خاطرات کرونا (۲)
…قسمت قبل
سلامی دوباره به همه شهوتیها.
اما بقیه ماجرا. حال ناهید زیاد مساعد نبود.گفت محمد من از بالا میترسم اگه دوباره زلزله بیاد چکار کنم…گفتم نمیدونم…راضیه گفت خب بیا پایین… ولی بخدا من تخت ندارم تخت رو بیاریم پایین.گفتم پس من بالا روی چی بخوابم.گفت من که بدون تو نمی خوابم.بایدپایین پیشم باشی راضیه هم از خودمونه،راضیه گفت قدمتون سر چشم…گفتم اشکال نداره میرم یک تخت بزرگ و خوب برات میخرم بالا نرو…خلاصه که به راضیه گفتم بیا بریم خرید…گفت کجا گفتم یک تخت برای این بگیریم گناه داره…گفت باشه…خلاصه که بهانه ام جور شد که بعدا تخت برای عشق وحال باشه…بخدا یک تخت درجه یک با یک دست مبل و با یک ال ای دی بزرگ و حتی ماهواره براش خریدم اخه ناهید این سریال ترکی های تخمی رو نگاه میکرد…مث خر کیف کردگفت دمت گرم چیکار کردی امروز…گفتم قابلتو نداشت.ولی بیشترش برای دخترته.گفت خاک تو سرت. تو ازین بچه چی دیدی.گفتم بالای ۱۰۰تا کوس گاییدم و۵۰۰تا کون.ولی لا پای این دختر عین بهشته…وقتی میخورمش عین عسل میمونه.گفت وای مگه خوردی براش گفتم اونم چه جوری…بالای یکساعت.چی آبی از کوسش میومد…گفت وای یعنی آبش میومد گفتم اونم چطوری…گفت پس بچه ام بزرگ شده باید شوهرش بدم…گفتم غلط میکنی اون ماله منه…گفت الان دوتا زن خوشگل داری چشمت هنوز به اونه…امشب بهت کوسی بدم که تو عمرت کسی نداده باشه.گفتم نمیشه که کجا بدی…گفت به بهانه آشپزی که من فر ندارم میام بالا بکن کیف کنم.گفتم دمت گرم.حقا که شما زنها شیطون رو درس میدین…گفتم بزار یک تخت خوشگل برای عشقم بخرم …گفت خریدی دیگه …گفتم نه هستی رو میگم…گفت عجب بی پدر مادری هستی.تا نکنی اینو ولش نمیکنی.گفتم بخدا وقتی دمر میشه میزارم لای کوسش وقتی حشری میشه یکجوری کونشو جابجا میکنه زیر کیر دلت میخواد بریزه…گفت نه گفتم بخدا.بد حشری میشه.سینه هاش سفت میشه.چشماش شهلا میشه…کفت میبره.توی این دو شب انگار خدا بهشت دو عالم رو بهم داده…ممنونتم که همچین گلی بدنیا آوردی…گفت امشب مزه کوس رو بهت میفهمونم. با کلی خرید رفتیم خونه…هستی تا تختش رو دیدگفت عمومحمد تو فرشته ای.چقدر خوبی…خاله این چی شوهریه داری…؟خانومم گفت هی پری کوچولو زیاد از شوهرم تعریف نکن حسودیم میشه…خلاصه که تا بار ها اومد و جابجا کردیم.تا تلویزیون که اومدوماهواره رو دید…این هستی از دور پرید بغلم چی بوسی ازم کرد…میگفت خاله خاله دیگه نمیشه اینو نبوسمش…خانومم زده بود زیر خنده.طفلکی خانومم بعدا بجای اینکه ناراحت بشه از خوشحالی گریه کرد…گفت محمد من از اول بی کس بودم توی فیلمها که میدیدم دلم میخواست بابام برام ازین چیزها بخره…ولی اصلا بابایی نبود…تو الان ثواب دنیا آخرت رو بردی…گفتم فقط بخاطر تو بود حالا که اینجاهستیم منتی نباشه خوب ازت نگهداری کنه…بعدشم که بچه بدنیا اومد بازم کمکت کنه…گفت ممنونتم.یککم برای شام دیر شده بود.گفتم برم از بیرون شام بگیرم راضیه گفت نه…اولا که دیره دوما تمام مغازها نهایت،تا۱۰بازهستن.الان۱۱رده…گفتم آخه ناهید باید چیزی بخوره.گفت من نون پنیر خوردم…شما براي خودتون فک کنید.گفتم بریم بالا ببینیم چی میتونیم بسازیم…من و راضیه رفتیم…بالا…تا اومد داخل گرفتمش بغلم محکم لباشو بوسیدم.گفت محمد ممنونتم بچه ام امشب چقدر خوشحال شد…دیدی چطوری نشسته بود کانالهای ماهواره رو جابجا میکرد.چقدر تختشو دید خوشحال شد.گفتم قابلتون رو نداشت.تو هم خوبی نازی تپلی خوشگلی،گفت جدی،؟گفتم شک نکن.لباشو میمیبوسیدم که یک آن هستی اومد بالا تا منو دید کپ کرد…مادرش پشت به در وپشتش به هستی بود…اشاره کردم که برگرده…رفت پایین مثلا…دادمیزد مامان مامان…راضیه سریع ازبغلم بیرون اومد.دویید طرف در سمت پله ها.گفت جانم مادر جون.گفت مامان خاله میگه اگه زحمتی نیست ماکارانی بساز.دیر هم شد مهم نیست هوس کرده.گفت باشه باشه.میسازم.فقط عجله نکنید.در رو بست اومد پیشم.نشسته بودم روی مبل.اروم تیشرتش رو درآورد.بعدش شلوارشو کشید پایین …با شورت و کرست بود…بدن سفید و ناز این ست مشکی تنش چنان تضاد زیبایی درست کرده بود که حرف نداشت…کش موهاش رو باز کرد چقدر زیبا شد.خدا شاهده مث اسبهای وحشی زیبا…اومد پیشم روی دو زانو نشست…لبهای قشنگشو داد بهم مهربون و کوچیک بوسم میکرد… دست بردم پیشش سوتین رو باز کردم…چقدر سینه های بزرگ و قشنگی داشت.نگاهش کردم…نوک سینه هاشو دست کشیدم…گنده شدن.گرفتم توی دهنم خیلی حساس بود انگار بهش برق شهوت وصل کردن…آهی کشید که نگو…گفتم جانم چی شد…گفت بخدا محمد چندساله رابطه نداشتم. دستات که بهم میخوره.نفسم بند میاد…از مجبوری فقط با فیلم توی گوشی و با خیار و بادمجون خودمو سیر نگه میداشتم… خواستم کیر مصنوعی بخرم گرون بود نتونستم…خواستگار داشتم و دارم اما هستی رو نمیخان. فقط خودمو میخوان.من این بچه رو پس چکار کنم.