خواستن توانستن است (۱)
سلام دوستان اول بگم که این داستان سکسی نیست.درام و داستان بلند هست.بهمن هستم والان ۴۷سالمه.مهندس خوشگل و خوشتیپ…متولد بهمن زیبای۵۷به یاد موندنی.خواهشا فحش ندین دست خودم که نبوده بهمن به دنیا بیام خدا خواسته…اسمم هم بخاطر همین بهمنه…پدرم کارگر تراشکار بود…فقط اندازه ای درآمد داشت که شکممون رو سیرکنه و دستمون پیش کس وناکس دراز نباشه…خونه از خودمون بود…ولی خودم بخاطر یک حرف درس خوندم و خوب پولدار شدم تا بچه هام هیچ وقت خجالت نداری باباشون رو نکشند.سال۷۶دیپلم ریاضی گرفتم و درسام خوب بود ولی بابام چون شکسته بود گفت بیا کنارم تراشکاری کار کن پولش خوبه…من چون از همون بچه گیها تابستونا پیشش میرفتم سرکار تقريبا کار بلد بودم…ولی بابام با وجود اینکه زیاد سواد نداشت اما اوستای اوستا بود.تک پسر بودم فقط دوتا خواهر از من بزرگتر بودن که ازدواج کرده بودن.رفیقم گفت بیا بریم خدمت بعد برو سرکار.گفتم باشه باهم بریم…دوسال خدمت طول کشید گاه گداری میومدم مرخصی…نزدیک آخر مهر ۷۸بود که آخرین مرخصی رو اومدم ۳ماه بود نیومده بودم پایان دوره اومدم۱۵روز مرخصی…به والدینم زنگ نزدم که یکدفعه سرزده بیام یا بقول شما سورپرایزشون کنم.اومدم خونه کلید انداختم کسی نبود.خونه ما شمالیه.حیاط بزرگ بعدش خونه رفتم توی خونه با لباس سربازی بودم.هنوز درش نیاورده بودم…دیدم کسی نیست…ساعت تقریبا۱۲ظهر رد بود.گفتم اینها کجایند…گفتم برم تراشکاری پیش بابام با اون برگردم…رفتم توی حیاط دیدم از انباری یک صدای آهنگ قشنگی میاد…چراغش هم روشنه تعجب کردم…تا در رو باز کردم خدا شاهده فک کردم پریزاده…اولش ترسیدم…دختره موهاش بلند بود.آهنگ شهره داشت میخوند اون موقع کاست بود.ناز سفید خوشگل داشت مث کبک توی اتاق می خرامید میرقصید.تا چشممون بهم افتاد جیغ کشید…گفت برو بیرون…گفتم تو کی هستی خونه ما چی میخوای…
چادر سرش کرد اومد بیرون گفت سلام پسر دایی منم دیگه سمیه دختر عمه زهرا.گفتم تو چی بزرگ شدی دختر اینجا چکار میکنی.گفت تو نبودی من و چندتا از دوستام خونه رو همین اتاق گوشه حیاط رو از دایی برای یکسال اجاره کردیم…مدرسه دوره راهنمایی توی روستا تموم شد.روستا دبیرستان نداشت مجبور شدیم اومدیم شهر.گفتم آها.دیدم اینجا تمیزه.نگو انبار نیست تبدیل شده خوابگاه دختران.خندید.دندونای ردیف سفید خوشگل…گفتم سمیه پس کو دوستات.گفت یکی رفته روستا یکی رفته نونوایی یکی هنوز نیومده…گفتم ولی خوشگل میرقصی ها…خودتم خوشگلی.گفت مرسی پسر دایی چشمات قشنگ میبینه…گفتم مادرم کجاست گفت رفته بازار میاد…وای غذاش رو بمن سپرده یادم رفت.سریع دوید رفت خونه من رفتم دنبالش غذا رو نگاه کرد.برگشت بیاد توی هال خوردیم بهم.۱۴سالش بود من۲۱سال…خیلی ناز بود.سینه های ناز و سفت.قدش کوتاه بود ولی سنش کم بود خب رشد میکرد دیگه…من قدم بلند بود.تا خورد بهم سرش بزور به گردنم میرسید.بالا رو نگاه کرد خندید.چقدر ناز میخندید… چشماش آدمو مست میکرد.عاشق نگاهش شدم…گفتم وای ندیدمت گفت اشکال نداره…وقتی خوردم بهت انگار خوردم به درخت چقدر سفت بود شیکمت…گفتم خب مردها اینجورند دیگه…کار رو ورزش بدن رو محکم میکنه…گفت پسردایی من برم اتاقم اگه مامانت بیاد بد میشه ما رو باهم ببینه…گفتم نمیدونم ولی دلم نمیخواد بری…گفت چرا.گفتم راستش خیلی ناز و خوشگلی…ازت خوشم میاد…چقدر موهات بلنده…گفت وای خاک توسرم…فرار کرد رفت توی اتاقش…دلم به تاپ تاپ افتاد باور کنید صدای قلبم رو میشنیدم.اون رفت من دراز کشیدم روی تشکچه کنار خونه…ما مبل نداشتیم. دستامو گذاشتم زیر سرم…الکی نمیدونم چرا همش خنده ام میگرفت… دلم تکون خورده بود…مادرم که اومد اصلا متوجه نشده بودم صدام زد بهمن مادرجون کی برگشتی جندبار صدام زد.تازه متوجه شدم بلند شدم بوسم کرد…بغلم کرد…گفت چی شده مادر کجایی چرا اینجوری شدی…گفتم هیچچی حواسم نبود.گفت به چی میخندیدی.گفتم هیچچی خدمتم تموم شد داشتم به اون میخندیدم.خوشحال بودم گفت…خدایا شکر…خلاصه که بابام اومد و چند روزی خونه بودم برگشتم چند روز پادگان بودم و کارتم رو گرفتم و رفتم خونه…یکجور رفتم که ظهر مادرم میره مسجد نماز نباشه…توی حیاط وایستادم تا سمیه از مدرسه اومد…با۴تا دختر دیگه بودن.تا منو دیدن جا خوردن.سلام دادن من هم احوال پرسی کردم…میدونستن من کی هستم.