خاطره بیادماندنی با زندایی (1)

سلام
از وقتی یادم میاد همیشە کار کردم یە جوری کە اصلا از کودکیم خاطره ای به یاد ندارم و از جوونی هم لذتی نبردم
۲۴ سالمه تازگی مدرک کارشناسیم رو گرفتم این داستان هم که میخوام تعریف کنم برمیگرده به یه سال پیش و زمان دانشجوییم
یه ماشین داشتم که اسنپ کار میکردم که به درخواست دایم شدم راننده سرویس مهدکودک دختر داییم و دوستاش
هر روز اول نفر دختر داییم رو سوار کردم و آخر نفر هم پیاده چون زن داییم دستپخت خیلی خوبی داشت و منم از سلف دانشگاه متنفر بودم با اون کباب کمربندش بعضی وقتا به دعوت زن داییم نهار رو اونجا میخوردم
از زن داییم بگم که ۳۷ سالشه و بدن تو پر و قد تقریبا بلندی هم داره که قبل از اون اتفاق هم یه پیکر تراشی مولایی رفته بود قیافه ش هم توپ توپ شده بود چون همیشه بدنسازی هم کار میکرد رو فرم بود
اگه بگم تو کفش بودم همیشه دروغ گفتم چون اصلا وقت فکر کردن بهش رو نداشتم و سرم به کار گرم بود
یه روز خسته و کوفته میخواستم برم خوابگاه که زن داییم منو دعوت کرد و من از خدا خواسته قبول کردم
اون روز زندایی یه تاپ و یه شلوار گشاد مشکی تنش بود که سفیدی بدنش رو بیش از بیش بهتر نشون میداد و منم ماتش شده بودم و به تنهایی خودم فحش میدادم و میگفتم چی میشد منم یکی به زیبایی زندایی داشته باشم که یهو با خنده زنداییم از فکر پریدم که با لحن مسخره بهم گفت چیه مگه جن دیدی
نهارو که خوردم چون کلاس داشتم خدافظی کردم و برگشتم دانشگاه که کلا اون روز تو نخ زنداییم بودم اصلا ندونستم چطوری گذشت
فردا صبح که رفتم دنبال دختر داییم ، زن داییم ازم خواست بعد از ظهر که دختر داییم رو اوردم براش نون و سبزی بیارم خودش ظاهرا قولنج داشت و به زور راه میرفت داییم هم که میرفت سر کار شب برمیگشت
گفتم بعد اینکه بچه هارو رسوندم مهد برات میخرم که شاید واسه ناهار لازم داشته باشه
نون سبزی هارو خریدم زنگ در رو زدم اونو به زنداییم بدم که دیدم هنوز داییم سر کار نرفته و بهم گفت بیا بالا اگه صبحونه نخوردی بخور بعدا میری منم با اصرار قبول کردم
داییم خیلی نموند و رفت سرکار حالا من بودم زندایی و چون آدم خجالتی هستم کلا سرم پایین بود اون روز زنداییم یه تیشرت گشاد و یه شروال عادی تنش بود و زیاد خودنمایی نمیکرد
دیدم زیادی دست میاره رو شونش و از درد هی زیر لب حرف میزنه
بهش گفتم اگه میخوای گردنت رو ماساژ بدم اونم گفت اگه بلدی چرا که نه
به شکم که دراز کشید قشنگ قوس کمر و باسنش تو چشم افتاد با خودم گفتم یا خدا عجب بدنی خدا بهم رحم کنه جنبه داشته باشم ولی رحم نکرد کم کم کیرم داشت بلند میشد و از شلوار داشت میزد بیرون که خودم رو سرگرم ماساژ کردم
ظاهرا خوشش اومد و گفت بزار تیشرتم رو دربیارم کمرمم ماساژ بده من خشکم زد و تیشرتش رو که درآورد یه سوتین مشکی تنش بود وای چقد به سفیدی بدنش میومد
دوباره دراز کشید و من مات و مبهوت به بدنش نگاه میکردم و انگار رو خرگوش دست میکشیدم نرم و صاف
با خودم گفتم دیگه فرصت از این بهتر گیرم نمیاد دلم رو زدم به دریا و واسه ماساژ دستم رو تا زیر شروالش هم میبردم که یهو زن داییم گفت داری پررو میشیا
منم با خنده گفتم میخوام قشنگ ریکاوری بشی به داییم خوب برسی
اینو گفتم با حالت خشم و شوخی گفت چی میگی پر رو و بعد ساکت شد
بعد چند لحظه با حالت تمسخر گفت هه دایی ! داییت هر وقت برمیگرده انقدر خسته س که فقط میخواد بدنش هم که چاق و چله
اینو گفت من دستم و برم پایینتر قشنگ رو خم باسنش دیدم چیزی نمیگه و ازش اجازه گرفتم که شلوارشو در بیارم و رون و پاشم مالش بدم
