داستان کوتاه فرار از تجاوز
خیال می کردم با دوست پسرم قرار گذاشتم
حسابی به خودم رسیده بودم و در بهترین حالت خودم به شهر محل سکونتش رفتم
توی پارک منتظرش بودم تا بیاد دنبالم
پسر قد بلندی که کلاه سرش بود جلو اومد و بعد از سلام واحوالپرسی در حالی که من متعجب بودم
گفت:فلانی وقت نکرده بیاد دنبالتون و من رو فرستاده.
۱۰۰ متری پیاده رفتیم و سوار ماشین شدیم
چند دقیقه نگذشت که با خودم فکر کردم خیلی مشکوکه
چون اون ها دو نفر بودن
گفتم نگه دار میخوام پیاده شم نگه داشت و سعی می کرد من رو با حرفاش متقاعد کنه که من الکی شک کردم و دوست پسرم فرستاده دنبالم، شروع کردم به داد زدن نگه دار نگه دار
دستم رو داخل کیفم بردم تا با کسی تماس بگیرم که دستش رو از بین صندلیهای جلو آورد و در حین این که موها و سرم رو به سمت خودش کشید به عقب ماشین اومد. جیغ میزدم و دستش رو محکم روی دهنم گرفته بود. پسری که راننده بود هول کرده بود. رضا پلیس پلییسس
چیزی نمی دیدم ولی انگار ماشین پلیس از نزدیک ما در حال عبور بود
رضا دهنمو محکم تر گرفته بود. حس می کردم نمیتونم نفس بکشم
گوشام صدا هارو خفیف می شنید و انگار داشتم بی هوش می شدم
پسری که راننده بود همش می گفت:ولش کن مرد. به خدا مرد، صورتش سرخ شده مرد ولش کن
رضا گفت :برو کوچه نامور و در همین حین لباسمو زد کنار و با چاقو یه خراش سطحی رو بدنم انداخت و گفت اینم یادگاری من برات جنده ی ایکبیری
ماشین در حال حرکت بود که پرتم کرد پایین خراش و زخم روی صورت و بدنم افتاده بود
و جای چاقو شدیدا می سوخت
جای چاقو هنوز هم بر تن من نقش بسته .
از این ماجرا هیچ کس خبر دار نشد تا داستان درست نشه و همچنان
هیسسسس…!!!دختر ها فریاد نمیزنند
برای رعایت حریم شخصی از توضیح جزئیات معذورم اما کل این اتفاق به سبب این بود که شخصی که مدت ها با من در گفت و گو بود همه ی مشخصات دوست پسرم رو می دونست و من حدس میزنم از دوستان نزدیکش بود.!
نوشته: قلب یخ زده