خوب و بد زندگی (۱)
خودم:
سلام دوستان خوب وشهوتی.این خاطره و داستان زندگی منه.خدا کنه که خوب بخونید و درس بگیرید.من فرهادم والان۴۰سالمه و خانومم مریم ۳۸سالشه.ما الان تقریبا۱۷ساله باهم از دانشگاه آشنا شدیم و۱۵ساله ازدواج کردیم هر دو از یک رشته دانشگاهی فارغ التحصیل شدیم وبعدها با هم همکار شدیم و در یک شرکت بیمه خصوصی کار کردیم و خدا را شکر وضع مالیمالیمون خوب شدخونه ماشین و۱ویلای نقلی هم داریم.اما جریان آشنایی ما چطور شد من اصالتا خراسانی هستم و نمیخوام بگم از کجا زیاد وارد جزئیات نمیشم.از بچگی ورزش میکردم نه حرفه ای برای خودم وخیلی علاقه به بیابون و دشت و صحرا دارم.اما کوهنوردی نه هم سخته هم ترس از ارتفاع دارم.اما اون هفته همکلاسیها اصرار داشتن که بریم کوه من هم چون نمیخواستم که دلشون رو بشکنم گفتم چشم تقریبا دختر وپسر ۲۵نفری بودیم که رفتیم کوه جای زیبایی بود کمپ زدیم من عاشق غذا و جوجه زدن و چای آتیشی ساختنم.گفتم بچه ها شما برین من چایی میسازم و غذا رو حاضر میکنم کوه بالاتر نمیام.چادرها برقرار شد و من با یکی از دخترها که مشهدی بود سبزه خوشگل با ادب تقریبا باهم داشتیم روال میشدیم و قرار میزاشتیم یک ماهی بود که بهم ابراز علاقه میکردیم.دختر خوب و مهربونی بود فقط زیادی سبزه بود یککم قد کوتاه بود ولی من قدم بلنده.باهم مشغول بودیم و صحبت میکردیم که یکی از بچه ها برگشت گفت فرهاد یکی از دخترها از بلندی افتاد و الان بی هوشه بیا کمک بقیه جلوترند نمیشه خبر داد گفتم کجاست گفت بیا بدومن هم کفش پام کردم و دنبالش رفتم خیلی دور نبود اما دوتا دختر دیگه رو سرش بودن و داشتن بهش کمک میکردن بهشون گفتم خانوما تکونش ندین شاید گردن و ستون مهره ها آسیب دیده باشه.آروم چندبار آب ریختم روی سرش تا بهوش اومد گفتم بچه ها اسمش چیه یکی از بچه ها گفت آقا فرهاد همکلاسی خودمونه دیگه مریم ناصری گفتم والله دقت نکردم نشناختم با این لباسها.بهوش اومد خیلی ترسیده بود گفتم چی شد گفت سخره شبنم خیس روش بود نتونستم خودمو نگه دارم سر خوردم اومدم پایین.گفتم میتونی راه بیای گفت نمدونم بزار ببینم میتونم بلندشم تا اومد بلند شه گریه اش در اومد گفتم بزار کمکت کنم تا اومدم دستش و بگیرم جیغ زد گفتم باشه باشه ببخشید چی شد گفت فک کنم دست و پام طرف راست هر دو شکسته اند.زانوی چپشم خونریزی داشت.زانوش رو با دستمال بستیم گفتم بچه ها باید زنگ بزنیم امداد نجات گفتن اینجا که آنتن نداره.گفتم پس باید خودمون ببریمش پایین.گفتن آخه چطوری گفتم نوبتی کولش میکنیم تا جای کمپ بعدشم توی پتو میزاریم ۴نفری میبریمش پایین.اون پسره گفت فرهاد جون همه که مث تو گنده نیستن زور داشته باشن.مریم جون اقلا ۱۰کیلو و۱۰سانت از من بزرگتره من چطوری کولش کنم.گفت خاک تو سرت با سایزت. تا اینو گفتم نفهمیدم چرا همه حتی مریم هم خندید.گفتم خودم کولش میکنم فقط کمک کنید.به هر کلکی بود گذاشتمش روی پشتم دستهام هم زیر باسنش سرشو از پشت گذاشته بود روی شونم گریه میکرد درد داشت.گفتم نترس طوری نیست اون موقع اصلا به هیچ مسئله سکسی فکر نمیکردم فقط میدونستم که یک دختر خانوم روی پشتمه که آسیب دیده.هیچ حس فردین بازی هم نداشتم.اصلا شرایط خوبی نبود خیلی داشتم خسته میشدم خیلی عرق کرده بودم اگه میذاشتمش زمین و دوباره می خواست بلندش کنیم زجر میکشید دلم واقعا براش سوخت ماشالله درشت هم بودچاق اصلا نبود خوشگل و خوشتیپ بود توی کلاس هم خیلی مغرور و با نظم بود پولدار نبود اما با کلاس بود چون خشک بود من اصلا طرفش نمیرفتم و اصلا بهم کاری نداشتیم.توی همین حین که روی پشت من بود گفت ممنون آقا فرهاد ازت معذرت میخوام.گفتم بهش فک نکن سعی کن آروم باشی گریه هم نکن کاریه که شده.باید برسونیمت پایین تا خوب بشی.عرق کرده بودم.رسیدیم کمپ خودمون چند نفر بیگانه هم اومده بودن دور چادرها تارسیدیم گفتن اینا مال شماست گفتیم آره زود پتو بیارید چند نفره سفت بگیرید ولش کنم توی پتو دست و پایش شکسته.چندتا جوون با ادب بودن کمک کردن بردیمش پایین ورسوندیمش و بردنش بیمارستان من هم دیگه خیلی خسته شده بودم اون زمان هم درس میخوندم هم توی ۱داروخانه کار میکردم.که بعدا استخدام بیمه شدیم.بماند خودمو بزور به ماشینم رسوندم گفتم بچه ها من دیگه بریدم برمیگردم.به اون دختره رفیق خودم گفتم تو برو بالابا بچه ها بعدا کاپشن و وسایل منو باخودت بیار گفت باشه.من هم سوار ماشین خودم شدم و دنبال آمبولانس رفتم باور کنید یک حس انسان دوستی بود نه هیچ حس دیگری،،،داخل اورژانس بعد از عکس برداری معلوم شد ساق و زانوی راست آرنج راست و حتی پای چپ هم شکسته بود.البته پای چپ مو برداشته بود گفتن باید عمل بشه.شماره گرفتن زنگ زدن خانواده اش بیان وقتی رسیدن یک پیرمرد پیرزن محجوب با ادب با یک آقای میانسال خوش تیپ که فهمیدم برادرشه.همگی معلم فرهنگی.من ماجرا رو ب اشون گفتم و عذر خواهی کردم گفتم باید برم خونه.آقا رفتن من همان و افتادن توی
