داستان عشق

درود مژگان خانوم . امیدوارم خوب سلامت و شاد باشید زیرسایه ایزد منان.
والا من نمیدونم چه فکری کردم که این پیام دادم چون میدونم یا نمیخونید یا بخونید هم جواب نمیدید چون هزارتا بهتر از من تا الان بهتون پیام دادن و در کل نیازی به من نیست
اما خوب دلم خواست پیام بدم نمیدونم چرا .
مژگان خانوم میخواستم اگر بشه پروفایل بنده رو مطالعه کنید .
شدیدا نیازمند یه دوست خوبم . من تا حالا رابطه نداشتم خیلی دور ورم خانوم و دختر بود و از نظر شخصیتی جوری هستم که خیلی ها جذبم میشن و در کل تریپ شخصیتیم سرسنگین در عین حال خوب جذاب و خندان .
از اینا که تا یک کلمه حرف میزنن جمع میره رو هوا …
اما خوب سرسنگینم و بخاطر شغلم و درسم این استان و اون استانم فعلا تا وقتی اوضاعم مساعد بشه و کارها تموم بشه و یا کرج یا تهران مستقر بشم به صورت دائم.
والا حقیقتش من اولا از دختر داییم خوشم میومد و حس کردم دوستش دارم.خیلی خوب بودیم باهم.خیلی.خیلی کارها براش انجام دادم خیلی چیزها براش خریدم و داداش بزرگ بهم میگفت با وجود 3 تا داداشش.
تا اینکه اومد یروز گفت عاشق فلانی شدم…
دنیا رو سرم خراب شد.چشام سیاهی رفت.زبونم خشک شد.نمیدونستم چی بگم.
گفتم عیبی نداره حالا کی هست و در نهایت رفیقم بود طرف.
چون این دختر داییم چشم گوش بسته بود و دختر چادری خوشگل و سرسنگین تا حالا کسی بهش پیشنهاد نداده بود و خلاصه اینارو بهم رسوندم و با یه شرایطی که بعدن انشاالله اشنا شدیم براتون تعریف میکنم…
این گذشت…
تا این که یکسال پیش تو تلگرام تویه گروه بودم که اتفاقی با یه دختر دعوا کردم و اون لفت داد و رفتم عذرخواهی و یکم مردونه باهاش صحبت کردن که اخرش رسید و عاشق هم شدیم بعد چندماه رابطه و من رفتم شهرشون کار داشتم و رفتم دیدمش.
از این خانوما بود که موهاشون میزنن اما این فقط دورش رو زده بود و موهای بالا مونده بود و خیلی خوشگل بود . داداشش سرطان داشت و مرده بود و این بخاطر داداشش این کار کرده بود.ناراحت بود و تا حالا یه دوست پسر هم نداشت اما دوستاش فراوون بودن چون دختر خوبی بود و باحال.شکم سیکس پک در ازاش من ایربک خخخ.در کل خوش هیکل خوش حال عالی…
خیلی از بین رفته بود . همه درساش افتاده بود چون پیش دانشگاهی بود و وقتی باهاش شروع کردم رابطه رو خانوم رو از 0 رسوندم به 100 . نمراتش خوب شده بود . غذاش درست شده بود و اومده بود رو فرم . با دوستاش اشتیش دادم . تو خانواده اش دوباره جایگاهش برگردوندم.خیلی کارها براش کردم و از هیچ نظر کم نداشت چه مالی چه هرچی بگید اما کلا عادتمه به کسی دست نمیزنم . یعنی حتی یه بوس خالی…
کمی این فکر مردونه ام کار دستم داد.اعتقادم اینه که دنیا رو یه پاشنه نمیچرخه و من الان دست به دختری بزنم فردا یکی دست به خواهر من میزنه .
واسه همین گفتم تا مال خودم نشده کاریش ندارم.
اونم راضی بود اونم تو این کارا کاملا سرد بود و باهم میگفتیم میخندیدم و دنیایی داشتیم.
تا این که دوباره شروع شد … روزگار طاقت دیدن خوشبختی منو نداشت و باز هم پاشو رو ما گذاشت…
براش تو یه خونه تولد گرفتم . اما به روش سوپرایز…
اینا یه اکیپی داشتن متشکل از چندتا دختر سوپر خوشگل و دو تا پسر که خوب بودن .
