خواهرزنی که مال من بود، مال من شد مال من موند
سلام خدمت دوستان قبل از خوندن خاطره بنده یه نگاه کلی به داستان بندازین بعد بخونینش، چون خاطره ای که دارم مینویسم خاطره دوازده سیزده ساله و از اول همه چیو توضیح دارم که از کجا شروع شده و به کجا ختم شده،،، واقعی بودن و تخیلی بودنش قضاوتش با شماست ،مردم راست و دروغ هرچی رو خوب میفهمن
رابطه من و خواهرزنم مثل رابطه خیلیا نیست که حشرم زد بالا و خواهرزنم سرشو گذاشت روی شانه هام و گریه کرد و درد دل کرد و بعدش فورا لخت شد ، نه عزیزم هیچ زنی به فامیل خودش به سرعت پا نمیده و خیلی خیلی طول میکشه تا رابطه ای برقرار شه
پس اگه دوستان حوصله خوندن ندارن نخونن ولی قول میدم ازش لذت ببرین
اگه کسی دنبال خوندن قسمت سکسی داستان هستش میتونه به آخرای داستان مراجعه کنه و فقط اونو بخونه
بریم سروقت اصل ماجرا
توی اتوبوس نشسته بودم بعداز ی چرت سی چهل دقیقه ای بیدار شدم و فاکتورهای خریدمو درآوردم و پشت یکیشون مقدار خرید نقدی و چکی رو حساب کردم و تاریخ چک هارو نوشتم و یادم افتاد به خانوم خسروی زنگ بزنم(اسامی مستعاره،)
بعداز یکی دوتا بوق برداشت
سلام آقا سعید خوبی، چه عجب تماس گرفتن،
جانم در خدمتم
گفتم خانم خسروی فردا ، یا پس فردا کارهای جدیدم میرسه ، الان دارم از تهران برمیگردم گفتم خبرت کنم
خسروی: وای مرسی لطف کردی آقا سعید
من:خواهش میکنم خانوم انجام وظیفه کردم باعث افتخاره شما مشتری من هستین
خسروی:نه بابا این چه حرفیه ،شما لطف دارین
من:فدات شم خوشحال میشم زودتر ببینمت
فقط دردت به جونم تا سایزبندی و رنگ بندیش تکمیله بیا کارارو ببین
بعدا گله نکنی فلان رنگ و سایز رو میخوام،،خخخ
خسروی:چشم فردا ناشتا میام
من:نه بابا ناشتا چیه من میگم یا فردا یا پس فردا جنسام میاد بعد تو میگی فردا ناشتا میام
خسروی:نترس خرج رو دستت نمیزارم صبحونه میخورم و میام
من: اونو که در خدمتم ، صبحونه چیه بهترین رستوران در خدمت هستم فقط میگم نیای اینجا و کارام نرسیده باشه
خسروی: باشه همون پس فردا ناشتا میام
من:تو تا صبحونه رو گردن من نندازی ول کن نیستی،
خسروی: خخخ شوخی کردم قبلش زنگ میزنم
من: باشه فدات منتظرم،خدافظ
چند وقتی بود که بدجور روش کراش پیدا کرده بودم شب و روز تو فکرش بودم، بدجور خوشگل و خوش استایل و تودل برو بود،، لعنتی وقتی از پشت باسنشو نگاه میکردی میتونستی دوتا کف دستت رو بچسبونی به هم و وسط شکاف باسنش جاش بدی
دیوونم کرده بود ، مدتی بود دلیل زود زود خرید کردنم شده بود و هرچی هم که میخریدم واسه مغازه سعی میکردم باب سلیقه اون باشه
دیگه بعد از شش ماه سلیقشو میدونستم
وقتی هم زنگ میزدم سرصبح تا ساعت دو زنگ میزدم میگفتم نکنه شوهرش ساعت دو به بعد خونه باشه
اخه یبار ساعت پنج و شش زنگ زدم خیلی رسمی جواب داد، دلیلشم نپرسیدم
ولی وقتی زنگ میزدم سعی میکردم از کلماتی مثل دردت بجونم ، فدات شم ی جوری استفاده کنم که جاش باشه و نتونه اعتراض کنه
روز بعد جنسام رسید،
غروب بود که زنگ زد و از حرف زدنش مشخص بود کسی پیششه
خسروی:اقاسعید سلام جنسات رسید
من:اره رسید دارم میچینمشون، خواستم زنگ بزنم گفتم بذار فردا صبح زنگ بزنم نکنه الان نتونی جواب بدی
خسروی: اره اره کار خوبی کردی ولی وای بحالت اگه ازش بفروشی خخ
من:اتیکت زدم نوشتم تا خانوم خسروی نیاد فروشی نیست خخخ
خسروی:آفرین کار خوبی کردی،خخخ
فقط آقا سعید فردا با شوهرم میام ی وقت سوتی ندی تخفیف زیاد ندی خودمونی هم حرف نزنی باهام ، خودم تخفیف شو بعدا ازت میگیرم خخخ
من: باشه چشممممم
فعلا خدافظ مهدی توی حیاط پارکینگ الان میاد بالا خدافظ
من: فدات شم خدافظ مراقب خودت باش ، کارن هم بجان ببوس، مهدی هم بجام ببوس،،،
خسروی:کارنو چشم میبوسم ولی مهدیو عییی دلم دراد،عمراااا
خخخ
من:خخخ باشه خدافض
ی چیزای داشت اتفاق می گرفت، ادم خانوم بازی بودم بخاطر شغلم همه جور آدم دم دستم بود ولی این ی جور دیگه داشت دلمو میبرد جرأت مستقیم حرف زدن و قول و قرار و پیام دادن زیاد هم نداشتم،، فقط میدونست این زنگ زدنش خیلی خبرا پشتش بود
ساعت ده یازده روز بعد دیدم خسروی اومد داخل مغازه تا منو دید لبخند زد و گفت سعید سوتی ندی بدبخت میشم
منم توی دلم گفتم انگار ده دفعه زیرم خوابیده و سر و سری باهم داریم که اینجوری میگه ،،، گفتم چشم
(ی چیزی رو یادم رفت بگم،چند وقت پیش ی داستانی توی شهوانی خواندم که عنوانش این بود،،، من اینو آخرش میکنم،،، همین عنوان انگیزه شد که منم این خاطره رو بنویسم براتون)
همون لحظه گفتم بخدا من اینو باید بکنم
کمتر از ده ثانیه بعد ی اقایی پا به پای بچه ش داشت وارد میشد و داشت طرز درست گرفتن بستنی رو نشون بچه ش می داد و باهاش حرف میزد و وارد مغازه شد
واییییییی
وای ، وای خدای من چی میدیدم
داشت قلبم میومد توی دهنم
چندش آور ترین و منفورترین آدم زندگیم،،
بدذات ترین ادم زندگیم داشت از مغازه وارد میشد
مهدی بود
اره درسته مهدی، هم خدمتی دوران سربازیم