رختخواب هم همان.۴روز بود توی خونه بودم بقران تمام بدنم درد میکرد فقط یکی از بچه های داروخانه برام دارو آمپول آورد تزریق کردودید تنهام و کسی نیست سریع برام از خونه خودش رفت سوپ آورد و یککم بهتر شدم.روز چهارم بود که گوشیم زنگ خورد دیدم شماره غریبه است.الو بفرمایید:گفت سلام آقا فرهاد…گفتم شما؟ گفت باری بر دوش،،،گفتم منظورتون.گفتم مریمم دیگه خواستم زنگ بزنم تشکر کنم.اگه شما نبودی معلوم نبود توی اون سرما چی بلایی سرم میومد.گفتم شماره منو از کی گرفتین.گفت از یکی از بچه های کلاس.چرا چند روزه دانشگاه نرفتید، گفتم بشدت مریض شدم.اون روز عرق کردم کاپشن هم نپوشیدم.برگشتنی خیلی سردم شد.تا رسیدم خونه تب و لرز شروع شد و افتادم دیگه.گفتم نامردها هیچکی نپرسید فرهاد کجاست…گفت بخدا معذرت میخوام همش بخاطر من بود.گفتم نه اصلا مهم نیست اون وظیفه بود.گفتم شما در چه حالید گفت بردنم توی بخش همه دست و پاهام توی گچ و وزنه آویزون کردن بهم تا پاهام کوتاه نشه خیلی درد دارم فقط دست چپم آزاده بقیه درگیر گچ.گفتم نترس خوب میشی.گفت چی فایده یکسال از درس عقب میفتم.گفتم نه بهت کمک میکنیم برای امتحانات برسی.پشت گوشی گریه کرد گفت کی کمک میکنه.الان چندروزه شما خونه افتادی کسی بهت سر زده.من الان چند روزه بیمارستانم فقط یکبار اومدن ملاقات و دیگه تنهام.بغیر دختر برادرم کس دیگه ای پیشم نمیاد.گفتم خودم کمکت میکنم.چیزی میخوای برات بیارم گفت نه فقط زنگ زدم تشکر کنم.خیلی آقایی.گفتم توهم خانومی.امروز نمیتونم اما فردا میام پیشت.فرداش چندتا مجله گرفتم براش با چندتا آبمیوه و یک دسته گل کوچیک رفتم بیمارستان مادرش کنارش بود گل و آبمیوه ها رو دادم بهش مجله ها روی تختش.روسریش پایین بود مادرش میخواست کمکش کنه.گفت مامان بشین مهم نیست این آقا فرهاد منو نیمساعت روی دوشش کشونده دیگه موها رو چرا بپوشونم.گفتم صبر کن کمکت کنم.به هر حال ممکنه بچه های دیگه بیان ملاقات ،روسریش رو خودم درست کردم ملحفه روی پاهاش کشیدم دیده نشه…مادرش گفت آفرین پسرم معلومه شیر پاک خورده ای.گفتم ممنونم خاله.مادر من هم مث شماست دیگه سالخورده شده.شما رو که دیدم یاد اون افتادم.نیم ساعتی نشستم و صحبت کردیم گفت فردا مرخص میکنن.گفتم انشالله زود خوب شی.اگه کاری داشتی با همون شماره زنگ بزن.رفتم و از فرداش روز از نو روزی از نو.ولی خیلی ازون دختر مشهدیمشهدیه دلگیر شدم شماره ام و داشت اما۵روز بهم زنگ نزد که چی شده.رفتم دانشگاه و بچه ها و بعضی اساتید ازم تقدیر کردن و اما حراست منو خواست.رفتم گفتم چی شده.گفتن که چرا شما اون خانوم رو کول کردین گفتم به نظر شما باید میزاشتم میمرد.گفتن نه اما باید گروه امداد میومد.خلاصه که توبیخ و فلان و درج پرونده.که آقا شرایط حاد بود و فلان.رفتیم سر کلاس و درس های عقب مونده رو همه رو جزوه بچه ها گرفتم و مشغول کار و تحصیل.تقریبا ۲هفته بود از مریم تماسی نداشتم فقط میدونستم که دخترهای کلاس میرن خونه پیشش.دیگه نخواستم برم خونه اشون چون حراست هم میفهمید گیر میداد.کلا رابطه ام هم با همشهری خودم قطع کردم.حتی جواب سلام هم ندادم بهش.نزدیک امتحانات ترم بود.گوشیم زنگ خورد دیدم مریمه. گفتم به به مریم خانوم پارسال دوست امسال آشنا.بهتری یا نه.گفت آقا فرهاد چرا دیگه نه بهم زنگ زدی نه اومدی خونه دیدنم.مگه طوری شده.گفتم نه بخدا دلم برات تنگ شده میخواستم ببینم که چقدر خوب شدی اما حقیقتا ترسید گفت چرا مگه اینقدر زشتم،گفتم خدا نکنه.ولی حراست سر حساب کمک به شما بهم بدجور گیر داده.حتی اومدم ملاقات هم خبر داشتن گیر دادن.نمیدونم کدوم یکی از بچه ها همه چیز رو گفته با جزئیات بهشون.بخاطر همین نیومدم.گفت مهم نیست پسفردا ظهر جمعه ناهار مهمون مامانم هستی حتما بیا منتظریم.گفتم پس تو رو خدا لطف کن به کسی چیزی نگو.گفت باشه فقط زود بیا دیر نکنی گفتم چشم.چیزی لازم داری بهم بگو.گفت فقط همه جزوه هات رو برام بیار.گفتم اونم چشم.روز جمعه شیکوپیک لباس رسمی پوشیدم یک دسته گل گرفتم با شیرینی رفتم خونش.اون موقع خودم یک پیکان سفید داشتم.رسیدم طبق آدرسی که داده بود.رفتم پایین و شیرینی گل دستم و کیف هم دوشم سنگین پر جزوه.در زدم رفتم توی حیاط قدیمی شیک سنتی.شمعدونها دور حوض باغچه خیلی زیبا یاد خونه خودمون افتادم.اصلا فک نمیکردم توی تهران هم همچین خانه هایی باشه هنوز.از در که رفتم توی حیاط یا الله گفتم پدرش اومد جلو دست داد و خیلی تشکر کرد و بعدش یک آقای میانسال که بعدا فهمیدم برادرشه علی آقا.پدر مادر برادر همه معلم بودن.برادرش با مریم نزدیک۲۰سال اختلاف داشتن.
