خانه ای بدون زن (۱)

پارت اول

راوی: مهرداد

همه بدبختی های من از اونجایی بود که مهر بچه طلاق خورد رو پیشونیم و هر جایی که میرفتم مثل گاو پیشونی سفید ترد میشدم،

چه زمانی که مدرسه بودم و ازم می‌خواستن اولیا رو بیارم چه الان که ۱۲ سال درس خوندن رو تموم کردم

بعد از ۷ سالگی که اومدم پیش منصور بابام زندگی کردم همه چی بر وفق مراد نبود، نه اینکه پیش سیمین مامانم خیلی خوش گذشته باشه، انصافا منصور دست‌پختش خوبه غذا هایی هم که درست می‌کرد درسته که رژیمی بود ولی خوشمزه بود، به قول خودش غذا باید هم سالم باشه هم خوشمزه

منصور انصافا هرچقدر تو رابطه زناشویی افتضاح بود ولی به نظرم یه پدر نمونه بود که برای بچه هاش کم نمی‌گذاشت

خودش مربی کشتی بود و تیرداد داداش بزرگم هم از اونجایی که به بابام کشیده بود تربیت بدنی خونده بود و با کمک منصور یه سالن بدنسازی زده بود، بابام از اونجایی که دل جوونی داشت میخواست مثل یه رفیق کنارم باشه به همین خاطر بهم اجبار نمی‌کرد که بهش بگم بابا یا منصور، می‌گفت وقتی اسمم رو صدا کن که منو به چشم رفیقت می‌بینی، به همین خاطر بیشتر از کلمه منصور استفاده میکنم،

بابا از بچگی ورزش کشتی رو شروع کرده بود، و خوب طبیعتا بخاطر باشگاه بدنسازی هم که میرفت بدن خیلی رو فرمی داشت که هر کسی تو سن اون آرزوش رو داشت، موهاش رنگ جو گندمی به خودش گرفته بود و دوست نداشت رنگ‌شون کنه، می‌گفت مرد خوبه نچرال باشه، همیشه به عنوان یه مرد میانسال جذابیت خودش رو حفظ می‌کرد حتی توی لباس پوشیدن و رفتار محترمانه‌ش با بقیه، حتی با یه بچه هم به اندازه یه آدم بزرگ با احترام برخورد میکرد، کمتر کسی باورش میشد که منصور ۴۵ سالش باشه
هرکی منصور رو کنار تیرداد میدید فکر می‌کرد برادرن چون نوع برخوردمون با هم دیگه هم شبیه پدر پسرا نبود طرز فکر برادر بودن منصور و تیرداد بیشتر می‌شد،
از طرفی هم چون فاصله سنی تیرداد و منصور ۱۹ سال بود خیلی باهم رفیق بودن

من آشپزی رو از منصور یاد گرفته بودم و میدونست خیلی بهش علاقه دارم، به همین خاطر وقتی بهش گفتم میخوام آشپزی و شیرینی پزی و کافه داری رو به صورت تخصصی یاد بگیرم به جای اینکه منع‌م کنه حمایتم کرد، هر چند سر این موضوع کلی با سیمین دعوا راه انداخت ولی بالاخره همونی شد که من میخواستم، با مشورت منصور به این نتیجه رسیدیم که به جای اینکه برم دانشگاه به صورت آزاد از جاهای معتبر دوره ببینم و مدرک فنی و حرفه ای اون رشته رو بگیرم، این تصمیم به این خاطر بود که تعداد دوره هایی که میخواستم ببینم زیاد بود و دانشگاه پاسخگوی چیزایی که میخواستم یاد بگیرم نبود.

بهم پیشنهاد این رو داد که بعد از گذراندن دوره های کافه‌داری یه مغازه برام بگیره که به عنوان کافه راه اندازی کنم، ولی من دوست داشتم با تلاش خودم کافه بزنم، حتی دوست داشتم هزینه دوره ها رو هم خودم جور کنم، به جای اینکه بخوان خرج دوره ها رو بدن یا کمکم کنن که کافه بزنم یه پیشنهاد دیگه بهشون دادم.

