خاطرات کیوان (۱)
سلام ودرود.این ماجرا یک فلش بک کوچولو به خاطرات۵سال گذشته منه…البته کم و بیش برای قشنگتر شدن داستان.افراط و تفریط هایی کوچولویی هم شده.ولی اصل ماجرا واقعیه برام اتفاق افتاده.این رو هم عنوان کنم که من چندساله داستان میخونم.هر چی باشه حتی تاریخی و حماسی.کلا کتاب فقط رمان دوست دارم.یک بار شانسی با این جور مطالب آشنا شدم.و از اون موقع به این طرف که چند سال میگذره برای فضولی برای وقت پرکنی.برای کوس کلک بازی برای هرچی که شما بخوای فکر کنی شبی نیمساعت از این چرت وپرتها میخونم…ولی کلا بیشتر روز رو کنار گوشی و کامپیوتر هستم…دیگه معتادشون شدم،میدونم نصف بیشتر این داستانها زاییده ذهن برخی آدمهاست. یا فانتزی سکسی آنهاست.یا عقده های دلشونه.ولی در کل همین که وقت گذاشتن نوشتن دمشون گرم…اما از خودم بگم.کیوان هستم جوونم۳۲سالمه.چندساله قبل ازدواج کردم.طلاق گرفتیم.الان دوباره ازدواج کردم…بچه ندارم.البته الان تو راهی داریم.شکر خدا کار میکنم پول درمیارم.هم کارمنده بانک هستم و هم مغازه دارم و توی کار کفش هستم فقط کتونی اونم اصل نه فیک.و تقلبی…چون مغازه از خودمه وکرایه نمیدم…درآمد خوبه…الان۸۵کیلو وزنمه و قد بلند هستم.اگه۱۸۰رو قد بلند بدونی..از وضعیت بقیه نقاط بدنم بعدا میگم براتون…توی یکی از محله های تهران بزرگ منطقه متوسط و قدیمی شهر بزرگ شدم.پدرم الحمدالله کاسب قدیمیه و همه چی داره. ولی در اصل کشاورزه.اطراف کرج باغ و زمین و آب کشاورزی داره…چند تا خواهر برادریم همه کمک میکنیم و هر سال پول خوبی بابت کمکمون بهمون میده.براش پسر دختر هم فرقی نداره میگه هر کی کار کنه پولشو میگیره.برای همین تمام بچه هاش که ازدواج هم کردیم…خونه ماشین و حتی یک تیکه باغ و باغچه کوچولو هم داریم.چون از کار کردن نمیترسیم.من بچه کوچیک و ته تغاری حاج رمضان هستم.بعد دانشگاه چرا دروغ چون پارتی هم داشتیم اول استخدام بانک خصوصی که نمیگم کدومه شدم.ولی بعد ۳سال الان استخدام بانک دولتی هستم…قبل از استخدام من چون علاقه به کسب وکار و ورزش داشتم مغازه کفش ورزشی زدم.ولی بعدش کلا تغییرش دادم و فقط کفش و کتونی اصل خارجی میفروشم…واقعا درآمدش از حقوق کارمندیم بیشتره…نزدیک عید بود تو مغازه بودم هوا بیرون سرد بود.داخل گرم بود.شیشه ها رو بخار گرفته بود به شاگردم یا پادوی مغازه شما هرچی میگین…گفتم سعید کونی بیا شیشه ها رو تمیز کن اسپری ضد بخار بزن بیرون و داخل دیده بشه…نه من خیابون رو میبینم نه از خیابون کسی منو میبینه.دلم گرفت نزدیک عیده مشتری نیست اعصابم خورد شد.گفت چشم اوستا چشم.گفتم کوس ننت چشمه اوستا،لاشی نگفتم اوستا صدام نزن بدم میاد.خندید.گفتم خوشت میادلاشی.گفت آره خیلی حال میکنم لجت رو در میارم.خارکسه مریضی مگه.گفت آره خیلی.ما باهم شوخی داریم…بچه خوبیه ۲۰سالش نیست چم وخم کاسبی رو بلده بهم نارو نمیزنه…خیلی زیاد مغازه رو باز نگه میداره میگه خسته نمیشم.از۸صبح تا۱۰شب یکسره.خیلی حوصله داره بامشتری خیلی مدارا میکنه.وبا زبونش بدجور میگایه مشتری رو…کلا دوستش دارم.گفت نگران نباش صبح خوب بود.شب سرد شده مردم جمع شدن خونه.بعدشم ۴ یا۵روز آخرسال کاسبی خوب میشه…اون موقع یامرخصی بگیر یا برام کمک بیار…گفتم کوسخول آخرسال به کارمندبانک مگه مرخصی میدن…گفت پس یکی بیار اونم اگه زن باشه بهتره…چون مشتری زن میادخیالش راحت باشه.از تست کفش و چونه زدن با کاسب.گفتم حتما هم.اسمش سمانه باشه که خوب با تو اینجارو تبدیل به پلنگ خونه کنه.گفت بزارهمین چندروز بیارمش.سمانه زیداین بود.هم رو دوست داشتن اما پول نداشتن این مشنگ سربازی هم نرفته بود…درآمدش پیش من اندازه یک کارمند بود.به شغل احتیاج نداشت اما برای بیمه و هر چیزی نیاز به پایان خدمت داشت…گفتم من پولی ندارم بدم بهش ها خیال نکنی پول کوس کلک بازیهای تو رو هم من باید بدم.گفت نه حواسم هست.گفتم از فردا تا۱۴ بعدشم نمیخاد بیاد.گفت باشه…بگم بیاد؟گفتم فردا.گفت دمت گرم…سعید از فردا برای من فاکتور پیتزا و قهوه و فلان جور نکنی ها.گفت اوستا تو که خسیس نبودی.گفتم لاشی نگو اوستا مگه من تعمیرات کفش دارم یا واکسی هستم…خندید.گفت یک ناهار که باید بدیم بخوره.گفتم خیلی مادر جنده ای.بازم خندید…ولی واقعا دوستش دارم…رفیق و پسر خوبیه.براش یک موتور قسطی خریدم سر وقت قسطهاش رو میده…خیلی خوش حسابه.گفتم کونی میرزا بجای عیدی امسال یک قسط موتورت رو خودم میدم.ده تومن بود ها نه کم.اونم چند سال قبل.گفت سالاری.گفتم خودت سالاری دهن گاییده…گفت بخدا منظورم از اون سالارهای توی این داستانهای توی کامپیوترت نیست.سالار واقعی میگم…خندید و مشغول تمیز کردن شد.برف آروم آروم میبارید.در مغازه باز شد دو تا حوری بهشتی خوشگل و خوشتیپ اومدن داخل.یکیشون آرایش بیشتری داشت و تپل تر بودخیلی هم خوشگل.ولی اون یکی لاغرتر و قد بلندتر.معلوم بود اولی ازدواج کرده و دومی لاغره مجرده.هردو پالتو زمستونی تا زانو خودم:
