خواستن توانستن است (۲)

…قسمت قبل

و اما بقیه داستان…
گفتم واقعا عاشقمی و دوستم داری؟گفت بخدا خیلی دوستت دارم.گفتم پس مزاحمم نشو بزار من هم به عشقم برسم…گفت باشه پس من هم الان همینجا پیاده میشم…دیوانه می خواست در رو باز کنه بپره بیرون …محکم ترمز زدم بخدا اگه کمربند نبود همه از شیشه بیرون افتاده بودیم…نگه داشتم کنار نگاهش کردم.رفتم پایین اومد پیشم.گذاشتم زیر گوشش.گفت اشکالی نداره.بزن منو بکش ولی بیا برگردیم…اصلا دیگه باهاش حرف نزدم.هرچی گفت فقط ساکت شدم…رسیدم دم خونه عمه…زنگ زدم بابام در رو باز کرد…گفت پسر دیوانه شدی مگه…زن به اون خوبی داری بچه داری.‌میخوای زندگیتو آتیش بکشی.‌گفتم بابا یادت نیست من بخاطر سمیه در به در شدم‌‌…یادت نیست برای اینکه به همه بفهمونم که هر جور شده میخوام بهش برسم چقدر تلاش کردم.‌فقط درس خوندم و کار کردم…بابا اصلا میدونی عاشقی چیه میفهمی خواستن چیه…من که اصلا نمی خواستم زن بگیرم تو ومامان اصرار داشتین…که اون ازدواج لعنتی پیش اومد…شاید برای همه خوب شد.ولی برای من نشد…هرکی رو فرستادید ازین شهر بیمار بود بیکار بود بی پول بود.‌من زندگیشون رو درست کردم کار دادم خوبشون کردم‌.‌همه خوشحال شدن که فامیلشون بچه شهرشون یک کاره ای شده…و و خوشحال شدن…ولی چرا کسی نمیخواد منو خوشحال کنه.‌مگه من آدم نیستم…پسرم توی ماشین بود بابام رو دید…دوید اومد طرفش بابام نشست بوسش کرد‌‌…قرمساق نه گذاشت نه برداشت به بابام گفت…‌بابا مامانو زد… همون لحظه عمه و سمیه و مرضیه اومدن دم در‌‌…بابام بی ملاحظه محکم زد زیر گوشم …سرمو انداختم پایین…رویا از ماشین سریع اومد بیرون…گفت آقاجون چرا اینکارو کردین…بهمن خیلی مرد خوبیه مقصر من بودم.میخواستم خودمو از ماشین پرت کنم بیرون عصبی بودم‌…ترسید بخاطر همین یکی زد تو صورتم…کار دیگه ای نکرد.‌.گفتم رویا دست عمادو بگیر با بابا برین خونه ما…پدرم میدونست دیگه کاری نمیتونه بکنه.‌گفتم عمه با بچه هات بشینید توی ماشین…عمه که داشت مث خر کیف میکرد‌.‌نوه اش هم همینجور.‌ولی سمیه داشت گریه میکرد…سوار نمیشد…بابام رویا رو برداشت با عماد رفتن.من موندم و اونها‌‌.گفتم بشین سمیه.‌محکم گفتم نشست.توی ماشین…گفت نکن این کارو من نمیخام زندگی کسی رو بهم بریزم…خندیدم گفتم چی میگی تو…یکعمره منتظرتم…تازه گیرت آوردم…مستقیم رفتم دفتر امام جمعه شهرمون.چون منو خوب میشناختن…گفتم بیا پایین…گفت نه نمیشه نمیام.گقتم سمیه بازیم نده.گفت مگه میشه زورکی ازدواج کرد…گفتم نه…یعنی تو نمیخوای زن من بشی .یعنی یک عمر جوونیت گذشت بمن فک نکردی؟ساکت شد…بعدش گفت ولی نمیخوام بیام توی زندگی کسی…خسته شدم از حقارت خسته شدم از زخم زبون مردم.خودی و آشنا…گفتم عمه تو یک چیز بگو…گفت من همه چی گفتم…من راضیم دخترش راضیه.‌حتی برادرای بی پدرش هم از وقتی فهمیدن راضی و خوشحالند…ولی خودش لج کرده میگه من نمیخوام زن بهمن بشم.گفتم چرا آخه…گفت شاید دیگه دوستت ندارم…گفتم نه شوخی میکنی،گفت نه چی شوخی…چندساله ندیدمت چی مهر و علاقه ای بین ماهست که دوستت داشته باشم…عمه گفت گوه خوردی که دروغ میگی.‌.هزار بار نشستی توی دفترهات جفنگ نوشتی.این دختر خونده برام صدبار ازم پرسیده بهمن کیه ننه جون که مامانم اینقد همش ازش چیز میگه و مینویسه…گفت نه دروغه…گفتم ولش کن عمه.این داره هم بامن هم با خودش لج میکنه…بخدا ازون روز که توی سرد خونه دیدمش بهم نگاه می‌کرد.‌نشناختمش ولی چشماش داشت آتیشم میزد.‌چون ماسک روی صورتش بود فقط چشماش رو میدیدم…وقتی فهمیدم کی بوده دلم هری ریخت پایین…کسی که جوونیم و به یادش گذروندم…بخاطر این رفتم درس خوندم کار کردم جوونی نکردم که به جایی برسم که حرفی توش نباشه.‌که به این برسم…الان بهترین شغل و دارم کارخونه دارم ماشین خونه ویلا.سهام هرچی بگی دارم.‌ولی هیچکدوم رو بدون سمیه نمیخوام…ولی این میگه منو دوست نداره.باشه سمیه خانوم تو هم منو دوست نداشته باش.‌دخترش گفت مامان چرا دروغ میگی…از اون روز که دیدیش هرشب میری توی حیاط میشینی گریه میکنی.‌میخندی عین دیوونه ها شدی…چرا به عمو بهمن دروغ میگی…زنش نمیشی نشو.ولی بهش دروغ نگو دلش رو نشکن.گناه داره.گفت خفه شو دختره عوضی لعنتی…همتون فکر خودتونین. کسی فکر اون زن بیچاره هست که داره دق میکنه سکته میکنه…گفتم نگران اون نباش من که اونو ول نمیکنم که…اونم دوستش دارم…گفت ولی من اینجوری نمیخوام.یا من یا اون…گفتم آها حالا خوب شد…کسی که یک عمره به فکرش خوابیدی بلند شدی…برات شرایط میزاره.‌همون موقع گوشیم زنگ خورد دیدم مادرمه.میخواستم جواب ندم…ولی به احترامش جواب دادم…گفت من که نمیبخشمت…ولی بیا بیمارستان حال خانومت خوب نیست.‌از حال رفته…گفتم کجا کدوم بیمارستان.‌؟؟سریع نشستم پشت فرمون رفتم بیمارستان.توی اورژانس بود‌‌‌…سریع رفتم پیشش…سرم وصل بود…چشماشو باز کرد.گفت نترس چون صبحونه نخوردم حالم بد شده.قندم افتاده…گفتم عزیز