پدر مادرش بالای۷۵سال عمرشون بود.توی۵۰سالگی مریم بدنیا آورده بودن خیلی اختلاف بود.در این حین یک دختر زیبا بسیار شبیه مریم فقط سبزه بود.مینا خانوم که دختر برادرش بود.خوشتیپ متین زیبا.با وقار.رفتم داخل حال دیدم مریم با۲تا عصای زیر بغل اومد جلو دستش خوب شده بود اما پای راستش هنوز تا ران توی گچ بود پای چپشم باز کرده بودن.تا رفتم نزدیک دستش رو جلو آورد دست داد برادر و پدرش بودن خیلی خجالت کشیدم اما گل شیرینی گذاشتم روی اپن آروم دست دادم بهش،،تعارف کردن نشستم.پدرش جریان حراست رو پرسید تماما براش گفتم خیلی ناراحت شد.برادرش خیلی آقا بود و هست.چیزی نمیگفت.ناهار فسنجون درجه یک ایرانی بود.بعد از ناهار مریم گفت فرهاد جون بیا بریم اتاق در مورد درسها یککم کمکم کن.تا گفت فرهاد جون من خیلی خجالت کشیدم مادرش فهمید خندید.گفت برو پسرم مشکلی نیست.رفتم توی اتاق نشست روی زمین مجبور بود پاهاش رو دراز کنه.منم نشستم کنارش و گفتم مریم خانوم بیزحمت بزارید روسری سرتون باشه آخه پدر و برادرتان هستن اگه بیان داخل خجالت میکشم.همون لحظه که این حرف رو میزدم مادرش وارد اتاق شد.چون من در رو پشت سرم نبستم.بدون در زدن رسید.وقتی اومد تو گفت تو خیلی آقایی من به محسن و علی پسرم گفتم که این آقا فرهاد خیلی با شخصیته.پسرم ما محدودیتی توی خانواده با مریم نداریم زیاد مذهبی نیستیم.اما اصلا بی قید وبند هم نیستیم وبه شما و دخترم هم اعتماد کامل داریم راحت باشین این چایی براتون تازه دم کردم با خرما وکشمش خدمت شما.داخل فلاسک وراحت درس بخونید.گفتم خاله من جزوه ها رو بدم باید برم شیفت امشب دست منه باید۵تحویل بگیرم.گفت شیفت چی پسرم مگه کار میکنی.گفتم آره داروخانه هستم.گفت وای خدا خیرت بده.بابای مریم یک سری دارو داره که تموم شده ایرانیش هست بدرد نمیخوره خارجی اصلیش رو میخام میتونی بیاری گفتم آره چرا نشه.برین نسخه رو بیارید.رفت آورد دیدم بیماری قلبی داره با فشار خون مزمن.داروهاش کمیاب و خارجیش گرون.گفتم باشه جور میکنم.تشکر کرد رفت بیرون در رو بست.مریم گفت فرهاد جون ببخشید بخدا اینا دارن سو استفاده میکنند ازت.گفتم مریم خانوم تو رو خدا اصلا این حرفها رو نزن این که بابای شماست بیگانه هم که باشه من کمکش میکنم.رفتیم سراغ درسها و نزدیک دوساعت کمکش کردم فهمیدم خیلی عقبه.خسته شد گفت میشه اون بالش رو بزاری زیر پام گفتم چرا نشه.پاتو بده بالا.گفت خوشگل پسر گچ داره سنگینه خودت کمک کن.گفتم آخه من.گفت تو که منو بغلم کردی کولم کردی هنوزم شرم داری.گفتم اون موقع فرق داشت.الان نمیشه که.گفت تو دانشجویی چرا امول بازی در میاری.یه کم ازش دلخور شدم من رعایتش رو میکردم اما اون بهم بی احترامی کرد.از زیر ران و زیر ساقش گرفتم خودش بالش رو داد زیر پاش.دید ساکتم و ناراحت.بهم نگاه کرد.کنار هم نشسته بودیم یک میز تحریر کوتاه که نه باید بگم میز چرخ خیاطی های قدیمی گذاشته بود جلوش که پاهاش وسط اونا بود منم کنارش.کتابها روی اونا.دید ساکتم.بهم گفت ببخشید تند رفتم از دهنم پرید.من یککم بد زبونم.گفتم نه موردی نیست کم کم دیگه باید رفع زحمت کنم.گفت فرهاد نرو دیگه ببخشید من خیلی تنهام دلم میخواد باهم راحت باشیم نمیخوام بهم بگی مریم خانوم.گفتم چی بگه خانوم ناصری خوبه گفت.نه دیوونه.گفت ممنون دیوونه هم شدیم.گفت ببخشید بخدا منظورم دوست دارم فقط بهم بگی مریم.یا که..…گفتم چی مثلا…گفت اون و دیگه خودت بقیه اش رو بگو…گفتم نمیدونم.گفت فرهاد چشاتو ببندگفتم چرا گفت ببند دیگه بستم آروم کنج لبم رو بوسید لبهاش خوشبو و گرم و نرم بودن رژ زیبایی زده بود کم رنگ و خوشبو کلا خوش سلیقه و خوش تیپ بودولی معلوم بود چون بچه کوچیک خانواده است.هر چی خواسته بهش دادن یک کمی خودخواه و لوس بود.ولی خیلی ناز قد بلند خواستنی زیبا و آرزوی هر مردی توی زندگی بود.من اصلا به ذهنم هم نمیرسید که مریم بهم حس داشته باشه. تا بوسید سریع چشمامو باز کردم.جا خوردم بهش نگاه کردم گفتم چیکار کردی مریم خانوم…گفت باز که گفتی مریم خانوم.گفتم مریم جون خوبه.گفت مگه مربی مهد کودکت رو صدا میزنی.گفتم خب چی بگم …گفت مگه تو پسر نیستی.مگه نمیدونی عشق و علاقه چیه.نکنه من اندازه اون دختر سیاهه مشهدی نیستم که بهش ابراز علاقه کنی.گفتم وای تو اینا رو از کجا میدونی گفت دو ساله هم کلاسیم و بیشتر واحد درسی ها با هم هستیم نمیشناسمت، یا که ندیدمت.چرا تو اصلا بهم توجه نداری مگه من چمه؟گفتم هیچی بخدا تو مثل گلی شبنمی نازی خیلی خانومی…اما چون خیلی مغروری من اصلا نخواستم طرفت بیام.چون من هم مغرورم.گفتم چیزی بگم بد میگی بهم بر میخوره.گفت هیچ هم اینجور نیست.تو قد بلند و ورزشکاری من هم قد بلندم و عاشق ورزش.تو درس خونی و کاری هستی من هم همینجورم.مغروری من هم هستم.گفتم یعنی اشتراک داریم و تفاهم.گفت نداریم.در ضمن مامان بابام خیلی دوستت دارن.داداشم گفته تو خوبی از سر من