پوشیده بودن…کلی هم خرید دستشون بود.سلام دادن و قیمتALLSTAR پرسیدن.من نگاهشون میکردم.سعید جوابشون رو داد.لاغره گفت وای چی گرون.سعید گفت خانوم ما فقط اورجینال میفروشیم… اگه فیک و تقلبی میخواهید.ما نداریم.توی این راسته همه ميدونند ما فقط اصلی میفروشیم.که قیمتش چند برابر فیکه.گفت بازم خیلی گرونه…سعید گفت چی بگم خریدش بالاست.گفت همه همینو میگن.سعید گفت فاکتور خریدش هست دروغ که نمیگیم…من سر بلند نکردم.حوصله مشتری کنس رو نداشتم.ما روی تابلوی مغازه امون هم نوشته بودیم فقط اصلی.حتما سواد داشتن دیگه…گفتم سعید فقط قیمت رو بگو دوست داشتن.می خرند دوست نداشتن مجبور به خرید نیستن که…گفت چشم اوستا.تا بهش نگاه کردم اخم کردم.گفت ببخشید.آقا کیوان.همون لحظه خانوم خوشگله اولیه.تپله گفت.رعنا دیدی گفتم پسر همسایه ما حاج رمضانه.گفتم ببخشید میشناسیم همدیگه رو؟گفت ما همسایه شما هستیم دیگه…اون۵طبقه کنار هایپر مارکت روبروی خونه شما.مگه اون خونه بزرگه درب گاراژی داره مال شما نیست.مگه حاج آقا نیسان آبی ندارهگفتم حاج آقا شاسی هم سوار میشه.گفتم الان فهمیدم.گفتم من تازه طبقه سوم اونجا رو تازه خریدم.گفت میدونم خب از بابای ما خریدین دیگه.بابا۲طبقه بالا رو برای خودمون نگه داشت۳تای دیگه رو فروخت که یکیش رو شما خریدین…گفتم یعنی شما دخترای مهندس کرمانی هستین گفتن بله دیگه…من رویا هستم اینم خواهرم رعناست.گفتم خوشبختم ببخشید نشناختمتون.آخه من۶صبح میرم بیرون و۱۰شب برمیگردم خونه.هم کارمندم هم کاسب.۵شنبه غروب و جمعه ها هم اکثرا کوه هستم واگه بابا کار داشته باشه توی باغ هستیم.برای همین توی محل نیستم که همسایه ها رو بشناسم…گفتم سعید ازون کتونی های خرید قبلی بیار.قیمت فاکتور بزن.گفت چشم.آقاکیوان.قرار بود یکجفت بخرند ولی هر دوخواهر دوجفت برداشتن.البته ما سودمون رو خوب برداشتیم.خرید قبل یعنی سودکمتر نه قیمت واقعی خریدش.روی مبل تست کفش روبروی آینه نشسته بودن البته اینه درست کنار میز کامپیوتر وکار من قرار داره.وقتی تست میکردن.لامصب خوشگله تپلی خانومه اندازه یک نون بربری کلفت کوس داشت.چقدر هم چشماش مهربون قشنگ بود ورفتارش هم صمیمی وخواستنی بود.اما لاغره مغرور وناز بود.کم حرف و پر مدعا.چندبار چندجور کفش تست کرد.یکی رو میگفت بزرگه یکی کوچیکه یکی اینجوریه یکی اونجوریه. خواهرش گفت رعنا این خیلی خوبه کیپ پاهاته.گفت نه. گفتم میشه من از نزدیک ببینم.گفت آره.رفتم جلو.دست زدم پشت پاشنه و جلوی کفشش.اندازه اندازه بود.گفتم فک نکنم ازین سایز مناسبتر بتونید کفش پیدا کنید.جلوی پالتو باز بود…کوس تپلی کوچولویی داشت خودش هم فهمید من چی رو دیدم.یه کم جمع تر نشست.گفت همین خوبه.جعبه زدیم و براشون توی کیسه خریدم مخصوص مغازه خودمون گذاشتیم و کارت دادم پیج اینستا وتلگراممون توش بود با شماره مغازه…بعد از تعارفات الکی ایرانی پول دادن و رفتن.من نیمنیمساعتی مغازه بودم و زدم بیرون رفتم ماشین رو برداشتم و اون موقع یکMVMمدل۹۵داشتم.سوار شدم.سر خیابون اصلی که به سمت بلوار خونه خودمون میرفتم. دیدم منتظر تاکسی هستن.ترمز زدم.شیشه رو دادم پایین سلام دادم…بعد تعارف سوارشدن.رویا خیلی مودب بودخیلی تشکر کرد.ولی رعنا فقط سلام داد انگار من راننده شخصی پدرشم. رسیدیم دم خونه چون خودم تازه یک واحد خریده بودم و میخواستم اجاره بدم.اما مادرم نذاشت گفت وقت ازدواجته.باید بری سر زندگیت.گفتم نگهش دارم برای خودم.ریموت داشتم زدم در پارکینگ باز شد…رفتیم داخل.کمکشون کردم خریداشون رو گذاشتم داخل آسانسور.من۳رو زدم رویا۴ رعنا۵روزد.گفتم ۴زدین که گفت مال منو همسرمه.گفتم آها شما متاهلین گفت آره.ولی رعنا مجرده آخرای دانشگاهشه.فوق میخونه.گفتم سلامتی باشه.من۳پیاده شدم.اونا رفتن بالا.گفتم دوباره به همین بهانه داخل خونه رو ببینم…خونه خالی بود.رفتم داخل چراغها رو زدم.واحد بزرگ و زیبایی بود.رسیدم دم پنجره دیدم از اینجا توی خونه ما دیده میشه راحتتتتتت.جلوی اتاق های دیگه درخت بود اما اتاق من کامل دید داشت…یک فیلم از کل اتاقها و پنجره برای خودم گرفتم…میخواستم برگردم.در واحد رو زدن.دیدم خود مهندسه با رویا دختر تپلی.شربت و شیرینی دستشون بود.سلام علیک کردیم و گفت چی عجب سر زدی اینجا.خالی مونده میخوای اجاره اش بدم.گفتم راستش برای خودم میخوامش.گفت الان کجا هستی مگه.گفتم فعلا سر بار پدر مادرم هستم.گفت یعنی با خانوم بچه ها اونجا ساکن هستی.گفتم نه آقا.من هنوز مجردم.مادرم گیر داده که باید امسال ازدواج کنم.من هم گفتم نگهش دارم برای خانوم آینده ام.مهندس چشماش برق افتاد.گفت آفرین معلومه خوب تربیت شدی که فکر خانواده آینده ات هم هستی.الان اکثر جوونا فقط دنبال خونه خالی هستن…خلاصه که یککم کوسشعرتلاوت کردیم و من خداحافظی کردم و رفتم خونه.ولی ماشین موند توی همون پارکینگ.من روزهایی که هوا خوب بود.با یک موتور آپاچی زرد دارم که عشقمه میرم سرکار ومغازه.
