خاطرات کرونا (۱)

خودم:
سلام به همه دوستان و خوبان.محمد هستم الان ۴۵سالمه دیر ازدواج کردم اصلا میلی نداشتم تا اینکه توی عروسی رفیقم دختری رو دیدم که بسیار زیبا و متین بود.۲۰سالش بودو من۳۸سالم بود.درست قبل همه گیری ویروس کرونا بود.عروسی دانشجویی بود البته کمیته امداد برگزار کرده بود پدر من هم جزو خیرین گلریزان بود…پدرم خدا بیامرز مرشد و میدان دار زورخانه شهرمون بود.اسمشو نمیگم چون معروفه…اسم خودم اصلیه ولی بقیه مستعاره.توی اون عروسی من این دختره رو دیدم که الان خانوم من و مادر پسرمه…یک دل نه صد دل عاشقش شدم…ولی طفلک جزو بچه های بزرگ شده بهزیستی بود…ولی بابام خوشحال شد از کارم…۱۸سال اختلاف سنی داریم…ولی چون من قدم ۱۷۰وشکر خدا پیر نشدم معلوم نیست این اختلاف سنی…خلاصه که بواسطه پدرم قبولم کردن.درضمن خودم هم باستانی کار هستم و ورزیده.چون۴سالم بود با بابام میرفتم باشگاه تا الان که۴۵سالمه، و دارم کوسشعر مینویسم…ولی راسته ها یک کلمه اش دروغ نیست…شغلم فروشگاه کابل و لامپ و الکتریکی دارم و بیشتر کارم فروش کلی است یا جزیی. وچندین تا برق کار دارم برای سیم کشی ساختمان‌های جدید…یعنی کاسبی خوبه و شکر خدا وضع مالیم خوبه…چون خودمم تک فرزندم تمام اموال پدرم بمن رسید.و پولدار تر شدم.والان خودمم ساختمون سازی میکنم…بماند دوستان.اما جریانات سکسی و عشقی من…دوستان باور کنید یا نه که مهم نیست…بنده از جانب خدا با وجود ۱۷۰سانت قد و۸۰کیلو وزن ولی ورزیده…کیری دارم بسیار گنده و بزرگ ۲۲سانت قد وعجیب کلفت.ولی خوبیش اینه یک‌کم سرش نازکتره که بشه توی چیزی جاش کرد…درضمن بد هم حشری هستم…کوس دوست دارم زیاد.بخاطر همین هم ازدواج نمیکردم.چون پابند یکنفر نبودم…ولی خانومم رو خیلی دوست دارم و گرفتن باکرگی این برام بیشتر از سه ماه طول کشید…بله۳ماه چون می ترسید،طفلی شب اول کسی بهش نگفته بود که دردو سوزش داره این هم نمیدونست من هم برای اینکه کار رو یکسره کنم به تمام معنا جرش دادم که گریه وزاریش تموم نمیشد اون موقع مادرم زنده بود خیلی منو سرزنش کرد،بعد چون می ترسید فقط سرش و اجازه می‌داد بکنم توش…همیشه حتی تا نصفه هم نمیزاشت جاکنم توی کوس.تا اینکه با زور و با التماس و درخواست بهش عادت کرد.ولی کون یکبار داد دیگه چون پاره شد ترسید نمیده…اما داستان مال خانومم نیست.در ضمن کیر زیاد بزرگ و کلفت هم خوب نیست ها…همیشه باهاش مشکل داری باید شورت و شلوار گشاد بپوشی…درست بشینی…توی هر کوسی جا نمیشه.کون که کلا محرومی.باز بديش اینه که هر کوسی رو بکنی که لذت ببره ول کنت نمیشه…کیر کلفتها میدونن چی میگم…در درددلم چیه…
اما جریان ما،پدرم کرونا گرفت مرد و بعدشم مادرم دو ماه بعدش دق کرد از تنهایی…خیلی بابامو دوست داشت…ولی چون هیچکس نبود بهش سر بزنه دلداریش بده اونم رفت…نه که فامیل نداشته باشیم ها زیاد داریم ولی چون پدرم از کرونا مرد کسی به ما سر میزد…طبقه پایینمون که مال والدینم بود خالی شد…من هم بعضی از اسبابشون که یادگاری بود نگه داشتم بقیه رو دادم خیریه…طبقه پایین رو حسابی دستکشی کردم که بدمش اجاره چون هم خالی بود هم خانومم بیشتر روز خانه تنها بود…خونه ما بزرگ زیبا ویلایی سر ۳نبشه…بله یعنی قشنگ از دوتا خیابون عقب جلو درب داره کنارش هم که خیابون بزرگه…در ضمن عین باغ بزرگه پر درختهای بزرگ و ۵۰ساله…رفتم املاکی رفیقم گفتم میثاق برام مستاجر بیار فقط دو نفر باشن حوصله سروصدا ندارم…حوصله رفت و آمد ندارم…گفت الان برات مستاجر میارم ناز تپل کون بزرگ کیف کنی…کنار بیای بساط کوست تا یکسال تامینه… گفتم کوس خول مستاجر خوب میخوام جنده که نمی خوام…گفت جنده نیست اصلا پا بده نیست ولی تو میتونی…میدونم که با اون زبونت میتونی…چند دقیقه نکشید زنگ زد…خانومه اومد…میشناختمش خیلی سگ بود…ولی خوشگل یک‌کم چاق با حجاب ولی دریده‌‌.چون میدونم بد دهن بود.ولی اصلا ندیده بودم با کسی باشه…اصلا فک کنم بخاطر اخلاقش کسی ازش خوشش نمیومد.گفت خانوم سعیدی خونه محمدآقا خالیه مث شما سختگیره و خانمش جوونه تنهاست به هرکی هرکی اجاره نمیده اصلا به پولش احتیاج نداره که بده اجاره.من بخاطر شما ازش خواستم.‌گفت بریم ببینیم…بردمش خونه تا دید از در تو نیومد…گفت من اصلا پول اجاره اینجا رو ندارم.من همیشه از در این خونه که رد میشم با خودم میگم این قصر رو بهشت مال کیه اینقدر درختهاش از بیرون قشنگه داخلش چیه…گفتم شما بیا ببین شاید پسندتان نشد.آمد داخل…بردمش طبقه پایین…دید گفت من اصلا اینقدر وسایل ندارم که اینجا بریزم…گفتم اون دوتا اتاق عقب با سالن در پشتی مال خودم توش رو میکنم انبار مغازه درش رو شما اینجا ببند.‌من هم جنس میزارم پشتش که دیده نشه…شما کرایه نصفش رو بده‌.