دلم نکن با خودت این کارو.جوش نزن.بخدا من تو رو کنارت نمیزارم…تو توی قلبمی…گفت مبارکت باشه.‌عقدش کردی.‌گفتم نه بخدا نه.‌نه صیغه نه عقد هیچی. اونم از تو بدتره.‌میگه نمیخوام بیام زندگی مردم و خراب کنم…گفت معلومه زن فهمیده ایه…گفتم فک کنم نفهمتون منم…مادر باهم قهر کرده بود.‌پیش رویا بودم مادرمو با خواهرم فرستادم خونه…گفتم برین خونه موقع ناهار میام خونه…رفتن.‌دیدم عمه با سمیه و مرضیه اومدن پیش ما…سمیه اومد کنار تخت رویا.‌گفت بخدا رویا خانوم من نمیخوام بیام زندگی کسی رو بهم بریزم…اصلا این مسائل رو من راه ننداختم. از روزی که منو دیده دیوونه شده‌بهم ریخته.بهش گفتم بهمن منو ول کن بزار تو همین زندگی لعنتی خودم بسوزم بسازم…ولی گوشش بدهکار نیست.‌الانم که اینجا هستم بخاطر اینه که دیشب منو تهدید کرد که اگه صبح بیاد ولی منو نبینه.با ماشین میندازه خودشو توی دره…من میدونم لج بازه انجام میده…بخدا ترسیدم…حتی به دایی و مامان هم نگفتم فقط الان بشما گفتم که بدونی چرا اینجا وایستادم…گفت بهمن سمیه خانم راست میگه.‌یعنی واقعا میخواستی منو عماد و تنها بزاری بدبختمون کنی‌.گفتم الان هیچ کدوم حرفی نزنید…خسته ام اصلا نخوابیدم…میخوام برم خونه مامان بخوابم…سمیه گفت بهمن برس به زندگیت زنت حیفه…گفتم نه صبر کن کارت دارم…رفتم بیرون گفتم…ولی اگه من بعد بری سر کار نه من نه تو…گفت باشه نمیرم…گفتم نباید کار کنی.هر ماه برات پول میزنم دو سه برابر حقوقت توی کارخونه…فقط به خودت برس…اگه نه دیگه نه من نه تو…گفت باشه. گفتم کارت ملیتو بده بهم…با اکراه داد ولی گرفتم ازش‌.سرم رویا تموم شد برداشتمش. اول رفتم برای سمیه و دخترش نفری یک گوشی و خط خریدم…بعدش براش توی بانک خودم حساب باز کردم.و پول خوبی زدم کارتش…رفتم در خونه اونها…دخترش اومد گفت عزیزم بگو مامانت بیاد.سمیه آمد… دید رویا توی ماشینه‌‌تعارف کرد بیایید داخل…گفت بخدا حال ندارم…برم خونه مامان بخوابم…گوشی‌ها رو با کارت بانکی و کارت ملی دادم بهش.نمی گرفت ولی دید ناراحت شدم گرفت…گفتم سر کار بی سرکار…گفتم مرضیه براتون پول زدم…من بعد فقط بخور و بخواب ببرش دکتر پاهاش خوب شه…شماره منو که داری اگه رفت سرکار بمن زنگ بزن…گفت چشم عمو…خداحافظی کردم و رفتم خونه بابام…همه بودن و همه باهم قهر بودن…مستقیم رفتم اتاق خودم گرفتم خوابیدم…بلند شدم رفتم…پیش بقیه دیدم سر سنگین شدن باهام.گفتم رویا پاشین بریم…فردا باید سرکار باشم.‌بابام گفت تو برو اینها اینجا هستن…میخوام چند روزی بمونند.گفتم باشه خداحافظ…رویا گفت نه آقا جون وقتی تنهاست پشت فرمون یا خوابش میگیره یا حوصله نداره تند میره…بزارین ما بریم…گفت بدبخت ببین چی زنی داری…اونوقت هنوز چشمت هرز میره دنبال اون دختر عمه قراضه ات افتادی…گفتم میدونم که خیلی ناراحتی آقا جون…ولی دله دیگه…گرفتاره.بالای۲۰ساله که گرفتاره…بالای ۲۰ساله فقط به عشق همون قراضه داره تالاپ تولوپ میکنه…بعدش دیگه برام مهم نیست.چون اونی رو که براش دویدم که به همه جا وهمه چی برسم و رسیدم…به دستش نیاوردم بهش نرسیدم…بقیه اش مهم نیست.‌زنده بودن و زندگی کردنه الکیه…گفت تو دیوانه ای…دورو برت این همه هستن دوستت دارن…تو نونت کمه آبت کمه.‌عاشقیت چیه…گفتم روزی که رفتم تهران دانشگاه یادته…بهت گفتم عجله نکن آقاجون یک روزی میام بدستش میارم…یکروزی بقیه حسرت زندگی منو داشته باشن…ولی همش الکی بود‌‌الان خودم حسرت زندگی ساده ای رو داشتم که باید می‌داشتم و ندارم…چرا چون تو کارگر ساده ای بودی که اونشب ما رو با تاکسی بردی خونه خواهرت…حتی موتور نداشتی.‌من برای سرافرازی تو هرکاری کردم. ولی تو برای دلخوشی من حتی خواستگاری دختر خواهرتم نرفتی و در عوض رفتی منو پیشش کوچیک کردی…اون سیلی که ۲۵سال قبل باید بهم میزدی که نریم اون موقع خواستگاریش رو امروز جلوی همه بهم زدی…مهم نیست پدر جان.‌من برات پسر بدی نبودم ولی تو برام اصلا پدر خوبی نبودی…چون حاصل زندگیم بعد یک عمر جوونی پوچه…گفت پسر جان بخدا برای خودت میگم…تو زندگی و عمر منی…تو نباشی دنیا نباشه.‌خب چیکار کنم این زن وبچه ات هم گناه دارند…به گردن من حق دارن.این دختر توی ایران تنهاست فقط ما رو داره…بچه هم که نداره…اونوقت تو فیلت هوای هندوستان کرده…گفت ولش کن گور بابای دل من.‌ماکه یکعمر توی حسرتش سوختیم این هم روش…بیا بریم رویا.‌گفت باشه بهمن جون…هرچی مادرم پدرم خواهرام اصرار کردن نموندم وشبانه راه افتادم.خیلی گرسنه بودم ظهر هم ناهار نخورده بودم فقط خوابیدم.رسیدم اولین رستوران سفارش شام دادم…آوردن پسرم بهم نگاه می‌کرد…
گفتم چیه بابا جون.گفت نمیگی بفرمایید سرد میشه…نوشابه هامون رو باز نمیکنی…زورم نمیرسه در قوطی رو باز کنم…گفتم ببخشید پسرم باشه بفرمایید…مشغول غذا خوردن بودم دیدم رویا داره با غذاش بازی میکنه…با قاشق خودم یک قاشق غذا بردم جلوی دهنش…اول نگاه کرد.بعدش خورد.سرش و گذاشت روی میز بدجور گربه می‌کرد… گفتم خانومم عزیزم زشته…دیگه همه چی تموم شد داریم میریم خونه…خیلی گرسنه ام.اگه اینجوری کنی از گلوی من هم پایین نمیره…گفت بخدا اگه امشب الان بهم این قاشق غذا رو نمیدادی.می فهمیدم دیگه منو نمیخوای…با خودم گفتم خدایا اگه بهم تعارف کرد پیشش میمونم.اگه نه میرم کانادا دیگه نمیام…گفتم پس خدا بهم رحم کرد…شامو خوردیم راه افتادیم…دیر رسیدیم خونه…بابام اینا هرچی زنگ زدن دیگه جواب ندادم…تا اینکه دیدم ساعت دو بود.از شماره گوشی مرضیه دختر سمیه بهم زنگ زدن.برداشتمش…بابام بود گفت نامرد دیگه شماره منو بر نمی داری باید این وقت شب بیام خونه عمه گوشی برداری…گفتم جانم بابا جان.شما که منو نمیخواین فقط بفکر عروس و نوه اتون هستین…گفت پسر جان لب بود که دندون اومد…فردا بهت زنگ میزنم کار مهمی باهات دارم…الان کجایی گفتم رسیدم خونه ام…گفتم شبت خوش.همین که رسیدی خدا رو شکر.گفتم باشه تا فردا شب خوش.قطع کردم…رویا رو تخت بود گفت کی بود.گفتم یعنی نمیدونی کی بود.گفت از کجا بدونم…گفتم خب از حرف زدنم.گفت فهمیدم باباته اما چیکارت داشت…گفتم هیچی میخواست بدونه که رسیدم یا نه.گفت پس اون کار مهمه چی بود.گفتم فضول خانوم گفت برو امشب از عقب و جلو خانومت رو جر بده…گفت نخیرم بابای تو با ادبه مث تو نیست که پرو باشه…بعدشم من امروز اورژانس بودم.نمیتونم کون بدم…فقط جلو بزار که حالم جا بیاد.گفتم چشم…خلاصه که همه چی داشت به حالت عادی برمی‌گشت من دیگه زیاد حوصله نداشتم جر رو بحث کنم.میدونم حق با رویا بود اما.پس من چی.