دیدم جای ماشین خوبه گذاشتمش همونجا.رفتم خونه چیزی به مادرم نگفتم.یعنی حوصله حرف زدن نداشتم.فردا صبح بانک بودم و ظهری برگشتم خونه ناهار خوردم.مادرم گفت.امروز توی هایپر مارکت زن این مهندسه کرمانی رو دیدم که تازه ازش آپارتمان خریدیم.پدرم گفت آدم خوبیه.مادرم گفت خیلی از کیوان تعریف میکرد.میگفت دخترهاش رفتن کفش خریدن خیلی تحویلشون گرفته و تخفیف داده و شب هم رسونده خونه…گفتم مادر زیاده روی کرده.اینقدر دنبال تخفیف بودن که مجبور شدم.بعدشم هوا سرد بود سر راهم رسوندمشون.گفت دخترش خیلی دختر خوب و با وقار و سنگینی…گفتم متاهله. گفت اون نه قد بلنده لاغرتره رو میگم.در اصل تپله متاهله کوچیکتره،،و بزرگتره مجرده… داره درسش تموم میشه.مهندسه شهرداری کار میکنه.درس هم میخونه.آینده داره.قد و قواره سن و سال و همه چیزتون بهم میخوره.گفتم مادرم من از این جور دخترها که از دماغ فیل افتادن بدم میاد.گفت حتما دختری میخوای که هر جا رفت دهنش تا بنا گوشش باز باشه.دختره رو نمیده به کسی خوبه دیگه.گفتم اون غده بدم میاد ازش.گفت غلط میکنی.من دوستش دارم خوشگله خانومه.سنگین و باوقار.گفتم زوره مگه.گفت آره زوره.بعدشم خندید.ناهارمو خوردم و خندیدم.غروب تازه تاریک شده بود مغازه بودم.این دفعه مادرشون هم باهاشون بود.سعید گفت عه باز اینا اومدن.گفتم مشتری هستن دیگه.گفت نه بابا این دختره صبح دوبار دیگه هم اومده الکی کفش دیده.نخریده.گفتم پس چرا اومده.گفت دوبار اومده.یکبار دیشبی ها رو آورده پس داده چیز دیگه برده. باز دوباره اومده همون قبلی ها رو برده.فک کنم با خودشم درگیره…گفتم الان ساکت باش رسیدن.اومدن داخل و مادرش کلی زرت و پرت کرد و خودشیرینی کرد.یک جفت کتونی راحتی برای پیاده روی صبحگاهی برداشت البته میدونم بیشتر برای سرک کشیدن و نشون دادن دخترش اومده بود.من اینبار به چشم خریدار دیدمش.دختر خوشگل و خوش تیپی بود.ساکت و مغرور.میدونم اونم میدونست برای چی اومده.خواهر خوشگلش میخندید.گفتم خدایا چی میشد این مجرد بود اینو میگرفتمش.کلی تشکر کردن و رفتن.سعید گفت اوستا کلکت کنده است.فک کنم میخواد دختره رو بهت بنده کنند. گفتم عوضی مادرم رفته خواستگاریش.گفت بخدا نمیدونستم ببخشید.همون موقع سمانه اومد داخل رفته بود نون گرفته بود با پنیر و گوجه عصرانه بخوریم…گفت عه بچه ها باز این عقده ایه بود.با تیر و طایفه اش.نمیدونم چطور اون پسره با این رفیقه و اینو تحمل میکنه…گفتم کی با این رفیقه.گفت همکارش توی شهرداری.من رفتم اونجا کار داشتم.اون داشت با این قرار میزاشتن برن کیش برای عید این هم می گفت حوصله ندارم.پسره میگفت رعنا میخام عید باهم باشیم.این هم میگفت دیگه از این رابطه مسخره خسته شدم…گفتم دمت گرم دختر راحتم کردی.گفت چرا.گفتم ننه من خیال داشت اینو برام بگیره.گفت اوستا حیف تو نیست.گفتم بخدا سمانه یکبار دیگه اگه بهم بگی اوستا هم تو هم این سعید رو از مغازه میندازم بیرون کار بی کار.گفت ببخشید.ولی کلا حیف شما نیست.این با خودش هم قهره.گفتم مادرم میگه این سنگین و باوقار. گفت نه بابا این آب پیدا نمیکنه اگه نه شناگر خوبیه.شب خونه جریان دختره و دوست پسرش رو توی خونه گفتم. مادرم باور نمیکرد.بابام گفت این که بچه نیست نزدیک۳۰سالشه.فردا غروب من مغازه بودم.همین رعنا اومد مغازه بدون سلام علیک گفت آقا کیوان من که براتون نامه فدایت شوم نفرستاده بودم.خودتون اومدین خواستگاری.چرا برام حرف در آوردند که من دوست پسر دارم و رابطه دارم.من تمام عمرم درس خوندم و از هرچی مرده بیزارم.نظرم نسبت به شما داشت عوض میشد که دیدم شما از همه بدتر هستید.اولا من دوست پسری ندارم.دوما اصلا تا الان رابطه ای نداشته و ندارم.سوما یعنی شما خودتون تا الان با این تیپ و سر و شکل و لباس که بقول خودتون هر جمعه کوه میری.تنها موندی و باکره ای یا تنها کوه میری.نکنه چون خودت سرت و کردی توی برف هیچکی رو نمیبینی فک کردی دیگران هم تو رو نمیبینند. گفتم چته دختر دیوونه شدی.سروصدا راه انداختی اینجا محل کسبه. کی گفته که من خواستگار شمام به دلت صابون زدی.مادرم از طرف خودش اومده خواستگاریت…اونم چون مامانت زرنگی کرده توی هایپر مارکت چراغ سبز نشون داده.من از اول هم گفتم ازین دختره که از دماغ فیل افتاده اصلا خوشم نمیاد…دوما یعنی شما رابطه نداری و دوست پسر نداری.گفت اولا به شما ربطی نداره دوما که هرکی گفته گوه خورده. گفتم اگه ثابت کردم داری باید خودت گوه رو بخوری ها.یعنی خودت گوه خوری ها…بی ادب با اون فوق لیسانس عمرانش. شاشیدم نوی مدرکت.ساکت شد فهمید بی ادبی کرده.سمانه بیرون بود.سعید ته مغازه ساکت نشسته بود.گفتم زنگ بزن سمانه زودتر بیاد کارش دارم.سعید فهمید جریان چیه.زنگ زد سمانه اومد.گفتم سمانه مگه تو نگفتی رفته بودی شهرداری این خانوم با دوست پسرش داشتن سر رفتن به کیش جروبحث می کرد.گفت چرا من دیدم.هفته قبل روز سه شنبه صبح بود برای واریز عوارض شهرداری ماشین پدرم رفتیم اتاقشون.