چشام داشت از حدقه در میومد، توی آسمان ها دنبالش بودم اینجا توی مغازه خودم دارم میبینمش
آرزو داشتم شوهر خسروی نباشه، ولی بود چون به محض ورودش خسروی گفت کارن مامان لباستو کثیف نکنی
گفتم بخشکی شانس
گفتم به به اقای،،،
چطوری اقا مهدی،خوش اومدی داداش بفرما
تا مهدی کارن رو به مادرش سپرد و اومد بغلش کردم و لپاشو غرق بوس کردم وانمود کردم از دیدنش به شددددت خوشحال شدم و دارم ذوق مرگ میشم،، کل خاطراتم با این حرومزاده جلو چشمم رژه رفت و از دیدنش به شدددت ناراحت و عصبانی بودم ولی مجبور شدم بخاطر زنش وانمود کنم بهترررررین اتفاق زندگیم رقم خورده
مهدی
مهدی همون هم خدمتیم بود که جفتمون با بهمن یه جا خدمت می کردیم،، توی دفتر رکن چهار پادگان ارتش
اون گروهبان وظیفه بود و من و بهمن سرباز وظیفه
اون ارشدتر از من،، من ارشدتر از بهمن
توی دو تا اتاق تودرتو که رییس رکن و معاونش و افسر عواید ( که من سرباز عواید بودم، ولی جمعی همین رکن چهار) دوتا درجه دار رسمی دیگه بودیم
من و مهدی کارمون بیشتر دفتری بود تایپ نامه، آمار آذوقه پادگان و گردان ها و آمار مهمات و صدور حواله بنزین به خودروهای پادگان که از پمپ بنزین پادگان بنزین تحویل بگیرن
بهمن همکارش امربری بود، صبحانه و ناهار و چای دادن به پرسنل
هر وقت میخواست مرخصی بگیره یکی باید جای خودش معرفی میکرد بعد میرفت که اکثر مواقع کسی قبول نمی کرد امربر شه و من بخاطر اطلاع از زندگی بهمن و داشتن پدر دیالیزی و غیره خودم کاراشو انجام میدادم و توسط بچه ها مسخره هم میشدم
نمیخوام وارد جزییات پادگان شم و بگم من فلان بودم و بهمان بودم ولی واقعا بخاطر کمبود بنزین فرماندهان گردانها مجبور بودن با سرویس تردد کنن بخاطر همین وقتی میومدن ساختمان ستاد، کلی خایه مالی منو ومهدی رو میکردن که زیر سبیلی حواله بنزین بهشون بدیم که توی در و همسایه با سرویس خصوصی تردد کنن بخاطر همین واقعا جایگاه خاصی داشتیم
ناگفته نمونه من به واسطهی پسر عموم توی رکن چهار بودم وگرنه سرباز وظیفه جاش همچین جایی نبود
مهدی بچه استان همجوار ما بود، منم بومی شهرستان خودمون،، مهدی نود روز ی بار مرخصی میرفت بچه های بومی مرخصی روزانه زیاد میرفتن
خدا نکنه کسی جیم میزد یا غیبت میکرد یا سیگار می کشید یا هر کار خلاف دیگه ای انجام می داد ،مهدی چنان زیرابشو میزد چنان بدگویی می کرد پیش سرهنگ ،،،، که نگو و نپرس
خودشو چنان سربه زیر و پاک نشون میداد انگار معصوم ترین ادم زندگیتو میدیدی،،
همون موقع هم بارها باهاش درگیر شده بودم
خیلیا باهاش درگیر شدن و ازش کینه داشتن ولی فایده ای هم نداشت
بیشتر کینه من از مهدی واسه زمانیه که واسه مرخصی نیمه اول و دوم عید قرار بود مرخصی بریم
جفتمون نیمه اول رفتیم
فرمانده قرارگاه که به ما مرخصی میداد به همه گفت بابت ی روز غیبت ده روز اضافه خدمت میزنه،،، مرخصی ما دست قرارگاه بود و قبلشم باید بلامانع از رکن هم می گرفتیم،،،
خلاصه من با ی روز غیبت برگشتم پادگان و تا آخر تعطیلات که کادریها میومدن پادگان باید نگهبانی میدادیم،، و مهدی با یازده روز غیبت برگشت
فرمانده پادگان ازش کفری بود ولی غیبتش باعث لطمه به سرهنگ رکن نشده بود و سرهنگ ،،، هم نذاشت فرمانده قرارگاه جاشو عوض کنه
چند روزی گذشت و مهدی نامه غیبت ما رو اماده کرد که بره واسه امضا که بفرستن رکن یک تیپ و بعدش واسه لشکر بفرستن و در پرونده ما در گروهان ثبت شه
خلاصه من دیگه پیگیرش نبودم
من سه روز اضافه خوردم و مهدی سی و سه روز
یک سال چند ماه بعد که مهدی ترخیص شده بود و نوبت ترخیصی من شده بود وقتی متوجه سی و سه روز اضافه خدمت خودم شدم که دیگه دیر شده بود و مهدی رفته بود و من مونده بودم چطور ثابت کنم که من یک روز غیبت کردم و مهدی یازده روز
خلاصه دستم به مهدی میرسید تیکه پارش میکردم ولی تنها کاری ازم برمیومد کونمو بذارم توی اب سرد و سی و سه روز بیشتر خدمت کنم،،تمام آرزوم این بود مهدی رو ببینم و ،،،،
(درحال تایپ همش تمرکز میکنم یهو اسمای اصلی رو به جای اسم های مستعار تایپ نکنم،، اگرم تایپ شد ببخشید دیگه، ولی مطمئن باشین اخر سر چند بار چک میکنم بعد میفرستم)
مهدی توی مغازه خودم بود و توی بغلم جا خشک کرده بود توی دلش داشت به من میخندید و من داشتم ماچ بارانش میکردم و بازم کونم داشت میسوخت، چون تمام نقشه م این بود به بهانه هم خدمتی بودن بهش نزدیک شم و خسرویو ی روزی بکنم و چون میدونستم توی شهر ما غریبه و از شهر ما زن گرفته احتمالا با من راحتتر جور شه و بتونم باهاش رفت و آمد داشته باشم،، هرچند من مجرد بودم و اون متاهل
خلاصه بعد از کلی حال و احوال و سراغ اینو و اونو گرفتن و خاطره تعریف کردن واسه ندا خانوم و همدیگرو شاهد قرار دادن ،، ندا خانوم هم از موقعیت استفاده کرد و مثلا چون با شوهرش رفیق هستم دیگه راحت تر لباس پرو میکرد
وقتی ندا می رفت اتاق پرو و از لای در خودشو نشون مهدی میداد که سلیقه مهدی رو بپرسه منم زیر چشمی میدیدمش