پدرم فرداش بهم زنگ زد.گفت دیشب شما که رفتین…منو مادرت و خواهرت دیدیم تو هم حق داری…رفتیم خونه عمه…همه راضی هستن.بغیر خود سمیه…گفتم میدونم بابا…این هم شانس منه…دیگه تقریبا قید همه چی رو زدم…دیگه صبحها زود میرفتم سرکار و تاظهر وزارت خونه بودم.عصرها تا شب توی کارخونه…حوصله هیچکسو نداشتم.اکثرا توی محل کارم شام و ناهار میخوردم.چندوقت بود پسرمو حتی درست ندیده بودم…باور کنید بیشتر از یک ماه بود رابطه جنسی با رویا نداشتم…اصلا دل و دماغ زندگی نداشتم…توی گوشیم بودم تازه تلگرام اومده بود.اون موقع فیلتر شکن نمی‌خواست… توی تلگرام دیدم شماره مرضیه هست چندتا عکس از خودش و مادرش گذاشته بود توی پروفایلش…دیدم چه شاداب شده بود.سمیه سرحال بود لباس قشنگ تنشون بود‌‌…آنلاین بود.‌دیدم برام نوشت مرسی عمو بهمن…من هم دارم میفهمم زندگی کردن چیه…نوشتم قربونت بشم عزیزم‌.قابلتو نداشت…فقط درس بخون هرچی لازم داشتی بهم بگو.نزار مادرت کار کنه…من خرجتون رو میدم…گفت خیلی خوبی…خدا کنه همیشه خوشحال و سالم باشی…گفتم مرسی دخترم…ولی دیگه خوشحال نیستم…گفت چرا اینقدر مامان منو دوست داری…تو که زن به اون خوشگلی داری.‌گفت نشنیدی میگن هر کی عاشقه مجنون میشه.گفتم من هم اینجوریم…گفت میخوای یک عکس خوشگل با لباس خوشگل آرایش شده از مامان برات بفرستم…گفتم نه یه وقت ناراحت میشه…گفت نمی‌فهمه… تازه بزار بشه…اون خودش اینقدر تورو دوست داره.که چند شب قبل با هم توی پارک بودیم ننه نبود…در مورد تو حرف زدیم.گفتم مامان عمو بهمن حیفه چقدر تو رو دوست داره چرا گفتی دوستش نداری…گفت من هر چقدر هم بگم دوستش ندارم اون میدونه که دوستش دارم و من هم دیوونه اونم…ولی چون دوستش دارم نمیخوام زندگیش بهم بخوره…چون اونم یکبار مثل من طعم تلخ شکست رو چشیده…زنش خیلی خوبه و مهربونه…دخترم آدم با آجر دیوار خراب شده زندگی دیگران…زندگی خودشو بنا نمی‌کنه…بزار همه فک کنند من دیوونه ام که زن بهمن نمیشم…ولی هم اون منو میخواد هم من اونو…گفتم برام بفرست عکسشو…برام یک عکس فرستاد با لباس خوشگل معلوم بود تازه خریده…هنوز برچسب‌برچسبش بود این ازش عکس گرفته بود…ولی لاغر شده بود…ناز بود زیبا…خیلی موهای بلند مشکی…که چند تا کنار پیشونی و گوشاش سفید بودن…چقدر دلم میخواست الان پیشم باشه…همینجور که به عکسش نگاه میکردم خوابم برد پشت میز…تو خواب دیدن سمیه روبروم جلوی میز نشسته داره با موهام بازی میکنه…گفتم نکن سمیه جون بزار بخوابم…خسته ام…یک آن صدای در اومد بلند بسته شد بهم کوبیده شد.‌از خواب پاشدم رفتم بیرون مسئول حراست قدم میزد…گفتم مومنی صدای چی بود.گفت خانومتون بود عصبی بود محکم در رو بست…دویدم دنبالش وقتی رسیدم اون پایین پله ها بود داشت سوار ماشینش میشد…یک‌کم برف باریده بود…اما پله ها یخ بود.تا اومدم برم دنبالش…از روی پله ها سر خوردم ۱۲تا پله چرخون چرخون افتادم پایین…نگهبان منو دید.‌خانومم بوق زد درو باز کنه…نفهمید خوردم زمین…گفت بی‌شعور بیا در رو باز کن کدوم گوری میری…هنوز منو ندیده بود…گفت خانوم مهندس …آقای مهندس پرت شدن پایین نمرده باشن خوبه…خانومم تا برگشت منو دید…دوید طرفم گفت بهمن جون عزیزم خدا مرگم بده چت شد…گفتم نمیدونم چم شده کمرم درد میکنه…پام با دستم فک کنم شکسته…زنگ زدن آمبولانس… تا اومد بدتر شدم هوا سرد بود…پتو انداختن رو ولی چون نباید بهم دست میزدن…نباید تکونم میدادن.‌توی سرما روی زمین مونده بودم…بردنم بیمارستان… وقتی به هوش اومدم فهمیدم.دست وپام شکسته…گردنم آسیب دیده فقط شانس آوردم کمرم نشکسته…بسته بندیم کرده بودن.‌خیلی بیمارستان و اتاقم شلوغ بود.‌از همکارام و تمام خانواده و بیشتر اقوام بودن.ولی سمیه و عمه نبودن.‌چشمم به دربود.‌مادرم روی سرم بود گریه میکرد خواهرام بودن…بابام نگران بود‌‌…گفتم آخه نمردم که گریه میکنین…همکارام خندیدن…رویانبود.گفتم مامان رویا کو گفت الان میاد…گفتم کجاست…گفت میگم که الان میاد…گفتم راستشو بگو…همکارام بنده های خدا فک کردن مسئله خاصیه…همه خداحافظی کردن رفتن…من موندم و اقوام…گفتم آبجی رویا کجاست…گفت بیرونه با عماد.اما از دیشب که این اتفاق برات افتاده همش خودش رو مقصر میدونه…میگه من نذاشتم که این به خواستش برسه…اون دیگه برای خودشم زندگی نمیکنه.خواب و خوراکش سمیه است…الانم میگه ازش خجالت میکشم…نمیام ببینمش.‌داداش فک کنم خیالات بدی داره…گفتم چی خیالی…در گوشم گفت میخام از بهمن جدا بشم.‌با سمیه ازدواج کنه…تا اینو گفت عصبی و شوکه شدید شدم…نمدونم چکارم شد یک آب تلخی اومد توی دهنم حالت تهوع شدید گرفتم.