گفتم حالا چی میگی.گفت بیشعور اون مگه دوست پسرم بود.اون همکارمه. شوهر رفیقمه.باهم مشکل دارند.به من گفت بیا بریم کیش.از طرف اداره بهمون به مهندس های برتر شهرداری بلیط نصف بها با هتل نصف بها تخفیف میدن.تو هم بیا.همه میخوان بیان.من و سودابه مشکل داریم بزار به بهانه این مسافرت و عید امسال رابطه ما خوب شه.من هم چون از رابطه و دعواهای اینا خبر داشتم.گفتم والا من از این رابطه دیگه خسته شدم.ول کن دیگه…این احمق فک کرده خودمو میگم…این عید به تمام مهندس های شهرداری منطقه ما هدیه نوروزی بلیط و هتل کیش دادن که اکثرا مرخصی گرفتن میخوان برن.ولی من بخاطر اینکه مادرم گفت خانواده حاج رمضان دارند میان خواستگاریت پسرشون مرد خوبیه.من هم دیده بود متون.رضایت دادم.قید مسافرت عید رو زدم.به احترام مادرم و مادرتون.اونوقت شما آبروی منو پیش خانواده خودم و خودتون بردین.گریه کرد و رفت بیرون.من گفتم ای دل غافل.خاک تو سرت سمانه.گفت بخدا من قصد بدی نداشتم.فقط همون تیکه مسافرت رو شنیدم.رفتم دنبالش داشت تندتند میرفت اون سمت خیابون. صداش زدم رعنا خانوم.رعنا خانوم.خانوم مهندس کرمانی.صبر کنید خواهش میکنم صبر کنید.معذرت میخوام.از خیابون رد شد من تندی رفتم که بهش برسم حواسم نبود.خودم مقصر بودم.یک موتور ۳چرخه ای که بار هم داشت زد بهم فقط شانسی که آوردم یک کپه برف از قبل گوشه پیاده رو روی جدولها زیر درخت جمع شده بود.یعنی کارگرای شهرداری ریخته بودن اونجا که همه یکجا باشه بیان ببرند.موتوری که زد بهم پرت شدم روی اونا.فهمیدم دوشاخه موتوری دستمو شکوند.ولی خدا بهم رحم کرد سرم وبقیه بدنم طوریشون نشد.ملت جمع شدن.سر چرخه ای بنده خدا از ترس ریده بود به خودش.میگفت خدایا شب عیده اومدیم یک قرون دو زار ببریم خونه کوفتمون شد.ملت دورم جمع شده بودن.خودمم ترسیدم.سعید از توی مغازه با سرعت اومد پیشم.گفتم طوری نیست.تا دستمو گرفت بلندبشم صدام در اومد گفتم ولش کن دستم شکسته…همون لحظه صدای ناز رعنا اومد.گفت آقا کیوان نترسید طوریتون نشد شکر خدا.بلند شدم از روی برفها لباسام کثیف بودن.گفتم سعید برگرد مغازه.بگو سمانه با من بیاد بریم اورژانس.چیزی اگه لازم بود تهیه کنه.رعنا گفت لازم نیست خودم هستم.اون فضول عوضی دروغگو نمی خواد بیاد.سعید گفت اوستا ببین چی میگه.گفتم راست میگه دیگه.برگرد مغازه به خونه ما هم زنگ نزن.همون موقع آمبولانس اومد.سوار شدم.رعنا هم کنارم بود.حدسم درست بود.دستم شکسته بود.یکی دو ساعتی علاف بودم.تقریبا۹شب بود.بعد از کلی عکس و سی تی اسکن.گفتن فقط دستته جای دیگه طوری نیست بعد کلی درد ورنج گچ گرفتن.زن وبچه سه چرخه ای دائم دنبالم بودن.مامور هم بود.بهم میگفت مهندس.گفت اینها بیمه هم ندارن چکار میکنی.گفتم هیچچی آقا خودم مقصر بودم.شکایتی ندارم…چقدر زنش دعا میکرد.بنده خدا رو ولش کردن رفت.من موندم ورعنا خانوم که خیلی برام زحمت کشید.داروخانه رفت برام لوازم گچ گرفتن گرفت.وقت میگرفت.قبض میگرفت.کمکم کرد عکس وسی تی اسکن کردنم.خلاصه که گرفتارم بود.کارم تموم شد دست به گردن اومدیم بیرون.یک بطری آب با دستمال دستش بود.گفت آقا کیوان یک لحظه وایستین.گفتم چرا.گفت شلوارتون از پشت گلی شده.بزارید تمیزش کنم.تا برسیم خونه اینجوری بده.گفتم نه زحمت میشه.گفت نه چی زحمتی.با اون دستای لطیف و قشنگش.دستمالشو نم دار کرد و کشید لباسم تمیزش کرد.موقع برگشتن.گفتم باید برم اول سمت مغازه گفت چرا.گفتم آخه ماشینم توی پارکینگ کناره پاساژه.دست راستمه خودم که نمیتونم رانندگی کنم.مجبورم بگم سعید یا سمانه برام بیارندش خونه.گفت لازم نیست.خودم میشینم. گفتم ممنون میشم تا اینجا هم خیلی اذیتتون کردم و شرمندتون شدم.بخدا باید ببخشید.من نمیدونم چطوری ازتون معذرتخواهی کنم.بابت اون حرفها.گفتم اگه اجازه بدین باهم بریم همین کافی شاپ.کنارمون یک کافی شاپ شیک بود.گفت بریم.رفتیم نشستیم.من یک تکه کیک بزرگ دارچینی برای دوتامون سفارش دادم با دوتا قهوه…اونم خوشش اومد.گفتم رعنا خانوم من واقعا شرمنده شما و خانواده تون شدم.حالا شما هیچی جواب مادرمو چطوری بدم.بیچاره ام میکنه.خیلی به تهمت و این حرفها حساسه.خندید گفت اون دیگه با خودتون.گفتم چهره شما خیلی با لبخند قشنگ تره.گفتم چرا اخمو هستین.گفت اخمو نیستم.من بیشتر وقتمو درس خوندم نخواستم با پسر یا مردی رابطه داشته باشم زیاد برخورد با این جور مسائل رو بلد نیستم اتفاقا اون روز که با مادرم اومدیم خواهرم هم گفت یه کم اخمهاتو باز کن بنده خدا ترسید بهت سلام بده…محیط کارم هم طوریه ارباب رجوع زیاده اگه رو بدیم مردم پررو میشن توقع بیجا دارن.مجبوریم سفت و سخت باشیم.گفتم در کل حیف این چهره زیبا نیست اخم توش باشه.لبخند زد گفت لطف دارید.شما هم خوشتیپ و خوشگل.راستش من آدم سختگیری هستم در انتخاب چیزی یا هر چیز یا کسی. ولی شما انتخابم بودین…گفتم اتفاقا روز اولی که اومدین تا کفش رو انتخاب کردید.بیزار شدیم.با خودم گفتم.