ندا هم از گوشه چشم حواسش به من بود و وقتی مهدی حواسش نبود حالت پانتومیم میگفت چطوره به تنم؟
منم با کله میگفتم اره یا نه
جالب بود نظر من و مهدی خلاف هم بود و بعضی وقتا هم از دق دلم اگرم خوب و مهدی هم میگفت خوبه میگفتم بده
ندا همون چیزایی که من گفتم خوبه رو گفت خوشم میاد و خرید کرد
شماره مهدی رو گرفتم و این شد شروع رابطه من و مهدی
تمایلی به رابطه با مهدی نداشتم قصدم بیشتر نزدیک شدن به ندا بود و اینکه رابطمو با مهدی اینقدری جلو ببرم که اگه ی روزی من و ندا رو باهم دید جا نخوره و شک نکنه،،، بشدتتتتت هم ازش متنفر بودم
رابطه خاصی هم با مهدی برقرار نشد، چند باری هم که زنگ زدم و دعوتش کردم خونه بهانه آورد و گفت راضی به زحمت مادرت و خانوادت نیستم ایشالله متاهل که شدی مزاحمت میشم من هر دفعه از دفعه قبل بیشتر ازش متنفر میشدم و هیچ وقت هم اون منو دعوت نکرد وگرنه با کله میرفتم و اینقدر کادو میبردم که کف کنه، چند باری هم که مجردی دعوتش کردم نیومد ولی در کل دوسه بار دیگه با ندا اومد مغازم
اون شب که ندا و مهدی رفتن، ساعت دوازده و یک بود پیام اومد برام
ندا بود،،همون خانوم خسروی که سیو کرده بودم
اولش خیلی رسمی پیام داد و کلی معذرت خواهی و تشکر
بعدش میخواست رفتارای قبلشو ماست مالی کنه و بگه من اگه با تو راحت بودم چون آدم با شخصیتی بودی و هیچ وقت هیزی ازت ندیدم و منم آدم سبکی نیستم با همه راحت برخورد نمیکنم و فلان و بهمان
ولی وقتی بهش پیام دادم که واقعا برات متاسفم که زن همچین ادمی شدی و حیف تو نیست زن این شدی
کاش پیر دختر میموندی و شوهر نمیکردی
چند تا استیکر متعجب فرستاد
بعدش پرسیدم واقعا چقدر هول شوهر بودی که به این چندش جواب بعله دادی؟
چون قبلا بخاطر اینکه مخشو بزنم توی مغازه وقتی تنها میومد گفته بودم که ماشاالله خیلی خوشگلی و خوب موندی، یا آدم بیخیالی هستی که مشکلات زندگی روی پوست و روحیه ات تأثیر نداشته یا شوهرت خوبه که اینقدر خوب موندی
اونم در جواب گفته بود
واااا اقا سعید مگه من چند سالمه که میگی خوب موندی ، ضمنا ادم بیخیالی هستم و تو فکر هیچی نمیرم، ولی از لحاظ شوهر هم ، ،،بره بمیره مردتیکه،،
و همین جواب روزای اولش بود که فهمیدم دل خوشی ازش نداره و میشه رو مخش کار کرد
و اون روزیم که گفتم شوهرتو بجام ببوس جواب داد، عییییی دلم دراد
و همین شناختی که ازش داشتم بهم این جسارت رو داد که اینجوری باهاش حرف بزنم
قبلا ندا از اختلافاش با شوهرش و خانوادش حرفی نزده بود
ولی اون شب وقتی پرسید چرا اینجوری میگی مهدی که رفیقته
اونجوری که تو تحویلش گرفتی داداش ، داداشو تحویل نمیگیره
جواب دادم هرچقدر من تحویلش گرفتم بخاطر تو بود که تو دیگه راحت تر بیای مغازه من و از این به بعد هم میخوام بیشتر باهاش باشم که مشتری خوبی مثل شمارو از دست ندم
همه حرفام نشان از زدن مخ ندا بود
و ندا هم اینو میدونست و خودش هم داشت همراهی میکرد که مخشو بزنم وگرنه اعتقاد دارم زن و دختر تا خودشون نخوان کسی نمیتونه مخشونو بزنه
و شروع کردم از خاطراتم و اخلاق گوه مهدی گفتن
و لابه لای حرفای من هم ندا میگفت همین اخلاقو توی خانواده هم داره و زیر آب همه رو پیش این و اون میزنه و فوق العاده آدم موذی و آب زیرکاهی هستش و دلش ازش خون بود
ساعت سه و چهار صبح بود و من و ندا داشتیم پیام میدادیم
هر بدی مهدی رو که میگفتم ی خوبی ندا رو هم میگفتم
تا حدی با هم صمیمی سدیم که ساعت چهار صبح ندا گفت دردت به جونم برو بخواب فردا باید بری مغازه
برو فدات شم مراقب خودت باش،(ندا در کل خیلی خوش سر زبون بود و از کلماتی مثل فدات شم و قربونت برم و اینا استفاده میکرد)
ندارو کاملآ پخته بودم و مال خودم میدونستمش ولی هیچ حرفی از پیشنهاد رفاقت و دوستی نزدم و نشنیدم
ولی همه چی کامل و مشخص بود
نه سکس چتی در کار بود نه چی پوشیدی و چی پوشیدمو لباستو در بیار و لباسمو در میارم،، ولی اخرش وقتی سرمو روی متکا گذاشتم حس کردم کار نیمه تمومو تموم کردم
فقط باید رابطمو با مهدی شروع میکردم که قرار بود ندا مشوق رابطه من و شوهرش بشه و ما به هم نزدیکتر شیم و بعدش دیگه این من و ندا بودیم که باید رابطمونو پیش میبردیم اونم به دلخواه خودمون
من از مهدی تنفر داشتم، قبلشم همش فکرم این بود این خانوم خسروی رو بکنم،حالا هم با کردن ندا داغ دلم از مهدی کمتر میشد و به خواست دلم هم میرسیدم
از اون طرف هم ندا از خیانت و اخلاق گند مهدی و دست بزن داشتنشو و رفتار بدش با خانواده ندا (بجز پدر ندا) ،،،، دلش خون بود و این همه چیزو واسه ی رابطه محیا میکرد
خلاصه همانطور که قبلا گفتم هرچی تلاش کردم با مهدی رابطه برقرار کنم نشد و که نشد
و رابطه ما در همون حد مغازه باقی موند
ولی ندا بدون اطلاع مهدی میومد مغازه و از بی عرضه بودن من و خودش شاکی بود که چرا نتونستیم مهدی رو وارد رابطه کنیم چون خودشم در حدی که تابلو نباشه تلاش کرده بود ولی بینتیجه بود
