خواستن توانستن است (۳)

…قسمت قبل

خودم:
گفتم مگه تو عقل نداری یا منو نشناخته بودی…اون به کنار اصلا سمیه رو فراموش کن…چندبار من بخاطر تو درب و داغون شدم…هنوزم باور نداشتی.گفت دلم برای اون رو روزهامون یه ذره شده…گفتم به درک که شده به گور سیاه که شده.مگه تو هم دل داری.‌گفت بهمن میدونم ناراحتی بخدا اینها بهم گفتن بهش بی محلی کن رو نده بزار دلش برات پر بکشه.بزار تو کف بمونه تا قدر تو رو بدونه…اینها بدبختمون کردن…گفتم اینها بهت یاد دادن وقتی شوهرت ارضا شد چشماتو ببندی دهنت رو باز کنی…اون حرفها رو بگی‌‌‌.گفت بخدا بعد اینکه رفتی تازه فهمیدم چه گوهی خوردم…حق بهت میدم…نفهمیدم چی شد…خودم نفهمیدم چی گفتم چی کردم…اون روز خودم دلم رابطه میخواست خیلی وقت بود دستت بهم نخورده بود‌‌…دلم می‌خواست که پاره پاره ام کنی…اما تو یک دقیقه هم نشد دووم نیاوردی…بخدا عصبی شدم دست خودم نبود.‌اون حرفها.برو بپرس بهت میگن…راسته یانه،عین اینکه بهم جنون آنی دست داد اینجوری شدم…قلبم داشت از عصبانیت وای میستاد…اگه نه مگه من اینجوری بودم خب من هم آدمم دیگه حق دارم عصبی بشم.من اصلا نمیدونستم مادرت اینقدر از عمه ات عقده داره که بابات گفت برام من تازه فهمیدم با طناب پوسیده اینا رفتم توی چاه…بهمن بخدا چند وقته شبها تنها میخوابم…چند شبه بابات اینا اومدن ولی توی اون خونه بزرگ تنها دلم می خواد بترکه…تو که بی‌رحم نبودی.‌بیا پیشم ولی باهام حرف نزن.‌یا بزار من بیام پیشت…دلتنگم…گفتم دیر شده رویا ديگه برای این حرفهادير شده…بین منو تو همه چی تمومه…بلند شدم رفتم پایین صدای هق هق گریه اش میومد…هنوز دم پله ها نرسیده بودم که پسرم با سرعت اومد گفت بابا بیا مامان مرده…گفتم چی گفت مامان مرد…دوییدم طرف اتاق پدرم دیدم خانومم رو دارند می‌برند آی سی یو…مهدی گفت مهندس بدو بیا دکتر میگه سکته مغزی کرده…گفتم نه چرا…گفت شوک عصبی شدید.‌بردنش داخل نزاشتن نزدیک بشیم…چندساعتی بود اونجا بودم مادرم رفته بود بابام توی بخش بود‌‌…ولی دستگاه بهش وصل بود‌.پسرم از پیشش بلند نمیشد…حال رویا خوب نبود…ولی از اون روزی که اون حرفها رو بهم زد مهرش از دلم بیرون رفت.‌ولی الان دلم براش میسوخت میدونستم که مادرم مقصره ولی این هم کم تقصیر نداشت…مادرم اومدعمادو برد…من توی بیمارستان بودم …اینقدر خسته بودم که نگو و نپرس…جای بخیه های پام بشدت میسوخت…گردنم درد شدید داشت…عصبی و درمونده بودم…کسی نبود کمکم کنه…روی نیمکت خوابم برده بود…ساعت۵صبح بود…بلند شدم رفتم وضو گرفتم رفتم نماز خوندم…از خدا خواستم اول به رویا کمک کنه چون جوونه بعدش به من و پدرم…خیلی دلم خون شده بود…وقتی پول و همه چی داری ولی شادی نداری هیچ کس بدردت نمیخوره…برگشتم توی سالن انتظار ساعت ۵و ربع بود.گوشیم زنگ خورد…دیدم سمیه است…برداشتم…گفت سلام بهمن جون،گفتم سلام عشقم بی معرفت کجایی تنهام گذاشتی،تو هم فقط وقتی گیر میکنی یاد من میفتی،چرا از ویلا رفتی بهت گفتم برگرد برنگشتی…تنهام گذاشتی.میدونی چند وقته تنهام…دارم از ایران برای همیشه میرم…عزیزم چکار کردن با زندگیت که داری از همه چی دل میکننی،؟میدونم الان بیمارستانی هم بابات بهم زنگ زده هم مامانت…از دیشب دارن التماس می‌کنند… میخوام بیام پیشت.گفتم دیگه نیا سمیه دیر شده فایده ای نداره من دیگه اینجا بمون نیستم…گفت یعنی الان ۵ونیم صبح من از ترمینال برگردم خونه.خوب ماشین نیست که من با یک دختر جوون کجا برم…گفتم کجایی تو؟گفت ترمینالم،گفتم باش الان میام…گفت بدو عشقم بیا دلم برات یه ذره شده.طاقت ندارم…رفتم اونجا یک ساعتی طول کشید.دخترشو دیدم توی این چند ماه کم …چقدر بزرگ شده بود…گفت عمو بهمن همین مامان من چیه که تو اینقدر این پیرزنو دوستش داری…مادرش گفت لال شو ذلیل مرده من پیرم از صد تا جوون مثل تو هم خوشگلترم…ولی من جواب ندادم…بردم دخترشو گذاشتم پیش مادرم…گفت بهمن چته چرا حرف نمیزنی.‌چرا ساکتی.‌‌.بهش نگاه کردم…دلم از روزگار گرفته بود…ناخودآگاه اشکام میومد…بهم نگاه کرد.گفت فدای دلت بشم چی شده…چته.گفتم هیچچی کاش همونجا که پام بریده شده بود.از خونریزی مرده بودم…گفت خدا نکنه…بهمن گریه نکن…دلم ریش ریش شد…گفتم مگه بهت نگفتم برگرد.