چون چند روز خونه بودم…براشون چند بار لامپ عوض کردم نون گرفتم و کارای دیگه…گفتم دختر عمه مامان گفت غذا رو نگاه کنی .گفت باشه بزار لباس عوض کنم…چند دقیقه بعد اومد خونه ما مستقیم رفت توی آشپزخونه…رفتم دنبالش دید غذایی نیست برگشت بهم بگه غذا درست نکرده…گرفتمش…گفت تو رو خدا پسر دایی دوستام بفهمن آبروم میره گفتم منو ببین.چشماتو ببند میخوام چیزی بهت بگم.گفت باشه.تا چشمها رو بست آروم از لباش بوسیدم…زود چشماشو باز کرد.محکم دستاشو از دستم کشید بیرون.گفت خیلی بی ادبی بی حیا…داشت تندی از خونه بیرون میرفت.گفتم سمیه سمیه گفت چیه دیگه نمیخوام ببینمت.گفتم سمیه عاشقتم.گرفتارتم.خیلی دوستت دارم…زنم میشی…وایستاد.گفت منم دوستت دارم.ولی چرا اینکارو کردی.گفتم چون خیلی خیلی دوستت دارم.گفت باشه به مامانت بگو…بیاد پیش مامانم…ولی دیگه این کار رو نکن.گفتم سمیه گفت دیگه چیه.گفتم خیلی نازی.خیلی خانومی.مث برگ گلی نمدونم بهت چی بگم.گفت تو هم دیوونه ای.گفتم مرسی که لطف کردی گفتی…گفت شوخی کردم تو هم خوشگلی…گفتم سمیه بیا اومد.گفتم یک چیزی ازت بخام نه نگو.گفت چیه.گفتم چشمامو میبندم یک دونه منو ببوس.گفت وای دیگه چی.گفتم تو رو خدا.بدونم دوستم داری.بستم چشمامو…بزور خودشو رسوند به لبام کوچولو زود بوسید رفت.گفتم دمتگرم…رفت و دیگه دلمو با خودش کندبرد…مادرم اومد بابام اومد رفتم شیرینی گرفتم توی خونه حتی به اون دخترها هم دادم. شب آبجیام با شوهراشون آمدن.مادرم گفت بهمن آبجیت برات یک دختر خوب دیده.بابات هم توی تراشکاری شغل پیدا کرده.بیمه هم میکنند.همین گوشه حیاط بابا دو تا اتاق دیگه میسازه میخوام برات زن بگیرم…اولش خجالت کشیدم.اما دیدم اصرار دارند…گفتم نه من خودم یکی رو میخوام بابام گفت ماشالله پسر…هنوز نیومده انتخاب کرده…گفت کیه؟گفتم بعدا بهت میگم…همه اصرار کردن.هورا میکشیدن… گفتم فقط به مامان میگم…رفتیم توی اتاق بهش گفتم سمیه رو میخوام…مادرم گفت نه چرا اون…گفتم عاشقشم.اون هم منو میخواد.گفت اون بچه است گفتم نه پس زن نمیخوام بزار بزرگ شه…گفت باشه به پدرت میگم…من موندم توی اتاق.رفت توی سالن پذیرایی.دیدم ولوله شد.خواهر بزرگم گفت بابا دیدی بهت گفتم تا بهمن هست اینا رو نیار توی خونه.گفت کی بهتر از سمیه.
گفت بابا پدرش و داداشاش دختر نمیدن به بهمن.اونا از دماغ فیل افتادن دل داداشمو میشکنن.خلاصه که پدر مادرم همون شب جمعه نمیدونم تولد کدوم امام بود رفتن خواستگاری…شب بود روستاولی وضعشون از ما خوبتر بود.تراکتور داشتن نیسان داشتن.باغ و زمین گاو و گوسفند داشتن.کلا جزو بهترینهای روستا بودن.پدرم طفلکی پیش خواهر زاده هاش مث موش بود اونا هم احترامی بهش نمیزاشتن…عمه منو صدا زد بوسم کرد.گفت بخدا از خود خدا بپرسی من از خدامه تک دخترم رو بدم بهت.تو پسر داداشمی.ولی برادرش و پدرش نمیدن.لج کردن…برگشتم برم توی اتاق دیدم پسر بزرگش رضا گفت دایی تو چی با خودت فک کردی که پسر یک لاقبا تو برداشتی اومدی خواستگاری خواهر ما…پدرجان مگه بهت نگفتم نزار بره شهر.بیا این هم آخر عاقبت ما.دایی جان مگه خودت چی داری که پسرت بعد از چندسال کار توی تراشکاری بدست بیاره…هنوز که هنوزه با تاکسی میای روستا یک موتور نداری.بابام کمرش شکست…گفتم بابا پاشو بریم.گفتم رضا این حرفهای امروزت یادت باشه…آینده معلوم میشه…گفت برو کون بدی بچه کونی…برگشتم بزنمش بابام نذاشت…گفتم بابا ولم کن تا۳تا داداش رو جلوی پدرشون جر بدم…هر ۳میدونستن حریفم نمیشن.فقط حرف میزنن مرد دعوا نبودن…بلند شدیم همون شبانه با بدبختی برگشتیم شهر…فرداش نرفتم سرکار.دلم آتیش بود دختره رو که ندادن بهم اومدن وسایلاتش رو جمع کردن بردن…بماندکه قبل عید نشده دادنش پسر عموی بی ناموسش که نزدیک۳۰سالش بود.…ولی من دلم پاشید ازهم…از پارک اومدم بیرون آذر ماه بود هوا سرد بود.دیدم دم اداره پست شلوغه گفتم چه خبره این همه جوون گفتن روز اوله دارن دفترچه کنکور میدن.من هم خریدم…با خودم عهد کردم باید برم دانشگاه خودم رئیس بشم چرا کارگر دیگران باشم.دفترچه رو گرفتم و پر کردم پستش کردم.به پدرم گفتم …گفت خودت میدونی پسر جان.گفتم فقط عجله نکن.چندسال طول میکشه ولی بهت قول میدم…هر وقت هر جا رفتیم خواستگاری التماس کنند دختر هم بدن.گفت انشالله. ازش پول گرفتم فشرده درس خوندم کلاس کنکور میرفتم…حتی جواب یک سلام رفیقام رو هم نمیدادم… سال بعد دانشگاه شریف مهندسی برق و چند تا رشته دیگه راحت قبول شدم.