اما خوب با کارهای اخیر من این خانوم من از همه بیشتر به چشم میومد و فرشته ای شده بود.
از اونجایی که یکی از پسرا میدونست و از نقشه ام خبر داشت رو فرستادم خونه تا چندتا کار بکنه و گفتم سوگند اومد (اسمش سوگند بود) مشغولش کن تا بیایم و معطلش کن.
از قضا این اقا رو هم من گول زدم و میخواستم سوپرایز در سوپرایز بشه و اینجوری بهتر بود بخاطر همین همه غریب به 18 نفر رفتیم تو اتاقا .
12 تا دختر و 6 تا پسر …
امیر اومد خونه رو مرتب کرد و بعدش سوگند اومد …
اینجا بود که قضیه شروع شد …
امیر دیدم گفت بچه ها میخوان سوپرایزت کنن الان از راه میرسن و اس ام اس داد به من کی میای من الکی گفتم 1 ساعت دیگه معطلش کن داریم میایم…
که دیدم امیر خان خیلی راضی شد وقتی اس رو خوند و من تعجب کردم…
نشست بغل سوگند و تبریک گفت و نقشه مارو بهم ریخت و یهو لبای سوگند بوس کرد . ده دقیقه لباش خورد و سوگند به زده مونده بود نمیدونست چیکار کنه…
که وقتی جدا کردن سوگند گفت چه کاری کردی و امیر گفت نترس نمیفهمه و چندتا فوحش داد و دوباره سوگند بوس کرد و لباش خورد و سوگند چون تازه داشت از این کارا میکرد داغ شده بود و حالیش نبوددد…
همه اونایی که تو اتاق بودن صحنه رو دیدن . بغضم ترکید و گریم گرفت(الانم گریه ام گرفت که دارم برا شما مینویسم.جلو چشامه همیشه) و همه اون دختر و پسرایی که صحنه رو دیدن و نگاهشون به من افتاد داشتن اروم گریه میکردن و گونه همشون خیس بود
چون میدونستن چه کارا کردم . سوگند به کجا رسوندم . چقدر دوستش داشتم و عاشقش بودم و همه این دخترا حسرت اون رو میخوردن …
من اولاش سخت اب از روی گونه هام میرفت و گریه ام شدید بود و بقیه هم دور من به صورت دایره ای نشستن نوازشم میکردن و همشون گریه میکردن . حال غریبی بود…
که اشک های من دوباره به اشک های تنهاییم تبدیل شد . دوباره اون حالت خشنم بعد مدت ها بیدار شده بود . گریه ام همراه با اخم شدیدی بود که همه اون 16 نفر ترسیدن و بهت زده مونده بودن . من بخاطر کارم همیشه مسلحم و سلاحی بغلم هست.
در باز کردم و همه ریختیم بیرون . از مشتم داشت خون میومد انقدر که مشت کرده بودم و همه داشتن با اخم اون دوتا رو نگاه میکردن . اول به سوگند نگا ککردم.موند چیکار کنه و گریش گرفت و نشست و خواهش و التماس که ببخش…
بعدش امیر نگا کردم . چون خونه ویلای بود و همکف یه پنجره رو به حیاط داشتیم .
یه مشت خوابوندم تو صورتش محکم چون فشار زیاد بود رگ گردنش گرفت و یه وری موند خواهش التماس میکرد و انقد زدم تا جا داشت که خونی مالی شده بود . تا جا داشت زدم . انقد زدم که دیگه حس نمیکرد ضرباتمو و هیچ کس نمیتونست جلوم بگیره چون میدوسنتن وقتی عصبیم نباید بیان دور ورم و فقط نگا میکردن و گریه میکردن و حرف میزدن و جیغ و داد .
بعد که کمی اروم شدم رفتم یذره مشروب اون موقع فکر کنم ویسکی شرکت 314 رنین بود خوردم و کلم داغ شد و چشام قرمز و گریه ام همینجوری میومد و کنترلی روش نداشتم…
که این امیر بلند شد و به زور تکیه داد به پنجره و منم داشتم سیگار میکشیدم با حرص . پیراهنم خیس خیسو و وضع خراب…
که یهو تیکه انداخت چیه خالی شدی دیدی بدبخت این همه دوست داشتنت بی فایده بود این همه کارات مزخرف بود دیدی قدرت رو ندونست دیدی رید بهت با این کارش .
