داستان من و خانم نظافتچی

سلام من امیر هستم و یک شرکت بازرگانی دارم .۴۵ سالمه با قد ۱۸۲ وزن ۹۳ که چند سالهست که دفتر رو احداث کردم .یک ازدواج ناموفق داشتم و در حال حاضر تنها زندگی میکنم …برای نظافت دفتر آگهی دادم سریالی زنگ میزدن . ومن وقت شما رو نگیرم از کل ۱۰ نفر رو دعوت کردم برای مصاحبه …امدن نفر اول دوم و ردشون کردم تا نفر هشتم .که خانم محجبه حتی دستکش و عینک دودی …من با اشاره گفتم بشین و فرمی رو دادم پر کرد .بعد که داد فرم رو .خوندم و در ضمن زیر نظر داشتمش .خیلی سنگین به نظر می رسید من جایی رو نمیدیدم که توضیح بدم فقط میتونستم قدش که حدود ۱۶۰ میشد و ۶۰ وزنش …خوندم .اسمش رو شناسنامه زده بود ساغر ولی زینت صداش میکردن تو خونه .یک فرزند و مطلقه هست . من گفتم که ساغر قشنگه که چرا زینت انتخاب کردی . گفت پدرم ساغر و مادر زینت دوست داشتن و تصمیم اونهاست …راستش تون صداش کمی یکه خوردم . اصلا با بقیه زمین تا آسمون فرق میکرد و پسندیدم ولی گفتم باهاتون تماس میگیرم …موقع رفتن گفت من به این کار خیلی نیاز دارم اگر کسی مد نظرتون نیست .اجازه بدید بنده مشغول بشم و اینجا رو مثل دسته گل تحویلتون بدم . خیلی با وقار بدون التماس و درخواست …من گفتم باشه تماس میگیرم …نمیدونم چی شد وقتی رفت بعد ۵ دقیقه زنگ زدم به تلفنی داده بود تو فرم گفتم فردا با مدارکت بیا …و ایشون از فرداش اومد .خیلی متین و فرز بود تو کاراش و مهمتر از همه قبل از اینکه من بگم خودش کار میکرد .گاهی تعجب میکردم .َ…ضمنا منزل ایشون خیلی نزدیک دفتر بود ویژگی انتخابم فکر کنم اینو متانتش بود .بماند …ماه اول و دوم گذشت من زیاد خودش رو نگاه نمیکردم به کارهاش توجه داشتم …و خوشحال بودم از انتخاب خودم …تا اینکه یک روز به من گفت اگر ممکنه من ظهر بیام نظافت کنم عصر دخترم رو ببرم دکتر …گفتم باشه ولی ظهر من اینجا استراحت میکنم چه ساعتی میای گفت ۲ میام تمام شد میرم .گفتم باشه .رفتن منم ناهار خوردم .گوشه اتاقم یک پستو مانند درست کرده بودم و تخت گذاشته بودم برای خواب …ساعت ۲ در زد در رو باز کردم دیدم با دخترش اومد تو دختر بسیار خوشگل و بانمکی بود .و خیلی با سلیقه لباس و موهاش رو فر ریزی داده بود . من رابطه خوبی با بچه نداشتم .کلا.من رفتم دراز کشیدم و یک سیگار روشن کردم و او هم کاراشو انجام می داد.اومد تو اتاقم و شروع کرد تمیز کردن .من نمیدونم اون روز شهوتم زده بود بالا یا کلی داغ بودم لای پرده رو کمی باز کردم او هم داشت کار میکرد .کمی توجه کردم باسن خیلی خوبی داشت ولی بازم جاییشو نمیدیدم .دخترش صداش کرد مامان …که بچه رو برد دستشویی و برگشتن بخاطر همین دستکش هاشو درآورده بود .وقتی امدن تو اتاق دستاش انقدر سفید و قشنگ بود از اون فاصله چشمم گرفت …گذشت و مخم زوم شده بود به این خانم مرموز .چند روز بعد عصر خداحافظی کرد ومن هم فکر کردم رفته پاشدم رفتم آبدارخونه که چای بریزم برای خودم …درو باز کردم صحنه ای دیدم که نتونستم از ذهنم دورش کنم .