نمیتونستم گردنمون تکون بدم…استفراغ شدید کردم بقيه اش برگشت توی دهنم به مرز خفه گی رسیدم…فقط صدای جیغ و داد و فریاد پدر مادرم و شنیدم ودیگه چیزی نفهمیدم…وقتی دوباره بیدار شدم…بغیر یک پرستار کسی پیشم نبود…گفتم خانم دکتر کسی از آشناهای من هست یانه…گفت وای خدایا شکر بهوش اومدین.آره همه هستن بیرونند…نصف روزه بی هوش بودین…همه ترسیدن…بیرون توی سالن ۲۰۰نفر آدمه هر کاری می‌کنند هیچچکی بیرون نمیره…پرستاره رفت بیرون.شنیدم گفت خانوم مهندس مشتولوق بدین به هوش اومد.سراغ شما روگرفت…مادرم همونجا بهش یک انگشتر داده بود از خوشحالی…اومدن تو…گفتم مامان بگو فقط رویا بیاد.کار مهمی دارم…گفت باشه پسرم میگم بیاد…رفت بیرون پدرم دم در بهم نگاه کرد…داخل نیومد.چند لحظه بیرون غلغله شد…پدرم اومد تو گفت بهمن راستش رویا از صبح نیست .موقع عمل تو پشت در بود اما ازون موقع رفته نیست…گفتم بابا برو بگو حاج مهدی رفیقم بیاد تو…شما بیرون باشین…رفیقم اومد گفتم حاجی خواهش میکنم این شماره پلاک رو برام پیدا کن…ببین کجاست…خانومم رو ممنوع الخروج کن.اگه بره دیگه من بلند نمیشم ها.یکبار یکی شون رفت…دیگه برنگشت زندگیمو باختم…گفت باشه.اسم و فامیل گفتم…گفت تا نیم ساعت دیگه بهت خبر میدم…یکساعت هم بیشتر شد…دیدم مادرم اومد…گفت بهمن خبر خوش حاجی پیداش کرد…رفیقم اومد گفت نگران نباش توی جاده بود با ۳تا خانوم دیگه…گفتم کجا می‌رفت… گفت میومد تهران…گفتم ممنونتم رفیق…خیالم راحت شد…هنوز حرفم تموم نشده بود که دیدم مادرم اومد تو گفت حاجی بی‌زحمت همه بیایید بیرون…پدرم رفیقم حتی دکتر رفتن بیرون…یک لحظه دیدم در باز شد منتظر رویا بودم…دیدم سمیه اومد تو…سلام داد.خوبی پسر دایی…گفتم رویا کجاست…گفت آلان میگم بیاد داخل…توکه دوستش داری چرا اذیتش میکنی…گفتم من کی اذیتش کردم…سمیه بگو بیاد دارم دق میکنم…اگه نیاد همینجا میمیرم…رفت صداش زد…رویا اومد…گفتم نالوطی الان که چپه شدم نمیتونم بلندشم تنهام گذاشتی…مگه رفیق نیمه راهی…ساکت بود اومد جلو.نمیتونستم بلند شم.دستشو گرفتم…بردم جلو لبم بوسیدم…گفتم چی شده چرا حرفی نمیزنی…فقط نگاهم می‌کرد… سمیه کنار وایستاده بود…گفتم چی شده بهم بگو…زبون باز کرد گفت بهمن من و تو دیگه به آخر خط رسیدیم…بهم اجازه بده برگردم کانادا.گفتم چی میگی مگه دیوونه شدی.مگه من کاری کردم.من که دیگه نرفتم سراغ سمیه حتی بهش زنگ هم نزدم…سمیه از اون روز بهت زنگ زدم…یا خبری ازت گرفتم تو رو خدا راستش روبگو…سمیه گفت بخدا من هم بهش گفتم ولی باور نمیکنه…میگه یکماه بیشتره خونه نمیری…اومده پیشت دیده خوابی…توی خواب گوشیتو باز کرده دیده عکس منو روی صفحه داری.میبینی…من که بهت عکسی ندادم…نه سمیه من داشتم موهاشو ماساژ میدادم.وقتی خوابه خوشش میاد…بهم گفت سمیه اذیتم نکن خسته ام بزار بخوابم…اون دیگه نه تنها توی بیداری که توی خواب هم فقط بتو فکر میکنه…من اینجا اضافه ام…تو رو خدا به زندگیتون برسین…بزارین من هم برم به بدبختیم برسم…گفتم بخدا من یادم نمیاد…فقط میدونم که مرضیه برام توی تلگرام یک عکس ازت فرستاد…گوشیم کجاست…بیاریدش. رفتن آوردن دست مادرم بود…گفتم بازش کن .بازش کن.میگم.باز کرد گوشی رو گفتم…ببین هنوز صفحه ای که باز.تلگرامه…بسته نیست…ببین صفحه مرضیه است.ساعتش و ببین مال دیشبه…اون فرستاد.من خوابم برده…توی خواب سمیه تو ذهنم بوده…فک کردم اونه…گفت بهمن چهل روزه بامن حتی صبحانه نخوردی…چهل شبه بغلم نکردی پیشم نخوابیدی…گفتم میدونم اشتباه کردم ولی دلم تنهایی میخواست که خودمو پیدا کنم.دلیل نمیشه تو رو ول کنم…من بدون سمیه تا الان گذرون کردم چون به این وضعیت عادت کردم…اما بدون تو اصلا نمیتونم ادامه بدم…نفست بهم آرامش میده…نگاهت خستگیمو در میاره…من دروغ نمیگم…تاالان فک میکردم فقط دوستت دارم .اما از لحظه ای که فهمیدم نیستی ترس از دست دادنت از عشق نداشته ام سنگین‌سنگینتره. فهمیدم نباشی میمیرم…وقتی آبجی بهم گفت میخای متارکه کنی…اینقدر شوکه شدم…بالا آوردم داشتم خفه میشدم…نکنه واقعا دوست داری بمیرم و خفه شم…که این کارو باهام میکنی…گفت نه خدا نکنه…من اینقدر دوستت دارم که میخام با عشقت بدون مزاحم راحت باشی …امروز خودم رفتم آوردمش.که از نزدیک ببینیش نه عکسشو ببینی…گفتم ممنونم از لطفت…ولی دیگه با این وضعم نه بدرد تو میخورم نه این…گفت خوب میشی نترس دکتر گفته عمل دست وپات خوب بوده…فقط باید مواظب مهر های گردنت باشی…گفتم اگه تو بزاری که من خوب شم…بجای اینکه مراقبم باشی تنهام میزاری…اشکال نداره تو هم برو…کو شانس…گفت لوس نشو.غصه نخور نمیرم تنهات نمیزارم…الان شنیدم که وقتی نبودم ترسیدی.تنها بمونی بهم ریختی…راستش هم خوشحال شدم، هم ناراحت. خوشحال شدم چون فهمیدم هنوزم دوستم داری…ناراحت شدم چون فهمیدم دور از جونت میخواستی خفه شی.سمیه اومد نزدیک تخت…خم شد پیشونیم رو بوسید.گفت پسر دایی گلم حیف این خانومت نیست که بزاره بره تو هم حسرت به دل بمونی.اینو خواهرانه بوسیدم…با اجازه.در ضمن ممنونم از کمک مالی که کردی…راستش برای من از همه چی بهتر بود وهست…گفتم خیالت راحت نمیزارم سختی بکشی…رفت و منو بازم تنها گذاشت.من موندم و خانوم گلم…تا سمیه رفت تازه انگار درد دلش شروع شد و عقده دلش پاره شد…چه گریه ناله ای سر داد چقدر گلایه کرد…
