خاکستر عشق (۳)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

با تشکر از همه دوستانی که توی این مدت منو با صبوری تحمل کردند و با نظرات خودشون دلگرم کردند. امیدوارم جوابگوی محبتهای شما باشم.

چند روزي بود كه حال درستي نداشتم، همش بخاطر فشار كاري اين مدتم بود. مراجعی داشتم كه اصلا همكاري نميكرد و همين مساله باعث شده بود كه شديدا اعصابم بهم بريزه. وقتی میومد پیشم گارد گرفته بود، توی تموم مدت مشاوره اصلا به من نگاه نمیکرد. نمیدونستم چه اتفاقی واسش افتاده و چه جوری میتونم کمکش کنم. يه جور احساس عذاب وجدان داشتم انگار مقصر منم كه نميتونستم اونو به حرف بيارم. حرفهاي مهدي و همكارام هم نميتونست آرومم كنه. سرم سنگين بود، شبهازودتر از همیشه به رختخواب میرفتم اما تا دير وقت بيدار بودم. دلم بهم ميخورد اما استفراغ نميكردم. شك كرده بودم كه نكنه حامله ام اما تست حاملگي جوابش منفي بود. دكتر ميگفت يه اسپاسم ساده معده است كه بخاطر فشار روحي و عصبي بوجود اومده. اون شب مهدي زودتر اومد خونه تا منو به رستوران ببره تا مثلا حالم جا بياد، از صبح صد دفعه از شرکت تماس گرفته بود و با من هماهنگ کرده بود. تا درو باز كرد بلند صدام زد:
م- سلامممممم، من اومدم . ندا… خانومي آماده اي؟
روي تخت دراز كشيده بودم و به سقف اتاق نگاه ميكردم. روي صورتم خم شد و لبامو بوسيد:
م- چطوري يا بهتري؟ پاشو پاشو ميز رزرو كردم
ن- سلام . حال ندارم
م- حال نداري؟ من نبودم چيكار كردي؟ … بيا اول بريم بيرون یه شام توپ بزنیم به رگ ، بعد قول ميدم حالت رو بگيرم و بيارم سر جاش.
دستشو انداخت زير كمرم و بلندم كرد، يهو نمیدونم چی شد که بغضم ترکید. خودم هم نمیدونستم چه مرگم شده، مهدی با محكم بغلم كرد:
م- چي شد يهو؟… ترو خدا اينجوري گريه نكن، دلم ريش ميشه. چي شده خوب؟ چي ميخواي ؟ هان … بابايي
هميشه وقتي گريه ميكردم با همين لحن باهام حرف ميزد، من ميشدم دختربچه لوس و ننر مهدي كه اون بايد نازم رو ميكشيد،اونم خيلي خوب اين كار رو ميكرد. نميدونم چي شد اما يهو بدون مقدمه گفتم:
ن- يه بچه!
كمي نگام كرد و برخلاف انتظارم قهقهه زد:
م- چي؟ بچه؟ همين؟
ن- كجاي حرفم خنده دار بود؟
م- خوب من كه حرفي ندارم. اگه تو حالت با يه بچه خوب ميشه باشه … بيا همين الان بهت بچه ميدم
لبم رو گاز گرفتم:
ن- الان كه نه!
م- مگه خودت نگفتي بچه ميخواي؟ پاشو كه ميخوام ترو به آرزوت برسونم.
ن- امشب كه نه… من آمادگي ندارم
م- مگه ميخواي چيكار كني؟ بيا بيا خربزه رو بخور، پاي لرزشم بشين
كيرش رو از روي شلوار می ماليد، چراغ رو خاموش كرد و بطرفم اومد:
ن- الان كه سیرم
م- شب دراز است و قلندر هم بیدار هم از اون درازتر! تا صبح وقت داري كه بخوريش
آروم اومد و روم دراز كشيد، لبامون توي هم قفل شد. تنش مثل كوره ميسوخت. دستاشو ميكشيد روي تنم، انگار بار اولي بود كه با من سكس ميكرد. حرص و ولعي داشت كه برام قابل درك نبود. ناخنهاشو روی تنم میکشید و لبامو گاز میگرفت. بعد از اینکه حسابی سر و گردنم رو خورد، رفت سراغ سینه هام. نوک سینه هامو زیر دندونش میگرفت و با دستاش محکم سینه هامو میمالید. کمرمو از روی تخت بلند کردم، با دستش دوباره منو خوابوند روی تخت . با دستش محکم فشارم میداد، چشماش برق عجیبی داشت. همه کاراش با خشونت همراه بود. اون شب يكي از بهترين و قشنگترين سكسهامون رو داشتيم.