این بخواد شوهر انتخاب کنه.چند سال طول میکشه…نگو انتخابش خودم بودم.الان به خودم میبالم افتخار میکنم که انتخاب و گزینه شما هستم با این سختگیری.به هر حال تاوان تهمت رو بدجوری پس دادم.خوب شد این دنیا شد نکشید اون دنیا چون دلتون بدجور شکست…گفت آخه وقتی یک عمر خودتو پاک نگه داشتی.بعدش ازون کسی که اصلا ازش انتظار نداری و بعد چندین سال و چندین نفر انتخابش کردی همچین چیزی میبینی…دلت میشکنه دیگه…گفتم خیلی ازت معذرت میخوام.آروم اشک کوچولو ریخت.گفتم رعنا خانوم خواهش میکنم.اون بار گریه کردی دستم شکست اینبار گریه کنی حتما گردنم میشکنه…خنده اش گرفت گفت نه خدا نکنه…این برای اینه که بی گناهیم ثابت شد.خوشحالم…یک دستمال کاغذی کوچولو دادم بهش.اشکاش رو پاک کرد…گفتم فقط خواهش میکنم.هزینه های درمان رو بهم بگین بپردازم.گفت اصلا حرفشم نزنید دلگیر میشم.بالاخره من هم مقصر بودم دیگه.گفتم نه نه شما تا الان هم خیلی برام زحمت کشیدین.نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم.این دیگه خیلی زیادیه.گفت آقا کیوان دلم نمیخواد باهام رسمی باشید.گفتم رعنا خانوم.گفت رعنا تنها.گفتم رعنا جون خوبه.گفت بهتره.گفتم پس آقاشو حذف کن.گفتم میتونم بیام خواستگاریت…گفت من که جوابم مثبت بود شما نخواستین…گفتم اون خواستگاری مال مامانم بود.اون تورو خواست.ولی الان خودم تو رو میخوامت.گفت چی گفتم بخدا…ولی الان خودم دارم ازت خواستگاری میکنم.من آدم رکی هستم.گفت آخه.گفتم آخه نداره…جدی گفتم.مادرم بدجوری پسندت کرده بود.گفت ولی شما منو نخواستی.گفتم آخه خیلی غدبازی در آوردی.دلم گرفت…گفتم دختر به این خوشگلی چرا باخودشم قهره…گفت ای وای…یعنی اینجور فکر کردین.گفتم بخدا…ولی الان دیدم نمیشه دیگران رو از روی ظاهرشون قضاوت کرد.شما هم ظاهر قشنگی دارید هم باطن زیبایی دارید.گفت ممنونم.گفتم الان بریم دیگه براتون دیر میشه.گفت بریم. راه افتادیم.دیدم مغازه بسته است خیابون داشت خلوت میشه.ماشین رو برداشتیم رفتیم…رسیدیم خونه…گفتم بیزحمت برین پارکینگ خودتون…گفت چشم.رفتیم داخل.پیاده شدیم سوییچ رو داد بهم.گفتم قابلی نداره من که نمیتونم رانندگی کنم. گفت نه ممنونم.گفتم جدی میگم.گفتم میشه بریم خونه شما.پدر هستن.یانه؟گفت بزار تماس بگیرم…زنگ زد مادرش گفت کجایی دختر۳ساعته رفتی نیومدی.گفت مامان بابا خونه است یانه؟گفت آره اومده خیلی هم ناراحته…گفت مهمون داریم.گفت مهمون کیه دخترم.گفت حالا شما میمیبینیش داره میاد بالا.گفتم کاش یک جعبه شیرینی می گرفتم.اخ انقدر فکرم مشغول شد و درگیری پیدا کردم فراموشم شد.گفتم شما برین بالا من میام.گفت نه لازم نیست.گفتم فقط جهت معذرت خواهیه. ده دقیقه ای برگشتم…رفتم هایپر کناری هنوز باز بود.شانس تخمی من مادرم با خواهرکوچیکه اونجا بودن.تا منو دید میخواست سکته کنه.گفتم چیزی نیست قربونت بشم.خوردم زمین…گفتم آبجی برو خونه کار دارم میام…گفت چکار گفتم فضولی نکن برو خونه…فرستادمش رفت…یک جعبه شکلات مجلسی خوشگل بسته بندی شیک گرفتم.طفلی مادرم با چادر گل گلی خونگی بود.اخه هایپر چفت خونه ماست لازم نیست زیاد لباس بازار و خرید آنچنانی بپوشی بری بیرون.آخه خود خونه ما توی خیابون اصلیه.مغازه پدرم هم در خونه ماست…گفت منو کجا میبری…گفتم بیا تو روم نمیشه تنها برم.بعدش تمام ماجرا رو تعریف کردم. گفت چون اونجا میری باهات میام.ولی حقته دیگه تهمت نزنی.گفتم مامان چقدر خجالت کشیدم.گفت خوبه بالاخره گرفتار شدی دختره با کاراش نمک گیرت کرد.الان گرفتار شدی آره گفتم خیلی.خیلی زیاد.گفت باشه بریم…زنگ زدیم در باز شد با آسانسور رفتیم بالا.طبقه۵خودشون بودن.دم در آسانسور مادر پدرش منتظر بودن.رسیدیم در واحد.تا مادرمو دیدن خیلی احترام گذاشتن.رفتیم داخل.وضع و اوضاع خوبی داشتن.گفتم مهندس ببخشید من لباسام کثیفه اگه ملحفه ای چیزی بیندازید روی مبل بهتره.خانومش گفت نه پسرم بشین دیگه ازین حرفا نزن خونه خودته.گفتم نمیدونم رعنا خانوم براتون گفتن امشب چی اتفاقی افتاده یانه.من بخدا با روسیاهی اومدم اینجا…خیلی خجالت میکشم.چون الکی افترا زدم به خانوم مهندس.مادرش گفت اشکال نداره…پیش میاد.خدا را شکر که همه چی روشن شد معلوم شد که دخترم کار خطایی نکرده.اخه پدرش آدم سخت گیری.خیلی از دیروز که مادرتون بمن گفتن دخترتون مث اینکه خودش نامزد و خواستگار داره.پدرش ناراحته و دلگیر شده.گفتم مهندس اشتباه از طرف کارگر من بوده.به هر حال من از رعنا خانوم خیلی معذرت خواهی کردم والان وظیفه دونستم خدمت شما هم برسم.مادرم گفت.حرف اصلی رو بزن.گفتم مادر چقدر عجولی. گفت دهنتو ببند چی چی رو عجولی.۲۷.۸ سالت شده هنوز جوراباتو من میشورم.گفتم مامان مگه من میخوام ازدواج کنم که خانومم جورابامو بشوره…آقا خانواده کرمانی زدن زیر خنده.رعنا که بلند شد رفت…مادرم گفت من نمیدونم من عروس میخوام ۵تاهم نوه میخوام.گفتم اوه مادر جان مگه مهدکودکه.مهندس کرمانی خندید گفت آقا
