میرم یه آب به دست و صورتم بزنم. چند دقیقه بعد وقتی برگشت لباسامو پوشیده بودم و آماده بودم تا برم. گفت میخوای بری؟ وقتی دید خیلی معذب و مضطربم گفت بزار برسونمت تا جایی. یک هفته ای می گذشت و باهم تلفنی حرف میزدیم. مطمئننا بهم نزدیک تر شده بودیم . دیگه حرفی از شیما و سروش نبود و راجع به خودمون حرف میزدیم. روزی که بهم گفت بیا خونم دیگه میدونستم که این دفعه حتما سکس میکنیم و تو این یه هفته نتونسته بودم از فکر نوازشاش و حسی که داشتم بیرون بیام. خودمم مشتاق بودم باهاش باشم. دیگه خبری از خجالت نبود. خودمو تو حموم خوب تمیز کردم و لوسیون و ادکلن زدم و رفتم پیشش. خیلی تمیز و تقریبا وسواسی بود پتویی روی زمین پهن کرد و ملافه ای روش کشید و گفت بیا دراز بکشیم. پیرهنشو درآورد و دستشو دراز کرد تا روی دستش بخوابد. آروم پیش میرفت جوری که دیوونه کنه و قلب به تپش بندازه. چند تا سوال ازم پرسید و همینجوری که جواب میدادم دستشو رو لبام میکشید و خیره بهشون نگاه میکرد. با گفتن چقد لباتو دوس دارم لباشو گذاشت گوشه ی لبم و شروع به بوسیدنشون کرد. دوباره داغ شدم و با هر حرکتش کیش و مات. لباسمو از تنم درآورد و با لرزش به سوتینم و لپای سینم نگاه کرد. با یه حرکت سر انگشتش سوتینمو باز کرد و درآورد و آب دهنشو سفت قورت داد و گفت تو خود حوریه بهشتی هستی . حیییف نههه چه بهتر که قدرتو نمیدونه و الان پیش منی!
با این که هیجان زده شده بود بازم خیلی آروم پیش نوازی میکرد. میخواست منو غرق لذت کنه. گوشمو که با لباش میمکید دم گوشم گفت میخوام لذتی رو تجربه کنی که تا حالا نچشیدی. با پیش نوازی بالا تنم من یه بار ارضا شدم. شلوارمو درآورد و آروم لباشو به سمت کسم کشید. اطراف کسمو لب میزد و باعث شد حسابی داغ و خیس بشه. وقتی زبونشو رو چوچولم کشید به آه و ناله افتادم. خیلی آروم کسمو میخورد خوب که به مرز جنون رسیدم خنده ای کرد چال لپاش از نزدیک خیلی جذاب تر بود. و لبخندی رو لبام آورد. شلوارشو درآورد و کیرشو روی کسم کشید چند باری تکرار کرد و گفت بگو کیر میخوام . بگو منو بکن. چرا نزاشتی دفعه پیش بکنمت توله؟ باید ناله کنی و کیرمو بخوای. لبامو گزیدم و چشمامو بستم و گفتم نمیخوام نمیگم. گفت نمیگی؟ الان کاری میکنم که بگی. پاهامو اندازه ای که بینش جا بشه باز کرد سر کیرشو گذاشت دم کسم و کم کم فشار میداد بهش اما نه جوری که بره داخل! گفت بگووو. سرمو تکون دادم و نگفتم. آهسته سر کیرشو کرد تو و درآورد. گفت بگو..نگفتم. چند بار این کارو تکرار کرد تا این که دیگه دیوونه شدم و گفتم بکن منو. گفت بگو کیرمو میخوای. با ناله گفتم کیرتو میخوام. و شروع کردن به کردنم. چند دقیقه ای که به همون حالت تلمبه زد گفت بلند شو داگی بریم.
ساق دستشو روی گودی کمرم فشار داد و تنظیمم کرد و روی نوک پنجه هاش بدون اینکه وزنشو روی من بندازه تلمبه میزد. پیچ و تابی که به کونش میداد و نرمی حرکاتش دیوانه کننده بود. جوری میکرد که معلوم بود سکس کردن جزو مهارت های زندگیشه!