زیادی.گفتم خیلی مرد راستگویی هستش.خندیدم گفت خیلی بدی یعنی من بدرد نمیخورم.گفتمش مریمی من تو عشقی گلی ولی من به خودم اجازه ندادم که بهت اهانت کنم یا بخاطر اینکه بهت کمک کردم ازت سو استفاده کنم.که تو در منگنه قرار بگیری و مجبور به ارتباط با من بشی.گفت نه بخدا از روزی که روی کولت بودم بزور توی اون کوه منو تنهایی پایین آوردی و عرق میریختی.دلت نیومد بزاریم پایین استراحت کنی روی دوش مردونه ات عاشقت شدم.نگاه چشماش کردم سریع سرشو انداخت پایین گفت از این حسم به مامان بابام هم گفتم.مادرم عاشقته میگه این مردی که تو رو خوشبخت میکنه.امروز اینجایی که همه ببیننت و بشناسنت. خانواده ما همینه کوچیکه.اما همه هم رو دوست داریم و بهم دروغ نمیگیم.الان هم رفتی خونه فک کن که منو چقدر دوست داری.اصلا دوستم داری ..دستش و گرفتم و آروم بوسیدمش.گفتم تو آرزوی هر مردی هستی عشق منی گل منی.میخوامت.بهم نگاه کرد صورتش رو آوردم جلو پیشونیش رو بوسیدم.گفت مگه نوه ات رو میبوسی.گفتم خانوم گلم بخدا خجالت میکشم خرابم نکن.یه وقت کسی میاد داخل خیلی بد میشه…گفت الان بهت میگم.یکدفعه ای صدا زد مامان بابا داداش.مینا همه بیایید.بعد چند دقیقه همه اومدن بقران من از خجالت مث لبو قرمز شده بودم.گفتم تو رو خدا مریم خانوم نکن اینکارو باهام دارم میمیرم.مادرش گفت چی شده چرا اینقدر آقا فرهاد ناراحته.گفت هیچی مامان این آقا هم منو خیلی دوست داره میگم عاشقتم میگه من بیشتر میگم دوستت دارم میگه من بیشتر.بوسش کردم میگه خجالت میکشم.دستمو بوسیده پیشونیمو بزور بوسیده.نمیخواد لبم رو ببوسه.میگه بده.مامان بابات بفهمن میگن سواستفاده کرده از دخترمون.همه بهم نگاه کردن.مادرش گفت قربون شرم و حیات پسرم اگه تو هم خاطرش رو میخوای به عنوان نامزدی ببوسش.که بعد برو پدر مادرت رو بیار رسمی مال هم بشین.مریم نزدیکم شدم صورتش رو آورد جلو نمیدونستم چیکار کنم اگه نبوسم خراب میشه خجالت میکشه ببوسم خودم خجالت میکشم.گفتم هرچه باد آباد.آروم لبش رو بوسیدم.همه دست زدن و هورا کشیدن.از خجالت بلند شدم رفتم تو حیاط رفتم دستشویی بعدش صورتم و آب زدم.مادرش برام حوله آورد.گفت فرهاد جون مادیگه خیلی پیریم آفتاب لب بوم.این دختر خیلی حساس و مغروره. مواظبش باش.گفتم چشم ببخشید که جسارت کردم خیلی اصرار داشت.اگه نمیبوسیدمش دلش می شکست.گفت مگه دوستش نداری …گفتم نه منظورم که این نیست عاشقشم ولی جای این کارا نبود.وجهه درستی نداشت.گفت نه پسر گلم مبارکت باشه.به پای هم پیر بشین.فقط بهم قول دادی مواظبش باشی یککم سر خود و سرخوشه. چون ما سن وسالمون زیاد بود که من مریم رو حامله شدم.ته تغاریه دیگه.ما یک دختر دیگه داشتیم.اون ۱۸سالش بود بخاطر یک پسره خودکشی کرد نرسید بیمارستان قرص خورد مرد.بعد۲سالش چون من تنها بودم خدا خواست بچه دار شدم.حالا این هم به تو دل بسته ۱هفته است با کسی حرف نمیزد تا اینکه خودش منو باباش رو صدا زد کل جریان رو گفت.خیلی هم توسط دوستاش از تو تحقیق کرده تا فهمیده با هیچ کس نیستی.حالا برو پیشش از اون شیرینی که خودت آوردی باهم بخورین.کامتون شیرین شه.بابا و داداشش رفتن بیرون فهمیدن تو خجالت کشیدی.بقول شما مردها دمت گرم.خندیدم از شالش بوسیدم سرم رو آورد بالا بوسید گفت از روزی دیدمت مهرت به دلم نشست عین علی دوستت دارم برو پیشش منتظرته.رفتم توی اتاق گفت در رو ببند.پرسید فرهاد بزور بوسیدیم گفتن نه اما خیلی خجالت کشیدم مخصوصا از داداشت،، رفتم کنارش برای اولین بار دست انداختم دور کمرش میز تحریر روی پاهاش بود پاهاش دراز بود کمرش رو گرفتم لپش رو بوسیدم.گفتم وقت رفتنه اجازه مرخصی می خوام گفت تو رو خدا الان نرو.ده روزه به هیشکی اجازه ندادم پیشم بیاد فقط با دوستام تلفنی حرف زدم.گفتم آره شنیدم آمار منو گرفتی.گفت این مامانم چقدر دهنش لقه.تو رو از منم بیشتر دوست داره.گفتم قرار نبود که به من حسودی کنی.ولی من تورو از همه دنیا بیشتر میخوامت. این دفعه یک لب جانانه ازش گرفتم بقول معروف فرانسوی وبالای۵ثانیه.بهم نگاه کرد گفت اوه اوه شیطونی هم که بلدیگفتم والا گربه های روی پشت بوم هم بلدن ماکه دیگه مثلا آدمیم.گفت فدات شم تو دیگه مال خودمی.بخدا بفهمم کسی نزدیکت شده چشاش رو در میارم…اون روز گذشت و من داروهای باباش رو فرداش آوردم و به مادرش گفتم اجازه بده برم خانواده ام رو بیارم و اونها خوشحال هم شدن.نزدیک امتحانات بود شب زنگ زدم خواهر بزرگم بهش گفتم.نگو خونه مادرم بود.از خوشحالی جیغ کشید.بعدش دیگه اومدن تهران و مراسم بله برون و عقد ساده توی خونه چون عروس خانوم پاش هنوز داغون بود جشن کوچیکی بود.و بابام بنده خدا با پولی که پس انداز کرده بود برام یک آپارتمان کوچیک ۶۰متری توی افسریه خرید و زندگی ما داشت شروع میشد عاشقانه و خالصانه.اینها همه جریان زندگی عاشقانه منو مریم بود…اما امان از رفیق بد و روزگار نامرد…