گفتم دیگه حتی بهش فکر هم نکن…من تو رو به شرط هستی میخام…گفت باز هم خاک تو سرت کنند…خندیدم گفت مرض بچه باز حروم چشم…گفتم راضی جون دلت میاد…گفت حیف که خیلی آقایی اگر نه می دادمت دست قانون پاره ات کنند…آروم آروم که باهاش بازی میکردم… کیرم گنده شد.بلند شدم گفتم حالا نوبت توست…شلوار اسلش تنم بود کشیدم پایین با شورت باهم اومدن پایین…تا کیرمو دید گفت لامصب این چیه…چقدره اینو که نکردی توی اون بچه…گفتم مگه خلم…این میره لای پاهاش کیف میکنه…گفت کاری به قدبلندش ندارم چرا اینقدر کلفته…وای راست میگفتی…گفتم بخورش دیگه دلم کوس میخواد میخوام مست بکنمت…ولی اول باید خوب بخوریش…گفت زود آبت نیاد ها…گفتم بزار یکبار بیاد بعدش دومی زیاد میکنمت…گفت پس برات میخورمش ابتو بیارش بعد شام درست میکنم.دوباره ولی زیاد بکن.گفتم مرسی.شروع کرد لیسیدن و مکیدن…گفت یک پاتو بزار بالا…گذاشتم روی مبل…شروع کرد از سوراخ کون تا سر کیر رو لیس زدن…چکار میکرد بی پدر مادر…چنان آبم اومد تا ۱متر پاشید اونطرف تر.گفت وای چی زود.گفتم خیلی ناز خوردی تا حالا همچین تجربه ای نداشتم…گفت سوراخ کونت گفتم آره… گفت شوهر بی ناموسم وقتی کیرش بلندنمیشد مجبورم میکرد کونش رو بلیسم و انگشت کنم…ولی وقتی دیدم تو اینقدر تمیزی و خوبی خودم انجامش دادم…گفتم برات تلافی میکنم…گفت کردی لازم نیست…زن جماعت خیال راحت و دلخوش میخواد که تو همه رو انجام دادی…گفتم کاش میشد عقدت کنم.گفت راست میگی واقعا میخواستی میشد میکردی.گفتم آره اما الان که نمیشه.خلاصه لباسا رو پوشیدیم شروع کرد آشپزی.گفتم من برم اتاقم چندتا مدرک بردارم برای کار فردام تو غذاتو بساز.گفت باشه.سریع رفتم اتاقم قرصهای خودمو خوردم دوتا باهم که بتونم خوب بترکونمش.رفتم یخچال از یخچال توی اتاق خودم یک قوطی ویسکی ناب داشتم نصفش رو خوردم.کله ام داغ شد.رفتم پایین دیدم دارند سریال میبینند.گفتم چیزی نمیخوای از بالا بیارم.گفت نه بیا بشین پیشم گفتم الان میام…برم یک نخ سیگار بکشم.گفت نکش دیگه تو که قول دادی.گفتم عزیزم من که چند وقته نکشیدم.گفت چرا کشیدی دیشب پریشب کشیدی.لباسات بو میداد.دهنتم بو میداد.گفتم لامصب کارآگاهی ها.گفت پس چی خیال کردی…گفتم باشه الان میام…قرصها رو خورده بودم.خیلی داشت کیرم بلند میشد.رفتم بالا دیدم لخت روی تختم خوابیده با لوازم ناهید آرایش هم کرده بود.گفت گذاشتم ماکارونی دم بکشه…تو هم بیا دم منو بگیر…رفتم پیشش…زیر پتو قایم شده بود.کشیدم کنار پتو رو…الان فهمیدم کوس اون بچه به کی رفته.میگن ننه رو ببین دخترو بگیر همینه…چه کوس تپلی و نازی.گفتم وای بی دین لامصب چندوقته من جق میزنم توی کفم تو اینو لای پات تو شورتت قایم کرده بودی.چقدر نامردی…گفت خودت نخواستی چقدر بهت چراغ دادم…نفهمیدی…گفتم کوسکش اخلاق نداری که آدم جذبت بشه…خندید گفت انتظار داشتی کوس رو بزارم توی طبق بگم،بفرمایید کوس…خب خودت باید بیای جلو دیگه…گفتم الان لال شو دراز بکش بجان خودم پاره اش میکنم…گفت هی وحشی با اون کیرت یککاری نکنی از هر چی کیره بیزار بشم…گفتم نه خیالت راحت حواسم بهش هست فدای این کوس بشم من…خندید.گفت مستی مگه چرت میگی گفتم آره.گفت خیلی کونی هستی.کی خوردی،کجا بود،گفتم توی یخچال کوچولو کنار تختم. گفت برای هستی هم خوردی.گفتم نه اگه میخوردم که الان کوس و کونش جر واجر شده بود…اونو باید سرحال سرحال بود گاییدش.اون فرشته خدا روی زمینه.گفت چقدر تو اونو دوست داریش…گفتم تو که هیچچی فک نکنم استغفرالله خدا هم بدونه چقدر میخوامش.گفت یک شب که میخواستی بکنیش میخوام ببینم…گفتم مرسی خوشگل من…رفتم روش کوسشو یکجور به دندون گرفتم که داشت دیوونه میشد ناله میکرد دیوانه…چرخوندمش کون نازشو دندون دندون میکردم.سوراخشو میمیبوسیدم میگفت مرسی عزیزم.گفتم داگی کنش.قنبلش کن…وای داگی کرد.یه تف گنده گذاشتم سر کیر فشارش دادم توی کوسش محکم تا ته.کمرش و قبلش محکم گرفتم.چنان جیغی زد که نگو.سریع خودش سرش و گذاشت روی بالش.گفت دیوس از وسط نصف شدم.نفهم بزار بهش عادت کنم بعد…گفتم خواستم بفهمی اگه شب اول گیر من میفتادی چطوری جرت میدادم.گفت لامصب این دردش از اونم بیشتر بود…گفتم حالا حاضری گفت آروم ها.گفتم چشم چشم…کمرش و گرفتم گفت کمرتو قوس بده خشک نگیر خودتو.گفت محمد میترسم.گفتم نترس دیگه بزار حال کنم.گفت باشه. شلش کرد…یعنی کمه کم ۵۰تا تلمبه سرعتی پشت هم زدم بهش.هرکی باور نداره امتحانش مجانیه.ادرس بده کون و کوسش رو آماده کنه تا به حقیقت قضیه پی ببره…یکجور کوس رو گاییدم که دهنش روی بالش بود.جیغ و واجیغ میکرد صداش خفه میشد…کشیدم بیرون…چنان آبی ریخت ازش بیرون.که انگار تشت آب خالی کردن.گفت وای خدای من این چی کیری بود.چکارم شد…تنم خالی شد.گفتم بچرخ نازنین من.برگشت لنگها رو دادم بالا…گذاشتم درش…تا آخرش دادم توش.گفت بخدا گوه خوردم نکنش.بخدا داره پایین کوسم پاره میشه چاک کوسم رسید به سوراخ کونم…محمد گناه دارم ته کیرت بد کلفته…نکن تو رو خدا، آروم باش…گفتم باشه باشه.