خواهرم راحله (۳)
…قسمت قبل
آخرین نخ سیگار رو کشیدم و از صاحبکارم خداحافظی کردم. ساعت حدودای ۹ شب بود و بارون میومد. امروز اصلا روی کارم تمرکز نداشتم، تو ذهنم فقط اتفاقات شب گذشته میگذشت. لعنت به تو راحله! لعنت به این زندگی! اگر حداقل امیر تو زندگیت نبود میدونستم باهات چیکار کنم… . سوار تاکسی که شدم هندزفری رو زدم گوشم و موزیک How can i do از Anwar رو پلی کردم و چشمام رو بستم…راحله میخندید، فریاد میزد بسه احسان تو رو خدا ولم کن، ولش نمیکردم، از پشت بغلش کرده بودم و تَنشو لمس میکردم و راحله از شدت خنده نمیتونست جلوی خودشو بگیره؛ تو خیابون ایتالیا، زیر بارش ملایم برف و تاریکی شب، تکیه دادمش به دیوار، بوسیدمش، گرمای نفسهاشو کشیدم توی ریههام، لمسش کردم، لعنتی انگار فهمید که باید آروم شم، نشست، آهسته و بیصدا شروع کرد برام خوردن… با صدای راننده تاکسی تکونی خوردم و چشمام رو باز کردم. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. وارد خونه که شدم بعد از درآوردن لباسهام رفتم حمام و دوش گرفتم. سر شام مادرم گفت برای پنجشنبه شب عروسی دعوتیم. گفتم عروسیه کی؟ گفت حواست کجاست، پسرخالت دیگه! اگر هر زمان دیگهای بود قطعا بهانهای می آوردم و رفتنم رو کنسل میکردم؛ اما اینبار تمام ذهنم راحله بود. شده بود مثل مَرضی که لحظه به لحظه بیشتر مبتلام میکرد. تا پنجشنبه شب سعی کردم سرم رو به کارم مشغول کنم و روز چهارشنبه یه سر رفتم پیش امیر و ازش یه شلوار کتان قهوهای روشن و یه بلوز آستین کوتاه یقه کوبایی سفید گرفتم. عروسی تو یکی از باغهای منطقه «خوشنام» بود. یه باغ نسبتا بزرگ که یه سالن مجزا هم داشت. تلاش کردم بهترین ظاهری که میتونم رو داشته باشم. پدر و مادرم رو که دم باغ پیاده کردم و رفتن داخل، خودم وایسادم تا یکی دو نخ سیگار بکشم. حدود ۶-۷ دقیقهای گذشت که دیدم امیر و راحلهام رسیدن. لعنت به تو دختر! تو چقدر قشنگی آخه…؛ راحله یه کتان سفید جذب و کوتاه با یه تاپ کراپ تنش بود و یه مانتوی کوتاه جلو باز مشکی. امیرم بیشرف با کت سورمهای تنش تو جذابیت دست کمی از راحله نداشت. نزدیک من شدن و بعد از سلام و احوالپرسی امیر با لباس مجلسی راحله رفت داخل و راحله پیش من وایستاد تا یه نخ سیگار بکشه. امیر که رفت به راحله گفتم یه قدم کوتاهی بزنیم. دستشو گرفتم و رفتیم سمت باغ کناری. راحله داشت سیگار میکشید و حرفی نمیزد، از حرارت دستش استرس و اضطرابشو میفهمیدم، استرس و اضطرابمو میفهمید؛ سر صحبت رو باز کرد و گفت خوشتیپ شدی داداشی. نگاهش کردم و گفتم نه به اندازه توئه پدرسوخته. خندید و با مشتش زد تو سینم. دستشو گرفتم و کشیدمش تو بغلم، انگار فهمیده بود حالم دست خودم نیست و خودشو ازم جدا کرد و گفت احسان برگردیم امیر اذیت میشه تنهایی. صداش میلرزید، مثل اون شب تو اتاق. برگشتیم. مراسم شروع شد و تقریبا همه وسط باغ تو تاریکی و رقص نور در حال رقص بودن. پدر و مادرمم یه گوشه باغ نشسته بودن و مشخص بود خدا خدا میکردن این مراسم براشون زودتر تموم شه. محو تماشای راحله بودم که اومد سمتم و دستمو گرفت و کشید وسط باغ. یه مقدار خورده بودم و کمی سرم داغ بود. بقیهام در بهترین حالت اندازه من خورده بودن و اکثرا از شدت مستی حتی متوجه نبودن با کی دارن میرقصن. راحله با صدای آهسته میخندید و تو فاصله چند سانتیمتری من میرقصید. امیرم که نسبتا زیاد خورده بود چند متر اونورتر بدنشو به ناشیانهترین شکل ممکن تکون میداد. تو حین رقصیدن راحله چندبار به پشت اومد تو بغلم و جدا شد. همین کافی بود تا تموم وجودم بریزه تو کیر لعنتیم! شق شده بود و اصلا برام مهم نبود که راحله متوجهش بشه. پهلوهاشو گرفتم و برای چند ثانیه فشارش دادم به خودم تا تو بغلم برقصه. هیچکس چندان تو حال خودش نبود. ازم که جدا شد با دستش کیرمو لمس کرد. دیگه خبری از خندههای چند دقیقه قبلش نبود. صورتش اضطراب داشت و انگار به سختی نفس میکشید. سرمو نزدیکش کردم و گفتم تو ماشین منتظرم… . تو ماشین که نشستم بعد از چند دقیقه اومد. مضطرب بود. تا درو باز کرد و نشست استارت زدم و رفتم چندتا کوچه باغ بالاتر. یجای خلوت و تاریک پارک کردم. تنها چیزی که به ذهنم رسید پلی کردن موزیک Cheer’s Darling از Damien Rice بود. چشمامو بستم و احساس کردم دست راحله داره روی پاهام بازی میکنه. کیرمو لمس میکرد و از حرارت دستش داشتم آتیش میگرفتم. چشمامو باز کردم و نگاهش کردم. زل زده بود بهم و همونطور آهسته و با فشار کیر شقمو میمالید. آب دهنشو قورت داد و گفت احسان راحتم کن… . صندلیشو خوابوندم. دستشو از رو کیرم برداشت و دراز کشید. لباسشو از پایین جمع کردم و شورتشو کشیدم پایین. شلوار خودمم کشیدم پایین و دراز کشیدم روش. با دستای ظریفش کیرمو روی کصش کشید و گفت یواش بکنش تو. انگار تمام آرامش دنیا تو اون لحظات به من تعلق گرفته بود… کیرمو که داخل کصش کردم شروع کردم آهسته عقب و جلو کردن. نبض کیر من و حرارت زیاد کصش و نفس زدنهاش مستم کرده بود. سرمو نزدیکش کردم و همزمان با کردنش لباشو خوردم. کیرم تو کصش نبض میزد و من و راحله از دهن همدیگه انگار که نفس میکشیدیم… فشار دستاش رو بدنم بیشتر شد و فهمیدم که باید تمام وجودمو خالی کنم تو بدنش. با سرعت بیشتری کردمش و لحظهای که راحله لبامو گاز گرفت آب کیرمو با فشار تو کصش خالی کردم… بدنش تو بغلم میلرزید و با دستاش بدنمو فشار میداد… چند دقیقه تو همون حالت موندیم و بعد از روش بلند شدم. تصورشم برام غیرممکن بود! بالاخره اتفاق افتاد، آره، بالاخره شد… .
داخل باغ که برگشتیم هنوز یه عده وسط بودن و میرقصیدن. امیر رو یه صندلی نشسته بود و خیره شده بود به دیوار انتهای باغ. راحله رفت پیشش و منم برگشتم بیرون باغ تا دوباره سیگار بکشم. انگار تازه متولد شده بودم… .