با چند پوزیشن دیگه ادامه دادیم و بعد نیم ساعت ارضا شد. من دیگه نایی برام نمونده بود و نفسم سخت بالا میومد. چند باری ارضا شده بودم و جونی نداشتم. بغلم کرد و گفت یکم چشماتو ببند. چند دقیقه بعد بلند شد و رفت از یخچال آب میوه و خرما آورد. با خنده گفت بخور نمیری. انقدر عرق کرده بودم که تمام تنم نوچ بود. موهامو بالا بستم و گفتم برم آب بگیرم به تنم؟ حموم و نشونم داد آب و تنظیم کرد و رفت. تنمو ک شستم حوله به دست و با لبخند شیطنت آمیز منتظرم بود. اومدم حوله رو ازش بگیرم دستشو کشید عقب و گفت بیا بزار نگات کنم اخههه سینه خوشگل. دوباره مثل قبل معذب شده بودم و گفتم بده دیگه اذیت نکن. خودمو خشک کردم و حوله رو که به خودم پیچیده بودم لباسامو برداشتم برم توی اون یکی اتاق که یه لحظه ترسید و در و گرفت و گفت نه نه برو همون اتاق تمیزش کردم. تعجب کردم از رفتارش اما زمان فکر کردن نبود. پوشیدم و اومدم بیرون دیدم اونم لباساشو عوض کرده و آماده بیرون رفتنه. گفت دیرته نه؟ بریم. حالا که سکسمون تموم شده بود حس عذاب وجدان مسخره ای به جونم افتاده بود. همینجوری که با خودم حرف میزدم و میگفتم دادی؟ حالا خوشحالی جنده؟ که انگشتم لای در سنگین راه پله موند و خون ریخت جلوی در. کنار ناخونم کنده شده بود . دستمال درآورد و جلوی خونریزی رو گرفت. نگاهمون که باهم تلاقی کرد انگار هر دومون داشتیم به یه چیز فکر میکردیم. تاوان گناه! نگاهشو دزدید و گفت همینجوری این مسیر و بیا من جلوتر میرم چسب زخم بخرم.
وقتی دستمو می بست انگار اونم حس منو داشت. تو راه برگشت در حالی که دستم خیلی تیر میکشید چند قطره اشک ریختم. میدونستم از درد دستم نیست. تو دلم شوهرمو فحش میدادم و میگفتم چرا انقدر با من سردی؟ چرا با همه هستی اما با من نه؟. توی این مدت چندین بار دیگه گوشیشو نگاه کرده بودم و در جریان رابطه هاش بودم یکیش یه دختر اصفهانی بود و چند روز قبل با پسر خالم رفت سفر به اصفهان به بهونه خرید قطعات کامپیوتر. میدونستم قراره همو ببینن و اونم نمیدونست که پسر خالم آمارشو بهم داده و میدونم که رفته اونجا و دختر رو دیده و باهاش بوده. قبل از اونم با خواهر دوستش که چهارتایی گاهی با هم میرفتیم بیرون و دختره طبق حرف سروش به همه داده بود رابطه داشت. و با چندین دختر دیگه چت میکرد. کامپیوتر هم همیشه پر از فیلمای پورن بود. چند وقتی فقط پاکشون میکردم ولی کم کم گاهی نگاه میکردم و باعث میشد کمی از حالت افسردگی مطلق بیرون بیام. وقتی اومدم خونه دیدم گوشه آشپزخونه دوتا بطری نوشابه اس که محلول قرمزی داخلشه. پرسیدم از شوهرم که این چیه؟ گفت کاریت نباشه. فهمیدم شرابه. وقتی اومد خواستگاریم پدر و مادرش از ایمان و تقوا و عمل صالحش زیاد حرف میزدن.
حالا دیگه گنجینه کامل شده بود!
تنفرم از شوهرم و از خودم روز به روز بیشتر میشد و دیگه مثل قبل به درسم نمیرسیدم. تو این مدت خیلی کم خونه مادرشوهرم میرفتم و خیلی سرد با سروش برخورد میکردم. اون اما دائم سعی میکرد پاپیچ من بشه. اگه از کنارم رد میشد دستشو به دست یا بدنم میکشید و جوری رفتار میکرد انگار حقی برای اعتراض ندارم و اون شوهرمه. حس عشق شدیدی که بهش داشتم هنوز هم با نگاه کردن بهش به قلبم برمیگشت. اما دیگه اینو میدونستم که این رابطه سرانجامی نداره و سروش حقیقتا عشقی اونجور که احساسات من توش شناور میشه نداره. نمیدونستم باید باهاش چیکار کنم از رفتاراش کلافه شده بودم. یه روز دوباره صدای آهسته ی درو شنیدم. عصبانی شدم زنگ زدم بهش و تقریبا داد زدم و گفتم به چه جراتی دوباره اومدی اینجا؟ میخوای این دفعه منو بکشی اگه بهت ندم؟ به خدا قسم که اگه نری زنگ میزنم به مادرت میگم بیاد ببینتت پشت در. به چشم برهم زدنی از پشت در ناپدید شد. از ترس و عصبانیت میلرزیدم. زنگ زدم به امین و قضیه رو براش گفتم. تو این مدت اون خیلی راهنماییم میکرد و میگفت که چجوری باهاش رفتار کنم که دست از سرم برداره. عصبانی شد و گفت تو خولی؟ چرا طلاق نمیگیری از اون کثافت خونه بیای بیرون؟ کلی ناراحتی کرد و گفت همین امشب وسایلتو جمع کن و برو پیش پدر و مادرت. چند ساعتی تو تاریکی به حرفاش فکر کردم و این چند سال و پیش خودم مرور کردم و بلند شدم ساکمو برداشتم وسایلمو جمع کردم و زدم بیرون. ساعت ۸ شب بود و تا خونه پدرم ۲ ساعتی راه بود. به سختی خودمو رسوندم و گوشیمو اصلا نگاه نکردم. وقتی رسیدم فهمیدم شوهرم رفتنمو فهمیده و به مادرم گفته. مادرم به ساک تو دستم با ترس نگاه کرد و پرسید چی شده؟ بغضم ترکید و نشستم رو زمین…
نوشته: نازی