خاطرات کودکی محمد با دختر عمه

سلام اسم من محمده من الان 20 سال سن دارم میخوام یه خاطره از بچگی خودم براتون بگم این خاطره بر میگرده به 8 سال پیش که من و دختر عمم هلیا داخل خونه خودشون مشغول تمیز کاری بودیم اون موقع من 12 سال سن داشتم هلیا هم 14 سال سن داشت منو هلیا خیلی با هم خوب بودیم و همیشه با هم شوخی میکردیم تا و قتی که همین شوخی ها کار دستمون داد اون موقع یادمه که عمم ما من و خانواده ام رو به خونشون دعوت کرد و پذیرایی خیلی خوبی هم به ما کرد اخر مراسم بود حدودا ساعت 1:30 بود که مادرم گفت خوب دیگه ما هم یواش یواش دیگه رفع زحمت کنیم عمم گفت کجا تازه سر شبه پدرم یه حرفی زد گفت نگاه کنین من از تو خونه مونده خسته شدم میخوام برم بیرون یه دوری بزنم عمم و مادرمم گفتن اره فکر خوبیه ما هم مایم ولی من مخالفت کردم و گفتم خستم میخوام بخوابم مادرم گفت خوب باشه ما میریم تو بخواب وقتی بر گشتیم بلندت میکنیم عمم گفت خوب هلیا تو چکار میکنی با ما میای هلیا گفت نه من درس دارم و میخوام درسمو بخونم عمم هم گفت باشه پس تا ما بر میگردیم خونه رو یکم تمیز کن هلیا گفت باشه،،،،
چند دقیقه بعد
زمانی که خانواده هامون رفتن هلیا جارو برقی رو اورد تا مثلاً تمیز کاری کنه اما فقط میخواست من نخوابم جارو برقی رو مدام به من نزدیک میکرد و نمیزاشت بخوابم تا وقتی که دیگه دید که بلند نمیشم سر چارو برقی رو زد به کیرم و فشار میداد تا وقتی که من خود به خودی شاشم گرفت و دیگه دست برداشت اون دید که شلوارم خیس شده بهم گفت شلوارت رو در بیار منم اون موقع نمیدونستم که باید چکار کنم شلوارم رو در اوردم هلیا یه دست مال برداشت و کیرم رو خشک کرد و گفت مگه من چکار کردم که اینجوری شدی من فقط بهات شوخی کردم گفت باشه حالا ناراحت نباش الان منم مثل خودت لباسمو در میارم تا راحت تر بهام صحبت کنیم اون پیرهم و شلوارش رو در اورد و زمانی که شلوارش رو در اورد خود بخودی کیرم شق شد و هلیا هم این رو دید گفت من هنوز شرتمم در نیاوردم تو کیرت بزرگ شد همون موقع شورتش هم در اورد و به من داد و گفت بوش کن گفتم چرا گفت بوش کن میخوام بدنم چه بوهی میده بو کردم و بوی عجیبی میداد بوهی که تا اون موقع به دماغم نخورده بود هلیا نشت روی مبل و گفت خوب بو کردی بیا حالا وست پای منم بو کن ببینم چه بوهی میده من که فکر میکردم دارم کار درست رو میکردم رفتم پیشش هلیا گفت هر جایی که انگشت میزارم رو بو کن اول نافش بود بعد رفت سمت رونش همین جور اروم اروم رفت طرف کوسش خیس شده بود و بوی یجیبی میداد بهش گفتم چرا وست پای تو مثل مال من دراز نیست گفت مال من بهتره تو میتونی زبونت رو بکنی داخلش گفت امتحان کن ببین منم از روی بی تجربه گیم زبونم رو فرو کرو تو کسش خیلی گرم بود و مزه تروش میداد همین طوری که زبون میزدم اونم اهو نال میکرد تا وقتی که دیگه صبرش تموم شد و با دست منو حل داد و کیرم رو گرفت و بهم گفت بیا روی هم بخوابیم گفتم باشه منم کم کم داشت خوشم میومد چون فکر میکردم بازیه روی شکم هم خوابیدیم من که سبک تر بودم امدم روی شکمش گفت برگرد سمت وست پام و به کاری که میکردی رو ادامه بده من رفتم سمت کوسش و کوسش رو میخوردم تو حال خودم بودم و قطره قطره اب از کیرم میومد تو یه لحظه یه حس یجیبی بدنم رو لرزش داد سرم رو بلند کردم دیدم هلیا داره کیرم رو میخوره انگار داشتن کل دنیاه رو بهم میدادم اصلا خیلی حس خوبی داشت منم به کار خودم ادامه دادم و تا جایی که تونستم کوسش رو خودم بعد چند سانیه دیدم هلیا با جیغ میگفت بلند شو میخواستم بلند شم ابش امد یعنی کل سورتم خیس شد و حتا تو دهنمم ریخت مزه خیلی تروشی میداد همون موقع یه دفع هلیا کیرم رو تو دهن کرد و با تموم قدرتش خورد به قدرش محکم میخود که من جونم در امد تو چند سانیه دیدم ابم امد ابم رو تا هم خورد و افتاد منم بی حال افتادم روی شکمش دوتامون از حال رفتیم بعد نیم ساعت دیدم صدای باز کردن در میاد من که جون نداشتم بلند بشم هلیا هم خوابش برده بود شانس اوردیم که خواهر بزرگ هلیا بود که دانشگاهی بود و یه دفعه ای امد خونه اسم خواهرش هلما بود هلما 19 سال سن داشت و دختر خیلی پایه ای بود و منو هم خیلی دوست داست زمانی که امد تو خونه و منو هلیا رو تو اون وضع دید شوکه زده شد و اروم منو از روی شکم هلیا بلند کرد تا بیدار نشه منو برد تو همون و بدنم رو شست تا بوه ندم بعد لباسم رو تنم کرد و روی مبل خوابوند همین جوری هم با هلیا کرد ولی هلیا رو برد تو اتاق خودش خوابوند بعد هم امد خونرو تمیز کرد من همون موقع خوابم برد وقتی بلند شدم دیدم بابام داره صبونه میخوره انگار نه انگار که دیشب ما اون همه جریان برامون پیش امده رفتتم پیش گفتم بابا پس چرا بلندم نکردی بریم خونه گفت دیشب خودمم خسته بودم و نمیتونستم دیگه رانندگی کنم پس اینجا موندیم بعد هلیا رو دیدم اصلا به روی خودشم نمیورد که دیشب اون قدر حال کرده،،،،،

پایان

نوشته: محمد

دکمه بازگشت به بالا