رتبه ام زیر۱۰۰شدباخودم لج کرده بودم انقدر درس خونده بودم توی یکسال عینکی شدم سردرد می گرفتم…رفتم تهران خیلی جای خوبی بود با بچه های دیگه دوست و رفیق شدم.امکاناتش برای منه شهرستانی بیست بود…توی درس خوندن کم نمیزاشتم.تمام بچه های اونجا نخبه بودن.با کامران نامی خیلی رفیق بودم..برای کارهای عملی و آشنایی بیشتر با بازار کار و ابزار بیرونی میرفتیم کارخونه عموی کامران…چندتا کار خوب روی دستگاهاش با حضور اساتید مون انجام دادیم.کاری که برای انجامش حتما باید از آلمان متخصص میومد.دخترش همه کاره کارخونه بود…خیلی باشخصیت و مودب بود به همه کارگرها احترام میزاشت…تا۸۵توی شریف فوق خوندم.برای دکترا داشتم خودمو آماده میکردم…توی کارخانه عموی کامران هم جایگاه خوبی داشتم حقوق بالایی می گرفتم…توی تهران آپارتمان داشتم…ماشین خوب داشتم…تیپ میزدم خفن سالی یکی دوبار بیشتر نمیرفتم شهرمون.ولی مادر پدرم هر وقت میومدن دیدنم حتی خواهرام کیف میکرد.بابام بازنشست شده بود.سال۸۶ بود
دکترا هم قبول شدم تنها سرگرمیم فقط کامپیوتر بود.منزوی بودم خیال ازدواج نداشتم خواهرم چندبار گفت ولی وقتی فهمید بهم بر میخوره ناراحت شد…مادرم باهاش جروبحث کرد.پدرم دوست داشت که ازدواج کنم.زیاد سنی نداشت اما خیلی پیر و فرتوت بود…گفتم دکترا که گرفتم ازدواج میکنم…یکروز کامران گفت بهمن بیا کارت دارم.گفتم چی شده داداش.گفت مهرنوش کارت داره.گفتم مهرنوش با من چیکار داره گفت برو میفهمی…گفتم تو میدونی چکار داره .گفتم میدونم ولی خودش میخواد بهت بگه…رفتم دفترش…پدرش هم بود خیلی پیرمرد درست درمونی بودسلام دادم .گفتم امری بود…پدرش خودش از مهندسین برجسته کشور و زمان شاه بود.دانش آموخته آمریکا…گفت بشین مهندس کارت دارم…گفتم بفرمایید.گفت شما متاهل هستین یا نه…گفتم خیر .گفت خیال ازدواج دارین یانه.گفتم اصلا چون باید حتما به بالاترین درجه علمی رشته خودم برسم.گفت من میرم بیرون مهرنوش باهات کار داره…گفتم لازم نیست برین بیرون من مشکلی ندارم.گفت مسئله مربوط به دخترم خودش میدونه…رفت بیرون،گفتم در خدمتم. گفت بهمن رک میگم نظرت در مورد من چیه…شوکه شدم اولین بار بود منو با اسم کوچیک صدا میزد.چندبار چند جا باهم بودیم مجلسی یا جلسه کاری.ولی خودمونی نبودیم…تولدش دعوت بودم براش یک گلدون عتیقه خریدم…اونجا هم زیاد مهمون داشتن ولی از بچه های کارخونه حتی مهندسین با سابقه تر هم نبودن.گفتم شاید بخاطر کامران دعوتم کرده…گفتم چی بگم در مورد شما راستش اصلا بهتون فکر نکردم.گفت راست میگی یا الان اینجا هستی رعایت اصول میکنی…گفتم نه من با کسی رودربایستی ندارم.من فقط درس میخونم و کار میکنم.گفت چقدر میخوای درس بخونی بس نیست رفیقت پسر عموم دوساله استخدام رسمی بابامه.حقوق خوبی میگیره…گفتم میدونم من هم میگیرم از اونم بیشتر ولی من دیدگاهم وسیعتره.گفت تا کجا ؟گفتم خیلی بالاتر از چیزی که توی ذهنته.من میخوام برم برای دوره تخصص ویژه آلمان…گفت خسته نمیشی.گفتم اصلا.گفت زنی دختری کسی توی زندگیت هست یا نه؟گفتم فک نکنم به شما مربوط باشه…گفت ناراحت نشو از روی کنجکاوی بود.گفتم نه من اصلا به هیچ زنی فکر هم نمیکنم…گفت چرا آخه مشکل جسمی داری…گفتم نه دلایل شخصی دارم…معذورم بگم…جسمی نیست روحیه.گفت نگفتی نظرت در مورد من چیه…گفتم خوبه.گفت چی خوبه؟گفتم نظرم خوبه.گفت پسر خوب منظورم اینه منو چطوری میبینی…گفتم خانم باشخصیت و با ادب متین و با دیسیپلین و نظم خوب.گفت فقط همین…دیدگاه شخصيت از نظر یک دختر در مورد من چیه…گفت یعنی چی ؟گفت شکل و شمایل قد و بالا.تیپ و همه چی؟گفتم نمدونم فک نکردم.گفت جدی میگی؟گفتم والا.چون در جایگاهی نبودم که به شما فکر کنم. من پسر یک تراشکار ساده شهرستانی هستم که بابام حتی پول یکدست کت شلوار مارک رو هم نداره برام بخره.چون برابر یک ماه حقوقشه. چرا باید به شما فک کنم…گفت چقدر رکی.گفتم قبلا چوبش رو خوردم…الان دیگه سر خودم کلاه نمیزارم…پامو اندازه گلیمم دراز میکنم…هرچند الان از هم دوره ای های خودم جلوتر هم هستم.کم و کسری ندارم.گفت میدونی.کامران از من خواستگاری کرده.گفتم مبارک باشه. به به.گفت ولی من ردش کردم…گفتم چرا.هم خون توست پسر عموته.مهربون و باشخصیت. خیلی آقاست.توی رفاقت بیسته.وضع مالی خودش و باباش هم که توبه.دیگه چی میخوای.گفت خب من نمیخوام من فقط به عنوان پسر عمو دوستش دارم…گفتم خب بمن چی مربوطه…گفت خب میخوام بگم من کس دیگه رو دوست دارم عاشقشم.گفتم خوشبحال اونی که شما عاشقشی.گفت جدا.گفتم والا ،گفت خب اون تویی دیگه…گفتم چی دیوونه شدی…گفت بخدا چندساله دارم با خودم میجنگم…نمیتونم کنار بیام نمیتونم بغیر تو به کسی فک کنم.گفتم سرکارم گذاشتی…؟؟گفت لامصب مگه میشه سر عشق و دوست داشتن کسی و سر کار گذاشت.پدرش بدون در زدن اومد تو گفت پسر جان ۵ساله پیش منی.این خون جیگرم کرده.۵۰۰تا خواستگار داشته همه رو رد کرده…نگفته چرا…تا اینکه دیشب رفیقت اومده خواستگاریش.بلند شده توی جمع گفته من فقط بهمن رو میخوام نه کس دیگه…گفتم آخه چرامن؟خدایا این چی بازیه؟گفتم مهندس بخدا الان به مهرنوش خانوم گفتم.من کی هستم و از کجا اومدم…ما در حد خانواده شما نیستیم…پدرم کارگره مادرم خانه داره هنوز نماز میره مسجد…گفتم منو اینجور نبینید من با کامران دور زدم که تهرانی شدم…گفت میدونم در موردت از صبح تحقیق کردم.اصلا با تو خانواده تو مشکلی ندارم…مسئله خودتی و دخترم…گفتم مهرنوش خانوم تو حیفی چرا من…گفت نمیدونم بهمن.گرفتارتم.من فقط میام کارخونه تو رو ببینم.گفتم خدایا شکرت که یک نفر هم توی این دنیا از من خوشش اومد…پدرش خندید…بلند شدم ازشون عذر خواهی کردم. رفتم بیرون.گفت بهم فک کن.شماره اصلی منو از کامران بگیر…گفتم باشه.