کیوان فک کنم شما اول باید سنگاتون رو با مادرتون وا بکنید…گفتم هرچی هم بگم بازم گوش نمیده حرف خودشو میزنه.اخه نمیزاره من مقدمه چینی کنم.میخواد سریع بره سر اصل مطلب.مادرم گفت پسر جون من و بابات صلاحتو میخوام.باز یک بی پدر مادر دیگه پیدا میشه در مورد دختر به این نازنینی حرف دیگه میزنه همه چی بهم میریزه…تو هم که دهن بینی.گفتم مامان من کی دهن بین بودم.این بی شعور سعید با اون نامزدش خیلی هم جدی ماجرا رو تعریف میکردن.خود رعنا خانومم بودشنید که من حق داشتم.ولی اون نصف حرف رو شنیده بود.و زود قضاوت کرده بود. الان هم که من عذرخواهی کردم.دیگه.گفت نه تو برای دختر مردم حرف درآوردی الان باید خودت بگیریش. گفتم تو مامان منی یا رعنا خانوم.گفت تو دیگه برات زیادی مادری کردم پررو شدی.گفتم مهندس بقول پدرم که اگه الان اینجا بود میگفت.منو به غلامی قبول میکنید یا نه…گفت شما سرور مایی غلامی چیه…جلوی حاج خانوم میگم.بخدا دختر ما خیلی خواستگار داره خیلی هم بعضی ها شون پولدار و اسم ورسم دار هم هستن.ولی خودش فقط آقا کیوان رو انتخاب کرده.خودم تعجب کردم.به هر حال ما به انتخابش احترام میزاریم.گفتم شرمنده میکنید.گفتم میشه من ۵دقیقه با رعنا خانوم صحبت کنم بقیه اش با شما بزرگترها.گفت صاحب اختیاری پسرم…مادرش منو برد توی اتاق رعنا.خیلی با ادب بودن.در را بستن.گفتم ممنونم.رسیدم بهش گفتم رعنا جون…منو ببخش درموردت اشتباه فک کردم…ولی انشالله که بتونیم با هم زندگی خوبی تشکیل دهیم.گفت کیوان یه وقت مجبوری و از روی دلسوزی مجبور نباشی بله بگی.گفتم رعنا من کلا درموردت اشتباه فک میکردم…فقط اخم چشات منو ترسوندن.الان این نگاه قشنگت.نظرمو کامل برگردوند.گفت بشین روی تخت راحت باش.روی صندلیش در کتاب و لباس بود.داشت مرتبشون میکرد.کنارم بود.گفتم رعناجون.گفت جانم.گفت نظرت مثبته دیگه.گفت فقط میخوام ازت بپرسم.روزی چند نخ سیگار میکشی.گفتم سیگار گفت آره نگو نه که دارم هرشب ميبينم. گفتم از کجا.وای دیدم این با این اتاقش هر شب منو زیر نظر داشته.گفتم نا لوطی منو رصد میکنی.گفت فک کردی فقط شما پسرها بلدین چشم چرونی کنید.گفتم بخدا فقط بعضی شبها که تنهام و گرفته هستم.گفتم من مشروب میخورم ولی اگه پدرم بفهمه جرم میده.سیگار میکشم روزی ۱یا۲نخ اگه دلم بخواد.راستش چندین تا دوست دختر داشتم ولی الان ندارم و تنهام.گفت یه وقت بعدا هوس این کارها رو نکنی.گفتم رعنا من خودم بهت گفتم.دلیل اینکه الان تنهام اینه که دیگه دلم نمیخواد توی زندگی به هر کسی اعتماد کنم.اکثر دخترها پول پرست و آهن پرست هستن.دنبال عشق و عاشقی و زندگی نیستن.من تو رو انتخابت کردم فقط برای اینکه با این موقعیت شغلی و تحصیلی فقط منو انتخاب کردی.پس این شانس منه.من هم دوستت دارم.همون موقع دستشو گرفتم توی دستم.یک خورده سرخ شد خجالت کشید…دستشو آروم بوسیدم.نگاهم کرد.همون لحظه در اتاق رو زدن.مادرش برامون شربت شیرینی آورد.گفتم ببخشید.خاله.گفت نه عزیزم.راحت باشید مسئله یک عمره.حرفتون رو بزنید.رفت و در رو بست.گفتم بفرمایید آخه فک کنم قندم افتاده.گفت برای من خواستگار اومده قندش افتاده.گفتم خونه شماست من خجالت میکشم.تازه با اون گندی که من زدم.گفت بریم توی پذیرایی پیش بقیه.گفتم اگر سوال دیگه نداری بریم.گفت فقط دیگه سیگار نکش.قول بده جمعه ها هم منو ببری که.دلم میخواد برم کسی نیست بهش اعتماد کنم.تنهاهم نمیدونم کجا برم.گفتم بشرطی که بگی امشب چقدر هزینه کردی.گفت کیوان دیگه ازم نپرس…دوست داشتم برات این هزینه رو بکنم.چون دیدم چقدر راحت به اون بنده خدا رضایت دادی.چون فهمیدی خودت مقصری…من هم یککم مقصر بودم دیگه.گفتم فدای مهربونی تو دختر.گفت چقدر زبون بازی.گفتم نه بخدا ازته دل گفتم…وقتی رفتیم توی حال دیدم وای بابام هست خواهرها هستن…خواهرش و دامادشون باجناق آینده من هم بود.بابام گفت نامرد بدون من میایی خواستگاری.گفتم خدا نکنه آقاجون تو اعتبار منی.رفتم جلو دستشو بوسیدم.گفتم راستش امشب اومدم فقط معذرتخواهی کنم…گفت دمتگرم که شجاعتش رو داشتی.بابام همونجا تمام قرارها رو برای توی عید گذاشتن.وما نامزد شدیم.فرداش شبش برای خودش و مادر و خواهرش نفری ۱جفت جردن خوشگل اصلی بردم…دم خونه مهندس تقدیم کردم.مهندس گفت خوبه دیگه داماد و مادرزن هوای هم رو دارید.بهم نون قرض میدین.پس ماچی.گفتم بخدا مهندس شماره پاتون رو نداشتم.اگه نه حتما عیدی شما هم میرسید.مادرش منو بزور برد خونه…باباش گفت مهندس نه ازین به بعد آقاجون.صدام کن…مث رویا و رعنا.گفتم چشم…رعنا گفت زبل خان چرا اون روز اینها رو رو نکردی.گفتم اینها برای فروش شب عیده.ما جنس های قدیمی رو زودتر میفروشیم که دارن از مد خارج میشن.گفت کیوان خیلی لوسی.یعنی کفش قدیمی بهم دادی.گفتم راستش آره خیلی قدیمی.گفت دیدی مامان خانوم گفتم ریگی تو کفششونه.قیمت قبل و اینا همه کلکه.گفتم آخه خیلی دنبال تخفیف بودی.ولی الان اینها به روزه