گفت بازم خیلی زیاده.منو دخترم هستیم…گفت پس همسرتون چی…گفت من چند ساله جدا شدم معتاد بود جدا شدم الان هم خبری ازش نیست…لامصب جلوی چادرشو که باز می‌کرد مانتو کوتاه داشت باور کنید اندازه یک ماهی تابه کوس داشت راه که می‌رفت کمرش باریک کونش بزرگ بود.‌خیلی خوشگل بود.ارایش کمی داشت اما ادکلن خوبی زده بود‌.حیاط پشت و که دید کف کرد گفت بخدا بهشته.‌گفتم قابلتو نداره…گفتم اینو باید بیارمش…ماهی یکبارم که بکنمش بس میشه برام…این کیر این کوس رو میطلبه‌.برگشتیم دفتر املاک.گفت پسندیدم اما اجاره اش چقدره.رفیقم گفت پول رهن که همون۱۰۰ملیون که دارید کافیه.‌اما اجاره اش رو محمداقا گفتند ماهی ۷تومن.‌گفت نه زیاده‌درضمن نصفش رو گفتند برای انبار میخان.‌رفیقم قبلا خونه ما زیاد اومده بود میدونست چی میگه.گفت باشه بلاخره شما سرویس‌ها و آشپزخانه و هال وپذیرایی میخاهید دیگه…گفت بله حتما…گفت پس قسمت اصلی و اعظم خونه مال شماست…بازهم۴تومن اجاره اش میشه…گفت نه ندارم زیاده…آروم بهم چشمک زد.گفت نظر شما چیه گفتم من که روی حرف شما حرفی نمیزنم اما الان۴تومن پولی نیست.‌گفت.من۳میدم…گفتم اختلاف زیاده شرمنده ام…خلاصه که رفت رفیقم گفت برمیگرده‌.من اینو هر خونه بردم نشون دادم صدتا عیب گذاشته ولی از خونه تو عیبی نگرفت…حتما میاد…صاحبخانه قبلیش خونه رو برای پسرش میخواد این مجبوره تخلیه کنه…گفتم از کجا میخوره.‌گفت این سرآشپز این فست فودی بزرگ سر خیابونه…اون پشته کسی نمیبینه.‌الان هم که همه بیرون بر هستن.‌گفت درآمدش بد نیست اما باز هم زنه دیگه…گفتم نمیتونم هرکاری صلاحه بکن.‌رفتم مغازه و چند روزی گذشت‌‌.خانومم حالش بد بود بردمش دکتر ترسیدم این هم کرونا گرفته باشه…آقا دکتره معاینه کرد و آزمایش نوشت…تازه روز بعد فهمیدم حامله است خیلی خوشحال شدیم.‌گفت محمدجان خونه پر درخته من میترسم…بخدا شبها همچین از پنجره بیرون رو که میبینی عین فیلم ترسناکهای توی جنگلاست. یکی رو بیار برای اجاره خونه.جوون باشن زیاد نباشن عزیزم پولش که برامون مهم نیست.‌گفتم چشم الان تو برو خونه…من برم پیش میثاق رفیقم…رفتم بنگاه دیدم این تپل هم اونجاست سلام علیک کردیم…گفتم میثاق جون الان یک مستاجر میاد باهاش قرار کردیم همون۱۰۰پول پیش۵اجاره…بنویسش‌‌گفت همون نصف خونه گفتم آره…زنه گفت ولی آقای سلمانی گفتم محمد هستم…گفت ما قرار گذاشتیم دیگه خونه مال من باشه دیگه…گفتم شما الان ده روزه خبری ازتون نیست.‌بعدشم من با شما۴تموم کردم ناز کردین…الان ۵نوشتمش…گفت نه تو رو خدا من وسواس دارم هر خونه رو نمی‌پسندم… الان آقا میثاق ۳ونیم نوشت…گفتم برای خودش نوشت الان مستاجرم میاد…گفت تو رو خدا من و دخترم تنهاییم همون۴قبوله‌‌…خلاصه که الکی.زنگ زدم عذرخواهی کردم که بنگاه خودش اجاره داده.نوشتیم و فرداش اومد تمیز کاری کرد و رفت و وسایل آورد.تازه دیدم چه دختری داشت چه کون بزرگی ناز موهاش بلند سینه ها کوچولو…چقدر سفید بود‌‌…اون موقع مدرسه ها تعطیل بود برای کرونا درس فقط توی شادبود.‌توی حیاط راه که می‌رفت کونش تاب می‌خورد… از مادرش خیلی خوشگلتر بود.‌چندروز گذشت و جاگیر شدن و با خانومم رفیق شده بود.و یک ماه گذشت بخاطر خانومم زود میرفتم خونه…شب رفتم خونه در رو که با کلید باز کردم.‌دیدم دخترش خونه ماست…لامصب عین اسب عربی بود قدبلند و وا راست کون درشت کوس گنده…سفید فوق خوشگل سلام داد.وگفتم علیک سلام عزیزم…بعدش دیدم خودشم از توی آشپز خونه اومد بیرون چادر رنگی خانگی سرش بود اما اگه نبود بهتر بود…بازوها لخت و سفید موها مش شده بیرون…ساپورت تنگ کون بزرگ…عجیب بودن این مادر ودختر.‌حال و احوال کردن و رفتن…گفتم خانوم چه بویی میاد چی ساختی.‌گفت من نساختم راضیه ساخته…دید فرگاز ما فول و کامل همه چی گرفتم.‌طفلی الان زود میبندن.‌رستورانشون رو زود میاد خونه تا فهمید حامله ام…برام درست کرد…گفتم چی هست اینقدر خوش بوست…گفت هم پیتزا زد هم مرغ شکم پر.‌گفتم کی بخوره اینارو.‌گفت من خودم گفتم زیاد بپزه دور هم بخوریم ولی تو زود اومدی اونا رفتن پایین…گفتم الان میرم بگم بیان گناه دارن…گفتم این دخترشو هنوز شوهر نداده.گفت دیوونه این کلاس هشتمه. خیلی بچه است فقط گنده شده…گفتم بدجور گنده شده…گفت های چشماتو درویش کن ها…گفتم چشم خانوم گل…تو خوشگل منی…گفت ببین من تنها و بی کسم فقط خدا رو دارم اگه دلمو بشکنی از خدا میخوام به زمین گرمت بزنه ها…نبینم هرز بگردی…گفتم خیالت راحت.‌ولی با شوخی می گفت…گفتم حالا برم بگم بیان یا نه…گفت حتما بگو بیان…رفتم پایین در زدم…اومد دم در.گفتم چشم ما شور بود اومدم شما رفتین…خانومم گفته زحمت شام امشب رو خودتون کشیدین.اگه نیایید بالا ماهم نمیخوریم‌‌…همه باید دور هم باشیم…تعارف می‌کرد… ولی گفت باشه حتما…