خدايا چقدر حالم بد بود: ضعف داشتم،‌ گشنه م بود، دلم بهم ميخورد، انگار همه درد و مرضها رو با هم داشتم. با حال زار و نزار رفتم داروخانه سر كوچه و يه تست حاملگي خريدم. هنوز ناشتا بودم و ميتونستم آزمايش كنم. نوار تست نشون ميداد كه حدسم درسته و من ميزبان يه كوچولو شدم. شادي عجيبي زير پوستم دويد.
صبحونه رو با اشتهاي كامل خوردم. انگار حالا كه ميدونستم حامله م تكليفم روشن شده بود و هوس غذاهاي جورواجور ميكردم. از فريزر چند تيكه گوشت بيفتكي در آوردم، ميخواستم بذارمشون توي ماكروفر كه زنگ زدن:
مادر شوهرم بود.

سلام. خوبي ندا جون؟
ن‌- سلام مامان جون، خوش اومدين . چه عجب از اين طرفا؟
رفته بودم خريد، گفتم بيام يه سر بهت بزنم. شما که سراغی از ما نمیگیرین. حالت بهتر شده؟
ن- بخدا خیلی سرمون شلوغه، مهدی که صبح میره و شب میاد، منم که فعلا بخاطر حالم یه مدت خونه م. بهترم، شما و پدر جون خوبین؟
وقتي گوشتها رو ديد با تعجب نگاهي كرد:
ما هم خوبیم خدا رو شکر. از الان ميخواي ناهار درست كني؟
خنده م گرفت، ‌با خجالت سرمو پائين انداختم :
ن- خيلي گشنه م بود.
وا … مگه صبحونه نخوردي؟ شماها كه تحصيل كرده اين ، خودت كه بهتر ميدوني صبحونه كاملترين وعده غذاييه.
يه لحظه احساس ضعف كردم،‌ چشمام سياهي رفت و دستم رو به صندلی گرفتم. مامان مهدي كه هول شده بود، دويد جلو و دستم رو گرفت:
خدا مرگم بده،‌ چي شد ندا؟ رنگت پريده،‌ پاشو بريم دكتر.
ن- نه مامان جون خوبم، چیزی نیست. از دست اين …
از دست كي مهدي؟ چيزي شده؟
ن- نه بابا، از دست بچه مهدي
چند لحظه اي چيزي نگفت، بعد انگار تازه فهميد من چي گفتم، اشك توي چشماش جمع شد. محكم بغلم كرد و سر و صورتم رو غرق بوسه كرد:
واي مبارك باشه عزيز دلم، خدايا شكرت چه خبر خوبي بهم دادي!
كمي مكث كرد:
مهدي ميدونه؟
سرمو به علامت نه تكون دادم. لبخندي زد:
بهتر كه ندونه،‌ بعدا بهش ميگي.
بعد مانتو و روسريش رو در آورد و اومد توي آشپزخونه:
چي دوست داري بگو تا برات درست كنم.
ن- واي نه مامان جون زحمت ميشه
اين حرفا چيه؟ تو ضعف داري، بايد بخوري تا جون بگيري.
گوشتها رو يكي يكي در آورد و كوبيد،‌ بعدش توي روغن داغ انداخت. آشپزي مامان مهدي عالي بود، هر وقت خونشون مهمون بوديم غذاهايي رو درست ميكرد كه من دوست داشتم.
گوشتها رو توي بشقاب چيد،‌ با كمي چیپس و گوجه فرنگي و خيارشور جلوم گذاشت. خودش هم روبروي من نشست:
بخور تا سرد نشده
ن- شما هم بفرمائيد
نه ممنون عزيزم. من صبحونه كاملي خوردم و اصلا اشتها ندارم.