یکمم مستم نمیفهمم چکار میکنم تو هم نازی خوشگلی.لبامو گذاشتم لبش دوباره تند تند تلمبه زدم.ولی تا نصفه میکردم…لباش توی دهنم بود…هوم هوم میکرد.سینه هاشو گرفتم دندونم…نمی دونستم باهاش چیکار کنم.از وقتی که با ناهید ازدواج کرده بودم که نتونسته بودم وحشی بازی در کنم…ولی عقده ام رو داشتم خالی میکردم…گردنش و گرفتم توی لبام محکم میخوردم و میمکیدم…چندتا تلمبه سنگین زدم توی کوسش توی بغلم دیگه جیغ داد میکرد.اصلا دیگه به پایین توجه نمی کردم…حالیم نبود…دلم کوس میخواست اونم همینجوری گنده و تپل وسفید…اصلا فقط اینجوری توی فیلما دیده بودم…گفتم دمر شو.گفت بمیرم به این کیر کون نمیدم…گفتم نازی کی کون خواست…من کوس بازم…اگه کون بخوام بکنم یکجوری میکنمت که هرروز خودت بهم کون بدی.گفت باشه یک بالش گنده گذاشت زیر شکمش.دمر شد.گذاشتم لای کوسش کونش بزرگ بود.گفت آره این چقدر حال داره…گفتم خوبه گفت عالیه خوب نیست عالیه…گفتم دخترتم به خودت رفته اونم همینو گفت.گذاشتم توی کوسش دمرو گاییدمش تا آبم اومد ریختم روی کون خوشگلش…گفت دمتگرم اصل گاییدن این بودچکار کردی تو…گفتم قابلتو نداشت…بلند شدیم من سریع رفتم دوش گرفتم.بیرون اومدم شام حاضر بود.بردیم پایین…هستی چپ چپ نگاه میکرد.بعد شام تقریبا ۱نصف شب بیشتر رد بود.توی حیاط رو تاب نشسته بودم.هستی اومد گفت عمو محمد با مامانم چکار کردی.گفتم هیچچی فقط بوسیدمش.گفت اگه گرگها هم مامانمو میبوسیدن اینجوری جیغ نمیزد…صداش واضح از توی کانال کولر میومد…توی اتاق خواب پایین.گفتم نه. گفت بخدا…خاله فهمید یککم گریه کرد.من اشکاشو پاک کردم…طفلکی گفت خدایا تو میدونی من کسی و ندارم.زدم توی سرم گفتم وای خدا این حامله است نفرین نکنه منو…مادرم میگفت آه مظلوم و یتیم آدمو میگیره…بدبختی هم یتیمه هم مظلوم هم حامله…هستی رفت داخل پشت سرش من رفتم راضیه داشت ظرف میشست… ناهید چپ چپ نگاهم میکرد… ناراحت بود…گفتم عزیزم بیا بریم روی تاب بشینیم.با بریم توی آلاچیق.گفت حوصله ندارم نمیام.گفتم بخاطر من بیا کارت دارم…گفت اذیتم نکن محمد مریضم و بی حالم.گفتم ازت خواهش کردم…آروم و سنگین بلند شد زیر بغلشو گرفتم.گفت ولم کن خودم میام…گفتم عزیزم خواهش میکنم…بهم نگاه کرد.عصبانی بود…آروم گفتم بریم آلاچیق بعدا هرچی دوست داری بگو.اروم سر شونه اشو بوسیدم…برگشت فحش بده گفتم هیس توی آلاچیق.دستشو گرفتم دستشو کشید بیرون.
رفتیم توی آلاچیق روی مبل نشستیم.نشستم زیر پاش گفتم نازنینه من بخدا غلط کردم. گوه خوردم.تو رو خدا منو ببخش.مست بودم خسته بودم.اشتباه کردم نمیخام خودمو توجیه کنم.نمیدونم چی بگم.تو هر چی بگی حق داری.بهت خیانت کردم…خاک عالم توی سرم.با اون چشمای قشنگش بهم نگاه کرد دیدم گریه میکنه.خودمم گریه ام گرفت.عجیب اشکام میومد.خیلی خرابش شدم.گفت ماشینتو در بیار بریم بیرون نمی خوام توی خونه بمونم.گفتم کجا بریم ساعت۲بگیرنمون چی بگیم.گفت بگو خانوم حامله است رفتیم دکتر.گفتم چشم.الان میام.رفتم خونه سوییچ هامو برداشتم راضیه گفت چی شده گفتم فاتحه مون خونده شده.یعنی چی؟گفتم صداتو شنیده.فهمیده رابطه داشتیم.گفت وای خاک توسرم. نه،،، گفتم چرا؟گفت خدایا چطور بهش نگاه کنم.خیلی بهم اعتماد داشت.
گفتم من نمیدونم چه گوهی باید بخورم خیلی عصبی و ناراحته.گفت برو سوئیت رو بیار بریم بیرون خیلی پکره.راضیه گفت نمیخواد.برو تو خونه من باهاش صحبت میکنم.میگم من مقصر بودم از من ناراحت بشه بهتره تا اینکه از پدر بچه اش دلگیر بشه.گفتم دستم به دامنت تو برو ببینم چه خاکی باید به سرم بریزم.راضیه رفت طرف آلاچیق من آروم از پشت آلاچیق رفتم دنبالشون.تا راضیه رو دید از جاش بلند شد.راضی بهش گفت تو رو خدا پاشو نرو میدونم از دست من کفری هستی.ولی محمد مقصر نیست.اون مرده خیلی وقته نزدیکی نداشته نتونست خودشو کنترل کنه.من هم امشب خیلی ذوق داشتم.آخه خیلی هوای منو امشب داشت…آخه تا حالا کسی اینقدر به من و هستی خوبی نکرده بود.نفهمیدم چیکار میکنم.خواهش میکنم محمد و ببخش.نمیخوام کاره کثیفمون رو توجیه کنم.فردا منو هستی از اینجا میریم
فقط تو رو خدا تو آروم باش برای بچه ات بده.بزار راحت زایمان کنی…گفت بشین برم برات چایی بیارم…رفت طرف خونه من از پشت درختها اومدم سمت آلاچیق توی نور متوجه من شد.بهم گفت من بتو میگم برو سوییچت رو بیار منو ببر بیرون میری وکیلت و میفرستی…گفتم تو رو جون من آروم باش.باشه الان میریم بیرون.گفت زود باش…همون لحظه تا میخواستیم راه بیفتیم دوباره زلزله اومد اونم چه طوری تکون میداد وحشتناک…محکم بغلش کردم جیغ میکشید.گفتم نترس بیرونیم اتفاقی نمیفته تموم شد.تموم شد.راضیه و هستی دویدن بیرون بدجوری ترسیده بودن…همه زیر آلاچیق بودیم.توی خیابون غلغله بود مردم ترسیده بودن ریخته بودن توی کوچه خیابونا.زنها همینجورسرها لخت لباسا تنشون ناجور،، مردها با رکابی و شورت…هرکی ماشینش بیرون بود میرفت داخلش هرکی هم ماشین نداشت یا که توی پارکینگ بود جرات رفتن به داخل و نداشت…چون بلافاصله چند دقیقه بعدش باز هم پس لرزه اومد…من گفتم نترسید بشینید اینجا الان میام.