چرا نیومدی پیشم…گفت بخدا آبجیت و مامانت اومدن خونه ما تمام زیرو روی من و مادرم و یکی کردن…گفتن اگه تو نبودی رویا خیال خودکشی نمی‌کرد… اگه تو نبودی اونا توی حموم دعواشون نمیشد که اون بلا سر بهمن بیاد.همه کاسه کوزه ها رو سر من شکوندن…مادرم بدبخت دوباره فشارش زد بالا.ده روز دیگه بیمارستان بود…بخدا اگه پولهایی که برام میزدی نبود از بی کسی دق میکردم…جرات نداشتم بهت حتی زنگ بزنم…تا اینکه از دیروز دارن یک کله بهم زنگ می‌زنند مث اینکه حال بابات بد شده…تو هم لج کردی باید بری…اونا به دست و پا افتادن میخوان به واسطه من نگهت دارن‌.گفتم فایده ای نداره میخوام برم…رسیدیم بیمارستان

رفتیم سراغ رویا.هنوز توی کما بود…میخواستم برم پایین دیدم خواهرام با بچه ها ودامادامون رسيدن. شروع به لوس بازی کردن.جواب هیچ کدوم رو ندادم…دست سمیه رو گرفتم مث زن و شوهرها بردمش بیرون…ساعت نزدیک ۸بود‌.رفتیم صبحانه خوردیم…بردمش طلا فروشی تازه باز کرده بود یک سرویس طلای قشنگ براش گرفتم همونجا انداختم سر و گردنش…طفلی هیچچی نداشت حتی گوشواره…یعنی سوراخ گوشش هم داشت دیگه کور میشد از بی گوشواره ای…گفت نمیخواد…گفتم اگه حرفی بزنی نه من نه تو…فقط امروز ساکت باش…گفت چشم…بردمش بازار مرکزی…هرچی برای خودش و دخترش لازم بود چندتا خریدم…گفت زیاده…گفتم فقط ساکت باش…علاقه ای به فیلم نداشتم فقط برای اینکه آروم بشم و عقده قدیمیم که دلم میخواست با عشقم بشینم سینما فیلم ببینم دستش توی دستم باشه رو در بیارم…رفتم سینما…اصلا حوصله حرف زدن نداشتم…گفت بهمن بریم خونه ات…گفتم مادرم هست حوصله ندارم…گفت خونه خودت…میخوام تنها باشیم…پاشو عزیزم…فداش بشم دلم مرد خودمو میخواد…پاشو نشین اینجا…خونه خودت تلویزیون داری ازین بهتر و بزرگتر. پاشدیم الکی دور میزدم…دیدم گوشیم زنگ خورد خواهرم بود قطع کردم…زنگ زدن گوشی سمیه تا میخواست بگم جواب ندی…‌وصل کرد.جواب داد…گفتن رویا به هوش اومده…حالش خوب شده…گفتم خدا را شکر.فقط خونش گردن من نیفته…گفتم قطعش کن…گفت برگردیم بیمارستان…گفتم نه تا اونا هستن نمیخوام برگردم…گفتم زنگ بزن دخترت بیاد دم در.‌عمادم بیاره…زنگ زد بهش…آوردش… مادرم گفت کجا میری بهمن من چیکار کنم.گفتم هیچچی دخترات با دامادهای مفت خورت اومدن تنها نیستی…بیشتر فتنه درست کن…بچه ها رو برداشتم. رفتیم آپارتمان خودم نه دوستم…گفتم برین بالا تمیز کنید تا بیام…سمیه رو با بچه ها و خریدها بردم بالا برگشتم ناهار بگیرم.چند تا پیتزا گرفتم برگشتم…

دیدم واقعا خونه با زن وبچه قشنگه…دیدم تمیز چایی آماده خونه توی۱ساعت برق افتاده…سمیه حموم بود.دخترش می‌خندید.گفت من جای تو بودم توی حموم خفتش میکردم…گفتم قرار نبود بی ادب بشی ها…ببین تو هم عین دخترمی من بابای خودت بدون.گفت بخدا تو از بابا هم برام عزیزتری.چرا اینقدر زحمت کشیدی…چقدر چیز میز خریدی…گفتم مامانت خریده من نگرفتم…پول اون بوده برات گرفته…گفت مامانم گورش کجا بود که کفنش باشه…گفتم اشتباه نکن من اگه هوای مامانت رو دارم چون خیلی دوستش دارم.باعث و بانی تمام پیشرفتم این دختر بود…زندگی من بود…من مادامی دوستت دارم که احترام مادرت وخیلی داشته باشی…ببین الان شرایطش با من خوبه ولی زمانی که پول نداشت منو نداشت هیچچی و هیشکی رو نداشت هم مواظب تو بود و برات کار می‌کرد… گفت خب وظیفه اش بود میخواست بچه نیاره.گفتم نه نشد دیگه میتونست تو رو بزاره پیش خانواده پدریت اونها که بودن…چرا نذاشت…گفت آره راست میگی…گفتم پس دختر خوبی باش منو مادرت هم همه کار برات میکنیم…پاشو چایی بیار.گفت باشه بابای خوب و جدیدم…خندیدم…عماد گفت اینو چه زود فامیل شد.‌بابای خوبم…این فقط بابای منه.‌گفتم هم رو دوست داشته باشین…گفت بابا من پلی استیشنم یادم رفته بیارم. بچه های عمه اونجا خرابش می‌کنند.گفتم برات جدیدش رو میخرم…سمیه از حموم اومد بیرون…لباس جدید شیک و پیک ناز و خوشگل موها بلند و ناز…مشکی قشنگ…تا اومد بیرون.حتی عماد گفت خاله سمیه رو باش چی ناز شده.گفتم سمیه پیتزاها رو بیار بچه ها بخورند فک کنم الان هم سرد شده باشه…‌خودشم اومد کنارم…بعد ناهار بچه ها رفتن اتاق خودشون من و سمیه هم رفتیم اتاقمون روی تخت دراز کشیده بودم.