توی همون گیر و دار که ما عقد کردیم چند روزی پدر مادرم موندن تهران بقیه رفتن شهرستان.پدر و مادرم خیلی از این خانواده راضی بودن بهم گفتن خانواده اش حرف ندارن.علف باید دهن بزی خوش بیاد که اومده ،،بابام گفت پسرم مواظب ناموست باش اینجا تهرانه مردم یککم راحت تر زندگی میکنند.خانواده خانومت مث ما مذهبی نیستن به قول خودشون روشن فکرند.خانومت رو از خودت زیادتر دوستش داشته باش اما زیاد افسار زندگی رو بهش نده تا که سوارت نشه.این دختره خیلی مغرور و حاضر جوابیه.باهم باشین تا خوش باشین نزار بیگانه تو زندگی شما وارد بشه یا دخالت کنند.من گفتم چشم و دست پدر رو بوسیدم.اونا برگشتن و من موندم و زندگی جدید.وسایلم رو بردم آپارتمان جدیدم.طبقه۴بود بدون آسانسور.داشت اما خارج از سرویس بود.به مریم گفتم گفت فرهاد جون من که فعلا نمیتونم بیام اونجا تو بیا پیشم هم تنها نباشی هم پیش منی دیگه.من هم خیلی دلتنگت نمیشم.مادرش هم یک کلید بهم داد گفت عزیزم تو دیگه پسر خودمی این هم کلید خونه ماشینت رو هم شبها بزار داخل حیاط.فرداش ساعت۸شب بود مادرش زنگ زد پسرم شام بیا اینجا.گفتم خاله من تا۱۱شیفتم.گفت بیا فردا که کلاس ندارین بیا خونه ما.گفتم خب خونه خودم دوره تا بیام برگردم میشه۳صبح،،گفت عزیزم مگه میخوای برگردی تو دوماد مایی خانومت عقد کرده توست.حتما بیا.خلاصه که اون که قطع کرد یک ساعتی وایستادم به دکتر گفتم جریان رو که میخام برم اونجا راهم دوره یکساعت زودتر برم.خندید گفت برو الان برو ولی اول دوش بعدش نامزد بازی.گفتم وای دکتر کدوم نامزد بازی خانومم پاش توی گچه داغونه.گفت پسر زنها تمام هیکلشون هم اگه تو گچ باشه وقتی طلب عشق کنند باید بدی بهشون.برو ببینم چی کار می کنی.خندیدم داشتم لباس میپوشیدم گفت بیا اینجا بچه از توی گاو صندوق داروخانه ۱ربع سکه بهم داد گفت این هم کادوی منو خانومم.تشکر کردم و خوشحال شدم.سریع رفتم خونه دوش و صافکاری و خب دیگه باحرفهای دکتر یککم تحریک هم شدم.گفتم راست میگه دیگه.زن رسمی منه گناه که نمیکنم.لباس پوشیدم زمستون بود رفتم شیرینی گرفتم اولین شب بود که میخاستم پیشش بمونم.رفتم داخل دست و روبوسی با والدینش و رفتم اتاقش داشت درس میخوند.در رو بستم رفتم پیشش رو تختش نشسته بود.تا منو دید ذوق کرد میخاست بلند شه گفتم عجله نکن رفتم پیشش.بغلش کردم لبش و بوسیدم.گفتم چطوری خوشگل مشگل من…گفت خوب نیستم.گفتم چرا جاییت درد میکنه.گفت فرهاد تو رو خدا دائم هر روز پیشم باش من از تنهایی بدم میاد پام تا خوب شه بتونم بیام سر کلاس و بیرون برم هنوز طول میکشه.گفتم چشم بیشتر میام پیشت گفت نه باید همش پیشم باشی گفتم عزیزم باید برم سرکار کلاس.گفت بعد کار و کلاس پیش خودمی.گفتم نمیشه که من هر روز بیام اینجا گفت چرا نشه مامان بابام از خدا میخان.گفتم باشه بهش فک میکنم.رفتیم سر سفره و مریم گفت بابا من به فرهاد گفتم که تا روزی که خوب بشم بیاد همیشه پیشم چون تنهام و از درسام عقبم.شما مگه ناراحت میشی.گفت نه عزیزم تازه خوشحالم میشم.خلاصه که بعد هم یکی دوساعتی گپ زدیم و رفتیم توی اتاق.مادرش گفت بچه ها دوست دارین امشب برین توی اتاق ما.گفتم وای خاله نه همینجا خوبه.گفت آخه تخت یکنفره است.گفتم اشکال نداره من پایین میخوابم.باید کمکم عادت کنم دیگه.گفت نه فدات شم همه چی درست میشه.گفتم درست هست شما راحت باشید.رفت و من گفتم خانومی با اجازه میخام لباس راحتی بپوشم گفت راحت باش.پشت کردم بهش پیراهن شلوار پلوخوری رو در آوردم.توی کوله برای خودم تیشرت و شلوار زیر داشتم.تا شلوار و در آوردم پاهام رو دید گفت وای چی پشمالویی گفتم خب چیکار کنم دیگه از سر نو پسندیدی رفته شانست همینه.گفت بالا رو بکن برگرد ببینمت.تا پیرهن و در آوردم لخت شدم گفت اوف عشقی چی بدن مردونه پشمکی.گفتم دوست داری گفت آره تیشرت نپوش بیا رو تخت پیشم.رفتم بغلش.گفت بیا دکمه های پیرهنم و باز کن ببینم تو هم پسند میکنی که دیگه بخاطر اینا هم شده هر شب بیای تنهام نزاری.پیرهنش و در آوردم وای چی بدنی اولین بار بود که لختش کردم گردن و گوشا و لبش رو بوسیدم چقد گرم ونرم بود ناز و ملوس.خداییش زن چه نعمتی خدا خلق کرده.هنوز هیچچی نشده بود فرهاد کوچولو خودشو نشون داد.مریم میخاست یککم خودشو بکشه بالا دستش رو گذاشت روی پام تا تکیه گاه بشه یک آن دستش خورد به کیرم.نگاه کرد گفت اوه اوه بیحیا چه سرش و بالا برده فضولی میکنه.هنوز چیز زیادی ندیده اینجور شده.فرهاد جون درش بیار اصل کاری رو ببینمش.گفتم چشم خانومم…آروم کشیدم پایین سالار۱۷سانته کلفتیش هم خوبه قابل پسنده.دیگه مث مال بعضی دوستان خرکي نیست.گفت وای چی گنده است عجب سایزی.گفتم قابل شما رو نداره گفت ازش میترسم.گفتم چرا مگه بهت آزاری رسونده گفت نه آخه این چطوری میخاد بره توی اون سوراخ کوچولو.گفتم میره خودشون باهم کنار میان.گفت چی تروتمیز هم هست.مث اینکه از اول خیالاتی داشته که رفته سلمونی.گفتم