رفتم بیرون کامران رو دیدم.گفتم این دختره مخش تعطیله.میگه عاشقتم داره جلوی باباش ازم خواستگاری میکنه…گفت مگه بده یعنی بدت اومد.گفتم کامران تو داداش منی میدونم رفتی خواستگاریش ولی بخدا من تقصیری ندارم…گفت خودم میدونم.تو بدبختی فک کنم تا الان جق هم نزدی فک میکنی کیرت فقط برای شاشیدنه این دختره نمدونم عاشق چیه تویه گاگول شده. …گفتم نه داداش هرچی دلت میخواد بهم بگو ازت دلخور نمیشم…حق داری منو رقیبت میدونی.ولی پسر خوب زمانی که تو هنوز بچه بودی من عاشق شدم…عاشق دختر یک آدم پولدار که بخاطر پولش منو پدر مادرمو بخاطر بی پولی له کرد.کوبید…اونم مث تو بود هرچی دهنش اومد بهم گفت…فهمید بدجور بهم اهانت کرده خیلی عذرخواهی کرد ولی فایده ای نداشت چون حرفشو زده بود…گفتم دختر عموت مال خودت ما رفتیم…از همونجا مستقیم رفتم دانشکده…به عنوان استادیار میخواستنم…درخواست رو قبول کردم…هم درس میخوندم هم درس میدادم…دکترا گرفتم دیگه نه کامران رو دیدم نه مهرنوش رو…تقریبا۳سال گذشته بود…سال۸۹بود…پست خوبی توی وزارت نیرو داشتم…برای نظارت رفتم کارخانه مهرنوش اینا…با دوتا بادیگارد و تیم نظارتی تحقیقاتی..تا منو دید اومد پایین اولش باورش نشد…بعدش سلام و احوالپرسی کردم. گفتم کجایی کامران کجاست…گفت بیرونش کردم…بعد از بابام.گفتم چی بعد بابات مگه بابات مرد.گفت آره پارسال مرد…فهمیدم کامران بهت چی گفته چطوری بوده…خودش اعتراف کرد.گفتم مگه ازدواج نکردین باهم.گفت نه …یا تو یا هیچکی…گفتم دیوونه ای مهرنوش .بقول کامران منه گاگول چی دارم که عاشقمی…گفتم جنم غرور.تیپ کیف میکنم نظمت رو میبینم…دائم صورت تراشیده و تمیز لباسات اتوکشیده و مرتبه.چشمات هرز نیست نگاهت پاکه…گفتم شمارتو بده باهم بریم شام بیرون…جلوی بقیه بلند گفت مرسی مهندس باعث افتخارمه.کی بریم گفتم شب بهت زنگ میزنم…خندید کارش گیر و گور داشت اما راه وچاهش رو بهش گفتم و رفتم.
غروب رفتم دوش گرفتم شیک پوشیدم.رفتم براش یک کادو ادکلن خریدم…هرکی رو دوست دارم براش ادکلن میخرم.زنگ زدم بهش گفتم خودم میام دنبالت.از طرف وزارتخانه برام توی رستوران یک هتل مجلل جا رزرو کرده بودن.رفتم دنبالش رفتم در رو باز کردم سوارش کردم.نشست پیشم…خوشگل بود آرایش کرده بود ناز و ملایم.رییس یک کارخانه بزرگ بود.بدجور هم پولدار بود.پورشه سوار میشد.اصلا کفش و لباس از ایران نمیخرید…حتی ترکیه رو کشور گردشگری نمیدونست… عاشق پاریس بود…لوس و ننر نبود.ولی باور میکنید بهم گفت حتی بلد نیست چایی دم کنه…رفتیم رستوران کادو کوچولوش رو بهش دادم…صحبت کردیم.من۳۲سالم بود و اون۳۰سالش.گفتم هنوزم دوستم داری گفت آره بخدا…شنیدم قبلا عاشق بودی جریانش چیه؟گفتم چون از اول بهم راستش و گفتی و دو دره بازی در نیاوردی بهت میگم…تمام جریان زندگیمو بهش گفتم…فهمید چرا اصلا نمیخواستم برم خواستگاریش.گفت ولی من خودم خواستم که تو بیایی. گفتم من بخاطر کامران نیومدم…اون دوستت داشت.گفت نه اون پول و کارخونه من و دوست داشت اونم مث پدرش طمعکاره سیر نمیشه.گفتم مهرنوش بزار چندوقت باهم دوست باشیم آشنا شیم بعدش ازدواج کنیم.گفت بهمن فک نمیکنی الانم دیره.پدرم مرد مادرم مریضه…پدر و مادر تو خوشحال نیستن…پیر هستن…گفتم ما که هم رو خوب نمیشناسیم.گفت لعنتی نزدیک ده ساله گرفتارتم…چطور نمیشناسمت. گفتم پس من چی.گفت در مورد شک داری.من بغیر تو و پدرم هیچ مردی رو نخواستم و بهش فک نکردم…شاید قیافه ام زشت باشه اما اندامم خوب که نه عالیه.گفتم همه چیزت عالیه خیلی هم خوشگلی…باشه میرم مادر پدرمو میارم…توهم بساط بله برون رو جور کن…تمام قرارها و حتی مهریه و همه چی رو گذاشتیم.چند روز باهم بودیم و دیگه واقعا علاقه مند شدم بهش.خوش رو خوش خنده بود.یکمی پر حرف بود.اما ناز بود.قیافه معمولی داشت اما واقعا اندامش تک بود…کس و کارمو دعوت کردم اومدن…عروسی گرفتیم توی بهترین تالار تهران…مجلل.حتی نزاشت ریالی خرج کنم.گفت منو تو نداریم.بابام البته به خرج من.مهمونامون رو از شهرمون با اتوبوس ویژه آوردن.اونایی که ماشین داشتن خودشون اومدن… بعضی ها برای فضولی.بعضیا مث دایی و خاله هام.خوشحال شده بودن…عمه و پسرانش از سر ناچاری که فامیل بودیم آمدن… توی تالار از طرف وزارت کشور…چندین تا سکه بهم هدیه دادن.حتی اونجا کسایی بودن که آرزوی وزیر شدن منو کردن…مراسم بزرگی بود.دوستا همکارا کادوهای وحشتناکی میداد.خیلی طلا جواهر جمع شد.فقط حواسم به عمه و بچه ها وشوهرش بود.ولی سمیه نبود…