سالن بدنسازی تیرداد و سالن کشتی بابا تو یه مجتمع بزرگ بود وقتی وارد سالن میشدی یه فضای مشترک داشت و بعد به دو قسمت تقسیم می شد، اینطوری بود که تو اون قسمت مشترک یه بوفه برای دو تا باشگاه راه انداخته بودن و برای ثبت نام هم به همونجا مراجعه میکردن،

بابا و تیرداد پدرام رو استخدام کرده بودن که کارای ثبت نام دو تا باشگاه رو انجام بده ولی در عوض به جای حقوق و دستمزد بوفه رو به صورت رایگان دست بگیره. پیشنهاد من این بود که اونجا قسمت رو به من بدن و من به جای پدرام بوفه و کارای ثبت نام رو انجام بدم، بابا گفت که از خداشه که من کنارش باشم، تیرداد هم موافق بود، ولی می‌گفت پدرام پسر خوبیه و نمیتونن همینطوری بیرونش کنن، منم نمیخواستم کسی رو از نون خوردن بندازم فقط بهشون گفتم که یادشون باشه اگه پدرام رفت برای من کنار بزارن.

تو این مدت هم شروع کردم تو خونه به درست کردن کیک و کوچه هایی که یاد گرفته بودم، تمرکزم رو هم گذاشتم روی انرژی بار، یعنی تنقلاتی که مقدار قند و شکر کمتری دارد ولی در عوض پروتئین بیشتری داره، تو بسته بندی های قوطی پلاستیکی میریختم و یه لیبل لوگو و یه لیبل از مشخصات محصول می‌میچسبوندم روش،

اوایل تعداد پایین درست میکردم چون فقط میخواستم فیلم ساختش رو بگیرم و تو صفحه اینستاگرام کاریم بزارم، بعد از یه مدت که سفارش ها شروع شد خوش خوشانم بود که دستم رفته تو جیب خودم و احتیاجی به کسی ندارم برای پول تو جیبی.

منصور هم که دید از لحاظ مالی دیگه پول تو جیبی و اینا نمیخوام خوشحال بود که منم مثل تیرداد دارم رو پای خودم می ایستم، از اونجایی که پختن غذا و شیرینی و اینا و چشیدن و ناخونک زدن و اینا باعث می‌شد که دچار اضافه وزن بشم تصمیم گرفتم که برم باشگاه و ورزش رو هم شروع کنم، ولی از اونجایی که علاقه‌ی چندانی به کشتی نداشتم تصمیم گرفتم برم پیش تیرداد، البته هدفم با یه تیر چند نشون رو زدن بود، از اونجایی که تیرداد داداشم بود مطمئناً هزینه باشگاه رو ازم نمی‌گرفت از طرفی هم یه مربی داشتم که به صورت رایگان برنامه بهم بده و تغییرات بدنم رو دائماً رصد میکنه

خوبی باشگاه این بود که همون اوایل چون اضافه وزن چندانی نداشتم و فقط یکم شکم داشتم خیلی سریع بدنم داشت تغییر فرم میداد، بعد از ۶ ماه قشنگ بدنم از این روبه اون رو شده بود، من معمولا یا اولین یا آخرین سانس رو باشگاه میرفتم که خلوت تر باشه و راحت تر باشم، گاهی اوقات هم پدرام می‌رسید و با هم ورزش می کردیم، البته که پدرام بدنش از من خیلی رو فرم تر بود و سیکس پکی به هم زده بود، لعنتی روی بدنش یه تار مو هم نبود

ولی یه چیزی درست در نمیومد، مطمئن نبودم از چیزی که تو ذهنم می‌گذشت ولی حسش میکردم، پدرام همیشه یه سری حرکت ها رو که کونش رو بیشتر نشون میداد رو یه زمانی میزد که باشگاه تقریبا پر بود، نمیدونم دلیلش برای انجام این کار چی بود.