تقریبا دوماه بیشتر پام ودستم توی گچ بود.خوب شدم فیزیوتراپی رفتم سرحال تر شدم…۲روز به عید بود…گردنم هنوز بسته بود…ولی میتونستم رانندگی کنم…برای سال تحویل رفتم خونه بابام. خوشحال شدن…فهمیدم عمه مریضه…هم فشار خون داره هم زخم معده شدید…نمتونه دارو بخوره حالش خرابه.بردنش بیمارستان.نمیخواستم برم ببینمش چون میدونستم هوایی میشم…روز سوم عید رفتم دیدنش.گفتن حالش بد بوده بردنش تهران.زنگ زدم مرضیه گفتم کجایی عموجان.گفت با آمبولانس هستیم اما ننه حالش خرابه‌.معده اش خونریزی کرده میخاد بمیره…گفتم مادرت کجاست گفت همین‌جاست… ولی پشت آمبولانس پیش ننه است…گفتم هر وقت رسیدین بهم زنگ بزن…داییهات هم هستن.گفت نه نیومدن…گفتن شما برید ماهم پشت سر می‌آییم… ولی فک نکنم بیان…گفتم مهم نیست…هر بیمارستانی رفتید بهم زنگ بزن کارتون رو درست میکنم…رفتم خونه به رویا گفتم عزیزم حال عمه خرابه بردنش تهران.‌فک کنم بمیره…بابام گفت خدا نکنه من همین خواهر فقط برام مونده…غروب بود…گوشیم زنگ خورد.‌خود سمیه بود…خوب بود بیرون بودم رفته بودم خرید رویا نبود باهام…برداشتم گفتم سلام دختر عمه خوبی سال نو مبارک…گفت سال نو تو و خانواده هم مبارک باشه…بهمن جان پسر دایی حال مادرم خرابه…اوردنمون بیمارستان…ولی میگن تخت نیست.بستریش نمی‌کنند… میگن دکترها همه رفتن مرخصی عید نیستن…میتونی یک کاری کنی…گفتم آره همونجا باش الان برات آمبولانس میفرستم ببرند بیمارستان دیگه مال وزارت خونه است…هیچ هزینه ای هم نداره…نترس باهاشون برو…گفت ممنونتم…انشالله بشه جبران کنم…گفتم سمیه فقط گاه گداری بهم زنگ بزن صداتو بشنوم…خیلی دلتنگتم…گفت باشه بهمن بخدا خیلی دوستت دارم‌.اما نمتونم باهات باشم…زنت خیلی خوبه زندگیت بهم میریزه…اگه بفهمه من و تو با هم هستیم دق میکنه.دق نکنه خودکشی میکنه…بهت گفتم بدونی ها…نگی نگفت…گفتم باشه تو به هیچکس نگو فقط وسط روز بهم زنگ بزن‌‌…بزار صدای قشنگتو بشنوم…گفت تو دیوونه ای بخدا…گفتم مجنون دیوونه عاشق…گفتم قطع کن تا کار عمه رو درست کنم…ببین من تا۵عید اینجا هستم اگه الان بیام رویا شک میکنه…پنجم میام میبینمت.ولی هر وقت زنگ زدم جواب بده…چون نمتونم دائم باهت تماس بگیرم…گفت باشه…خلاصه زنگ زدم همون رفیقم حاج مهدی جریان رو گفتم…خیلی مرد آقاییه. گفت مورد نداره…سریع براشون آمبولانس فرستاده بود…‌برده بودشون.‌اتاق خصوصی دکتر معاینه اش کرده بود…چون اتاق خصوصی بود…سمیه و مرضیه هر دو همونجا مستقر شده بودن.‌.زنگ زدم بهشون…۱۲شب بود برداشت گفتم عزیز دلم جات خوبه.‌مادرت خوبه…گفت الهی فدات بشم که اینقدر خوبی‌‌…همه کارا درست شد…ولی دروغچی اینجا که پولی و خصوصیه…چرا نگفتی…گفتم تو به اینها کار نداشته باش…سفارش کردم شام وناهار تو و مرضیه رو هم کامل بدن…فردا صبح برات پول میزنم کارتت…تو هزینه بیمارستان و کار نداشته باش…برو برای اون بچه و خودت سر تاپا همه چی بخر…گفت هنوز ازون پولی که قبل عید فرستادی خیلی مونده نمیخاد بزنی…گفتم فقط بگو چشم…برو استراحت کن شبت خوش…گفت مرسی عزیزم…گفتم چی شده سمیه باهام مهربون شدی.‌گفت بخدا از اول هم بودم…ولی الان دیگه دیدم ول کن من نیستی.‌خودمم گرفتارتم…نمیتونم دیگه بدون تو زندگی کنم…ولی تو رو خدا هیچکس نفهمه که بد میشه…همینجوری مادرت و خواهرات سایه منو با تیر می‌زنند.گفتم نترس خیالت راحت.فردا راه میفتم…با رویا میام بیمارستان ولی تو باهام سر سنگین باش…خندید گفت خیلی کلکی…فرداش صبح راه افتادم.رویا گفت بهمن میخای بری دیدن عمه گفتم تا تو نگی نمیرم…گفت باهم بریم.گفتم بریم…بدون تو که نمیرم…گفت کدوم بیمارستانه…گفتم بیمارستان…گفت اونجا که خصوصیه.،گفتم آره میدونم…گفت تو فرستادیشون …گفتم آره همون روز اول ازاینجا به آمبولانس گفتم بردشون…گفت سمیه میدونه گفتم آره…به دخترش گفتم…گفت الان حتما باید بری ببینیشون… گفتم که تو بیایی میرم …تو نیای نمیرم…ناراحت بیرون و نگاه کرد.وایستادم کنار…گفتم الان باخودت میگی تو چی مخمصه ای گیر کردم…گفت آره دیگه…گفتم نگران نباش…دارم کارها رو جور میکنم…تابستون یکسر بریم کانادا…دیدن خانواده ات.برای۳ماه کامل…بزار مدرسه عماد تموم شه…گفت نه دروغ میگی…گفتم کی بهت دروغ گفتم…خندید.