وقتی اومدن کیف کردم پدرسگ آرایش کرده بود انگار اومده بود عروسی…دخترش همون جور بی حجاب بود چون فکر می‌کرد کم سنه حتما باید راحت بگرده.‌ولی خدا شاهده هیکلش از خانوم من گنده تر بود‌.خلاصه که کم کم رابطه امون با هم بهتر شد…ولی بنده خدا چون ساعت کاریشون کم شده بود.این هم ساعتی کار می‌کرد… درآمدش کم شده بود.‌خانومم گفت محمد گفتم بله عزیزم.گفت این بنده خدا مثل اینکه از پس اجاره بر نمیاد میگفت میخوام برگردم شهرمون، چند وقتی تا کرونا تموم بشه برم خونه پدرم کنار اونا…شهرستان…گفتم چرا گفت فک کنم نمیتونه کرایه بده.‌محمد این اینجاست برام خوبه تو کارها کمکم میکنه…هرچی داشت بزار بده هرچی هم نداشت…بخاطر من نگیر ازش.‌گفتم تو بگو اصلا نگیر.‌تو ازش راضی باش کنارت باشه…نترسی یک کم کمکت کنه…من کرایه میخوام چیکار…بابام بهم یاد داده دست افتاده رو بگیرم…ما بخشندگی رو از مرشدمون یاد گرفتیم.ریا نباشه ها ولی خدا شاهده تمام اون بازاری که ما توش کار می‌کردیم.اکثر صاحب ملکها از مستاجر هاشون چون کاسبی نبود کرایه نمی‌گرفتند یا کم میگرفتن…خیلی هم ماها سبدکالا و کمک می‌کردیم… این حرفها برای ریا نیست برای اینه که بدونید هر چیزی جای خودش قشنگه…من هم مث پدرم دست خیر داشتم…گفتم خانوم خودم باهاش صحبت میکنم…فردا صبح ساعت ۹بود در خونه اش رو زدم…دخترش اومد دم در.‌لامصب با شلوارک بودکوسش اندازه فطیر بود نه کلوچه چه سینه هایی داشت…گفتم عزیزم مامانت هست گفت خوابه عمو…آروم در رو باز کرد.گفت ببین…وای وسط حال جا انداخته بود خوابیده بود…کونش اینطرف بود اونم با شلوارک بود…چقدر کون داشت…گفتم باشه برو بخواب بعدا میبینمت.بچه بود ولی درشت.گفت عمو مامانم میگه ما باید از اینجا بریم.بریم شهرستان خونه باباحاجی.من اونو دوست ندارم…بی ادبه همش بهم میگه چادر سرت کن…من خونه شما رو دوست دارم…گفتم ناراحت نباش من نمیزارم برین…گفت مرسی خیلی خوبی…گفتم حالا برو استراحت کن…بعضی وقتها برو بالا به خاله ناهید هم سر بزن.گفت همیشه میرم تنها نباشه کمکش میکنم…طفلی بچه داره شیکمش داره گنده میشه خسته میشه…گفتم های قربون تو دختر…رفتم سر کار ساعت ۱۲ونیم بود گرم بود ظهر دیدم اومد فروشگاه… سلام احوال پرسی کرد…گفتم خانوم سعیدی گفت راضیه هستم محمدآقا. گفتم راضیه خانوم مگه میخواهید تخلیه کنید…گفتم خانوم من الان به شما عادت کرده خودم هم همینطور.‌گفت بخدا ساعت کاریم کم شده…سیر کردن شیکم خودم و اون دختر هم به زوره…کرایه اصلا نمیتونم بدم…گفتم کسی از شما کرایه خواست…گفت بخدا الان هم ماه قبل مونده این ماه هم رسید.اگه از پول پیش کم بشه دیگه پول رهنی برای آینده من و دخترم نمیمونه.گفتم اصلا مگه کسی ازت کرایه خواسته که ناراحتی…گفت منو اینجور نبین که با خشونت رفتار میکنم چون توی این جامعه با این دختر مجبورم…بخدا این همه مستاجر بودم هیچ خونه ای اندازه خونه شما احساس راحتی و امنیت نکردم…ولی نمیتونم دیگه اجاره بدم…گفتم کسی ازت اجاره نمیخواد تا وقتی کرونا تموم بشه.گفت شاید چند سالی بکشه.گفتم باشه تا وقتی برگردی سرکارت…فقط مواظب ناهید باش میدونی چرا.بین خودمون باشه…تنهاست پدر مادر خواهر برادر نداره…تنهای تنهاست…گفت میدونم بهم گفته توی پرورشگاه بهزیستی بزرگ شده…گفتم پس خبر داری…مواظبش باش عین خواهرته. گفت بخدا نمیگفتی هم من تا بودم مواظبش بودم…گفتم باید باشی جایی نمیری ناهید گفته اگه بره من غصه ام میگیره…طفلک اشکاش میومد آروم با ترس دستمو گذاشتم روی دستش .گفتم عه چرا گریه…گفت بخدا توی این شهر هیچکسی رو نداشتم…باید میرفتم…ولی شما شدی همه کس من…دستمال کاغذی بهش دادم.‌براش یک لیوان آبمیوه ریختم…روبروم نشسته بود…گفتم ببین یک لقمه نون بوقلمون میرسه شکر خدا تو هم با دخترت کنار ما میخوری ،،خندید.‌ببین هرشب میخوام شام با ما باشی…کنار منو ناهید خجالت نداره.‌روزها اومدی قدمت سر چشم نیومدی هر جور راحتی…هر چی خواستی کم آوردی فقط به من میگی.روت نشد به ناهید بگو‌‌…گفت چقدر آقایی بخدا نمیدونم چی بگم…گفتم از امشب میخوام هر شب اون دست‌پخت خوشمزه اتو به ناهید هم یاد بدی…شیکم مارو مث باتلاق کرده…با اون دست‌دستپختش. من که میخورم اعتراض نمیکنم ولی شکمم تا صبح نفخ میکنه اعتراض میکنه…خندید گفت بروی چشم…از اون شب بیشتر شبها پیش ما بودن خانومم هم خوشحال بود تحت نظر پزشک بود…بردمش برای چک آب ماهانه،رفت داخل بعدش صدام زد گفت محمد جان بیا…رفتم داخل دکترش گفت آقای سلمانی ببینید مادر بچه اولش و تجربه میکنه و بچه ماشالله نسبتا درسته.البته هنوز آخر ماه پنجم هست و نمیشه زیاد تصمیم گرفت…ولی خب شما باید بعضی چیزها رو رعایت کنید.