گفت نرو داخل خطرناکه…گفتم زودی میام.رسیدم دم در هال برای سومین بار لرزید…ولی زود تموم شد…رفتم از خونه چند تا بالش و پتو آوردم… پهن کردم توی آلاچیق.و چراغ های حیاط مون رو که بیشتر باغ ویلا بود رو روشن کردم…رفتم چند تا چایی ریختم و سریع اومدم توی آلاچیق هیچکی حتی خودم جرات برگشتن توی خونه رو نداشتیم.همه ساکت بودیم…دیدم در حیاط ورودی باغ رو میزنند… رفتم دم در.همسایه ها بودن گفتند محمدآقا.توی خیابون جا نیست اکثر خانومها ترسیدن.میشه شب رو فقط خانومها توی باغ شما فرش پهن کنند بخوابند…گفتم نمیدونم چی بگم…حتی ماموران ۱۱۰هم بودن.گفتن آقایون بیرون توی خیابون موردی نداره اما خانومها زشته چون اکثرا حجاب ندارن.گفتم باید با خانومم صحبت کنم…رفتم پیش بچه ها جریان و گفتم. ناهید گفت فقط سر و صدا نکنند که بخدا حوصله ندارم…رفتم دم در گفتم موردی نیست ها.ولی خانومم ناخوشه ماه آخر بارداریشه.خیلی هم ترسیده دو روز بیمارستان بوده.فقط سروصدا و شلوغ بازی نباشه…توالت هم ته باغه.توی خونه ممنوعه…همه تشکر کردن و اومدن داخل همون وسط که آسفالت بود چند تا فرش پهن کردن.اقلا ۵۰نفر بودن با بچه هامی شدن شاید۱۰۰تا…خوب پر شد باغمون…مث شب عروسیمون.گفتم فقط هر وقت ظرفیت تکمیل شد بگین که در رو ببندم خواهشا دوباره در نزنید که همه بخوابیم.مامورا و مردها تشکر کردن.صدای پچ پچ زیاد بود…ما چایی رو خوردیم پتو متو ها رو پهن کردیم.رفتم درهای خونه رو بستم گفتم ما که همه اینها رو که اومدن نمیشناسیم که یه وقت نرن توی خونه…داشتم در رو سفت می کردم که این بار بدتر از همه تکون خورد.صدای جیغ اون همه زن پیچید توی باغ…آقا استرس بدی بهمون وارد شدو من دوییدم سمت ناهید اینا دیدم ۳نفره هم رو بغل کردن…گفتم نترسین.خدا بزرگه رحم میکنه…خلاصه که صدای اذان برای نماز آیات بلند شد و همه درخواست آب کردن حوض و فواره ها رو روشن کردم.همه وضو گرفتن و نماز خوندن.من هم میخواستم بخونم.ناهید گفت تو فعل حروم انجام دادی توبه کن بعد.گفتم چه فعلی حروم بوده. گفت زنا فعل حرام نیست.گفتم من کی زنا کردم.گفت تو امشب با راضیه زنای نفس نکردی.گفتم نه من قبلش اونو صیغه کردم…کار حرومی نکردم…گفت یعنی روی منه حامله زن گرفتی…گفتم گوه بخورم که روی تو نازنین زن بگیرم…میگم صیغه کردم…پیامبر هم برای زنهاش کنیز داشت صیغه میکرد.گفت بیشعور تو پیامبری ها مگه تو پیامبری…گفتم ناهید تو رو خدا بزار برای بعد اینقدر الان استرس داریم که دیگه جایی برای این حرفها نیست…گفتم ولی من روی تو زن نگرفتم…برای ارضای جنسیم مجبور بودم صیغه کنم.چون دیگه طاقت نداشتم…راستش همین بود…
خلاصه که نشد نماز بخونم.باهام قهر کرد.اصلا نه بامن نه با راضیه دیگه حرف نمی زد.صبح شده بود.خوابیده بود توی آلاچیق بودیم هوا سرد.مردم ترسیده بود.البته جای ما خوب بود.توی خواب داشت خواب میدید گریه میکرد…بیدارش کردم.گفتم عزیزم پاشو چایی گذاشتم بخور صورتت رو بشور.صبحانه بخور.هنوز به خودش نیومده بود…دستش و گرفتم بلندش کردم…تا دستشویی ته باغ خیلی راه بود بعدشم چون زمان کرونا بود.آلودگی بود.مردم شب قبل زیاد رفته بودن توالت.فرنگی هم نبود ته باغ.بهش گفتم بریم توی خونه.هیچچی نگفت.آروم بود،حرفي نمیزد.گفتم چی دوست داری برم برات بیارم…گفت کوفت…گفتم ناهید جون چرا توی خواب گریه میکردی.گفت حتما به بدبختی خودم گریه میکردم،که یتیم و بدبخت و بی کس هستم.کاش من هم پدر داشتم مادر داشتم…الان میرفتم خونه اونها.گفتم ناهید مگه من دوستت ندارم یا بهت کم و کسری میکنم…من که جونم برات در میاد.من که عاشقتم…گفت شعار الکی نده…نتونستی ۳ماه خودتو نگه داری.گفتم ناهید من و تو اختلاف سنیمون زیاده عزیزم.تو اول جوونیت هستی.من اول۴۰سالگیم…از نظر هورمونی من نمیتونم مثل تو باشم…بعدشم من آدم هاتی هستم…ترسیدم بخدا موقع نزدیکی کردن.نتونم خودمو کنترل کنم.تو که میدونی مال من هم کلفته هم بلنده.اگه بچه طوری بشه بعد دیگه نمی تونستیم خودمون رو ببخشیم.گفت اینها همش چرت و پرته…من جوونم تو پیری.من هاتم و سردی…تو آدم هیزی هستی.وفقط حرف میزنی توی عملت هیچ عشقی نیست…اگه نه بهم خیانت نمیکردی.گفتم آره حق با توست.گفت بله که حق بامنه،دیگه اصلا دوستت ندارم.تو دروغگو هستی وخیانتکار.بعد از زایمانم ازت جدا میشم.گفتم چی میگی تو مگه دیوونه شدی یا مغزت پوکیده. گفت اتفاقا الان تازه مغزم درست کار میکنه.گفتم حیف که حامله ای اگه نه درستت میکردم.گفت چی گوهی میخوردی ها چه گوهی.گفتم ناهید داری با کی حرف میزنی.من شوهرتم ها.من ازت چند سال بزرگترم ها.درسته عصبی هستی اما لااقل احترام سن وسال منو داشته باش.گفت فک کردی اگه کس و کار داشتم میومدم زن تو میشدم که سن بابای منی.گفتم اشکال نداره حرف دلتو بعد یکسال زدی.