داستان مرگ عشقم (۱)
و سال از اشنائیمون میگذشت…کلی عاشق همدیگه شده بودیم.همش میگفت تا اخرش باهاتم…اما…
بزارید از اول همه چیزو براتون بگم…
گلاره اون وقتا میومد کتابخونه سر خیابونمون…دوست دختر خالم بود…اولا زیاد بهش توجه نمیکردم.اونم همینطور بود.انگار نه انگار که ما بعدها عاشق هم میشیم و جونمون رو واسه هم میدیم.همیشه میدیدمش اما انگار هیچوقت ندیده بودمش.تا اون روز…
اون روزی که با دختر خالم اومد خونمون…نمیدونم چی شد که وقتی دیدمش دلم ریخت.راستش خودمونیم اون روز خیلی خوشگل شده بود.وقتی دیدمش انگار به زندگیم امیدوار شدم…اه…سرم درد میکنه…وقتی به خاطره ها فکر میکنم سرم درد میگیره…اون روز انگار خدا هم میخواست ما به هم برسیم…با مهیار رفیقم قرار داشتم…
وقتی رفتم بیرون همش تو فکر گلاره بودم…
تو راه بودم که گوشیم زنگ خورد…شماره ناشناس بود…
بله؟
سلام؟
سلام شما؟
نشناختید اقا باربد؟
صدای دختر بود…چه صدای قشنگی
نه عزیز از کجا بشناسم؟
من گلاره هستم…دوست دختر خالتون…امروز خونتو…
صحبتش رو قطع کردم
بله شناختم…حال شما خوبه؟
راستش اقا باربد میخواستم اگه مساله ای نیست منو تا خونمون برسونید…البته میدونم الان میگید یه دفعه چرا این حرفو زدم.
خواهش میکنم گلاره خانوم…این حرفا چیه شما الان کجایید
اقا باربد من الان روبروی خونتون هستم…
چشم …من الان خودمو میرسونم
مرسی
خداحافظ
دست و پامو گم کرده بودم…اصلا مهیار رو یادم رفت…سریع رفتم جلوی در وایستاده بود…وقتی رسیدم دیدم نگرانه…
سلام
سلام اقا باربد
چی شده گلاره خانوم؟ اتفاقی افتاده؟
نه چیزی نشده…ببین اقا باربد شما الان با من بیا تا دم خونمون…اگه مادرم پرسید از شما کجا بودم…بگید با من بیرون بودید.
اخه چرا؟ خوب بگید کتابخونه بودید
نه نمیشه.
چرا نمیشه…مگه…
.ببین اقا باربد من کتابخونه نبودم…با دوست پسر دوستم بیرون بودیم و انگار مامانم منو دیده…
با دوست پسر دوستتون؟…یعنی چی؟
بعدا براتون توضیح میدم
باشه گلاره خانوم من میگم…اما یه شرط داره
چه شرطی؟ هر چی باشه قبول میکنم
میخوام بدونم واقعا با دوست پسر دوستت بودی یا…
نه به خدا اقا باربد…راست میگم
باشه قبول
بریم
رفتیم طرف خونشون…
وقتی رسیدیم به من گفت شما هم بیاید تا دم در مامانم شمارو ببینه…
رفتم بالا…مادرش جلوی در واستاده بود…
با مامانش صحبت کردم همه چیز درست شد
…
.
دوباره این سر درد لعنتی اومد سراغم…بعضی وقتا همه چیزو فراموش میکنم
تو راه برگشت رفتم تو یه پارک نزدیک خونمون…ساعت نزدیکای 1 بود…نشستم روی صندلی…یه سیگار اسی روشن کردم…گوشیمو در اوردم و یه اهنگ گزاشتم
اهنگ حبیب رو گزاشم و یه کام از سیگار گرفتم و رفتم تو فکر …هوا خیلی سرد بود…دود سیگار دوبرابر شده بود…
با اهنگ زمزمه میکردم…
خیال کردم تو هم درد اشنایی
به دل گفتم تو هم هم رنگ مایی
خیال کردم تو هم در وادی عشق
اسیر حسرت و رنج و بلایی
ندونستم تو بی مهر و وفایی
نفهمیدم گرفتار حوایی
ندونستم پس دیدار شیرین
نهفته چهره تلخ جدایی
.
.