مادر شوهرم اصالتا تبريزي بود و پدرش یکی از فرش فروشهای معروف بازار. تنها دختر خانواده بود و بخاطر ته تغاري بودنش عزيز كرده خانواده، توي زمان خودش معلم خصوصي داشت و به زبان انگليسي و آلماني صحبت ميكرد. با پدر شوهرم توي دفتر بيمه يكي از دوستاش آشنا شده بود. پدر شوهرم مرد آروم و مهربوني بود. دبير بازنشسته ادبيات كه گاه گداري داستان يا شعري هم مينوشت كه البته من تنها كسي بودم كه اجازه ميداد نوشته هاش رو بخونم.
مادر شوهرم براي ناهار نموند، ميگفت پدر شوهرم نگران ميشه. ازش قول گرفتم كه به مهدي حرفي نزنه تا خودم به وقتش بهش بگم، قبول كرد و رفت. يه كم به سر و وضع خونه رسيدم، زود خسته شدم و روي تخت دراز كشيدم. دستم رو روي شكمم گذاشتم :
ن- خوب حالا چطوري به بابايي بگيم؟
همينطور كه داشتم با مهمون كوچيكم حرف ميزدم خوابم برد. با صداي مهدي از خواب بيدار شدم.
م- به به خانوم خانوما… بميرم الهي، خيلي خسته شدي؟
ن- سلام. كي اومدي گلم؟
م- همين الان
ساعت 4 بعداز ظهر بود و من از ساعت 11 خوابيده بودم.
ن- الان ناهارتو ميارم
م- نميخواد تو شركت يه چيزايي خوردم. تو برو يه دوش بگير حالم بهم خورد.
حوله ام رو برداشتم و همونطور كه بهش دهن كجي ميكردم به طرف حموم رفتم. قطره هاي آب بهم آرامش ميداد و حس ميكردم كه سبك شدم.
بعد از يه دوش كه سر حالم آورد، به آشپزخونه رفتم. دو تا فنجون قهوه درست كردم و روي مبل كنار مهدي نشستم، داشت فوتبال نگاه ميكرد و طبق معمول غرق بازی بود. دستمو روي دستش گذاشتم:
ن- ميگم مهدي
م- هوووووووم
نميدونستم داستان مهمون كوچولومون رو چطوري بهش بگم:
ن- هيچي ولش كن
م- اوهوم… راستي ندا
ن- جونم؟
م- هيچي بي خيال
با عصبانيت نگاش كردم، همونطور كه به تلويزيون نگاه ميكرد زبون درازي كرد:
ن- مسخره
م- خودتي
بطرفم برگشت و لبامو بوسيد، كمي تو چشمام خيره شد:
م- چي رو داري از من قايم ميكني؟
ن- هيچي
م- چشات چيزه ديگه اي داره ميگه
ن- نه بابا توام
م- پايه هستي چند روز بريم كلاردشت؟ حال توام جا مياد.
مثل بچه ها ذوق كردم و پريدم بغلش. محكم منو گرفت بين بازوهاش و سعي ميكرد كه آرومم كنه:
ن- آره بريم بريم … فقط … كار تو چي ميشه؟
م- هيچي فداي سرت. ميگم رضا چند روز حواسش به شرکت باشه . فردا ميريم و دوشنبه هم برميگرديم.
صبح زود راه افتاديم، آخر اسفند ماه بود و هوا هنوز سرد. با اينكه بخاري ماشين روشن بود اما بازم احساس سرما ميكردم. توي فكر خودم غرق بودم كه حس كردم مهدي داره نگام ميكنه، برگشتم و بهش لبخند زدم:
م- ندا وقتي ميخندي ديوونه م ميكني!
ن- تو از اول ديوونه بودي، تقصیر من ننداز
م- ما ديوونه، ‌تو كه روانشناسي درمونم كن
ن- نچ … من دوست دارم تو همين جوري ديوونه بموني.