آخر عروسی شد مهمونا همه رفتن پی زندگیشون ما هم همینطور…وقتی رفتیم توی حجله مادرم از خوشحالی گریه میکرد…بابام گفت دمت گرم به حرفت عمل کردی …سرافرازم کردی…ماشین خودمو که شاسی بود داده بودم زیر پای بابام بود..شب اولی بود که تو شرایط زن و شوهری با مهرنوش بودم…بهش نگاه کردم توی اون لباس عروسی خیلی خوشگل بود.کراوات و باز کردم کت شلوارمو در آوردم…گفت وای چقدر عجله داری.گفتم خانوم گل مگه تو نگفتی دیر هم هست…گفت زبل خان الان که توی حجله ای میگی دیر شده.خندیدم.گفتم کمکت کنم یا نه؟گفت آخه این هم سوال داره…خسته شدم توی این لباس.کمکش کردم آروم آروم لخت شد.بدن گندمگون قشنگی داشت شاید چهره معمولی داشت اما بدنش فوقالعاده بود و هست.کمر باریک سینه ها سفته سفت.درشت کله قندی خوشگل…گردن کشیده و بلند و خوشگل…توی چشماش شرم خاصی بود.انشالله که همة جوونا حس خوب شب عروسی و حجله رو با تمام وجود احساس و لمس کنند.مزه عشق و بچشن…درسته مهرنوش خودش منو خواست.و شاید لطف بزرگ خدا بمن بود که همچین همسری عطا کرد…من و اون درسته ۳۰و۳۲سالمون بود اما تجربه سکس نداشتیم…اون طفلکی مادرش پیر و مریض بود…من هم برادر بزرگی نداشتم…که در این مورد چیزی بپرسم.واقعا بخدا اولین بارم بود.بخدا چون باکره بود نمیدونستم چیکار کنم…گفت عزیزم میگن درد داره.گفتم والا تا حالا عروس نشدم بدونم چی حسی داره.خندید گفت بهمن بخدا اگه دردم بیاد نمیزارم بکنی…گفتم خب نمیخاد امتحان کنیم…گفت بالاخره که فیلم دیدی…گفتم اگه بهت بگم توی عمرم.فقط یکبار فیلم دیدم…اونم اولش فقط داشت لیس میزد که من بدم اومد…گفت یعنی دوست نداری ناز منو ببوسیش.میگن خیلی حال خوبیه…گفتم فدات شم من هنوز توی این کارا کلاس اولم…عجله نکن درست میشه…گفت بیا باهم شورتامونو در بیاریم …که خجالت نکشیم…گفتم باشه.پشت کردکشید پایین…وای چه کون وکمر نازی داشت من هم در آوردم سفت و شق بود.راسته راست…همینجور که پشتش بهم بود چسبیدم بهش.از پشت سینه هاش و گرفتم…گفت وای ترسیدم…گفتم چرا مگه لولو دیدی.گفت نه توی عالم دیگه ای بودم…آروم نوک سینه هاشو گرفتم گفت عشقم آروم دردم میاد.اولین بارمه…گفتم میدونم عزیزم چقدر سفت هستن این سینه هات…برگرد بیا ببینمت…برگشت توی چشمام نگاه میکرد دستش و برد پایین گرفت توی دستش…بخدا انگار برق گرفته باشدش.ترسید گفت وای بهمن چقدر گنده است.خیلی کلفته…میترسم…این چطوری بره توی این سوراخ کوچولو…گفتم نترس میره…خوبم میره.دراز کشید روی تخت.بالش گذاشت زیر سرش.رفتم روش شروع کردم بوسیدنش و لیسیدنش…حتی زیر بغل ها…چقدر بوی عطر و گلی میداد…لامصب بدنش همیشه اینجوری خوشبو بود…البته من با لباس دیده بودمش ولی الان دیگه…عین برگ گل سرخ توی دستم بود…نوک سینه هاشو محکم گرفتم توی لبام…گفت نه تو رو خدا فشارشون نده دردم میاد.رفتم پایین بوسیدمش دیدم بوی بد که نداره.برعکس بوش و شکل ناز طوریه که اصلا نمیشه ازش دل کند…تا تونستم بوسیدم و لیسیدم…داشت خوشش میومد.چون با دستاش توی موهام بازی میکرد…چشمای نازش بسته بود..آب ازش اومده بود…رفتم بالاتر.کیرم خورد بهش چشماش باز شد.آروم گذاشتم لای پاهاش نه داخلش.کیرم فقط پوست کوس تپلش رو لمس میکرد مالیده میشد بهش.گفتم دلبر جونم پاهاتو بده بالا چشماتو ببند.آروم بکنم توش…گفت بخدا میترسم…گفتم فقط چشاتو ببند بدنت شل باشه…نترس عشقم…ساکت شد.پاهاش بالا بود…کوسش خیس بود سر کیر رو خیس کردم گذاشتم دم سوراخش…میدونستم میگفتن درد داره…میدونستم شاید کیرم زیاد بلند نباشه اما خوب کلفته.شل کرد آماده بود معطل نکردم گذاشتم داخلش فشار دادم…رفت داخلش حس کردم یک مانعی برداشته شد.جیغی کشید دهنش و گرفتم.اروم تا تهش دادم تو…دستم و برداشت گفت بهمن جون بخدا مردم میسوزه در بیارش…گفتم چشم عزیزم…آوردمش بیرون.روی ملحفه و کیرم خیلی خونی بود…سرخ و زیبا…میگن خون باکره گی مث خون کبوتر پاک و سرخه…بادستمال مادرم داده بود پاکش کردم…گذاشتمش کنار…رسم بود توی شهر ما. ورسمه توی اکثر شهرهای ایران که باید دستمال خونی باکرگی رو پدر مادر و خاندان داماد ببینند…گفت خب کارتو کردی دیگه خون تو ریختی حالا برو هنرتو به مامانت نشون بده…چنان لبی ازش گرفتم که لبام از رژ لبش قرمز شد.