طبق سوالاتی که من از خانومتون داشتم…شما آلت تناسلی بزرگ و کلفتی دارید.واین برای زن حامله زیاد خوب نیست مخصوصا خانم شما که رحمش یک‌کم پایینه.بهتر رابطه رو کم کنید و با ملایمت و اگر دخول نداشته باشید که بهتر هم هست.گفت چقدر جون بچه و خانومتون براتون مهمه…گفتم اول خودش بعد بچه…من برام طوری نیست…گفت ولی طبق سوالات من و جوابهای خانمتون شما بسیار گرم مزاج و هات هستین…گفتم بله همینطوره ولی عقل هم دارم که الان شرایط خانومم رو بدونم چیه…شما فقط راه حلش رو بگو…گفت فقط عدم دخول…بقیه اش با خودتونه،اگه خانم حالت تهوع نگیره دهانی میتونه کمکتون کنه…در صورت بهداشتی بودن شما…مالش با دست یا فقط مالش بیرون رحم…از پشت هم که مطلقا چون سایز آلت شما و پایین بودن رحم خطر سازه…گفتم پس ۴ماهه بقیه کارم در اومده…خندید گفت ۶ماه گفتم چرا‌‌…گفت بعد زایمان تا ترمیم کامل و بهبودی کمه کم چهل روز طول داره…پس ۶ماه.گفتم هی بابا. دکتره خندید…گفت خب یک‌کم شما آقایون هم سختی بکشید چی میشه.گفتم مجبورم برای این ۶ماه فکری بکشم…و خندیدم.‌ناهید گفت بخدا اگه خیال بد بکنی چشماتو در میارم…دکتر خندید گفت انشالله همیشه خوشحال باشید مواظب خانومت باش بار شیشه داره…ولی معلومه بهش خوب میرسی.‌فقط راه برو ولی ورزش نه کارای خونه اشکال نداره…ولی خم نشو اصلا…به نظرم برای کارهای خونه کسی کمکش باشه خوبه…مادرتون یا مادرش یا خواهرتون یا خواهرش‌‌‌…گفتم جفتمون بی کس میرزا هستیم فوت شدن‌.خودمون هستیم و خدای مهربون…گفت وای متاسفم…خانومم اشکاش اومد.گفت گریه نکن غم برات خوب نیست شوهر خوبی داری قدرشو بدون.‌خلاصه که رفتیم خونه…همون پایین راضیه رو دیدیم از سر کار اومده بود ظهر بود‌‌…سلامی داد و زود رفت خونه خودش‌‌.گفتم چی شد ناراحت بود‌‌.هنوز از پله بالا نرفته بودیم که…اومد صدام زد محمد آقا… گفتم بله گفت میتونم باهات صحبت کنم…گفتم صددرصد‌.بزار ناهید رو ببرمش توی خونه‌.رفتم پایین رفت داخل…گفت امروز صاحب کارم کلا عذرم رو خواست و گفت چون ساعت کاری رو به حداقل رسوندن و کاسبی نیست خودم و پسرم کافی هستیم…فعلا کسی رو نمی‌خواهیم…دیگه بیکار شدم…مجبورم برم.گفتم خداروشکر گفت من بیکار شدم تو میگی خدا را شکر…گفتم از امروز استخدام منو ناهیدی۲۴ساعته…دکتر بهمون گفته باید پرستار بگیری براش‌‌…چرا چون رحمش پایینه بچه پایینه نباید کار کنه فقط راه بره…اگه راضی هستی خرج خورد و خوراکتون بامن‌.سر سفره هرچی بود باهم میخوریم…کرایه نمیخواد بدی…هر ماهی هم برای خرج و مخارجت تا بتونم چیزی دست گیر بهت کمک میکنم…گفتم خدا عجب این ناهید دوست داره ها…گفت دروغ میگی که منو مدیون کنی نگهم داری…گفتم من پایینم. الان برو بالا.‌ازش بپرس…از الان استخدامی.همچین گریه کرد دلم آتیش شد.گفتم چیه تو مگه چیه میخوای کار کنی مزد بگیری…منتی نیست…اگه که ناراحتی نمیخوای اون چیز دیگه است…گفت خدا شاهده از خوشحالی میخوام سکته کنم.تو خیلی مهربونی…گفتم خدا مهربونه.که ما رو باهم آشنا کرده…هم شرایط منو دیده هم تورو‌.ولی تورو خدا ناهید یک‌کم حساس شده اگه چیزی گفت تو به من ببخشش. ناراحت نشی ها حامله است…گفت بخدا بجون هستی دخترم خیلی دوستش دارم یک تیکه جواهره. خیلی خانومه…تا الان بهم بی احترامی نکرده…گفتم پس برو بالا کمکش…ناهار هم با خودت.من میرم نونوایی.گفت هستی رفته.گفتم دیگه نفرستش اون کم سنه اما درشته همه بهش بد نگاه می‌کنند… گفت میدونم اما مجبورم…گفتم من بعد خودم میرم یا با خودم میبرمش…گفت خدا خیرت بده…رفت بالا…رفتم دنبال دخترش‌.در رو باز کردم اومد داخل گرفته بود گفتم خانوم خانوما سلامت کو ؟گفت چی سلامی عمو دیگه اخراج شد باید بریم از اینجا…گفتم کجا برین تازه استخدام من شده باید دائم باشید. با همون نونا خودشو انداخت بغلم گفت من بهش گفتم به عمو محمد بگی نمیزاره بریم…دمت گرم…گفتم اوه اوه این حرفها از کجا…می‌رفت پایین…گفتم فقط برای خواب پایین …بقیه صبحانه ناهار شام بالا…گفت دمت گرم…گفتم با بستنی چطوری گفت فقط سنتی تبریزی.گفتم برو نونها رو بزار بریم ماشین و برداریم بریم…گفت ماشین که بیرونه…گفتم خنگه اون پژو پارسه مال خاله ناهیده.ماشین من توی پارکینگ گوشه حیاطه که درش برقیه قفله…اون برای خارج شهره شمالی جایی.‌گفت بریم ببینیم…گفتم اول نونها بالا.بعدش ببین چیزی نمی خوان که بگیریم بعدش…رفت اومد گفت خانومت هوس طالبی کرده گفتم پس بریم بستنی بگیریم بیاریم طالبی بستنی درست کنیم…تا در و باز کردم سانتافه رو دید.گفت دمت گرم ماشین…من توی خیابون میدیدم همش میگفتم یکی نگه داره فقط ۵دقیقه بشینم توش…گفتم الان دیگه بشین کیف کن…رفتیم دور زدن چرخوندم و گردوندمش‌.