همون موقع تو که اصلا از چهره و تیپ من نفهمیدی چند سالمه من هم که بهت گفتم باور نمیکردی…ولی باشه.اشکالی نداره.هر کار دوست داشتی بکن…بردمش تا دستشویی همین جور غرغر میکرد و بهم بدوبیراه میگفت.میدونستم که خودم مقصرم.اما نمیدونستم که دوستم نداره اجبارا باهام ازدواج کرده…فقط خدای بزرگ میدونه که ته قلبم چه اتفاقی داشت میفتاد…سرم پایین بود…یاد مادرم افتادم که وقتی ۲۲سالم بود دختر خاله نازنینم رو برام خواستگاری کرد.اونا هم موافقت کردن ولی من احمق شب بله برون نرفتم خونه خالم.دل دختر خاله ام شکست…مادرم بهم گفت دل این دختر و شکستی انتظارش رو نداشت…یکروز عزیزترین کسی که داری دلت رو میشکنه طوری که انتظارش رو نداشته باشی.یادش افتادم مث ابر بهاری از چشمام اشک میومد…نفهمیدم کی از دستشویی بیرون اومده بود.منو نگاه میکرد… سرمو که بالا آوردم.منو دید،گفت محمد بقران دروغ گفتم من از اولش و الان هم خیلی دوستت دارم.فقط خواستم بدونی دل شکستن چقدر بده.بدتر گریه کردم…من تا الان هیچ وقت اینجوری برای خودم گریه نکرده بودم…شاید وقتی پدرم مرد کمرم از غمش شکست.مادرم مرد…تازه فهمیدم محبت به پسر از کی میرسه.تنها مادره که تمام محبتش رو تماما به یک مرد که اونم پسرشه میبخشه. اون موقع خیلی گریه کردم.ولی هیچوقت برای خودم گریه نکرده بودم.چون با این حرفهاش خودمو باختم میگن آدم وقتی مسته و عصبانیه راست ترین حرفهاش رو که ته قلبش مونده رو به زبونش میاره.
اون حرف میزد و خودشو توجیه میکرد حق هم داشت.ولی من نمیفهمیدم چی میگه،پکر ودمق بودم.صورتم و شستم اومدم باهاش بردمش توی آلاچیق هنوز هستی و مادرش خواب بودن.چایی آماده بود.رفتم صبحانه ای چیزی براش بیارم حامله بود گناه داشت.اون حق داشت اما حرفی بهم زد که دلم از خودم هم زده شد چه برسه به اون ودیگران.ازدواج از روی اجبار و ناچاری فایده ای نداره که.تمام تلاش و هم وغم زندگی رو باید بزاری برای هیچی. برگشتم توی آلاچیق براش سفره و صبحونه آوردم.دیدم داره با راضیه کل کل میکنه و بهش بدوبیراه میگه…بهش میگفت من بهت اطمینان کردم زندگی و شوهرم و بهت سپردم بهت خوبی کردم ولی تو بهم خیانت کردی.باعث شدی من حرفهایی که اصلا نباید به شوهرم میگفتم و بگم.تو نمک خوردی نمکدون شکستی.طفلکی راضیه هیچچی نمیگفت ساکت بود.فقط میگفت ناهید جون ببخشید تو راست میگی فقط تو رو خدا خودتو ناراحت نکن…انشالله بزار راحت زایمان کنی.بعدا بخدا بعد از ده روز از مراقبتت من ازینجا میرم…تو رو خدا ناراحت نشو.من تا الان ناهید و اینجوری ندیده بودم چقدر خشن و عصبی بود.گفتم ناهید جون خواهش میکنم چند لقمه صبحانه بخور .بعد بگیر بخواب دیشب کم خوابیدی.گفت نمیخوام طرفداری اینو نکن.این زندگی منو بهم ریخت منو بدبخت کرد…گفتم عزیز دلم مگه من تو رو ول کردم یا که خدایی نکرده بهت بی احترامی کردم…تو که هرچی بهم گفتی من گفتم راست میگی حق داری.گفت همین دیگه چرا منو تو باید رومون توی روی هم باز بشه منو تو تا الان بهم تو نگفته بودیم…تو منو خیلی دوست داشتی این دیگه اومده بین منو و تو نمیذاره زندگی کنیم.چقدر عصبی بود و چقدر ناراحت بود…راضیه بلند شد دست هستی رو گرفت گفت مامانی دخترم بلند شو بریم.اینجا دیگه جای ما نیست…فاتحه بخواند توی نونی که با منت به آدم بدن بخوری.گفت آره آره الان که کار خودتو کردی منو بزاربرو.تنهام بزار.گفت خب من که میخام وایستم تو بهم فحش میدی نفرینم میکنی…میگم برم باز میگی نامردی رفیق نیمه راهی…خب چکار کنم تو بگو.گریه کرد مث ننه مرده ها.گفتم جان من اگه یکذره منو دوست داری گریه نکن.ببخشید گوه خوردم دیگه ازین غلطا نمیکنم.ببین دو رو برمون پر همسایه ها هستن الان فک میکنند چی شده.گفت ببین راضی خانوم بمن میگه اگه یکذره دوستم داری.من که جونم براش در میره…یک غلطی کردم چرت وپرتی گفتم که الان دیگه تاآخر عمرش یادشه و بهم شک میکنه که دوستش ندارم بزور باهاش ازدواج کردم از روی ناچاریم…که تو مقصری.بخدا محمدجونم من دروغ گفتم همش چرت و پرت گفتم تو رو اذیت کنم.نمیدونستم که چی میگم.گفتم ناهید جون گفتی که گفتی بخدا مهم نیست تو مهمی جوش نزن…میخای بریم بیرون دور بزنیم.گفت آره پاشو بریم…راضیه گفت محمد آقا برگشتین شاید ما نباشیم حلالمون کنید…ناهید نه گذاشت نه برداشت گفت گوه میخوری منو تنها بزاری.کجا میخای بری…منو راضیه بهم نگاه کردیم هستی هم بود…همگی چنان زدیم زیر خنده که نگو…خودشم نمیفهمید چی میخاد…فقط مث اینکه برده می خواست که بهش فحش بده…نشست گفت اصلا میخام چایی بخورم…براش چایی ریختیم…گشنه شده بود.صبحانه خورد…هستی گفت خاله چی شده اینقدر از مامانم ناراحتی چکار شده…گفت خاله جون تو هنوز کوچولویی نمیتونی و نمیشه بهت بگم چی شده…فقط بدون دوره بدی شده…همیشه مواظب زندگیت باش.منو راضیه دوباره بهم نگاه کردیم و بیشتر خندیدیم…چون اگه ناهید میفهمید که لنگای هستی زودتر بالا رفته اونو هم تیکه پاره میکرد.همون لحظه تقريبا ساعت نزدیک۹صبح بود کنار هم بودیم.