سوگند که دید چه غطای بزرگی کرده از شدت ناراحتی گریه و اعصبانیت از خودش از حال رفت …
همه رفتن سمتش اما من نرفتم … نرفتم … نرفتم …
که یهو امیر گفت داش مسعود (اسمم مسعوده ) دمت گرم چه جیگری ساختی و زحمت این دوسال رابطه ات و من گرفتم که دیگه باتوم رو دراوردم و چنان زدم به قفسه سینش که از پنجره پرت شد تو حیاط و تو حیاط تا جا داشت زدم . لاکردار چون باشگاه میرفت بدنش قوی بود اما جسه اش از من بدتر بود . قیافه نداشت از این پسر اسکولای پلشت رپ خون بود و در مقابل من از دید همه 0 بود اما من مثل داداشم دوسش داشتم و اعتماد فراوون داشتم بهش و خیلی براش کارها انجام داده بودم.
اخرسر دیگه دیدم این نه هرچقدر میزنم پرو میشه و پاشدم رفتم فندک اتمیم رو اوردم و همه فهمیدن میخوام چچیکار کنم جلومو داشتن میگرفتن و امیر هم التماس میکرد جان من نه . چون من خیلی خشن بودم و از عذاب دادن و رنج دادن ترسی نداشتم و قرص اعصاب میخوردم و فهمیدن میخوام پدرشو دربیارم…
بزور رفتم نشستم روش و فندک روشن کردم که بکنم تو چشمش داشت زجه میزد .
الکل ریختم رو صورتش داشت زجه میزد اما من حالیم نبود . همسایه هام جلو در هی در میزدن . اما من حالم خراب بود . چیزی حالیم نبود …
فندک خواستم بزنم که یکی از پسرا جلوم گرفت و دستش سوخت . دوباره روشن کردم و امیر با دستش که در رفته بود بر اثر مشتام بزور حرکت داد و گرفت جلو فندک و دقیقا گوشت دستش ذوب شد و اما براش بهتر از کور شدن بود و من گفتم انقدر نگه میدارم تا از اونور دستت بزنه بیرون …
اما باز یکی پرید و انداختم اونور …
اومدم یارو رو بزنم که سوگند داد زد مسعود جان من بسش کن . سوگند میدونست من رو قسم خوردن رو جونش حساسم …
چشام باز کردم همه ساکت بودن خودمو دیدم . من چیکار کردم . پیراهنم پر شده بود از خون امیر . داشت از پیراهن سفیدم که الان شده بود کاملا قرمز خون میچکید .
صورتم خراش برداشته بود و و شلوارم پاره شده بود و تمام این مدت اصلا به شیشه بزرگی که رفته تو پام توجه نکرده بودم .
اون موقع بخاطر سوگند باشگاه میرفتم و حسابی هیکلم رو فرم بود چون درشت بودم و سفید شکمم و بازوهام خیلی به چشم میومد .
اما دیدم شکم هم خراش برداشته و بازوهام از خاک باغچه سیاه شدن.
امیر دیدم که انگار تانک از روش رد شده بود و جفت دستاش از سه چهار جا در رفته بود و غرق در خون بود و همه جاش تا لاله گوشش شکسته بوود.
دستش هم گوشتش دیده میشد چون پوست بالاش رو ذوب کرده بودم.
سوگند سفید شده بود و همه مونده بودن چیکار کنن که من یهو گریم گرفت چنان داد زدم که همه وحشت کردن و صدام گرفت .
قلبم درد میکرد . سرم داشت منفجر میشد . یهو چند قدم برداشتم و رسیدم به سوگند نشستم جلوش . گفتم چرا عزیزم ؟ مگه من چیکار کردم و نکردم که با من اینکارو کردی.گریه میکرد . گفتم عزیزم گریه نکن میدونی تو گریه کنی من میمیرمااا.
داشت خودشو میزدو ملامت میکرد و تا جایی که به خودش فوحش پدر مادر میداد .
