خواهرم راحله (۱)
دو سه سالی بود که تمام فکر و ذهنم شده بود مهاجرت کردن. از همه چیز این مملکت متنفر شده بودم، از آدمهاش، از شغلی که داشتم، از رابطم با خانوادم و… . من احسانم، ۲۸ سال از عمرم میگذره و بعد از لیسانس ناموفقی که تو رشته فلسفه داشتم (با این توضیح که عاشق این رشته بودم و ناامیدی و افسردگی باعث شد نیمهکاره رهاش کنم)، تلاش کردم وارد بازار کار بشم تا حداقل شاید بتونم با مستقل شدن، از خانوادم کمی دور بشم. من یه خواهر دارم و یه برادر؛ خواهرم راحله ۳۳ سالشه و ۷ سالی میشه که ازدواج کرده و کرج زندگی میکنه، برادرم هم آرشه و تو سن ۲۶ سالگی رفت کیش و الان ۹ ساله که همون جاست و تنها زندگی میکنه. رفت کیش، چون اونم با عقاید و رفتارهای پدر و مادرم همیشه مشکل داشت. اما برگردیم به داستان زندگی خودم، منی که بعد از عوض کردن چندتا شغل کاذب، در نهایت وارد کار جوشکاری شده بودم و با تمام سختیهاش تلاش میکردم تا هرچه زودتر با درآمدم یه خونه یا حتی شده یه اتاق اجاره کنم و از شرّ خانوادم راحت شم. دوست و رفیق زیادی هم نداشتم و دختری هم تو زندگیم نبود. اواخر پاییز بود و مثل هر سال خواهرم با شوهرش برای شب چله میومدن خونه ما؛ خاطرم هست روز آخر آذر ماه هم از صبحش سر کار بودم و شب موقع برگشتن انقدر چشمام اذیت شده بود که ناچار بودم هر چند دقیقه اشک چشمام رو با دستمال پاک کنم. بگذریم، حدود ساعت ۹ شب بود که راحله و شوهرش امیر اومدن. امیر کارش پوشاک بود و تقریبا یجور عمدهفروش بود. از ترکیه لباس میاورد و هم خودش یه مغازه داشت برای خردهفروشی و هم تو بازار کار پخش لباس رو انجام میداد. پسر سربهزیر و آرومی بود و معمولا هم حرف خاصی تو خونه ما نمیزد. به لطف شغل امیر، راحله معمولا خوشپوش بود و خودش هم البته زیبایی دلچسبی داشت. اون شب راحله بافت نسبتا آزاد با رنگ کرم و یه شلوار بافت مشکی جذب پاش بود، سینههای بزرگش هم جذابیتش رو چندبرابر میکرد؛ ترکیب این لباسها با رژ سرخی که زده بود و مدل بافت موهای مشکیش حس خوبی به آدم میداد. طبق معمول پدرم داشت در مورد درایت و مدیریت حکومت سخنرانی میکرد و تنها شنوندش هم مادرم و خواهرم بودن. وسط سخنرانی پدرم بلند شدم رفتم داخل اتاقم تا یه بسته دستمال کاغذی جدید بیارم برای پاک کردن اشک چشمام؛ تو اتاق بودم که دیدم راحله در زد و اومد داخل. به محض وارد شدن اومد سمتم و دو طرف سرم رو با دستاش گرفت و گفت احسان دوباره چه بلایی سر چشمات آوردی؟ ناخودآگاه گریم گرفت و بغلش کردم. راحله خوب میدونست تو اون خونه نه پدرم و نه مادرم حال روحی و جسمی من اصلا براشون مهم نیست. بغلش کردم و همین باعث شد راحلهام آهسته اشک بریزه. هیچ حرفی نزدیم و بعد از سه چهار دقیقه که تو بغل همدیگه بودیم، گونه راحله رو بوسیدم و خیره شدم به چشماش؛ من دوسش داشتم، نه فقط در حد خواهر و برادری و راحلهام اینو خوب میدونست. با این حال حتی یکبارم نشده بود حرفی به هم بزنیم یا کار عجیبی کنیم. راحله بعد از ۳۰ ثانیه که به چشماش زل زده بودم پشتشو کرد بهم و رو به آینه اشکهای چشمش رو با ظرافت پاک کرد. داشت