دوباره زمین لرزید…زیاد نبود اما ترسناک بود…طفلکی تازه نشسته بود کنار میخواست بخوابه…ترسید زیر پاش خیس شد…غش کرد…من سریع ماشین و اوردم بلندش کردیم زنگ زدیم دکترش جریان و گفتیم.آدرس یک بیمارستان و داد گفت نیم ساعته برسید که من نوبت عمل سزارین دارم…برم توی اتاق بیرون نمیام تا آخر عمل…خودمون و رسوندیم اونجا کم کم بهوش اومده بود.بردنش توی یک اتاقی…دکتر اومد معاینه اش کرد…گفت برو توی اتاق کنار دوش بگیر دو دقیقه ای با آبگرم زود بیا کارت دارم.رفت و راضی هم کمکش کردلباس جدید تنش کرد.اومد بیرون.دکتر گفت این آبی که ازش اومده چیز خاصی نیست چون رحمش پایین اومده بچه هم درشته به مثانه اش فشار اومده ترسیده ادرار کرده.ولی روحیه اش چقدر خرابه چشه…بهم چرت و پرت جواب میده…گفتم اون حق داره من اشتباه بزرگی کردم…همون موقع رسید نشست پیش دکتر…گفت خب تا ده دقیقه وقت دارم بگید بشنوم.گفتم من بخاطر فشار روانی که روم بود چندماه بودرابطه نداشتم شما هم گفتین هنوز دوماه بعد از زایمان هم نمیشه رابطه داشت.مجبور شدم با یک خانومی رابطه برقرار کنم.البته شرعی.گفت صیغه دیگه؟گفتم بله.گفت کار بسیار خوبی کردید…ولی بشرطی که خانومه شخص تمیز و مطمئن باشه…فعلا کارتون رو راه میندازه.گفت ازسلامت خانومه اطمینان دارید…با چشم اشاره کردم…به راضیه.گفت ایشون گفتم
بله.پرستار خانوممه.خانومم گفت مار توی آستین منه…دکتره زد زیر خنده…گفت نه خانوم گل.اینطوری نیست…خیلی هم خوبه همسرتون دیگه بهتون برای رابطه پیله نمیکنه…هم اینکه این خانوم جلوی چشمتونه. خیلی آقایون موقع حاملگی میرن دنبال کثافت کاری و بعدش هم خودشون مریض میشن هم خانوماشون که بعد زایمان بدنشون حساسه.گفت بعدشم همینجوری که خودتون گفتید آلت همسرتون بزرگه و خودشون هم شخص گرم مزاجی هستن.پس برای شما اصلا فعلا خوب نیست…حالا یکی اومده جور شما رو میکشه بدت میاد…نترس شوهرت شما رو خیلی دوست داره.من چند بار باهاش صحبت کردم عاشق شماست.گفتم من هم بهش میگم ولی تو خرجش نمیره…گفت اجازه بدین من این خانوم رو معاینه کنم ببینم عفونتی چیزی نداشته باشه.عزیزم آخرین بار کی رابطه داشتین…گفت بخدا خانوم دکتر کلا ما یک بار باهم رابطه داشتیم که اونم غلط کردم.گفت مهم نیست شما تا اقلا۴ماه دیگه باید مواظب خانوم آقا باشید…برین روی تخت معاینه لخت شین.راضیه با خجالت و اکراه رفت معاینه بشه…اون ور پرده بودن.دکتر معاینه کرد و گفت وای وای این مال یکبار رابطه است…انگار دوباره بکارتت رو از دست دادی لوله واژنت زخم شده…چکار کرده آقا…زنم زد تو کله ام گفت فقط بلدی از این کارا بکنی…بدبختو جر دادیش.گفتم جیغ میزد.فک کردم خوشش میاد نگو بدبخت داره پاره میشه…دکتر آمد بیرون گفت خانوم شانس اوردین که آقا اینکارو با شما نکرده اگه نه حتما کیسه ابتون پاره میشد…گفت به نظر من که اجازه بدین این رابطه اشون ادامه داشته باشه.چون بنفع شماست که بعد از زایمان خوبه خوب بشید.گفت چون این روزها مسئله زلزله در میانه.بنظرم همگی برین یک شهر دیگه و روستای دیگه که نزدیک اینجا باشه اما زلزله نباشه ونیاد که بترسی.گفتم ماکه کسی و جایی نداریم.
راضی گفت چرا هست خونه بابای من خالیه اونا طبقه بالا هستن و چند وقته ب من میگن بیا پایین خالیه بشین اونجا اما چون هستی نمیاد من هم نمیرم اونجا…زلزله هم نيومده. تا اینجا۶۰کیلومتره…دکتر گفت یککم زیاده مسافتش. اما من تا بتونم تاریخ دقیق زایمان رو بهتون میگم.شما باید طبق تمام دستورات من انجام بدین جوش ترس استرس کاملا ممنوعه.همین الان بساط جمع برین همون خونه خانوم.رفتیم خونه بساطو جمع کردیم از همسایه ها عذر خواهی کردم که نمیتونم نگهشون دارم.خیلی ناراحت شدند.رفتن پیش شوهراشون.بنده خداها تازه داشتن برای خودشون چادر میزدن و داربست میبستند چون سرد بود.یک جناب سرهنگی بود بازنشسته مدیر ساختمون برج کناری.اومد گفت پسر حاجی خواهش میکنم مردمو بیرون ننداز.هوا سرده پارکها پر شدن.جا نیست این همه خانوم هستن…من بهت ضمانت میدم که مواظب باغ و خونه شما هستم بسپارید به من…خانومم گفت محمد اشکالی نداره تو هم هر چند روز یکبار بیا سر بزن.همون موقع از طرف فرمانداری هم اومدن،،یکی از خانمها شوهرش کارمند اونجا بود…طرف اومد خودشو معرفی کرد…گفت بخدا اگه شما در باغ و ببندید ما چکار کنیم…گفتم باشه اشکال نداره من درهای خونه رو میبندم ولی خواهشا توی آلاچیق ما نرید…بقیه فیوز برقها و شیر گاز توی حیاط و اینها رو هم من به جناب سرهنگ میگم کجاست…بقیه به عهده شما و جناب سرهنگ…شاید ثوابی هم نصیب ما بشه. هستی شنید کجا میخوایم بریم اعصابش خورد شد…ولی گفتم مجبوریم…خلاصه که رفتیم رسیدیم. پدر مادرش مردمان خوبی بودن اما خر مذهب.هستی راست میگفت… راضیه سریع چادر سرش کرد…بنده خدا تا شنید که وضعیت خانوم من چطوره اصلا نه نگفت.خوشحالم شد.ولی سخت گیر بود…امکانات نبود تلویزیون نبود باید یککم وسایل میآوردیم.