عاشق اهنگای حبیب بودم…هوا دیگه خیلی سرد شده بود…کم کم بلند شدم تا برم طرف خونه…همه اتفاقات اون روز مثل برق از تو ذهنم رد میشد…جلوی در بودم…گوشیم زنگ خورد…
بله؟
سلام اقا باربد گلاره هستم
سلام…بله شناختم…حال شما خوبه؟
مرسی خواستم بابت امروز ازتون تشکر کنم…در ضمن شما مهره مار دارید؟
چی؟مهره مار میخوام چیکار؟
اخه راستش مادر من از هیچ پسری خوشش نمیاد …امروز کلی از شما تعریف کرد…
خواهش میکنم…منم همیشه از نجابت و خوبی های مادرتون همه جا میگم
خوبه دیگه پس به پای هم پیر شید…هاهاها خیلی ازت تشکر کرد
این حرفا چیه؟…شما هم تشکر کنید ازشون
باشه…اقا باربد پس کاری ندارید…
.
چرا…راستش…
چجوری بگم…
بگید خجالت نکشید…
نمیدونستم چی بگم…میخواستم بگم دوست دارم…میخواستم بگم خیلی تنهام…میخواستم بگم…اما میترسیدم…
اقا باربد صدام میاد
بله …مواظب خودتون باشید…خداحافظ
اه…بازم نتونستم حرفمو بزنم…باربد تو هرچی بکشی حقته…
از وقتی با نازنین به هم زدم دو سال میگذشت…اصلا هیچ دختری رو قبول نداشتم…اما گلاره…
رفتم بالا…تو اتاق که رسیدم اول چشمم خورد به یادگاری نازنین که واسم مونده بود…یه عکس دونفره توی هتل ارم کیش…چه خاطراتی بود…یادش بخیر…
رفتم توی بالکن…یه سیگار روشن کردم و یه اهنگ از حبیب گزاشتم…این اهنگش دیوونم میکرد…
یه کام سنگین گرفتم…
من از او خاطره دارم
من از او خاطره دارم
خاطراتی خوب و زیبا مثل زیبایی رویا
من از او خاطره دارم
من از او خاطره دارم
خاطراتی خوب و شیرین مثل زیبایی اغاز
من از او خبر ندارم…اینو من باور ندارم
باور تنهایی موندن…باور تنهایی خوندن
.
صدای اس ام اس گوشیمو شنیدم…سیگارمو پرت کردم و رفتم سر گوشیم
گلاره بود…شمارشو شناختم…اس ام اسو باز کرم…چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم…
سلام اقا باربد.ببخشید میخواستم بپرسم.میخوای با من باشی؟یعنی با من دوست میشید؟ ببخشید اینقدر رک گفتم…
دستم میلرزید…نمیدونستم چی بگم…انتظارشو نداشتم…
دیگه دو سال تنهایی خستم کرده بود…از یه طرف به خاطراتم با نازنین فکر میکردم…از یه طرف به تنهایی خودم
چشممو به روی همه چیز بستم…تو اس ام اس فقط نوشتم…اره
دیگه هیچی نفهمیدم…دراز کشیدم روی تخت و خوابم برد…
با صدای مامانم بیدار شدم
باربد…باربد بلند شو ساعت 11 شده…مامان بزار بخوابم…بلند شو…بلند شدم رفتم یه صبحونه خوردم…اصلا یادم رفته بود دیشب چی شده…گوشیم زنگ میخورد…رفتم تو اتاق گوشیرو دیدم…گلاره بود…وای…همه چیز تازه یادم امده بود…گوشی رو جواب دادم…
بله
سلام
سلام گلاره خانوم
میشه نگی گلاره خانوم…اینطوری راحت نیستم…بگو گلاره جان
باشه گلاره خانوم
ا باز که گفتی که!!!