خلاصه که زندگی خوب ما شکر خدا شروع شود الحمدلله خیلی زود اولین فرزندمون به دنیا اومد…سال۹۰بود…مادر خانومم حالش بد بود…مهرنوش گفت بهمن اجازه بده مادرم رو ببرم یک بیمارستان خصوصی توی فرانسه شاید خوب شد من غیر مادرم کسی رو ندارم…گفتم نمیشه که تنها بری.بمن مرخصی نمیدن…شرایطم تو محل کارم خیلی سخته تعهد دادم.باید بمونم…گفت اگه مادرم بمیره خودمو نمیبخشم…گفتم یعنی بخاطر مامان پیرت میخوای منو چند ماه تنها بزاری.گفت مجبورم…خیلی سخت شد برام.خاله و عمه اش.حتی داییش فرانسه بودن…اجازه دادم رفت…همش با هم در ارتباط بودیم خیلی زیاد.اما دلم داشت میترکید…توی فرانسه یکی از خاله هاش ۴۰سال بود اونجا بود و همونجا ازدواج کرده بود.و بچه داشت…بیشتر خونه اونا بود…از اونجا برام بیشتر فیلم می فرستاد و چت میکردیم… اکثرا مادرش خونه پیششون بود.گفتم مهرنوش عزیزم مادر جون که حالش خوبه برگرد دیگه.دلم برات تنگ شده.گفت بزار چندوقت باشم دیگه.همه کس و کارم اینجا هستن…اصلا تو هم بیا…گفتم مهرنوش ببین تو به بهانه مریضی مادرت رفتی الان چند ماهه موندی.من هم خانواده دارم. دلم برات تنگ شده دلم برای پسرم یه ذره شده…گفت میام دیگه عجله نکن…کم کم زود چتمون رو تموم میکرد.تا اینکه بعد چند وقت گفت میخوام برگردم ایران.از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم…برگشت پیشم مادرش نبود.من کاری به کاره کارخانه اش نداشتم.چون خودم شغلم خوب بود.و هست.روز اول که اومد اصلا دنیاش عوض شده بود.شده بود یک زن دیگه بی حجاب عجول کم حوصله.کم صحبت…هرچی ازش میپرسیدم سرسری جواب میداد.گفتم چت شده مهرنوش چرا اینجوری شدی…گفت چجوری.گفتم بیحال بیحوصله تو فکری.گفت نمیدونم بعدا بهت میگم…شب اولی بود که برگشته بود آخر شب بچه خوابید رفتیم رو تخت دیدم اصلا میلی به رابطه نداره.گفتم مهرنوش چته خب من آدمم…چرا بیحالی گفت میشه بیخیال شی…گفتم یعنی چی…چندماهه نبودی لامصب الان بیخیال چی بشم…گفت باشه آقا باشه بیا بکن تموم شه بره…گفتم مهرنوش مگه من و تو برای این چیزا با هم ازدواج کردیم. تو با عشق اومدی خونه من…الان چی شده…گفت خسته ام بزار برای فردا…گفتم باشه.فرداش صبح عصبی بودم صبح زود رفتم بیرون ولی کیفم یادم رفت…نصف راه برگشتم دیدم با ماشین اومد بیرون از خونه…دنبالش رفتم…رفت پیش وکیل کارخانه…وایسادم تا بیاد…بعدش اومد رفت کارخونه…بعد نیمساعت اومد سوار شد رفت خونه کامران اینا…دیدم زنگ زد.دوباره سوار شد رفت دفتر بابای کامران…دوباره برگشت طرف خونه…نزدیک خونه دیدم یک موتوری منتظرشه از کیفش پول در آورد بهش داد و بسته رو گرفت…ریموت زد رفت خونه…من از در دیگه سریع رفتم خونه.دیدم زود رفت اتاقش.بچه که گریه میکرد اصلا بهش توجه نکرد.دیدم از جیبش پایپ در آورد… شیشه میزد…ازش فیلم گرفتم حتی بچه گریه میکرد هم گرفتم…کارش تموم شد اما هنوز حواسش به بچه نبود.کیفم و برداشتم رفتم بیرون.اول زنگ زدم…کارخونه هنوز از بچه های قدیمی اونجا بودن.…گفتم خانم مهندس اومد کارخانه…گفتن آره… یکدستی زدم گفتم فهمیدین جریان رو…گفتن مهندس پس راسته که میخواد کار خونه رو بفروشه بره خارج…گفتم آره مادرش مریضه مجبوره…فهمیدم جریان چیه…سریع رفتم پیش وکیلش…گفتم خانومم امروز بهت گفت جریان رو دیگه…گفت والا درست متوجه نشدم ناراحت بود.خونه و ماشین و کارخانه و ویلا رو همه رو گذاشته فروش…نقدینگی رو میخواد جمع کنه…چرا میخایین برین.خب بزارین کارخونه باشه بعد جمع کنید برین.گفتم مهم نیست مال خودشه بزار بفروشه.زود رفتم خونه…دیدم داره میرقصه شنگولهنگو دیشب خمار بوده…گفتم چیه شادی…گفت بهت گفتم که خسته ام بزار خستگیم در بیاد بعد.خودمو زدم کوچه علی چپ انگار که چیزی نمیدونم.زودی خودش لخت شد…گفت بیا دیگه بی بخار وایستادی نگاهم میکنی.گفتم دمت گرم حالا ما شدیم بی بخار.گفت راستش رو بگو من نبودم چنددفعه شیطونی کردی…گفتم تخته ات کمه…کدوم شیطونی تو نبودی زندگیم معنا نداشت…گفت ول کن این حرفارو…پاشو بکن توش دلم کیر میخواد…داگی شد گفت بکن…باور کنید کوسی که حتی بعد زایمانش هم تنگه تنگ بود.چون سزارین شده بود…انگار پاره پاره شده بود.کونش جر خورده شده بود…فهمیدم این کارش خرابتر از این حرفهاست…گفتم میدونم چکارت کنم.اینجا ایرانه و من هم برای خودم کسی هستم…هیچ لذتی ازش نبردم.هدفم اول پسرم بود بعد زندگی از دست رفته ام…ناهار خوردیم رفتم بیرون.از بچه های گارد یکی خیلی کارش بیست بود کمک گرفتم دائم کسی تعقیبش میکرد…کارخونه رو گذاشته بود برای فروش…فک کرده بود من نمیدونم…من هم با کمک خود وزارت خونه بدون اینکه بدونه…کارخونه رو شراکتی خریدیم…شب بهش گفتم عزیزم کمی پول لازمم میشه بهم قرض بدی گفت برای چی گفتم برات ملک خریدم بنام خودت.کم دارم ملک بزرگیه…چون فهمید بنام خودشه همون پول پیش پرداخت کارخونه رو داد بهم من هم فرداش
باقیمانده پول کارخونه رو زدم حسابش.دیگه شد شرکت سهامی خاص…ولی نمیدونست کی خریده.تمام کارا دولتی با وکیل انجام شد…حتی قیمت ما بهتر از عموش بود…اون نتونست بخره…چند روز بعد اونی که در تعقیبش بود گفت آقا یک یارو رفت خونه خارجی بود…گفتم چی خارجی…گفت بله…سریع رفتم خونه…آروم رفتم تو…دیدم توی اتاق با یک یارو دارند گل و پایپ میکشن…