ساغر داشت لباس عوض میکرد تو یک صحنه نگاهش کردم عینکش رو برای اولین بار برداشته بود من دیدم چشم و ابروی مشکی زیبایی داشت کمی آرایش صورت خیلی قشنگ و سینه هاش نه بزرگ ونه کوچک یک شلوار جین آبی که ران و باسنش دیوونه میکرد ادم رو در سیم ثانیه .این اتفاق افتاد .که برگشتم گفتم مگه نرفتید شما …عذرخواهی کرد و گفت طول کشید کارام …بعد چند لحظه آمد بیرون و رفت .من مات و حیرون که این هیکل و چشمهای زیبا …فردا صبح آمد با همون شکل و عینک .اومد تو اتاق که چای بزاره گفتم چرا عینک و دستکش داری همیشه …گفت عادت کردم …من باشیطنتی گفتم چشماتون زیباست عینک نزنید .من فکر میکردم مشکلی داری …گفت چشم …اون روز هم عینک وهم دستکش دستش نکرد …البته بگم مهمون برای من میومد همونجوری بود وقتی تنها بودیم …سر ماه حقوقش رو دادم گفتم بشین .نشست و گفتم میشه کمی از خودت برام بگی .و خلاصه ای از زندگیش با مردی بی مسئولیت و کمی بد شانسی و ورشکستگی پدرش و از دست دادن کارخانه پدری .زندگی سختی رو گذرونده بود .و حالا با مادرش که مریض بود زندگی میکرد …من هم درد دل کردنم گرفت و داستان ازدواجم رو گفتم … کم کم روابطمون نزدیک و نزدیک تر شد …تا اینکه عصر یه روز میخواست بره بهش گفتم ساغر امشب کار نداری .گفت چطور .گفتم اگه دوست داری شام بیرون بریم .کمی گپ بزنیم .کمی هول شد . گفتم برو خونه زنگ بزن . رفت و نیم ساعت بعد زنگ زد من با هیجان گفتم میای …گفت آخه مادرم و دخترم تنهان .گفتم اونا رو هم بیار ایرادی نیست و رفتم دنبالشون .وقتی امد باورم نمیشد که این همون خانمه که روز اول امد…تیپ خوشگل و ست سبز یشمی با آرایش خیلی تمیز و کم …اما بسیار زیبا مادرش نیامد .ما سه تایی رفتیم …دربند پیاده روی و دخترش هم آلوچه و لواشک . من هم برعکس همیشه بچه رو بغل کنم و بوسه .از من بعید بود …ساغر که چهره اش نشون میداد مدتهاست همچین تفریحی نرفته بسیار خوشحال بود …بعد فرحزاد و شام تو آلاچیق …خیلی خوش گذشت …ساعت نزدیک یک شب شد . برگشتیم بچه خوابش برده بود .اومدم بغلش کردم بریم تو ماشین دم ماشین کمی بیدار شد و مامانشو خواست که ساغر آمد گفت بدش من در حین ازم گرفتن دست من خورد به سینه هاش و دستای نرمش …بچه رو با هم گذاشتیم تو ماشین و نشستیم اون هم حس کرد دستم رو روی سینه هاش …حرفی ردوبدل نشد .چند دقیقه گذشت و گفت امیرخان .ممنون از همه چی خیلی خوش گذشت .خیلی وقت بود که بیرون نرفته بودم …کمی صحبت و رسیدیم .ایستادم دم خونه شون و در یک آن هم اونو هم من برگشتیم که ساک بچه رو برداریم …دوباره دستامون خورد بهم ولی این دفعه من عقب نکشیدم و دستشو گرفتم تو دستم خیلی گرم و لطیف بود …نگاهی بهم کردیم …انگار جفتمون دوست داشتیم لبای همو بخوریم ولی ساغر سریع کشید عقب و پیاده شد منم پیاده شدم بچه رو بغل کردم اوردم دم خونه ساغر کلید انداخت و درو باز کرد …و گفتم سنگینه میخوای بیارمش تو حیاط .