گفتم فردا میارم خلاصه شب خداییش ازمون پذیرایی کردن.فرداش من گفتم باید برم هم به خونه سر بزنم هم به فروشگاه. هم وسایل بیارم…هستی گفت من هم میام…گفتم نه تو نیا راه دوره…گفت مامان به عمو بگو منو هم ببره…راضی گفت نه نمیشه…اگه پدر بزرگت بفهمه ناراحت میشه…هستی گفت بزار بشه…من اصلا نمیخام اینجا باشم…خلاصه که گفتم بزار بیاد…گفتم ناهید هر چی میخای اس بده برات بیارم.خوراکی پوشاکی.هرچی.گفت فقط همون تلویزیون رو بیار با چندتا مجله چون حوصله ام سر رفته…راه افتادیم با هستی.خیلی این شاسی بلندو دوست داشت.تازه راه افتاده بودم که اس رسید…گفتم ببینم چی میخاد دیدم دوتا اس اومده.یکی سفارشات ناهیده یکی دیگه سفارشات راضیه…نوشته بود بره رو دادم دست گرگ…آقا گرگه مواظبش باشی ها…گناه داره…یکوقت جوگیر نشی توشی بزاری همون لاش بزاری کافیه…خوب حالتو بکن چون این خانومت خیلی بهم گیر داده و نمیزاره اصلا باهات تنها باشم…ولی چون بهم فحش داده ازش دلخورم…نمدونه که جایگزینم هست…بکنش نوش جونت…فقط کیر زدش نکن…مال خودت…نوشتم دمتگرم…باشه حواسم بهش هست…دوستتون دارم عجیب…خلاصه که نزدیک ظهر رسیدیم خونه…از در عقبی مستقیم رفتیم داخل ساختمون.گفتم همسایه ها نبینند حوصله سوال جواب ندارم…رفتیم بالا لباسهاو پتو و چیزهایی که ناهید نوشته بودو جمع کنیم…این لامصب مانتو کوتاه تنش بود کونش از مال ناهید که حامله هم بود بزرگتر بود…توی خونه میچرخید…گفتم هستی گفت بله عمو…گفتم بریم حموم.گفت وای با من ؟گفتم آره.گفت باشه ولی خدا کنه مامانم نفهمه…گفتم نه نمیفهمه… گفت موهام بلنده خیس بشه میفهمه…گفتم خودم خشکش میکنم…خلاصه با شورت رفتم زیر دوش تمیز شستم خودمو…دیدم اومد داخل لخته لخت بود.گفتم بیا عزیزم قربون هیکلت بشم من.گفت عمو خجالت میکشم…گفتم بیا بردمش زیر دوش بدنش و ناز میکردم سینه های سفت و کوچیکش رو آروم میمالیدم…گفتم بشین زیر پای من…نشست گفتم بکشش پایین شورتمو…نشست تا کشید پایین کیرم شلنگی خورد تو صورتش خیلی خندیدیم.گفت وای چقدر گنده شده…اونشب چکار میکردی که مامانم جیغ میزد.گفتم کوسشو جر دادم…توی کونشم گذاشتم…بخورش برام.گفت عمو دهنم یکجوری میشه…گفتم بخورش عزیزم…یادش دادم چطوری بخوره.همش میگفت بگو مامانم رو چکار میکردی.تمام جریان و براش گفتم…بلندش کردم…گفتم حالا تو بچرخ.گفت عمو اینجا رو دوست ندارم بریم روتخت گفتم باشه عزیزم.تمیز خودمون و شستیم رفتیم بیرون…
روی تخت درازش کردم بدنش بوی گل میداد.از بالا تا پایین چنان لیس و بوسی کردم وزدم بدنش رو که کیف کرد…این کوسش رو گرفتم توی دهنم مکیدمش ناله میکرد.آخ جون آخ جون میکرد… گفتم خوبه گفت خیلی.گفتم 69شیم.گفت اون چیه.بهش یاد دادم. گفت باشه. کیر رو کرد دهنش من هم کوس وکونشو میخوردم…برای نزدیکی با ناهید توی دوران اول بارداری ژل خوب داشتم .هم روان کننده هم بیحسی.لوبریکانت خوب…رفتم آوردم… قشنگ توی کونش رو پر کردم.دیگه باید این کونو میکردم…خیلی ناز بود.وقتش بود صفرشو آزاد کنم.گفتم عزیزم شل کن کونتو ژل بزنم.گفت چرا عمو.گفتم باید روون بشه انگشتام بره توش…بعدشم این کیر کلفت جا بشه توش…گفت تو که گفتی خیلی درد داره. گفتم داشته باشه باید بدی بکنمش دیگه.برای مامانت و خاله ناهیدم داشت اما دادن…گفت باشه ولی گریه میکنم ها…گفتم نه اگه گریه نکنی عادت کنی بهش بهت قول میدم بزرگ شدی گواهینامه گرفتی برات ماشین بخرم…گفت عین مال خودت.گفتم نه اینجوری ولی مث مال خاله ناهید.گفت قول گفتم قوله قول.مردونه…گفت باشه.من بهت اطمینان دارم…دمرش کردم با هر کلکی بود توی کونش رو سوراخشو لوبریکانت زدم…یادم اومد اول ازدواجمون دوتا بات پلاگ مقعدی برای ناهید گرفتم که روزها بکنه کونش گشاد شه تا شبها از کون بزاره بکنمش ولی هیچوقت نذاشت…خیلی گشتم تا توی کمدش ته ته.توی جعبه کفشش بود.درشون آوردم…کوچیکه باز هم کلفت بود.گفتم عزیزم اولین کیر کوچولو میخواد بره سوراخت آماده ای گفت کو ببینمش.نشونش دادم گفت اینکه فقط سرش یککم کلفته بدنش کوتاهه.نره توی کونم گیر کنه.گفتم نه عزیزم نترس…لوبریکانت خورده بود تقریبا بی حس بود.رفتم دو دونه قند کوچولو آوردم آب دهن زدم.گذاشتم توی توی سوراخش گفت عمو خش انداختی کونمو…سوراخم سوخت چی بود…گفتم قرص کون بود که خوب باشه همیشه دلت بخواد بهم بدی…گفت باشه…بات پلاگ رو با روان کننده چرب و چیلی کردمش آروم گذاشتم دم سوراخش کوچولو خودشو سفت میکرد ولی از درد مرد چیزی خبر نبود.دادمش داخل…کلفتیش که موند بایک فشار یکباره دادمش توش.اصلش همون رد شدنش بود.جیغ عجیبی کشید.گفتم چی شد گفت کونم پاره شد…درش بیار…گفتم نترس الان آروم میشه.دمرو بخواب ازت عکس بگیرم کونتو ببین.گفت نمیخام توش درد داره…گریه کرد اشکاش اومد.گفتم در بیارمش گفت آره تو که منو دوست داشتی گفتم الان بیشتر دارم…گفت پس چرا گریه منو در آوردی.گفتم باشه ببخشید…گفتم چنددقیقه باشه بعد در بیارم گفت باشه.