تپل ناز خوشگل بی‌پدر خدا نقاشی کرده بودش…این رونهاش تپل چاق گوشتی بود‌‌…رفتیم دور زدیم برگشتیم‌.بستنی خریدیم بعدش طالبی و اومدیم خونه…ماشین و پارک کردیم…رفتیم بالا بوی غذا دیوونه می‌کرد… گفتم ناهید خیلی خوب شد که حامله شدی گفت چرا…گفتم برای اینکه دیگه مجبور نیستی برام غذا بسازی…راضیه خانوم میسازه…گفت خدا لعنتت کنه منو مسخره میکنی…راضیه می‌خندید… گفتم والله. چند وقت بود قیمه میخوردی مزه آبگوشت میداد…گفت یعنی داری جدی میگی…گفتم کم کم یاد میگیری استاد کناردستته.گفت یادم بگیرم دیگه برات غذا میپزم…هستی گفت مامان ماشین عمو محمد و دیدیش.گفت ندید پدید آبروی آدمو میبری…تو پژو ندیدی…گفت پژو چیه ازین مشکی گنده هاست…گفت آها گفتم دهنت اندازه دهن کروکودیل باز شده…ناهید گفت اوه چی شده ماشینتو بیرون آوردی خسیس خان…این به اون ماشین توی شهر استارت هم نمیزنه.فقط برای مسافرتاش خریده…خلاصه که دیگه روابطمون عادی شده بود‌…حتی هر جا هم میرفتیم همه باهم بودیم …اونا که توی شهر ما کس وکار نداشتن…ماهم که بی پدر مادر بودیم.فامیل هم که همه از هم میترسیدن…ماه هشتم حاملگی ناهید بود…ساعت ۴عصر بود نزدیک عید بود هوا سرد بود…من تازه رفتم مغازه که استغفرالله چه زلزله ای اومد تکون دادها…همه زدیم بیرون…وای یک لحظه یاد ناهید افتادم مغازه به خونه نزدیک بود با دو رفتم ولی هیچی نگو طفلکی ترسیده بود.سریع از پله ها اومده بود پایین…زیر شکمش درد گرفته بود گریه می‌کرد… با راضیه بردمش مطب دکتر نبود منشی گفت بیمارستانه عمل سزارین داره برین اونجا…رفتیم اونجا پیجش کردن بنده خدا سریع اومد لباس بیرون تنش بود عملش تموم شده بود…مستقیم خودش بردش سونوگرافی…مجبور بود خیلی خیلی معاینه کردش…گفت ببینید الان که اصلا موقع زایمان نیست…مجبور شیم باید سزارین کنیم بچه بره توی دستگاه…ولی برای آرامشش.میگم…بزارید امشب بیمارستان باشه که اگه لازم شد در دسترس باشه هر کاری انجام بدیم…من به پرستارا می‌سپارم مراقبت ویژه داشته باشند…‌شما هم کارهای بستریش رو انجام بده…ولی یکی باید دائم پیشش باشه.‌گفتم من باشم اشکال نداره گفت خانم باشه بهتره.‌راضیه گفت محمد آقا شما برو خونه نگران نباش من هستم دیگه…گفتم ممنونتم…برای خط شارژ میزنم هر وقت هرچی لازم بود زنگ بزن…گفت باشه…رفتم براش اتاق خصوصی گرفتم…و گفتم شام همراه رو هم حساب کنند.و رفتم خونه فلاسک و چیزهایی که گفته بودن آوردم.‌راضیه گفت محمد جان مواظب هستی باش چون خیلی ترسید از این زلزله…گفتم باشه خیالت راحت…گفت شب یا تو برو پایین یا اون بیاد بالا چون خیلی از تاریکی می‌ترسه… گفتم چشم گفتم خیالت راحت…خلاصه که رفتم خونه پیش هستی اونم ترسیده بود‌…گفتم شام بریم بیرون…گفت مامانم ظهر غذا زیاد گذاشته بخوریم بعد بریم…شام خوردیم لباس گرم پوشیدیم رفتیم بیرون یک سر بیمارستان زدیم یک‌کم دور زدیم شده بود ۱۰شب…برگشتیم خونه یک‌کم سریال و فیلم دیدیم…وقت خواب شد.‌گفتم تو میای بالا یا من پایین باشم .گفت نمیدونم…گفتم مامانت گفته پیشت باشم…از تاریکی می‌ترسی.گفت آره زیاد…گفتم پس من میام پیش تو…رفتیم پایین…گفتم من با همین پتو میخوابم تو جاتو پهن کن راحت بخواب…گفت ببخشید عمو که ما نه مبل داریم نه تخت…گفتم اونم درست میشه…تا ساعت دو فقط حرف میزد‌‌‌.بعدشم یک‌کم سرد شد بخاری رو بلند ترش کردیم چراغ شب خواب رو روشن کردیم گرفتیم خوابیدیم…اون نزدیک بخاری من نزدیک تلویزیون…فاصله دومتری داشتیم…من جام عوض بشه دیر خوابم میبره…یک ساعتی بود.بیدار بودم…رفتم بالا یک نخ سیگار برداشتم اومدم کشیدم.‌بعضی شبا که عصبی میشم میکشم…برگشتم توی اتاق دیدم پتو رفته از روش کنار یک شلوار نرم پنبه ای عکس این خرسه تدی پاش بود…‌به پشت خوابیده بود این کوسش مثه تپه زده بود بیرون.چقدر گنده بود…سینه هاش از زیر تاپش پیدا بود کرست نداشت…چقدر هم خوشگل بود…قد بلند هم بود…برای خودش توی دخترها کلاس هشتم گنده بود.خیلی دلم کوس میخواست از همون ماه پنجم که دکتر گفته بود اصلا کوس موس نکرده بودم…فقط مالش حتی چون کیرم کلفته نخورده بود برام عوق میزد.‌.نمی‌خورد… دوست نداشتم بزارم لاش کوسش تپل شده بود میترسیدم یکدفعه ای بکنم توش کیسه آبش پاره بشه…فقط بیشتر می‌مالید چند روز بود که اونم نکرده بود…خایه هام اندازه تخم مرغ شده بودن اینقدر پر آب بودن…الان هم که شاه کوس ایران جلوم بود…دلمو زدم دریا رفتم طرفش آروم دست گذاشتم روی کوس تپلش وای خدای من چقدر نرم بود…چقدر گنده بود.وسط خط کوسش و دست کشیدم…گود شد …مالیدمش خیلی آروم نفساش داشت عوض میشد…دست زدم سینه هاش سفت بودن…نوکشون برجسته شد…نوک کوچولو و سفت شود.