از ذوقش محکم بوسم کرد…گفتم وای گردنم درد گرفت…گفت خیلی خوبی…چقدر خوشحالم کردی…ساعت ۵غروب باهم رفتیم بیمارستان…راسته که پول مرده رو زنده میکنه…عمه حالش داشت خوب میشد…مرضیه تا مارو دید زود اومد استقبال.عید رو به من و رویا تبریک گفت…رفتیم داخل…عمه نشسته بود داشت نوشیدنی می‌خورد… رویا گل و شیرینی رو داد سمیه و احوال پرسی کرد.عمه رو بوسیدم…گفت عمه جون خدا خیرت بده خدا تن خودت و زن وبچه ات و سالم نگاه داره…سمیه گفته اینجا چقدر گرونه خرجشو دادی…گفتم مهم نیست عمه جون.یککم نشستیم و بعدش بلند شدیم رفتیم.گفتم میایی بریم کارخونه سر بزنیم گفت نه از اونجا بدم میاد.کم مونده بود اونجا تو رو از دست بدم…گفتم مقصر خودت بودی خب هر چی صدات میزنم فرار میکنی قهر میکنی جواب نمیدی‌‌.گفت نگو دیگه…اینقدر دلم آتیش گرفت توی خواب اسم سمیه رو آوردی‌‌…میخواستم سکته کنم…گفتم حسودی دیگه تو خواب هم نمیزاری من تخیل بزنم…گفت غلط میکنی.چی بیداری چی توی خواب باید فقط بامن باشی.‌.بردم رسوندمش خونه…سریع زنگ زدم سمیه گفتم بیا پایین کارت دارم ولی به عمه و مرضیه نگو …بگو میخوام برم دارو بگیرم.‌میخام برم خرید نمیدونم دیگه یک چرتی بگو…رسیدم دم بیمارستان منتظر من بود.‌نشست توی ماشین…بهم نگاه کرد.تاریک بود و شیشه ها مشکی دودی…زیر درخت توی پارکینگ…چراغ داخل رو خاموش کردم…بخدا بعد از ۲۰وچندسال بغلش کردم اومد بغلم…خودش هم منتظر همین لحظه بود…چند لحظه بود فقط همو میبوسیدیم…توی بغلم گریه میکرد‌‌سرش رو شونه هام بود…کوچولو ناز خوشگل…گفتم سمیه دیگه نمیخوام تنهام بزاری…اگه بری میمیرم…گفت خب تو مه نمیتونی از رویا دل بکنی…گفتم خیلی مهربون و خوبه…اونم دوستش دارم‌‌…ولی عاشقتم لامصب…دیوونه توام دست خودم نیست…گفتم بریم خونه من…گفت نه رویا میبینه…گفتم خنگه خونه مجردیم. گفت وا مگه توهم ازین کارا میکنی…گفتم نه ولی برای روزای تنهاییم.که میخام راحت باشم کسی مزاحمم نباشه…گفت بریم…رفتیم اونجا…بردمش داخل ساختمون…رفتیم بالا.‌اومد داخل گفت.وای چی دم ودستگاهی بهم زدی‌‌ ناقلا…گفتم بیا راحت باش‌.مانتوش رو در آورد…نشست کنارم.‌بلند شدم رفتم دوتا نوشیدنی اوردم‌‌‌‌‌‌…سمیه ریزه میزه تر از رویا بود…داشتیم صحبت می‌کردیم از گذشته از زندگی مون…‌گفتم نمدونم چرا زندگی باهام اینجور بازی میکنه.‌.نه میتونم از تو دل بکنم نه رویا.هر دو تون رو باهم میخام…ولی شما هیچکدوم کنار نمی‌آیین…گفت چون پر رویی خندید…گفتم نخند…اگه من از اول این همه بدبختی سرم نمیومد‌‌…که تهران نمیومدم الان باهم داشتیم زندگی می‌کردیم…گفت برای تو که بد نشد آقا شدی من بدبخت شدم.یک ننه تریاکی معتاد با یک دختر پر توقع مونده روی دستم…گفتم نگو اینجوری جوونه دلش زندگی میخاد…گفت خب پاشو بیشتر از گلیمش دراز میکنه.‌میگم تو چرا عکس منو برای بهمن فرستادی میگه…اگه دوستش نداری من میخامش دوستش دارم…عکس خودمو بفرستم…گفتم پس دخترت از خودت باهوش تره.گفتم دلش شوهر پولدار میخاد…گفت آره ذلیل مرگ شده.مث باباش فقط پول دوست داره و عرضه هم نداره…گفتم سمیه اومدی اینجا فقط گلایه کنی.‌گفت چی کار کنم.گفتم بیا بغلم دلم تورو میخاد…اومد پیشم بلندش کردم با وجود اینکه تازه دست وپام خوب شده بود و گردنم هنوز کار زیاد داشت…ولی از ذوقم بلندش کردم بردمش انداختمش روی تخت‌‌…تا تخت و دید سریع بلند شد.‌گفت نه بهمن نه…نمیتونم…گفتم چرا…مگه باکره ای…خندید گفت نه لعنتی.‌چرا نمیفهمی…این خیانته به خانومت…گفتم آخه.گفت آخه نداره…قرارمون چیز دیگه ای بود…فقط رفاقت و عشق…گفتم سمیه یعنی لب چشمه تشنه لب بمونم…نشستم اومد پیشم گذاشتمش روی پاهام…چقدر بدن نرم و قشنگی داشت…میخواستم ببوسمش…گوشیم زنگ خورد.‌رویا بود.گفتم ساکت باش…گفتم جانم عزیزم…گفت رسیدی کارخونه.یک آن به ذهنم رسید شاید زنگ زده باشه کارخونه…گفتم نه نرفتم اونجا…گفت پس کجایی…پیش سمیه ای.گفتم آره.گفت بیمارستانی…گفتم نه…گفت پس کجایی…گفتم توی آپارتمان خودمون…گفت سر کارم میزاری.‌گفتم نه من بهت دروغ نمیگم…فکر بد نکن فقط اومدیم حرف می‌زنیم…من هیچوقت بهت خیانت نمیکنم…چون خودم طعم تلخش و چشیدم…گفت پس اگه راست میگی بیا در رو باز کن…گفتم مگه تو کجایی.گفت پشت درم‌…گفتم باشه بیا تو…کلید داری که…گفت باشه. اومد داخل صدای در اومد…ما سریع رفتیم توی پذیرایی…اومد پیشمون…گفت من که بهتون گفتم …بزارین من برم دنبال کارم…چرا هم خودتون رو اذیت میکنید هم منو…گفتم بخدا ما بعد از چندین سال اولین باره با هم تنهاییم…خب ما هم دل داریم دیگه…مگه همش کارای سکسیه…ما اصلا به اونش فکر هم نمی‌کنیم…