منم که نشسته بودم و همه پشت من نشسته بودن. میدونستن من کاری با سوگند نمیکنم چون میدونستن اون خدام بود…
میدونستن چه کارها براش کردم .
من دیگه نا نداشتم از حال رفتم و غش کردم …

بیدار که شدم دیدم همه جام باند پیچی هست و سرم بهم وصله و سوگند بالا سرم نشسته با مادرش…
دیگه حسی نبود . دیگه عشق بهش نداشتم . برام غریبه بود . نمیدونم چرا …
بعد دیدم همه با دسته گل و مخلفات اومدن عیادت و فهمیدم امیر رو بخاطر موادهایی که تو جیبش بوده و همسایه ریختن تو از قضا یکی پاسدار بوده گرفتن بردن کلانتری و یک هفته بعد دادگاه داره و جرمش میشد فکر کنم تا 15 سال زندان چون مواد خیلی اورده بود . البته به ما نگفته بود و میخواست به خیال خودش منو و بچه هارو به لجن خودش بکشونه که خدا رحم کرد
همه یه چششون به من بود و یه چشم به سوگند . به من با ترحم و به سوگند با خشم.
که یهو یه دختری که اسمش هستی بود و از کل داستان ما از ابتدا تا انتها و اون روز خبر داشت و دوست نزدیک سوگند بود از ظلمی که در حق من شده بود طاقت نیاورد و بغلم کرد و اشک میریخت . خیلی گریه میکرد که موجب شد همه گریه کنن.
مادر سوگند همه چیرو فهمید و اونم کم کم اشک میریخت …
فضای عجیبی بود . همه گریه میکردن جز خودم . تو خلا بودم . نمیدونستم چیکار کنم بخندم گریه کنم برقصم . حسی نداشتم …
که یهو سوگند بغلم کرد و زار زار گریه کرد . به خودم اومدم . دوباره اتیش عشق سوگند تو دلم از زیر خاکستر زبونه کشید . بغلش کردم بوسیدمش البته پیشونیش رو و گفتم گریه نکن که اگه بکنی همینجا باید مستقیم ببرن منو قبرستون …
ساکت شد . همه میدونستن تقصیر اونه . همه میدونستن من چقدر مظلوم واقع شدم .
اما من همیشه عادت داشتم اگر کاری یه نفر میکرد که تقصیر اون بود به گردن خودم میگرفتم و اینم یکی از عادت های بد مردونه ام بود که همه ی این هوبی هارو غیرت رفاقت عشق و مردانگی رو از پدر مرحوم یاد گرفته بودم که با بزرگی زندگی کرد و با بزرگی هم از دنیا رفت . بخاطر همین تربیت پدرم بود که همه جذبم میشدن و همه ارزو داشتن که پسری مثل من داشته باشن.
چون کاری رو شروع کردم و اون کار حسابی سود داشت برام و از نظر مالی هم توپ شده بودم دیگه این جذابیت و خوبیم 100 برابر شده بود و بماند . که هرچه بگم میشه ریا پس وللش.
خلاصه سوگند تموم کرد گریه اش رو گفتم که ببخش تقصر من بود من باید تو رو از نظر اون روابط هم تامیین میکردم که وقتی جمع دیدن که من به هیچ وجه نمیخوام سوگند مقصر باشه گریشون گرفت و قربون صدقه ام میرفتن که من بدم میومد
گفتم برن که من میام …
رفتن …
اما من نرفتم و شبونه همه وسایلم جمع کردم با هزار زحمت به کمک یکی از دوستانم از کرج و شبونه برگشتم …
برای یکی از بچه های دختر که ادم مطمئنی بود نامه ای نوشتم در سه برگ و فرستادم که نامه ها با اشک خودم خیس شده بود و شکننده و پر از عکس ها …
میدوسنتم وقتی سوگند و بچه ها نامه رو بخونن از بین میرن اما چاره ای نبود …
اومدم کرج و سه ماه نرفتم سر هیچ کاری و برای خودم میگشتم که تا یادم بره . تا این عشق سوگند بچه هاش اون شهر اتفاق ها یادم بره …
سوگند بد اشتباه کرد . چون من برای بعد تولد برنامه داشتم براش و میخواستم خواستگاری کنم تو جمع و شبش حسابی بهش برسم .