گفت نه …ممنون …دوباره موقع گرفتن بچه دستم کاملا سینه هاشو لمس کرد و اونم حس کردم عقب نکشید …من یکی از دستاشو گرفتم تو دستم گفت چیکار میکنی .میخواستم ببوسمش و نزاشت و عقب رفت . تشکر کرد و رفت …منم در رو بستم رفتم ولی تا صبح همش تو نظرم بود …صبح رفتم دفتر امد و شروع کرد به کار … تا ظهر فقط قهوه اورد برام .امد بره دستشو گرفتم پا شدم جلوش ایستادم .دستش داشت میلرزید …نگاهمون توهم گره خورد بدون کلامی …هر دوتا منتظر بودیم …من دستشو محکم گرفته بودم و با دست دیگه صورتشو لمس کردم و لب هامو گذاشتم رو لبهاش چشماش بسته بود ولی لرزش تنش رو حس میکردم .لب دوباره که گرفتم شدید تر و غلیظ تر بود …که در زدن مشتری آمد اون رفت آبدارخانه و من به مشتری رسیدم …بع که خلوت شد رفتم پیشش و گفتم ساغر زنگ میزنم ناهار بیارن ظهر اینجا باش …زنگ زد خونشون و به مادرش گفت جلسه دارن من باید باشم …من در آپارتمان رو بستم و کرکره جلو در رو کشیدم.اومدم تو اتاقم صداش کردم .گفت بله .تا آمد تو .من بغلش کردم و لب گرفتم ازش چسبوندمش به دیوار و لباشو با شدت بیشتر خوردمو.آمدم زیر گلوش رو گاز گرفتم و مکیدم دستمو بردم رو سینه هاش کمی مالیدم اون فقط آه میکشید .دستمو بردم زیر لباسش و دیدم سوتین نداره اصلا دستم رسید به سینه اش نفسش تند تر شد و ناله میزد و امیر میگفت .همون جوری با لب گرفتن و مالیدن سینه اش بردم تو پستو خوابوندمش روی تختو شروع کردم لخت کردش .وای وقتی تیشرتشو دراوردم چه بدن قشنگی .سینه هاشو خوردم دیوونه وار میپیچید و و صدام میکرد اومدم پایین و ناف و پایین تر .شلوارشو با شورت با هم کشیدم پایین و کوس خیلی سفید و کلی آب داشت پیرهن خودمو دراوردم دیدم دست برد و شلوار من رو کشید پایین و جفتمون کاملا لخت شدیم .کیرمو با دست گرفت و شروع کرد لیس زدن و خوردن چنان با ولع خورد .معلوم بود .مدتهاس درگیره با خودش …من دراز کشیدم رو تخت و اون ساک زد دستشو گرفتم کشیدمش بالا روی خودم لباشو خوردم در عین حال با دستم کیرمو کشیدم لای کوسش .یک آه بلندی کشید و چشماش رفت تو خماری من کیرم گذاشتم دم کوسش و اون خودش با یک فشار کردتوش وقتی رفت تو اخ بلندی کشید من فشار بیشتر دادم خیلی تنگ بود واون فشار .باعث درد شدید شد و جیغ بلندی کشید .گفت امیر تروخدا یواشتر . اذیتم …کمی نشوندم بدون حرکت فقط سینه هاشو مالیدم و لب گرفتیم از هم …تلمبه نزدم …همونجوری برگردوندمش .رفتم روش و تلمبه زدم پاهاشو تا آخر باز کرده بود …تندش کردم حس کردم دارم ارضا میشم اون هم همینجوری بود و در یک آن هر دو ارضا شدیم من سریع کشیدمش بیرون ریختم رو شکمش …و افتادیم کنار هم …و بعد از اون دیگه هر روز همین بساط است …و پشیمون نیستم از کاری کردم ممنون که تحمل کردین …امیدوارم پسندیده باشید …

نوشته: امیر

دکمه بازگشت به بالا