ببخشید گلاره جان…حالت خوبه عزیزم؟
افرین…راه افتادیا…مرسی باربد جان خوبم…خونه ای؟
اره خونه ام…چطور؟
راستش میخواستم اگه امشب جایی دعوت نیستی با من بیای بریم تولد دوستم…دختر خالت ساغر هم هست…
ساغر؟مگه اون میدونه منو تو…
اره میدونه…خیلی خوشحال شد اتفاقا
امان از دست شما دخنرا که نمیتونید جلوی زبونتون رو نگه دارید…
ببینم چی میشه گلاره جان…
ببینم چی میشه نه…اگه نیای منم نمیرم…همین الان بگو
اخه راستش…
حرفمو قطع کرد: اخه نداریم
باشه پس میام لجباز…
من لجبازم؟
اره لجباز…پس تا شب…
بای
تا شب تو فکر این بودم که چی بپوشم.؟…رفتم سر کمد لباسم…چشمم خورد به کتی که با نازنین خریدیمش…
هیچوقت یادم نمیره…اخ…خاطراتش اذیتم میکنه…
کت طوسی با یه پیرهن سفید اسپورت…شلوار لی…یه ادکلن وری 3ک30 هم به خودم زدم و اماده شدم
ساعت 7 تولد شروع میشد…ساعتو نگاه کردم…6.5 بود…وای دیر شد…گوشیم زنگ میخورد…گلاره بود…
بله
سلام اقای خوش قول…کجایی؟
سلام عزیزم…تو راهم دارم میام…
زود بیا…دلم واست تنگ شده
این حرفاش دلمو میلرزوند…
باشه…اومدم…خداحافظ
سریع پریدم توی پارکینگ…سوار ماشین شدم…اونموقع زانتیا داشتیم…ماشین خوش دستیه…بابام از بالا داد زد باربد مواظب باش…
گفتم باشه و رااه افتادم…تو ماشین یه اهنگ سیاوش قمیشی گزاشتمو رفتم به سمت ادرس خونه…
بعد از 1 ساعت رسیدم…دم در جای پارک نبود…خونه ی بزرگی بود…یه دفعه یکی با صدای اروم گفت…باربد !!
برگشتم دیدم ساغر دختر خالمه…اومد جلو منو بوسید…گفت باربد چه خوش تیپ شدی…چرا ماشینو گزاشتی دم در؟
گلاره دم در منتظرت بود …اما چون لباسش مناسب نبود رفت تو حیاط…گفتم میتونم ماشینو بیارم توی حیاط؟ ساغر گفت اره بیار تو…رفتم توی حیاط…خیلی بزرگ بود…به غیر از ماشین من 4تا ماشین دیگه هم بود…از ماشین پیاده شدم…ساغر گفت بیا تو…گفتم گلاره کو؟…اوناهاش …اونجا نشسته…
ساغر توروخدا واستا همه با هم بریم… نه عزیزم…دیگه خجالت و بزار کنارو سریع رفت تو…
یه کم رفتم جلوتر…دیدم گلاره نشسته توی الاچیق …داشت همینجوری به من نگاه میکرد…نمیدونم چرا !!!
رفتم جلو
سلام.
سلام
گلاره جان چرا اینجا نشستی…؟ سرما میخوری …پاشو بریم تو خونه
اشکال نداره…میخوام سرما بخورم…
این چه حرفیه؟ پاشو ببینم…
بلند شد جلوم واستاد…وای…چقدر خوشگل شده بود…رنگ پوستش برنزه بود…رژ براق…موهای بلوند فر
یه لباس خیلی خوشگل…یه دامن که دیگه همه چیزو کامل کرده بود…
زبونم بند اومده بود…لال شدم…اومد جلو…اونقدر بهم نزدیک شده بود که بوی عطرشو حس میکردم…
عطرشو میشناختم…نازنین هم از این عطر میزد… اسم عطرش لالیک بود…اون وقتا با نازنین روز ولنتاین من زنونه اش رو واسش گرفتم…اونم یه مردونشو واسم گرفت…
گلاره:چه خوش تیپ شدی…
تو هم همینطور عزیزم…حالا بریم تو…؟
عجله داری بریم؟ اونچا همه هستن اما منو تو اینجا تنهاییم
میدونم گلاره جان…اما سرما میخوری…
گلاره:باربد
.