چند روز بعدش تو خونه از تیرداد پرسیدم که مطمئنی درآمد پدرام فقط از طریق بوفه میچرخه، که خیلی عادی برگشت گفت که معلومه که درآمد بوفه چندان زیاد نیست، درآمد اصلی پدرام از ماساژ هست، اما ماساژ در منزل انجام میده، درآمد بوفه خیلی براش اهمیتی نداره.
تیرداد اضافه کرد که پدرام بهش درخواست داده که یه اتاق از سالن رو به عنوان اتاق ماساژ در اختیارش بزاره که بتونه کارای ماساژ رو جدی تر پیش بگیره و بوفه رو تحویل بده، گفته که حاضره اجاره هم پرداخت کنه بابتش اما تیرداد هنوز جوابی بهش نداده.

همه حرف هایی که می‌شنیدم منو بیشتر به سمت افکارم در مورد پدرام سوق می داد، یعنی ممکنه پدرام در پوشش ماساژ با بقیه سکس کنه و پول بگیره ازشون ؟
همه این افکار باعث شده بود دید جنسی که از دوران نوجوانی سعی به سرکوبش داشتم بیدار بشه، حسی که تو جامعه بد جلوه داده میشد

نمیتونستم افکارم رو کنترل کنم، وقتی تو باشگاه ورزش میکردم، و بقیه بچه ها رو میدیدم، تحریک میشدم و تو ذهنم لخت‌شون رو تصور میکردم، حتی گاهی اوقات تو ذهنم خیال پردازی سکس‌شون با پدرام رو هم میکردم. چی داشت به سرم میومد، این درست نیست، نباید اینقدر به پسرا چشم داشته باشم. اما قضیه به همینجا ختم نمیشد، مشکل اینجا بود که تو خونه با دیدن منصور و تیرداد هم تحریک میشدم، هر دو تو خونه تقریبا لخت بودن، تیرداد که اکثر مواقع فقط یه شلوارک داشت، همیشه هم عضله های بدنش خود نمایی می‌کرد و با هر تکون خوردنش‌‌، نفس تو سینه من حبس میشد، منصور اما عضله هاش به خشکی تیرداد نبود ولی چهره قشنگ و موهای جوگندمی‌ش کافی بود که تحریک بشم مخصوصا مو های روی سینه و شکمش. هر موقع که میدیدم‌شون بدجوری تحریک میشدم، نباید اینطور میشد، نباید یه همچین حسی به پدر و برادرم داشته باشم، باید یه جوری خودم رو ارضا کنم قبل از اینکه این افکار کار دستم بده،

یه روز که رفتم باشگاه بابا سالن رو تعطیل کرد اومد خدافظی کرد و گفت که میره خونه، من تازه اومده بودم و دو ساعت سانس تمرینم بود، تیرداد هم بخاطر من مونده بود و بعدش هم می خواست با دوستاش بره بیرون، چند دقیقه بعد از منصور پدرام هم اومد و خداحافظی کرد و رفت فقط من بودم و تیرداد، با دیدن پدرام دوباره فکرم رفت سمت سکس و دیدن بدن تیرداد اوضاع رو داشت برام سخت‌تر می‌کرد، یک ساعتی رو بیشتر نتونستم تحمل کنم، از تیرداد عذرخواهی کردم و گفتم میرم خونه، تیرداد هم گفت اشکال نداره نباید به خودم فشار بیارم، گفت که شب دیر میاد خونه و با دوستاش شام رو بیرون میخورن،
منم سوار موتورم شدم و رفتم خونه، در رو باز کردم و داشتم میرفتم تو اتاقم ولی یه صدای خفه ای از اتاق بابا که اون سر پذیرایی بود اومد، کنجکاو شدم که ببینم صدای چیه به همین خاطر خیلی آروم و بی‌صدا رفتم سمت اتاق‌ش گوشه در اتاق باز بود صحنه ای رو دیدم حیرتم رو صد برابر کرد بابا داشت با یه پسر سکس میکرد، قیافه پسره خیلی مشخص نبود چون سرش رو به سمت مخالف در چرخونده بود، پاهاش دور کمر منصور بود و بابا داشت تو کونش تلمبه میزد، پاهای پسره رو انداخت روی شونه هاش و دستش رو برد سمت سر پسره، سرش رو با دوتا دستاش گرفت و به سمت جلو آورد، باورم نمیشد، پدرام بود که داشت با منصور سکس می‌کرد و زیرش آه و ناله میکرد، در همین حالت که داشت کون پدرام رو می‌کرد ازش پرسید من بهتر میکنمت یا تیرداد ؟
یعنی چی، تیرداد هم پدرام رو کرده ؟
چه اتفاقی داره میوفته اینجا، یعنی تو این خونه بابا و تیرداد به جای اینکه کص بیارن بکنن پسر میارن میکنن؟ من که هنوز گیج بودم از جواب پدرام گیج تر هم شدم
پدرام گفت سکس خوب تو خانواده شما ارثیه فقط مونده به پسر کوچیکت بدم،
بابا یه تقه محکم تو کونش زد و نگه داشت، پدرام که دادش رفت هوا با خنده خودش رو جمع کرد و گفت چی شد نکنه باکره ‌ست، بابا موهاشو از پشت کشید و گفت نمیخوام مهرداد رو از راه به در کنی فهمیدی ؟
پدرام هم با خنده گفت باشه بابا تا موقعی که خودش نخواد من هیچ کاری نمیکنم حالا کونتو بکن مرد من