تو چی نمیخوای اصل کاری رو نشون بدی گفت روم نمیشه گفتم آه چطور روت شد پسر مردم و لخت کنی روت نمیشه لخت شی.گفت پس کو کادوت که میخوای اول بار همه چی ببینی.یادم اومد یک سکه هدیه گرفتم.بهش گفتم الان عزیزم بلند شدم از توی جیبم ربع سکه در آوردم دادم بهش. خوشحال شد گفت بخدا شوخی کردم.ولی دمت گرم که حواست به همه چی هست.دیگه نگفتم بهش که دکتر داده.گفت بیا حالا خودت شلوارو در بیار …یک شلوار گشاد و نرم پوشیده بود.کونش و بلند کرد دو دستی عمدا شورت و شلوار و باهم در آوردم.نگاه کردم جان چی بود صاف سفید چوچوله کوچولو بیرون زده شیو شده یک خورده کوچولو تیره و خواستنی.ولی تپل.گفت خوردی با چشات چقدر نگاه میکنی.گفتم خیلی نازه تاحالا از نزدیک ندیده بودم گفت وا یعنی تا الان رابطه نداشته بودی گفتم نه بخدا.فقط فیلم دیدم.گفتم مگه تو رابطه داشتی یک مکثی کرد گفت نه نه.اصلا من هم مث تو …ولی تو پسری من دخترم.تو آزادتری.گفتم خانومی من از اول فقط درس خوندم ورزش کردم و الانم فقط کار و درس و ورزش.و سرگرمی جدیدم شما هستی.گفت مگه با اون دختره نبودی اسمش چی بود.گفتم سمیه رو میگی.ما فقط در حد سلام و علیک و دست دادن بودیم تا که شما اومدی.گفتم مریم اگه قبلا با کسی بودی بهم بگو ناراحت نمیشم.چون دوست ندارم از کس دیگه بشنوم.گفت نه چرا اصرار میکنی مگه ازم تحقیق نکردی.گفتم دختر خوب آدم که راجع به عشقش از دیگران تحقیق نمیکنه.چسبید بهم گفت مرسی که بهم اعتماد کردی.نه بهت قول میدم مطمئن باشی که با کسی تا حالا رابطه نداشتم.دوست بودم اما رابطه نداشتم.سوتینش رو در آوردم سینه ها رو گرفتم دستم گنده بزرگ سفت سفید بودن.حال کردم.نوکشون سفت شد مالیدم گفت فرهادجون درد داره کمی آرومتر.دست گذاشت روی سالار مالیدش من هم سینه میخوردم.درازش کردم رفتم پایینتر آروم پاها رو باز کردم.هر کاری که میکردم فقط توی فیلما دیده بودم آروم لیسش زدم آهش در اومد.گرفتم توی لبم چوچوله رو میک زدم گفت وای چقدر خوبه عزیزم ادامه بده جان چی حسی داره وای خدا دستش روی سرم بود هم زمان سینه ها رو میمیمالوندم. خیلی زود خیس خیس شد دهنم پر آب شد ناله کوچیکی کرد و خودشو جمع کرد.گفتم چی شد هستی رفتی کجایی.خندید گفت صبر کن بزار ریکاوری بشم خیلی حال داد مرسی.ولی خیلی واردی بهت نمیاد اول بارت باشه.گفتم عزیزم فقط فیلم دیدم تو چرا باور نداری.گفت بیا بالا میخوام ببوسمت گفتم بزار دهنم و بشورم بیام گفت نه نمیخواد اون طعم عسل خودمه.رفتیم لب بازی.گفتم نوبت توست برو پایین گفت یعنی بخورمش گفت آره دیگه شک داری گفت تمیزه.گفتم مریم چی داری میگی..باور کنید دلم عین یک لیوان که میفته میشکنه نمیشه جمعش کنی شکست.بهم خیلی برخورد.گفت بخدا معذرت میخوام خیلی ببخشید دلم میخواست همونجا برم از خونشون بیرون.انگار خنجر میکشن تو قلبم.بلند شدم لباس پوشیدم گفت اگه بری بجون مامانم خودمو میکشم.گفتم نمیرم اما امشب اصلا دیگه کاریم نداشته باش.لامپ و خاموش کردم رفت زیر پتو فهمیدم لباسش رو پوشید پایین تخت خوابیدم صبح خیلی زود بیدار شدم رفتم نون گرفتم چند سیخ جیگر هم گرفتم. مادرش بیدار شد گفت پسرم چرا زحمت کشیدی.گفتم خاله اجازه میدی برم …هنوز خوابه گفت چرا بلندشه نباشی بهم میریزه.گفتم خیلی کار دارم.گفت نمیخوای دوش بگیری گفتم خاله دیشب که اومدم دوش گرفتم الان لازم نیست گفت آخه… گفتم آخه نداره کاری نشده که دوش لازم بشم.دخترت خیلی خودخواهه. خاله تو مهربونی اما مهربونی یادش ندادی.اشک اومد تو چشمام.گفت وای پسرم چی شده دلت و شکسته گفتم هیچی خداحافظ.رفتم و خونه خودم سر کلاس هم نرفتم خیلی بهم برخورد رفتارش بد بود چرا بهم گفت تمیزی یا نه.از من چی دیده بود یا ناپاکی دیده بود.من که بدون چون و چرا همه چی رو بهش گفتم و براش همه کاری کردم…ولی اون ب من به چشم چیز دیگه نگاه کرد.دو روز کلاس و داروخانه نرفتم گوشیم خاموش بود.روز سوم کلاس نداشتم فقط رفتم داروخانه دکتر تا منو دید گفت کجایی تو مگه چقدر خسته ای چند روزه خبری ازت نیست گوشیت خاموشه.گفتم شرمندتم دکتر جان.جبران میکنم در خدمتم. گفت والا دو روزه یک خانوم پیر و با ادبی میاد سراغت آدرست رو پرسید خونه جدیدت رو نداشتم .…خیلی دل نگران بود…گفتم مهم نیست گفت گوشیتو روشن کن.یادم اومد خاموشه باور کنید تا روشنش کردم بالای صد تا میس کال و پیامک داشتم.از همه مهمتر مادرم بود و خواهرم که زنگ زده بودن.بابام اس داده بود.که اگه امروز جواب ندی میام تهران…سریع بهش زنگ زدم سلام و احوال پرسی گفت کجایی پسر همه نگرانتن.گفتم بخدا فقط خونه بودم آقاجون.گفت چی شده اول زندگیت. من به مادرت نگفتم ولی مادر مریم بهم گفته که این دختره بهت بی احترامی کرده ناراحت شدی.ببین پسرم اگه چیزی ازش فهمیدی اول زندگی هنوز طوری نیست بکش کنار اگه نه سفت باش نذار کسی بفهمه چی برات پیش اومده.