گفت برم پام کنم ببینم چطوره.گفت نمیای ببینی.گفتم آخه.پدرش گفت برو دیگه شما الان شیرینی خورده هم هستیم…گفتم با اجازه.رفتم توی اتاقش نشست روی تخت.گفتم صبر کن خودم پات کنم.پوشید خیلی به پاش میومد.توی خونه با یک تیشرت بلند و شلوار خوشگل ورزشی بود.از لای تیشرتش کوس کوچولوش دیده شد…گفت کیوان خیلی بدی.گفتم چرا آخه.گفت اون روز هم توی مغازه چش چرونی کردی الانم همینطور.گفتم دختر تو چرا اینقدر زرنگی.خوب نیست ها.گفت نکنه هر دختری میاد میری چش چرونی.گفتم اول باید خیلی خوشگل باشه دوما باید ملکه باشه که من برم خودم کفش پاش کنم.بعد هم وقتی برم نمیخواد یک کوچولو دید بزنم…خب دستمزد مه دیگه.یک نظر هم حلاله.گفت بخدا دیگه نمیخوام بری برای کمک کردن و پوشاندن کفش کسی جلوی پاهاش بشینی.گفتم چشم برای خانومم چی.گفت نه این اشکال نداره.گفتم آها باشه…کفشها رو پوشید رفت بیرون…گفت مامان ببین چقدر قشنگن…دیدی اون بی ریختها رو انداخت بهمون…گفتم حالا آبروی من وببرها. باباش خندید گفت کاسبن دیگه.نمیشه سرشون کلاه گذاشت…گفتم مادر جون مال شما چطور بود.گفت پسرم من که ازینا نمینمیپوشم. ولی باشه تستشون میکنم.گفتم اینها برای کوه و بیابون خوبه.البته توی تیپ اسپرت عالی میشن.شما هم که ماشالله هنوز خوب جوونید.اگه اجازه منو بدین مرخص بشم.گفت نه پسرم شام حاضره باید بخوری بعد بری.گفتم آخه حاج خانوم منتظره.خیلی هم به سر وقت خونه رفتن اهمیت میده.گفت بهش زنگ زدم اجازه تو گرفتم.گفته خیر ببینی خواهر دیگه مال شما.از دستت خسته شدن.گفتم این هم شانس منه دیگه…رعنا گفت یعنی کم شانسی.ببین مادر خانومت چقدر دوستت داره که موقع چایی و شام رسیدی.گفتم ممنونم.همون موقع رویا اومد گفت بابا بابا جون این یارو که ماهواره نصب میکنه کجاست این دیش ما رو باد تکونش داده بهم ریخته.نمیتونم سریالهامو ببینم.هنوز منو ندیده بوددر باز بود شتری اومد داخل.ولی لامصب چه بدنی داشت.سینه های گنده و بزرگ وکون درشت و زیبا کمر باریک.ساپورت کلفت و تنگ پاش بود.بخدا میگم قلمبگی کوسش اینقدر توی دید بود که نگو.رعنا گفت هوی خانوم همینجور راحتی پوشیدی اومدی پایین.یا الله چیزی بگو.تا برگشت منو دید گفت ای وای خدا مرگم بده.رفت اتاق رعنا گفت خانوم نمیتونی بگی نامزدت اینجاست…رعنا گفت مگه تو رو شوهرت ندادن چیه های سرتو میندازی پایین عین چی میای داخل.مامان کلیدو ازش بگیر ها.گفت حالا تو رو هم میبینیم.پدرش گفت دعوا نکنید الان کیوان باور میکنه شما همیشه با هم در گیرید.اومد بیرون مانتو رعنا تنش بود اما سر لخت بود.رعنا گفت بفرما خانوم پول یکجفت جردن اصل بهم بدهکاری.گفت وای چی خوشگل هستن.مال منه.گفتم قابل نداره.گفت رعنا جون چرا به تو بدهکارباشم پسر همسایه آورده. تو طلبکاری.گفت من نبودم پسر همسایه یخ هم در خونه نمی اوردخندیدم.گفت بابا بخدا من بردمش در مغازه آقای کیوان این نمیدونست اصلا کیوان کیه.گفتم نه رویا خانوم این خوب هم میدونسته.چندساله داره از بالا منو رصد میکنه.تایم آب خوردن منو هم میدونه.گفت عه دختر تو هنوز هم داری از بالا خانه حاجی رو میبینی.گفتم بیا آقاجون تحویل بگیر اینم مهندسای مملکت.باباش خندید.گفت به هر حال ممنونم آقا کیوان.پولش هرچقدر میدم رعنا.گفتم نه اصلا بخدا اگه این کارو بکنید دلگیر میشم.رعنا گفت بزار بده وضعش خوبه از فردا پررو میشه فک میکنه کفش مجانی واسش ریختن.گفت ببین مامان چقدر بخیله. گفت بخیل نیست مال شوهرشو جمع میکنه.مث تو که بسط نشستی خونه بابات خونه خودتون رو اجاره دادیم مفت زندگی میکنی.گفت مامان دیگه…رعنا گفت ایوالله مامان جون.پدرشون گفت فدای سرش دختر خوب منه.رعنا گفت بابا یعنی من بدم.گفت خدا نکنه. گفتم مهندس فک کنم اینا رو بد لوسشون کردی.مادرش گفت اونم چه جور؟آی گفتی.گفتم رویا خانوم لازم نیست زن بزنی نصاب برو پایین من میرم بالا تنظیمش میکنم با گوشی برام اطلاع بده درسته یانه.؟گفت آخ جون.رعنا گفت ولش کن این پر رومیرومیشه…مادرش گفت شام بخورین بعد.رویا پیمان رو بگو بیاد شام زیاد پختم اونم بیاد دور هم باشیم.گفت مامان پیمان هنوز نیومده.شاید دیر بیاد.مشغول مغازه هستن…گفتم میشه لطفا بگید کجا برم دستامو بشورم.رعنا گفت بیا توی اتاق خودم سرویس هست.رفتم اونجا پشت سرم اومد.حوله داد بهم. عجب بویی میداد.بوی ادکلن خودش بود.گفتم رعنا جمعه میتونی اجازه بگیری بریم کوه و بعدشم باغ خودمون.گفتم البته اگه برف بباره هوا خوب باشه.گفت باشه ببینم چی میشه.حوله دادم بهش.گفتم ببخشید دیگه شخصی بود ولی استفاده کردم.گفت کیوان ازاین به بعد منو تو چیز شخصی نداریم.خب تعارف نکن.دستشو گرفتم .گفتم خیلی دوستت دارم.عزیزم.منو ببخش در مورد اون حرفها.نمیدونستم انقدر خانومی و گلی.گفت بهش فک نکن…تو هم خوبی.رفتیم توی پذیرایی و خداییش مادرش عجب شامی پخته بود.هنوز شام تموم نشده بود که باجناق من اومدمعرفی کامل شدیم و دیگه امشب خوب باهم آشنا شدیم.پسر چاقالو