رابطه من و ندا در حد لب گرفتن و مالیدن همچین چیزایی پیش رفت و دوبار هم قرار بود برم خونه ندا که نافرجام موند
تا اینکه دو سه ماهی گذشت و عروسی داداشم بود و ندا همش اه و ناله و نفرین مهدی میکرد که اگه با تو در رفت و آمد بود ماهم میتونستیم بیاییم عروسی داداشت
منم به ندا گفتم این دیگه آخرین نقشه منه اگه گرفت که خوب اگرم نگرفت که دیگه به درک ، کلا مهدی رو میذاریم کنار و رابطه خودمونو پیش میبریم
نقشه من این بود توی هفته آینده حتما با مهدی بیا مغازه تا اونجا مهدیو راضی کنم بیاد عروسی بابک داداشم
همین کار رو ندا انجام داد و من اینقدر التماس و خواهش کردم و قسم خوردم اگه اقا مهدی نیای عروسی داداشم منم روز عروسی داداشم میام مغازه و عروسی نمیرم، اصلا میام خونه شما و سر دلت میشینم
حالم از خودم دیگه بهم میخورد اینقدر اصرار کردم ، دوست داشتم کلشو بکنم،،
باور کنین ندا دیگه داشت خندش میگرفت چون خبر از تنفر من داشت و میدید چقدر تحویلش میگیرم و اسرار به اومدنش به عروسی میکردم،،
حتی گفتم اگه خانومت نمیاد خودت تنها بیا،،، مهدی بخدا خوش میگذره بیا دیگه کم ضدحال بزن
ندا هم گفت خب برو دیگه اقا سعید و ناراحت نکن دوست داره توی عروسی داداشش باشی
مهدی با بابک همزمان سربازی ی سلام علیکی داشت
اخرش مهدی راضی شد بیاد
همون روز عروسی ندا زنگ زد و گفت خبر بد دارم
و خبر بد ندا این بود مهدی گفته مادر و خواهرت مهمون ما هستن و نمیشه عروسی بریم و احتمالا همین حالا حالا هاست مهدی زنگ میزنه و میگه عروسی نمیام
مهدی زنگ زد و همون حرفایی که آمادگیشو داشتم زد و منم محکمتر دعوتش کردم و گفتم خواهرزن و مادرزنم باید بیاری
مهدی ابرومو نبر، کلی پز تورو دادم کلی کلاس گذاشتم جون کارن اذیتم نکن و بیا
بالاخره بازم سماجت من جواب داد و قرار شد اگه اونا قبول کردن بیان
منم مطمئن بودم ندا اونارو راضی میکنه
کلا مهدی آدم نچسب و گنده دماغی بود خودم مهدیو میشناختم و ندا هم اخلاقشو میدونست وگرنه ندا به من سفارش می کرد که زیاد اصرار نکن چون بهت شک داره و فکر میکنه ادم بدی هستی
خودم میدونستم جواب رد دادن به مهمونی و عروسی و دعوت مجردی از روی نچسبی مهدیه نه از روی اینکه به من یا زنش شک داشته باشه و با جواب رد دادن به من حلو من و زنشو بخواد بگیره
اتفاقا اصلا در مورد حجاب و رفت و آمد ندا به بیرون و رابطش با دوستاش و خانواده خودش و زنش حساس نبود و کاملا ندا آزاد بود
ی جورابی واسه اینکه خونه خالی داشته باشه و زنش موی دماغش نشه کاری به ندا نداشت
بهرحال گفتم فکرنکنین به من و ندا شک داشته،،کلا نچسب و رو مخی بود این مهدی
روز عروسی داداشم رسیده بود و لحظه به لحظه با ندا در ارتباط بودم که ببینم کی میرسن تالار
تموم رفیقام توکف ندا بودن
ارزوشون بود جواب سلامشونو بده، به کسی در مورد رفاقتم با ندا حرفی نزده بودم فقط پیش یکی دوتا شون گفته بودم بدجور میخوامش ولی هیچ رفتار و چراغ سبزی ازش نگرفتم و جریان مهدی رو هم از خیلی وقت پیش، شاید قبل از آشناییم با ندا به دوستام گفته بودم ،
همه دوستام مست بودن و منو سوژه کرده بودن
داد میزدن نترس بابا یا خودش میاد یا نامش(نامه اش)
سه چهارتا میز نشسته بودن و خیلیییی از فامیلای دیگه هم بودن که در حال پذیرایی شدن بودن و کلی از اقوام هم داشتن میرقصیدن (ما کورد هستیم)
یک دفعه نصفی از دوستام با حالت مستی در حالی که از خنده سرخ شده بودن و از کنار دهنشون مزه هایی که با مشروب میخوردن سر میخورد میومد بیرون داد میزدن
نترس بابا
و نصف دیگه رفیقام
با همون حالت جواب میدادن
یا خودش میاد یا نامش
نترس بابا
یا خودش میاد یا نامش
همه تالار داشتن به ما نگاه میکردن
تنها کاری که تونستم انجام بدم که لااقل فامیلا بویی نبرن این بود فرار کردم داخل حیاط تالار
همه دوستام به سفارش من منتظر بودن مهدی بیاد و دهنشو سرویس کنن و اینقدر مستش کنن که من کار خودمو بتونم بکنم
مهدی با ی پیرزن مهربون گیس سفید
و دو تا داف خوشگل قد بلند با لباسای خوشگل طرح ماهی وارد شدن
خودش و خواهرش ترکونده بودن
رفتم با پته پته کردن خوش آمد گفتم،وقتی دیدمشون اب دهنم خشک شد انگار اولین باریه که ندا رو میدیدم
ندا حالمو میدونست که چقدر کف کردم
من مونده بودم به ندا نگاه کنم یا فروزان خواهرش
دیونه شده بودم،، دوستامم دست بردار نبودن و اذیتم میکردن
داد میزدن یکی کم بود شد دوتا
یکی کم بود شد دوتا
توی اون شلوغی صدای باند و خواننده بعید بود کسی از قهقهه و سرو صدای اونا چیزی دستگیرش بشه
بعداز پذیرایی ندا و فروزان و مادرشو به مادرم و خواهرم و زن داداشم سپردم
و مهدیو به دوستام،،
دیگه فکر انتقام و اذیت کردن مهدی نبودم چون دوستام از خجالتش در اومده بودن و هیکلشو خوشگل کرده بودن و اونم مجبور شده بود بره توی حیاط و با اب و دستمال خودشو تمیز کنه و توی حیاط مونده بود که به اصرار من واسه شام اومد داخل تالار