آروم تاپش رو دادم بالا…فک کنم بیدار شده بود.‌چون صدای نازی که از خوابیدنش میومد قطع شده بود و صدای نفس کشیدن سریع میومد…دستام میلرزید…آروم دادم بالا…بخدا دوتا سینه سفید و ناز و سفت که تازه برجستگی داشتن ظاهر شدن…اول بوسیدمشون…بعد آروم آروم مکیدمشون.خیلی آروم که دردش نگیره.چون وقتی دخترها کم سن هستن تازه سینه ها بیرون میاد زیاد محکم بمالی و مک بزنی خیلی دردشون میاد…هر کی رو باهاش رفیق بودم یا حتی خانومم که۲۰سالش هم بود چون سفت بودن دست نخورده بودن…وقتی زیاد می‌میمالیدم دردش میومد.
آروم سینه چپ و میخوردم راستو میمالیدم…هرکی هر کس شعری میگه بگه.هرکی جای من بود می‌کرد خیلی ناز و کردنی بود.تازه ریزه میزه هم نبود…آروم می‌مالیدم و میخوردم.وای جاتون خالی چه سینه ای…دست گذاشتم روی کوسش پاهاش و بست دیگه مطمئن شدم که بیداره دلو زدم به دریا.گردن و گوشه‌گوشهاش رو بوسیدم.لپ قشنگش و بوسیدم…صورتش رو یک‌کم چرخوند.چشماش تکون می‌خورد… کنج لبش رو بوسیدم.اروم گفتم قربونت بشم که اینقدر خوشگلی تپلی من.همینجور بالا پایین لیس میزدم و میمکیدم…کیرم هم اندازه مال خر شده بود…اگه بهش دست میزدم ممکن بود آبم بریزه…درش آوردم بیرون.‌یک لیوان آب کنارم بود…‌برداشتم کیرمو کردم توش.خنک شد گفتم بزار از تب وتاب بیفته.‌نصفش خالی شد…دوباره دست زدم کوسش بازم پاهاشو جمع کرد…گفتم نترس عزیزم بازش کن فقط میخوام ناز نازتو ببوسمش.اروم باز کرد.ولی چشاش بسته بود…رفتم پایین…می خواستم شلوارشو بکشم پایین محکم گرفته بود.دستشو بوسیدم گفتم نترس عزیزم عمو کارت نداره فقط میخوام ببوسمش‌…با اکراه دستشو برداشت.‌کشیدم پایین…انقدر کونش بزرگ بود بزور اومد پایین…وای خدایا قربون بزرگی و عظمتت بشم آخه چی خلقت کردی…لامصب عسل بود طلا بود.‌سفید و صورتی واقعی تازه موها و کرکهاش درست روی چاک کوسش در اومده بود…به هرچی قسم بگم از خود بیخود شدم…نزدیک یک ربعی چنان من این کوس و بالا پایینش رو خوردمو لیسیدم که این بچه چند بار آبش ریخت توی دهنم…دیگه خودش برگشت دمرو شد…چکار کرد با دل لامصب من وای چی کونی یعنی توی فیلم‌های سوپر هم من همچین کونی ندیده بودم و ندیدم…سوراخ تنگ و کوچولو کمر باریک کون گنده و سفید.مث ابر بود‌.وای چقدر من این کونو بوسیدم چقدر زبون توی سوراخش کردم…با دوتا دست تا آخر لاش رو باز کردم با زبون سوراخش رو نرم کردم خوشش میومد…آروم با انگشت کوچیکه میکردم توش که دردش نیاد.ناراحت نشه براش خاطره بد رقم نخوره…خیلی انگشت بازی کردم…هیچی نمی‌گفت فقط دمرو بود.دیگه وقتش بود…رفتم روش کونش رو قشنگ باز کردم کیر کلفت و خوشگلم رو گذاشتم لای پاهاش چقدر نرم بود.بهترین سکسی که انجام داده بودم…لاش تکون تکون میدادم…ازش پرسیدم خوبه نازی جون آروم گفت آره عمو.اون چیه گفتم میخای ببینیش گفت آره.درش آوردم گفتم بیا ببینش.گفت وای چیه چقدر بزرگه…دودولته.گفتم بهش میگن کیر دودول مال بچه هاست…بگیر دستت.گرفتش گفت دستم بزور دورش میرسه…ولی وقتی میره لای پاهام چقدر خوبه.گفتم حالا بچرخ بزار لایی بزارم لای پاهات…عزیزم یکوقت به کسی نگی ها حتی مامانت.گفت میدونم کار بدیه.دوستم بهم گفته…داداشش موقع خواب با کونش و جی جی هاش بازی میکنه…اونم خوشش میاد هیچچی نمیگه…گفتم ما مردها دخترای خوشگل و دوست داریم حتی اگه خواهرمون باشه…گفتم حالا بازم بچرخ گفت باشه…گذاشتم لای پاهاش با چندتا تلمبه آبم ریخت گفت هی این چیه جیش کردی …گفتم نه این همون آبکیره که اگه بریز توی این نانازت تو هم مث خاله ناهید حامله میشی…گفت یعنی تو ریختی توش گفتم آره هروقت بزرگ شدی شوهر کردی …کیرشو میکنه توی کوس کوچولوت.اسمش کوسه گفت میدونم…بعضی وقتا پسرها از کنارم رد میشن میگن کوستو بخورم الهی.نازشو قربون …قربون کلوچه گندت…الان میفهمم چی میگن…گفتم آره این کیر که بره توی کوس آبشو بریزه اون توش حامله میشی.اصلا تا شوهر نکردی نزار کسی بزار اون تو و آبشو بریزه.گفتم میتونی کون خوشگلت رو بدی بکنند اما کوس نه حواست باشه…ولی کون دادن اولش درد داره ولی بعد چند بار کیف میکنی…گفت عمو میدونی من بعضی شبها میبینم مامانم فک میکنه من خوابم میره بادمجون کلفت میاره اندازه دودول تو میکنه توی خودش بعدشم آه آه میکنه و می‌خوابه… گفتم آخه دلش کیر میخواد اما شوهر نداره مجبوره بادمجون بکنه…خلاصه تا صبح لخت بغلم بود و زر زدیم باهم .