دلمون میخواست فقط در دو دل کنیم…گفت یعنی من مزاحمم…گفتم اصلا بیا بشین پیش ما…نامرد نه گذاشت نه برداشت محکم زد زیر گوشم…گفت پس چرا دک کردی منو…ها چرا‌.یکی دیگه زد‌…گفتم خیلی ازت ممنونم…کتم رو برداشتم رفتم بیرون…سمیه گفت وای رویا خانوم چکار کردی…‌نباید میزدیش…اون توی برزخ منو تو گیر کرده…هر دوتامون رو بد جور دوست داره…بخدا میره کار دست خودش میده‌‌…نه تو دستت بهش برسه نه من…گفت چکار کنم…داره سر کارم میزاره‌.بهت زنگ زده…ولی بمن نگفته…توی گوشیش دیدم…صداشو شنیدم…گفتم رویا اگه من میخواستم تو نفهمی‌‌…یک خط و گوشی دیگه میگرفتم…یا اصلا تماس رو پاک میکردم…یا رمز گوشیمو عوض میکردم…بلو نبودم یا امکانش نبود…ولی تو که منو تعقیب میکنی گوشیمو چک میکنی…خرابم میکنی…جاسوسیمو به مامانم میکنی…به بچه ام یاد میدی به پدرم بگه بینمون چی گذشت…که اون جلوی همه بزنه زیر گوشم…من هیچوقت بهت هیچچی نگفتم…برای من لایی کشیدن عین آب خوردنه…هم پولشو دارم هم امکاناتش رو هم پارتیش رو…ولی همیشه با همه رو راست بودم…دلم نخواسته کسی رو بزارم سرکار…ولی ازاین به بعد دیگه همه چی فرق داره…ببر سمیه رو برسون…من کار دارم…رفتم بیرون هر دو دنبالم دوییدن اومدن بیرون…بهمن بهمن میکردن.‌رفتم توی آسانسور.بزور اومدن داخل…گفتم در رو بستین.این به اون میگفت اون به این.‌دوباره زدم طبقه بالا رفتم دیدم در بازه بازه…بستمش رفتیم پایین…دیدم تاکسی دربست گرفته دنبالم راه افتاده…پول یارو رو دادم.نشستن توی ماشین…باهاش قهر بودم…گفت کجا میری…حرف نزدم.گفت میگم کجا میری…بچه رو گذاشتم پیش همسایه…گفتم چطوری پیدام کردی…گفت میدونستم میایی پیش عشقت.دیدمت توی ماشین میخواستی لباشو بکنی اینقدر محکم بوسیدیش…گفتم از اولش دنبالم بودی…گفت آره.من تو که رفتی سریع دربستی گرفتم بیام دنبالت…بدبختیم اینه که بهم دروغ نمیگی…اگه نه میدونستم چیکارت کنم…گفتم هنوز ازین بدترم کنی…خرابم کنی…گفت تو چرا نمیفهمی…تو شوهرمی مرد منی عشق منی همه چی منی.من نمیخام تو رو با کسی شریک بشم…بفهم نفهم…گفتم مرسی از ادبیات تمیزت…ممنونم که دوستم داری تعقیبم میکنی کتکم میزنی بهم فحش میدی.چون دوستم داری…عزت مزید لطفت مستدام.الان هم دیگه نمیخام ببینمت…میری خونه تا بیام تکلیفت رو روشن کنم.سمیه گفت یعنی چی بهمن.گفتم یعنی که شام درست نکرده گرسنه ام میخام برم رستوران چیزی بخورم…گفت خاک تو سرت کنند ترسیدم گفتم چی خیالی داره…رویا نگاهم کرد…دستش و گرفتم گفتم شوخی کردم بریم چیزی بخوریم گرسنه ام…صورتش و برگردوند نگاهم نکرد…گفتم قهر نکن دیگه…اگه کسی هم بخواد قهرکنه…منم دیگه…گفت بعدا واسه چی…گفتم خب من سیلی خوردم تو که نخوردی؟گفت حقت بود…گفت الان میای یانه من برم.بخدا گرسنه ام بدجور…میدونم چندروز هم خونه نبودیم چیزی از قبل نمونده که گرم کنی بخوریم…پس بریم دیگه…رفتم رستوران همیشگی خودم…توی رستوران بودیم شام آوردن…گفتم خانوما لطفا بفرمایید شام تا یخ نکرده…اگه میخاین لقمه بگیرم…هر دو بهم نگاه کردن…گفتم چیه خب بخورین دیگه…تازه مشغول بودیم که مهندس صادق پور از همکارای ارشد وزارت خونه رسیدن با خانومش…بلند شدیم حال و احوال پرسی کردیم…رویا رو می‌شناخت… ولی سمیه رو نه…گفت بهمن جان خانوم و معرفیش نکردی…تا میخواستم بگم…دختر عمه ام هستن تهران مهمون ماهستن…رویا بچه گی کرد گفت ایشون سمیه خانوم عشق اول و آخر مهندس هستن…مهندس صادق پور زد زیر خنده…گفتم خانومم شوخی میکنه…دختر عمه من هستن مهمون ماهستن…عمه مریضه بیمارستانه…امشب ایشون مهمون ماهستن…خلاصه که رفتن سر میز خودشون و ولی من بدجور ازش دلگیر شدم…خیلی خجالت کشیدم.بلند شدم به بهانه دستشویی رفتم بیرون ولی سوییچ و عمدا گذاشتم روی میز که ماشین و با خودش ببره…رفتم مثلا دستشویی.ولی رفتم بیرون…تاکسی گرفتم…رفتم اول کارخونه…بعدش یک سری که زدم…سوییچ پیکاپ رو برداشتم زدم بیرون…حوصله هیچ کس و هیچچی رو نداشتم…دائم گوشیم زنگ می‌خورد یا سمیه بود یا رویا…خاموش کردم گوشیو…زدم جاده سمت شمال…تا صبح روندم.رسیدم رامسر.یک ویلای خوشگل داشتم که دست باغبون بود بهش می‌رسید.در رو باز کردم رفتم داخل.دیدم یک۲۰۶سفید داخلشه. گفتم شاید مهمون داره نرفتم داخل…صداش زدم .نبود.زنگ زدم بهش.گفتم کجایی این ماشین کیه تو ویلا…اومد اما به دست وپا افتاده بود.چون بهش گفته بودم بخاطر شغل دولتی مهمی که دارم نباید ویلای منو اجاره بده.ولی داده بود.۴تا دختره ازتون ویلا اومدن بیرون لوند و دلبرونه. گفتند چی شده چرا سروصدا می کنید…آقا آب استخرش زیاد گرم نبودها…در ضمن ما تا ساعت۲که گفتین هستیم ها…از الان مشتری دیگه آوردین…دیروز هم قرار بود.بود۳خالی باشه۴تحویل دادین…گفتم مرتیکه عوضی بهت نگفتم ویلای منو اجاره نده…مگه خری کوسکش…هر چی عقده بود سر این بدبخت خالی کردم…زدم زیر گوشش.