کارشون تموم شد دیدم بلندشدن آهنگ خارجی گذاشتن شروع کردن رقصیدن…از اولش ازش فیلم گرفتم…دیدم لخته لخت شدن.پسره کیر داشت مث مال اسب…همون لحظه صدای زنگ گوشیش اومد…دیدم داره با کامران صحبت میکنه…دیدم فارسی گفت فرانک صبر کن کامران نزدیک بیاد.چنددقیقه بعد اونم اومد…خلاصه که دونفری عقب جلو سنگین ترتیبش رو دادن…من هم بادیگارده رو کشیدم تو…از اون طرف هم زنگ زدم وکیلم.و دیگه خودتون میدونید با سمتی که داشتم چکارا که میتونستم بکنم.تا بادیگارده اومد.تازه اینا متوجه شدن.کتکی بهشون زدیم که جفتشون بیهوش شدن…پسره خارجیه بعدا فهمیدم همون پسر خاله فرانسویشه. کامران اون موقع توی فرانسه بوده…قشنگ دونفری اینو معتاد کردن و منو بدبخت…چندماه کامران فقط توی جایی بود که بهش میگفتن عرب نی انداخت.چند بار رفتم دیدنش…حسابی دادم به تمام معنا گاییدنش…فرانسویه بدتر ازون شد…تمام کس و کارش اومدن ایران ننه جندش از من هم سر حال تر بود…خودش بازداشت بود.ترکش دادم.طلاقش دادم. بچه رو ازش گرفتم.ولی رضایت نمیدادم بیاد بیرون.خودش خونه و ماشینش رو داد بهم تا رضایت گرفت…فرانسویه رو سفارت با بدبختی با کون پاره درش آوردن… بهش گفتم یادت باشه اینجا ایرانه…گفت گوه خوردم…ولی مقصر کامرانه نه من…چند وقتی بود بابای کامران سخت پول خرجش می کرد پیداش کنه و بیرونش بیاره…مهرنوش رفت با مادرش و خارجیه…صبح بود اومدم بره سر کار…الان خودم کارخونه رو اداره می کردم…دیدم یک خانوم خوشگل و خوشتیپ ناز سفید قدبلند…اومد نزدیک دیدم زنه کامرانه…گفت سلام مهندس میتونم باهات حرف بزنم…گفتم من وقت ندارم الان عجله دارم.گفت بریم خونه باهات کار دارم…تو رو جون عماد قسمت میدم…اسم پسرم رو گفت…رفتیم داخل گفت شما چرا پای کامران و به این ماجرا کشیدین…باباش بعد از یکسال تازه فهمیده کار شماست.گفتم بیا ببین.تا بفهمی جریان رو.نشست رو مبل جلو مانتو باز بود.گفت مهندس میشه یک لیوان آب بهم بدین…گفتم اینو ببین بعد…فیلم اون روز رو گذاشتم براش تمام جریاناتو تعریف کردم…گریه کرد.گفت لعنت بهش بیاد بمن گفت ترک کرده…بمن قول داد دنبال این کارا نره…چندبار با زنهای دیگه دیدمش چند بار بهم خیانت کرده…گفتم جدا شو ازش.مهریه ات رو بگیر.گفت چطوری…گفتم من کمکت میکنم…گفت مهندس من خانواده ام کانادا هستن…تنهام گفتم من هستم نترس…ولی رک بهت میگم…بعدش میخوام زن من بشی.چی میگی.گفت یعنی بمونم پیشت…گفتم آره بچه که نداری.من هم فقط یک پسر دارم…میخوام کامران رو آتیش بدم…چی میگی گفت من که دیگه نمیخوامش. باشه هرچی بگی قبوله…چند ماه طول کشید تا با مدارکی که داشتیم برای اینکه کامران آزاد بشه حتی رک به باباش گفتم طلاق رویا در مقابل آزادی پسرت…بعلاوه مهریه.جدا شد.همون شب آوردمش خونه خودم…چه نازنینی بود اصل خانوم.زیبا و دلربا…دلانگیز …گفتم نمیخوام زورت کنم.اما چند وقته واقعا تو کف رابطه با تو هستم…از روزی که دیدمت خاطرخواهت شدم.گفت من معذوریتی ندارم.دوستت دارم ازت خوشم میاد…اون شب طعم واقعی کس رو چشیدم.برای اولین بار یک زن برام ساک زد.بعد از چند وقت که قانونی شرعی بود عقدش کردم…هر روز برای سوزاندن کون کامران و پدرش و مهرنوش از توی ویلا و حیاط خونه براشون عکس و فیلم میفرستادم…پسرم کلاس اول بود که برای تاییدیه درخواست و بازرسی یک کارخونه بزرگ از طرف وزارت خونه فرستادنم شهر خودمون…در ضمن این همسرم رویا بچه دار نمیشد…ولی دنیای مهربونی بود.خاص و با معرفت آروم و خواستنی.بچه ام نمیدونست این مادرش نیست…خانواده رو بردم شهرمون…الان دیگه پدر مادرم حتی خواهرام و بچه هاشون بهترین زندگی رد داشتن…چندروزی خونه بابام بودیم.مادرم ازین خانومم خیلی خوشش میومد.این هم انگار نه انگار که دختر بزرگ شده کاناداست…عاشق زندگی ایرانی بود…صبح روز بعد اومدنم…با شورای شهر و فرمانداری و خیلی های دیگه برای بازدید کارخونه رفتیم…خیلی بزرگ بود تولید وتوزیع محصولات لبنی بود حتی بستنی…خیلی تمیز و مرتب بود…رفتم سالن تولید اول که مردها بودن…کارخونه چندماه بود افتتاح و راه اندازی شده بوداما برای توسعه به پول و وام بزرگی نیاز داشت…رفتیم سالن تولید بعدی که خانمها بودن…سالن آخری سالن بسته بندی بود…تقریبا کارا داشت تموم میشد که نزدیک نماز بود رفتم دستشویی…توی دستشویی که بودم اومدم بیرون جوونی کنارم بود گفت حاج آقا.پشت کارخونه سالن تولید پنیر پیتزا دارن غیر بهداشتی و غیر اصولی…تمام آب پنیر ها رو هم میریزن توی رودخانه پشت کارخونه.شبها بوی گند میده.تمام اون بدبختهایی که اونجا کار میکنند. بیمه نیستن و زن هستن…گفتم ممنونم از اطلاع رسانیت. شماره ازش گرفتم گفتم هر وقت بهت زنگ زدم ذخیره کن تا باهات کار دارم همیشه جواب بدی…نماز خوندیم.رفتم سراغ فرماندار و چندتا مامور دیگه نیروی انتظامی و ماشینها روشن رفتیم همون آدرسی که داده بود…لعنتی ها توی یک سردخانه تنگ و نمور چندتا زن ودختر رو بدون لباس کار آورده بودن توی سرمای زمستون ازشون کار میکشیدن… چندتا مرد بیرون بودن تا ماهارو دیدن در رفتن…صاحب کارخونه اصلا نیامد…تلفن رو هم جواب نداد…از بچه های تأمین اجتماعی اونجا بودن همه چی رو صورت جلسه کردن…با زنها صحبت میکردن…از مسئولان کارخانه چندتا اومدن التماس درخواست که آقا ما وام رو برای توسعه همینجا می خواهیم و فلان و پشمدان. گفتم عجله نکنید…تو اون حین دیدم خانمی خیره شده بهم چقدر نگاهش آشنا بود.تا دیدمش سرشو انداخت پایین…گفتم خدایا کی بود چقدر نگاهش ناز بود…خیلی درگیرم کرد.