اومد پیشم دمرو دراز کشیده بود اومد بالا خودشو کشید انداخت روی من…گفت بلدی خطبه صیغه بخونی گفتم نه ولی توی اینترنت هست.گفت بخون.دائمی شم بخون…میخوام دائم پیشت باشم…گفتم باید باهام بیای آلمان.گفت باز که افتادی روی دنده لج…گفتم من اینجوریم دیگه…گفت لوس نشو سن وسالت برای لج و لجبازی زیاده…بخون صیغه رو وقت نداریم…میخوام زنت بشم کنارت باشم هر کی هرچی میگه دیگه برام مهم نیست.چون میدونم از دستت میدم…گشتم توی نت صیغه رو پیدا کردم خوندمش…ولی مهرش همین اپارتمان رو کردم بله نمی‌گفت… مجبورش کردم…نوشتم کاغذ دادم بهش…گفتم بهش فکر نکن…اثر انگشتم روشه…نترس من ازینا زیاد دارم…بلند شد آروم تاب و شلوارش و در آورد.فقط با شورت و سوتین ناز لیمویی بود.اولین بار بود لخت میدیدمش. چقدر سفید بود رفت در رو قفل کرد…اومد پیشم.یک کوچولو آرایش داشت…نزدیک۴۰سالش بود اما اینقدر سینه هاش سفت و قشنگ بودن که نگو.معلوم بود زیاد ازشون کار نکشیده…خیره نگاهش میکردم…خودش همه رو در آورد. رفته بود حموم شیو کامل کرده بود‌‌.گفت چقدر نگاه میکنی خجالت میکشم…آروم اشکم اومد.گفتم سمیه۲۰سال طول کشید تا این لحظه رو ببینم.گفت میدونم عزیزم…الان دیگه نگران نباش.من مال تو هستم.پیش توام…مگه فقط میخای نگاهم کنی چرا بغلم نمیکنی.گفتم نگاهت سیرابم میکنه.اومد پیشم آروم شلوارمو کشید پایین‌‌…تا خط بخیه ها رو دید گفت وای خدا چکار شده چقدر زیاده…گفتم آره هنوزم درد دارم…گفت برای همینه هنوز پات لنگ میزنه؟گفتم آره.شورتم و کشید پایین بهم نگاه کرد.گفت وای چی ناز خوابیده…میخوام بیدارش کنم…چی مث مار آروم خوابیده…چی کلفتم هست…سرش و نگاه چی ترسناکه…بهمن حواست هست که من چندین ساله رابطه نداشتم نمیتونم زیاد تحملش کنم.گفتم من هم مث تو هستم…گفت نه چرا تو که متاهلی…گفتم مامان و خواهرم به رویا یادداده بودن که باید منو تشنه خودش نگه داره که تو کف بمونم یکوقت هوس زن دیگه نکنم…گفت وا چی احمقند…خب اینجوری که مرد از خونه فراری میشه میره دنبال یکی دیگه…گفتم اینها از محبت زیادی من به رویا سوءاستفاده کردن…این احمق هم به حرفهای اونا گوش میداد.گفت مهم نیست الان من وتو هستیم فکر بد نکن.بیا منو بغلم کن گرم شم…دستش و گذاشت روی کیر من لبامو بوسید.گذاشت توی دهنش…میخواست ساک بزنه…گفتم نه سمیه گفت چرا مگه بدت میاد گفتم نه عاشق اینکارم…ولی نمیخام انجامش بدی…گفت آخه چرا…مگه چی شده.گفتم اختلاف منو رویا ازین جا شدت گرفت.چندوقت بود رابطه نداشتم مریض بودم…خودش اومد شروع کرد ساک زدن…من زود ارضا شدم نفهمیدم ریخت توی دهنش…هر چی فحش عالم بود بهم داد…دلم نمیخاد باتو هم این اتفاق بیفته…گفت نه عزیزم خاک تو سر رویا کنند…من اتفاقا میخام شیره جونتو بیرون بکشم و بخورمش…فقط چشماتو ببندو به هیچچی فکر نکن…گفتم پس بچرخ طرف من.من هم میخام ببینمش.گفت خب خجالت میکشم که…گفتم روس نشو…اومد بالا کوس ناز و کوچولوش جلوی صورتم بود‌…زبونم و زدم به نازش…آه قشنگی کشید…گفت وای بهمن بخورش چقد دلم آروم شد‌دوباره عزیزم ادامه بده…آی خدا چی خوبه…اومده بود بخوره…وقتی براش خوردم سرش و گذاشته بود روی کیر من کوسش و داده بود عقب می‌مالید دهن من‌…من هم سنگ تموم گذاشتم براش…کیرم هم مث سنگ شده بود…گذاشت دهنش چقدر قشنگ میمکدش…اومد پایین تخمها رو گذاشت دهنش…یک لیس زد از پایین تا بالا.‌از روی صورتم رفت کنار.‌رفت نشست روی کیرم آروم آروم خودشو میداد پایین جا نمیشد داخلش…گفت کمک کن عزیزم فشارش بده…من هم آروم ضربه زدم رفت توش.‌جیغ کوچولو زد‌‌.گفتم هیس ساکت…گفت باور کن عین شب اول ازدواجم درد داشت…سرش کلفته جرم داد…خودشو ول کرد روی من…تا تهش فرو کرد به خودش.خم شد روی من چی لبی میداد…آوردمش روی تخت خودم رفتم روش فرغونی محکم چندتا تلمبه سنگین زدم بهش…دهنش رو محکم با دست گرفته بود.‌ولی توی چشماش شهلا بود شهوت بود.‌کیر رو در آوردم روش پر آب کوس بود انگاری بستنی آب شده بود روش…گفتم برگرد عزیزم…گفت باشه…تاب خورد…چی کون تپل و سفت و کوچولویی داشت…فک میکردی دختر ۱۴ ساله میکنی اینقدر ترو تازه بود‌.کمر باریک کون تپلی کوچولو‌…سوراخ عقبش تنگه تنگ پلمپ پلمپ…خم شدم لیسیدمش زیاد…گفت مرسی عزیزم…بخورش زیاد بخور…تموم نمیشه هرچی بخوریش…مال خودته…دوباره کردم توش…محکم تلمبه زدم شکر خدا از من زودتر تخلیه جنسی شد.‌ولو شد روی تخت…گفت ممنونتم بهمن جون…جون تازه گرفتم.دیگه داشت اینکارا یادم میرفت‌‌…گفت حالا بر میگردم از جلو محکم تر بکنش…خیسه خوشم میاد…گذاشتم توش خودم نزدیک ارضا شدنم بود محکم تلمبه زدم…‌آبم اومد همش رو ریختم توش…کشیدم بیرون.سریع گرفت دهنش مکیدش.‌گفت چقدر آبت کم بود‌‌.گفتم کجا کم بود یک لیوان ریخت توی کوست…گفت وای خدا من تازه پریودیم تموم شده بخدا حامله میشم…گفتم خدا کنه…من که از خدامه.اگه حامله