ولی چقدر مالیدم و کردمش.چند بار آبم اومد.رفتیم حموم.اومدیم بیرون خوابیدیم.ساعت۹بودکه گوشیم زنگ خورد.‌راضیه بود.گفت محمد آقا بی‌زحمت برای ساعت ۱۱هستی رو برسون مدرسه اش.معلمش یک نیم ساعتی کار داره باهاشون توی شاد گفته بعدش باز خودش میاد خونه… گفتم چشم…ساعت ده بیدارش کردم.بردمش بیرون صبحانه مشتی ساندویچ گوشت و مغز دادم خورد.کیف کرد.بهش گفتم چرا معلمت به خودت توی شاد پیام نمیده به مادرت داده.گفت آخه من ومامان فقط از یک گوشی استفاده می‌کنیم. گوشی دیگه نداریم اونم دیشب دست مامان بود.گفتم خب باید بخری دیگه…گفت عمو مامانم الان بزور خرجمون رو در میاره…اگه شما نبودی الان معلوم نبود کجا بودیم…پولمون کجا بود گوشی بخریم…الان خوبه مدرسه تعطیله که کلاس ورزش نداریم الانم فقط برای اشکالات ریاضی میریم مدرسه نصف بچه های کلاس امروز نصفشون فردا…اگر مدرسه بودم الان نه کفش نه لباس ورزشی نداشتم…گفتم غصه نخور تو من بعد هرچی خواستی بمن بگو.‌گفت نه نمیشه که.شما الان هم از ما کرایه نمیگیری خرجمون رو میدی.حتی حقوقم به

مامانم میدی…مامانم میگه اینها چیزای گرون گرون می‌خورند… نمیشه هر روز رفت پیششون… بچه بود همه چی رو می گفت…گفتم مامانت زن خوبیه نمیخواد پیش ما خودشو زیاد آویزون کنه.اما اشتباه میکنه منو ناهید به شما عادت کردیم…الان بریم جایی بعد برومدرسه‌.گفت کجا گفتم سورپرایزه…بردمش براش یک گوشی ناب خریدم.ولی اینقدر عزت نفس داشت خوشحال شد ولی گفت نه عمو گرونه نمیخوام…خیلی گرونه دوستای پولدارمم ندارن همه چی گوشی خوبی…گفتم این کادو توست روز تولدت گفت تولدم عیده گفتم من زودتر برات خریدم.بگیر فقط ساکت باش.نگاهم کرد آروم بوسم کرد…گفتم آفرین حالا شد.مدرسه رسوندمش گفت نیم‌ساعت چهل دقیقه دیگه بیا دنبالم…رفتم خونه پژو رو گذاشتم رفتم سانتافه رو برداشتم رفتم سراغش…یک ربعی وایسادم تا اومد.‌با معلمش صحبت می‌کرد… بوق زدم ذوق کرد اومد طرف ماشین معلمش هم اومد فک کرد پدری برادری کس وکارم…نشست توی ماشین.‌با معلمش سلام و احوالپرسی کردم…خواهش کردم برسونمش که خیلی سریع قبول کرد…نشست تاثیری رسوندمش…کوچولو ریزه میزه جوون بود.‌زشت نبود اما خوشگل هم زیاد نبود…گفتم درسهای این هستی خانوم ما چطوره…گفت قبلا هم به همسرتون عرض کردم که ریاضیش ضعیفه چون کرونا هست نمیشه کلاس زیاد گذاشت ممنوعه.‌توی شاد هم زیاد چیزی یاد نمیگیرند‌‌…مجبورید براش معلم خصوصی خونه گی بگیرین…گفت اونم یک‌کم هزینه اش زیاده…گفتم مهم نیست شما یک معلم خوب معرفی کنید مالیش مهم نیست…هستی ساکت بود حرف نمیزد.چون نمیخواست معلمش بفهمه من پدرش نیستم‌.گفت خودم میتونم لا به لای برنامه هام براش کلاس بزارم…گفتم از بعد عید ما خونه در خدمتتون هستیم…گفت پس هر وقت خواستید توی شاد اطلاع بدین…اینم کارت ویزیت منه…من هم کارتمو دادم گفتم این هم کارت من هر نوع خدمات الکترونیکی خواستین در خدمتم…رسوندمش و خداحافظی کرد و رفت…گفتم بریم بیمارستان بعدشم ناهار…اولش بردمش براش لباس کفش ورزشی خریدم نمی خواست گفت من بهت نگفتم که واسم بخری درد و دل کردم…گفتم من هم در و دلت رو گوش دادم خدا بهم گفت وظیفه ات هست که براش بخری…گفت مامانم چی.گفتم بهش نگو که برام درد و دل کردی.بگو عمو محمد بزور خرید.‌رفتیم بیمارستان…ذوق کرد گوشیش رو نشون مامانش داد…ناهید هم بهش تبریک گفت…مادرش ناراحت شد…گفت محمد آقا بیا بیرون کارت دارم…گفتم بله بفرمایید…گفتم اگه بخوای در مورد خرید گوشی وچیزی درمورد هستی بگی بهم میریزم…دوستش داشتم خریدم…خودتم چیزی خواستی باید بگی…
گفت بخدا نخر براش الان هم شرمندتم.گفتم چرت وپرت نگو…همین که مواظب زن وبچه منی خدا خیرت بده…گفت میدونی بعدا ازم چیزی میخاد نمیتونم جواب گوش باشم…گفتم بعدا خدا کریمه…تامن هستم تو نگران نباش…خیلی تشکر کرد…من یکساعتی پیش ناهید بودم.ورفتیم خونه…گفتم بریم بالا خونه شما حوصله ام سر میره بریم پلی استیشن بازی کنیم…گفت بریم…خلاصه که تاشب گذروندیم .یکبار دیگه رفتم بیمارستان و شب گفتم بیا رو تخت من بخوابیم.گفت باشه…با شلوارک اومد بایک تیشرت نازک…گفتم بیا بغلم.گفت باشه…خیلی دوستم داری ها…گفتم خیلی زیاد…اومد…گفتم بازم بهم شیر میدی من بشم بچه تو .گفت آره بیا بخور.ایندفعه چشماش باز بود کیف می‌کرد میگفت انگار چیزی توی دلم و سینه هام تکون تکون میخوره.