و همش میگفت لباسم خیلی کثیفه روم نمیشه بیام داخل
وحید عمدا زمانی که کنار مهدی روی میز پذیرایی نشسته بود بالا آورده بود و کل هیکلشو استفراغی کرده بود
توی مراسم دستم به ندا که نرسید فقط دوسه بار تلفنی حرف زدیم و هرچی اصرار کردم دودقیقه بپیچونه و بیاد پیشم قبول نکرد و همش میترسید کسی ببینه و حق هم داشت
حشرم بالا زده بود و کاری از دستم برنیامد
ولی از ندا قول گرفتم اولین رابطه و سکسی که با ندا داشته باشم همین تیپ و آرایش رو برام بزنه،،، که سالها رابطه من با ندا و اون تیپ و آرایش حسرتش به دلم موند
عروسی تموم شد
عروسی تموم شد و گیر دادن مادر و خواهر و زن داداشام که حالا دیگه دو تا شده بودن شروع شد و فکر میکردن من بخاطر فروزان اونا رو دعوت کردم و سر و سری با فروزان دارم و خبر نداشتن دلیل دعوت اونا ندا بوده
خودم هم بدجور شیفته فروزان شده بودم
بخاطر اینکه همه کارای عروسی داداشمو خودم انجام داده بودم و فیلمبردار هم خودم هماهنگ کرده بودم به فیلمبردار گفتم ازشون تا میتونی فیلم بگیر،
اونم نامردی نکرده بود و از عروس و داماد بیشتر توی فیلم بودن
بعدها زن داداشم گفت والا نمیدونم عروسی من بود یا عروسی فروزان،خخخخ،
چراغ سبز من و اعتراض نداشتن من باعث شد مادرم با مادر فروزان و ندا تماس بگیره و قرار خواستگاری رو بذارن
اولین کسیم که جریان خواستگاری رو به ندا گفته بود خواهرم بود
یه ربع بعد ندا زنگ زد
باورش نمیشد ، که من فروزانو میخوام
اولش جدی نگرفت ولی وقتی که دید من جدی هستم بدجور مخالفت کرد و میگفت تو فقط باید مال من باشی اگه فروزانو بگیری من باهات کات میکنم
رابطه ای که کامل نشده بود داشت کات میشد و ندا میگفت
بخدا بجون کارن من و مهدی دوبار تا پای طلاق رفتیم ولی نشده، به خدا من مطمئنم زیاد طول نمیکشه که ازش جدا میشم، اگه دوستم داشتی و خواستی باهم ازدواج میکنیم اگرم نخواستی تا اخر عمرم ازدواج نمیکنم و کنارت میمونم و تآمینت میکنم نمیذارم هیچ کمبودی داشته باشی
منم گفتم من نمیتونم بخاطر خودم و نفرتم از مهدی و دوست داشتن تو باعث جدایی کارن از پدر یا مادرش بشم
فکرشو از سرت بیرون کن
اگرم منو لایق خواهرت نمیدونی اشکال نداره من خانوادمو منصرف میکنم ولی من روزی که به خاطر من طلاق بگیری از این شهر میرم
ضمنا اطمینان داشته باش خانواده من دست بردار نیستن و آخرش منو زنم میدن و اگرم کس دیگه ای رو بگیرم بین من و تو خیلی فاصله میفته بخاطر همین بهتره فروزان مال من شه،،
ندا فهمید حریف من نمیشه و من علیرغم اینکه دوستش دارم ولی تصمیمم واسه ازدواج با فروزان جدیه مجبور شد وانمود کنه با این قضیه کنار اومده و مخالفتی نداره ولی شرط گذاشت که دیگه نزدیکش نشم و رابطمونو تموم کنیم و فقط در حد شوهر خواهر وخواهرزن صمیمی با هم باشیم ولی بعدها فهمیدم خیلی تلاش کرده که فروزان و خانوادشو منصرف کنه و دروغ گفته که با ازدواج من کنار اومده ولی،،،،
اینقدر سریع همه چی ردیف شد که
چی شد و چطور شد که من فروزان رو گرفتم خودم هم نفهمیدم ولی واقعا از انتخابش و ازدواجم راضیم و جونم رو هم براش میدم،، همه زندگیم شده فروزان،،،
طی رفت و امدم با خانواده خسروی ، رابطه من و ندا در همون سطح موند
ندا بخاطر اذیت کردن من بهترین وخوشگل ترین تیپ ها رو میزد و جلو من طی مراسمات جولان میداد و وقتی میدید چشمم دنبالشه اروم بدون اینکه کسی متوجه شه میگفت چشاتو درویش میکنی با خودم درش بیارم؟
لیاقتشو نداشتی ،،، راست میگن سیب سرخ مال دست چلاقه،،
هرشب میدمش مهدی تا تو جونت دربیاد
خیلی طول کشید تا ندا رو اروم کنم و با قضیه کنار بیاد و خوشبختانه کنار اومد و موفق هم شدم که شبا حرف بزنیم و درد دل کنیم و دو تا دوست اجتماعی باشیم
ولی کدوم دوست اجتماعی هستش که ته دلش نخواد سکس داشته باشه
میگفت سعید از ته دل واسه فروزان خوشحالم که تورو داره ولی خیلی از شبا بخاطر بخت سیاهم تا صبح گریه میکنم، که از دستت دادم من آخرش از مهدی جدا میشم دیگه تحملش سخت شده کارش به جایی رسیده که دیگه حتی چتهاشو با دختر خالش پاک نمیکنه و راحت وقتیم که خونه هستم توی حیاط پارکینگ با دختر خالش حرف میزنه،، البته توی پارکینگ،، سعید تو باید مال من میشدی با هیچ کس به اندازه تو راحت نیستم ولی تو به همه چی گند زدی
خیلی از شبا به خودکشی فکر میکنم ولی آخرش بخاطر کارن منصرف میشم
ندا از مهدی خیلی ناراضی بود ولی حریف پدرش و چرب زبونی مهدی نمیشد،البته چرب زبونی واسه پدر ندا،،وگرنه آدمی نبود کسی دلخوشی ازش داشته باشه،،
آدم کثیفی بود که نگو و نپرس،،،
روزه و نمازش قضا نمی شد ولی به والله خودم چندین بار درحال خوردن دیدمش ولی دیوار حاشا بلنده
ندا که بهتر از همه میشناختنش
، ولی امان از حاجی که مهدیو از همه بیشتر میخواست و میپرستیدش
ی موی مهدیو به همه ما ترجیح میداد حتی دختر و پسرش