بشی نمیرم آلمان…گفت وای بهمن جواب دیگران و چی بدم…گفتم هیچچی…با شناسنامه مهر خوردت که ازدواج کردی میزنی توی دهنشون‌‌…گفت رویا چی.‌گفتم دادگاه بهم اجازه ازدواج مجدد داده قانونیه…گفتم فردا صبح محضریم. میخوام یک بچه خوشگل برام بیاری…گفتم نه ۳تا بیاری.گفت وای چی خبرته.مگه جوجه کشیه…گفتم تو خوشگلی میخوام ازت ده تا بچه داشته باشم…خندید گفت دیوونه…گفتم بریم حموم گفت برین.توی حموم تو وان بغلم بود…گفت بهمن رویا رو طلاق نده زن خوبیه واقعا دوستت داره خواهرات و مادرت مریضن.ذهنشون خرابه…گفتم میدونم ولی این اون روز بدجور بهم فحش داد…خیلی خرابم کرد…الان میگه چون تو زود ارضا شدی من موندم یک لحظه دیوونه شدم جنون آنی بهم دست داد…هورمونهام بهم ریخت نفهمیدم چی گفتم…گفت راست میگه…اون میخواسته تو هم باهاش ور بری ولی تو که آبت اومده اون ناراحت شده…نمیدونسته بهت چی بگه به اینکه آبت دهنش ریخته گیر داده…ببین وقتی تو منو سیرم نگه داری از همه چی من هم چشمم دنبال چیز دیگه نیست…خیالم راحت میشه…ولی وقتی همش نگران کمبودم هستم چشم ودلم به کار نمیره…مسئله که فقط مالی نیست…جانی جسمی روحی آدمیزاد باید همه جوره خیالش راحت باشه و ارضا بشه‌‌…گفتم اگه باشه اذیتت میکنه…گفت اشتباه میکنی اون مادرته که با اون آبجی بزرگت عفریته.اذیتت می‌کنند.اون زن ساده ایه. این کارا رو اصلا بلد هم نیست.

توی وان دوباره باهام بازی می‌کرد ریزه میزه بود قناری نازی بود…موهای خوشگلش می‌ریخت رو صورتم…اینقدر باکیرم بازی کرد که دوباره بلندشد…اومد بیرون گفت بشین لب وان…نشستم لبه وان…نشست پایین پام.شروع کرد ساک زدن…گفت اومد نترس بپاش توی دهنم خب…گفتم ناراحت نشی ها گفت بهمن لوس نشو…یکربعی بازی کرد و خورد…آبم اومد همشو خورد.خندید…بلندشدیم شستیم اومدیم بیرون…لباس پوشیدیم…گوشی‌ها رو روشن کردیم…رفتیم اتاق بچه ها خواب بودن…ساعت۳ بعدازظهر بود…گفتم بریم بیرون…بردمش محله خودمون…گفت میری خونه خودت گفتم نه…بردمش سالن زیبایی که رویا می‌رفت… خانومه منو می‌شناخت.‌برای پسرش کاری انجام داده بودم کارستون. که اینجا جای گفتنش نیست…بسته بود.بهش زنگ زدم…با اولین زنگ برداشت خیلی احوال پرسی گرمی کرد‌‌‌…گفتم سیما خانوم کجایید گفت…چندتا مشتری دارم داخل سالن هستم ولی در رو بستم که کسی نیاد چون وقت ندارم.‌گفتم پس برم بعدا بیام…گفت بخدا مهندس اگه بری دیگه هیچچی برای هرکی وقت نداشته باشم برای تو زیاد دارم.‌گفتم پس دم در توی ماشینم…دیدم اومد بیرون.لامصب۵۰بالا داشت ولی چی دلبری بود.اومد توی ماشین.گفت مهندس خوبی کجایی خبرای بدی شنیدم.‌گفتم آره چندبار بلا سرم اومد‌گفت خدا نکنه تو حیفی.‌جون پسرم رو مدیونتم. گفت امرتون.گفتم این سمیه خانوم دختر عمه منه.عشق اول و آخر منه…چندسالی گمش کرده بودم‌‌…ولی الان دیگه پیش منه…میبریش یک‌جوری ناز ترش میکنی که نشناسمش. پولش مهم نیست.گفت…وای پس رویا چی…گفتم سیما خانم قرار نبود توی کارای خصوصی هم دخالت کنیم.‌شما پولتو بگیر…اون هم هست…گفتم نشنیدی میگن طرف شلوارش دوتا شده…گفت چرا خب.‌گفتم بهت که قبل رویا و مهرنوش فقط این بود.از بچه گیهام.اینو ازم گرفتن…گفت موردی نداره…گفتم ببین گفتم پولش مهم نیست…فقط ببینم چه میکنی.‌گفت این خودش خوشگل هست دیگه.ولی کاری کنم که هرکی دید…انگشت به دهن بمونه…گفتم دمتگرم…کارت و دادم به سمیه گفتم عزیزم فقط رمزشو میگی به سیماجون. گفت مهندس یک سری ست کامل لباس و کیف و کفش رسیده برام اون و چی گفتم مهم نیست…سیما خانوم ببینم چیکار میکنی.