ومهربونی دیده میشد خیلی با رویا بهم میومدن.کپل و خوشگل.توی کار تعمیرات طلا ونقره بود.معلوم بود وضعش خوبه.خودش بعدا گفت طلا مستعمل که میخره میفروشه سود خوبی براش داره.بعد شام گفت بریم واحد ما. منو برد اونجا.گفتم بزار برم بالا دیش رد تنظیمش کنم قول دادم به خانومت.گفت بالا نیست روی تراس این طرفیه…گفتم چی بهتر.رفتم روی تراس.لباساش اونجا پهن بود جلوی دید دیش رو گرفته بود.دامن خیس پهن کرده بود اندازه چتر نجات…گفتم رعنا خانوم.گفت بله.گفتم بیا بگو روشن کنه رسیور رو.روشنش کرد.گفتم صداش رو ببرید بالا.گفتم رعنا خانوم گفت باز که رسمی شدی…گفتم عزیزم هنوز خجالت میکشم پیش بقیه بگم رعنا جون.گفت بخدا دوست دارم بگی محکم هم بگی.گفتم چشم.گفتم حالا بیا این چتر نجاتو از جلوی دیش بردارش.که فرکانس برسه با رسیور.وقتی دامن رو برداشت زیرش پر شورت وکرست بود.زدیم زیر خنده.گفت رویا بیا.گفت چیه؟گفتش مث اینکه یکساله لباس زیر اتو نشستی گذاشتی همه رو یکجا شستی.گفت خاک تو سرت رعنا به اونا چیکار داری.گفتم رویا خانوم دامندامنتون گنده است.رعنا گفت کیوان میگه مث چتر نجات پهنش کردی جلوی دیش خوب دیده نمیشه دیگه…گفت خب انداختم لباس زیرام دیده نشه…توی کشوی لباسام سوسک بود بدم اومد همه رو یکجا شستم.گفتم ماشالله چقدر هم هست.دو دست برای هر شب.به نیت ۱۴معصوم ۱۴تاهم هست.آقا زدن زیر خنده.بدجور میخندیدن.پیمان اومد گفت چیه بگین ماهم بخندیم.رعنا جریان و گفت پیمان گفت دمت گرم داداش…هرچی ما پول در بیارم این خرج خودش میکنه…صدبار گفتم من اپنا رو لختشون رو دوست دارم نه با پوسته.رویا گفت خاک توسرت کنند پیمان آبروی منو بردی…خلاصه دیش تنظیم بود.فقط جلوی دیدش بسته بود…گفت بیا بشینیم لبی تر کنیم.گفتم حالا بیا هنوز زن نبردیم خونه آبرومون رو به باد بده.گفت نه بابا اینا از خودمونن. گفتم بزار زنگ بزنم مادرم.گفتم حاج خانوم من امشب دیر میام شما بخوابین.گفت خوبه دیگه کم کم ما رو فراموش نکنی.گفتم نه عزیز دلم.خونه آقا پیمان دعوتم.گفت خوش بگذره.گفت چی میخوری گفتم هرچی باشه…رعنا گفت چی داری. ؟فقط شراب دست ساز.رعنا گفت نه من فقط قوطی پلمپ باشه میخورم دست ساز نمیخورم… رویا گفت کوفت بخور.خیلی دلت بخواد.پیمان گفت دیر وقته اگه نه میرفتم میگرفتم.گفتم لازم نیست.الان میرم از خونه میارم…گفت دمت گرم.توی خونه داری گفتم گاه گداری تنهایی لبی تر میکنم.گفت پس بدو.گفتم تو نمیایی با من.گفت بیام گفتم چی میشه مگه…اون روبرویه دیگه…گفت باشه.فقط شال انداخت سرش و رفتیم خونه آروم در رو باز کردم لامپهای توی حیاط روشن بودن ولی ساکت بود…رعنا گفت وای چقدر خونه شما قشنگه و حیاطش بزرگه…بابام پشتمون بود ندیده بودیمش.گفت مال خودته عروس گلم.میخوام همینجا مجلس بگیرم براتون.چطوره.رعنا گفت سلام آقاجون ببخشید ندیدمتون. گفت قربونت عزیزم مهم نیست.من گاه گداری یکی دو نخ ازین سیگار خارجی های این شازده کش میرم میام زیر این بید مجنون میشینم میکشم.گفتم آی آقاجون ببخشید.گفت فک کردی نمیدونم چه غلطایی میکنی.الانم چون دیگه داری متاهل میشی بهت گفتم…الانم حتما اومدی تلخکی هاتو ببری با قلیونت که مصرف کنی.گفتم وای آقاجون قلیون فراموشم شده بود.گفت خاک بر سرت.تاکید هم میکنه.رفتم جلو دستشو بوسیدم.گفتم دمت گرم که تا الان خرابم نکردی.گفت مبارکت باشه.برو به زندگیت برس.دختر خوبی گیرت اومده.اومد جلو منو رعنا رو بوسید.صدا زد خانوم کجایی،؟گفت چیه خونه رو گذاشتی روی سرت.گفت قرار بود اولین بار عروست اومد خونه چی بهش بدی.گفت کو حالا بیاد اینجا.گفت بیا اومده.توی حیاط.قایم شده.تا اومد گفت وای قربونش برم.رفت خونه سریع برگشت اومد۱انگشتر خوشگل نگین دار اورد گفت این رو چند سال قبل از مشهد خریدم.برای زن کیوان.گفتم اولین بارکه پاشو بزاره اینجا بهش بدم.بابام هم یکی از انگشترشو داد بهم…دوباره هر دوی ما رو بوسیدن.رفتیم اتاقم.از توی یخچال خودم ۳تا.قوطی نوشیدنی بود برداشتم با قلیونم.رفتیم خونه رویا شون.سر راه کمی مزه و تنقلات گرفتم.رفتیم بالا.رسیدیم اونجا دیدم پدرزن مادرزنم هم هستن خیلی خجالت کشیدم.پدرشون گفت بیا بشین بدون ما میمیخواستین صفا کنید.خلاصه که اونها یکی دوساعتی نشستن ومن هم با دسته شکسته چون بخاطر تصادفم چند روز آخر سال مرخصی داشتم خیالم راحت بود.ساعت۱ اونها رفتن بالا من موندم و پیمان و زنها مون.تقریبا کله ها داغ بود.گفتم پیمان جون من دیگه فول شدم.اجازه بده برم.گفت یک نخ سیگار بکشیم برو.گفتم آخه.رعنا گفت اینبار اشکال نداره بکش.پیمان خندید.گفت ذلیلی ها.گفت اونم چه جورش.رویا خندید گفت خدا شانس بده.ببین پیمان.بدون اجازه خانومش آب نمیخوره…میخواستم دیگه برم.رعنا گفت تادم در باهات میام…گفتم ممنونم.از رویا اینا خداحافظی کردم وازپله ها آروم میومدیم پایین.گفتم بریم واحد خودمون رو ببینیم.گفت الان گفتم آره.گفت بریم.رفتیم داخل تار