جانم
میدونستی چقدر چشمات قشنگه؟
مامانم هم میگه
باربد مرسی از اینکه امشب اومدی
خواهش میکنم…اما انگار شما نمیخوای به حرف من گوش بدی…
کتم رو در اوردم و اندانتم روی شونش…کتم رو بو کرد گفت چه بوی خوبی میده…بوش رو دوست دارم
منم گفتم گلاره جان حالا اگه وایستی من سرما میخورم…حالا چی؟
گفت نه من نمیخوام…بریم تو…
بغل هم میرفتیم…یه دفعه گرمی دستاشو روی دستام حس کردم…بی اختیار دستشو گرفتم…وای…دستش کوچیک بود…خیلی ظریف…دستاش یخ زده بود…وقتی دستاشو گرفتم…باربد من چقدر دستات گرمه…وقتی گفت باربد من یاد نازنین افتادم…
همیشه میگفت باربد منی تو…رفتیم تو خونه…چراقا خاموش بود…فقط یه نور خیلی کم بود که به مجلس رنگ و رو داده بود…
کتم رو گزاشت روی مبل و دستم رو گرفت برد وسط مجلس…یکی از دوستاش رو دید …منو معرفی کرد…اسم دوستش سانیا بود…
گلاره: سانیا اینم از باربد من که میگفتم…
خوشبختم اقا باربد…باهام دست داد و با گلاره یکم رقصیدیم…وسط رقص هیچ کدوممون حرف نمیزدیم…فقط توی چشمای هم نگاه میکردیم…لباش اونقدر براق بود که دلم میخواست ببوسمشون…وقتی با چشماش بهم خیره میشد…بیشتر از چند ثانیه نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم…نمیدونم چه حسی بود…دوست نداشتم دوباره عاشق بشم…
خیلی لحظات خوبی بود…سرم درد میکرد…خیلی حالم بد بود…همیشه این حالو داشتم…خودش هم فهمید…منو برد توی یه اتاق…دورو برم پر بود از لباس دخترو کیف و مانتو…خودمو رسوندم لب پنجره…یه سیگار روشن کردم و یه کام عمیق گرفتم…توی سرمای زمستتون سیگار یه فاز دیگه ای داشت…
پشتم واستاده بود…برگشتم بهش نگاه کردم…اومد جلو گفت بهتری؟
نتونستم خودمو کنترل کنم…من ادمی هستم که خودمو خوب میتونم کنترل کنم…اما 2 سال بود با کسی رابطه نداشتم…
محکم بغلش کردم…گلاره هیچی نمیگفت…سرمو بردم توی موهاش…خیلی بوی خوبی میداد…یکمی تحریک شدم…اما خودمو کنترل کردم…یاد نازنین افتادم…دیگه دوست نداشتم بهش فکر کنم…دستم رو بردم پشت کمرش…خودشو چسبوند به من…جوری که به خوبی توی بغلم جا شد…سرشو گزاشته بود روی شونه هام و اصلا هیچ حرفی نمیزدیم…انگار سکوت بیشتر بهتر بود…انگار که لال بودیم…دستم رو روی کمرش بالا اوردم…سرش رو بالا اورد…بدنامون انگار به هم وصل شده بود…تو چشماش نگاه میکردم…اصلا نمیدونم چرا بغلش کردم…من نمیخواستم کاری بکنم…اما اون خودش یکم روی نوک پنجه های پاهاش خودش رو بلند کردو لباش رو گزاشت روی لبام…بی اختیار 1 دقیقه داشتیم لبای همدیگه رو میخوردیم…یه حسی بود که نمیتونم توصیف کنم…یه حس ترس همراه با لذت…تا به حال تجربه نکرده بودم…لبامون که از هم جدا شد…تازه فهمیدم چیکار کردم…
گلاره: باربد من حالت بهتر شد؟
اره عزیزم بهترم…بابت این کارم منو ببخش…
دستشو به علامت سکوت روی لباش گزاشت…بعد گفت…من هیچ چیزی ندیدم باشه؟
منم گفتم باشه
بعد انگشت اشارشو بوسید و بعدش گزاشت روی لبای من…
دیگه لال شده بودم
از اتاق رفت بیرون…همینجوری که میرفت از پشت نگاهش میکردم…از همه نظر عالی بود…وقتی داشت درو میبست گفت استراحت کن دوباره برمیگردم…