گفت کارت نباشه…پری دریایی تحویلت میدم…گفت اگه رویا بفهمه…گفتم مث اینکه نمیخوای مشتری راه بندازی…گفت نه بخدا…گفتم خب نگو بهش به هیچ کس نگو…حتی شاگردات. در ضمن فقط خودت روش کار میکنی نه شاگردات گفتم به چشم…فرستادمش رفت…عمدا جلوی سیما بوسیدمش.خجالت کشید…گفتم سیما جون ببین کارش تموم شد میفرستیش.به این ادرس‌.گفت بیمارستانه که.گفتم آره دیگه…گفت باشه. سمیه رو گفتم عزیزم این فضوله حواست باشه حرف زیاد ازت نکشه…فقط بگو زن عقدیشم…که برام حرف در نیارند. رفتم بیمارستان…دیدم همه نشستن منتظر من هستن…عمه و پسراشم اومده بودن…سلام علیک کردن…جواب همه رو دادم…دکتر خودش اومد جلو بعد از کلی احترام بنده خدا گفت بابات خیلی خوبه ولی خانومت…افسردگی داره…گفتم به درک مهم نیست…گفت آخه مهندس گناه داره…گفتم به خاطرش بدنم ۵۰تا بخیه خورد از روی پله ها پرت شدم دست و پام و گردنم شکست.الان دیگه چیکار کنم.خودش مقصره…همون موقع از طرف اداره و کارخانه دوتا دسته گل بزرگ اوردن‌‌.عمه اومد جلو گفت عمه جون سمیه کجاست گفتم نترس جاش خوبه‌.گفت آخه اینا‌گفتم ببین عمه به همه بگو آلان میگم…سمیه الان زن رسمیه منه.به خداوندی خدا کسی بهش چپ نگاه کنه یا بی احترامی کنه.می فرستمش اون جایی که عرب نی انداخت.‌الان بهترین آپارتمانم رو به نامش زدم.‌خودش و دخترش خونه من هستن…فقط دلم میخواد کسی چیزی بهش بگه.‌خواهرام فهمیدن منظورم اوناست.‌خواهر بزرگم گفت خدا شانس بده…گفتم خواهر جون مگه کم بهت رسیدم.وام خواستی بی نوبت گرفتی.پول کم آوردی بهت دادم هنوز پس ندادی بهم…شوهرت چپ کرد.من ماشینشو درست کردم…پسرت بیکار بود کار دادم بهش.‌داماد و دخترت سرکاری هستن که من بردمشون.هنوز چی میخوای.مادر جون برای تو بد و پسری بودم.چند بار فرستادمت مکه کربلا…هردفعه روز مادر میشه چند گرم طلا برات میخرم…هر وقت میام خونت چنان انباری تون رو ور میکنم که تا آخر سال خیابون نمیرین…ماشین شاسی کلاس بالا سوارین. چی میخوای دیگه…ولم کنید…الان فقط منم و سمیه.‌.وشما۳کله پوک داداشای سمیه بفهمم سوسه اومدین برای اون پسر عموی گردی و مفنگیتون.میدم چوب تو آستین تون بکنند…رضا گفت مگه کسخلیم پسر دایی.اون اولم اشتباه کردیم…دمت گرم ما خوشبختی خواهرمون رو میخوام…رفتم دیدن بابام. بلند شد نشست.گفت مبارکه پسر جان گفتم قربونت…گفت دیگه نمیری.گفتم بستگی به سمیه داره…فقط دعا کن زود حامله بشه…گفت اوه چی عجله…گفتم بابا دیر هم شده…من امروز تازه فهمیدم زن چیه.لامصب تمام هیکلش عشقه عشق…گفت مبارکت باشه…از اولم سهم خودت بود…گفت صداتو شنیدم خوب شد نسخ اینا رو کشیدی.‌دمتگرم باید زودتر میکردی.‌گفتم الانم مجبور شدم…برای اینکه مادرم دلش

نشکنه خراب نشه پیش بقیه رفتم پیشش…همون موقع مهدی رفیقم با بچه های وزارت رسیدن…گفت مهندس حاج خانوم خیلی وقته اینجاست…گفتم داداش بی‌زحمت میشه برسونیدش خونه.گفت بروی چشم…ببریدش خونه بزرگه ویلاییه خودم.کلید دستشه…گفتم مادرجون بقیه رو هم ببر…گفت نه پسرم میخوام برم خونه با عمه بعد یک عمر تنها باشم‌.حق با توست‌.من اشتباه کردم.تو زحمت کشیدی به سمیه برسی.آخرش هم رسیدی.‌گفتم ممنونتم…ولی نگفتی مبارک باشه‌…خندید بوسم کرد گفت مبارک باشه.ولی رویا رو طلاق نده بی کسه گناه داره…گفتم بزار ادب شه…خیلی بهم فحش بد داد بی ادبی کرد…پررو شده بود…عمه اومد بوسم کرد تبریک گفت…مادرم گفت بزار همه وایستیم ببینیم چی میشه بابات میگه من نمیخوام اینجا واستم.اون میخواد بیاد خونه تریاک بکشه.گفتم مگه هنوز میکشه.گفت مگه ترک کرد که نکشه…گفتم اون که سری آخر رفت مکه ترک کرد.گفت فرداش که برگشت کشید…گفتم دهنش سرویس فیلممون کرده…عمه بود.گفت تو هنوز این تیر و طایفه رو نشناختی پسر جان من بعد بیشتر میشناسی…گفتم ها مادر شوهر بازیت شروع شد.عمه خندید گفت ما یکعمره به زخم زبون این ننت عادت کردیم…مادر گفت پررو نشو دیگه پسرم رو بلندش کردین…گفتم مادر همه برین خونه میگم شام بیارند.گفت نه خونه همه چی هست آبجیها درست می‌کنند…گفتم پس همه برید خونه…اینجا شلوغه الان هم برو موندن بیرونمون نمیندازن.همه رفتن من موندم تنها رفتم پیش رویا خواب بود برگشتم اومدم سالن مهدی گفت داداش قضیه تبریک چی بود…گفتم بشین تا بگم…تقریبا لا سانسور تمام سرگذشتمو براش تعریف کردم. گفت مبارکه پس دوباره البته ۳باره داماد شدی…گفتم در اصل الان داماد شدم.