گفت تا اونجا که رفتی دیگه ادامه بده
شروالش رو پایین کشیدم اووف عجب باسنی چه رونی دریغ از یه تار مو سفید و صاف از همه مهم تر یه شورت مشکی
بین پاهاش رو که ماساژ میدادم نفس نفس میزد و قشنگ معلوم بود حشری شده و ضربان قلبش رفته بالا از ماساژ دست کشیدم و کمکش کردن روش رو برگردونه رو به من همین که منو دید به هم زل زدیم و همش به لب هم نگاه میکردیم که اروم اروم رفتم پایین و شروع کردیم به لب گرفتن از همدیگه
لب گوشتیش انقد مزه خوبی میداد که دوست نداشتم ازش بکنم
کم کم رفتم سمت گردن و مالیدن سینه هاش
سینه های نرم و ساز ۸۵ش قشنگ دلمو برده بود
بعد یکم گفت تو هم لباستو دربیار همینکه من در اوردم اونم سوتینش رو باز کرد و ممه هاش یه نفس راحت کشیدن و سریع هجوم بردم سمت سینه هاش و حسابی میمالوندم و میخوردم ک زن داییم بیشتر نفس نفس میزد
اروم اروم از شکم رفتم سمت کصش و گفتم اجازه هست که اونم با یه لبخند رضایت داد و منم شورتش رو کشیدم پایین و اون چیزی رو که انتظار داشتم دیدم یه کس گوشتی سفید بدون مو که میشد مدت ها فقط نگاش کرد
شروع کردم به خوردن و هرزگاهی هم با دستم ماساژ میدادم و زن داییم داشت لذت میبرد چون ای سرم رو فشار میداد و یواش آه و ناله میکرد
بعد یه کم بلند شد گفت بزار دیگه نوبت منه
منم از خدام بود دراز کشیدم که اومد و کمربند شلوارم رو باز کرد و هنوز شلوارم رو پایین نداد بود که کیرم زد بیرون و زنداییم با خنده گفت تو کیر داری داییت هم کیر داره خداروشکر به اون نرفتی منم خندیم و با خودم گفتم ای دایی بیچارم
شروع کرد به ساک زدن یه جوری میخورد که انگار چندین ساله کارش همینه
واقعا هم بهش نمی خورد ۳۷ سالش باشه و همه فکر میکردن زیر ۳۰عه
گفتم بریم سمت اصل کاری ازش پرسیدم که کاندوم دارین که نمیدونم یه چی گفت زیاد متوجه نشدم ولی ظاهرا یه لوله ای رو بسته و بچه دار نمیشه
سکس بدون کاندوم هم که یه چیز دیگه س
اروم اومد نشست رو کیرم انگار بار اولش بود یکی کصش رو میکرد انقد تنگ بود که قشنگ فشار رو کیرم احساس میکردم و یه حسی داشتم که انگار تا الان تجربش نکردم
خودش اروم اروم بالا پایین میشد و آه ناله میکرد منم نفسم بند اومده بود که رو به خودم خمش کردم و شروع کردم به گردنش رو خوردن و خودم اروم تلمبه زدم چند دقیقه ای تو این حالت داشتیم لب میگرفتیم و میکردمش که دیگه داشت ابم میومد که گفت اگه آبت میاد بزار واسه پوزیشن سگی و ازم خواست یکم تند تر تلمبه بزنم
چهار دست و پا نشست منم موهاش رو گرفتم و شروع کردم به کردنش صداش داشت تو کل اتاق میپیچید که من ابم اومد و ارضا شدم و ولو شدم رو تخت ازش پرسیدم گفتم که راضی گفت تا حالا داییت انقد دووم نیاورده خیلی خوبی و این چیزا
یه ساعتی تو تخت خسته ولو خوابیدیم وقتی خواستم بیدار شم و برم حموم و ازش حوله خواستم گفت نمیزارم تنهایی بری منم میام نوبت منه که ارضا بشم
من که کمری برام نمونده بود ناچار گفتم باشه ولی خودت بگو چجوری ارضا میشی که گفت بیا و کاریت نباشه
رفتیم زیر دوش و یکم خم شد و گفت گردنم رو بگیر و زیر آب منو بکن همین کارو کردم و بعد چند لحظه ارضا شد
خودمو خشک کردم و لباسمم تن کردن از زنداییم که دوست دخترم شده بود خدافظی کردم و رفتم و اون روز برام یکی از به یاد موندنی ترین روزا شد
امیدوارم لذت برده باشین .
بعد اون روز چند بار دیگه تا دانشگام تموم شد و با زن داییم رابطه داشتم که اگه این داستان رو دوست داشتن یکی از مهمتر یناشونو براتون تعریف میکنم
خدا نگه دار
حسینی آندرلاین نود و هشت

نوشته: Hosseini_98

ادامه…

دکمه بازگشت به بالا