مهدی لعنتی با دختر خالش در رابطه بود ، اینقدر زیراب برادر ندا رو پیش حاج محسن زده بود که حاجی،پدر ندا رو میگم ، پسرشو از کارخونه ش بیرون کرده بود ، ی کارخونه نه زیاد کوچیک نه زیاد بزرگ با حدود سی نفر پرسنل داشت که کارش ریخته گری و ساخت قطعه واسه ایرانخودرو بود
فردین برادر ندا مدتی توی آژانس بود و بعدش بی خبر کشورو ترک کرده بود و هیچ خبری ازش نبود و ندا میدونست همه این کارا کار مهدیه ولی همش در حدی بود که قادر به اثباتش نبود
ندا از مهدی متنفر بود و همه در دلش پیش من بود چون من از هرکس دیگه ای بهتر ذات مهدیو میشناختم ندا رو درک میکردم
مهدی به واسطه خالش که همسایه پدر ندا بودن با ندا ازدواج کرده بود و همونطوری که گفتم بچه استان همجوار ما بود
من تمام تلاشمو واسه ریکاوری و برگرداندن ندا به زندگی و دلگرم کردنش کردم و از طرفیم میترسیدم با کسی ارتباط بگیره، چون فوقالعاده جذاب بود و یکی دوبارم که شماره گرفته بود منو در جریان گذاشت و من نذاشتم تماس بگیره، بقول خودش نیاز جنسی نداشت ولی بدجور به همدم نیاز داشت که من تمام تلاشمو کردم، حتی بارها فروزان به من شک کرد با کسی در ارتباطم ولی خداروشکر به خیر گذشت و قرار شد روزا که مغازه هستم تماس بگیره و دیگه شبا چت نکنیم، حتی دو سه بار هم زمانیکه بدجور حال ندا خراب بود و گریه میکرد و از پشت تلفن میگفت بخدا قید کارنم زدم الان خودمو میکشم و فلان میکنم فورا خودمو بهش رسونده بودم و با قدم زدن توی پارک و رفتن به رستوران و پا به پاش را رفتم و زانو به زانو کف پارک نشستن پشت شمشادها ارومش کرده بودم ، و زور من از زور تنفر ندا نسبت به مهدی کمتر بود
همش سعی میکردم با خودم سرگرمش کنم که کار احمقانه ای نکنه
پدرشم که هیچ اعتراضی نسبت به مهدیو بر نمی تابید و همه جوره به مهدی حق میداد و
ندا از پدرش ناامید بود و روی برگشتن به خانه پدرشو نداشت و برادرشم که تا وقتی ایران بود زیر پرچم حاجی بود و بعدشم که از ایران رفت
روزها میگذشت و ما در کنار هم خوب بودیم و سنگ صبورش بودم
چندباریم که از فروزان ناراحت بودم امیدم به ندا بود که خواهرشو نصیحت میکرد و فروزان هم رفتارشو اصلاح میکرد
من و ندا خوشحال بودیم که همدیگرو داریم و آشنایی ما واسه قبل از ازدواج من و خواهرش بود و چون بین ما سکسی هم اتفاق نیفتاده بود عذاب وجدانی نداشتیم و ولی ولی ته دل جفتمون ی آتیش بود آتشی که زیر خاکستر بود و منتظر ی جرقه
و این من و ندا بودیم که جلو این جرقه رو گرفته بودیم
دیگه راحت جلو مهدی دست زنشو میگرفتم و میرقصیدم و در گوش ندا به شوخی میگفتم بگو ببینم کون کی داره میسوزه؟؟؟میگفت کون اون حرومزاده،،،، دهن هرچی ادم زیراب زن و پفیوزه،، گوه توی دهن مهددددی
و غش غش میخندیدیم،،، مهدی مثل کیسه آرد فقط کنار پدر زنم مینشست و وز وز میکرد،، حتی ی بار هم نشد در تمام مراسمات عروسی و بله برون یا حتی بعدها در مراسمات خانوادگی خانواده خسروی برقصه و شادی کنه
همش ی کت شلوار طوسی می پوشید و مثل ربات راه میرفت یا دم دست حاجی بود ،،
من و ندا و فروزان و خواهرم و زن داداشام و برادران و دامادمون و بقیه فامیل هر مراسمی که بود میترکوندیم
وقتایی هم که من و ندا دست همو میگرفتیم لبمو در گوشش میکردم و میگفتم گوه تو دهن کی؟؟؟؟اونم جیغ میزد هرچی ادم زیراب زنه. ،بعدش به خاطر اینکه تابلو نباشه رو به مهدی میکرد و داد میزد ،، مهددددی،،،
که کسی شک نکنه
خوشی های ما تموم شدنی نبود
فروزان رو گرفته بودم و دوستش داشتم با ندا هم عالمی داشتم
بعضی وقتا پیام و زنگ میزد میگفت آخرش خواهرمو کردی
منم میگفتم اره ولی دستم به خودت نرسید
بعدش میگفت سعید بی ادب نشو قرار شد همه اون خاطرات رو بندازیم دور و فقط دوتا رفیق باشیم باهم
من و ندا همه رو انداختیم دور و رابطه ای باهم نداشتیم
ولی راحت باهم حرف میزدیم و وقتایی هم که تماس بدنی با هم داشتیم داغ بودن همو حس میکردیم و آتشی در وجودمون بود که فقط خودمون حسش میکردیم
از سکسهامون وقتی بحثش پیش میومد که خیلی کم هم پیش میومد حرف میزدیم، وقتی می خواستیم به کسی فحش بدیم دیگه کلاس نمیذاشتیم و راحت میگفتیم کیر تو دهن فلانی
جنده ، کونی، و فلان و بهمان
ولی این ادبیات فقط بین من و ندا بود و وقتی بقیه بودن کاملا رابطه ما عادی بود
(ده یازده سال بعد)
زمان وضع حمل دوم و سزارین فروزان رسید اخه ما نه سال پیش صاحب ی پسر بنام سامان شدیم
ولی ندا همچنان فقط کارن رو داشت و همیشه منتظر جدا شدنش از مهدی بود
کارن هم حدوداً پانزده سالش شده بود
زمانیکه فروزان ،سامانو باردار بود منم در طول حاملگی فروزان با سکس محدود و کم روبرو شدم و تحمل کردنش در اولین بارداری فروزان قابل تحمل بود ولی در زمان بارداری دومش برام سخت بود
زمانی که ساسان داشت به دنیا میومد تحملش خیلی برام سخت شده بود و سکس خونم بدجور افت کرده بود و همین باعث شده بود به ندا گرایش بیشتری پیدا کنم و اونم بیشتر و بهتر راه میومد باهام