دستش رو گرفتم و فشار دادم:
م- ندا … چشمات صبح يه جوري ميشه
ن- چه جوري؟
م- ديوونه كننده. صدبار گفتم ريمل نزن
ن- بابا من ريمل نزدم
م- خوب خط چشم هم نكش
ن- خط چشم هم نداره
م- چه ميدونم … پس …
ن- پس چي؟ ميخواي چشامو كور كنم تا راحت بشي
م- نه … اگه چيزي به چشات نزدي پس چرا اينطوريه؟ مژه هات تو هم گره خورده، چشات هميشه عسليه اما الان سبز و آبيه.
خنديدم و ديگه حرفي نزدم. صداي ضبط رو زياد كردم، سیروان خسروی داشت ميخوند :
بارون که میباره، ترو یاد من میاره
منتظر میشینم تا تو برگردی دوباره
همیشه اینجا تو خونه
جای تو خالی میمونه
تو دیگه بر نمیگردی
دل من تنها میمونه…
دو راهي مرزن آباد و كلاردشت رو رد كرديم، از ديدن منظره هاي جاده لذت ميبردم. وارد حسن كيف شديم، ويلايي كه پدرم برامون خريده بود در منطقه زيبا و خنكي به اسم رودبارك بود. چشم انداز جنگل و رودخونه هميشه آرومم ميكرد.
رسيديم به ويلا و در رو باز كرديم. سرماي وحشتناكي بهمون خوش اومد گفت، به مهدي چسبيدم. با خنده بهم نگاه کرد و با هم به اتاق خواب رفتیم . مهدی چمدون رو روی زمین گذاشت و بغلم کرد.
م- بیا بریم توی هال تا شومینه رو روشن کنم، اینجا سرده.
ن- نه نمیخوام… جام خوبه
دستشو برد زیرم و از روی زمین بلندم کرد، دستامو دور گردنش حلقه کردم.
همونجور که لباشو میخوردم به طرف هال رفتیم. منو روی مبل گذاشت و خودش نشست تا شومینه رو راه بندازه.
بعد از چند لحظه گرماي لذتبخشي به صورتم خورد. چشمام به شعله های آتیش بود که داشتن جلوم میرقصیدن.
ن- میگم مهدی …
مهدي روي كاناپه خوابش برده بود. آروم بلند شدم و بطرف اتاق خواب رفتم، لباسهامو عوض کردم و با یه پتو به هال برگشتم. خیلی آروم پتو رو روی مهدی انداختم و خودم به آشپزخونه رفتم و با چيزايي كه از تهران آورده بوديم مشغول پختن غذا شدم. بعد از تموم شدن كارم هوس كردم كه توي باغ كمي قدم بزنم. از پشت پنجره به مهي كه تا بالاي ساختمون رو گرفته بود خيره شدم. جايي كه ويلاي ما قرار داشت از سطح شهر بالاتر بود. چقدر منظره قشنگی بود، همیشه دوست داشتم توی یه همچین جایی زندگی کنم.به محض باز كردن در احساس لرز كردم. هواي بوي تازگي ميداد و خيلي سرد بود. به ويلا برگشتم و از روي جالباسي كت پشمي و سورمه اي مهدي رو كه توي ماه عسل از كيش خريده بوديم، پوشيدم. بوي عطر مهدي و بوي تنش گيجم كرد. كت رو محكم دور خودم پيچيدم و بطرف باغ حرکت کردم، نفسهای عمیق میکشیدم و از هوا لذت میبردم. بعد حدودا نیم ساعتی که توی باغ پیاده روی کردم به ویلا برگشتم، روی کاناپه کناری مهدی دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد. با نوازش دستهاي مهدي بيدار شدم، داشت رويم پتو ميكشيد:
ن- سلام
م- بيدارت كردم؟
ن- نه خوبه، دیگه باید بیدار میشدم. ساعت چنده؟
م- نزديك 4.
ن- ناهار خوردي؟
م- نه، منم تازه بيدار شدم. از گشنگي دارم ميميرم.
ن- جون من الان نمير كه وقت خوبي نيست.
بلند شدم اما سرم گيج رفت. توي بغل مهدي ولو شدم:
م- چي شد؟ خوبي؟
ن- سرم گيج رفت، فكر كنم از گشنگيه.