خلاصه که رفتم خونه.شب همه بودن ابجی ها دامادها.و نوه ها همه.بابام پیر بود مادرم بدتر…ابجیم گفت داداش چی شد اومدی پیش ما…گفتم برای تایید وام و کارخونه لبنیات …اومدم…گفت اون که چندماه کار میکنه.اما بی پدرها حق و حقوق کارگرها رو خوب نمیدن…الان چند نفری میشناسم اونجا کار میکنند… بدبختها بدترین دستمزد رو میگیرن از مجبوری نداری اونجا هستن…گفتم من تایید نکردم…خیلی به دست و پا افتادن…آبجی گفت سمیه دختر عمه هم از وقتی جدا شده برای سیر کردن شیکم خودش ودخترش اونجا کار میکنه چون مدرک تحصیلی نداره کارگر معمولیه.طفلک می گفت اینقدر سرده از پا درد دارم میمیرم. چند روز قبل که رفته بودم داروخانه دیدمش…خیلی ناراحت بود…تازه فهمیدم اون کی بود.که دیدم…تمام مغز و مخم بهم ریخت دلم آتیش شد.انگار نفت ریختن روی آتیشی که داشت خاموش میشد…دلم هری ریخت پایین.نگاهش به من پر حرف بود…ولی زبونش نمیچرخید…بلند شدم رفتم بیرون…مادرم چقدر زرنگ بود.سریع اومد بیرون…گفت پسرم یکوقت دوباره فکر عاشقی به سرت نزنه…اونها لیاقت ندارن…داداشاش تمام حق و ثروت اینو بالا کشیدن.شوهرش معتاد شد.این هم با یک بچه برگشته خونه مادرش…با دخترش و مادرش باهم تنها هستن…کسی خرجشون رو نمیده…بابات بعضی وقتا کمک میکنه فک میکنه من نمیدونم…گفتم مادر الان میگی من چکار کنم. گفت هیچچی برو با زن وبچه ات زندگی کن…خوش باش…گفتم امروز دیدمش چقدر نگاهش غمگین بود…گفت خب داشته حسرت میخورده… میگفته اگه زنش میشدم الان خوشبخت بودم.برم برای پسرم اسپند دود کنم…رفت.من توی حیاط قدم میزدم…رویا اومد گفت بهمن چی شد که بهم ریختی…بیا شام بخور بعدش بهم بگو…فقط بهم دروغ نگی که ناراحت میشم…گفتم باشه عزیزم بریم شام بخوریم…موقع خواب پسرم رفت پیش بابام خیلی هم رو دوست دارن.گفت حالا بگو جریان چیه…گفتم نزار بگم.گفت یعنی منو قابل نمیدونی رازت رو بگی…گفتم نه عزیزم میگم شاید ناراحت بشی.گفت نه بگو من توی این چند سال خوب شناختمت.گفتم موضوع عشق قدیمیه.گفت پس حدسم درست بود…مجبور شدم تمام جریان رو بهش بگم…ساکت بود.چیزی میگفت… بهش گفتم رویا میتونم فردا برم ببینمش.گفت نه اصلا.میدونم اگه بری دیگه اون بهمن سابق نمیشی…بخدا دق میکنم.من بخاطر تو ایران موندم چندساله کس و کارم رو ندیدم…بخدا عاشقت شدم…کسی و غیر تو ندارم…اگه بری ببینیش…دیگه یعنی منو نمیخوای…هنوز فکرت جای دیگه است…گفتم باشه باشه.
دادنزن.همون موقع مادرم در زداومدتو چایی آورده بود.گفت رویا سر صبح هنوز آفتاب نزده دست اینو میگیری ازین شهر میرین تهران.گفتم مادر کارم مونده…گفت به درک…اگه نری شیرمو حلالت نمیکنم…رویا رفت توی بغل مادرم گریه کرد.گفت مادر جون این دلش خیلی گرفتار اونه…اینقدر که الان ناراحته موقعی که زنش بهش خیانت کرد اونجوری نبود…گفتم رویا خفه شو.گفت دیدی مامان…اصلا تا الان بهم تو نگفته بود…بهم میگه خفه شو…باشه خفه میشم…گفتم بخدا معذرت میخوام ببخشید اون خاطره قدیمی مهرنوش عصبیم کرد…گفت اشکال نداره ولی پاشو الان بریم…گفتم دیوونه نصف شبه خسته ایم…گفت خودم میشینم…
شبانه مجبورم کرد برگشتیم…صبح خسته رسیدیم خونه.نیم ساعت بود که خوابیده بودم گوشیم زنگ خورد مادرم بود.پرسید کجا رسیدین…گفتم توی خونه ایم…خوشحال شد…دوباره خوابیدم نیم ساعت دیگه نشده بود از کارخانه زنگ زدن که مهندس مسئولین شهر معطل شما هستن.کجا موندین،گفتم من بخاطر بعضی مسائل امنیتی مجبور شدم شبانه برگردم تهران…شما موضوع رو موکول کنید هفته آینده…مجبور بودم چی بگم خب.بگم بخاطر عشق قدیمی خانومم ترسید برگشتم…ساعت ۱۱ نبود که این بار زنگ مهمی خورد…اینو دیگه باید حتما جواب میدادم…معاونت بود گفتند حتما حضوری بیا…مجبور شدم رفتم.خسته و کوفته…جلسه بود.گفتند چی شده نگران شدند که چی مسئله امنیتی بوده…خندیدم…معاونت پرسید جریان چیه گفتم باید حتما خصوصی عرض کنم خدمتتون.سالن خالی شد.گفت بگو.جریان رو گفتم…خندید.گفت مرد حسابی مارو ترسوندی…از اونجا زنگ زدن گفتن…مث اینکه سو قصدی چیزی بوده.گفتم اگه برمیگشتم تا صبح منو از مردی مینداختن.…خندیدگفت مرد حسابی آدم اینجور چیزا رو که به خانواده نمیگه و اونها رو درگیر نمیکنه.برو برنامه رو بچین باید برگردی شهرت کار رو تموم کنی منتظر هستن.
گفتم اقلا دو روز بهم مهلت بده بزار جو خانواده آروم بشه…بعدشم میگم میخوام برم کیشی شیرازی جایی…اگه بگم اونجا نمیزاره برم مادرم هم طرفدار شه برام سخت میشه…گفت برو ببینم چکار میکنی…اینو بگم که خانومم بخاطر اینکه رحمش ضعیف بود باردار نمیشد و دکتر میگفت باید که حتما رحم اجاره کنید…یعنی خانومی که قبلا بارداری موفق داشته بیاد جنین توی رحمش کاشته بشه تا برسه …وزایمان کنه.ودر این ۳سال گذشته خیلی مایل به این کار بود خیلی بهم میگفت.دوست داشت بچه داشته باشه…بهم میگفت تو خودت چون پدری غصه بچه دار شدن نداری در صورتیکه خدا میدونه چون رویا خیلی خوشگل بود دلم میخواست یکی دوتا بچه خوشگل ازش داشته باشم…دو روز بعد به هوای پرواز به کیش برگشتم شهرمون مستقیم رفتم فرمانداری و بعدش رفتیم کارخانه.عمدا برای دیدن سمیه رفتم سالن تولید پنیر پیتزا…دیدم توی این دو روز بهش نظم دادن برای گرمایش بیرون یخچال هیتر گذاشتن و خیلی کارای دیگه.میخواستم سمیه رو ببینم.دیدم مسئول سالن باهاش جر رو بحث میکرد.کارم تموم