دیر میشد، پنج شش دقیقهای بود که اومده بود پیش من؛ احساس کردم دیگه میخواد برگرده پیش بقیه و منم همینجور خشک وایستاده بودم. گونههاش رو که پاک کرد برگشت یه نگاه بهم کرد و آهسته گفت احسان توام زود بیا و رفت. یک ساعتی گذشته بود و مادرم و راحله رفته بودن آشپزخونه تا شام و میز رو آماده کنن. دست خودم نبود، نیاز داشتم که بیشتر از هر زمان دیگهای نزدیک به راحله باشم. رفتم آشپزخونه و تلاش میکردم تا خودمو مشغول نشون بدم. رفتم پای یخچال تا نوشیدنی بردارم که راحلهام اومد پای یخچال. اون لحظه مادرم داشت میز رو میچید و فقط من و راحله داخل آشپزخونه بودیم. اومد جلوی من وایستاد و بدنمون چسبید به هم؛ اون حرارت دیوونم میکرد، عطر تندش و فاصله چند سانتی موهاش با صورتم چارهای برای تحریک شدنم نمیذاشت. این اولین باری بود که کیر شق شدم چسبیده بود به نرمی و ظرافت پاهای راحله؛ ضربان قلبم رفته بود بالا و مطمئن بودم که راحله نفسهای تندم رو روی گردنش حس میکرد. راحله انگار قصد جونم رو کرده بود. بعد از یه مکث طولانی که پای یخچال داشت ظرف ماست رو با دست چپش برداشت و موقع رفتن راستش رو آورد پایین کنار پاهاش و از جلوی من که رفت با ظرافت دست راستش رو مالید به کیر شق شدم. اصلا تو حال خودم نبودم. فقط از ترس مادرم که هر لحظه ممکن بود برگرده آشپزخونه و منو تو اون وضعیت ببینه کیرم رو جابجا کردم و نوشیدنی رو برداشتم و رفتم سر میز. موقع شام روبروی راحله نشستم. امیر طبق معمول سرش تو غذا خوردن خودش بود و هرازگاهی برای مزخرفات پدرم که سر میز هم ول کن بقیه نبود سری تکون میداد. من اما تمام حواس و تمرکزم روی راحله بود. راحلهام سرش تو غذاش بود اما کاملا حس میکردم که مضطربه؛ اون لحظات انگار تو یه دنیای دیگه بودم و تمام بدبختیهام رو فراموش کرده بودم. آهسته تلاش میکردم پام رو نزدیک راحله کنم. فکر کنم پنج دقیقهای زمان برد تا تونستم پای راحله رو با پام لمس کنم. انگار حرارت بدنم رسیده بود به هزار، اصلا تو حال خودم نبودم، تا آخر شام پام روی پنجه پای راحله بود و کیرم شق. شام که تموم شد یکی دو دقیقهای سر جام بودم تا کیرم بخوابه و بعد بلند شم. مابقی شب به دیدن برنامههای تلویزیون گذشت و ساعتهای دو بود که راحله و امیر بلند شدن که برن. موقع رفتن راحله گفت احسان راستی اون نرمافزار نصب ویندوز رو بهم میدی برای لپتاپم؟ و به محض گفتن این حرف خودشم رفت سمت اتاقم! تو همون چند لحظه کاملا متوجه تعجب پدر و مادرم از رفتار راحله شدم، اما خودمم سریع رفتم داخل اتاق. دیدم راحله پشت به من کنار میز کامپیوتر وایستاده و مانتوش هم به خاطر حالت وایستادنش کمی روی کمر و بالای کونش چین خورده؛ تصویر محرکی بود. بدون اینکه حال خودمو بفهمم رفتم پشت سر راحله و به قصد برداشتن نرمافزار ویندوز بدنم رو چسبوندم به راحله. هم کیر شق من خیلی داغ شده بود و هم کون راحله داغ بود. نرمافزار رو برداشتم و دادم دست راحله و با فشار کیرم به کون راحله ازش جدا شدم. برگشت با صدای پر از لرزشش ازم تشکر کرد و رفت…
این خاطره ادامه دارد…
نوشته: نویسنده
ادامه…