چقدر خوشم میاد.گفتم پاشو لخت شیم.بدون خجالت بلند شد…من هم لخت شدم…گفت این الان کوچولو بود چرا بزرگ شد…گفتم کوس و کون تو رو دید بزرگ شد…دوست داره بره توی کونت…گفت بزار بره گفتم نه این کلفته دردت میاد…گفتم برگرد بخورمش…اینقدر خوردم و لیسیدم کوس و کونشو که گفت بسمه کمر خسته شده…گفتم حالا تو بیا بخور…گفت بلد نیستم که.گفتم یاد میگیری.دادم بهش گفتم مث بستنی لیس بزن بخور…خیلی خوردش…گفتم حالا بچرخ باز بزارم لای کوست…گفت بیا از جلو بزار.وقتی انگشتت از جلو می‌رفت لای نازم خیلی دوست داشتم این بره از جلو لاش فک کنم بیشتر خوشم بیاد…درازش کردم…رفتم روش کیر رو کردم لای کوسش لباشو بوسیدم.گفتم خوبه…گفت خوب نه عالیه…خیلی عالیه…بکن لاش.یککم لایی کردم اینقدر آه و اوه کرد همون لاش ریختم که کیرم بیشتر رد میشد از لای پاهاش…ریخت روی تشک تخت…هر دو شورت پوشیدیم خوابیدیم.قشنگ توی بغلم خوابید مث زن و شوهرها…کونش با شورت توی بغلم بود…سینه هاش توی دستم البته تیشرت پوشید…صبح آفتاب زده بود توی اتاقم…بلند شدم اول گوشیمو دیدم ساعت۸بود…بلندشدم روی تخت بشینم… یا ابوالفضل راضیه نشسته بود روی صندلی از چشماش خون می‌ریخت نگاهم می‌کرد… نمدونم کی وبری چی اومده بود…با انگشت گفت هیس…اشاره کرد برم بیرون.بخدا عین سگ میلرزیدم. هم ترس هم خجالت.رفتم بیرون دم آشپزخونه بود…چنان کشیده ای بهم زد.که برق از کونم پرید.تف کرد تو صورتم گفت بی وجدان من مواظب زن و بچه ات بودم…که خال نیفته روشون.تو بچه۱۳ساله منو بهش رحم نکردی ترتیبشو دادی.‌اگه حامله بشه چکار کنم…گفتم بخدا من کاری باهاش نکردم.بخدا فقط راستش مالوندمش…هیچ دخولی نکردم‌‌…اونم گوه خوردم کردم.گفت منتظر باش الان ۱۱۰میاد…گفتم راضیه تو راضی میشی آبروی من بره…گفت تو چطور راضی شدی اینکارو بکنی…گفتم خریت کردم…بخدا خیلی وقته رابطه نداشتم…اوضاع ناهید و که میبینی…هم خوب نیست هم یک‌کم لوس شده.خب من هم آدمم دیگه.بعد هم این هم مث خودت خیلی خوشگله…ولی بخدا اصلا خدایی نکرده بهش آسیب نزدم…مالوندمش لاش گذاشتم ولی اصلا داخل نکردم…بی پدر دومی رو محکمتر زد…گفت الان که آگاهی اومد بردن داخلت گذاشتن معلوم میشه.ناخودآگاه گریه ام گرفت…گفتم نکن اینکارو با من…بخاطر ناهید نکن.گفتم مگه من توی این چند ماه بهت بدی کردم.‌گفت تو از اول هم برای دخترم نقشه داشتی…گفتم بخدا بجان ناهید و بچه ام نه این جریان اتفاقی شد.ولی برای خودت نقشه داشتم…چرا دروغ…ولی اینقدر خشنی جرات نکردم نزدیکت بشم…گفت لال بودی بگی…گفتم بهت میگفتم که حتما با بیل میزدی منو…گفت احمق چندماهه بهت چراغ میدم.نمیفهمی بعد میری سراغ دختر بچه…گفتم ببخشید دیگه…گفت نمیشه…باید تاوان بدی…گفتم خداییش دلت میاد ببین آبروم میره مجبورم خودکشی کنم ها…گفت به درک.گفتم بچه ام هم مث ناهید که یتیم شد یتیمی بزرگ میشه…ببین الان دخترت بی پدر چقدرسخته.گفت زر زر نکن.گفتم خب ببین با این اخلاقت من چطور ازت میخواستم رابطه باهم داشته باشیم…گفت صیغه ام میکردی…گفتم الانم میکنمت.گفت با چقدر گفتم یکساله هرچقدر بگی.گفت همون صد ملیون.گفتم زیاده که…گفت دخترم چی پس؟معلوم نیست که باهاش چیکار کردی ازت شکایت نمیکنم،گفتم ممنونتم بخدا هر دو تون رو دوست دارم بهتون عادت کردم .گفتم بهت صد رو نقدی میدم بشرطیکه بزاری ماهی یکبار بکنمش‌خیلی دوستش دارم…گفت وای خاک تو سرت کنند.من هستم ناهید هست هنوز چشمت دنبال این بچه است…گفتم فقط لایی . اصلا توش نمیزارم خودت ببین.اونم منو دوست داره…خودمم تمام خرج مدرسه و کیف و کفش و تفریحش رو میدم…گفت باشه.گفت بریم اما لایی بکشی کشتمت.گفتم به شرطی که تو هم دیگه بادمجون نکنی کوست که گشاد بشه.گفت بی‌شعور تو از کجا میدونی؟اومدی دیدم زدی.‌گفتم نخیر دخترت دیده بهم گفت.گفت وای حالا چی طوری بهش نگاه کنم.گفتم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.من بعد کیر۲۲سانتی خودم جرت میده…گفت نه بابا به همین درشتی زرت…گفتم حالا میبینی…خلاصه که صیغه یکساله کردمش…پولشو نقدی گرفت.رفتیم خونه سراغ هستی لباس پوشیده بود نگفتم که،مامانش مارو دیده…اونم نگفت که صیغه من شده…رفتیم ناهید و ترخیص کردیم اومدیم.خونه…این قسمت اول ماجرای من بود تا شب اول گاییدن راضیه.

نوشته: محمد

ادامه…

دکمه بازگشت به بالا