کله اش خورد شیشه در عقب…زنگ زدم به یکی از رفیقای مهم توی رامسر جریان و گفتم…ده دقیقه نشد رسیدن…دستبند خورده بردنش هرچی التماس کرد…ولش نکردم.گفتم ببریدش مرتیکه دزد عوضی رو.‌.اون دخترها بدون اینکه چیزی بگن فهمیدن جریان چیه زود جیم زدن رفتن…در ویلا رو بستم…گرفتم خوابیدم…دوساعتی نبود.که دیدم یک زنی اومده توی ویلا داد میزد ولی ولی کدوم گوری خبر مرگت…نگاه کردم دیدم زن همین شمالیه است…چه سفید و تپل بود جلوی چادرش باز بود۳۰سالش بیشتر نبود موهاش طلایی و چشماش همچین سبز بود که توی نور آفتاب برق میزد.گفتم بزار بیاد تو…کلید ویلا رو ازش بگیرم بره گمشه. من از آدم دروغگو و دودره باز بدم میاد…اومد داخل گفتم های کجا سرت و انداختی پایین عین گاو میای داخل…گفت شما کی هستی آقای با ادب…گفتم شما که با ادبی یالله سلامت کو…کلید ویلا دست تو چکار میکنه…گفت ها شما مهمون جدیدی…گفتم برای امروز مسافر جدید بیارم…که ولی آورده…گفتم ولی گوه خورده احمق من صاحب ویلا هستم.مگه نگفتم ویلای منو اجاره ندید.من کارم امنیتی نباید کسی بدونه…گفت بخدا آقاجان آقای مهندس نشناختمتون…عیده بی پول بودیم گفتیم یک قرون دوزار دشت کنیم ما بدبختیم…گفتم خوشبختت میکنم…لعنتی ها مگه نگفتم هر وقت پول لازم بودین زنگ بزنید.گفت بخدا ده بار زنگ زدیم قبل عید جواب ندادین…همش رد دادین…ولی گفت مهندس خارجه ماهم بی پولی… بخدا غلط کردیم…حاجی ولی کجاست گفتم شنیدی میگن طرف رو فرستادن جایی که عرب نی انداخت رفته اونجا…گفت وای بدبخت شدم…زد زیر گریه و زاری…گفتم دوست داری بری پیشش که زنگ بزنم بیان تو رو هم ببرند…گفت نه رحم کنید آقا…ولی گناه داره…باباش پیره داره میمیره…همینجور می‌رفت بیرون میزد توی سرش…کلید رو هم نداد…گرفتم خوابیدم.‌ساعت دو بود بیدار شدم دیدم بوی خوب میاد ویلا تمیز بود…لباسام که همینجور در آورده بودم روی چوب لباسی بود.‌بلند شدم…رفتم سراغ گوشیم توی ماشین بود‌‌…کسی تو ویلا نبود ولی توی آشپزخونه بوی خوبی میومد…این زنه معلوم بود اومده…همه چی رو مرتب کرده غذا گذاشته…رفتم از ماشین گوشیمو بیارم…دیدم از پشت ویلا سر وصدا میاد قسمتی که رو به دریا بود.وباربیکیو و آلاچیق و استخر اونجا بود.‌.دیدم زنه آب استخر رو خالی کرده…داشت با یک تاپ و شلوارک با یک پسر و دختر ۱۰ و۱۵ساله استخر رو تمیز میکردن…بوی مواد شوینده تمام سالن رو گرفته بود حواسشون نبود…زنه خیلی ناز بود.بی پدر این موهای بور و طلاییش عین دم اسب‌های کهر زیبا بلند پشتش آویزون بود‌‌…کونش چقدر بزرگ بود.‌پاهاش سفید بود ساقهای گوشتی و تپل.خم میشد خط شورتش دیده میشد‌‌…فقط نشستم بهشون نگاه کردم…دختره چقد خوشگل بود…نوجوان ناز مثه بچه آهو.دنبال مادرش بود…یک لحظه برگشت دید دارم به مادرش نگاه میکنم…خودم بلند شدم رفتم طرف ماشین…دیدم مادرش چادر به سر دنبالمه…بچه ها نبودن‌.گوشیمو برداشتم…رفتم توی ویلا …آمد داخل گفت حاجی جان مهندس جان…ما رفتیم کلانتری اونجا نبود که…گفتم مگه کلانتری جاییه که عرب نی میندازه…اون برگشتش با خداست.‌گفت وای وای شمالی حرف میزد.میگفت بدبخت شدم…گفتم الکی اشک نریز.‌کو ازین غذایی که ساختی بوش ویلا رو گرفته بکش بیار بخوریم.گرسنه ام…گفت ای بچشم جون بخواه…رفت آورد.‌چی ساخته بود دمش گرم…بقران زن توی دست‌پخت فقط زنای شمالی…بعد ناهار گفتم بلدی قهوه بسازی…گفت من نه.دخترم بلده چندبار با دستگاه شما ساخته…گفتم بگو بیاد بسازه…گفت برم استخرو تمیز کنم مریم و میفرستم براتون بسازه…دختره اومد سلام داد…گفت آقاجان بی‌زحمت بگین بابام کجاست…گفتم بابات باید تنبیه بشه که دیگه توی امانت خیانت نکنه…گفت وا چی خیانتی مگه خوردیم ویلاتون رو…گفتم قهوه تو بساز پرچونگی نکن.گفت ها چیه حرف حق گفتم ته خیار تلخ شد…دوماهه یک قرون حقوق ندادی خب عیده ماهم بی پولیم. آدمیم دیگه نه؟گفتم تو چی زبونی داری نیم وجبی…گفت حرف حق میگم دیگه…تو حقوق بده ما خیانت نکنیم…گفتم دختر خوب من بیمارستان بودم تا دم مرگ رفتم…الان مگه کوری نمیبینی گردنم بسته است…گفت حتما ظلمی کردی که خدا گذاشته توی کاسه ات…گفتم شاید…قهوه رو درست کرد.دیدم مادرش پشت سرمه…گفت خدا بد نده مهندس چی شده مگه…گفتم بیمارستان بودم…پله های کارخونه روشون برف بود پام سر خورد از بالای۱۲تا پله افتادم پایین.دست وپام وگردنم آسیب دید…یا بقول دخترت شاید هم ظلمی کردم که خدا گذاشته توی کاسه ام.‌رفت جلو محکم گذاشت توی گوش بچه اش…گفتم خانم دیگه اینکارو جلوی من نکنید.‌جوونه غرور داره…شما هم حق دارید…من حواسم از شما پرت بود یادم نبود عیده همه پول لازمند…بخدا گرفتار بودم زیاد

دکمه بازگشت به بالا