روی تخت کنار پنجره دراز کشیدم و به خاطراتم فکر میکردم…به اتفاقای الان که مثل برق گذشت…نمیدونستم چیکار کنم…دوست داشتم باهاش باشم اما از جدایی میترسیدم…دستمو لمس کردم…هنوز جای زخمی که روی مچ دستم گزاشته بودم برجسته بود…چشمامو بستم…خیلی خسته بودم…صدای اهنگی که از توی حال میومد تمرکزم رو بهم میزد
گیج بودم…که با صدای در بیدار شدم…1ساعت بود که خواب بودم…گلاره و ساغر اومدن تو اتاق…ساغر با یه حالت ناراحتی گفت گلاره با ابن پسر خاله ی من چیکار کردی؟
گلاره هم گفت هیچی…نخوردمش که؟بعد به من یه نگاه کرد طوری که ساغر نفهمه زبونشو در اورد واسم…
ساغر گفت باشه باربد جان…اگه اذیتت کرد به خودم بگو…حالا شامتونو بخورید…گلاره که راضی نشد توی جمع شام بخورید…گفت میخواد با تو بخوره…ساغر رفت بیرون درو بستو گلاره اومد نشست پیشم…
سلام اقای خسته…بهتر شدی؟
اره بهترم…
بیا شام رو اوردم با هم بخوریم…شام الویه بود…کنارم نشست…برام یه ساندویج کوچیک درست کرد و گفت بیا…بخور جون بگیری…اصلا اشتها نداشتم…اما به خاطر گلاره خوردم…
باربد میدونی من چقدر دوست دارم؟
نه از کجا بدونم
من خیلی دوست داشتم…اما روم نمیشد بهت بگم…
چه جالب.تو روت نمیشد؟ تو که رو نداری…
باربد میترسیدم بهم جواب رد بدی…یا فکر میکردم که دوست دختر داری…اما از ساغر شنیدم که با کسی نیستی…
بله…ساغر خانوم همه چیزو به شما میگه…
خوب دوستمه ها…نباید بگه…؟
همینطور که داشت باهام صحبت میکرد…من فقط نگاهش میکردم…
موهای بلوند…چشمای عسلی…لبای براق…رژی که زده بود انگار طعم دار بود…بینیش رو 1سال بود عمل کرده بود…صورت خوشگلی داشت…دامنی که پوشیده بود تا روی زانوهاش بالا اومده بود…پاهای خیلی سفید و خوش استیلی داشت…از همه نظر عالی بود…
اونم داشت به من نگاه میکرد…
باربد حواست کجاست؟
ها…هیچی… یاد یه چیزی اافتادم
امشب خیلی خوش گذشت با این حال که زیاد نرقصیدیم و همش توی اتاق بودیم…
اره گلاره…خیلی خوش گذشت…باز هم به خاطر اون کارام منو…
حرفمو قطع کرد…یه بار گفتم چیزی نیست…اصلا من دوست داشتم ببوسمت…خوبه؟
بعد اومد جلو…لباش رو اورد جلوی لبام…خیلی دوست داشتم یه بار دیگه لباش رو ببوسم…
تا اومدم لبام رو بچسبونم به لباش خودشو کشید عقب و گفت ای شیطون…دیگه بسه
من میرم بیرون تو هم بیا…
باشه عزیزم…
بلند شدم رفتم دم پنجره…یه سیگار مونده بود…نکشیدم…گزاشتم توی ماشین یه فاز بگیرم…
از اتاق که اومدم بیرون…مهمونا بیشترشون رفته بودن…یه تعداد هم داشتن با هم حرف میزدن…
چشمامو گردوندم…دنبال گلاره میگشتم…ساغر تو حال بود…
ساغر جان میخوای تا خونتون برسونمت؟
نه عزیزم من خودم میرم…تو با گلاره برو…
باشه پس به خاله سلام برسون…
سانیا اومد جلو گفت مرسی از اینکه اومدی…
خواهش میکنم سانیا خانوم…ببخشید من یکم بی حال بودم…
خواهش میکنم…گلاره همه چیزو واسم توضیح داده
صدای گلاره رو از پشت سرم شنیدم…سانیا جونم…ایشالله که 100 ساله بشی …
همدیگرو بوسیدن…
به گلاره گفتم لباساتو بپوش بریم…چندتا پسر هم اونجا بودن که داشتن مشروب میخوردن…اصلا ازشون خوشم نیومد…با این حال باهاشون خداحافظی کردم…
از در که اومدم بیرون…گلاره هم دنبالم اومد…رفتم طرف ماشین…ماشین رو روشن کردم…گلاره هم مشغول باز کردن در پارکینگ بود…
از حیاط اومدم بیرون…گلاره سوار شدو راه افتادیم…
تا 10 دقیقه با هم صحبت نمیکردیم…
ادامه …
نوشته: باربد