دو روز از ماجرای عروسی میگذشت و من اصلا طاقت نداشتم. به راحله زنگ زدم و گفتم بریم بیرون و دوری بزنیم؛ گفت فردا صبح بیا دنبالم بریم کوروش. صبح یکشنبه ساعت ۸ جلوی در خونشون بودم. امیر زودتر رفته بود. زنگ زدم راحله و گفتم پایین منتظرم. بعد از ۷-۸ دقیقه اومد و سوار ماشین شد. عاشق لباس پوشیدن شم. یه ساپورت مشکی نازک با یه تاپ سبز فسفری و مانتوی مشکی. به محض نشستنش بدون هیچ حرفی راه افتادم. قبل کوروش رفتیم صبحانه خوردیم و بیشتر از اینکه حرفی بزنیم فقط همدیگرو نگاه میکردیم. انگار فقط چند ساعته که باهم آشنا شدیم. از ساعت ۱۰ تا ۱۲ هم رفتیم کوروش و به اصرار براش یه پلاک ظریف با طرح خوشه انگور گرفتم. برای ناهار برگشتیم خونه و توی مسیر راحله به امیر زنگ زد و گفت قراره نهار بره خونه دوستش و ازش خواست که نهار رو امروز تو همون فروشگاه سفارش بده و بخوره. تو راه خونه دو تا پیتزا گرفتیم و حدود ساعت ۱:۳۰ بود که رسیدیم خونشون. من وسایل نهار رو آماده کردم و راحلهام بعد از تعویض لباسهاش اومد پیشم. یه دامن بلند نسبتا جذب پوشیده بود با یه تاپ. اومد کنارم و گفت از لباس خونگیهای امیر بپوش تا بذارم نهار بخوری. چَشمی گفتم و یه شلوارک خونگی با یه تیشرت پوشیدم و اومدم پیشش. نهارو که تموم کردیم راحله بیهوا گفت احسان تو چرا باشگاه نمیری؟! منم گفتم نه وقتشو دارم نه نیازشو. با یه حالت شیطنتی گفت چه فایده اینجوری که زور بازو نداری؛ گفتم تو از کجا میدونی ندارم؟ میخوای نشونت بدم؟ گفت اگه داری بده؛ انقدر شهوت بهم غلبه کرده بود که با کیر راست شده جلوش بلند شدم و گفتم پاشو وایستا تا بهت نشون بدم. همینجور که به کیرم نگاه میکرد با خنده بلند شد وایستاد. رفتم پشتش و بلندش کردم. کیرم کامل رفت لای کونش و بهش گفتم دیدی حالا؟ همینطور که میخندید گفت فقط همین قدر؟ دیگه خون به مغزم نرسید و همونجور که تو بغلم بود خوابوندمش رو زمین و گفتم خودت خواستی! شروع کرد به تقلا کردن که از دستم در بره و همین کارش باعث شد تا کیرم دائم لای کون نرمش جابجا شه. هر لحظه با اینکارش ممکن بود آبم بیاد و برای همین برش گردوندم و دامنشو با شرتش کشیدم پایین. تا اومدم شلوارک و شورت خودمم کشیدم پایین راحله کمی از زیر دستم در رفت و به حالت شکم خوابید رو زمین. تو همون حالت دوباره رفتم روش و با دستم کیرمو فرستادم داخل کصش. داشت نفس نفس میزد و منم از شدت هیجان با سرعت میکردمش. چند دقیقه بیشتر نگذشت که کیرم با فشار داخل کصش خالی شد… راحله آروم گرفت و من همونجوری روش خوابیده موندم. نای تکون خوردن نداشتم و گرما و لطافت و عرق تن راحله آرومترم میکرد…
این خاطره ادامه دارد…
نوشته: نویسنده
ادامه…