با كمك مهدي بطرف آشپزخونه رفتم و زير غذا رو روشن كردم. دست و صورتم رو شستم و پشت ميز روبروي مهدي نشستم.
م- چيه؟ چي شده؟ مشكوك ميزني؟
ن- من؟ تو مثل اينكه حالت خوش نيست ها
م- ميبيني خانوم دكتر انقدر حالم خرابه كه هر كس با يه نگاه ميفهمه.
غذا رو كشيدم و مشغول خوردن شديم:
م- نظرت چيه بعد ناهار بريم شهر ؟
ن- نيكي و پرسش؟
م- نه عزيزم اون نيك و نيكو بود… اون دو تا زنبورا
از زير ميز پاشو لگد كردم. آخ بلندی گفت و مشغول خوردن شد. بعد از صرف ناهار و شستن ظرفها به اتاق رفتم تا آماده بشم. زيرلب ترانه اي زمزمه ميكردم و دستم رو روي شكمم ميكشيدم و با بچه م حرف ميزدم. يهو ديدم روي هوام، مهدي منو بالاي سرش برده بود و مي چرخوند:
م- تا نگي داری چی رو از من قایم میکنی نميزارمت پائين.
ن- ديوونه سرم داره گيج ميره، حالم الان بهم ميخوره
م- اصلا مهم نيست… يالله بگو
احساس ميكردم يه چيزي توي دلم تكون ميخوره، حالت تهوع داشتم. دستم رو جلوي دهنم گرفتم و با دست ديگه ام شونه مهدي رو فشار دادم. با ديدن حالت من وايستاد و منو روي تخت گذاشت:
م- چيه؟ حالت بده؟ اين مجازات آدميه كه يه چيزو از من قايم كنه.
چند تا نفس عميق كشيم:
ن- من چيزي رو ازت قايم نكردم.
م- تو كه راست ميگي ، كير تو كون آدم خالي بند
ن- آخخخخخخخخخ جوووووووووووون
يه كم با هم سر و كله زديم و آماده بيرون رفتن شديم. توي شهر خريدهاي مورد نظر رو كرديم و به ويلا برگشتيم. هوا سرد و باروني بود، مهدي هم به هر بهونه اي بغلم ميكرد تا مثلا گرم بشم. كنار پنجره ايستادم، به قطره های بارون نگاه میکردم که به شیشه میخوردن. مهدي اومد از پشت بغلم کرد، سرش رو لای موهام کرده بود و بو میکشید:
م- مممممممممم چه بوی خوبی میدی
ن- مهدي؟
م- جونم؟
ن- چقدر منو دوست داري؟
م- اندازه دنيا
ن- دنيا؟ دنیا چقدره؟
م- همه دنیای من تویی تو.
ن- اگه يه وقت يه چيزي بشه، اگه یه اتفاقی بیفته بازم منو اینجوری دوست داري؟
سرمو برگردوند و توي چشمام زل زد:
م- منظورت چيه؟ چی شده؟ داری نگرانم میکنی
ن- منظورم اينه كه … اگه بابا بشي منو بيشتر دوست داري يا …
م- بابا بشم؟
توي چشمام نگاه كرد و لباشو گذاشت روی لبام، محکمتر بغلم كرد:
م- اي ووروجك… چند وقته؟
ن- حدودا دو ماه
م- دو ماهه اون وقت تو الان داری به من ميگي؟
ن- خوب ديگه
منو محكم به خودش چسبوند.
م- خوب پس به آرزوت رسیدی؟ تبریک میگم مامانی
ن- مرسی
م- حالا بخاطر اینکه به من نگفتی بلایی سرت میارم که دیگه از من چیزی رو قایم نکنی
دستشو کرد توی شلوار و انگشتش رو توی کونم فرو کرد:
ن- آخ … بخدا خودمم فقط دو روزه که میدونم
م- خوب دو روزه که میدونی و به من نمیگی؟
انگشتش رو توی کونم میچرخوند، با لباش گوشم رو گاز میگرفت.
داشتم شل میشدم، توی بغلش ولو شدم و بهش اجازه دادم که منو تنبیه کنه…

ادامه …

نوشته: mimi joon

دکمه بازگشت به بالا