بابا هم تلمبه هاش رو محکم تر و سریع تر از قبل داشت میزد که یهو کیرش رو در آورد و موی سر پدرام رو کشید و کیرش رو کرد تو دهنش و تو دهنش چند تا تلمبه محکم زد و با نعره مردونه‌ش تو حلق پدرام ارضا شد، و هر دو افتادن رو تخت، من دیگه باید میرفتم نباید منو میدیدن، سریع از خونه رفتم بیرون و آروم در رو بستم، توی پارکینگ منتظر شدم تا پدرام از خونه بیاد بیرون بعد من برم تو، حدود نیم ساعتی طول کشید تا پدرام از خونه بیاد بیرون، وقتی رفتم تو خونه منصور با رکابی و شلوارک تو آشپزخونه داشت آب پرتقال می‌گرفت و طوری داشت رفتار می‌کرد که انگار نه انگار اتفاقی افتاده خیلی گرم باهام سلام و احوالپرسی کرد، و یه لیوان آب پرتقال برام ریخت که بخورم، منم به روی خودم نیاوردم که چی دیدم، نباید می‌فهمید که من از کارای اون و تیرداد خبر دارم یعنی فعلا نباید می‌فهمید

بعد از اینکه شام رو خوردم رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم، شماره پدرام رو از قبل داشتم چون یه جورایی فکر میکردم باهاش رفیق شدم، با سیم کارتی که کسی شماره‌ش رو نداشت بهش پیام دادم، طوری رفتار کردم که یکی از دوستام معرفی‌ش کرده برای ماساژ، ازش پرسیدم که ببینم در کنار ماساژ سکس هم انجام میده یا نه، که گفت موردی نداره و انجام میده فقط یکم هزینه‌ش نسبت به ماساژ بیشتره، منم گفتم که مشکلی نیست روز و ساعت رو باهم فیکس میکنیم که راحت باشیم، اونم اوکی رو داد، شبش دائم داشتم به این سکس بین منصور و تیرداد با پدرام فکر میکردم، اینکه هر دو میدونن که با یه نفر دارن سکس میکنن ولی به روی همدیگه نمیارن، ذهنم خیلی مشغول بود، به همه چی فکر میکردم به کون دادن پدرام، به بدن لخت و سکسی منصور که داشت پدرام رو میگایید، به کیر کلفت و بزرگش، به تیرداد که با بدن عضله ای بزرگش داره ترتیب پدرام رو میده، همه چی رو داشتم خیلی واضح خیال پردازی میکردم …

ادامه دارد

نوشته: Mili_vish

ادامه…

دکمه بازگشت به بالا