من ساده رو سینم اسمش تاتو کرده بودم که وقتی پیراهنم دراوردم و دید خوشحال بشه . قشنگ روی قلبم درون یک قلب نستعلیق نوشته بود سوگند …
رفتم و پول دادم و انقد درد کشیدم تا اون رو حذفش کنن .
همه اینارو و اتفاق ها و حلقه و خونه و کارهایی که برای سوگند میخواستم بکنم به همراه خاطرات شیرنمون با بچه ها و خودمون درون یک بسته با سه برگ نامه بود که فکر کنم همشو خونده بودن …
خطمم عوض کردم … دلم نیمومد … هی اس هارو میخوندم پیام هارو عکس هارو میدیدم فیلم هارو تا اینکه دیدم اینجوری پیش بره من هیچوقت خوب نمیشم و وقتی اردبیل بودم رفته بالای یه رودخونه خروشان و لپتاپ و گوشی و تبلت انداختم تو اب از ارفتفاع زیاد که هنگام برخورد با اب شکستن چه برسه برن تو اب و از بین رفت همه چیز…
تموم شد . البته بعد ها یکی از بچه های که اسمش ارمان بود پیدا کردم و حسابی تحویلم گرفت و گریه میکرد و وضعم دید فهمید که همه چیو فراموش کردم و ریکاوری کردم . فهمیدم سوگند افسردگی گرفته و هر روز دکتره…
برام مهم نبود . از تو زجر میکشیدم اما دم نمیزدم .
بهش گفتم که باید خودش به سوگند نزدیک کنه و اول قبول نمیکرد اما بعدن با اصرار زیاد من رفت سراغش.فقط بخاطر خودم . البته اینارو بهش پیشنهاد میدادم بنده خدا گریه امونش رو بریده بود … بعد ها تا یک ماه پیش بود که فهمیدم نامزد کردن …
من و ارمان از طریق یه ایمیل در ارتباط بودیم و عکسها و فیلم های جشن و سوگند رو برام فرستاد . دیدم سوگند هم کمی خوب شده اما نه زیاد .
فهمیدم که سوگند رفته با خرج زیاد رو دستش اسمم حک کرده برای همیشه که ارمان اعتراضی نداشت و با کارهایی که براشون به صورت مخفی کردم و راهنمایی ارمان , ارمان حسابی عاشق سوگند شده بود و سوگند هم اونو دوست داشت …
تموم شد و همه چی به حالت عادی برگشت . اما با فرق این که دلم مرده بود و دیگه قلبی ندارم.همه ی اون خاطرات گذشت و سوگند هم بهتر از من نبود . اون بنده خدا بدتر بود چون افسوس کاری که کرده بود میخورد اما من بیشتر چون باید میدونستم که این نیاز سوگند رو هم باید برطرف کنم اما خوب اخلاقم و اعتقادم نمیذاشت …
سوگند هم بعدن فهمید چرا این دوسال بهش دست نمیزدم بدتر سوخت و فهمید که چیرو از دست داده و دو سه بار کارش به بیمارستان کشید از شدت حرصی که میخورد و افسردگیش…
بله مژگان خانوم این داستان زندگی من بود که اومدم براتون پیام دوستی و رابطه بذارم که بغضم ترکید و داستان زندگی این سه سال اخیرم رو براتون گفتم…
ببخشید . حالا ببینید با این دل شکسته میتونید رفاقت کنید یا نه …
الان تو اتاقم و خیلی وقت بود با کسی حرف نزده بودم و چون این رو برا کسی تعریف نکرده بودم دستم یاری کرد و برای شما گفتم … امیدوارم که بخونید و خواستید جوابی بدید که فکر کنم بعیده.
حداقلش این بود که برای خودم یاداوری شد و خالی شدم …
الانم اون دختر داییم با رفیقم سال اینده ازدواج میکنن و سوگند هم همینطور موندم عروسی کدوم برم . که در هر دو باید ناشناس باشم …
منتظر جوابتون هستم مژگان خانوم . ببخشید بخاطر پر حرفی .
مراقب خودتون باشید . در پناه حق . بدرود
badboy
نوشته: badboy

دکمه بازگشت به بالا