رفتم پیش بابا.دکتر گفت حاجی خوبه خوبه‌فقط ما رو ترسوند‌‌الان هم فقط میگه میخوام برم خونه.‌گفتم بابا بزار سمیه بیاد باهم بریم.گفت باشه.می خوام عروسم و ببینم…تقریباتا۹ اونجا بودم میخواستم زنگ بزنم چرا نیومد‌.که دیدم یکی زد پشتم گفت بهمن.برگشتم گفتم جانم‌‌.تا دیدمش پشمام فر خورد‌‌…لامصب چی ساخته بود چی لباسی پوشیده بود‌‌انگار کوبیده بود دوباره ساخته بود…‌باور کنید اولش نشناختمش…پرستارا دکتر همینجور مات خوشگلیش بودن…موها هایلایت شده آرایش زیبا دلفریب کفش و کیف ست زیبا…گفت بهمن …گفتم جانم گفت این زنه پول نگرفت ها…گفتم چی…گفت پول نگرفت…گفتم اون بیشتر ازین بهم بدهکاره…گفت برای چی گفتم تو چکار داری نازنین من…چی شدی تو…بردمش پیش بابام…تا اینو دید گفت هی بابا تو میدونستی این خواهرزاده من چیه که یک عمر دنبالش بودی…پسر عجب سلیقه ای داری‌‌…گفتم خوبه گفت دمت گرم عالیه…بوسیدش بهش تبریک گفت…همون لحظه پرستار گفت جناب مهندس خانوم اولتون بیدار شدن…گفتم چی گفت خب اون خانوم اولتونه دیگه…گفتم ساکت باش…خندید رفت بیرون…رفتم لباس ای سی یو پوشیدم رفتم پیش رویا.‌سمیه اومد پشت پنجره…از دور بهش اشاره کرد…گفت گرفتیش گفتم آره… آروم گریه کرد. گفت میدونستم خونه خراب میشم.ولی میدونم خودم هم مقصرم.گفت میخوای طلاقم بدی.‌گفتم نه بهت گفتم یا هر دو یا هیچ کدوم…گفت تو که میخواستی بری آلمان اون املاکی گفت…گفتم یا باهم یا هیچ کدوم…گفتم من که بی‌غیرت نیستم.زن خوشگلمو تنها بزارم…درسته بی ادبی منو دوست نداری ادا در میاری ولی من دوستت دارم روت هم تعصب دارم…تمام این کارها برای ادب شدنت بود‌.خوب شو باهم بریم گردش.‌

گفت دروغ نگی بیام بیرون طلاقم بدی.من تنهام کسی رو ندارم…گفتم اولا خدا رو داری دوما من و عماد هستیم…بعدشم ارتش ننه من همه پشت تو هستن.گفت اونا حزب بادن.همونا بدبختم کردن…بهمن اگه میخوای بیام بیرون طلاقم بدی بزار همینجا بمیرم‌.گفتم نه بجان عماد نمیخوام از اولم نمیخواستم…ولی تو بهم خیلی فحش دادی…گفت ببخشید خودم وقتی تو رفتی تازه فهمیدم چه گوهی خوردم چی غلطی کردم…دستشو گرفتم بوسیدم…گفتم زود خوب شو این قوم مغول ریختن خونه ات دارند چپاول می‌کنند… گفت ولش کن تو مهمی…بهمن عماد و بیار پیشم…گفتم ظهر آوردم خوب نبودی نذاشتن ببینیمت…زود خوب شو بابام خوب شده دارم میبرمش بیرون…گفت امشب میای پیشم گفتم آره… پس فک کردی تنهات میزارم…گفت بیا جلو رفتم جلو گفت لبای قشنگتو بیار.‌گفتم زشته.گفت بیار بوسم کرد‌‌…لباش خشک شده بود…دکتر اومد گفت انشالله همیشه به خوشحالی…گفتم ممنون.دکتر مواظب این ناز نازی من باش…من برمیگردم…به سمیه گفتم میری پیش مامان و داداشات یا بریم بچه ها رو برداریم بریم خونه پیش همه…مادرم همون موقع زنگ زد گفت بچه ها و بابا رو بیار امشب اینجا خونه خودت منتظریم…پدرم رو برداشتم .با اجازه و تعهدی که برای سلامتیش خودم دادم…رفتیم دنبال بچه ها…میوه و شیرینی گرفتم رفتیم اونجا…ساعت ده بود…پدرم گفت صبر کن الان میام…یک جواهری اونجا بود یارو داشت می بست.در زد رفت تو برگشت برای من و سمیه حلقه خریده بود…رفتیم خونه…همه بودن.دختر سمیه هم تیپ زده بود وحشتناک…همه تا ما وارد شدیم کپ کردن حتی عمه و بچه هاش تا الان فک نمیکردن سمیه به این خوشگلی باشه…همه بلندشدن دست زدن هورا کشیدن…بابام حلقه ها رو داد مادرم و عمه گفت بدین بهشون…برادراش مات مونده بودن.‌تیپ و آرایش و طلا جواهرات سمیه خواهرامو هم گیج کرده بود‌از چشماشون…حسادت می‌ریخت… یک کم زدن رقصیدن.بعد شام بابام برای خودش بساط وافور آورد و با داداش بزرگه سمیه شروع کردن کشیدن.عمه واقعا ترک کرده بود‌‌.به رضا گفتم فردا با مادرت داداشات و بابا ننه من میایید این محضر…الان صیغه است ولی فردا رسمی میشه…گفت چشم چشم…سمیه گفت بهمن من هم بیام گفتم بیا.بچه ها موندن ما رفتیم بیمارستان.از بیرون دیدم حال رویا بهتره اما چشماش پر غم بود…منو ندید…دکترش گفت حالش بهتره ولی همش توی فکره غمگینه.گفتم میشه ببینمش گفت آره ببینیش بهتره.تا بهش آرامبخش بزنم بخوابه.