گفتم آقاجون دختره بد زبونه ولی خب تجربه نداره نمیدونه هر حرفی رو نباید هر جا بگه.گفت پس ببخشش.نشنیدی میگن زن ناقص العقله. با عرض معذرت از تمامی خانومها.گفتم آقاجون تو به مادر جون بگو با تور رفته قم گوشیشو دزدیدن.الان زنگ زد حالش خوبه.هنوز ۵دقیقه نشده بود خواهرم زنگ زد گفت داداش یک کلام میگم قطع میکنم.به زنت احترام بزار اما رو نده.مادرش با من صحبت کرده ولی من به مامان و بابا چیزی نگفتم.گفتم مرسی آبجی خوبم خرابم نکنی ها.به بابا گفتم که به مامان چی بگه خداحافظ.داشتم روپوش کار می پوشیدم که دیدم مادر خانومم اومد تو منو دید با اجازه دکتر اومد پشت توی اتاق عقب بهم گفت فرهاد جان مادر تو رو خدا ببخشش نادونی کرده خب تجربه زناشویی نداره دیگه.ناخواسته چیزی گفته خودش مث سگ پشیمونه. الان با این پاش بعد چند ماه تازه اومده بیرون فقط بخاطر تو.توی ماشینه می خواست بیرون بیاد باباش نذاشت.داداشش و باباش بدجوری حالش رو گرفتن.دلش برات یه ذره شده.این خیلی مغروره اما اینقدر که دوستت داره پا شده خودش اومده.گفتم شما از کجا فهمیدین که من سرکار برگشتم.دکتر پشت سرم بود گفت فرهاد جون من گفتم بهشون زنگ زدم.حالا هم نمیخاد لباس بپوشی برش دار ببرش گردش بیرون.آشتی کنید مرد باید دلش گنده باشه.فرق زن و مرد توی همین چیزاست دیگه.این دکتر خیلی خوبه ۳ساله پیشش کار کردم عین پدرم بود.الان با هم شریکیم.دست مادر خانومم رو گرفتم رفتم پیش ماشین پدر زنم اومد پایین تا می خواست حرفی بزنه گفت خواهش میکنم آقاجون لازم نیست چیزی بگین معذرت میخوام که نگرانتون کردم.گفتم علی جون کمک میکنی مریم بیاد توی ماشین من.گفت چشم حتما.اومد پایین ساکت بود بردمش توی ماشین خودم ازشون خداحافظی کردم نشستم توی ماشین حرکت کردیم.هنوز راه نیفتاده بودم دیدم زد زیر گریه سلاح اصلی خانوما ما مردها هم که اسکلیم. زود باور.ولی گریه می کرد ها.گفتم ببخشید دیگه من تو رو بخشیدم تو هم فراموش کن.گفت نامرد دو سه روزه از نگرانی دارم دیوونه میشم سرکوفتهای خانواده ام دیوونه ام کرده.گفتم الان تقصیر منه.گفتش نه ولی از من چی توقع داری.گفتم هیچچی به پاکیزه گی و پاک بودنم شک داری بهم لیچار بار میکنی.نیم ساعت من دارم تو رو میخورمت میگم مث برگ گلی تمام آب بدنت ریخت دهنم بهم گفتی عسل نوش جونت گفتم ممنونتم.اونوقت میگی تمیزه.نه فقط تو تمیزی.فرهاد فرهاد تو رو خدا ببخشید دیگه نفهمیدم چی گفتم.دلت رو سوزوندم.خیلی شرمنده ام بخدا صبح بلند شدم دیدم نیستی دلم هوری ریخت فهمیدم که چی کار کردم.پام شکسته بود اگه نه کل شهر رو بهم میریختم.دست گذاشت روی دستم که روی لور دنده بود.همینجور گریه میکرد پشت چراغ قرمز بودیم.گفتم خانومم خواهشا گریه نکن بزار بریم خونه مردم میفهمن فک میکنن چی شده.اشکاش رو پاک کرد.گفت برو بریم خونه خودت گفتم نه اونجا خیلی پله داره اذیت میشی گفت نه امشب میخوام باهم تنها باشیم.در ضمن شکر خدا پام خیلی بهتر شده میخوام دیگه گچ و باز کنم.اول رفتم یککم چیز میز خریدم بعد رفتیم خونه سرایداری تا منو دید گفت آقای صابری معذرت میخوام خانوم رو معرفی میکنید.گفتم همسرم هستن خانوم ناصری. تا الان چون نیومدن چون که تازه عقد کردیم و پاش شکسته بود خونه پدرش بود الان اولین باره میاد خونه خودمون رو ببینه.تا برای جهیزیه خریدن حاضر باشیم.چند نفری بودن تبریک گفتن و می خواستیم از پله بریم بالا.گفتن آسانسور درست شده استفاده میشه فقط حق تعمیرش هر واحد ۲۰۰تومنه گفتم والا من تازه اومدم استفاده نکردم که خرابش کنم خسارت بدم.گفتن میدونیم مث اینکه یک بدهی کوچیک شما به مالک قبلی دارید گفتن شما پرداخت کنید ازون کم کنید.گفتم چشم فردا میدم بهتون.رفتیم بالا.در رو که باز کردم کلا یک کاناپه داشتم بغلش کردم مث پر کاه بردمش نشوندمش روی کاناپه.ماهواره براش روشن کردم رفتم وسایل و بزارم آشپزخونه برگشتم دیدم لخته لخته.حتی بدون شورت.گفتم چیکار میکنی گفتم دلم میخوادت. پشمالو اون شب دلم میخواست بغلم باشی تا صبح دست بذارم روی موهای سینه ات بخوابم بغلت که اون جوری شد.همینجوری اشکم میریخت گفتم الان نمیشه بزار برم دوش بگیرم بعد گفت لعنتی اذیتم نکن.یک اشتباهی کردم دیگه.بلندش کردم بردمش روی تخت درازش کردم این گچ لعنتی خیلی مزاحم بود.شروع کردم ناز و نوازشش.چشماش هنوز خیس بود خیلی بوسش کردم.سینه های گرد و گندش رو خوردم و مکیدم گفت فرهاد بازم برام میخوری یا نه گفتم نه.گفت چرا گفتم چون باید یر به یر بشیم.گفت یعنی چی گفتم یعنی مساوی بشیم.تو منو تو کف گذاشتی حالا نوبت منه.گفت بی رحم گناه دارم.توی کمرم یک چیزی همش تکون میخوره.توش پر آب شده میخواد خودشو خالی کنه کمکم کن.