بعدها که بازم حرفامون دوباره رنگ و بوی رابطه گرفته بود و بخاطر فروزان مثلا میخواست خیانت نکنه به خواهرش ، بعضی وقتا که بحث سکس پیش میومد و میفهمید حشرم بالا زده و خودشم حالش بد بود بعضی وقتا تلفنی یا پیامی ، سکس چت میکردیم
و اون سعی میکرد بجای اسم خودش اسم فروزان رو بیاره
مثلا میگفت وای سعید فروزان حالش بده، کیر میخواد
بیا سینه هاشو بخور بیا کسشو لیس بزن
بذار فروزان کیرتو بخوره
فروزان داره تا ته کیرتو میخوره
وای سوراخ کون فروزانو چربش کن انگشتتو بفرست توش
ی بار در حال همین حرفا گفت
وای فروزان از کون تا حالا نداده، سوراخشو چرب کن ی زمانی دوست داشت کیر خودت بازش کنه ولی همه چیزو خراب کردی،، اخخخخ کیرتو بذار در کونش
فشارش بده تا ته بره تا دل مهدی اتیش بگیره که زنشو داری میکنی
(اینجا سوتی بنده نیست،،اینجا ندا قاطی کرده بود و ی بار اسم فروزانو به زبان میاورد و در ادامه منظورش خودش بود که مثلا داره با من سکس میکنه)
اینجا بود که کاملا همه چی دستم اومد و فهمیدم با ندا سکس داشته باشم تا کجاها خودشو اماده کرده
خلاصه
رابطه من و ندا طی این ماههای آخر حاملگی فروزان بازم جوش خورده بود
(ی توضیح خدمت خوانندگان خانوم سایت بدم
در اکثر مواقع مردها زنشون و زندگیشونو دوست دارن فقط بخاطر شهوت زیاد دوست دارن با کس دیگه ای هم سکس داشته باشن و قصدشون خیانت نیست ولی چکار میتونن بکنن که دست خودشون نیست،، در کنارشم خیلیم زنشونو دوست دارن و همه جوره بهش میرسن،،،
درسته الان میگین خب اگه این دلیل، دلیل درستیه زنها هم دوست دارن این کارو انجام بدن و مردها حق اعتراض ندارن
در جواب شما باید بگم ما مردها موجودات مغرور و بی منطقی هستیم با وجودیکه میدونیم حق با شماست ولی بازم قبول نمیکنیم و به خودمون حق میدیم با کس دیگه ای رابطه داشته باشیم ولی همسرمون به ما وفادار بمونه حداقل در حد ارضا شدن به خودمون حق میدیم
که من همه جوره به شما حق میدم و ازتون عذر خواهی میکنم)
موقع سزارین فروزان بود و
پدر فروزان هم حالش بد بود کرونا گرفته بود و اگه خدا قهرش نگیره همگی منتظر مرگش بودن
مادرزنم پیش حاجی بود و مهدی هم طبق عادت دم دستشون بود و سرکار هم میرفتن، مهدی فیلمبردار صدا و سیما بود و کارش واقعا ساعت کاری خاصی نداشت، مخصوصاً زمان فیلمبرداری از سریال یا فیلم سینمایی شب و روز سرکارش بود، زمانیم خونه بود دم دست حاج خانوم و حاج آقا بود
بخاطر همین ندا همراه کارن اکثر مواقع تا غروب که مغازه بودم خونه ما بودن
سه چهار روز مغازه رو علیرغم میل باطنیم تعطیل کردم چون اوج کار مغازه دار برج شش و دوازده است
آخرای شهریور بود خونه بودم که سامان بدجور گیر داده بود من لباس ندارم کفش ندارم فردا پس فردا مدرسه باز میشه دوستام خرید کردن ووو و،،،
فروزان گفت سعید تورو خدا سامانو ببر براش خرید کن با ندا برین و برگردین، ی زنگم بزن سمیرا(خواهرت) بگو بیاد پیشم کارن هم اینجاست،،برین واسه سامان خرید کنین و برگردین
خلاصه دارم تعریف میکنم
من و ندا و سامان سوار شدیم به طرف بازار
از پارکینگ در اومده بودیم که ندا گفت مگه طرح ترافیک نیست بیا با تاکسی بریم خواستم جواب بدین که ی چشمک ریز زد
منم گفتم آخ راست میگی ها
خب بذار ماشینو ی جایی پارک کنیم که بعدا فروزان گیر نده چرا با ماشین نرفتین
سوار تاکسی شدیم
سامان اول سوار شد بعد ندا بعد من، ندا خودشو توی بغل من انداخته بود باور کنین جفتمون شاید روی ی صندلی نشسته بودیم تنگ هم بودیم که حالم خراب شد اروم در گوشش گفتم حالمو بد نکن کار دستت میدم هااا
گفت اگه اینکاره بودی که گند به همه چی نمیزدی خفه شو خخخخ
دستمو روی رانش گذاشتم و اروم اروم جوریکه سامان نفهمه ندا رو میمالیدم ، پای چپمو زیر ران پاش گذاشته بودم و شکم و ران ندا رو میمالیدم، حشرم بالا زده بود نفس زدن ندا هم عوض شده بود هر چند دقیقه ی بار ی نفس عمیق میکشید منم هر لحظه بیشتر میمالیدمش و ندا خودشو با سامان مشغول کرده بود ، بعد از مدتهااااا که داشتم ندا رو میمالیدم دستم توی پاش بود که انگشتمو از روی ساپورت به کوسش رسوندم دستمو گرفت و دستمو پس زد
گفت سعید نکن بجون خودت الان اینجا لخت میشم هاااا
حالم بد بشه و ارضا نشم سردرد میگیرم، نکن،
سعید نکن اینجا جاش نیست، بازم با حرص و شهوت دستمو پس زد
خبر از حال و روزش و سیستم بدنش و شهوتی بودنش و تایم ارضا شدنش داشتم و خوب میدونستم ارضا نشه سردرد میگیره و موقع سکس هم حداقل باید سه چهار بار ارضا شه تا اون سکس رو بعنوان ی سکس دلچسب بپذیره وگرنه با یکی دوبار ارضا شدن حالش خوب که نمیشه هیچ اعصابشم بهم میریزه، اینم میدونستم تایم ارضا شدنش خیلی کوتاهه و موقع سکس هر پنج شش دقیقه یکبار ارضا میشه،، بارها باهاش سکس چت داشتم و تلفنی باهاش سکس کرده بودم ولی هیچوقت به سکس واقعی دستم نرسیده بود
فقط یبار که سفر دو روزه رفته بودیم شب بین راه توی ی پارکی حوالی اندیمشک چادر زده بودیم که موقع خواب مهدی کنار خوابید بعد کارن خوابید بعد ندا و فروزان بعدش سامان یکی دوسالش بود وسط من و فروزان خوابیده بود و منم این سمت چادر بودم