گفت الانم دیره ولی تو رو ببینه بهتره…فک می‌کرد بری نمیای…برات صندلی میزارم بشین کنارش دستشو بگیر دستت…وقتی اینکارو میکنی نبضش بهتر میزنه فشارش بهتر میشه…مهندس این خیلی تو رو دوست داره دروغ نمیگه ها.‌حیفه طلاقش ندی.‌گفتم نه چرا طلاقش بدم…چون تو که رفتی به پرستار من گفته بود تقاضای طلاق داده…برم بیرون طلاقم میده.گفتم نه نگهش می دارم.بخدا میخوامش…گفتم من میدونم یک‌جور به اون بفهمون که باور کنه…دوباره لباس مخصوص پوشیدم رفتم پیشش.دکتر به سمیه گفت اگه شما رو نبینه بهتره…گفتم عزیزم یکساعت بهم مهلت بده پیشش باشم میام پیشت…پرستاره گفت بزارید بیاد پیش ما…رفت اونجا‌‌…من رفتم پیش رویا…تا منو دید چشماش برق زد گفت واقعا برگشتی…گفتم مگه بهت نگفتم برمیگردم.گفت خب خیال کردم…امشب با سمیه ای نمیای‌.گفتم دیوونه از اول گفتم اول تویی بعد اون.تو خودت شلوغش کردی‌.گفت بخدا تقصیر مامانت بود.‌بپرس ازش من گفتم مامان بهمن گناه داره عاشقه بزار به عشقش برسه من تحمل میکنم.اون گفت نه خودتو بدبخت نکن…اینها خونه خراب کن هستن.بیاد بهمن تو رو ول میکنه…گفتم بهش نگو عزیز دلم…چندوقته خون به جیگر شدیم…تو رو خدا زود خوب شو…گفت بهمن بردیش پیش سیما…گفتم آره…گفت نپرسید این کیه گفتم چرا پرسید…گفتی کیه…گفتم خانوم دوممه. گفت وای آبروم رفت.‌گفتم میفروشم ازون محل میریم جای ديگه… گفت راست میگی گفتم بخدا.‌فقط بگو آپارتمانی یا ویلایی.‌گفت ماکه ویلا داریم.آپارتمانی بزرگ بگیر دوطبقه پیش هم باشیم…من از تنهایی میترسم این چند شب دلم داشت میترکید…گفتم ببخشید دیگه.‌دیگه تنهات نمیزارم.گفت طلاقم ندی ها که همون روز خودمو راحت میکنم…گفتم قسم خوردم به جان عماد پسرم طلاقت نمیدم.چرا باور نمیکنی…گفت میترسم آخه‌.تو دیگه سمیه رو داری منو میخوای چیکار…گفتم ابله گفتم اول تو بعد اون…گفت راست میگی گفتم خیالت راحت بگیر بخواب.فردا خوب شی بیام دنبالت بریم خونه ببینیم اینو بفروشیم گفت باشه.دستشو گرفتم دکتر اومد توی سرمش. آمپول زد چند دقیقه بعد گرفت خوابید…گفتم دکتر لازمه اینجا باشم…گفتم نه.اون از الان خوابه تا ۷صبح…به پرستارا می‌سپارم صبح بلند شد بهش برسن…که اگه پرسید بگن شما الان رفتی خونه شب اینجا بودی.بزار خوشحال شه…درضمن صبح تا ۹میفرستمش توی بخش…گفتم بفرستش اتاق خصوصی…گفت بروی چشم…رفتم سمیه رو برداشتم …رفتم…خونه…بچه ها نبودن خیالم راحت بود…هم رسیدیم خونه سریع لباس

کندم.بوسیدمش.خندید…اومد پیشم رفتیم روی تخت…بلندش کردم آوردمش توی بغلم هرچند جای بخیه هام درد میکرد اما انقدر دلم میخواست بغلم باشه…باور کنید دیگه به تموم آرزوهام رسیده بودم…بالش گذاشتم زیر شکمش کونش قنبل شد…گفتم تکون نخوری ها…گفت بهمن این بی‌پدر بهش گفتم بدنمو شیو کردم.ولی تموم بدنمو اپیلاسیون کرد…خیلی سوخت ولی نمیدونم چی زد بهم مجبورم کرد دوش هم گرفتم…گفتم خوب کاری کرد بدنت بوی عطر گل یاس میده…وای دیدم کونش برق میزنه…رفتم ژل لوبریکانت خودمو آوردم… خالی کردم روی سوراخش…گفت نه نمیخوام میخوای با اون کیر عجیبت منو جر بدی بخدا صبح باید محضر باشیم.نمیتونم بعدا بشینم.اون شوهر عوضیم چند بار از پشت کرد…چند هفته مریض بودم…گفتم باشه نمیکنم…هر وقت تو بخوای.گفت چی زود عقب میکشی.خب شاید دارم برای تو ناز میکنم.گفتم میترسم تو هم ناراحت شی بهم فحش بدی.گفت وای این رویا چی گفته بهت که تورو از سکس دل زدت کرده…گفتم دل زده شدم ترسیدم.من دوست دارم توی سکس با یارم رفیق باشم زوری نباشه احترام باشه…همزمان هردو کیف کنیم…ولی اونجوری شد.گفت نترس عزیزم من اونجوری نیستم…بکن کیف کن.‌فک کنم سوراخم بی حس شده…رفتم روش از پشت سرش و پشت گردنش بوسیدمش…آروم گذاشتم دم کونش خودش با دستاش بازش کرد.دادم توش.گفت وای مامان…چقدر دردم میاد وای پاره شدم.‌گفتم درش بیارم گفت نه.بدتر میشه. نگه داری بهش عادت کنه…گفت لامصب اینقدر کلفته مگه میشه بهش عادت کرد.بعد میگه فحش ندین…کشیدم بیرون از خنده روده بر شدم…گفت قربون خنده هات خب اندازه کدو تنبله چطوری بره توی این سوراخ.باور کن نمیتونستم نفس بکشم. گفتم قنبلش کن خوشگل خانوم.گفت وای اینجوری که میمیرم…گفتم جلو عقب نه…گفت باشه دمتگرم…گذاشتم دم کوس کوچولوش تف نزده با تمام قدرت کردم توش…جیغی زد که نگو…گفتم وای آبروم رفت چکار میکنی…گفت بهمن بخدا رحمم اومد توی شیکمم…پاره شدم.