من خودارضایی دوست ندارم.پس برای چی شوهر کردم.گفتم من برای چی زن گرفتم که بهم بگه کثیفی یا تمیزی.سرش و برگردوند برد توی بالش گفت خیلی بدی اومدم پیشت از دلت در بیارم همش بهم سرکوفت میزنی.چرخوندمش بوسیدمش گفتم ببین چقد دل شکستن بده.مگه آدم به کسی که دوستش داره اینجوری میگه.خرابش میکنه؟؟تو خیلی خوبی اما زبونت مث نیش عقربه.بد میگذره. روش رو برگردوند میخندید و گریه میکرد.حالش عجیب بود گفت گل که گله عیب داره من که آدمم.گفت دراز بکش کارت دارم چشماتو ببند فقط ب من فک کنی ها نه جای دیگه دراز کشیدم دست گذاشت شورتم و کشیدپایین سالار رو گرفت دستش کرد توی دهنش یککم دندون میزد اما انجامش میداد تخمام رو گرفت دستش مالوند گفت ایول چی گنده اند جون میدن واسه نیمرو.گفتم لال شو میخوای اینارو بشکونی. گفت اگه بفهمم خطا رفته از بیخ میکنم میندازم دور.چند دقیقه ای خورد تا اینکه اینقدر حالم خوش شد ریختم دهنش گفت وای چیکار کردی حالم بهم خورد چی شوره…؟؟؟گفتم باید عادت کنی بهش.بلند شد بزور با یک عصا رفت روشویی دهنش رو شست برگشت.دراز کشید گفتم جون چی کلوچه ای گفت بیا بخورش مال خودته.پریدم روی کوس قشنگش و بخور بخور که ارضا شد شدید ده دقیقه ای ارضا شد اینقدر کله منو لای پاهاش فشار داد میخواستم خفه شم.گفت خدایا من چقد این حس و دوست دارم.عاشق این لحظه ارضا شدنم.گفتم حالا برگرد کار زیاد دارم گفت چکار گفتم میخوام از عقب صفرت رو باز کنم گفت نه بخدا نمیزارم درد داره.گفتم تو که رابطه نداشتی از کجا میدونی درد داره.موند توی عمل انجام شده نمیدونست چی بگه لال شد.گفتم چی شد راستش رو بگو اصلا باکره ای گفت فرهاد بخدا باکره ام بخدا اصلا با هیچ پسر و مردی رابطه نداشتم بغیر تو بخدا من اصلا هیچ حسی به هیچ پسری تا الان نداشتم.تا اینکه اون روز روی دوش تو بودم بخدا بوی عرق مردونه ات مستم کرد گرمای بدنت حسم رو عوض کرد راستش من لزبین هستم با دخترا رابطه داشتم راستش کم هم نه زیاد اما فقط در حد خوردن ومالیدن یکبار دوستم از پشت می خواست دیلدو بکنه توش که از درد نزاشتم و زدم توی گوشش.تازه نصف کلفتی کیر تو بود.این بره پاره ام میکنه.با یک پسره دوست شدم اون شهاب رحمتی همکلاسی مون دیدم اخلاقمون بهم نخورد زود کات کردیم.ولی بخدا تو رو از ته دل میخوامت. این هم همه واقعیت من.الانم اگه منو نمیخای همینجا تمومش کن.خانومت قبلا رابطه داشته ولی با خانوما.همین سارا ستاره و….دوستام.گفتم چی بهت بگم آخه الان برم به ننه ام بگم کون خانومم رو قبلا دوست دخترش گاییده چی بگم.ببین کار به گذشته ات ندارم چون با مردی نبودی اما ازین به بعد باید فقط خودم و خودت نه حتی یک سوسک ماده.خندید گفت چشم عشقم.گفتم حالا بچرخ تا یک آمپول کوچولو کلفت بین الکپلین تقویتی گوشتی بهت بزنم.گفت تو رو خدا نه درد داره من خیلی کونم بزرگه سوراخش خیلی تنگه سارا عاشق تنگی اینه میگه زبون توش نمیره چی برسه به کیر.گفتم نترس دل بده به کار تا اوستا بشیم.چرخید وای چه کونی هنوزم که هنوزه تپل و سفیده.گفتم بازش این هندونه تپل رو با دستات. یک گاز گرفتمش گفت وای نکن دیگه دردم اومد چرا هرکی اینو میبینه گازش میگیره.گفتم چون شیرینه.گفت تمام دوستام که باهم بودیم هر کدوم اقلا یکبار گازش گرفتن.آروم آروم سوراخش رو لیسیدم انگشتم رو با کرم چرب کردم دادم داخل گفت بخدا فرهاد جون میسوزه.نکنش دیگه گفتم باشه خوشگله گفت بیا از جلو بکن گفتم مگه بازه جلو گفت نه بخدا توکه اول آخر باید بکنی از جلو بکن.گفتم نه اون برای شب عروسیه مامانم خیلی حساسه.بایددستمال خونی رو ببینه و به عمه هام و خاله هام نشون بده.گفت اه چقدر ازین خرافات و سنتها بدم میاد گفتم اشکال نداره حالا بازش کن که مهمون داره…
نوشته: فرهاد شیرین
ادامه…