بعد از چند دقیقه گفتم حاضری گفت بزار باشه…فک میکنم بهش احتیاج دارم.گفتم یکبار در میارمش دوباره میزارمش توش.گفت باشه.شل کرد آروم کشیدمش بیرون .ولی بیرون نمیومد.گیر میکرد سوراخش.خیلی دهنه کونش تنگ بود.ناله اش در اومد.گفتم اروم باش گفت اگه بیرون نیاد چی…گفتم خوبم بیرون میاد.نترس.شل کن.شل کن…گفت باشه الان. تا شلش کرد کشیدمش بیرون هلپی صدا داد.بازم جیغ کشید…از کونش ژل با آب قند زد بیرون.یه ذره خونی هم بود.البته یک ذره عنی هم بود…گریه میکرد.گفتم جانم گریه نکن دیگه…گفت درش آوردی دردش بیشتر بود…گفتم باید عادت کنی دیگه…گفتم حالا بیا برام این کیر کلفتمو بمالش. دوستش داری. گفت آره مخصوصا وقتی میره لای پاهام.گفتم پس بمالش.گنده تر بشه.بزارم لای پاهات.گفت باشه. یاد گرفته بود قشنگ میمالیدش.گاه گداری هم سرشو میخورد… گفتم حالا بالش گنده هه رو بزار زیر شکمت گفت بلدم دیگه.دمرو خوابید.بالش زیر شکمش…ژل روان کننده زدم.گذاشتم لاش…گفتم خوبه دوست داری؟گفت خیلی خیلی…چه حالی میکرد… خودشو به کیر میمالوند.چندبار مالیدمش. بغلش کردم.روش کامل خوابیدم…گفتم اجازه میدی آروم سرشو بزارم داخل کون قشنگت.گفت دوست داری بزاری.گفتم خیلی زیاد.گفت بزارش. گفتم درد میاد ها.گفت بزار بیاد.توی کونم میخاره فک کنم دلش چیزی میخواد.گفتم باشه.ژل زدم خیلی مراعات میکردم.آروم فشارش دادم آروم رفت توش.تند تند نفس میکشید. گفتم چطور گفت داره منو میکشه…انگار کونم داره نصف میشه…فقط تازه سرش توش بود…کشیدم بیرون یک گوز بلند داد.بوی گندی هم داشت.خجالت کشید.گریه کرد.گفتم عزیزم این طبیعیه…خب کونت گشاد شده دیگه.گفت خیلی کار زشتیه. گفتم نه عالیه.گفت کجاش عالیه بوی گندش خونه رو گرفته.هر کاری کردم جلوی خنده ام رو بگیرم نشد.چنان خندیدم که خودشم زد زیر خنده…گفتم دیوونه من گاییدن کون خوشگلتو میگم.تو گوزیدن رو میگی.گفت آره دیگه.گفتم فدات شم که اینقدر خوبی.بچه جون.
گفتم آماده ای گفت چرا گفتم دوباره بزارم توی سوراخت گفت بزارش فقط آروم…دوباره ژل زدم گذاشتم توش.آروم آروم تلمبه ریز میزدم.میگفت کلفته عمو پوستم داره کش میاد.توش میسوزه.داشت آبم میومد.تندترش کردم اما فقط سرش و میدادم تو میکشیدم بیرون یک آن آبم اومد داخلش بود.باور کنید بگم ده بار توش پمپاژ کردم.گفت وای چی بود داغ شدم.جیش بود یا همون آبش بود.گفتم آره آبش بود برای کونت خوبه…در آوردم بیرون .گفتم برو حموم با آب داغ خودتو بشور اولین باره کون دادی توش رو خالی کن بار اول میسوزه ولی بعدش خوب میشه.گفت باشه. چند دقیقه بعد رفتم حموم گفت از کونم خون اومد.گریه کردم…سوراخم سوخت.آینه گذاشتم دیدمش زیر سوراخم پاره شده گوشت کونم زده بیرون…گفتم ممنونتم.به کسی چیز نگی هابهت قول دادم بزرگ شدی برات پژو بخرم.گفت دست بده.بهش دست دادم بغلش کردم.بوسیدمش.گفتم بشور بریم پیتزا بخریم بخوریمگفت
دمت گرم ایوالله.رفتیم توی باغ و دیدیم برای همسایه ها قشنگ داربستی چادر زده بودن.فقط زن بودن.همه اومدن تشکر کردن.وحال خانومم رو پرسیدن.بعدش رفتم مغازه و برای چند روز تعطیلش کردم.به ساختمون تازه ساز سر زدم اونم کارگرها تعطیل کرده بودن.کرونا زندگی رو فلج کرده بود.زلزله هم بدتر کرده بود.هستی گفت نریم خونه بابابزرگ بدم میاد ازش.گفتم نمیشه ناهید مریضه حساسه…گناه داره.گفت آه تلویزیون یادمون رفت.برگشتیم تلویزیون رو برداشتیم.گفتم چرا بدت میاد از بابابزرگت. گفت،همش دستور میده همش میگه روسری سرت کن.دلم میخاد اقلا ده روز نبینمش.گفتم کاریش نمیشه کرد.فعلا مجبوریم باید هرچند روز یکبار بیاییم شهرخودمون.اونوقت تو هم بامن بیا.گفت نمیگفتی هم بزور میومدم.خندیدم.غروب برگشتیم.خانومم گفت محمد جان برو یککم گوشت و مرغ و اینجور چیزها بگیر بیار دیگه فعلا اینجا موندگاریم. ظرف و ظروف مامان راضیه داده.ولی خورد و خوراک با تو.گفتم چشم.دم در حیاط بابای راضیه رو دیدم کلی ازش تشکر کردم.همون موقع پرسیدم حاجی قصابی خوب کجا هست گوشت تازه بگیریم…گفت گوشت تازه فقط گوشت بره بگیر بده بکشن.گفتم اینجا کسی رو نمیشناسم.باهم رفتیم یک دامداری یک بره خوب گرفتیم دادیم کشتن آوردیمش. گفتم حاجی این که برای ما زیاده.خودت مدیریت کن.برای خودتون بردار بقیه هم بده نیازمندان…خیلی از این کارم خوشش اومد.گفت کارت چیه گفتم من فروش لوازم الکتریکی…بساز بفروشی هم میکنم…کم کم داشت بهم اطمینان میکرد.پرسید چطوری با راضیه آشنا شدی گفتم مستاجرم هستن.کم و زیاد راست و دروغ دیگه باهم رفیق شدیم…چند وقتی اونجا بودیم.هوای خوبی داشت…مردم خوبتری.
توی اون مدت من و هستی چند بار اومدیم شهر خودمون و هر بارش خوب میکردمش.دیگه به کون دادن عادت کرده بود.ولی فقط سر کیرمو میذاشتم توش.اصلا بیشترش جا نمیشد که بزارم داخلش.ولی ناهید به هیچ عنوان اجازه تنها شدن با راضیه رو بهم نمیداد.تا اینکه نزدیک زایمان