گفتم وای معذرت میخام خیلی اینجوری دوست داشتم…گفت بزار چندوقت بگزره بهش عادت کنم بعد‌…این خیلی بزرگه…گفتم بیا اصلا نمیکنم…هرجات بزارم دردت میاد…گفت نه بکن آروم بکن…خلاصه که باز هم ریختم توش.دوش گرفتیم تا صبح خوابیدیم…صبح ۷زنگ زدم خواهرم بره پیش رویا،گفتم من خسته شدم تا صبح بودم…گفت باشه رفت اونجا…من با سمیه با مدارک رفتيم محضر پدر مادرم بودن…عمه و پسراش هم بودن…مهریه همون آپارتمان و دادم بهش…بازم مادرم خیلی حسودیش میشد…عمه و پسراش تو کونشون عروسی بود…عقدش کردم دیگه راحت شدم…رفتم بیمارستان…رویا توی اتاق بیرون بستری بود…خیلی بهتر بود.‌رفتیم تو طفلکی تبریک گفت…سمیه گفت زود خوب شو…باید باهم حساب اینو برسیم…گفت بهمن با آبجیت برین بیرون من باسمیه کاردارم. رفتیم بیرون دیدم صدای گریه اش میاد…گفت من میدونم مخاد طلاقم بده لج کرده.توی دادگاه گفت که این قصد جونمو کرده میترسم باهاش زندگی کنم…گفت نه اون دوستت داره…با من قرار کرده یل هردو یا هیچکدوم…میدونی اگه باهاش ازدواج نمیکردم دست هیچکدوممون بهش نمی‌رسید داشت می‌رفت آلمان…اگه می‌رفت… من تو باباش از غصه دق می‌کردیم… خودشم اونجا دووم نمیاورد‌.گفت خیالت راحت…گفت ولی هنوزم میخاد خونه رو بفروشه…گفت منتظره تو بیایی…بریم. یک خونه آپارتمانی بگیریم کنار هم باشیم…گفت خدا کنه…همونجا زنگ زدم وکیلم گفتم تموم پرونده های طلاق منو بیاره…گفت هنوز تکمیل نیست گفتم مهم نیست…اومد آورد.‌بردن توی اتاق گفتم لعنتی چرا باور نمیکنی اینم از تمام کاغذهای دادگاه…پاره کردم اشکاش میومد…گفتم خیالت راحت شد. گفت الان آره.گفتم پس خوب شو جوش نزن فشارت نره بالا بیا بیرون برم سر زندگیمون دیگه…چرا حرف منو هیچ وقت باور نمیکنی.اخه من کی بهت دروغ گفتم که این بار دومش باشه. گفت من بخاطر کارای خودم میترسم که منو نبخشیم…گفتم بخدا من به گذشته دیگه فکر نمی‌کنم… فقط خوب شو بیا بیرون…الان نگرانیم فقط تویی…اگه نیایی بیرون ماه عسل میخام ۵نفری بریم ترکیه ولی نباشی۴نفره میریم…گفت مگه چندتا زن داری…گفتم خل و چل منو تو و عماد…سمیه و دخترش میشیم۵تا دیگه…همون موقع صدا ازپشت سرم اومد وای دمتگرم عمو بهمن…ایوالله ترکیه…خاله تو رو خدا زود خوب شو.همه زدن زیر خنده…،پشت سرم همه بودن.سمیه گفت خاک تو سرت کنند که آبرومو بردی…گفت مامان دیگه.

چند روز بعد رویا مرخص شد دور و بر ماهم خالی شد…خونه رو بی دردسر با یک ساختمون ۴طبقه بزرگ عوض کردم…سمیه با دخترش بود.رویا با پسرم…همه چندروزی رفتیم ترکیه برگشتیم.رویا گفت بهمن بهم قول دادی بریم کانادا…گفتم عزیزم میدونم.ولی بخدا یکسال خیلی عقب افتادم خیلی مرخصی گرفتم…کارخونه هم هست…گفت پس من چیکار کنم…گفتم میخوای خودت بری بفرستم… گفتم تنها…نمیترسی برنگردم…گفتم اونش با خودته…گفت برات مهم نیست گفتم چرا نباشه…اگه دوستم داشته باشی برمیگردی اگه هم نه داغ به دلم گذاشتی…اولی رو که فرستادم تو زرد از آب دراومد…اونم برای مادرش رفت…گفت نه نمیرم یابا هم یا نمیرم…گفتم شاید یک سال بیشتر طول بکشه.گفت باشه تو مهمی…برم اونجا بگن شوهرت کو چی بگم…یک ماه نگذشته بود صبحی من پیش رویا بودم‌‌…سمیه اومد بالا گفت بهمن بیا پایین کارت دارم…رویا گفت چیزی شده سمیه جون گفت نه بخدا…با من کار دارم. گفتم چیه بگو.با چشم اشاره کرد به رویا.ولی دیر شد رویا فهمید…گفت باشه من میرم بیرون…سمیه گفت نه پیش تو میگم…گفتم بگو دیگه کشتی منو…گفت بهمن رویا من فک کنم حامله ام…گفتم چی نه بابا.دمت گرم…رویا گفت خب مبارکه.آفرین…من که عرضه نداشتم ولی دم تو گرم…گفتم چرت نگو…برای اونم فکری کشیدم…یک زنه جوونه شوهرش زندانیه جا نداره از شوهرش اجازه رسمی گرفتیم…پول خوبی بابت دیه دعواش دادم بهش…ولی رحم زنش اجاره شده برای شما منتظر دستور دکتریم…گریه کرد گفت پس چرا بهم نگفتی.‌گفتم سورپرایزت کنم که دیدم الان خبر سمیه رو شنیدی ممکنه دلت بشکنه بهت گفتم…بخاطر همین نبردمت کانادا…سال دیگه ۷نفری میریم…کانادا…خلاصه که دوستان بدست آوردن هر چیزی زحمت داره مفت نیست باید جوونیت رو بدی ریاضت بکشی تا بهش برسی…انشالله همتون به هرچی میخواهین برسین.‌خداحافظ

نوشته: بهمنی

دکمه بازگشت به بالا