یعنی چهار تا آدم بزرگ و دوتا بچه کنار هم بودیم من بازوم زیر سر فروزان بود که دیدم دستم به ندا رسیده و روبه من و پشت به کارن و مهدی خوابیده اونجا بود که آروم دستمو به سینه های ندا رسوندم و اونا رو میمالیدم ، ندا با چشم و ابرو میگفت نکن، میگفت فروزان و مهدی میفهمن ولی اصلا جاشو تغییر نمی داد و روشو اونور نمیکرد و اجازه میداد سینه هاشو بمالم، ی سینه ی خوشگل و خوش فرم به اندازه توپ هفت سنگ، به همون سایز و سفت و شق و رق بود حالی که اون شب داشتم فقط کسی میدونه که همچین حالی در همچین مواقعی انجام داده، با ترس و لرز و پر از شهوت و پر از هیجان در سکوتتتتت مطلق،،،
سینه هاشو میمالیدم و به چشماش نگاه میکردم و سفیدی چشماش توی نور کمی که از پارک به چادر می خورد و داخل چادر رو تا حدودی روشن کرده بود میدیدم
نفسش حبس شده بود عین من
شهوتش به آسمون رسیده بود عین من
انگشتام سینه هاشو میمالید و اون دستش توی پاش بود و کوسشو میمالید و من اینو از تکونهای خیلی کم پتوش میفهمیدم،
هراز چند گاهی انگشتمو دور لبش می کشیدم و لباشو لمس میکردم و اونم انگشتمو توی دهنش میکرد و مکش میزد
همه خسته راه بودن و خوابیده بودن
من و ندا بیدار بودیم
با ی دستش دستمو هدایت میکرد سمت سینه هاش یا لباش ، و با ی دستش خیلی ریز کوسشو میمالید
منم که فقط با ی دست فقط میتونستم سینه و لباشو فقط لمس کنم،
من میمالیدم و اون میمالید ،
من سینه هاشو
اون کوسشو
چندبار لرزش خیلی خفیف بدنشو حس کردم و فهمیدم ارضا شده و بعد از هربار ارضا شدن ی نفس عمیقی کشید و نفسشو رها میکرد انگار زیر آب بوده و بازم ادامه میداد و از من مالیدن میخواست، با چشاش فروزانو میپایید درحالیکه فروزان سرش روی بازوم بود و عمیق خوابیده بود و سامانو توی بغلش جا داده بود که سردشم نشه، منم با چشام مهدی و کارن رو میپاییدم کارن که هفت هشت سالش بیشتر نبود و مطمئنا مشکل ساز نبود ولی تمام حواسم به مهدی بود،،،
ندا با چشاش میپرسید مهدی در چه حاله ، خوابیده، منم بهش میفهموندم روش اونوره و خوابیده و ندا لبخند ریزی میزد و میگفت نکن، ولی منکه میدونستم نکن گفتنش یعنی چی
حدود نیم ساعت ندا رو مالیدم و سینه هاشو چنگ میزدم، نوکشو بین انگشتام میگرفتم و ول میکردم ، در حالیکه ندا سوتینشو بالا زده بود تا راحت تر سینه هاشو لمس کنم
وقتی انگشتامو لیس میزد و زبون میکشید و بعدش مک میزد حس میکردم نوک انگشتام گز گز میکنه از بس محکم مکشون میزد
یکی دوبار مهدی جابجا شد، من و ندا تا مرض سکته کردن رفتیم و برگشتیم ولی با سوال ندا که با چشماش و لباش می پرسید ، خوابید؟؟؟منم با لبخند پلکمو میبستم و بفهمونم بهش که اره خوابید ، بازم کارمونو ادامه دادیم،،
واسه بار چندم ندا ارضا شد و نفس عمیقی کشید،، واقعا انگار اکسیژنی توی چادر نبود
ندا دستمو پس زد و آروم لباساشو درست کرد و با اشاره لب و دهن گفت فروزانو بکن، اخه من ارضا نشده بودم
یکم جابجا شد و کاری کرد فروزان بیدار شه و گفت سامانو بده به من بخواب، فروزان گفت جاش خوبه ولی ندا با ی حرکت سامانو برداشت و گذاشت وسط خودشو و فروزان
منم فروزانو توی بغلم جاش دادم و پشت به من خوابید، کیرم داشت میترکید ، هرچی با دست و پچ پچ فروزانو هالی کردم که حالم خوش نیست فایده نداشت و پسم زد و گفت بخواب
منم از خودارضایی متنفر بودم، با همون حال خوابیدم و ندا رو نگاه میکردم و اونم با زبون درازی و شکلک میگفت خوب شد که فروزان هم بهت نداد، و غش غش، اروم و بیصدا میخندید
منم با همون حال خوابیدم و تا صبح بیضه درد امونم رو برید
الان توی تاکسی بودم و بعد از سالها با حال خراب و موقعیتی بس بدتر از چادر داشتم ندا رو میمالیدم
پامو زیر پاش مینداختم پهلو هاشو میمالیدم و توی پاشو میمالیدم و کوسشو یبار توی مشتم گرفتم ولی ایندفعه با وجود شهوتی بودن ندا ،، جدآ اجازه بیشتر رو بهم نمیداد و منم بازم بازنده بازی بودم
پیاده شدیم ندا گفت ساپورتمو پاره کردی دیوونه خخخ، خودت باید یکی برام بخری
گفتم ندا، جووووووون بخواه نه ساپورت
توی شلوغی بازار و مغازه ها کیرم وسط چاک کون ندا بود، ندا همش چشم غره میرفت که نکن زشته ولی مگه این کیرم حرف حالیش بود
البته منم جاهایی اینکارو میکردم که کمترین ریسک رو داشت
بعدش ندا گفت ، سعید واسه کادو زایمان فروزان چیزی خریدی، گفتم نه
و رفتیم و واسه فروزان خرید کردیم ، و واسه ندا هم خرید کردم
ی جایی لباس زیر میفروخت باهم رفتیم و دو دست واسه فروزان خریدیم و دو دست هم واسه ندا
ندا میگفت چه حسی داری واسه دوتا زن لباس زیر میخری که باب سلیقه خودته
گفتم مال فروزان که برام عادیه
ولی مال تو رو باید بدترینش رو انتخاب میکردم چون اون مهدی لاشی ازش لذت میبره
ندا گفت سعید بجون خودت بجون کارن لباسایی که اولین بار با مهدی اومدم مغازت و خریدم و همشو باب سلیقه تو برداشتم هنوزم دارمش و هیچوقت واسه مهدی ن